ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه

    تراکم آدونیس

    سلام دوستان پیشتازی
    منم یه داستان میذارم که البته مجبور شدم تکه تکه‌ش کنم (بنا به دلایلی)
    تکه اول رو قرار میدم و منتظر نقدش هستم، خیلی برام مهمه.
    ممنون از توجهتون






    تکه‌ی اول:
    دستی به کتف دردناکم کشیدم. نشان لعنتی نه برجستگی داشت، نه فرورفتگی که بشود با لمس پیدایش کرد. فقط یک علامت بود؛ مثل خالکوبی. رنگی سیاه که روی پوست آفتاب خورده و چرمینم نشسته بود. اما دردش...
    دردش را از درون حس می‌کردم. با تک تک سلول‌های ناحیه‌ی کتفم، مثل فرو رفتن صدها سوزن روی استخوان‌ها و رگ‌هایم. تیر می‌کشید و می‌سوخت. 29 روز پیش دردش این‌چنین نبود؛ کم بود، مثل سوزش برخورد گزنه با پوست. به سادگی می‌شد نادیده‌اش گرفت. اما رفته رفته، هر روز بیش از پیش به چشم آمد. تا این که روز ششم مجبور شدم به فکر چاره باشم. حال می‌دانستم چه کنم، باید فعالش می‌کردم. باید به راه می‌انداختمش، تا هم از شر دردش خلاص شوم و هم به آرزویم برسم. هرچند، برای این کار باید دستانم را آلوده می‌کردم. آن هم آلوده به خون، آلوده به قتل... ولی مردی که یک روز با مرگش فاصله داشته باشد، دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد.
    من دست به هر کاری می‌زدم... همین‌طور که حالا، اینجا، در این جنگل بودم!
    فقط یک روز فرصت داشتم. یک روز لعنتی و این جنگل نفرین شده سر راهم بود. عرق از پیشانی‌ام پاک کردم. اگر آن ارابه‌چی اشتباه کرده بود و در مورد مسیر عبور آن خواهر و برادر دچار خطا شده و مرا به این بیراهه کشانده باشد، حتی اگر یک ثانیه به مرگم مانده باشد، برمی‌گردم و تکه‌تکه‌اش می‌کنم. نباید وقت را از دست می‌دادم. وقت برایم حکم هوا را داشت. هر لحظه که می‌گذشت، درد بیش‌تر می‌شد. توماس در کتاب خوانده بود که اگر نشان فعال نشود، درد مرا از پای درخواهد آورد. یک روز، و درد را نمی‌شد به هیچ طریقی ساکت کرد. و من به هیچ وجه نمی‌خواستم کارم در این جنگل تمام شود؛ با این موجوداتِ...
    دست بردم به سمت کمربندم و خنجر کوتاهی را از غلافش بیرون کشیدم. فکر کردم نیازی به شمشیرها نباشد. همین‌طور که آهسته و هوشیار راهم را از میان درختان سر به فلک کشیده باز می‌کردم و حساسیت شنوایی‌ام را روی صداها و زمزمه‌های وهم‌آور جنگل بالا برده بودم، به یاد مردی که خنجر را از او دزدیده بودم افتادم.
    ناخودآگاه گوشه‌ی لبم به پوزخندی بالا رفت. مردک ابله! جای خنجرش یک چاقوی آشپزخانه از جنس آهن ناخالص لغزانده بودم و نفهمیده بود. دو هفته بعد مجبور شدم جواهر زرد خنجر را برای امرارمعاش بفروشم اما خنجر را نمی‌شد به هیچ قیمتی از کف داد. بسیار سبک و خوش دست ساخته شده بود که می‌شد با آن سه خوک را بدون خستگی عضلات دست سلاخی کرد. درست است! تا حالا فقط همین استفاده را از خنجر برده بودم.
    درست قبل از آن که مجبور به فروش جواهر خنجر شوم، دست به ولخرجی بزرگی زده و سه خوک خریده بودم. ضیافت جانانه‌ای با دوستان اندکم راه انداخته و یک شب شاهانه گذرانده بودیم. خرید سه خوک برای یک آدم معمولی مثل من غیرممکن بود و به شدت جلب توجه می‌کرد. صرفاً به همین خاطر به منطقه‌ی اعیان‌نشین شهر رفته و مهمانی را در آن‌جا برگزار کرده بودیم. سوای از کنجکاوی‌ها و تردیدهای آدم‌های پولداری که در بار بودند و می‌خواستند از گذشته و حال و آینده‌ی این غریبه سر در آورند و حتی شاید با او دست به شراکت بزنند، شب بینهایت محشری را گذراندیم. دزدی فوق‌العاده ماهر و در عین حال ولخرج بودم. اصلا برای همین بود که هیچ دارایی نتوانسته بودم جمع کنم. منبع درآمد من تمام نشدنی بود، پس به مخارجم اهمیت زیادی نمی‌دادم. اصل زندگی این بود: خوش باش!
    با این فکر، لب‌هایم آویزان شد و اخم کردم. شاخه‌ای را از صورتم کنار زدم و از زیر تنه‌ی درختی فرو افتاده تا ارتفاع شانه‌هایم رد شدم. آخرین دزدی، آخرین تلاشی که مرا در این مخمصه انداخت... چند نفر در دنیا می‌توانند با یک دزدی، هم‌زمان هم در مسیر جاه و جلال بیفتند و هم در مسیر مرگ؟
    فقط من!
    و من کسی نبودم که کوتاه بیایم. از چنان مخمصه‌هایی نجات پیدا کرده بودم که این یکی در برابرشان... خب، فقط و فقط اگر این جنگل لعنتی سر راهم نبود. این آخرین مرحله از ماجراجویی من و سخت‌ترینش بود. جنگل آدونیس رنگ از چهره‌ی هر انسانی می‌ربود. کمتر کسی بود که اسم جنگل را نشنیده باشد و یا نداند که چرا اسمش را آدونیس گذاشته بودند. آدونیس میان دو شهر قرار داشت. برای رسیدن به شهر دیگر یا باید از وسط جنگل عبور می‌کردی و یا آن را دور می‌زدی و بعد از راه دریا به شهر دیگر می‌رسیدی؛ آن هم اگر شانس می‌آوردی که دزدهای دریایی تکه‌تکه‌ات نکنند.
    به شخصه ترجیح می‌دادم دزدها سلاخی‌ام کنند تا این که موجودات انسان‌نمای جنگل، زنده زنده گوشتم را ریز ریز کنند و استخوان‌هایم را به دندان بکشند. راه خلاصی از شر دزدان دریایی این بود که به موقع خودت را از کشتی بیرون بیندازی و تا نزدیک‌ترین ساحل شنا کنی. و راه نجات از شر ویلانی‌ها این بود که کنار گل‌های آدونیس بمانی. همان گل‌هایی که اسم جنگل را توجیه می‌کردند.
    نگاه‌های تیزی به اطرافم انداختم. می‌گفتند اگر در مسیر بمانی و از کنار آدونیس‌ها دور نشوی، می‌توانی به سلامت و بدون رویارویی با ویلانی‌ها از جنگل رد شوی. یک چشمم فقط به زردی آدونیس‌ها بود که در یک ردیف پشت سر هم لبه‌ی مسیر را آذین بسته بودند و درون اعماق تاریک جنگل ناپدید شده بودند. در واقع ابتدا آدونیس‌ها روییده بودند و بعد مردم آن‌قدر درست از کنارشان عبور کرده بودند که مسیری ساخته شده بود. هرچند برای آن‌ها که نمی‌دانستند این‌طور به نطر می‌رسید که کسی عمداً آدونیس‌ها را کنار مسیر کاشته ‌است.
    آدونیس‌ها به همان اندازه که جان مسافران جنگل را نجات می‌دادند، بدنام هم بودند. بویی جزئی داشتند که از فاصله‌ی بیش از یک متری حتی استنشاق هم نمی‌شد. اما روی ذهن تأثیرش را می‌گذاشت. می‌گفتند تءثیرش روی هرکس متفاوت است، اما باید مراقب بود. من دیگر فرصت خطا نداشتم. یک لغزش دیگر کافی بود تا دفتر زندگی‌ام بسته شود. برای همین دستمال روی دماغم را بالاتر کشیدم.
    کتفم تیر کشید. خنجر را که تقریباً فراموش کرده بودم، به دست دیگرم دادم، یک آدونیس زرد کوچک چیدم و مسیر کوچک لگدمال شده‌ی عابران قبلی را در پیش گرفتم. برای آن که حواسم را حسابی جمع کنم، شروع به شمارش کردم و اصرار داشتم که هر شماره را دقیق توی ذهنم بیاورم، نه سرسری و ناخودآگاه. اما وقتی به عدد بیست و نُه رسیدم، خاطرات آن روز در ذهنم تداعی شد. نمی‌دانم هنوز داشتم می‌شمردم یا نه، اما به گذشته پرت شدم. به ۲۹ روز پیش، یک شب گرم تابستانی، مثل همین شب.











    پ.ن: (استرسسسسسسسسس)
    امضا:

    A.Gh

    والا
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2016/08/28
    محل سکونت
    سرزمین عجایب :|
    نوشته‌ها
    18
    امتیاز
    1,822
    شهرت
    0
    39
    کاربر انجمن
    سلام.

    نثرِ‌ قشنگی داشتی. فقط یکی دوموردِ ریز دیدم که فک کنم اگه اصلاح کنی بهتر باشه. مثل این‌جا که می‌گه:
    اگر آن ارابه‌چی اشتباه کرده بود و در مورد مسیر عبور آن خواهر و برادر دچار خطا شده و مرا به این بیراهه کشانده باشد، حتی اگر یک ثانیه به مرگم مانده باشد، برمی‌گردم و تکه‌تکه‌اش می‌کنم.
    این‌جا یکم جمله گنگ شده. اوّل گفتی "اشتباه کرده بود" و بعدش گفتی" به این‌ بی‌راهه کشانده باشد"
    زمانِ‌ اون فعلِ اوّل مشکل داره. یا شاید من بد متوّجه شدم. ولی به‌هرحال گیج‌کننده‌است. می‌شد این جمله رو بهتر نوشت. درضمن تکرار فعل داره.

    یا این‌جا که:
    یک چشمم فقط به زردی آدونیس‌ها بود که در یک ردیف پشت سر هم لبه‌ی مسیر را آذین بسته بودند و درون اعماق تاریک جنگل ناپدید شده بودند. در واقع ابتدا آدونیس‌ها روییده بودند و بعد مردم آن‌قدر درست از کنارشان عبور کرده بودند که مسیری ساخته شده بود.
    تکرارِ‌ فعل‌ها اذیت می‌کرد.

    و
    بسیار سبک و خوش دست ساخته شده بود که می‌شد با آن سه خوک را بدون خستگی عضلات دست سلاخی کرد
    این‌جا بسیار، درست نیست. مثلاً بگی آن‌قدر بهتره.

    درضمن بعضی‌جاها کلمه‌ها زیادی عامیانه بودن. نمی‌دونم من این‌جوری فک‌می‌کنم یا واقعاً گاهی به متن نمی‌خوردن. مثل"مشحر" یا حتیّ "دماغ"! البّته می‌گم شاید این‌جوری نباشه واقعاً.
    یه‌جاهایی علامت‌هایِ‌ نگارشی رو جا انداخته بودی. مثلِ این‌جا:
    هرچند برای آن‌ها که نمی‌دانستند
    ،
    این‌طور به نطر می‌رسید که کسی عمداً آدونیس‌ها را کنار مسیر کاشته ‌است.
    و یه‌جاهایِ دیگه که خودت بخونی متوّجه می‌شی. آها،‌ اعداد رو هم ریاضی ننویس.

    راجب خودِ داستان‌ هم، به‌نظرِ من ماجرایِ یه دزدِ حرفه‌ای که تو دردسر می‌افته (تا این‌جا) یکم آشنا و تکراری بود. البّته نمی‌شه الآن قضاوت کرد چون داستان کامل نیست و هنوز ادامه‌اش مونده. ولی شخصیّت و اون‌طوری که ماجراش رو تعریف می‌کنه جالبه. قابل درک و واضح بود به‌اندازه‌ی کافی. فقط راجبِ اون درد و نشان، این‌که طرف از روزِ‌ ششم دردش شدید شده و تا الآن که بیست‌و‌نه روز می‌گذره تحمّل کرده رو فک کنم خوب توضیح ندادی که چطوری؟ چون به‌نظر دردِ خیلی شدیدی می‌آد. ولی شخصیّت چندان بهش اهمّیّتی نمی‌ده. درسته شاید به دردش عادت کرده باشه و اینا. ولی بهتره راجبش یکم بیش‌تر توضیح بدی.

    درکل قشنگ و قوی بود. منتظرِ ادامه‌اش هستم و امّیدوارم داستانش هم مثلِ نثرش قوی باشه.
    موّفق باشی
    [CENTER][COLOR=#2f4f4f][SIZE=4][B]You haven't Seen my Bad side Yet[/B][/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    من بسیار کنجکاوم.پارت بعدی کی قرار میگیره ؟؟؟
    (:
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پروژه تایپ: جلد ششم: آرتمیس فاول و معمای زمان(دوگانگی زمان)
    توسط JuPiTeR در انجمن فانتزی
    پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2016/07/22, 18:12
  2. داستان کوتاه : هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس
    توسط milad.m در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2016/04/21, 12:15
  3. خون باریدن آسمان انگلیس
    توسط skghkhm در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2015/11/02, 15:45
  4. دیس و دیس بک در رپ فارسی
    توسط MaRs در انجمن بایگانی
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/04/07, 10:17
  5. محمدحسین(smhmma )رئیس پلیس سایت تولدت مبارک
    توسط JuPiTeR در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 32
    آخرین نوشته: 2013/12/07, 15:28

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •