امسال به یه مدرسه ی جدید اومدم.
جدا شدن از بچه هایی که حسابی برام آشنا شده بودن، خیلی سخت بود. هر روز به این فکر میکنم که الان کلاس ششم هستن، معلمشون کیه؟ خوبه، مهربونه، باوجدانه؟ حال بچه ها چطوره؟ چطور درس میخونن، چطور یاد میگیرن...
خردادماه که ازشون جدا شدم، حتم داشتم دیگه هرگز دانش آموزایی رو به اندازه اونا دوست نخواهم داشت.
اشتباه میکردم!
شاگردای امسالم هم خیلی دوست داشتنی هستن. همه گوگولی و گرچه شر و شیطون، ولی دوست داشتنی و بامزه.
مثلا روز اول ازشون خواستم یه چیز بامزه در مورد خودشون بگن.
میثم: خانوم دندون ها خیلی با هم فرق دارن.
من: آره میثم، بعضیاشون تیزن، بعضیا پهن، هرکدوم به یه دردی میخورن.
آوین: دروغ میگه خانوم، عموی من سه تا دندون داره عین هم.
سما: اونا دندون مصنوعی هستن.
سیدبنیامین: من دندون مصنوعیای بابابزرگمو انداختم توی چاه حیاط!
میثم: آره خانوم، بعضیا سفیدن و بعضیا زردن. مثلا دندونای من زردن چون مسواک نمیزنم!
من: مرسی میثم، مرسی سیدبنیامین!
اَوین: خانوم من یه چیز بامزه از خودم بگم؟
من: بگو اوین جان.
اوین: مامانم مُرده.
من: خدا رحمتشون کنه عزیزم.
اَوین: اشکال نداره، بابام برام سه تا مامان خریده!
من: جیزز کرایست! خوش بحالت اوین ^__^ به نظرم تو فقط چیزای بی مزه تعریف کن از این به بعد.
سوگول: خانوم میشه من مبصر بشم؟ من خوب میتونم داد بکشم، تازه زورم هم به محمد میرسه.
محمد: تو اگه زور داشتی که در قمقمهتو نمیدادی من باز کنم.
من: حالا در مورد مبصر بعدا با هم تصمیم میگیریم. هیوا چرا وسط کلاس راه افتادی؟
علیرضا: خانوم عادتشه.
من: باشه پس من هم جاشو عوض میکنم، میذارمش وسط سوگول و مهناز بشینه.
هیوا و سوگول و مهناز: نههههههههههههههه!!!
من: هیوا من یه بار تذکر میدما! حواست باشه. مثلا الان به پسری که خیلی با پشت سری صحبت میکنه و حواسش به کلاس نیست، دارم تذکر میدم. اسمش هم امیرعلیه.
امیرعلی: بله خانوم؟ چی؟
میثم: خانوم میگه هِشبَه
** دیگه!
من:
روز دوم هم که درس فارسی در مورد فصل ها بود، یه سوال داشت که شما کدوم فصل رو دوست دارید و چرا؟
میثم میگه: تابستون. چون مدرسه تعطیله. چون درس نداریم. چون مشق نداریم. چون ریاضی نداریم. چون نمیایم توی کلاس بشینیم.
دو زنگ بعدش که داشتیم در مورد چیزهای نامرئی و نشونه هاشون صحبت میکردیم،
میثم میگه: مثلا من خیلی مدرسه رو دوست دارم، شاید دیده نشه، ولی نشونه داره.
گفتم آره میثم، توی زنگ فارسی نشونه هاش رو برامون شمردی پسرم!
زنگ علوم آزمایش حباب درست کردن داشتیم.
انقدر ریکا از دست و بال بچه ها جمع کردم و ریکایی رو که روی میزاشون ریخته بودن پاک کردم که قشنگ با دستام می تونستم ظرفای یه مهمونی رو بشورم!
تازه میثم نی قمقمهش رو درآورد و خواست مثلا باهاش حباب درست کنه.
عوض اینکه فوت کنه، بالا کشید
دو زنگ تموم عق زد...
** هشبه به زبان محلی یعنی خفه شو!