-((دوباره همون سوالا؟))
با سر تایید می کتم.((دقیقا همون سوالا.))
دستشو به آرومی دور کمرم میزاره و با ملایمت به سمت در خروجی حرکتم میده. با هر قدم صدای جیغ تو گوشام بلند تر میشه. قدم سوم. حس میکنم الانه که از گوشام خون جاری بشه. قدم پنجم. الان دیگه الک هم باید بتونه این صدای جیغ رو بشنوه. از در بیرون میریم . نه. دیگه تحمل ندارم.((ال)).
-((هوم؟))
حتی زحمت اینکه سرشو برگردونه و بهم نگاه کنه هم به خودش نمی ده. نمی تونم بزارم ادامه پیدا کنه. -((خسته شدم.)).هنوزم به حرکتش ادامه میده.هیچ توجهی نمی کنه. ((گفتم کافیه))
با عصبانیت ازش دور میشم. بالاخره بهم نگاه میکنه. یه نگاه خشک . نه . یه نگاه غمگین. خیلی غمگین. از همین نگاهش متنفرم. از این نگاهی که بیشتر از هر چیز توی دنیا بهم احساس عذاب وجدان میده و افکارمو می خونه متنفرم.
-((مرگ تئو تقصیر منه. درسته)) صدام زیر نگاهش میلرزه.((من بودم که لج کردم . من بودم که درو اونقدر دیر باز کردم چون فکر می کردم تویی و فقط می خواستم بچه بازی در بیارم.آره تقصیر منه . همش تقصیر منه ))با چشمای خیس بهش نگاه می کنم. تحمل سکوتشو ندارم. ((خب؟ چرا سرم داد نمی زنی ؟ یه چیزی بگو . خودتم خوب میدونی که ما باهم رابطه ای نداشنیم. پس هیچ مراعاتی در کار نیست. لازم نیست الکی باهام هم دردی کنی. خب؟ حالا بگو لعنتی . یه چیزی بگو.))با هق هق به سکوتش گوش میدم. هیچ چیز تو نگاهش عوض نشده. نگاهی که دلتو خالی می کنه. ((فکر میکنی به اندازه ی کافی تنبیه نشدم؟ فکر می کنی بعد از اون همه مراسمات و دیدن اون همه آدم که بهم به چشم یه زخم خورده نگاه می کردن به اندازه ی کافی نسوختم؟ خودمو سرزنش نکردم؟ میدونی که هیچی از مرگش یادم نمیاد؟ نه؟ تو اینو بهتر از همه ممیدونی. می دونی چه حسی داره که همه راجب چیزی ازت بپرسن که فقط یه خاطره ی مبهم ازش برات باقی مونده باشه؟خاطره ای که هیچ کسو راضی نمی کنه.))
رومو بر می گردونم و به سمت انتهای راهرو میرم. هرچی از الک دور تر میشم راه رفتنم به دویدن شبیه تر میشه. از ساختمون بیرون میام.
از اون روزی که جسسدشو روی تخت بیمارستان از جلوی روم رد کردن تا حالا اسمشو نیوورده بودم. دو روز پیش بود.شایدم دو هفته ی پیش. یا دو ماه. نمی دونم. هیچ چی نمی دونم.
توی مراسم خاکسپاری باید با خانواده ی تئو رو به رو میشدم. مارد و خواهر ۸ سالش شباهت وصف نشدنی به خودش دارن. چشمایی به رنگ سبز و مو های بوری که قیافشونو شبیه الهه های یونانی می کنه. پدرش مادرشو دلداری میده و مادر تئو هم از اینکه بچش چقدر اون روزا تو حال خودش بود حرف میزنه . بغلم می کنه و به اندازه ای که میتونه یه سیل راه بندازه تو بغلم گریه می کنه. دستای نحیفش قدرت محکم بغل کردنمو ندارن. ازم سوال میپرسه و من با همون قیافه ی شوکه بهش نگاه میکنم. ظاهرا قیافم بیشتر اشکشو در میاره چون فکر می کنه من معشوقه ی تئو بودم.خواهرش با چشمای پف کردش به من خیره شده. میتونم نگاهشو بخونم. ((تو هم از همون دخترایی؟)).
از اون شب صدای جیغ شروع شد. و همون خواب همیشگی .خواب استخر خونی که توش شنا میکنم. دوباره و دوباره. هر بار هم که یواشکی مسکن میخورم بدتر میشه. هیچ چیز بد تر از دیدن کابوس تکراری نیست. البته چرا.هست . چیزی ک روح آدمو منجمد می کنه. دیدن چشمای سرد و افسده کننده ی الک.
صدای جیغی ناآشنا باعث میشه به خودم بیام.این جیغو نمی شناسم. جیغ لاستیکای ماشینی که با فحش راننده و بوق های مکرر از دورم میپیچه و ردم می کنه. یه لحظه مکث میکنم و چشمامو باریک میکنم. اینجا آشناست.
آهسته به سمت پیاده رویی که تعداد خطای زردشو حفظم قدم بر میدارم. پاهام از فکر اینکه چقدر مسافتو ممکنه دویده باشن تا به اینجا برسن قفل می کنن. حتی تصورشم منطقی نیست.
صبح تا پاسگاه حدود..... ..نه . یادم نمی یاد صبح چقدر تو راه بودیم. هر چی فکر می کنم چیزی به یاد نمی آرم. شاید خواب بودم. ولی حتی یادم نمی یاد چه موقع به سمت پاسگاه حرکت کردیم و با چی رفتیم. احتمالا ماشین. ولی آخه ال که ماشین نداره.به زور قدم بر می دارم. پاهام مثل چوب خشک صدا میدن. بالاخره به سر کوچه می رسم و نکته ی دیگه ای توجهم جلب می کنه. تقریبا خندم میگیره.چیزی رو می بینم که انگار یکی از حقایق زندگیمو خیلی ساده و بدون هیچ دلیل و منطق خاصی رد می کنه. چیزی که با عقلم جور در نمی یاد.
صدای خندم بلند تر میشه. تقریبا قهقهه.خودم اول دلیلشو نمی فهمم ولی بعد از اینکه خندم قطع میشه متوجه قضیه میشم . موضوع خیلی سادست. هر چی تلاش می کنم از اینجا نمی تونم حتی ایوان خونه ی جلویی رو ببینم . چه برسه به خونه ی خودمون.
بی اختیار با خودم تکرار می کنم.((از سمت سر کوچه پرت شد. هیچ نظری ندارم که چرا از اسلحه استفاده نکرد. هیچ چیزی هم ازش ندیدم. فقط یه هاله ی طلایی که احتمالا رنگ موهاش بوده.))
درسته. همین بود . چیزی که مدتهاست دنبالش بودم و نمی فهمیدم. این جمله مثل یه کلید همه ی قفلای ذهنمو باز می کنه و منو با حقیقت وحشتناکی که تمام این مدت ازش فرار می کردم روبرو می کنه.
صدای خنده میاد . خنده ای خشک و سرد. خنده ای که می خواد فریب خوردنمو به رخم بکشه.خنده ای که تحقیرم می کنه. خوب این صدا رو میشناسم. باهاش عمری زندگی کردم.
یه چیزی جلویی دیدمو میگیره .هاله ی طلایی . با دیدن این مه کشنده می خوام فریاد بزنم. فایده ای نداره. انگار توی این هاله خبری از اکسیژن نیست.پاهام شل شدن و مثل یه مایع. دیگه تحمل وزنمو ندارن. با صورت روی زمین می افتم و به سمت جایی که تئو کشته شد نگاه می کنم.
سردمه.سرما روی پوستم می لغزه و نفسمو می دزده. . چشمام زیر غباری از یخ از کار میوفته.((تئو)) این آخرین چیزیه که قبل از یخ بستن ریه هام و خاموشی به یاد میارم.