ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/08/24
    نوشته‌ها
    462
    امتیاز
    12,747
    شهرت
    8
    1,806
    نویسنده

    داستان کوتاه: طوفان

    صدای سرفه‌های پیرمرد فرزانه روزها بود در اتاقک کوچکش می‌پیچید و نشان از درد درون سینه‌ی او می‌داد. امروز کودکان محله به دیدن او آمده بودند و مشتاقانه منتظر داستانی دیگر در ازای اندکی همنشینی با او و دور کردن تنهایی‌اش بودند.
    پیرمرد داستانش را این‌گونه آغاز کرد: می‌گویند که روزگاری دور در جهانی که تماماً آرامش آن را دربرگرفته بود. تنها صدایی که اندکی سکوت مرگ را از جنگل دور می‌کرد صدای خش خشی بود که باد با حرکت دزدانه از میان شاخه‌های درختان از خود به جا می‌گذاشت.
    روزی کرم ابریشمی در گوشه‌ای از جهان چشم گشود و اندکی بعد به او گفته شد پیله‌ای به دور خود بریسد. کرم پیله را ریسید و از آن پیله پروانه‌ای زیبا بیرون آمد. هنگامی که پروانه برای اولین بار بال‌هایش را به هم زد و به پرواز درآمد باد که تا آن روز پاورچین پاورچین از این‌سو به آن‌سو می‌رفت و گمان می‌کرد تنها پادشاه آسمان است با دیدن پرواز پروانه طغیان کرد و از تغیان باد طوفان زاده شد.
    طوفان که کودکی بازیگوش بود به هر سو که می‌رفت با خود آشفتگی می‌برد و آرامش دنیا را در هم می‌شکست. طوفان بر سر راهش به جنگل رسید و درختان را که تا آن‌روز با تنبلی ریشه‌های خود را در سطح خاک گسترانیده بودند یکی یکی از جایگاه خود بیرون کشید و هرکدام را به سمتی پرتاب کرد.
    پس از عبور طوفان از جنگلی که روزگاری هزاران درخت در آن قد علم کرده بودند، تنها تعداد اندکی جوانه‌ی تازه از خاک سربرآورده باقی مانده بود.
    آن جوانه‌ها که سرنوشت درختانی که با بیخیالی به آرامش جنگل عادت کرده بودند را مشاهده کرده بودند، آموختند که طوفانی هم هست و باید ریشه‌ها را عمیق در خاک سفت فرو کنند تا بازیچه دست طوفان نشوند.
    پیرمرد این‌گونه داستانش را تمام کرد، چایش را نوشید و چشمانش را بست.
    از آن پس دیگر صدایی در اتاق کوچک پیرمرد شنیده نشد و کودکان آموختند که ریشه‌ها را باید عمیق در خاک سفت فرو کرد تا بازیچه دست طوفان نشد، تا روزی که موعد نشان دادن این درس به جوانه‌ها می‌رسد، در آن روز باید زمین را رها کرد تا طوفان درختان چروکیده و خسته را با خود به آسمان ببرد.
    ویرایش توسط AVENJER : 2019/02/03 در ساعت 03:49
    چهار چیز بر صاحبان خرد از امت من لازم است :شنیدن دانش, حفظ آن, انتشار آن, و به کار بستن آن.
    حضرت محمد (ص)



    بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
    همیلتون

    من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم.
    سقراط

  2. #2
    تاریخ عضویت
    2019/01/22
    نوشته‌ها
    7
    امتیاز
    702
    شهرت
    0
    4
    کاربر انجمن
    زیبا بود دوست عزیز
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2019/01/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    649
    شهرت
    0
    7
    کاربر انجمن
    طغیان صحیح است
    اصلاح بفرمایید.
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2018/06/28
    نوشته‌ها
    53
    امتیاز
    1,504
    شهرت
    0
    19
    کاربر انجمن
    سلام داستان خوبی بود ممنونم
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. داستان کوتاه « قره داغ » _ Ida Lee
    توسط اشوزُشت سپید در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/06/12, 14:58
  3. درخت(دومین داستان کوتام:l)
    توسط kiya در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2016/01/28, 14:34
  4. داستان کوتاه هیرو
    توسط Harir-Silk در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/08/24, 20:44
  5. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •