ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: حبس ابدی

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2019/01/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    649
    شهرت
    0
    7
    کاربر انجمن

    حبس ابدی

    یقه‌ی اُورکتم را بالا دادم.پشت گردنم از سوز سرما میسوخت. دست هایم را به هم مالیدم و روی گونه‌هایم که دیگر از سرما بی‌حس شده بودند چند ثانیه‌ای گذاشتم.

    دوباره دست‌هایم را به هم مالیدم و این بار آنها را در جیب‌هایم گذاشتم.
    جاده تا زیر زانوهای من در برف دفن شده بود و به سختی می‌شد قدم از قدم برداشت. دم دم های غروب بود و کوه خورشید را بیش از پیش از چشم دره خالی می‌کرد. گوشم را به امید شنیدن صدای چرخ‌های یک گاری در حال عبور تیز کردم اما جز صدای زوزه گرگ و ناله‌‌ی جغد در هوا نمی‌پیچید.

    سرفه‌هایم شروع شد و بخش‌هایی از پاهایم را دیگر حس نمی‌کردم .
    این را از آن جایی فهمیدم که تا چند دقیقه پیش حس خیس بودن شلوار ، جوراب و کفش هایم آزارم میداد اما حالا دیگر رفع شده بود.

    رسیدنم قبل از تاریکی کامل هوا یک امید واهی بود. به امید پناه درختان در امان از سوز باد از جاده خارج شدم و وارد جنگل کنار جاده شدم.

    چند بلوط وحشی طوری که انگار منجی موعود آنها را کنار هم کاشته باشد تا سرپناه در راه مانده‌ها باشد یافتم.
    به تنه بزرگتر تکیه دادم و نشستم. دنبال هیزم رفتن هدر دادن انرژی بود. باد مست یک تکه چوب خشک باقی نگذاشته بود.
    جیب‌هایم را گشتم. پاکت سیگارم را پیداکردم. دست‌هایم از سرما می‌لرزید. صدای نعره‌های مستانه باد که در لابه‌لای شاخه‌های بلوط می‌رقصید شب سختی را وعده می‌داد.
    فندک زدم و با چند کام سنگین که تا آخرین سلول ریه‌هایم را گرم می‌کرد از روشن ماندن سیگارم اطمینان حاصل کردم. دلم نمیخواست دودش را بیرون بدهم.
    اما به یک کام گرم دیگر نیازمند بودم. دود را بیرون دادم.
    دود از حبس ریه هایم درآمد و در لابه لای شاخه های سنگر بلوطی حبس شد. دود و مه تصویری ساختند که در نظرم شکلی نامفهموم از یک اندام زنانه آمد. بی درنگ کام بعدی را سنگین‌تر گرفتم و کمی زودتر به بیرون دادم. اندام زن کامل‌تر شد. مثل یک نقاشی که بر بوم هوا کشیده می‌شود. پک های پی‌در‌پی و غلیظم به آن سیگار که تو را در لای خود داشت چون رنگ بر بوم توهم بود. و تو اینگونه دگر بار بر من شدی.

    مخلوطی از هوا و دود و مه و البته توهم...
    خواستم حرفی بزنم اما ترسیدم انعکاسش تن نحیف و مه‌آلود تورا بر باد بدهد. خواستم نفس بکشم اما باز ترسیدم. حالا که بر من شده بودی دیگر از رفتنت چه کودکانه می‌ترسیدم.
    صدای ماشینی از دور آمد. آخرین شانس من برای رهایی از یخ زدن در این شب سرد که سرمایش عقل را از سرم برده بود؛ اما من از چیز دیگری میترسیدم...

    باید بلند میشدم و به سمت جاده می‌رفتم اما برای من دیگرخیلی دیر شده بود. چراکه تو درست در روبه‌روی من به روی دو زانو نشسته بودی و دستان مرا گرفته بودی. آن دستان عریان اما گرم تو...

    به ناگاه ماشین با سرعت از کنار ما گذرکرد. بی اختیار سرم را چرخاندم تا با عصبانیت نگاهش کنم. پر از شتاب و پر از صدا بود، خلوت ما را بر هم زد.

    دوباره لبخند بر لب، سر برگرداندم تا تورا تماشا کنم اما رنگ‌ها در بی‌رنگی هوا حل می‌شدند و جان میباختند.
    و همه چیز دوباره در حال سفید شدن بود.
    باد مست ذره ذره تورا گویی در آغوش می‌گرفت و می‌برد.دستانش را به دور آن کمر باریک و نحیف تو می‌پیچد و از گودی کمرت تو را می‌کشید.
    برخواستم و فریاد زدم نه!
    دنبال باد دویدم و دست‌هایم را دراز کردم خواستم تو را بگیرم. شاخه ها پوست خشک و یخ زده صورتم را شکافتند.
    پایم به سنگ خورد و زمین خوردم...

    سرم را از توی برف‌ها بلند کردم و به تو خیره شدم. ایستادی، و چون فاتح بر بالای سر من مفلوک ایستادی...


    غرق در نگاه کردنت میشدم که خون پیشانی‌ام از پلک‌ها و مژه‌هایم چکید.

    به سنگ سیاهی که نفهمیدم کی سرخش کردم ؟ نگاه کردم و سرگیجه دستم را گرفت تا ببرد. برای آخرین بار سر بلندکردم و بر تو خیره شدم. بر آن توهم قوی که مرا به مرگ کشاند. پلک هایم سنگینی می‌کرد اما نمیخواستم آنها را ببندم.
    خیره بر آن هیبت ظریف و نازک شدم. به آن بازوان سفید و کشیده ، به آن رگ‌های آبی روی دست‌هایت و در نهایت به آن دو سیاه چاله‌ی براق که با آخرین نگاه‌شان مرا به حبسی ابدی می‌بردند، خیلی آرام و آهسته انگارکه کار جاذبه باشد، همچون خونی که از پیشانی‌ام بر سنگ می‌چکید. و در آخر هم این من نبودم که پلک‌هایم را بستم بلکه کارچشم‌هایت بود. مرا به حبس ابد بردند.
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2019/01/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    649
    شهرت
    0
    7
    کاربر انجمن
    حتما نظر بدید
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2019/01/22
    نوشته‌ها
    7
    امتیاز
    702
    شهرت
    0
    4
    کاربر انجمن
    فوق العاده بود دوست عزیز! به نظرم سه خط آخر میتونست شیوه ی بیان زیباتری داشته باشه ولی این چیز خاصی از زیبایی روایت شما کم نمیکنه. خوشحال میشم اگه بیرون از این سایت جایی مثل تلگرام یا اینستاگرام هم با هم در ارتباط باشیم.
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2019/01/28
    نوشته‌ها
    3
    امتیاز
    764
    شهرت
    0
    1
    کاربر انجمن
    قابل توجه بود
    فکر کنم یه تایم شیفتی توی داستان رخ داده بود. اولش می خواستی توی دوره استفاده از گاری باشه، بعد به ماشین و سیگار ختم شد؟
    به هر جهت صحنه مرگ رمانتیک و ناامیدانه ای رو توصیف کردی.
    براوو
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2019/01/27
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    649
    شهرت
    0
    7
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Slayer نمایش پست ها
    قابل توجه بود
    فکر کنم یه تایم شیفتی توی داستان رخ داده بود. اولش می خواستی توی دوره استفاده از گاری باشه، بعد به ماشین و سیگار ختم شد؟
    به هر جهت صحنه مرگ رمانتیک و ناامیدانه ای رو توصیف کردی.
    براوو
    بیشتر منظورم از گاری این بود که کاراکتر داستان اولش حاضره هرجور که شده ، به هر وسیله ای از اونجا بره
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/08/24
    نوشته‌ها
    462
    امتیاز
    12,747
    شهرت
    8
    1,806
    نویسنده
    فضا سازی خیلی خوبی داشت احسنت.
    چهار چیز بر صاحبان خرد از امت من لازم است :شنیدن دانش, حفظ آن, انتشار آن, و به کار بستن آن.
    حضرت محمد (ص)



    بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
    همیلتون

    من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم.
    سقراط

  7. #7
    تاریخ عضویت
    2019/02/01
    نوشته‌ها
    6
    امتیاز
    748
    شهرت
    0
    5
    کاربر انجمن
    محشر بود
    فقط نمیدونم چرا شخصیت داستان به شکل بوکوفسکی برام تداعی شد!
    ولی واقعا عالی بود، هم سردم شد هم درد کشیدم هم مردم...
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2020/01/30
    نوشته‌ها
    6
    امتیاز
    678
    شهرت
    0
    2
    کاربر انجمن
    داستان طرح مشخصی نداشت و بیشتر فضااسازی بود
    موفق باشی
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2017/07/12
    محل سکونت
    tehran
    نوشته‌ها
    30
    امتیاز
    2,095
    شهرت
    0
    16
    z.p
    کاربر انجمن
    خب٬ در حدی نیستم که نظر بدم ولی یه پرش موضوعی توی داستان بود. انگار که اول می خواستی راجع به یه چیزی بنویسی و.. خودت می دونی منظورم چیه دیگه. و شیوه ی روایت تغییر ناگهانی داشت. من اولش رو بیشتر دوست داشتم و فضا سازیش خوب بود. دقت کن بازم می گم فضا سازی چون این داستان نبود . و تیکه دوم ماجرا ٬ خب٬ رک بگم جالب بنود. مخاطبی نوشتن (نیمه دوم داستانت) یه سبک سخت نوشته به نظرم و هر کسی از عهده تمیز در اووردنش بر نمیاد (از خودمم بر نمیاد صد درصد)
    موفق باشی
    :/
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •