ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/10/30
    نوشته‌ها
    9
    امتیاز
    4,474
    شهرت
    0
    9
    کاربر انجمن

    «سرگذشت غریب خانواده‌ی قوامی»

    وقتی اسماعیل آخرین پک را به سیگارش زد، ته سیگارش را گذاشت بین انگشتانش و بامهارت و سرخوشی آن را شوت کرد توی خاک کنار نیمکت. یکی از پسرها نشسته بود روی پشتی نیمکت و دو تای دیگر ایستاده بودند جلویش. آن پسر روی نیمکت گفت:
    «راستی از هارون چه خبر؟... خیلی وقته پیداش نیست.»
    هارون صمیمی‌ترین دوستش بود که از سال اول دبیرستان با هم بودند، اما آخرین باری که دیدش اصلا نشانی از دوستی بین‌شان نبود. اسماعیل با بی‌حوصلگی گفت:
    «سه روز پیش تو خیابون دیدمش. مثل مرده‌ها لاغر شده.»
    «باهاش قهری؟»
    وقتی همدیگر را دیدند هارون از او معذرت خواسته بود که بهش تهمت دزدی زده‌است. گفته بود که دزد واقعی را پیدا کرده و به سزای کارش رسانده‌است. ولی اسماعیل دلش هنوز با او صاف نشده بود. اسماعیل با کینه و زهرخند گفت:
    «آره... اگر ببینمش خفه‌اش می‌کنم.»
    پسرها کمی سر به سر اسماعیل گذاشتند و با او شوخی کردند. بعد اسماعیل با دوستانش دست داد و از آن‌ها خداحافظی کرد.
    آرام و تنها توی بلوار پارک بسیج قدم می‌زد. غرق در خاطراتش بود. فکرش رفت سمت هارون و خانواده‌ی بیچاره‌شان. بابای هارون خیلی سال پیش در اثر یک جور بیماری خاص مرده بود. از وقتی بابائه مرد، هارون به طرز عجیبی بطری‌های خالی شربت پدرش را دوست می‌داشت. این موضوع را فقط اسماعیل می‌دانست و لاغیر. تمام این سال‌ها آن بطری‌ها را نگه داشته بود.
    باد سردی تو جان اسماعیل پیچید. دکمه‌های پالتوی سیاهش را محکم بست. آفتاب آرام آرم می‌رفت و هوا تاریک شده بود. رفت سمت دکه‌ی روزنامه فروشی؛ یک بسته سیگار کنت خرید. با بی‌رغبتی خم شد و تیترهای روزنامه‌ها را از نظر گذراند اما حس کرد پوست گردنش داغ شده انگار پرتوئی به آن تابیده باشد. به ذهنش تداعی شد که کسی دارد خیره خیره به او نگاه می‌کند. سرش را که بالا آورد یک زن چادری را دید که انتهای بلوار ایستاده بود. باد دم غروب چادر سیاه زن را توی هوا موج می‌داد. وقتی دید اسماعیل به او نگاه می‌کند راهش را گرفت و رفت. یک لحظه بعد موبایل اسماعیل زنگ خورد. چیزی نمانده بود که باطری موبایلش خالی شود. پدرش پشت خط بود و قرار شد فردا بعد از ظهر همراهش بروند سر ساختمان.
    همینطور سلانه سلانه راه افتاد توی خیابان. گرسنه‌اش شده بود. فلافلی کوچکی را می‌شناخت که نبش گذر بود و قیمتش منصفانه بود. حوصله‌ی شام مزخرف خانه را هم نداشت، ولی قبلش باید از عابر بانک پول می‌گرفت. خیابان را رد کرد و پیچید توی کوچه‌ی شهید سرخی. جوب وسط کوچه یخ زده بود. نیمه راه کوچه بود که صدای پای کسی را شنید. صدای گام‌های سست و سبک یک زن بود. وقتی پشت سرش را نگاه کرد شمایل همان زن چادری را دید که انتهای کوچه ایستاده بود. زن دوباره از دیدرس اسماعیل گریخت. رفتار جاسوسانه‌ی زن باعث شد فکر کند که شاید از آن جیب‌برهاست. یک خرده فکر کرد و تصمیم گرفت بی‌خیال عابر بانک شود. گام‌هایش را تندتر کرد و راهش را کج کرد سمت خانه. چند تا کوچه پس کوچه را پیچید و بعد برگشت و نگاه کرد. زنه آنجا نبود و این باعث شد خیالش آسوده شود. کنار پارک سر کوچه‌شان دوباره موبایلش زنگ خورد. این دفعه مادرش بود و می‌پرسید کی می‌آید خانه اما بین حرف‌هایشان باطری موبایلش خالی کرد. نور چراغ‌های کوچه‌شان سو سو می‌زد. خانه‌شان آپارتمان شش طبقه‌ای بود سمت جنوبی کوچه با نمای سنگ مرمر. کلید انداخت توی در ورودی و کف دستش دستگیره‌ی سرد را لمس کرده بود که ناگهان کسی مچش را گرفت. خون زیر پوست ساعدش دوید. انگار برق گرفته باشدش موی دستش سیخ شد. آن زن چادری ئه پشت سرش بود. اسماعیل به سرعت دستش را پس کشید و داد زد:
    «چی می‌خوای؟»
    فقط چشم‌ها و بینی زن از چادر بیرون بود. اسماعیل زن را شناخت. خیلی تعجب کرد. صدای محزون و نازک زنانه پاسخش داد:
    «سلام آقا اسماعیل.»
    اسماعیل کلید را از در بیرون آورد و با بهت زدگی گفت:
    «سلام خانم قوامی. خوب هستین؟»
    قامت خانوم قوامی انگار ده سال پیرتر شده بود. چشمانش از اشک سرخ بود. با بغضی که سعی می‌کرد فرو دهد گفت:
    «اسماعیل جان، مادر،... هارون حالش خوب نیست. می‌شه بیای ببینی‌ش؟»
    اسماعیل کاملا به هم ریخت. با آشفتگی گفت:
    «چرا؟ چی شده مگه؟»
    «دیشب می‌خواست خودشو بکشه...»
    اسماعیل سرش تیر کشید. شقیقه‌های هایش مثل طبل نبض می‌زدند. حس خیلی بدی داشت، حس گناه و اضطراب. بی‌معطلی راه افتاد سمت خانه‌ی هارون. فکرش رفت به آن روز که رفته بود تا کتاب مثلثاتش را پس بگیرد. هارون مثل دیوانه‌ها زل زده بود به بطری‌های خالی شربت که ردیفشان کرده بود توی جعبه‌ی چوبی. چشمان هارون روی بطری‌ها کلید شده بود. اسماعیل دیده بود که چطور هارون مثل جانش آن‌ها دوست دارد و بو می‌کند. هارون همیشه بطری‌ها را مخفی می‌کرد، اما این اواخر مثل اینکه گمشان کرده بود. از وقتی بطری‌هایش را گم کرد کلا انگار مشاعرش را از دست داد. می‌گفت کسی بطری‌هایش را دزدیده است. از همه بدش می‌آمد. با هیچ کس نمی‌جوشید. بیرون نمی‌آمد. غذا نمی‌خورد. بوی گندی می‌داد که معلوم بود حمام نمی‌کند. آخرش هم با اسماعیل دعوای عجیب و غریبی کرد و بهش تهمت زد که بطری‌ها را او دزدیده است. فحش‌های رکیکی بار بهترین دوست خودش کرد. از همان وقت به بعد اسماعیل دیگر هارون را ندید.
    یک ربع ساعتی که توی راه بودند، خانم قوامی هیچ چیزی نگفت. فقط ریز ریز گریه می‌کرد. سر آخر رسیدند به خانه‌ی نما آجری و کلنگی آن‌ها. اسماعیل قبلا بارها به این خانه آمده بود. خانه‌ی حیاط‌دار شمالی دو طبقه‌ داشت به اضافه‌ی یک زیرزمین. می‌شد خانه‌هه را بکوبند و بسازند، ولی هارون اصلا از این فکر که بخواهند خانه را خراب کنند خوش‌ش نمی‌آمد. مادرش همان‌طور که می‌لرزید و بی‌صدا گریه می‌کرد در را باز کرد و با هم وارد شدند. اسماعیل با پچ پچ گفت:
    «طبقه بالاس؟»
    خانم قوامی بدون اینکه چیزی بگوید رفت سمت آشپزخانه. جوری رفتار می‌کرد انگار جواب دادن به اسماعیل هم برایش دردناک بود. اسماعیل آرام آرام از پله‌های موکت پوش رفت بالا. اتاق هارون انتهای راهروی تاریک طبقه‌ی دوم بود. چراغش روشن بود. اسماعیل رفت پشت در اتاق. خیلی مردد بود. نمی‌دانست باید چه کار کند. اما حس می‌کرد به هارون مدیون است. نباید ولش می‌کرد. اسماعیل می‌دانست هارون روحیه‌ی حساسی دارد. آخر سر تصمیمش را گرفت و سه بار کوبید به در اتاق. بعد با صدایی خشمگین و در عین حال مهربان گفت:
    «هارون؟ هارون منم.»
    صدای گام‌های محکمی از پشت در بگوش رسید و بعد به تندی در باز شد. هارون در حالیکه در را نیمه گشوده بود در چهارچوب ایستاد. چهره‌اش هزار مرتبه از آخرین باری که اسماعیل دیده بود نزارتر شده بود. استخوان‌های گونه‌اش چنان بیرون زده بود که انگار یک ورقه مشما روی اسکلتش کشیده‌اند و بس. ریش‌ش ژولیده بود و چشم‌های روشنش بی‌فروغ بودند. وقتی اسماعیل را دید آنچنان از تعجب بهتش زده بود انگار جن دیده است. با صدای آزرده‌ای گفت:
    «تو اینجا چی کار می‌کنی؟»
    «خوبی؟»
    هارون این بار با اندکی فریاد گفت:
    «گفتم اینجا چه غلطی می‌کنی؟ کی تو رو راه داده تو خونه؟»
    اسماعیل با عصبانیت دستی به سینه‌ی استخوانی هارون زد و او را هل داد. وارد اتاق هارون شد. بوی نحسی توی اتاق پیچیده بود. همه چیز به هم ریخته بود. نور مهتابی اتاق فضای اتاق هارون را مثل مرده‌شورخانه کرده بود. اسماعیل نشست روی تخت. هارون با عصبانیت به او نگاه می‌کرد. اسماعیل به آرامی گفت:
    «بیا بشین یه لحظه. کارت دارم.»
    هارون حسابی مضطرب بود. با عصبانیت گفت:
    «می‌گم چطوری اومدی تو؟»
    اسماعیل با آزردگی گفت:
    «تو چه مرگته... هنوز از دست من عصبانی هستی؟»
    هارون با عصبانیت به راهرو سرک کشید. اسماعیل نگاهی به اتاق انداخت. پر بود از بطری های مختلف شربت‌های داروئی. اسماعیل با تعجب به بطری‌ها نگاه کرد و پرسید:
    «اینا چیه؟»
    بطری‌ها با شلختگی تمام روی تمام سطح کف اتاق پخش و پلا بودند. هارون بدون اینکه به اسماعیل نگاه کند با صدایی پربغض و کینه‌جو گفت:
    «بهت می‌گم چطوری اومدی تو؟»
    اسماعیل با آشفتگی گفت:
    «چه مرگته؟ خب با مادرت اومدم تو... مهمه این؟»
    هارون با عصبانیت گفت:
    «با مامان من؟»
    «بله... مادر بیچاره‌ات یه ساعت پیش اومده بود دم خونه‌ی ما... بهم گفت که بیام ببینمت. که خودکشی کرده‌ای!»
    «مامان من؟؟»
    اسماعیل با پرخاش داد زد:
    « دیوونه شده‌ای؟ خب برو پایین از خودش بپرس!»
    هنوز حرفش تمام نشده بود که هارون مثل فشنگ از اتاق جهید بیرون. اسماعیل با شگفت زدگی به بطری‌های خالی شربت نگاه می‌کرد ولی هیچ کدامشان آن شیشه‌های مخصوص خود هارون نبودند. اسماعیل بلند شد و رفت طرف پنجره. هنوز دو قدم نرفته بود که ناگهان صدای هارون را شنید که دیوانه‌وار فریاد کشید:
    «یا خدا!»
    اسماعیل با ترس و گیج دوید طبقه‌ی پایین اما توی مسیر تعادلش را از دست داد و خورد زمین. همینکه رسید پایین پله‌ها هارون را دید که مثل سگ کتک خورده از در حیاط خانه خارج شد. اسماعیل حتا فرصت نکرد صدایش کند. دنبال هارون دوید توی حیاط اما بهش نرسید. اسماعیل داشت از تعجب شاخ در می‌آورد و کاملا گیج شده بود. عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود و باد سرد روی پوستش می‌وزید. صدای مادر هارون را از پشت سرش شنید که زمزمه‌ای محزون می‌خواند. با سراسیمگی برگشت سمت مادر هارون و گفت:
    «این چرا اینجوری کرد؟»
    زن چادری، بدون اینکه چیزی به اسماعیل بگوید آرام آرام راه افتاد توی حیاط. نور ماه، سفیدی ِ عجیبی توی حیاط قدیمی خانه‌ی آجری ریخته بود. اسماعیل گفت:
    «خانم قوامی... شما خوبین؟»
    زن چادری بی‌توجه به اسماعیل رفت توی زیرزمین. اسماعیل مردد بود که باید چه کار کند. بالاخره تصمیم گرفت دنبال او برود. بوی خیلی بدی توی زیرزمین می‌آمد. راهروی تنگ زیرزمین خیلی تاریک بود. سعی کرد چراغ را روشن کند اما کلیدش را پیدا نکرد. شمایل زن چادری را به صورت محو دید که انتهای راهرو پیچید توی پستو. اسماعیل با صدای لرزان داد زد:
    «خانم... شما اونجایی؟»
    پژواک محزون زمزمه‌ی آن زن اسماعیل را میخ‌کوب کرد. او را یاد لالایی غمباری می‌انداخت که در بچگی شنیده بود اما یادش نمی‌آمد کجا. به آرامی رفت سمت پستو. شدت بوی نحس تعفن خیلی زیاد شده بود. توی آن تاریکی محض هیچ چیز توی پستو معلوم نبود. صدای مادر هارون از توی پستو می‌آمد. اسماعیل باز گفت:
    «اونجایین؟»
    وارد پستو شد. کورمال کورمال کلید پستو را نزدیک قاب در پیدا کرد. کلید را که زد چراغ زرد زیرزمین روشن شد. بوی گند اینجا خیلی شدید شده بود. اسماعیل برگشت سمت وسط اتاقک کوچک، اما همینکه نگاهش افتاد به کف پستو فریاد کشید:
    «چی شده خانم قوامی؟»
    ناگهان متوجه شد که شمایل چادری مادر هارون روی زمین افتاده است. اسماعیل با دستپاچگی دوید سمت زن چادری. وقتی او را برگرداند عرق سردی روی تمام تنش نشست. صورت مادر هارون مثل گچ سفید شده بود. چشم‌هایش سفید شده بودند و بوی گند مرده می‌داد. اسماعیل با تشویش زن را تکان داد. چادر زن از سرش لیز خورد. اسماعیل دید که شکاف گنده‌ای روی جمجمه‌ی زن افتاده است. مغز سفید رنگ خونالودش از لای شکاف دیده می‌شد. دهانش به طرز چندش‌اوری کج شده بود و زبانش سیاه شده بود عین ذغال. خون روی تمام صورتش دلمه بسته بود. اسماعیل مثل مجسمه سر جایش خشک شد. اصلا نمی‌‌‌دانست باید چه کار کند. اما یک دقیقه بعد متوجه شد این جسد خیلی بو گرفته است. خون خشکیده‌ی روی سر و صورت زن مال امروز نبود. این زن چند روزی می‌شد که مرده بود! مو به تن اسماعیل سیخ شد. جسد مادر هارون را انداخت روی زمین. آب دهانش را به سختی فرو داد.
    عقب عقب از جسد فاصله گرفت. چطور چنین چیزی ممکن بود؟ بوی تعفن و نای پستو توی بینی اش به طرز تهوع آوری پیچیده بود و سرش گیج می خورد. با یک مرده توی اتاق تنها مانده بود. سیاهی منحوس اتاق انگار نور زرد چراغ را توی خودش می‌مکید. هیچ کاری نمی‌شد کرد چون خانم قوامی مرده بود. احساس یاس و بیچارگی توی سرش دور می‌خورد. کنار دیوارها، دور تا دورشان پر بود از قفسه‌هایی زنگ زده‌ی فلزی که رویشان هزار و یک رقم خنضر پنضر تلنبار شده بود. دبه‌های ترشی مثل ردیف‌ سربازهای سربریده کنار هم ایستاده بودند. شیشه‌های خاکی رنگ بزرگ آبغوره که روی گردن باریکشان لرد کدری گرفته بود. احساس کرد سرش درد گرفته است. با اضطراب تصمیم گرفت از این گور برود بیرون و برگشت سمت در پستو. توی قاف در، زیر نور زرد چراغ، تو آن سکوت تاریک سرد زن چادری با آن چهره ی سفید و پرنفرتش به او خیره خیره نگاه می کرد. لب های زن مثل کرمی خاکستری که پیچ و تاب بخورد به وردی بی صدا باز و بسته می‌شد.
    اسماعیل از شدت ترس در جایش میخ کوب شد. در حالی که پاهایش می لرزیدند، نگاهش را به سرعت چرخاند سمت کف پستو، جسد مادر هارون همانجا روی زمین مثل توده ای لباس افتاده بود. ستون مهره های تن زن چادری توی قاب در، تکان‌های چندش آوری خورد که اصلا به لحاظ منطقی ممکن نبود. صدای ترق و توروق مهره‌های او مو به تن اسماعیل سیخ کرد و عرق سردی بر صورتش نشاند. آن زن انگار راه نمی‌رفت؛ به طرز ترسناکی روی هوا سر می‌خورد. باد در چادر سیاهش می‌پیچید و آن پرده‌ی مواج تمام فضا را در خود می‌بلعید. اسماعیل دهانش باز شد اماصدا توی گلویش خشک شده بود. شمایل ترسناک آن زن چادری آرام آرام به صورت اسماعیل نزدیک شد. چشمان خون گرفته‌اش هیچ عنبیه نداشت. خنده‌ی کریهی بر صورت سفید ِ مشمئزکننده‌‌اش نقش بست. دست‌های خیس و بی‌رنگش را بالا آورد و کف دست‌ها را گذاشت روی سینه‌ی اسماعیل. ناگهان اسماعیل احساس کرد توی مغزش یک کوه یخ منفجر شد. زن چادری دست‌هایش را مثل کله‌ی دو تا افعی فرو کرد توی سینه‌ی اسماعیل. اسماعیل پاهایش سست شد و سرش گیج رفت. دردی خردکننده و غیرقابل تحمل از ستون فقراتش به زیر دنده‌هایش می‌خزید. پسر بیچاره ناله‌ی خفه‌ای کرد و چشمانش سیاهی رفت. تمام نیروی حیات اسماعیل از وجودش بیرون کشیده شد و بعد او بی‌هوش افتاد زمین.
    نیمه شب بود که در حیاط باز شد. ماه در آسمان بی‌ابر می‌درخشید. هارون، ژولیده موی و خسته وارد خانه شد. توی دستش یک تبرچه‌ی نقره‌ای داشت. عرق سردی بر بدنش نشسته بود و پاهایش می‌لرزید. با گام‌های محتاط رفت سمت زیر زمین. با دست چپش به آرامی در زیر زمین را باز کرد. نگاهی توی راهرو انداخت ولی کسی آنجا نبود. پاورچین پاورچین رفت سمت پستوی زیر زمین. نفس عمیقی کشید، در یک آن چراغ پستو را روشن کرد و پرید وسط پستو و تبرچه را بالا برد. هیچ کس آنجا نبود. جسد مادرش هنوز افتاده بود کف پستو. هارون با نفرت به سمت جسد رفت و با پنجه‌ی پایش لگدی به جسد غرق در خون زن چادری زد. جسد غلتید و صورتش معلوم شد. هارون دندان‌هایش را بهم دیگر فشرد. عضلات چنان منقبض شده بود انگار می‌خواستند استخوان‌هایش را خرد کنند. هارون از چشمانش آتش می‌بارید. روی جسد خم شد، نفس عمیقی کشید و قائم با لگد گذاشت تو پهلوی جسد. جسم گوشتی و بی‌جان زن تکانی خورد و برگشت سر حالت قبلی. دوباره لگد زد. بوی تعفن توی هوا پخش شده بود. دوباره و دوباره لگد زد. مثل دیوانه ها به جسد زن لگد می‌زد. آنقدر از روی عقده جسد مادرش را لگد کوب کرد تا تمام استخوان‌های نحیف دنده‌ی زن ترق ترق شکست. عرق از صورتش می‌چکید و آب دهانش ریخته بود روی لباسش. از پستو خارج شد و چراغ را خاموش کرد. باد سردی می‌وزید. احساس می‌کرد هزار عفریت دوزخی قلبش را ناخن می‌کشند. اندامش بی اختیار می‌لرزید و پاهایش زیر وزنش سستی می‌کردند. با آستین عرق پیشانی‌اش را خشک کرد و همانطور آرام و با احتیاط وارد عمارت آجری شد. چراغ آشپزخانه هنوز روشن بود. پاورچین رفت سمت آشپزخانه. همه جا مثل مرگ ساکت بود. قلبش چنان می‌کوبید که انگار می‌خواست از سینه‌اش کنده شود. به تندی سرک کشید توی آشپزخانه اما هیچ کس آنجا نبود. چراغ مهتابی نور سرد سفید و یکنواختی در آشپزخانه منتشر می‌کرد. ظرف‌ها توی ظرف‌شویی سر جای قبلی‌شان بودند. قبضه‌ی تبر را محکم توی پنجه‌اش فشرد و ناگهان پرید وسط آشپزخانه. با تردید صدا زد:
    «مامان؟»
    پاسخی نیامد. هارون پریشان و آشفته از آشپزخانه خارج شد. کسی را توی خانه نمی‌دید. از راه پله‌ها بالا رفت و راه افتاد سمت اتاق نکبت خودش. وقتی خسته و ناتوان دستگیره را چرخاند و وارد اتاق شد، دید یک نفر رو صندلی‌اش نشسته. اسماعیل بود که پشت به هارون روی صندلی‌اش لمیده بود. هارون با شک و نفرت بانگ زد:
    « گفتم بهت برو بیرون از اینجا.»
    اسماعیل با طمانینه از صندلی بلند شد و به سمت هارون چرخید. هارون جا خورد و یک قدم رفت عقب. خنده‌ی کریهی روی صورت اسماعیل نقش بست. با صدای زیر و آرامی گفت:
    «قاتل... تو مادر خودتو کشتی...»
    هارون فریاد کشید:
    «گمشو بیرون از اینجا اسماعیل!»
    صدای اسماعیل مثل همیشه نبود. صدایش دورگه و خشدار شده بود انگار صدای رادیویی که پارازیت داشته باشد. پس‌زمینه‌ی صدایش نویز اعصاب خرد کنی بود. اسماعیل یک قدم به سمت هارون برداشت و با همان صدای انزجارآور دورگه گفت:
    «تو منو کشتی... بابت بطری‌های لعنتی... بطری‌هاتو انداختم دور... بطری‌های لعنتی‌‌تو... بطری‌های لعنتی‌تو.»
    هارون در حالیکه می‌لرزید ناخوداگاه اشک از چشمانش سرازیر شد. با بغض و حرص زوزه کشید:
    «خفه شو لعنتی... خفه شو.»
    اسماعیل باز هم یک قدم به سمت هارون برداشت. هارون تبرچه را به صورت تهدید آمیزی جلوی صورت اسماعیل بالا برد. اسماعیل، با لبخند نحس و کریهش گفت:
    «اون بطری‌های لعنتی... اونا طلسمت کردن... اونا نفرین‌شده‌بودن... باید می‌شکستمشون.»
    هارون دیگر کنترل خودش را از دست داد. با خشم فریاد کشید و به طرف اسماعیل یورش برد. در یک لحظه با تمام قدرت تبرچه‌ی نقره‌ای را بر جمجه‌ی اسماعیل فرود آورد. دندانه‌ی وحشی تبر تا نیمه توی مغز اسماعیل نشست. انگار کوزه‌ی شراب شکسته باشد، خون از شکاف سر اسماعیل فواره زد. مایع مغزی‌اش روی صورتش جاری شد. خوشنودی سبوعانه‌ای در قلب هارون گذشت. اما لحظه‌ای بعد کله‌ی اسماعیل مثل عروسک خیمه شب بازی چرخید و قهقهه‌ای شیطانی سر داد. با یک حرکت سریع گریبان هارون را گرفت و دست‌هایش دور گلوی هارون حلقه زدند. هارون با تمام توان تلاش می‌کرد انگشت‌های اسماعیل را از گردنش باز کند. اسماعیل شهوتناک قهقهه می‌زد و هر لحظه چنبره‌ی دست‌هایش دور گردن هارون سفت‌تر می‌شد. هارون ناخن‌هایش را روی انگشتان اسماعیل فشار می‌‌داد. انگشت اشاره‌ی اسماعیل را شکست اما اسماعیل انگار درد را حس نمی‌کرد. هارون شدیدتر تقلا کرد اما پنجه‌های اسماعیل مثل فک تله ی خرسی دور گردن هارون قفل شده بود. دست‌های اسماعیل جان هارون را قطره قطره از نایش بیرون کشید. اسماعیل، با تبری که توی سرش نشسته بود، به مردن هارون می‌خندید. آنقدر گلوی هارون را فشرد که استخوان گردنش زیر انگشت شصت اسماعیل شکست و با رعشه‌ای عصبی جان داد. همان موقع جسم اسماعیل هم مثل یک تکه گوشت گندیده افتاد زمین.
    جسدهای مرده‌ی آن دو تا انگار در کابوسی ابدی به خواب رفته بود. نور مهتابی اتاق سو سو زد. ناگهان باد شدیدی پنجره‌ی اتاق را شکست. در هوای تاریک پشت پنجره یک چادر مشکی، معلق توی هوا پیچ و تاب می‌خورد. باد سرد زمستانی آن پرده‌ی سیاه مواج نفرین شده را آرام آرام روی جسد اسماعیل و هارون فرود آورد.
    ویرایش توسط Pedramfff : 2019/01/05 در ساعت 09:48
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/10/30
    نوشته‌ها
    9
    امتیاز
    4,474
    شهرت
    0
    9
    کاربر انجمن
    کسی داستان رو خوند دوستان؟
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    من خوندم
    داستان جالبي بود و توصيفات قشنگي داشت (فقط يه ويراستار كم داشت كه لحن رو يك‌دست كنه و جابه‌جا شدن فعل‌ها رو درست كنه)
    ممنون بابت به اشتراك گذاشتنش
    منتظر آثار ديگه‌ت هستيم
    امضا:

    A.Gh

    والا
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2015/10/30
    نوشته‌ها
    9
    امتیاز
    4,474
    شهرت
    0
    9
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط mixed-nut نمایش پست ها
    من خوندم
    داستان جالبي بود و توصيفات قشنگي داشت (فقط يه ويراستار كم داشت كه لحن رو يك‌دست كنه و جابه‌جا شدن فعل‌ها رو درست كنه)
    ممنون بابت به اشتراك گذاشتنش
    منتظر آثار ديگه‌ت هستيم
    خیلی ممنون که خوندی... می شه چندتا از جاهایی که ویراستاری لازم داره رو بهم بگی لطفا؟
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    سلام.
    منم خوندمش خیلی جالب بود.
    فقط نمی‌دونم شاید از عمد بود اما نثر محاوره و ادبی قاطی شده بود. ضمن این‌که جمله‌ی پایانی خوب بود اما نه به اندازه‌ی کافی تاثیرگذار. به نظرم روش کار کنید، جمله‌ی آخر یکی از مهم‌ترین ارکان داستانه.
    پیشتاز باشید
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/10/29
    نوشته‌ها
    8
    امتیاز
    4,210
    شهرت
    0
    16
    کاربر انجمن
    من البته حضوری در مورد ایده‌ی داستان نظرم رو گفتم خدمتتون، ولی حالا که دوستان اومدند و نظر دادند روی داستان و تاپیک رو بالا آوردند، من هم سوءاستفاده می‌کنم از این فرصت و نظر می‌دم روی داستان.

    من داستان وحشت نخوندم خیلی، فیلم ترسناک هم نمی‌بینم (زیرا که ترسناکند)، خلاصه خیلی آدم مناسبی برای نظر دادن نیستم. ولی حالا سعیم رو می‌کنم.

    اول چیزایی که به نظرم نقاط قوت داستان بودند رو بگم:
    روند رفتن از وضعیت عادی (اسماعیل توی پارک و توی خیابون) به وضعیت غیر عادی (روح و قتل و غیره) به نظرم خوب پیش رفت. این‌که آدم رو کم کم درگیر داستان می‌کرد به نظرم نکته‌ی قوت داستان بود.
    فضاسازی (زیرزمین خاک گرفته و دبه‌های ترشی و نور چراغ‌ها) به نظرم جو مناسبی می‌داد به داستان.

    اما اگه بخوام ایراد بگیرم (که خوب همیشه می‌خوام) من احساس می‌کنم دوتا بخش ترسناک توی داستان هست. یکی فضای ترسناکه، یکی هم حضور روح انتقام‌گیره. فکر می‌کنم یه چیزهایی (مثل ظاهر شدن روح توی چهارچوب در و حرکت عجیب بدنش) چیزهایی هستن که توی فیلم‌های ترسناک می‌تونن آدم رو بترسونن، ولی وقتی داستان رو می‌خونید اون‌قدر تأثیر ندارن. یعنی در مقایسه با فضاسازی (که به نظرم خوب بود و داستان رو ترسناک می‌کرد) این المنت‌های فیلمی خیلی کمکی به داستان نمی‌کردند. خلاصه به نظرم این بخش داستان ضعیف‌تر بود.

    یه چیز دیگه‌ای که حالا مطمئن نیستم ضعف حساب بشه یا نه، ایده‌ی روح انتقام‌جو بود. پیشتر گفتم که فیلم ترسناک سعی می‌کنم نبینم، ولی توی این یکی دو تا فیلمی که دیدم و مثلاً چند فصلی که از سریال سوپرنچرال دیدم، این ایده‌ی «یک نفری مرده و روحش میاد و. انتقام می‌گیره» خیلی تکرار شده.
    نمی‌خوام بگم «ایده تکراری بود پس داستان خوب نبود» چون به هر حال اگه خلاصه‌ی یه خطی از هر داستانی رو بنویسید شبیه هزارتا داستان دیگه می‌شه. بیشتر منظورم اینه که با وجود این‌که فضاسازی داستان خوب بود، وقتی که من داستان رو می‌خونم و تموم می‌شه، اون تأثیر عمیقی که یه ایده‌ی متفاوت‌تر می‌تونه بذاره روی خواننده رو نداره دیگه. خلاصه به نظرم عمر داستان رو تو ذهن من خواننده خیلی کمتر می‌کنه.

    اگه بخوام ملانقطی بازی دربیارم (که معمولاً می‌خوام ولی سعی می‌کنم جلوی خودم رو بگیرم و نگم)، یه سری ترکیبات بودند که به نظرم عجیب بودند (خشم و مهربانی، یا شک و نفرت)، حالا شاید تعمدی بوده باشه. من خودم اگه داستانی بخونم و یه ترکیب توصیفی عجیب باشه (طرف با صدایی خشمگین و در عین حال مهربان صدا کنه) یه کم گیر می‌کنم اون‌جا توی داستان. ولی خوب شاید بقیه این‌طور نباشن و مشکل از من باشه.
    در مور صحنه‌ی آخر که تبر می‌زنه و خون می‌پاشه، من این‌طور شنیدم که اگه صورت زخمی شه، حتی اگه زخم کوچکی باشه، خیلی خون زیادی ازش می‌ره. ولی از مویرگ‌های زیادین که توی سرن، و فواره نمی‌زنن در اثر ضربه‌ی تبر (مثل وقتی که یه شریان اصلی قطع می‌شه). حالا البته من که دکتر نیستم، شاید اشتباه می‌کنم.
    یکی دو تا ایراد تایپی هم بود:
    - شقیقه‌های هایش مثل طبل نبض می‌زدند
    - توی قاف در
    - خنضر پنضر (که البته به سواد دیکته‌ی من نمی‌شه اعتماد کرد، ولی فکر می‌کنم خنزر پنزر باشه)

    جا به جا شدن فعل‌ها که دوستان اشاره کردند (مثلاً شاید: با اضطراب تصمیم گرفت از این گور برود بیرون و برگشت سمت در پستو.) فکر می‌کنم تعمدی باشه. من دیدم این‌طور نوشتن رو و فکر نمی‌کنم ایراد داشته باشه، ولی حالا من هم خیلی منبع معتبری نیستم. حالا شاید دوستان چیز دیگه‌ای منظورشون بوده.
    در مورد محاوره و ادبی، غیر از مکالمه‌ها جای دیگه‌ای ندیدم که محاوره‌ای شده باشه متن. شاید منظور همین جا به جا شدن فعل‌ها باشه و مثلاً استفاده از ئه (بابائه، زن چادریه) که فک نمی‌کنم محاوره‌ای یا پرش زبانی حساب بشه.
    حالا شاید چیز دیگه‌ای بوده که من ندیدم. دوستان خودشون میان و نظر می‌دن.

    موفق باشید
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2015/10/30
    نوشته‌ها
    9
    امتیاز
    4,474
    شهرت
    0
    9
    کاربر انجمن
    خیلی ممنون که نظر دادین.
    از دوست خپلم هم که نظرهاشو تایپ کرد ممنونم.
    ولله داستان ترسناک نوشتن کلا سخته دیگه... منم تلاشم رو کرده بودم که ترسناک بشه، حالا در داستان های بعدیم سعی می کنم بهترش کنم.
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pedramfff نمایش پست ها
    خیلی ممنون که نظر دادین.
    از دوست خپلم هم که نظرهاشو تایپ کرد ممنونم.
    ولله داستان ترسناک نوشتن کلا سخته دیگه... منم تلاشم رو کرده بودم که ترسناک بشه، حالا در داستان های بعدیم سعی می کنم بهترش کنم.
    داستانتون رو خوندم و بنظرم جالب بود. ایرادی نمیگیرم از متن فقط تنها خواسته ای ک دارم اینه ک یکم از قهقهه ها کم کنی منظورم اینه ک تو اوج داستان بودم ک یهو گفتی میخنده و اینا، خورد تو ذوقم (._.)
    بنظرم اگر ی کار غیر منتظره میکرد، بهتر نبود؟ میتونسی یه عکس از the nun هم برای بازی با روح و روان، ته داستانت بزاری (=^‥^=)
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2015/10/30
    نوشته‌ها
    9
    امتیاز
    4,474
    شهرت
    0
    9
    کاربر انجمن
    خیلی نظر خوبی بهم دادی ... ممنونم
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2020/01/30
    نوشته‌ها
    6
    امتیاز
    678
    شهرت
    0
    2
    کاربر انجمن
    داستان رو خوندم:
    +سیر قصه و جلو رفتن زمان خوب بود
    +باورپذیر بود ( از لحاظ روایی نه موضوعی )
    - جزئیات مطرح شده با حجم داستان انطباق نداشت
    - کمی ابتذال در نشان دادن صحنه های ترسناک بکار رفته است.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •