ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16

    سفر به دلفیس:سرزمین دوقلو

    • نویسنده کتاب: هلن اورسینه پراسپرو
    • ژانر: فانتزی
    • دنبال کننده: 2
    • ایجاد شده در: 2018/09/09
    • امتیاز:
    • کتاب کامل نیست!
    • فرستنده،نویسنده کتاب است
    • دارای خلاصه و کاور
    این اولین داستان در حال نگارش من هست. تا حالا 10 فصل نوشتم اما برای ویرایششون یک کم زمان می بره. هر هفته نیم فصل قرار می گیره، که بدلیل طولانی بودن فصول هست. حالا مقدمه:
    داستانی از سرزمینی دیگر، که از ابتدا تا کنون به ما پیوند خورده. آرتمیس و دلفیس. کلمه ها قدرتمندند. اما این دو کلمه، ماورای قدرت و جنبش هستند. سرزمین هایی حاکی از قدرت و زنده از حرکت سرزمین های دوقلو. سرزمینی که به سرزمین ما پیوند خورده، از حالا تا ابد.

    نکته:کاورش رو به زودی می زنم.

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    مقدمه

    سلام به همه ی دوستانی که این کتاب را لایق خواندن دانستند. قبل از هر چیز باید بگویم این کتاب متعلق به من نیست. این داستان روایتی است که دوست بسیار قدیمی و عزیز من برایم تعریف کرده و من حقیر خودم را لایق دانستم آن را با قلم ناچیزم روایت کنم. باید بگویم که این دوست قدیمی برخی جزئیات را جا انداخته و من آن را از خودم اضافه کردم. بنابراین اگر دوستان اشتباهی را در این روایت یافتند یا به من یا به دوستم خبر بدهند. در واقع بهتر است خواننده ی عزیز بداند که این داستان به خوبی آنچه دوستم برای من نقل کرد، نقل نشده. پس اگر پیش او رفتید و بهتر برایتان تعریف کرد، گله نکنید. آدرس دوستم را در پایین ذکر می کنم.
    چیز دیگری را که باید به عرض برسانم این است که لسلی و الکسا(دو دوستی که در آینده با آنها آشنا می شوید) بسیار خوشحال می شوند اگر آنها را در این سفر همراهی کنید. با این وجود که خودشان بارها و بارها آن را طی کرده اند.
    آخرین نکته ی مهم این است که اگر می خواهید با داستانی سراسر هیجان، ترس و عجایب حیرت انگیز دلفیس روبه رو شوید ورق بزنید.
    امضاء
    نویسنده و خدمتگزار شما
    پ.ن: آدرس دوستم: دلفیس، چمنزار لانتس، درخت گیلاس، فارست، جادوگر درخت گیلاس.
    ویرایش توسط helen orsineh prospro : 2018/09/09 در ساعت 10:31
  1. 2
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2017/08/24
    نوشته‌ها
    41
    امتیاز
    2,235
    شهرت
    0
    53
    کاربر انجمن
    ورود شما رو به سایت خودتون تبریک میگم و منتظرم تا داستانتون رو بخونم.
    موفق باشین.
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2015/03/16
    نوشته‌ها
    74
    امتیاز
    5,519
    شهرت
    0
    28
    کاربر انجمن
    چشم انتظار داستان (تا اینجا😎😎) جذابتون هستیم.
    حالا از کی فصل میدین؟؟
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2018/07/22
    محل سکونت
    وستروس، هاگوارتز، کمپ دورگه
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,447
    شهرت
    0
    61
    کاربر انجمن
    این هم از فصل صفر. امیدوارم لذت ببرید. فصل اول را هفته ی دیگر قرار می دهم.
    نکته:اسمی که بعد از فصل گذاشته می شه به این معناست که ما از نگاه انیسی به موضوع نگاه می کنیم.
    فصل صفر
    انیسی.

    شب بود. آسمان صاف بود، اما ماه نمی درخشید. صدای سکوت شب، بلند تر از هر فریادی به گوش می رسید. ولی این سکوت، با بقیه فرق داشت. سکوتی غمگین بود. سکوتی شبهناک بود. سکوتی جادویی بود.
    قصر ماهینام زیر نور ستاره ها می درخشید. قصری مرمرین، زیبا... و جادویی، که روی کوهی بلند و آبشاری خروشان بنا شده بود. همه ی ساکنان آن به خواب عمیقی فرو رفته بودند. به جز یک نفر. مردی با ردایی نقره ای، بیرون از دروازه های قصر، لبه ی کوه ایستاده بود. چشمان سرمه ای رنگش برق می زدند به صدای آرام آبشار گوش سپرده بود و خستگی ناپذیر، به دوردست خیره شده بود.
    صدای نرم و با وقار قدم شنیده شد. مرد، بی آنکه بازگردد، گفت:«ستاره ها مضطربند. آرامش از آنها سلب شده، مونآمی.»
    صدای آرامش بخش زنی از پشت سرش شنیده شد:«خبری شده؟»
    مرد سرتکان داد و گفت:«بله. اما آنها به من نمی گویند. ترسان و لرزان اند.»
    زن با ملایمت گفت:«آنها به تو اعتماد دارند. نگران نباش. تو مسئول همه چیز نیستی. تا ابد نمی توانی از ما حفاظت کنی.»
    مر هیچ نگفت. زن کمی مکث کرد و گفت:«به من قول بده وقتی خبر را شنیدی، نگران آینده نشوی. این مردم، همه نگرن تویند. تو فکر می کنی همه چیز به گردن توست.»
    مرد باز هم ساکت بود. طوری به ریش سفید و بلندش دست کشید انگار اصلاً حواسش نبود. زن آرام از او دور شد تا آرامشش را بر هم نزند.
    همانکه زن از دیده دور شد، مرد آرام گفت:«نترسید. به من بگویید. هر چه باشد، به من بگویید. راهی هست. نیست؟»
    صدایی ماورای هر صدایی به گوش رسید.
    - انیسی! ما همه نگرانیم. در آن زمان، تو نیستی، اما نوادگان تو چرا! ما هم هستیم. دلفیس میلیون ها سال صبر می کند. بعد زمان سختی است. زمان جنگ برای صلح است.
    مرد، نفسش را در سینه حبس کرد:«جنگ برای صلح؟»
    این جمله تنها یک بار شنیده شده بود و بعد از آن...
    - نواده ی تو دلفیس را به آتش می کشد. او به تنهایی از هزاران جنیان، خطرناک تر است.
    مرد، وحشت زده شد. با هراس پرسید:«من چه کنم. خواهش می کنم به من کمک کنید. من چه کنم.»
    صدا دوباره به گوش رسید:«دلفیس به کمک احتیاج دارند. اجدادت را به یاد بیاور. آنها اصیل نبودند. از جایی آمدند که تو از آن ننگینی. به کمک آن ها نیاز داری.»
    و دیگر صدایی به گوش نرسید. مرد با بیچارگی روی زمین زانو زد. ستاره ها تنهایش گذاشتند. او از فرط تنهایی گریه کرد. دلفیس نابود می شد. سرزمینی که عاشقش بود نابود می شد و او باید از آن ها کمک می گرفت. راهی نداشت.
    چاره را فهمید. او نمی توانست میلیون ها سال زنده بماند. اما می توانست...
    مرد دستش را درون آب زلالی که از آبشار فرو می ریخت برد تا عبور آن را احساس کند. بعد با همه ی وجودش نایاد را صدا کرد.
    روح آب از میان آب زلال بیرون آمد و با لبخندی غمناک به لب گفت:«می دانم که آینده برایت مثل این آب روشن شده. کمکت می کنم. اما..»
    مرد گفت:«اما؟»
    نایاد گفت:«این قدرت تو را می خواهد. همه اش را.»
    مرد گفت:«قدرتم را؟ همه اش را می دهم. اما به من کمک کن. به خواهر های دریادت بگو. به روح های دلفیس بگو. همه اش را برای آنها می گذارم. گرچه امید زیادی به آنها ندارم. اما راهی نیست.»
    - انتخاب خوبی است. از جادوی بخشش استفاده کن. جادویت را به اجسام ببخش. به تو کمک می کنیم. از الف ها کمک بخواه و اجسام را بساز. آن دو قدرتمند تر از همه هستند و دوازده...
    - دوازده؟
    - دوازده.
    دریاد با گفتن آن ناپدید شد و پادشاه انیسی ماند و باری سنگین بر پشتش.
    - دیوانه بودن خوب بودن است. چیپس و کتاب بهترند!
    - به من چه
    - به توچه
    - به درک
    این چهار جمله فلسفه زندگی من است.
    پس اگه جونتو دوست داری ازم فاصله بگیر
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2017/08/24
    نوشته‌ها
    41
    امتیاز
    2,235
    شهرت
    0
    53
    کاربر انجمن
    زیبا و کامل.
    منتظر فصل اول هستم.
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2017/08/14
    نوشته‌ها
    117
    امتیاز
    3,922
    شهرت
    0
    106
    نویسنده
    پیدی اف بذار. برای من یکی اینجوری خوندن سخته
    قبل از راه رفتن باید دوید
    افسانه آز:تالیور
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2018/07/22
    محل سکونت
    وستروس، هاگوارتز، کمپ دورگه
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,447
    شهرت
    0
    61
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Envelope نمایش پست ها
    پیدی اف بذار. برای من یکی اینجوری خوندن سخته
    نمی تونم گی دی اف رو آپ کنم. هی ارور می ده.
    اه راستی دوستان سپاس فراموش نشه. متشکرم.
    - دیوانه بودن خوب بودن است. چیپس و کتاب بهترند!
    - به من چه
    - به توچه
    - به درک
    این چهار جمله فلسفه زندگی من است.
    پس اگه جونتو دوست داری ازم فاصله بگیر
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2017/08/14
    نوشته‌ها
    117
    امتیاز
    3,922
    شهرت
    0
    106
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط helen orsineh prospro نمایش پست ها
    نمی تونم گی دی اف رو آپ کنم. هی ارور می ده.
    اه راستی دوستان سپاس فراموش نشه. متشکرم.
    اگه خواستی میتونم آپلود کنم واست. همچنین ویراست اگه قصد داری جدی بنویسی
    قبل از راه رفتن باید دوید
    افسانه آز:تالیور
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2018/07/22
    محل سکونت
    وستروس، هاگوارتز، کمپ دورگه
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,447
    شهرت
    0
    61
    کاربر انجمن
    این هم از فصل اول. لذت ببرید.
    فصل اول:یک اتفاق عجیب
    در یک روز گرم تابستانی زمانیکه آفتاب با تمام قوا می تابید و تکه ابری هم توان مقاومت در برابرش را نداشت، الکسا وارتان با حسرت به یک نیمتاج نقره کاری شده ی فیروزه نشان نگاه می کرد و در ذهنش آن را برروی موهای سیاه و مجعد خود تصور می کرد. مسلماً میلیون ها دلار نیز می ارزید و فقط ملکه ها می توانستند آن را بخرند.
    دوستش، لسلی گلدینگ، با شوق به کتابفروشی که پر از کتاب های فارسی بود نگاه می کرد. چشمان سبزش می درخشیدند انگار که تلا می کردند تمام آن کتاب ها را در ذهن خود ثبت کند. از کتابی که می گفتند کتاب تاریخی ایرانیان است، خوشش آمد. نامش شاهنامه بود. در طرف دیگر کتاب های دیگری از شاعران شیرازی بود. اسم یکی از آن ها حافظ و دیگری سعدی بود. او دوست داشت بیشتر درباره ایران بداند. دیگر چه کتاب هایی داشتند؟ اوو تصمیم گرفت به داخل کتاب فروشی سری بزند. تا خواست وارد کتابفروشی ای شود که صاحب آن به توریست انگلیسی دیگری توضیح می داد، صدای مادرش را شنید.
    خانم گلدینگ گفت: «بچه ها بهتر است به هتل برگردیم خرید برای امروز کافی است.»
    لسلی از مادرش پرسید: «مادر بعد از استراحت به پرسپولیس می رویم؟».
    سلینا سرتکان داد. خانواده ی گلدینگ به تازگی سفری به شیراز را در قرعه کشی برنده شده بودند. بلیت برای چهار نفر بود ولی سالیا، خواهر بی اندازه آزار دهنده ی لسلی نمی خواست بیاید. بنابراین خانم گلدینگ از والدین الکسا، دوست لسلی اجازه گرفته بودند با آنها بیاید و در تمام طول سفر به هردوی آنها خیلی خوش می گذشت. از سوار شدن به هواپیما در لندن تا همین حالا. لسلی دلش به حال سالیا سوخته بود و بی اختیار به آخرین جملات سالیا قبل از ترک انگلستان لبخند زد.

    • بروید و چند تا تکه سنگ نگاه کنید و بر گردید. برای من هم کمی خورده شیشه هدیه بیاورید.

    لسلی نتوانست به او یادآوری کن که خورده شیشه در تخت جمشید وجود ندارد چون الکسا او را توی هواپیما کشیده بود.
    الکسا و لسلی، از سه سالگی یعنی از زمانی که خانواده ی گلدینگ از منچستر به خیابان استرد لندن نقل مکان کردند، با هم دوست بودند. الکسا، تقریباً نقطه ی مخالف لسلی پر شور و شر بود. دختری آرام و منطقی ولی زودجوش. او می توانست قریحه ی معماری را در خود احساس کند، چیزی که لسلی از آن سر در نمی آورد. با این وجود، هر دو از یک چیز خوششان می آمد:هیجان.
    اما مشکل این بود که آن سفر، هیجانی که الکسا می خواست نداشت. حداقل تا آن لحظه.
    با این وجود الکسا هم لحظات شادی داشت. او از بودن با دوستش آن هم در کشوری خارجی و البته با قدمتی باستانی، مثل ایران لذت می برد. این برای او جالب بود که والدین لسلی چقدر برعکس پدر خودش حساس، نگران و صمیمی بودند. ولی چیزی که برایش ناراحت کننده بود، این بود که احساس می کرد مردم او و خانواده ی دوستش را زیر نظر دارند و احساس خوبی نداشت. انگار او موجود فضایی بود.
    از نظر دیگری هم، محبت دو چدان خانم گلدینگ او را آزار می داد چون می دانست که خودش از محبت مادری که شش سال بود که ملاقاتش نکرده بود محروم است. مادرش حتی به او پیامک هم نزده بود.
    الکسا فکرش را کنار زد و به تماشای اطراف مشغول شد. خانواده ی گلدینگ و الکسا پس از استراحتی کوتاه به سمت تخت جمشید به راه افتادند. وقتی به آنجا رسیدند، لسلی قبل از راهنما همه چیز را درباره تخت جمشید می گفت. او هم از بودند در کشوری با چند هزار سال پیشینه لذت می برد. اما آنقدر حرف زد که پدر لسلی به شوخی گفت:«خانم راهنما! بهتر است به آن یکی راهنما هم فرصت حرف زدن بدهی.»
    الکسا نخودی خندید ولی لسلی کمی دمق شد. رفت تا دوری آن اطراف بزند و نگاهی به کتیبه ی پشت تخت جمشید، که در آن زمان هنوز نابود نشده بود، بیاندازد. روی کتیبه، نقوش پررنگ و کمرنگ بسیاری، که به مرور زمان ناپدید شده بودند نقش بسته بود.

    • شما خارجی هستید؟

    پسری گندم گون، با موهای دارچینی و چشمان مشکی، به انگلیسی آن را پرسیده بود. تقریباً سنش به 12 یا 13 می خورد.
    لسلی پاسخ داد:«بله. ما از لندن آمدیم.»
    پسر لبخند زنان گفت:«ما؟ مگر شما چند نفرید؟»
    لسلی لبخند زد:«من، دوستم الکسا و پدر و مادرم.»
    پسر دهان باز کرد تا حرفی بزند که الکسا از پشت ستونی پیدا شد و گفت«چه کار می کنی، لسلی؟»
    بعد نگاهش به پسر مو دارچینی افتاد و کمرویانه گفت:«امم... سلام.»
    بعد پرسشگرایانه به لسلی نگاهی انداخت. پسر به او لبخند زد:«من علی ام. پسر راهنمای تور.»
    الکسا گفت:«خوشبختم. من الکسا هستم و این هم دوستم لسلی است»
    پسر با هیجان گفت:«شما واقعاً از لندن آمدید؟ از انگلستان؟»
    لسلی سر تکان داد. علی امیدوارانه گفت:«من همیشه دوست داشتم انگلستان را ببینم.»
    الکسا گفت:«آنقدرها هم خوب نیست.»
    لسلی ناگهان گفت:«گفتی پسر راهنمایی؟ پس می توانی این اطراف را به ما نشان بدهی؟»
    علی شانه بالا انداخت و گفت:«البته. این جا آنقدر ها هم خوب نیست. باید قبلاً می آمدید تا آن را می دیدید. بی نظیر بود. سحر انگیز بود. راه پله ها و تالار هایش همه را مسحور می کرد. البته! تازگی ها یک چیز جدید از آن کشف شده که بی نظیر است. می خواهید آن را ببینید؟»
    لسلی با هیجان گفت:«البته!»
    هر دو دنبال او رفتند. علی گفت:«نگران پدر و مادرتان نباشید. هر جا راهنما باشد، آن ها هم هستند.»
    بعد آن ها را دور قسمتی که هنوز داشت حفاری می شد، گرداند و جلوی نوار زرد و تابلویی برد که روی آن با خط درشتی نوشته بود: اخطار! ورورد افراد متفرقه ممنوع است.
    پشت آن وسایل حفار ها و چند وسیله ی قدیمی قرار داشت. کمی آنطرف تر، سوراخ گودی بود که ته آن تیره و تاریک بود. علی از زیر نوار زردرد شد و از لابه لای وسایل، یک تکه سنگ برداشت و برگشت. روی آن سنگ، نوشته هایی به زبان هخامنشی و 7 حکاکی عجیب، که دور یک حکاکی دیگر حلقه زده بودند، نقش بسته بود علی توضیح داد:«باستان شناسان توانستند این 7 تا را و شکل وسطش را تشخیص دهند، ولی کلمات را نه. این هفت تا، پتک، هدهد، درخت، آتش، تک چشم، عقاب و صاعقه هستند. آن وسطی هم عکس گل است. ولی هیچکس معنی اش را نمی داند.»
    لسلی با هیجان گفت:«یعنی چه نمادی می تواند باشد.»
    الکسا شانه بالا انداخت. علی هم همینطور. ولی چشم هایش به طرز غریبی برق می زد. او دوباره از نوار رد شد تا کتیبه را سر جایش بگذارد. اما ناگهان، در عرض سه ثانیه، اتفاقی افتاد، که همه ی دنیای لسلی و الکسا را عوض کرد. سه ثانیه، در عوض یک عمر.
    همانکه کتیبه بین وسایل حفاری جای گرفت، و علی برگشت، درست از کنار سوراخ رد شد. پایش لیز خورد و به طرز غافلگیر کننده ای داخل سوراخ افتاد.
    لسلی و الکسا جیغ کشیدند. لسلی از خط زرد عبور کرد و به گودال نزدیک شد. الکسا هم به آرامی آن را دنبال کرد. احساس ترس و وحشت در سینه اش قل می خورد. الکسا با داد نام علی را صدا زد. اما طولی نکشید که ناگهان پای هر دوی آن ها لیز خورد و داخل سیاهی نامنتهی سقوط کردند.
    انگار ساعت ها طول کشید، اما تنها چند ثانیه بود که سقوط کرده اند. همانکه زمین سفت را زیر پایشان احساس کردند، جرأت کردند که چشم هایشان را باز کنند. به طرز سحر آمیزی آسیب ندیده بودند و اتفاقات مثل برق پشت سر هم رخ داده بود.
    آن پایین، تاریک بود و دهانه ی سوراخ، مشخص نبود. همه ی لباسشان هم خاکی بود. لسلی زیر لب گفت:«الکسا! علی! شما آنجایید؟»
    الکسا جواب داد:«من اینجایم. اما آن پسره نیست! کجا غیبش زد؟»
    لسلی از ترس لرزید:«حالا چه کار کنیم؟ اینجا گیر افتادیم.»
    الکسا با دقت به دیوار دست کشید و گفت:«فکر کنم اینجا یکی از محل های حفاری نشده است. روی دیوار ها حکاکی شده.»
    لسلی با لرز گفت:«شاید اینجا یک راهی، تونلی باشد. شاید یک معبر.»
    الکسا دستش را روی دیوار ها کشید. لسلی هم از او پیروی کرد. چند دقیقه بعد، لسلی گفت:«راهی نیست. اینجا گیر افتادیم.»
    پاسخی نیامد. لسلی اخم کرد:«الکسا! الکسا!»
    لسلی با وحشت به جایی که قبلاً الکسا ایستاده بود، نگاه کرد. آنجا خالی بود. نفس لسلی بند آمده بود و ترس بر وجودش چنگ انداخت. او موهایش را چنگ زد و کشید. بعد دستش را روی دیوار سمت راست کشید که دستش درون آن فرو رفت. لسلی جیغ کوتاهی کشید و دستش را دوباره درون دیوار کرد. احساس کرد نسیمی به دستش می خورد! نسیم! آن هم توی دیوار؟ وقتی لسلی بار دیگر دستش را درون دیوار کرد و ناگهان با شدت به داخل دیوار کشیده شد و پایین و پایین تر رفت..
    دیوار او را به درون خوش می کشید، و لسلی احساس بی وزنی می کرد.
    - دیوانه بودن خوب بودن است. چیپس و کتاب بهترند!
    - به من چه
    - به توچه
    - به درک
    این چهار جمله فلسفه زندگی من است.
    پس اگه جونتو دوست داری ازم فاصله بگیر
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2018/09/15
    نوشته‌ها
    81
    امتیاز
    370
    شهرت
    0
    39
    کاربر انجمن
    قشنگه منتظر فصل بعدی هستم

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    و یه چیز دیگه... داستانت به هیچ وجه مزخرف نیست
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پروژه تایپ: جلد ششم: آرتمیس فاول و معمای زمان(دوگانگی زمان)
    توسط JuPiTeR در انجمن فانتزی
    پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2016/07/22, 18:12
  2. داستان کوتاه : هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس
    توسط milad.m در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2016/04/21, 12:15
  3. خون باریدن آسمان انگلیس
    توسط skghkhm در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2015/11/02, 15:45
  4. دیس و دیس بک در رپ فارسی
    توسط MaRs در انجمن بایگانی
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/04/07, 10:17
  5. محمدحسین(smhmma )رئیس پلیس سایت تولدت مبارک
    توسط JuPiTeR در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 32
    آخرین نوشته: 2013/12/07, 15:28

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •