این هم از فصل صفر. امیدوارم لذت ببرید. فصل اول را هفته ی دیگر قرار می دهم.
نکته:اسمی که بعد از فصل گذاشته می شه به این معناست که ما از نگاه انیسی به موضوع نگاه می کنیم.
فصل صفر
انیسی.
شب بود. آسمان صاف بود، اما ماه نمی درخشید. صدای سکوت شب، بلند تر از هر فریادی به گوش می رسید. ولی این سکوت، با بقیه فرق داشت. سکوتی غمگین بود. سکوتی شبهناک بود. سکوتی جادویی بود.
قصر ماهینام زیر نور ستاره ها می درخشید. قصری مرمرین، زیبا... و جادویی، که روی کوهی بلند و آبشاری خروشان بنا شده بود. همه ی ساکنان آن به خواب عمیقی فرو رفته بودند. به جز یک نفر. مردی با ردایی نقره ای، بیرون از دروازه های قصر، لبه ی کوه ایستاده بود. چشمان سرمه ای رنگش برق می زدند به صدای آرام آبشار گوش سپرده بود و خستگی ناپذیر، به دوردست خیره شده بود.
صدای نرم و با وقار قدم شنیده شد. مرد، بی آنکه بازگردد، گفت:«ستاره ها مضطربند. آرامش از آنها سلب شده، مونآمی.»
صدای آرامش بخش زنی از پشت سرش شنیده شد:«خبری شده؟»
مرد سرتکان داد و گفت:«بله. اما آنها به من نمی گویند. ترسان و لرزان اند.»
زن با ملایمت گفت:«آنها به تو اعتماد دارند. نگران نباش. تو مسئول همه چیز نیستی. تا ابد نمی توانی از ما حفاظت کنی.»
مر هیچ نگفت. زن کمی مکث کرد و گفت:«به من قول بده وقتی خبر را شنیدی، نگران آینده نشوی. این مردم، همه نگرن تویند. تو فکر می کنی همه چیز به گردن توست.»
مرد باز هم ساکت بود. طوری به ریش سفید و بلندش دست کشید انگار اصلاً حواسش نبود. زن آرام از او دور شد تا آرامشش را بر هم نزند.
همانکه زن از دیده دور شد، مرد آرام گفت:«نترسید. به من بگویید. هر چه باشد، به من بگویید. راهی هست. نیست؟»
صدایی ماورای هر صدایی به گوش رسید.
- انیسی! ما همه نگرانیم. در آن زمان، تو نیستی، اما نوادگان تو چرا! ما هم هستیم. دلفیس میلیون ها سال صبر می کند. بعد زمان سختی است. زمان جنگ برای صلح است.
مرد، نفسش را در سینه حبس کرد:«جنگ برای صلح؟»
این جمله تنها یک بار شنیده شده بود و بعد از آن...
- نواده ی تو دلفیس را به آتش می کشد. او به تنهایی از هزاران جنیان، خطرناک تر است.
مرد، وحشت زده شد. با هراس پرسید:«من چه کنم. خواهش می کنم به من کمک کنید. من چه کنم.»
صدا دوباره به گوش رسید:«دلفیس به کمک احتیاج دارند. اجدادت را به یاد بیاور. آنها اصیل نبودند. از جایی آمدند که تو از آن ننگینی. به کمک آن ها نیاز داری.»
و دیگر صدایی به گوش نرسید. مرد با بیچارگی روی زمین زانو زد. ستاره ها تنهایش گذاشتند. او از فرط تنهایی گریه کرد. دلفیس نابود می شد. سرزمینی که عاشقش بود نابود می شد و او باید از آن ها کمک می گرفت. راهی نداشت.
چاره را فهمید. او نمی توانست میلیون ها سال زنده بماند. اما می توانست...
مرد دستش را درون آب زلالی که از آبشار فرو می ریخت برد تا عبور آن را احساس کند. بعد با همه ی وجودش نایاد را صدا کرد.
روح آب از میان آب زلال بیرون آمد و با لبخندی غمناک به لب گفت:«می دانم که آینده برایت مثل این آب روشن شده. کمکت می کنم. اما..»
مرد گفت:«اما؟»
نایاد گفت:«این قدرت تو را می خواهد. همه اش را.»
مرد گفت:«قدرتم را؟ همه اش را می دهم. اما به من کمک کن. به خواهر های دریادت بگو. به روح های دلفیس بگو. همه اش را برای آنها می گذارم. گرچه امید زیادی به آنها ندارم. اما راهی نیست.»
- انتخاب خوبی است. از جادوی بخشش استفاده کن. جادویت را به اجسام ببخش. به تو کمک می کنیم. از الف ها کمک بخواه و اجسام را بساز. آن دو قدرتمند تر از همه هستند و دوازده...
- دوازده؟
- دوازده.
دریاد با گفتن آن ناپدید شد و پادشاه انیسی ماند و باری سنگین بر پشتش.