ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2018/07/22
    محل سکونت
    وستروس، هاگوارتز، کمپ دورگه
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,447
    شهرت
    0
    61
    کاربر انجمن

    معجزه ی کریسمس

    سلام دوستان عزیز پیشتازی. این اولین داستان من بود که یکی دوسال پیش نوشتمش. اگه ممکنه، مشکلی چیزی داشت بگید. امیدوارم لذت ببرید.
    -----------------------------+++++++++++++++++++++++++++++-------------------------------++++++++++
    صدای ناقوس ها به گوش می رسید. دانه های برف به آرامی چرخ می خوردند و روی زمین پر برف می نشستند. نور شومینه های داخل خانه ها روی زمین پر برف می لغزید.
    عطر ناشناخته و دلپذیری احساس می شد و نوای زمزمه وار کریسمس آرام آرام، کوچه به کوچه، می گشت.همهمه ی کوچه ها و آرامش آسمان. ستاره ها می درخشیدند. برج ایفل، مانند مادری مهربان پاریس را زیر سایه ی خود گرفته بود. صدای سکوت، بلند تر از هر فریادی به گوش می رسید.
    پنجره ها، مرزهایی قدرتمند بودند که سرمای خشونت آمیز بیرون را از گرمای آرامش بخش داخل جدا می کردند. در این میان، در خانه ای کوچک و نه چندان اشرافی، در خیابان لوم آرمه پاریس، سه دختر بچه با شادی خیال بافی می کردند.
    دختر مو طلایی، سرایانا، با چشمان خیالباف به بیرون از پنجره خیره شده بود، گویا منتظر بود هر لحظه پیکر سرخ پوش سوار بر ازابه اش از راه برسد. او گفت:«به نظرتان کی می آید؟»
    دختر دیگر، کولا، که غرق تماشای خودش در آینه و در لباس حریر و آبی رنگش بود، گفت:«کی ار می گویی سرایانا؟»
    سرایانا سرزنش آمیز گفت:«معلوم است که بابانویل را می گویم. وقتی بیاید برایم کتاب جدیدی که ازش خواستم را می آورد.»
    لیلی کوچک، دختر نوپای خانواده با لحن شیرینی گفت:«من علوسک می خوام.»
    کولا هم به آنها پیوست:«من هم یک پیراهن ابریشمی طلایی رنگ می خواهم. خیلی به موهایم می آید.»
    ناگهان صدای مهآمیزی از آشپزخانه به گوش رسید:«بچه ها! بیایید. غذا آماده است.»
    عطر خوش مرغ بریان به خوبی به مشام می رسید و بینی ها را نوازش می داد. همه با شادی دور میز تشستند که چوب آن نیمه پوسیده بود. اما در آن لحظه این اصلا مهم نبود.وقتی دعای کریسمس را خواندند، و شروع به خوردن کردند، پدر آن ها را با لطیفه هایش می خنداند و مادر مهربانانه لبخند می زد. زمانیکه همه ی بشقاب ها از غذا پاک شدند، دختر ها به درخت کریسمس هجوم بردند و با خوشحالی کادو هایشان را باز گکردند. هیجان بر خانه حاکم بود. هیجانی سرشار از شوق و قدرشناسی.
    - ممنونم بابا. این خیلی عالی است.
    -میسی. ماما. میسی بابا
    - پاپا این عالیه. ممنونم مامان.
    -خواهش می کنم عزیزم.
    کمی بعدهمه ی خانواده به ماه خیره شدند ولحظه ی تحولیل سال را تماشا کردند. پدر درحالیکه زیر لب سرود کریسمس را زمزمه کمی کرد، به مشکلاتش فکر کرد. به اینکه شاید سال بعد نتوانند آنقدر خوشحال باشند.
    نیمه شب، وقتی کیک خورده شد، سرود خوانده شد و سال تحویل شد، دختر ها با لالایی آرام مادر که آنها را افصون کرد به خواب فرو رفتند. و هرگز مرد سرخ پوشی را ندیدند که روی پشت بام خانه،خظاب به گوزن هایش پفت:«چه هوای سردی. اما ما از سرما قوی تریم. او کور است اما ما فکر داریم.» وگوزن به تایید شیهه کشید.
    مرد سرخ پوش، مردی از آنسوی ستاره، از دودکش پایین پرید و جوراب های دختر ها را از هدیه پر کرد. بعد هم هدیه ی ناشناسی را زیر درخت برای پدر و مادر گذاشت و رفت.
    ---------------------------
    روز بعد، دختر ها با هدیه های دلخواهشان روبه رو شدند. سرایانا با کتاب محبوبش، کولا با لباس ابریشمین و لیلی با عروسک ناز و بغل کردنی اش. اما هدیه ی پدر و مادر عجیب تر از این ها بود. هدیه ی آن ها یک چک 200000فرانکی برای بانک رویال فرانس بود با یادداشتی با این مضمون:

    عید شما مبارک. همیشه شاد باشید.
    بابانئول، سانتاکلاوس
    - دیوانه بودن خوب بودن است. چیپس و کتاب بهترند!
    - به من چه
    - به توچه
    - به درک
    این چهار جمله فلسفه زندگی من است.
    پس اگه جونتو دوست داری ازم فاصله بگیر
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    بنظرم جالب بود توی داستانهای کوتاه، ندیدم که کسی از کریسمس بنویسه پس اینم خودش یه خلاقیت محسوب میشه.
    مشکل خاصی هم نداشت فقط.... توی مکالمه هاشون، دختری ک از همه کوچکتره، درسته که کوچکتره اما از نظر من، بهتره که حرف های بچگانه نزنه. منظورم همین علوسک و میسی و اینا یه جورایی وقتی اینارو تو متن خوندم، ذوقم کور شد و متن، یه نوشته غیر حرفه ای به نظرم رسید.
    بازم از ایده های خلاقانت برامون بنویس
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2018/08/03
    نوشته‌ها
    2
    امتیاز
    2,016
    شهرت
    0
    3
    کاربر انجمن
    جالب بود. فقط حرف زدن بچه کوچیک کمی توی ذوق می‌زد. و اینکه یکسری اشتباهات تایپی دیده می‌شد و اونجایی هم که بابا نوئل با گوزن هاش حرف می‌زد اول جمع بسته شده و بعد از حرف بابا نوئل, به یک گوزن اشاره شده.
    به گوزن هایش پفت:«چه هوای سردی. اما ما از سرما قوی تریم. او کور است اما ما فکر داریم.» وگوزن به تایید شیهه کشید.
    ولی در کل خوب و جالب بود.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آقای لادیسلاو زاموژسلی...
    توسط adam76 در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2016/06/25, 14:07
  2. ایلیاد و ادیسه
    توسط lionheart در انجمن اساطیری و حماسی
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2016/06/19, 11:27
  3. مفاهیم پایه نظریه‌ی ریسمان – قسمت دوم
    توسط wolf در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/05/11, 19:21
  4. مفاهیم پایه نظریه‌ی ریسمان – قسمت اول
    توسط wolf در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/05/10, 19:01

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •