روزی روزگاری٬ دنیایی بود.دنیایی پر از آدم ها. در بین تمامی این انسان ها یک دیوانه وجود یافت . هر روز و هر شب که می گذشت بر تعداد آدم ها اضافه می شد و تنها همان یک دیوانه .
آدم و دیوانه مکمل هم بودند ولی حالا آدم ها زیاد شده بودند . دیوانه شریک نداشت.دیوانه تنها مانده بود و با حسرت به آدم های متوقع می نگریست.
از وقتی به یاد داشت دیوانه بود . یعنی ٬ همه که چنین می گفتند. حقیقت دیوانه بودن او چنان بر ذهنش نقش بسته بود که اگر روزی جملاتی از قبیل : ((دیوانه!)) ,, ((تو کله پوک ترین آدمی هستی که تا بحال دیده ام.)) یا ((حتی نمی توانی از عقلت به درستی استفاده کنی!)) را نمی شنید حال عجیبی به او دست می داد .
سال ها می گذشت و او بدون توقع از کسی به خدماتش می افزود. حال که دیوانه بود باید حداقل از جسمش خیری به آدم های عاقل و فرصت طلب می رسید .روزی همچون روز های دیگر شروع می شد و دیوانه آماده ی خدمت به انسان های عادی می شد. پس از اتمام روز و سپاسگزاری برای بخشش و کرم انسان های عادی نان خود را خورده و خود را آماده ی خدمت در روز های آتی میکرد.به همین منوال سال ها گذشت و حال او در بستر خود انتظار مرگ را می کشید. تنها منتظرش بود زیرا هیچ یک از عاقلان شهر وقت آن را نداشتند که با عیادت از یک دیوانه تلف کنند. ناگهان صدایی سکوت اتاقش را شکست: ((طفلکی!))
با کنجکاوی سرش را کمی بلند کرد و چشمان خود را به نور عادت داد .((تمام عمرت دیوانه بوده ای؟))صاحب صدا به نظر کودک می آمد.
((آره)) به سختی جواب سوال کودک عجیب را داد .دشواری کلامش بیشتر از تعجب بود تا درد. کودک را برانداز کرد چیزی غیر عادی در او بود.
((چه شد که دیوانه خواندنت؟)) این کودک چه سوال هایی می پرسید!! بعد از سال ها طعم خنده را چشید. با این حال نتوانست بیشتر از لبخند زدن کاری بکند .
((من بلد نبودم از عقلم درست استفاده کنم.))کودک با معصومیت سرش را کج کرد و پرسشگرانه به او نگریست.
((این که گفتی یعنی چه؟)) لبخندش پهن تر شد. از این کودک خوشش آمده بود. به نظر کودک جالبی می آمد .ولی نه. او یک دیوانه است.آه سوزناکی سر داد. چگونه می توانست کسی را دوست داشته باشد. آخر٬ او یک دیوانه است.آیا می تواند؟
((یعنی اینکه نمی توانستم از استعدادم در جهت منافعم استفاده کنم . ساده دل بودم و نمی توانستم خودم رو بین دیگران بالا بکشم))از یاد گذشته با تاسف آه دیگری کشید((نمی تونستم پولدارشم .محکم نبودم و نمی تونستم بی تفاوت باشم.من ...))به اینجا که رسید حرف خود را خورد.با خود می گفت * من ضعیف بودم . * می دانست که با این جمله کودک را از خودش نا امید خواهد کرد . مانند همه افراد دیگر. دقایقی در سکوت سپری شد و هیچ کدام لب از لب نمی گشودند . به نظرش زیاد موعظه کرده بود .
کودک برای بار دوم سکوت اتاقش را بر هم زند ((اینها که دلیل نمی شود.یعنی هر کس زور نگوید فریب ندهد و به دیگران بی توجه نباشد دیوانه است؟!)) این کودک چرا اینگونه سخن می گفت؟ جوابی که به کودک داده بود به نظر کاملا منطقی می آمد و چنان دیوانه بودن خود را پذیرفته بود که آن را مبرهم ترین مسله ی ممکن می دانست. با دیگر با تعجب به کودک نگاه کرد .
((تو کی هستی؟)) اینبار او بود که سکوت را شکسته بود. کودک با لبخند نگاهش کرد اما پاسخی نداد.با دقت بیشتری به کودک و چهره ی آشنایش خیره شد و از تعجب و حیرت دهانش خشک شد. تازه دریافت که چه کسی جلوی او ایستاده.
((تو دیوانه نیستی))لحن کودک تاسف بار بود و لبخند شیرینش حال از نا امیدی حکایت می کرد.((بیچاره٬ تو فقط عاقلی در دنیای دیوانه ها بودی. حیف که خیلی دیر این را فهمیدی.)) و خاموشی همه جهانش را فرا گرفت.