ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/11/03
    نوشته‌ها
    14
    امتیاز
    4,339
    شهرت
    0
    22
    کاربر انجمن

    وقتی جوان بودم...

    وارد خیابان آسور می شوم، قدم زدن تنها تفریح من است. صدای موسیقی لوسیانی در گوش هایم طنین می اندازد. فارغ از همه دنیا، دار و ندارم در جیب هایم خلاصه شده است. همیشه فکر می کردم من خوشبخت نیستم، همیشه یک چیزی کم بود! حتی چند وقتی می شود که احساس مردگی میکنم...
    آن وقت بود که مادر گفت:« زنده بودن جنم میخواهد؛ تو نداری! مرده ات هم که به کارمان نمی آید... برو به جهنم!» تمام دنیایم در عرض چند دم و بازدم، به دست مادر، در مقابلم خراب شد! سرشکسته شده بود. بغض کردم؛ آرام کاپشنم را از جا رختی بر میدارم، چقدر هوا سرد شده بود! کلید های خانه را روی میز اتاق قبلی ام رها کردم و تنها اندک پول نقد و یک پلیر همه دارایی ام محسوب می شد. در مقابل در ورودی سالن ایستاده بودم و نگاهم جز به زمین نمی رفت. پدر تکیه اش را به مبل داده بود و با موبایلش ور می رفت. مادر هم در آشپزخانه مدام غر می زد و اظهار ناراحتی می کرد. صدای موسیقی را بالا بردم تا هو هوی باد مزاحم من و افکارم نباشد؛ به بند کفش هایم خیره شده بودم و قدم هایم را شماره می کردم. گفتم:« شما مورد احترام من هستید پدر! اما من می خواهم زندگی کنم! دلم می خواهد احساس کنم که زنده هستم!» مادر لب گزید و پدر اخم کرد، هیچکدام به چهره ی مصمم من نگاه نمی کردند؛ انگار در دنیای من، من تنها می زیستم! حرکت گربه کوچکی از کنار پایم توجهم را جلب کرد، مانند هم بودیم، تنها و غریب بی آنکه جایی برای ماندن داشته باشیم، از تمام خیابان های شهر گذر می کردیم. سکوت اتاق آرامش نداشته ام را بر هم می زد،. کاغذ های دیواری که دیگر کاملا کاغذ دیواری محسوب می شدند، به چشمانم خیره نگاه می کردند و با من حرف ها می زدند!!! یک روز باور کرده بودم تمام کائنات منتظر اراده من نشسته اند؛ آن وقت تمام آرزوهایم به دیوار های اتاق میخکوب شدند! اما امروز، من به این نتیجه رسیدم که پایان خوش تمام آرزوها، خیابانست! البته شاید بد شانسی من است که خیابان آسور هم به پایان خودش رسیده و مجبورم انتخاب کنم که به چپ بروم یا راست! چشم های پدر هزار معنا دارد و بی محلی مادر می گفت"از جلوی چشمم دور شو!" باز به حرف آمدم:« مگر زندان است!؟ یا زندانی گرفته اید!؟» پدر با عصبانیت موبایلش را روی میز کوبید. به خودم لرزیدم، هنوز بعد از عمری زندگی با پدر و مادرم ، نمی توانستم حرف هایم را به راحتی بگویم! سکوت مانند همیشه در میانمان سخن می گفت و انگار ما بهترین شنونده های دنیا بودیم. نفهمیدم که چپ است یا راست اما انگار خلوت تر آسور هم پیدا می شود. آهنگ های بی کلام مرا به حرف می آورند، تمام عمر سکوت کرده بودم و زندگی ام درست همانند این آهنگ ها بی کلام می نواخت! اتاقم را از نظر می گذرانم، تمام گذشته هارا لابلای لباس هایم رها می کنم و بالاخره برای به ابد رسیدن اولین قدم را به سالن می گذارم. همه چیز با حالت غمزده ای با من خداحافظی می کنند و من در کسری از ثانیه در سالن را به مقصد ابدیت می بندم! گفت:« تا به حال هر غلطی دلت خواسته بود انجام دادی... انگار ما هیچ نقشی در زندگی تو نداریم!» مادر هم عصبانی بود اما داد نمی زد:« جای خواب نداری؟ که داری! آب و غذا نداری؟ که داری! درس نخوانده ای؟ که خوانده ای!!! آخر تو را چه مرضی گرفته !؟» هوا کم کم رو به کبودی می زند و سستی قدم های من بیشتر می شود. در امتداد خیابان پارک خلوتی مرا به مهمانی دعوت می کند. با آرام ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم گفتم:« من اینجا خوشبخت نیستم، همیشه یک چیزی کم دارم انگار! احساس مردگی می کنم.» پدر به حرف هایم نیشخند می زند و مادر از آشپزخانه می گوید:« اصلا می دانی!؟ زنده بودن جنم میخواهد، تو نداری! مرده ات هم به کار ما نمی آید... برو به درک!» حرف هایش همچو برف بر شانه هایم سنگین شد. من گفتم، پدر اخم کرده بود، من گفتم، مادر بغض کرده بود، من رفتم، و حالا چقدر هوا سرد است. به سوی اتاقم می روم، تمام حرف های دنیا را جمع کرده بودم که به زبان بیاورم؛ اما باز هیچ! دلم می خواست در اتاق را هم بکوبم؛ اما باز هیچ! پارک سوت و کور به نظر می رسید، از کنار تابلویش گذشتم، روی آن نوشته شده بود "بوستان خیال" همان جا تصمیم گرفتم تمام خیال ها را کنار تابلوی خیال رها کنم و برای ابدیت بجنگم. من برای قوی جنگیدن به خواب هم نیاز داشتم! به کنار دیواری می خزم و روی زمین مچاله می شوم، چقدر هوا سرد است. در تمام سال های عمرم، عروسک بازی شهوت نشده بودم که حالا این تازه شروع یک داستان کثیف بود... تیتر روزنامه ها هم حتما جالب خواهد شد اگر بنویسند "در بوستان خیال به خواب رفته بود، به خیال خودش به ابدیت سفر کرده..."
    #Hana_Sha
    ای مرگ مرا زهره خود کشتن نیست
    یک مرتبه هم به سوی من سرگردان
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    قشنگ بود حنا
    ممنون بابت به اشتراک گذاشتنش
    امضا:

    A.Gh

    والا
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    نوشته‌ها
    633
    امتیاز
    27,109
    شهرت
    1
    3,905
    مدیر گرافیک
    خیلی قشنگ و عالی! مخصوصا نثرت خیلی پخته و آماده بود ^_^
    فقط دوتا مورد توجهمو جلب کرد
    اولیش اینکه یکم خوندن دیالوگا وسط اون همه متن بعضی وقتا سخت میشد. کاش یا متنتو پاراگراف بندی میکردی یا اینکه بعضی دیالوگا رو حداقل تو خط بعدیش میاوردی.
    دوم اینکه حس میکنم یکم تو عصبانیت والدین اغراق کردی تا بیشتر با شخصیت احساس همدردی کنیم. درواقع یه ذره عصبانیتشون کاریکاتوری شده. البته این حس منه فقط. شاید پیش زمینه داستان که منجر به این اتفاقا شده رو نمیدونم

    امیدوارم به همین اندازه هم توی نوشتن متنای شاد و حال خوب کن عالی باشی بازم بنویس
    [LEFT][INDENT=2].If Plan A didn't work, the alphabet has 25 more letters[/INDENT]
    [/LEFT]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2017/11/03
    نوشته‌ها
    14
    امتیاز
    4,339
    شهرت
    0
    22
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط M.Mahdi نمایش پست ها
    خیلی قشنگ و عالی! مخصوصا نثرت خیلی پخته و آماده بود ^_^فقط دوتا مورد توجهمو جلب کرد اولیش اینکه یکم خوندن دیالوگا وسط اون همه متن بعضی وقتا سخت میشد. کاش یا متنتو پاراگراف بندی میکردی یا اینکه بعضی دیالوگا رو حداقل تو خط بعدیش میاوردی.دوم اینکه حس میکنم یکم تو عصبانیت والدین اغراق کردی تا بیشتر با شخصیت احساس همدردی کنیم. درواقع یه ذره عصبانیتشون کاریکاتوری شده. البته این حس منه فقط. شاید پیش زمینه داستان که منجر به این اتفاقا شده رو نمیدونم امیدوارم به همین اندازه هم توی نوشتن متنای شاد و حال خوب کن عالی باشی بازم بنویس
    متشکر از خواندنتون، پاراگراف نبستن عمدی بود. و به هر حال من این رو از تجارب دوستانم نوشتم
    ای مرگ مرا زهره خود کشتن نیست
    یک مرتبه هم به سوی من سرگردان
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شگفتی های تخت جمشید
    توسط raha123 در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2016/06/23, 18:36
  2. پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2015/03/07, 19:13
  3. پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2014/09/16, 19:51
  4. پاسخ: 45
    آخرین نوشته: 2014/02/03, 13:17

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •