ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

موضوع: دوراهی تلخ

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/08/14
    نوشته‌ها
    117
    امتیاز
    3,922
    شهرت
    0
    106
    نویسنده

    دوراهی تلخ

    این داستان رئاله. گفتم بگم...نمیدونم، شاید کلیشس. اما می ذارم شاید خوشتون بیاد..من توی اجتماعی نوشتم ضعیفم تقریبا همه شخصیت های داستان اصلیم هم افسرده و منزوی هستن. با اینحال گفتم بذارمش... اینو در اصل قرار بود بفرستم برای یک مسابقه اما نفرستادم. حسش نبود. امیدوارم حداقل فحش ندید بعد از خوندنش. آها راستی، شخشیت اول همه داستانام رفتار خودمو دارن. اینو گفتم که بدونید اگه آلیسا هم جای پسر بود همین کارو می کرد. شاید اونایی که اینو می خونن به پیله دنیوی علاقمند بشن.



    روزگار، آموزگار خوبی است. همیشه سر کلاس است و مرخصی نمی گیرد، همیشه درس های خودش را- چه با زور و کتک و چه با لبخند و مهربانی- می دهد، بعضی از اوقات دانش آموز را از کلاس بیرون می اندازد و گاهی جهت افزایش ذوق و شوق، صد آفرینی را با یک "عباسی" به پیشانی شاگردش می چسباند.
    اما ضرب المثل "هرکه بامش بیش، برفش بیشتر" برای احمد کاربردهای بسیاری داشت. هرچه که بود، او شانزده سال داشت! روزگار می گفت:
    - شانزده سال سن بسیار زیادی است. مثلا برای از دست دادن پدر بسیار مناسب است. برای کار کردن در یک کافه هم خوب است و در آخر، برای مریض شدن مادر، بازه زمانی مفیدی به حساب می آید. احمد هم که توانایی دادن خرج داروهای مادرش را دارد، می تواند پول برای گذران زندگی خود در بیاورد و همزمان با این کارها درس بخواند! جالب است نه؟ احمد چه کارها که می تواند بکند!









    درب خودکار و شیشه ای کافه، هر لحظه باز می شد و افرادی به داخل می رفتند یا خارج می شدند. بالای درب، تابلوی بزرگی زده بود که زینت بخشش، لامپ های نئونی بودند. آن لامپ ها، حروفی درشت را تشکیل می دادند که بدین صورت بود:
    کافی شاپ سزار
    از در ورودی که وارد می شدی، محیطی وجود داشت که سنگفرش هایش هرچیزی را منعکس می کردند به جز نور- کنایه از کم نور بودن فضا-. بالای درب کشویی- هوشمند کافی شاپ و بر روی دیوار، ساعتی مونولوگ قرار داشت که نقوش طلایی و سیاهش، چشم را نوازش می کرد. عقربه های آن می درخشیدند و در آن فضا مانند یک خورشید به حساب می آمد. محیط دنجی بود. فضایی تقریبا پنجاه- شصت متری که دیوارهایش را کاغد دیواری آراسته منقوشی پوشش می داد. کاغذ دیواری هایی به رنگ شکلاتی که در همکاری گسترده ای با نور بسیار کم لوستر ها و لامپ ها، محیط را تاریک-تر - می کرد. به قدری نور ملایم بود که شیشه های روی میزها، توانایی منعکس کردنش را نداشتند. اینکار، نیاز زوج ها بود که بتوانند راحت در خود فرو بروند، بدون اینکه کسی آنها را برای کارهایشان ملامت کند. البته حق هم داشتند. بسوزد پدر بی مکانی!
    در گوشه سمت راست و روبروی در ورودی، پیشخوانی وجود داشت که پشت آن، چند مرد- فقط اسم مرد را یدک می کشیدند- ایستاده بودند و با تکیه بر پیشخوان، با یکدیگر حرف می زدند. مگر که چند نفر سفارش قهوه یا نوتلا یا ... بدهند.
    میزها، در فاصله ای نسبتا دور از یکدیگر قرار گرفته بودند. با پایه های سیاه که شیشه هایی نشکن بر رویشان قرار داشتند. بعضی از میزها خالی و بعضی توسط دختران و پسران اشغال شده بودند. صدای آهنگ آرامی به گوش می رسید که نقش "صدا خفه کن" بوسه های افراد را ایفا می کرد.
    پسری بر روی یکی از میزهای کافی شاپ خم شده بود. دستمالش را مدام بر روی سطح شیشه ای میز می چرخاند و سعی در تمیز کردن لکه های شیرینی داشت که توسط قطرات قهوه به وجود آمده بودند.
    جسمش در کافه بود اما ذهنش نه. به خیلی چیزها فکر می کرد. به اینکه باید چقدر دیگر کار کند تا خرج داروهای مادرش تامین شود، چقدر پول برای مدرسه لازم دارد، باید به مدیر مدرسه چه بگوید و حتی فکری بدتر، اینکه مدرسه را ترک کند... شاید برای بقیه فکر خوشایندی نبود اما در موقعیتی که احمد در آن گیر کرده بود، نمی توانست تصمیم بهتری بگیرد. کشمکش های فکری زیادی داشت که با تمیز شدن میز، آنها را به دقیقه ای بعد موکول کرد.
    سمت چپش، دختر و پسری در حال بلند شدن بودند. دختر شالش را مرتب می کرد و پسر زبانش را می لیسید. اوایل کارش، با دیدن چنین صحنه هایی- که چندین دقیقه قبل از روی صداهای میز آندو، حدس می زد- حالش بد می شد اما کم کم عادت کرد. درواقع نمی توانست عادت نکند چون هر روز با صحنه های مشابه، روبرو می شد و نمیتوانست هر روزش را برای خود تلخ کند.
    روزگار او تلخ بود. پس نمی خواست تلخ تر شود.
    آندو، صندلی هایشان را کنار زدند که صدای قیژ مانندی داد و سپس از کنار میز رد شدند. احمد نیازی به دیدن لوس بازی های آنان نداشت چرا که صدایشان گویای این بود که در چه حال هستند:
    - یادم باشه دفعه بعد ازت زیر لفظی بگیرم!
    صدای خنده پسر بلند شد و در میان قهقهه های بریده اش گفت:
    - زیر لفظیت رو هم می دم! تو فقط جون بخواه...
    نیازی نبود چیز دیگری بشنود. می توانست حس کند که روده هایش به دهانش هجوم می برند. سرش را محکم تکان داد تا آن حرف های چندش آور را از ذهنش برهاند.
    به سمت میز آنها رفت. اول، صندلی هایشان را داخل میز هل داد و بعد، آشغال های روی میز را- شامل لیوان کاغذی که رنگ رژ دختر بر لبه اش جا خوش کرده بود- جمع کرد و در سینی گذاشت. خداراشکر می کرد که آنها پلشت خواری نکرده بودند و میز تمیز بود!
    همانطور که سینی آشغال هارا بر می داشت، نگاهش را به ساعت بالای در ورودی انداخت. عقربه ها ساعت هشت را نشان می دادند و این یعنی که شیفتش تمام شده بود. سینی به دست، از میان میزها راه خودش را به سمت پیشخوان باز کرد. تا جای ممکن سعی می کرد از کنار میزهای اشغال شده عبور نکند و تاحدودی موفق هم بود اما سر دور زدن یک میز، چشمش به یک دختر و پسر افتاد که لبهایشان بر هم فشرده می شد...
    فورا نگاهش را بر گرفت و نفسی از سر حرص کشید.
    سینی را بر روی پیشخوان گذاشت که صدایش، توجه مهراد، صاحب کافه را جلب کرد.
    - خوشم میاد جربزه این کارا رو داری!
    نگاهش بر روی احمد بود. از لحن و گفتار او خوشش نمی آمد و صدای کلفتش- که ثمره سیگار کشیدن های بسیار بود- اصلا به ریخت دخترانه اش نمی آمد. ابروهایی که به نازکی نخ بودند و انگار که دستش را در پریز برق کرده باشد، موهایش سیخ بودند.
    - بله ممنون. اگه بذارید من برم ساعت هشت شده.
    ابروان مهراد بالارفت. دستانش را بر روی پیشخوان گذاشت و گفت:
    - یکم دیگه باید واسی تا مزد امروزتو بگیری.
    او چه می گفت؟ توقعی که داشت، از عهده احمد خارج بود او، باید به ملاقات مادرش می رفت.
    - اما من و شما باهم قرار گذاشتیم، شیفت من دوازده ساعتی و از ساعت هشت صبح تا هشت شب. بعد از اون دو نفر دیگه میان و جای من رو می گیرن!
    به حالت قبلی اش برگشت. مهراد طماع ترین فرد در بازار بود و از هر چیز نهایت استفاده اش را می کرد.
    - اگه پولتو می خوای باید تا ساعت نه وایسی.
    و سپس رویش را برگرداند و دوباره مشغول صحبت شد. احمد، نمی توانست خود را کنترل کند. درست که دنیا پر از افراد نامرد و بی بته بود اما، نمی شد که کارهای همه شان بی جواب بماند. سینی چوبی را برداشت، آشغال های داخلش را بر روی پیشخوان خالی کرد و درست لحظه ای که مهراد به سمتش برگشت، آنرا در فرق سر مهراد کوبید.
    در همان لحظه، از شدت ضربه سر مهراد شروع به خونریزی کرد و جیغ هایش، باعث خنده افراد در کافه شده بود. احمد وقت را تلف نکرد و دستمال را هم به صورتش انداخت و دمش را روی کولش گذاشت! با آخرین سرعتی که می توانست، شروع به دویدن کرد و از میان میزها گذشت. یکی دو نفر از دوستان مهراد، پشت سر او داد می زدند و سعی در بازداشتن او از فرار داشتند. پشت سر احمد هم بودند و وقتی که احمد به سمت در رسید، چاره ای نداشت. می دانست که در، کمی دیر باز می شود پس شانه اش را سپر بدنش کرد و خود را محکم به در کوبید.
    لنگه های کشویی در، از جا کنده شدند و مانند تاس چند بار دور زدند تا بر زمین بیفتند و شیشه هایشان ترک بردارد و این، احمد بود که همچنان پرتوان گام بر می داشت...
    قبل از راه رفتن باید دوید
    افسانه آز:تالیور
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2017/12/30
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    58
    امتیاز
    5,548
    شهرت
    0
    48
    کاربر انجمن
    فقط میتونم بگم عالی بود. نگارشت حرف نداره، کلیشه و اینارم که اصلا حرفش و نزن وقتی داستان خوب باشه مهم نیست کلیشه ای بودنش.
    برای اینکه ریتم داستانت خشک نباشه یه کم زیاده روی کردی بعضی جاهاش به نظرم خارج شد از ریتم.
    داستان جوری که باید از خوردن سینی تو صورت صاحب کار من و غافل گیر میکرد، نکرد.
    اینکه از یه کار کردن تو کافه و یه اتفاقی که شاید چند دقیقه بیشتر طول نکشه چنین چیزی نوشتی عالیه. بیشتر داتان بزار برامون.
    موفق باشی
    Mindreader
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2017/08/14
    نوشته‌ها
    117
    امتیاز
    3,922
    شهرت
    0
    106
    نویسنده
    ممنون از نظرت
    این بیشتر یه تمرین بود. می خواستم ببینم متن های خام و بدون ویرایشم می تونن درخور یک راست روی سایت رفتن باشن یا نه. داستان رو به ته می رسونم، دوتا پارت دیگه داره کلا.
    قبل از راه رفتن باید دوید
    افسانه آز:تالیور
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2017/08/14
    نوشته‌ها
    117
    امتیاز
    3,922
    شهرت
    0
    106
    نویسنده
    هر از گاهی، نقدی نظری چیزی بدین بد نیست :/

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    یعنی خدا قبول می کنه.
    قبل از راه رفتن باید دوید
    افسانه آز:تالیور
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2016/08/19
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    9,207
    شهرت
    0
    102
    کاربر انجمن
    درود
    واقعا خوب و جالب بود. امیدوارم ادامشو به زودی بزاری.
    در مورد بخش از سینی تو سر زدن به بعد: خوب هیجان رو منتقل میکرد ولی خیلی بهتر هم میتونس منتقل کنه. شاید قسمت با سینی زدن و سر شکستن توصیفاش کمه. واس بقیش هم حس هیجان احمد تقریبا اصلا گفته نشده و فقط اتفاقات نقل شدن. فک کنم اینا باعث میشه اونطور که باید حس هیجان و تصمیم در لحظه رو منتقل نکنه. پایانشم انقدری به موقع هست که منو تو خماری نگه داره تا قسمتای بعد.
    و راستی ساعت مونولوگ چیه؟ (انالوگ نبوده احیانا؟)
    سپاس برای داستانت. پیروز باشی!
    [CENTER][COLOR=#008080][SIZE=3][FONT=b mitra]رها کردیم خالق را
    گرفتاران ادیانیم!
    تعصب چیست در مذهب؟!
    مگر نه این که انسانیم؟!

    اگر روح خدا در ماست
    خدا گر مفرد و تنهاست
    ستیز پس برای چیست؟
    برای خودپرستی هاست...

    من از عقرب نمی ترسم
    ولی از نیش میترسم
    از آن گرگی که می پوشد
    لباس میش می ترسم

    سیمین بهبهانی[/FONT][/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2017/08/14
    نوشته‌ها
    117
    امتیاز
    3,922
    شهرت
    0
    106
    نویسنده
    بله ممنون. حرفتون درسته اصلاح می کنم.
    ادامشو فکر کنم تا چند روز دیگه بذارم باز هم ممنون میشم بخونین و نظر بدین.
    قبل از راه رفتن باید دوید
    افسانه آز:تالیور
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •