ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/06/04
    نوشته‌ها
    81
    امتیاز
    1,209
    شهرت
    0
    193
    نویسنده

    پرواز در زمستان

    تاریکی آشنای دیرینش بود اما نم کف این چاله نه. نه میخواست و نه توانش را داشت که سرپا باایستد. به آرامی استخوان های پوسیده اش را از کف نمناک چاله جمع کرد، دستهایش را ستون بدن لرزانش کرد و بلاخره پشتش را به دیواره چاله رساند و تکیه داد. تاریکی مطلق درون چاله ی کم عمق برایش آرامبخش بود. راستش تاریکی را به زرق و برق شهر پر هیاهوی بالای سرش ترجیح میداد. شهری که هیچکس در آن منتظرش نبود. هیچکس نمیفهمید ته این چاله در حاشیه ی شهر پیرمردی هنوز نفس میکشد‌. سرما تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود. شب، سرد و تاریک و خشک، هجوم آورد اما پیرمرد در مقابل حتی بدن لرزانش را اندکی جمع نکرد، بلکه بابیخیالی اجازه داد سوز زمستان در لابلای لباس مندرسش بوزد. اتفاق خاصی نیفتاده بود. قبل از سقوط در چاله، کنار مغازه ی کوچکی چای داغی خورده بود و با صاحب مغازه و دختر کوچولویش کلی شوخی کرده و خندیده بود. هرکس میدیدش فکر میکرد پیرمرد هفتاد و چند ساله و شاد و شنگولی را دیده که حتما در راه خانه ی نوه هایش بود. اما الان ته این چاله ی نه چندان عمیق، پیرمرد هیچ دلیلی برای نفس کشیدنش نداشت. شاید اگر میخواست میتوانست از چاله بیرون آید. دیواره ها جای دست داشتند و اوهم هنوز آنقدرها فرسوده نشده بود‌. اما بیرون از چاله چه بود؟ برای او هیچ.
    نمیدانست از کی اینگونه بی دلیل و بی هدف نفس میکشید که خودش هم متوجه نشده بود. طبق عادت دستش را درون جیب داخل کتش کرد اما تازه تاریکی درون چاله یادش آمد. نا امید دست خالی اش رابیرون آورد و منتظر نشست. خیلی از همقطارانش این شب ها میخوابیدند و دیگر بیدار نمیشدند. دوست داشت ازشان بپرسد آخرین شبشان خواب چه را دیده اند؟ اصلا سرما فرصت خواب دیدن بهشان داده یا نه؟ اما هیچکدام جواب نداده بودند. الان موقعش بود که خودش جواب سوالش را بفهمد. دوباره دستش بی اراده درون جیب داخل کتش رفت اما اینبار هم دست خالی اش را با آه خشکی بیرون کشید و روی پایش گذاشت. چیز گرد کوچکی را درون جیب شلوار زیر دستش حس کرد. با سختی دستش را درون جیبش فرو برد و آبنبات کوچکی را که نمیدانست از کی درون جیبش مانده بود بیرون کشید. مدتها بود بجز آن جیب خاص، کاری با بقیه جیبهایش نداشت. با انگشتهای پینه بسته اش دو طرف کاغذ آبنبات را گرفت و کشید، اما رعشه ی دائمی دست کار دستش داد. آبنبات کوچک از کاغذش بیرون پرید و در تاریکی کف چاله ناپدید شد. ناخودآگاه خم شد تا با کف دستانش دنبال آبنبات بگردد اما دوباره سوال دائمی درون سرش مانع شد. چرا؟ که چه بشود؟
    دوباره به دیواره ی نمناک چاله تکیه داد و دستش باز بی اراده درون جیبش فرو رفت و باز با یادآوری تاریکی چاله، خالی بیرون آمد. حالا تاریکی دشمن جانش شده بود. نور میخواست اما نه زیاد. تنها یک دایره ی کوچک روشن به اندازه ی کف دستش کافی بود. اما ته چاله تنها تاریکی بود. شاید اگر از جایش بلند میشد میتوانست ذره ای نور پیدا کند. بلند شدن برایش از آنچه فکر میکرد سخت تر بود. با زحمت دستهایش را به دیواره ی خاکی چاله گرفت و خودش را روی پاهایش بالا کشید اما باز هم خبری از نور نبود. هیچ ماهی در آسمان بالای سرش نبود. تنها منبع نور، روشنایی شهر بالای سرش بود که تا ته این چاله نمیرسید. در جست و جوی جای دست شروع به لمس دیواره ی چاله کرد. بدن لرزانش را به دیواره نمناک چسباند و شروع به بالا رفتن کرد. صعود سخت و کندی بود. خاک سست دیواره زیر دستانش کنده میشد اما پیرمرد لجباز تر از آن بود که منصرف شود. نور میخواست. دیگر سرمایی حس نمیکرد. عرق مخلوط با خاک از سر و صورتش جاری بود. بلاخره ذره به ذره بالا رفت تا به لبه ی چاله رسید. دست چپش را به کف خیابان بالای سرش رساند و خودش را بالا کشید. نور چراغ های شهر چشمان پیر و خسته اش را که به تاریکی عادت کرده بود اذیت میکرد. مردم در پیاده روی آنطرف خیابان بسرعت راه میرفتند. تنها یک فریاد کافی بود تا سکوت سرد خیابان را بشکند. به سختی دست راستش را درون جیب کتش فرو برد و عکسی رنگ و رو رفته و نیم سوخته را بیرون کشید و زیر نور مصنوعی شهر گرفت. عکسی که به صاحبش گفته بود سوخته. بلاخره میتوانست ببیندش.باد سرد زمستان میخواست عکس را از دستش بیرون بکشد اما انگشتانش محکم گوشه ی عکس را چسبیده بودند.نگاه به عکس مثل همیشه لبخندی مقاومت ناپذیر روی صورتش آورد. بیکباره خاک سست دیواره زیر پایش فروریخت. ناخودآگاه با دودست لبه ی چاله را چسبید. عکس کهنه در باد زمستانی به پرواز درآمد اما لبخند همچنان روی صورت پیرمرد باقی ماند. لبخندی که اینبار متفاوت بود. لبخندی به رهایی. احساسی که سالها بود تجربه اش نکرده بود. دستانش را از لبه ی چاله رها کرد. پرواز لذت بخشی بود. آخرین پرواز...
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    خیلی خوب بود
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    قشنگ بود....

    به نظرم اون تقلای بیرون اومدن از چاه برای دیدن فقط یه عکس رو سخت تر نشون میدادی بهتر بود، بار عاطفی داستانو بیشتر میکرد
    امضا:

    A.Gh

    والا
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2017/06/04
    نوشته‌ها
    81
    امتیاز
    1,209
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط mixed-nut نمایش پست ها
    قشنگ بود....

    به نظرم اون تقلای بیرون اومدن از چاه برای دیدن فقط یه عکس رو سخت تر نشون میدادی بهتر بود، بار عاطفی داستانو بیشتر میکرد
    سلام. ممنون. میدونم. امان از تنبلی ذهنی.
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2017/10/03
    محل سکونت
    رشت
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    1,553
    شهرت
    0
    24
    کاربر انجمن
    عالی بود مخلوط غم و امید
    به من خندیدند چرا که متفاوت بودم....به آنها خندیدم چرا که همه یکسان بودند
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2017/06/04
    نوشته‌ها
    81
    امتیاز
    1,209
    شهرت
    0
    193
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط light نمایش پست ها
    عالی بود مخلوط غم و امید
    ممنون. اراده سیالم بخونید بد نیست
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. پاسخ: 49
    آخرین نوشته: 2016/06/30, 01:54
  3. عنصر داستان شما چیست ؟ (ویژه داستان نویسان)
    توسط Araa M.C در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/06/23, 21:10
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •