ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: هدیه‌ی ماه

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار

    هدیه‌ی ماه

    آسمان شب پر تب و تاب بود . ستارگان شب میدرخشیدند و چشمک میزدند و اینگونه شادی خود را ابراز میکردند . آسمان درخشان‌تر از همیشه بود ، درخشان‌تر از همیشه و زیباتر از هر روز . هر ستاره سعی میکرد خود را زیبا‌تر و نورانی‌تر از دیگری نشان دهد ، تا اینکه دختر ماه از روی او گذر کند. دختری تازه متولد شده و زیبا . دختری به زیبایی خود‌ ماه، به سفیدی ستاره ها، با چشمانی به رنگ آبی دریا و موهایی قهوه‌ای،بلند و نرم. رنگی که در آسمان نبود.
    دختر ماه راهش را از روی خرواری از غبار درخشان باز کرد و پاهای سفید و کوچکش را با ملایمت روی ستاره گذاشت و نشست . دامنهٔ لباس سفید و بلندش بر روی ستاره کشیده میشد و چشمان ابیش غرق در نگرانی بود. دستانش را بر روی قسمت ناقص ستارهٔ عظیم کشید . با صدایی به ملایمت اب روان زمزمه کرد :《 خیلی درد داشت؟》
    خندهٔ ستاره اورا درخشان تر کرد . دختر ماه به ناچار لبخند زد. ستارهٔ عظیم گفت :《درد زیادی داشت ولی دنیایی از شگفتی همراهش بود. 》 دخترک چشمان شفافش را با کنجکاوی به او انداخت. صدای پر ابهت ستاره در گوشش طنین انداخت :《عالی بود ، زمین مهد رنگ ها بود و رنگ موی تو هم در آن دیده میشد !》
    _ موهای من ؟ مگه میشه؟
    ستاره دوباره خندید :《انواع رنگ ها و مناظر و صداها و حتی بو‌های مختلف که هنوز هم با قسمتی از من که در زمین سقوط کرده حسشان میکنم.》 دخترک با حسرت به اطرافش نگاه کرد. او بر روی ستاره ها راه رفته بود و در دامان ماه خوابیده بود . آسمان برای او بود . چیزهای دیگر؟ غیر ممکن است ! کاش میتونستم اونجا رو ببینم .
    روز‌ها میگذشتند. دختر ماه هر روز به دیدن ستاره‌ی ناقص میرفت و از زمین میپرسید و همیشه به آن فکر میکرد. اما او نمیتوانست به زمین برود. هیچ وقت.
    کم کم ناراحتی در او رسوخ کرد. دیگر آن دخترک سرشار از شور زندگی نبود، دیگر نه. ستاره‌ها متوجه تفاوت شده بودند ، چشم‌های دختر ماه تهی بودند. دختر ماه هم میدید، تفاوت‌هایی را میدید. دیگر آسمان برایش تب و تاب قبل را نداشت، ماه هم متوجه شده بود، دیگر دخترش از آن او نبود. او کودک زمین شده بود.
    ماه خودش را تسلیم سرنوشت کرد.
    _برو دخترم.
    _چی؟
    _برو به زمین و آن را هم سرای خود کن.
    دختر ماه با تمام علاقه‌اش به زمین این را نمیخواست. نه اگر منجر به ناراحتی مادرش میشد. هرگز.
    _نه، نمیرم.
    ماه لبخندی زد :《 برو و منو شاد کن. برو ولی منو فراموش نکن، هیچ وقت.》
    دخترک به مادر درخشانش نگاه کرد ... و پذیرفت.
    سرانجام دختر ماه سوار بر تکه‌ای از ستاره‌ای جوان به زمین رفت امّا فراموش کرد، همه چیز را...

    مهدخت از خواب پرید. لبخندی زد :《 همش خواب بود ، ولی مثل حقیقت بود آسمون!》
    ناگهان حقیقتی زمینی به فکرش رسید. موهای بلند و نرم قهوه‌ایش را جمع کرد و به طرف آینه رفت. چشمان آبی‌اش مملو از هیجان بود. امروز هشت ساله میشم.
    نگاهی به تقویم کنار آینه انداخت. مثل همیشه در روز تولدش نوشته بود : سقوط شهاب سنگ بر زمین.

    تقدیم به کیاناز عزیزم که برا من تنبل تایپ کرد!
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    خیلی قشنگ بود واقعا زیبا بود
    فقط ایکاش اون جمله اولش رو، که نوشتی شب پر تب و تاب بود، به این حالت بنویسی: شب "در" تب و تاب بود
    بقیه‌ش هم که عالی
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2017/08/03
    محل سکونت
    قله ی المپ
    نوشته‌ها
    23
    امتیاز
    900
    شهرت
    0
    18
    کاربر انجمن
    خیلی قشنگه
    رفاقت رو از هندوانه یاد گرفتم
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    .

    .
    .
    .
    .
    ..
    .
    .
    .

    ..
    هیچ دلیلی هم نداره دوست دارم از هندوانه یاد بگیرم اصن به شما چه؟
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    ممنووووون. خیلی هم خوب نشده بودااا. جسی جوووووونم حتما لحاظش میکنم اون نکته رو.
    از شما هم ممنون امیر رضا.
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2014/04/04
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    557
    امتیاز
    10,266
    شهرت
    2
    1,907
    نویسنده
    خب این نه داستان کوتاه بود و نه دلنوشته و هرچیز دیگه ای. آخرشم نفهمیدم ولی هرچی بود قشنگ بود. نباید خیلی گیر داد به نگراش و اینا ولی جمله دوم خیلی جلو چشمم بود.
    نقل قول نوشته اصلی توسط kianick نمایش پست ها
    ستارگان شب میدرخشیدند و چشمک میزدند و اینگونه شادی خود را ابراز میکردند .
    سه تا فعل که دوتاشون دو بخشی هستن رو داخل یه جمله اوردی
    ولی قشنگ بود بجز این
    خودتو اذیت نکن. زندگی کوتاهه. اما عوض بقیه رو اذیت کن. خیلی حال میده.
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط BOOKBL نمایش پست ها
    خب این نه داستان کوتاه بود و نه دلنوشته و هرچیز دیگه ای. آخرشم نفهمیدم ولی هرچی بود قشنگ بود. نباید خیلی گیر داد به نگراش و اینا ولی جمله دوم خیلی جلو چشمم بود.

    سه تا فعل که دوتاشون دو بخشی هستن رو داخل یه جمله اوردی
    ولی قشنگ بود بجز این
    ممنون از نظرت بانی، ولی اونجا ویرگووووووول داره. بعد از میدرخشیدند.
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2015/07/23
    نوشته‌ها
    49
    امتیاز
    6,746
    شهرت
    0
    78
    کاربر انجمن
    زیبا بود
    [CENTER][COLOR=#800000][SIZE=2][B]روزهای سخت دوام نمی آورند ،

    اما انسان های سخت چرا.[/B][/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2016/10/11
    محل سکونت
    جایی در میان هیچ جا
    نوشته‌ها
    15
    امتیاز
    3,601
    شهرت
    0
    21
    کاربر انجمن
    قشنگ بود، نو بود و جالب، هرچند گاهی نکته های گنگ داشت. ولی وصل کردن چند تا نکته از قبل و بعد از اومدنش به زمین جالب بود. نمیدانم چطور بگم، بعضی چیزاش جای کار داشتند مثلا اون تغییرش از کسی که دلبسته ماه و ستارگان شده بود و بعد دلبسته شدنش به زمین میتونست آرام تر و پر حوصله تر باشه. چطور بگم، میتونست ملموس تر باشه. داستان خوبی بود قشنگ و رویا گونه بود. و یه چیز دیگه، کاش بیشتر رویا گونه، همه چیز حالت آرمانی تر داشت، میدونید چی میگم، بیشتر شبیه خواب یک بچه هشت ساله بود. سرجمع قشنگ و جدید بود.
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    خخخخ.
    مرسی بابت نظر قشنگتون. منم برا این داستان دنبال یه چیز متفاوت بودم که نوشتم.
    بازم ممنون
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •