فصل سوم
به همراه فرانک، تام وسایمون به سمت دروازه به راه افتادیم. هوا کمی سردتر از دیروز بود. در این فکر بودم که چرا ملکه هیچ حمله یا حرکتی نمیکند که ناگهان سایمون با صدای نازکش گفت:《سرورم، چه شد که شما به اینجا امدید؟》 گفتم:《اول اینکه لازم نیست هیچکدومتون با من رسمی صحبت کنید.》 بعد ماجرا رو براش شرح دادم. کم کم به جنگل رسیدیم. جنگل پر از درخت ها و بوتههای سرسبز بود و جز صدای پرندگان هیچ صدایی در آن شنیده نمیشد. وارد جنگل شدیم. تام با لحن مغرورانه همیشگیش گفت:《جک، یعنی سرورم میشه چند لحظه تنها باشیم ؟》
+باشه عیبی نداره.
فرانک و سایمون به دنبال گشت و گذار رفتند و من و تام تنها شدیم .-سرورم نمیدونم خبر دارید یا نه <و ناگهان لحنش عوض شد گویی نگرانی زیادی داشت >ملکه سپید....برگشته.
گلویم را صاف کردم و گفتم :《من از بدو ورودم به نارنیا این موضوع رو میدونستم و دلیل اینجا بودن من هم همینه. من اینجام تا جلوش رو بگیرم .
-ما سنتور ها از روی ستاره ها این موضوع رو فهمیدیم و اصلان ازمون درخواست کرد که این موضوع رو به هیچکس اطلاع ندهیم ولی من خواستم شما رو در جریان بزارم چون به نظر من شما فرد قابل اعتمادی هستید.
+خیلی ممنون که من رو قابل اعتماد دونستی ولی وقتی
اصلان ازتون خواسته بود نباید چیزی میگفتید حتی به من .حالا هم حرکت کن بریم پیش اون دوتا ممکنه شک کنن به صحبتامون.
به سمت فرانک و سایمون حرکت کردیم درحال ماهیگیری برای من بودند و از قرار معلوم مسابقه گذاشته بودند .گفتم:سایمون، فرانک چکار میکنید؟ من
ماهی دوست دارم ولی نه اینقدر. لطفا بس کنید.
فرانک با لحن دوستانه ای گفت :《سرورم شما باید زیاد
بخورید تا قوی و پرزور شوید اگر کم بخوریدکه ضعیف
+برای بار اخر میگم با من رسمی حرف نزنید .
فرانک
ممنون بابت نگرانیت ولی هرچیزی اندازه ای داره و من
هم به اندازه غذا میخورم راستی یه سوال میشه ازت درخواست کنم به من شمشیر زنی یاد بدی؟
-قربان مگه خودتون بلد نیستید؟
+چرا بلدم ولی میخوام حرفه ای شم
-چشم قربان هر روز که خواستید به من اطلاع بدید
+تام میشه به من تیراندازی یاد بدی؟و سایمون ممنون میشم اگه بهم اصول نقشه کشیدن رو یاد بدی؟
هردو همزمان گفتند :مایه ی افتخار ماست
در همین حالو احوال بودیم که ناگهان تیری با سرعت از جلوی صورت من گذشت .با لحنی که حاوی ترس بود فریاد زدم :《بهمون حمله شده به محض اتمام جمله تیر دیگری به سمت من پرتاب شد و بعد تقریبا 12 کوتوله بیرون امدند و به سمت ما حمله ور شدند تام کمانش را کشید و شروع به تیر اندازی کرد واقعا حرفه ای تیر اندازی میکرد و یه جورایی غیر ممکن بود تیرش به هدف نخوره . فرانک گرز سنگی و بلندش را بیرون کشید و به سمت یک کوتوله یورش برد با ضربه شاخ هایش کوتوله را به چند متر انطرف تر پرتاب کرد و با ضربه ی گرزش یک کوتوله دیگر را پرتاب کرد .
سایمون شمشیر کوچیکش را که بیشتر مثله کارد اشپزخانه بود از قلافش در اورد و دونه دونه کوتوله ها رو نقش بر زمین میکرد غرق تماشای مبارزه بودم که
-اهای میدونی ملکه چقدر جایزه برای سرت تعیین کرده
الان سرت رو قطع میکنم
و از بالای یک تکه سنگ بزرگ به روی من پرید خیلی محکم زمین خوردم. شمشیرش را برد بالا ناگهان زمان برایم ایستاد. صدایی که مهر و محبت و ارامش را به انسان منتقل میکرد گفت :《شمشیرت را بکش .....شمشیرت را بکش و از خودت دفاع کن.》 .گفتم :《من که شمشیر ندارم.》 صدا گفت :《حالا داری.》 و احساس کردم چیزی در دستم بوجود امد.
یک شمشیر طلایی بود که در وسطش عکس یک شیر بود حالا فهمیدم اون صدا چه کسی بود، اصلان بود و دوباره زمان به حالت معمولی در اومد. با لگدی کوتوله رو به چند متر اونطرف تر پرت کردم از جام بلند شدم. شمشیر را با دو دستم محکم چسبیده بودم.
-که اینطور بچه. بدون من خون موجودات زیادی رو ریختم تو نمیتونی من رو شکست بدی .
و بعد به سمت من حمله کرد شمشیرش را از بغل به سمت پهلوی من حرکت داد تمام قدرتم رو جمع کردم و ضربه ای محکم به شمشیرش وارد کردم شمشیر کوتوله
شکست و از دستش در اومد بعد با یک حرکت دیگه سر
کوتوله رو قطع کردم . کوتوله های دیگر که دیدند سردستشان کشته شده پا به فرار گذاشتند من خیلی خوشحال بودم. طوری که صدای اطراف رو نمیشنیدم صدایی من رو به خودم اورد :《جک مواظب باش ولی من توجه نکردم که ناگهان تیری به بازوی من برخورد کردم شدت درد خیلی زیاد بود طوری که فریاد میزدم و بیهوش شدم.
بهوش امدم دستم باندپیچی شده بود و خیلی درد میکرد به از جام بلند شدم و به سمت خارج از اتاق حرکت کردم اصلان رو دیدم با صدای همیشگیش گفت :《
جک حالا فهمیدی شجاع هستی بلکه شجاعت تو در اعماق وجودت بود ولی تو امروز بیدارش کردی حالا
+نه اصلان من هنوز به شجاغتی که برای انجام ماموریتم نیاز دارم نرسیدم. راستی الان من تقریبا یک روزه که اینجا هستم من دوتا برادر دارم و مادرم منتظر من هست وقتی من برگردم یک روز گذشته ؟
-نه جک حتی اگه سالها در نارنیا بمونی وقتی برگردی زمان هیچ تغییری نکرده.
خیلی خوشحال شدم و محکم اصلان رو بغل کردم
پایان فصل سوم امیدوارم خوشتون اومده باشه
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
با تشکر از کیانیک بابت ویرایش خوبشون. لطفا خوندین نظر هم بدید
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
دانلود فایل فصل-سوم.pdf | آپلود سنتر آپلودر
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
البته این فایل ویرایش نشده فصل هست از دفعات بعد ویرایش شده را قرار میدم