ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: انتقام

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/07/04
    محل سکونت
    سرگردانم و درحال انجام ماموریت های امپراتوری
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    2,805
    شهرت
    0
    90
    ویراستار

    انتقام

    خب اینم از دومین داستان هر چند روندش خیلی خاص نیست و متاسفانه زیاد شبیه داستان نیست . شمش عزیز، شب خوب بخوابی ! @Banoo.Shamash

    انتقام


    درد ، رنج ، خشم و گناه است که از دیوار های این خانه میبارد . سال هاست فریاد هایم را فرو خورده ام . سال هاست در برابر امر دیگران به زانو درآمده ام . اما امروز ...
    قدرتشان دارد کم و کم تر میشود . یا شاید هم من دارم قوی تر می شوم . آن همه زخم از من گرگی درنده با زرهی مقاوم ساخته است . دیگر خون ام تازه نیست . سیاه شده . مانند جوهر . قلبم نیز سیاه شده . مانند جوهر . در رگ ها و مویرگ هایم جوهر در جریان است . به گمانم باید نامی دیگر برای خود برگزینم ! نامم چه بود ؟ یادم نمی آید . اما به فرشته مشهور بودم . در خلا سیاهی از ظلمت و گمنامی فرو رفته ام . طوفانی خاکسترهای روی آتش خشم را در ذهنم کنار زده . دارد شعله ور می شود . نتیجه کار هایشان را به زودی میبینند .
    سیزده سال رنج ، سیاهی مطلق . سیزده سال بردگی بدون هیچ مزدی . و اینک نوبت من فرا رسیده است . نوبت من شده تا تازیانه انتقام را بر پشتشان فرو بنشانم .
    جام زمان از خیانت لبریز شده . امشب ، خنجری از خشم به دست خواهم گرفت . بند های بردگی ام پوسیده شده اند . امشب ، قلب های سیاه تر از شب آنان را از سینه در خواهم آورد و تکه تکه به خورد سگ های بیابان میدهم و جسدشان را آتش میزنم و خاکسترش را بر آب میدهم تا هیچ اثری از آنان بر جای نماند .
    آنگاه ، شاید ، فوران خشم این قلب جوهری ام کمی فروکش کند . اما همچنان جوهر است که در رگ هایم جریان دارد . حتی شاید بازتاب سیاهی قلبم آنقدر شدید شود که چشمانم نیز سیاهی روند و آنگاه من ، فرشته سابق را آشفته اما آرام ، سرد ، بی روح در کنار رودخانه پر از خون یا در میان گل و لای امیخته به خون بیابند . در حالی که لبخند سرد انتقام بر لب هایم خودنمایی میکند، باد موهایم را نوازش میدهد و پشت پلک هایم کبود شده اند .
    هر چه میخواهد بشود . مهم این است که آن ها امشب تقاص کار های پلیدشان را پس میدهند . تقاص پلید کردن من را که روزی به فرشته شهر مشهور بودم ، پس میدهند .
    دارم به سوی خنجرم میروم . همان خنجری که سیزده سال است در کمد سفیدی مهر و موم شده . آه خنجر سفید قشنگم ... اما نه ! دارد تغییر میکند . سیاه شد . پوزخندی میزنم . خنجرم فهمید که در دست چه کسی قرار گرفته است . نوازشش میکنم .
    _فِلِشته ! شیکال دالی میتُنی ؟ لعنت ! باز این ... این موجود حقیر و پست . تو هم مانند آنهایی ! به سویش می غرم . در چهره ی کوچکش دلهره موج میزند ...
    _فلشته ! اون که دستته خطلناکه ، پاپا گفته چیز تیز بده ...
    پاپایت از چیز های استفاده میکند و دست به چیز هایی میزند که از چیز تیز بدترند عزیزم ! باری تمام خاطراتم برمیگردند . خشم سراسر وجودم را پر میکند . با خشونت به سویش حمله ور میشوم .
    جیغ میکشد .
    جیغش ... فریادی گنگ و از سر کودکی .مرا در میانه راه متوقف میکند ، چیزی را به یادم می آورد .
    در اعماق وجودم چیزی داد میکشد :
    _ لعنتی او که بی گناه ست ! راست میگوید . خنجر را پایین آوردم و به چشمانش خیره شدم .
    _ تو از این جا میروی ! الآن ! برو به عمارت سفید و بگو همه چیز تمام شده .
    صدایی که این حرف ها را زد ، برای خودم هم شنیدنی بود ! صدایی که سیزده سال خاموش بوده و سال ها کینه و نفرت چرکین اش کرده اند و آن لطافت زیبایش را از او گرفته اند . او با شنیدن صدایم ارام آرام عقب رفت و سپس برگشت و پا به فرار گذاشت ! ظاهرا فهمید دیگر آن فرشته نیستم . فهمید که آن فِلِشته سیزده سال پیش همراه با خانواده و عشقش به خاک سپرده شد و اکنون فرشته ای دیگر سر برآورده است .
    اینک ! این منم ! فرشته ای جوهری ! سرد و خشن ! دارم میروم تا مرگ را از نزدیک ببینم و با او جامی از انتقام بنوشم . و این سرآغاز یک حماسه خواهد بود !
    حماسه انتقام فرشته ی جوهری و مرگ !


    پایان
    زمستان 95
    همراه با اندکی تغییر برای درآوردن حرص شمش در تابستان 96

    I some times agree with the wind
    that
    You have to pass , pass and pass
    I some times agree with the sun
    That
    You have to be kind ...
    I always agree with the nature
    That
    Nothing will be like it was, any more
    by:Me ,Celaena
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2017/07/09
    محل سکونت
    در حال جستجو
    نوشته‌ها
    39
    امتیاز
    360
    شهرت
    0
    78
    مترجم
    سلام
    در ابتدا اشارتی بکنم که ژانر مورد پسند بنده وحشت است و مورد پسندترم اینست که داستان از طرف شخصیت منفیه داستان روایت شود. یکی از نکات مهمه این نوع داستان اینست که نویسنده با اعلام عصبانیت خود و آوردن دلایلی هر چند غیرمنطقی حق را به خود بدهد و خواننده را باخود همراه کند. این موضوع خیلی خوب رعایت شده بود. عمق کینه و خشم به خوبی در داستان مشهود بود
    آرایه های تشبیه به جا و حتی یکی دو استعاره ی عالی مثل خنجری از خشم . این جمله:
    جام زمان از خیانت لبریز شده
    خیلی زیبا بود. در نهایت باید بگویم تنها جایی که به دلم ننشست قلب جوهری بود ، اونقدر سیاه و ترسناک نیست که چندین بار توی متن بهش اشاره بشه ، به نظر من یا کمتر اشاره کن یا با یه چیز ترسناک تر عوضش کن( الان اصلا مغزم کار نمی کنه بگم چی ) در ضمن کاشکی بچه رو می کشتی
    داستان بلاشک مجذوب کنندست و بیصبرانه منتظر بعدی و قصه ی 13 سال هستم
    خدا قوت پهلوان
    ,Dear PAST
    .Thank You for all of the Experience & Lessons
    ,Dear Future
    ...I am Ready
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2017/07/04
    محل سکونت
    سرگردانم و درحال انجام ماموریت های امپراتوری
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    2,805
    شهرت
    0
    90
    ویراستار
    ممنونم سینا ، خوب حمایت میکنی ، باشه سعی میکنم فکر امو میکنم ببینم قصه 13 سالو میشه نوشت یا نه .
    بچه رو بخاطر شمش نکشتم @Banoo.Shamash
    I some times agree with the wind
    that
    You have to pass , pass and pass
    I some times agree with the sun
    That
    You have to be kind ...
    I always agree with the nature
    That
    Nothing will be like it was, any more
    by:Me ,Celaena
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط Celaena Sardothien نمایش پست ها
    ممنونم سینا ، خوب حمایت میکنی ، باشه سعی میکنم فکر امو میکنم ببینم قصه 13 سالو میشه نوشت یا نه .
    بچه رو بخاطر شمش نکشتم @Banoo.Shamash
    چه آدمی هستی تو حیف نمیشه چیزی بهت بگم
    باو من فقط غمگین دوس ندارم! ولی بقیه ژانر ها رو دوس دارم! کشت و کشتار هم که چه بهتر!
    فقط غمگین ننویس! همین!
    در ضمن منم موافق بودم بچه رو بکشه
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2017/07/04
    محل سکونت
    سرگردانم و درحال انجام ماموریت های امپراتوری
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    2,805
    شهرت
    0
    90
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط Banoo.Shamash نمایش پست ها
    چه آدمی هستی تو حیف نمیشه چیزی بهت بگم
    باو من فقط غمگین دوس ندارم! ولی بقیه ژانر ها رو دوس دارم! کشت و کشتار هم که چه بهتر!
    فقط غمگین ننویس! همین!
    در ضمن منم موافق بودم بچه رو بکشه
    عجب ... پس با کشتار جمعی مخالفتی نداری ؟ ... امیر کسراااااا
    حال ندارم تگش کنم ...
    ویرایش توسط Celaena Sardothien : 2017/08/01 در ساعت 10:12 دلیل: اسم اشتباهی بود -_-
    I some times agree with the wind
    that
    You have to pass , pass and pass
    I some times agree with the sun
    That
    You have to be kind ...
    I always agree with the nature
    That
    Nothing will be like it was, any more
    by:Me ,Celaena
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/07/23
    نوشته‌ها
    49
    امتیاز
    6,746
    شهرت
    0
    78
    کاربر انجمن
    این بار هم خوب نوشته بودی . به خوبی حس خشم و نفرت منتقل میشه . در بیان احساسات خوب هستی ولی بیشتر روی کلمات ادبی تر و زیباتر کار کن اینجوری گیرایی داستان به شدت میره بالا ! مثلا میتونستی به جای کلمه جوهر از کلمات دیگه ای که زیباتر باشن استفاده کنی ! چند عبارت در داستان خیلی زیبا بود مثل جام زمان از خیانت لبریز شده است. جالب بود .
    اگه حوصله ادامه اش رو داشته باشی فکر کنم یک داستان جنایی خوبی بشه
    ویرایش توسط just draco : 2017/08/01 در ساعت 12:30
    [CENTER][COLOR=#800000][SIZE=2][B]روزهای سخت دوام نمی آورند ،

    اما انسان های سخت چرا.[/B][/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2017/07/04
    محل سکونت
    سرگردانم و درحال انجام ماموریت های امپراتوری
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    2,805
    شهرت
    0
    90
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط just draco نمایش پست ها
    این بار هم خوب نوشته بودی . به خوبی حس خشم و نفرت منتقل میشه . در بیان احساسات خوب هستی ولی بیشتر روی کلمات ادبی تر و زیباتر کار کن اینجوری گیرایی داستان به شدت میره بالا ! مثلا میتونستی به جای کلمه جوهر از کلمات دیگه ای که زیباتر باشن استفاده کنی ! چند عبارت در داستان خیلی زیبا بود مثل جام زمان از خیانت لبریز شده است. جالب بود .
    اگه حوصله ادامه اش رو داشته باشی فکر کنم یک داستان جنایی خوبی بشه
    خب راستش این در حد یک انشا برای مدرسه بود تازه یکم طولانی ترش کردم . کاملا هم درست میفرمایید این جوهر به نظر خودمم یه جوریه . ایشالا تو داستان های بعدی جبران میکنم
    I some times agree with the wind
    that
    You have to pass , pass and pass
    I some times agree with the sun
    That
    You have to be kind ...
    I always agree with the nature
    That
    Nothing will be like it was, any more
    by:Me ,Celaena
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    احسنت.
    برای اولین کلمه بهترین چیزی که به ذهنم رسید "احسنت" بود.
    بطور کلی در بیان احساسات خیلی خوب عمل می‌کنی.
    چند تا پیشنهاد دارم:
    1) اسم داستانت به اندازۀ داستان قشنگ نیست، در واقع تکراریه. فرشتۀ جوهری، سال‌های درد و رنج یا یه چیزی شبیه اینا به نظرم بهتر بود.پ
    2) موقعی که دیالوگ داری توی داستانت حتماً سطرش رو عوض کن؛ از علائم دیالوگ نویسی هم استفاده کن.(اشاره به دیالوگ بچه دارم)
    3)تضاد رو خیلی خوب رعایت کردی، اونجا که میگی خنجر سفید رو از کمد سفید برمیداری و بعد سیاه میشه، این قسمت جا داشت هیجانی تر باشه.
    4)و پیشنهاد اصلی؛ این موضوع میتونه یه داستان بلند توپ بشه.

    ذهن خلاقی داری، ژانرت رو پیدا کن و تخصصی ادامه بده.

    موفقیت حق این قلمه، دنبال حقت باش
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2017/07/04
    محل سکونت
    سرگردانم و درحال انجام ماموریت های امپراتوری
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    2,805
    شهرت
    0
    90
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط ghoghnous13 نمایش پست ها
    احسنت.
    برای اولین کلمه بهترین چیزی که به ذهنم رسید "احسنت" بود.
    بطور کلی در بیان احساسات خیلی خوب عمل می‌کنی.
    چند تا پیشنهاد دارم:
    1) اسم داستانت به اندازۀ داستان قشنگ نیست، در واقع تکراریه. فرشتۀ جوهری، سال‌های درد و رنج یا یه چیزی شبیه اینا به نظرم بهتر بود.پ
    2) موقعی که دیالوگ داری توی داستانت حتماً سطرش رو عوض کن؛ از علائم دیالوگ نویسی هم استفاده کن.(اشاره به دیالوگ بچه دارم)
    3)تضاد رو خیلی خوب رعایت کردی، اونجا که میگی خنجر سفید رو از کمد سفید برمیداری و بعد سیاه میشه، این قسمت جا داشت هیجانی تر باشه.
    4)و پیشنهاد اصلی؛ این موضوع میتونه یه داستان بلند توپ بشه.

    ذهن خلاقی داری، ژانرت رو پیدا کن و تخصصی ادامه بده.

    موفقیت حق این قلمه، دنبال حقت باش
    این جمله آخری باعث شد جیغ بکشم
    خب،بازم درست گفتید،حتما تو داستانهای بعدیم علائم رو رعایت میکنم
    ژانرم رو هم هنوز نیافتم واقعا کار سختیه ، دارم سعی میکنم چیزای متفاوتی بنویسم ببینم تو کدوم بهترم ! با تشکر که برای داستانم وقت گذاشتید ♡
    I some times agree with the wind
    that
    You have to pass , pass and pass
    I some times agree with the sun
    That
    You have to be kind ...
    I always agree with the nature
    That
    Nothing will be like it was, any more
    by:Me ,Celaena
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2017/12/30
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    58
    امتیاز
    5,548
    شهرت
    0
    48
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Celaena Sardothien نمایش پست ها
    خب اینم از دومین داستان هر چند روندش خیلی خاص نیست و متاسفانه زیاد شبیه داستان نیست . شمش عزیز، شب خوب بخوابی ! @Banoo.Shamash

    انتقام


    درد ، رنج ، خشم و گناه است که از دیوار های این خانه میبارد . سال هاست فریاد هایم را فرو خورده ام . سال هاست در برابر امر دیگران به زانو درآمده ام . اما امروز ...
    قدرتشان دارد کم و کم تر میشود . یا شاید هم من دارم قوی تر می شوم . آن همه زخم از من گرگی درنده با زرهی مقاوم ساخته است . دیگر خون ام تازه نیست . سیاه شده . مانند جوهر . قلبم نیز سیاه شده . مانند جوهر . در رگ ها و مویرگ هایم جوهر در جریان است . به گمانم باید نامی دیگر برای خود برگزینم ! نامم چه بود ؟ یادم نمی آید . اما به فرشته مشهور بودم . در خلا سیاهی از ظلمت و گمنامی فرو رفته ام . طوفانی خاکسترهای روی آتش خشم را در ذهنم کنار زده . دارد شعله ور می شود . نتیجه کار هایشان را به زودی میبینند .
    سیزده سال رنج ، سیاهی مطلق . سیزده سال بردگی بدون هیچ مزدی . و اینک نوبت من فرا رسیده است . نوبت من شده تا تازیانه انتقام را بر پشتشان فرو بنشانم .
    جام زمان از خیانت لبریز شده . امشب ، خنجری از خشم به دست خواهم گرفت . بند های بردگی ام پوسیده شده اند . امشب ، قلب های سیاه تر از شب آنان را از سینه در خواهم آورد و تکه تکه به خورد سگ های بیابان میدهم و جسدشان را آتش میزنم و خاکسترش را بر آب میدهم تا هیچ اثری از آنان بر جای نماند .
    آنگاه ، شاید ، فوران خشم این قلب جوهری ام کمی فروکش کند . اما همچنان جوهر است که در رگ هایم جریان دارد . حتی شاید بازتاب سیاهی قلبم آنقدر شدید شود که چشمانم نیز سیاهی روند و آنگاه من ، فرشته سابق را آشفته اما آرام ، سرد ، بی روح در کنار رودخانه پر از خون یا در میان گل و لای امیخته به خون بیابند . در حالی که لبخند سرد انتقام بر لب هایم خودنمایی میکند، باد موهایم را نوازش میدهد و پشت پلک هایم کبود شده اند .
    هر چه میخواهد بشود . مهم این است که آن ها امشب تقاص کار های پلیدشان را پس میدهند . تقاص پلید کردن من را که روزی به فرشته شهر مشهور بودم ، پس میدهند .
    دارم به سوی خنجرم میروم . همان خنجری که سیزده سال است در کمد سفیدی مهر و موم شده . آه خنجر سفید قشنگم ... اما نه ! دارد تغییر میکند . سیاه شد . پوزخندی میزنم . خنجرم فهمید که در دست چه کسی قرار گرفته است . نوازشش میکنم .
    _فِلِشته ! شیکال دالی میتُنی ؟ لعنت ! باز این ... این موجود حقیر و پست . تو هم مانند آنهایی ! به سویش می غرم . در چهره ی کوچکش دلهره موج میزند ...
    _فلشته ! اون که دستته خطلناکه ، پاپا گفته چیز تیز بده ...
    پاپایت از چیز های استفاده میکند و دست به چیز هایی میزند که از چیز تیز بدترند عزیزم ! باری تمام خاطراتم برمیگردند . خشم سراسر وجودم را پر میکند . با خشونت به سویش حمله ور میشوم .
    جیغ میکشد .
    جیغش ... فریادی گنگ و از سر کودکی .مرا در میانه راه متوقف میکند ، چیزی را به یادم می آورد .
    در اعماق وجودم چیزی داد میکشد :
    _ لعنتی او که بی گناه ست ! راست میگوید . خنجر را پایین آوردم و به چشمانش خیره شدم .
    _ تو از این جا میروی ! الآن ! برو به عمارت سفید و بگو همه چیز تمام شده .
    صدایی که این حرف ها را زد ، برای خودم هم شنیدنی بود ! صدایی که سیزده سال خاموش بوده و سال ها کینه و نفرت چرکین اش کرده اند و آن لطافت زیبایش را از او گرفته اند . او با شنیدن صدایم ارام آرام عقب رفت و سپس برگشت و پا به فرار گذاشت ! ظاهرا فهمید دیگر آن فرشته نیستم . فهمید که آن فِلِشته سیزده سال پیش همراه با خانواده و عشقش به خاک سپرده شد و اکنون فرشته ای دیگر سر برآورده است .
    اینک ! این منم ! فرشته ای جوهری ! سرد و خشن ! دارم میروم تا مرگ را از نزدیک ببینم و با او جامی از انتقام بنوشم . و این سرآغاز یک حماسه خواهد بود !
    حماسه انتقام فرشته ی جوهری و مرگ !


    پایان
    زمستان 95
    همراه با اندکی تغییر برای درآوردن حرص شمش در تابستان 96

    زیبا بود با تاکیید های زیادش اصلا خواننده اذیت نمیشه فقط کافی بود یه ذره از واقعیت دور شه به گرگنمایی چیزی تبدیل شه مشخص شه داستان تخیللی یا نه!! من متوجه نشدم.
    در کل به شدت زیبا نوشته شده بود واقعا لذت بردم و ممنون ❤❤
    Mindreader
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •