مأموریت: نفوذ به کارخانه تسلیحات سازی
راوی: رضا
همگروهیها:عماد(Percy Jackson)، بنیامین(bookbl)
- همون همیشگی... .
پیشخدمت سری برای عماد تکان داد و همینطور که در تبلتش سفارش او را ثبت میکرد به سمت من برگشت و پرسید: «شما چطور؟»
من هم لبخندی زدم و درحالی که به منوی در دستم اشاره میکردم گفتم: «من یه دونه از این پیتزاهای جدیدتون با یه ماءالشعیر خنک میخوام.»
پیشخدمت برای من هم سر تکان داد؛ سفارشم را در تبلتش ثبت کرد و رفت.
بعد از رفتن پیشخدمت به عماد گفتم: «به نظر این هفته حسابی سرت شلوغ بود؛ اخه دو سه روز گذشته رو نشد بیایم اینجا.»
- اره هفتهی جهنمیای بود.
در همین لحظه صدای زنگ پیام از موبایل عماد به گوش رسید و چند لحظه بعد صدای موبایل من که آن را روی میز کنار دستم گذاشته بودم هم بلند شد و پیغام «شما یک پیام جدید دارید.» بر روی صفحه نمایشاش نقش بست. موبایل را بلند کردم، پیام از طرف سازمان بود، پس به سرعت آن را باز کردم. پیام این بود: «سلام لطفاً به مسئول هماهنگی مأموریتها مراجعه کنید.» بهنظر مأموریت جدیدی برای انجام داشتم. در سازمان وظیفهی اصلی تلپاتها پیدا کردن چیزهای مربوط به آنسو بود، چه موجودات آنسویی و چه انسانهایی که بر اثر وارد شدن نیروهایی (که موجودات متعلق به آنسو با عبورشان از پردهی بین دو دنیا با خود به این دنیا میآوردند) به وجودشان دارای قدرتهای ماوراءطبیعی شدهاند. البته از آنجایی که ما علاوه بر توانایی احساس چیزهای مرتبط با آنسو قدرت برقراری ارتباط ذهنی با دیگران و فرستادن پیغام برایشان و همچنین قدرت خواندن ذهن سایرین را داریم – که مورد آخر به لطف سازمان و قرصهای مخصوصی که مصرف میکنیم تا حدود زیادی محدود شده تا از دیوانگی کامل ما جلوگیری شود - گاهی در امور دیگر هم به سازمان کمک میکنیم؛ اما قضیه مأموریتها متفاوت است. مأموریتها معمولاً چند وقت یکبار پیش میآمدند و با توجه به نوعشان دارای خطرات مختلفی هم بودند. البته بدون شک این بار اولی نبود که قرار بود به مأموریت بروم. در گذشته هم چندباری پیش آمده بود که همراه با دو یا سه نفر دیگر از اعضای سازمان به مأموریتهای گوناگونی بروم. از شکار روح گرفته تا پیدا کردن مکان اختفای خوناشام یا دنبال کردن اجنه. در اکثر مواقع با توجه به موقعیت، همراهان من هم قدرتهای گوناگونی داشتند این افراد گاهی جنگجو، گاهی پیشگو، گاهی تکنولوژیست و گاهی هم درمانگر بودند. به هر حال به زودی از بقیه جزئیات این مأموریت باخبر میشدم.
سرم را از روی موبایل بلند کردم و چشمم به عماد افتاد. عماد به موبایلم که آن را دوباره روی میز گزاشته بودم اشاره کرد و گفت: «چی بود؟»
- احضار شدم به دفتر ملکه سرخ.
- فاطمه مأمور ارشد؟ چرا؟
- نمیدونم قبلاً که هر بار احظارم کردن میخواستن بفرستنم مأموریت.
صفحه نمایش موبایلی که در دستش بود را به سمت من گرفت تا بتوانم عین پیامی که برای خودم آمده بود را در آن مشاهده کنم.
سرم را خاراندم و با قیافه متعجبی گفتم: «یعنی میخوان ما رو با هم بفرستن؟»
- نمیدونم. من تازه اونجا بودم ولی چیزی به من نگفت.
- عجیبه.
در همین لحظه سفارشاتمان از راه رسید و پیشخدمت غذای هرکداممان را جلویمان بر روی میز قرار داد و رفت.
عماد گفت: «آره عجیبه ولی تا بعد غذا بیخیالش. الآن این پیتزای خوشگل داره به من چشمک میزنه.» و دستانش را به هم مالید سپس به غذایش حملهور شد. من هم به اثر هنریای که جلویم قرار داشت نگاه کردم و بر فراز آن نفس عمیقی کشیدم. بویش هم مانند ظاهرش عالی بود. نیشم تا بناگوش باز شد. اول نگاهی به عماد انداختم، با دیدن غذا خوردنش اشتهایم بیش از پیش تحریک شد؛ یکی از اصلیترین دلایلی که همراه عماد غذا میخوردم همین بود. غذا خوردنش به قدری اشتهاآور بود و دهن آدم را آب میانداخت که غذا خوردن با او باعث میشد لذت هر ذره از غذا چندین برابر شود. البته همیشه این فکر از سرم میگذشت که اگر روزی یکی از تکنولوژیستها غذا خوردن او را ببیند تمام ابهت سرپرست شانزده ساله و با استعداد تکنولوژیستها نابود میشود. مجدداً چشمانم را پایین انداختم و با لطافت اولین قاچ پیتزا را با دو دستم برداشتم و یک گاز حسابی به آن زدم. فوقالعاده بود.
درب ورودی ساختمان خبرگذاری صوتی تصویری زندگی پیشتاز به نرمی باز شد، من و عماد شانه به شانه یکدیگر از آن عبور کردیم، برای بخش نگهبانی سری تکان دادیم و به سمت آسانسورها رفتیم. هنوز چهرهی امیرحسین که در حال حرف زدن با یک دلال معروف مواد در یکی از پسکوچههای نزدیک ساختمان سازمان دیده بودم در ذهنم جولان میداد، چند بار پلک زدم تا تصویر او از ذهنم پاک شود. از بین سه آسانسوری که به سمت بالا میرفتند دکمهی یکی را فشار دادم و چند لحظهای منتظر ماندیم تا بیاید، در این چند لحظه نگاه عماد - که به آسانسور درب و داغانی که به سمت پایین و زیرزمین ساختمان میرفت دوخته شده بود - را دنبال کردم.
با لحن دلسوزانهای گفتم: «کی قراره این آسانسوره رو عوض کنن؟»
عماد نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و چشمانش را از آن آسانسور فلاکت زده گرفت، به درب آسانسوری که منتظر رسیدنش بودیم نگاه کرد و گفت: «فعلا میگن بودجه نداریم که خرج آسانسور زیرزمین کنیم.»
با همدردی سری تکان دادم و گفتم: «همیشه همین رو میگن.» البته در دلم میدانستم که تکنولوژیستها پرخرجترین افراد سازمان هستند و با وجود این که خودشان تاحدودی منبع درامد سازمان بودند اما بودجه بسیار زیادی را خرج کارهای تحقیقاتیشان میکردند و گاهی هم چنان ضرری به اموال سازمان میزدند که کاملاً طبیعی است اگر سازمان تعویض آسانسوری که به آزمایشگاههای تکنولوژیستها و در طبقات پایینتر زندانهای سرّی سازمان راه دارد را یک خرج اضافی بداند.
درب آسانسور با صدای زینگی باز شد و چند نفر از آن خارج شدند. وارد آسانسور شدیم و عماد دکمهی طبقه یکی ماند، سپس کارتش را از جیبش بیرون آورد و روبروی اسکنر مخصوص گرفت. اسکنر پس از تایید اعتبار کارت چراغ سبزی نشان داد و درهای آسانسور به آرامی بسته شدند و آسانسور با حرکتی روان به سمت بالا به حرکت درآمد. همین که آسانسور به حرکت درآمد صدای سپهر را در پس زمینه ذهنم حس کردم: «برو طبقه یکی مونده به آخر پیش فاطمه، باهات کار داره.»
تصویر سپهر را مانند همیشه در حالی که پشت میزش لم داده، پاهایش را روی میز گذاشته بود و به چیزهایی که در صفحه نمایش کامپیوترش اتفاق میافتند نگاه میکند تجسم کردم. در هر صورت یکی از مزایای تلپات بودن همین بود که سرپرست تلپاتها نیازی نداشت برای حرف زدن با زیردستانش از سرجایش بلند شود، فقط کافی بود سپهر حضور شخص مورد نظرش را در حوزهی آنتندهی ذهنیاش حس کند.
به همان شیوهای که سپهر برایم پیام ذهنی ارسال کرد جواب دادم: «پیامش اومد رو گوشیم.»
- اوکی. داری با عماد میری؟
- اره برا اونم مثل من پیام اومد.
- خب. باشه.
اکثر تلپاتها به این مکالمات کوتاه سپهر عادت داشتند زیرا معمولاً سرپرست بخش تلپاتها حوصله ادامه مکالمه را بیش از این نداشت و تمام حرفهایش را به خلاصهترین شکل ممکن بیان میکرد.
صدای زینگ آسانسور نشانگر رسیدنمان به طبقه مورد نظر بود.
از آسانسور خارج شدیم، به سمت دفتر یکی از مأموران ارشد سازمان که مسئول هماهنگی مأموریتها هم بود رفتیم.
همینکه جلوی در رسیدیم و چهرههایمان توسط دوربینی ضبط و برای شخصی که درون اتاق بود ارسال شد، در اتاق باز شد؛ عماد قبل از من قدم به درون اتاق گذاشت، من هم پشتسر او وارد شدم و با کسی که لغب ملکهی سرخ را یدک میکشید و بر روی صندلیای پشت میزش نشسته بود مواجه شدم.
قبل از هرچیزی عماد گفت: «خب، لیلا چی شد؟»
فاطمه جواب داد: «همراه سلاح جدید فرستادمش مأموریت.»
عماد با چهره ای بهت زده گفت: «مأموریت؟! لیلا؟! سلاح جدید؟!» و زیر لب چیزهایی راجع به استرس و خرابکاری و گران بودن اسلحه غرغر کرد.
فاطمه نگاهش را از عماد به من دوخت و گفت: «شما دوتا هم باید برید مأموریت.»
من با لحنی کنجکاوانه پرسیدم: «این چه مأموریتیه که سرپرست تکنوها هم باید توش باشه؟»
دو پاکت با را مهر انجمن از کشوی میزش بیرون آورد، آنها را به سمتمان گرفت و گفت: «اطلاعات کلی مأموریتتون تو این پاکتهاست و بقیه چیزها با خودتونه.» سپس یک پاکت دیگر را هم از کشو خارج کرد و به دو پاکت دیگر اضافه کرد، با بیحوصلگی گفت: «این هم مال نفر سوم تیمتونه. اطلاعات ورود و خروجش میگه که همینجا توی ساختمونه ولی هنوز نیومده نامهی مأموریتشو بگیره.» بعد به من خیره شد و گفت: «احتمالاً یه گوشه خوابیده، پیداش کن و پاکت مأموریتشو بهش بده، حتماً هم بهش بگو اگر یک بار دیگه به عنوان یکی از جنگجوها همچین تنبلیای رو ازش ببینم مجبورش میکنم ده بار کل پلههای ساختمون رو بالا و پایین بره.»
در نهایت من جلو رفتم، پاکتها را از دستش گرفتم و به همراه عماد به سمت در رفتم. در آخرین لحظه قبل از خروج عماد برگشت و به فاطمه گفت: «جدی جدی میخواید اون اسلحه رو بدید دست لیلا و بفرستینش مأموریت؟»
- آره میخوایم همینکار رو بکنیم.
عماد که میدانست اعتراض هیچ فایدهای ندارد دوباره زیر لب غرغر کردن را آغاز کرد و حرفهایی درباره هدر رفتن وقت و هزینهی صرف شده و بیشتر بودن احتمال آسیب دیدن اعضای سازمان به جای موجودات آنسویی گفت، برگشت و از اتاق خارج شد، در را پشت سرش بست تا با هم بهسمت آسانسور برویم. در آسانسور عماد هنوز درگیر مسأله مأموریت رفتن لیلا بود که من گفتم: «میری زیرزمین؟»
نفسش را بیرون داد و گفت: «آره. تو چی؟»
به نامه شخص سوم که در دستم بود اشاره کردم و گفتم: «باید اینو پیدا کنم.»
عماد نگاهی به پشت پاکت نامه انداخت و گفت: «میخوای جاشو برات پیدا کنم؟» و موبایلش را از جیبش بیرون آورد.
سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: «میدونم کجاس.» از آنجایی که من خودم کسی بودم که این شخص را برای سازمان پیدا کردم پس آیدی ذهنی او برایم آشنا بود و اگر در محدوده ذهنی من بود به راحتی میتوانستم پیدایش کنم، مانند سپهر که بلافاصله بعد از اینکه در محدوده ذهنیاش قرار گرفتم حضورم را حس کرد. عماد دکمهی همکف را فشار داد و من هم دکمهی یکی از طبقات میانی را فشار دادم.
وقتی به طبقهی مورد نظرم رسیدم آسانسور ایستاد و درهایش باز شدند، قبل از پیاده شدن برای عماد سری تکان دادم و او هم در جواب به من گفت: «برات شمارهی اتاق کنفرانس برای مأموریت رو میفرستم، نیم ساعت دیگه دوتاتون بیاید اونجا.»
«باشه» ای گفتم و وارد راهرو شدم. درب آسانسور پشت سرم بسته شد و عماد در آسانسور به طرف طبقهی همکف به راه افتاد تا به طبقه تکنولوژیستها (که از چندین آزمایشگاه شلوق پلوق و درهم تشکیل شده است) برود. در مقایسه با تکنولوژیستها طبقهی تلپاتها بینهایت ساکتتر بود، آنجا بعضی افراد در اتاقهایشان و گروهی دیگر در سالن اصلی بر روی صندلیهای راحتی نشسته بودند و درحال سیر و سلوک در عالمی دیگر به سر میبردند. البته تلپاتها چندان بیعیب نبودند و این مورد از اسپینرهای رنگارنگشان که برای کنترل عصاب با آنها ور میرفتند یا تیپ و قیافههای عجیبی که در میان تلپات ها به وفور پیدا میشد مشخص بود که به دلیل انواع و اقصام بیماریهای روانیای که اکثرشان داشتند و ریشهیاش به دوران تاریکی که هنوز قرصی برای کنترل قدرت تلپاتیک نداشتند بر میگشت.
مستقیم در راهرو جلو رفتم تا جلوی درب اتاقی که مطمعن بودم فرد مورد نظرم در آن است متوقف شدم. از انجایی که مانند سایر تلپاتها روان پریشانی داشتم و متاسفانه به سادیسم خفیفی مبتلا بودم به جای در زدن همانجا ایستادم و صدای فاطمه را درحالی که فرمان «ده دور کل پلههای ساختمون؛ سریع» را فریاد میزد تجسم کردم و به ذهن خوابآلود فرد بیچاره درون اتاق فرستادم. اغلب این کار باعث خوابهای وحشتناکی میشد و امیدوار بودم هیچوقت چنین اتفاقی برای خودم نیافتد.
پس از چند لحظه صدای بلند ناشی از برخورد یک جسم سنگین با زمین بلند شد و بعد از حدوداً یکی دو دقیقهی دیگر یک نفر از درون اتاق فریاد زد: «لعنت خواب موندم.» سپس در مدت خیلی خیلی کوتاهی درب اتاق باز شد و یک جسم سنگین درحالی که سرش در موبایلش بود خود را از اتاق بیرون انداخت و مستقیماً با من که بیرون اتاق ایستاده بودم برخورد کرد و هردویمان روی زمین پخش شدیم.
فردی که خودش را از اتاق بیرون انداخته بود خود را جمع کرد که بلند شود و به سمت انتهای راهرو بدود. من هم وقتی از شوک برخورد خارج شدم و به خودم آمدم به سرعت دست او را گرفتم و قبل از اینکه از جایش بجهد به او گفتم: «آروم باش. چرا انقدر عجله داری؟»
دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: «ببخشید،ندیدمت. باید یه بابایی رو ببینم!»
قبل از اینکه مثل موشک به راه بیفتد به او گفتم: «لابد میخوای بری پیش فاطمه.»
ناگهان خشکش زد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: «آره، خود خودش.»
نفسم را با صدا بیرون دادم پاکت را به طرفش گرفتم سپس گفتم: «اسمت بنیامینه دیگه؟ بیا این رو داد به من تا به تو برسونمش.»
همینطور به دست من و پاکتنامه که مهر سازمان بر رویش بود خیره شده بود که چشمانش پر از اشک شد و با صدای بغضآلودی گفت: «اخراج شدم؟»
لبخندی زدم و گفتم: «نه نامهی مأموریته.»
سریعاً حال و هوایش عوض شد و نامه را از دستم گرفت، پاکت نامه را پاره کرد و نامهای را که شرح کلی مأموریتش در آن نوشته شده بود و در پایین با امضای رییس سازمان تایید شده بود خواند سپس دستش را دراز کرد تا من از روی زمین بلند شوم بعد با لحنی عذرخواهانه گفت: «ببخشید انداختمت. مشکلی که نداری؟» من هم دستش را گرفتم و از روی زمین بلند شدم، لباسم را تکاندم سپس با لبخندی دوستانه جوابش را دادم و گفتم: «نه ایراد از خودم بود بدجایی ایستاده بودم.»
بعد موبایلم را از جیبم بیرون آوردم، وارد برنامهی پلگرام شدم و به عماد پیام دادم: «کدوم اتاق کنفرانس؟»
پس از چند صدم ثانیه عماد شماره اتاق را برایم فرستاد و من هم آن را به بنیامین نشان دادم و گفتم: «باید بریم اینجا برای جلسه مأموریت.»
بنیامین با دستش به اتاقی که تازه از آن بیرون پریده بود اشاره کرد و گفت: «باشه، فقط یه لحظه صبر کن نور چشمیهامو بیارم.» بعد وارد اتاقش شد. پس از اندک زمانی با دو شیء استوانهای شکل که با آویز به کمربندش وصل کرده بود بیرون آمد و با هم به طرف اتاق کنفرانسی که عماد گفته بود رفتیم.
حدود ربع ساعت بعد وارد اتاق کنفرانس مورد نظر شدیم، عماد بر روی یک صندلی پشت میز گرد کنار پروژکتور نشسته بود و با موبایلش ور میرفت. وقتی وارد اتاق شدیم عماد سرش را بلند کرد و برای بنیامین سری تکان داد.
جلسهی قبل از مأموریتمان حدود یک ساعت به طول انجامید و اکثر جزئیات مأموریت که عماد در همین مدت کم فراهم کرده بود از او دریافت کردیم. مطمعناً کار چندان سادهای پیش رو نداشتیم؛ به طور کلی باید به دفتر مدیر یک کارخانه صنایع تسلیحاتی که اخیراً عدهی زیادی در آنجا غیب شده بودند نفوذ میکردیم و علًت این اتفاق را کشف میکردیم البته شواهد موجود حاکی از این امر بود که موجودی متعلق به آنسو در این کارخانه حضور دارد و بیشتر وظیفهی ما پیدا کردن و دستگیر کردن آن موجود بود. سپس کولهپشتیهایمان را از عماد گرفتیم که در آنها علاوه بر وسایل خبرنگاری (که به عنوان پوشش از آنها استفاده میکردیم) یک سری تجهیزات مخصوص برای بیابان نوردی (که به دلیل مختصات کارخانه به آنها نیاز داشتیم) و گذرنامههای جعلی برای سفر به خارج مرز هم موجود بود.
سه نفری از اتاق کنفرانس خارج شدیم و در را پشت سرمان بستیم. سپس با هم سوار آسانسور شدیم و بنیامین دکمهی طبقهی همکف را فشار داد. درهای آسانسور بسته شدند و ما روانه مأموریتمان شدیم.