نام: رضا
نام همگروهیها: عماد، بنیامین
ماموریت: نفوذ به کارخانه اسلحه سازی
وقتی تمام چراغها ناگهان خاموش شدند بلاخره فرصتی که منتظرش بودم به دست آمد. با یک حرکت سریع به کمک دست راستم انگشت شست دست دیگرم را شکستم و قبل از اینکه درد دیدم را تار کند دستانم را که با طناب- پشت صندلی تاشوی فلزیای که سه روز گذشته را بر رویش جا خوش کرده، حسابی کتک خورده و مورد بازجویی قرار گرفته بودم- بسته شده بودند آزاد کردم. در تاریکی با چشمانم نمیتوانستم چیزی ببینم ولی ذهن سه نفری که در اتاق با من بودند و ذهن بنیامین -که در اتاق دیگری در شرایطی مشابه با من قرار داشت -را به خوبی حس میکردم. بازجوی من که چند لحظهای در شوک خاموش شدن ناگهانی تمام چراغها بود با شنیدن صدای تق ناشی از شکستن انگشتم و متعاقباً صدای تقلایم برای آزاد شدن به خود آمد و هیکل عظیمش را از روی صندلیای که روبه رویم و در فاصله دو قدمی بود به سمتم پرت کرد، در همین حین فریادی زد و توجه دو نگهبانی که پشت سرم کنار درب خروجی ایستاده بودند را جلب کرد. من از چند صدم ثانیه فرصتم استفاده کردم و خودم را قبل از رسیدن او بر روی زمین پرت کردم سپس به سمتی غلت خوردم تا کاملاً از دسترسش خارج شوم. صدای برخورد او با صندلیم و سپس پخش شدنش بر روی زمین هم به کمکم آمد تا تشخیص مکان فعلیم از طریق صدا ممکن نباشد. با توجه به اینکه سه روز گذشته به خوبی اتاق بازجوییام را مشاهده کرده بودم و جزئیاتش را برای اینچنین موقعیتی به خاطر سپرده بودم، از روی حرکاتم حدس میزدم که حدوداً یک متر با دیوار سمت راست فاصله دارم و اگر دیوار را دنبال کنم به کمدی فلزی کوتاهی که پر از ابزار مختلف شکنجه بود میرسم، آخرین باری که چک کرده بودم یک چکش آنجا بر روی کمد بود. دست سالمم را به سمت دیوار دراز کردم که با کمی تقلا به دیوار رسید، سپس بی سر و صدا به سمت جلو به راه افتادم؛ در همین حین بازجویم خودش را جمع و جور کرده بود و دستوراتش را بر سر دو نگهبان فریاد میزد. وقتی به کمد رسیدم کورمال کورمال دستم را رویش کشیدم تا بلاخره چکش را پیدا کردم و آن را به آرامی بلند کردم و در دست سالمم محکم گرفتم. با توجه به آخرین فریادهای بازجو و اینکه دو نگهبان دیگر او را پیدا کرده و احتمالا در کنارش ایستاده بودند من زمان زیادی قبل از اینکه تنها نگهبانی که اسلحه حمل میکرد شانسش را امتحان کند و به سمتی شلیک کند نداشتم، از آنجایی که نمیتوانستم در اینچنین موقعیتی فقط به شانسم متکی بشوم با دست دردناکم به دنبال جسم دیگری بر روی دراور گشتم و بعد از پیدا کردن یک میخ به سرعت آن را به دورترین نقطهی ممکن پشت سر سه نفر پرت کردم. بلافاصله بعد از برخورد میخ به زمین چند تیر به آن سمت شلیک شد و برای من مشخص شد کدام نگهبان اسلحه دارد، پس چکش را در دستم سبک سنگین کردم و با چشمان بسته و به کمک رادار ذهنیام به نگهبان را نشانه گرفتم سپس تنها سلاحم را با تمام قدرت به سمت سر هدف پرتاب کردم. صدای برخورد تهوعآور به علاوهی غیب شدن ذهن نگهبان از رادارم مهر تاییدی بر مهارتهایی که من در دورههای اجباری سازمان کسب کرده بودم زد. قبل از برخورد کامل نگهبان با زمین به سمتش دویدم و امیدوار بودم که نه تنها به هیچ شیء غیر منتظرهای برخورد نکنم که قبل از دو نفر دیگر -که اندکی پیش در کنار او ایستاده بودند- به اسلحهاش برسم. در همین لحظه درب اتاق به شدت باز شد و همین امر به من کمک کرد تا قبل از دو نفر دیگر به سمت محل احتمالی اسلحه شیرجه بزنم و بلا فاصله پس از پیدا کردن اسلحه انگشتم را بر روی ماشه بگذارم و هردویشان را به رگبار ببیندم. همین که مطمئن شدم هردو نفر به قدر کافی گلوله خوردهاند لولهی تفنگ را به سمت درب ورودی و دو نفری که حضورشان را آنجا حس میکردم گرفتم اما همین که ذهنشان را به خوبی حس کردم آندو را شناختم و گفتم: «عماد خیلی لفتش دادی.»
عماد هم در جواب گفت: «خب که چی؟ نمیشه که سه سوته رفت تو دفتر رییس و اطلاعات جمع کرد و همه مقدمات فرار رو آماده کرد و تمام برق اصلی و اضطراری یه مجموعه به این بزرگی رو قطع کرد؛ اونم وقتی شما دوتا نشستین رو صندلی و هیچکاری نمیکنین.»
بنیامین در جواب او گفت: «چقدر هم که به ما خوش میگذشت.» و پشت سر عماد وارد اتاق شد.
عماد به سمتم آمد دست راستم را که بر روی اسلحه- که هنوز با بندش متصل به جنازه بود – بود از روی اسلحه برداشت و گفت: «بیا این لنزها رو بزار تو چشمهات.» سپس دو مکعب پلاستیکی کوچک را در دستم گذاشت. با ادایی دست دیگر دردناکم را بلند کردم، انگشت شکستهام را جلوی صورتش گرفتم و گفتم: «اگه میتوستم خوب میشد؛ ولی نمیتونم. چرا خودت برام نمیزاریشون؟» نگاهی به انگشت شکستهام انداخت و دو مکعب را از دستم گرفت، یکی از آنها را با صدای تقی باز کرد و با انگشتش لنز را از داخل جعبه کوچکش بیرون آورد، سپس گفت: «چشمت رو کامل باز کن.»
بعد از گذاشتن هر دو لنز در چشمانم و فعال کردنشان اتاق برایم مثل روز روشن شد. با وجودی که هیچ منبع نوری در آنجا نبود من تمام جزئیات محیط را به وضوح میدیدم.
اتاق حدوداً پنج متر عرض و هفت متر طول داشت که با توجه به موقعیتم هنگامی که با دستان بسته بر روی صندلی نشسته بودم درب ورودی و خروجی اتاق دقیقاً در وسط دیوار پشت سر قرار داشت؛ تنها وسایل داخل اتاق هم دو صندلی و کمد کوتاه ابزار شکنجه بودند؛ سه جنازه هم تقریباً در یک ردیف قرار داشتند. جنازهی نگهبان اول همانجایی بود که من چند دقیقه پیش خودم را بر روی زمین پرت کردم، جنازهی دوم بازجوی عظیم الجثه بود که در حالی که به این سمت میآمد مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود و در یک قدمی جنازهی اول بر روی زمین افتاده بود و آخرین جنازه هم متعلق به نگهبان دوم بود که در کنار دیوار سمت چپ بر روی زمین افتاده بود و دیوار کنارش با خون و سوراخ گلوله تزئین شده بود.
وقتی بلاخره هیجانم فروکش کرد، حالت تهوع بابت کشتن آن سه نفر و دردی که نتیجه مورد ضرب و شتم قرار گرفتن در سه روز گذشته و انگشت شکستهام بود جای آن را پر کرد و کمکم دنیا را در برابر چشمانم خاکستری کرد که در آخر باعث شد از هوش بروم. وقتی به هوش آمدم عماد گفت: «خوبی؟ برای دردت و اینکه بتونی سرپا بشی یکی دوتا دارو بهت تزریق کردم، بیا این قرصه هم برای حالت تهوعی که احتمالاً داری کمکت میکنه.» و یک قرص و یک بطری آبمعدنی- که احتمالاً از کوله پشتیاش در آورده بود- به سمتم گرفت. بعد از خوردن قرص به همراه کل آبمعدنی نفس عمیقی کشیدم و به کمک بنیامین و عماد از روی زمین بلند شدم. به نظر میرسید تزریقات عماد موثر بودند زیرا احساس درد کمتری نسبت به چند دقیقه پیش داشتم. دست چپم هم به نظر به خوبی باندپیچی شده بود.
چند لحظه بر روی پاهایم ایستادم تا تعادلم را به طور کامل بدست بیاورم. وقتی کاملاً احساس آمادگی کردم به عماد گفتم: «خب الآن باید چیکار کنیم؟»
عماد نگاهی به ساعتش انداخت و در جواب گفت: «الآن ساعت دوازده و نیمه، باید قبل از اینکه بقیه با چراغ قوههاشون بریزن اینجا بزنیم بیرون. بعد بدون اینکه دیده بشیم سر ساعت یک بریم پشت ساختمون تحقیقاتیشون، اونجا یه کامیون منتظرمونه؛ من قبلا یه کاری کردم که تمام نمونههای ازمایشگاهیشون به علاوه تمام نتایج کتبی و الکترونیکی ازمایشاتشون رو بزارن توی اون کامیون. حدود ساعت یک و نیم یه هواپیما قراره روی باند هواپیمای پشت مجموعه منتظرمون باشه و ما هم باید سوارش بشیم و بریم.»
خب نقشهی خوبی به نظر میرسید بیشترش همانطور بود که قبلا من و عماد با هم برنامهریزی کرده بودیم.
بنیامین در حالی که اجساد را برای به دست آوردن چیز به درد بخوری میگشت گفت: «همهی این نقشهها رو خودت تو همین سه روز کشیدی؟»
عماد در همین حین که وسایلی که از کولهاش بیرون آورده بود را دوباره در کوله میچپاند گفت: «بیشترش رو ما قبلاً برنامهریزی کرده بودیم، مثلاً هواپیما برای برگشتمون و گیر افتادن شما دوتا برای اینکه من راحتتر بتونم نفوذ کنم؛ یه سری چیزها رو هم خودم در حین ماموریت اضافه کردم، مثلاً نمونهها و کامیون.»
بنیامین با چشمانی گرد شده اول به عماد و سپس به من نگاه کرد و گفت: «شماها بدون اینکه به من چیزی بگید برای خودتون نقشه کشیده بودید؟»
من بهانهای الکی اوردم: «خب ببین وقت نبود، بعدش هم ما روی این حساب کرده بودیم که اگه تو و نظراتت رو دنبال کنیم توی یک ساعت اول گیر میفتیم، ولی تو تونستی منو غافلگیر کنی و توی پونزده دقیقه گیرمون انداختی.»
اثرات ناراحتی در صورت ورم کرده و پر از کبودیاش به سختی قابل دیدن بود ولی کم حرفیاش تا انتهای ماموریت قطعاً ناشی از ناراحتی یا عصبانیت از دست من و عماد بود.
وقتی کاملاً آماده خروج از اتاق شدیم به دو اسلحه -که یکی از آنها را بنیامین در حینی که در پنج دقیقه اول پس از خاموشی، نگهبانانش را از پا در میآورد به دست آورده بود و دیگری را من از جنازه صاحب قبلیاش جدا کردم- مجهز بودیم به علاوه تفنگ بیهوش کننده عماد و کوله پشتیاش که نسخهای جمع و جور از سرزمین عجایب بود.
هر سه نفرمان پشت سر همدیگر وارد راهرو شدیم، اول عماد بعد من و پشت سر من هم بنیامین. هربار من حضور افراد زیادی را پشت یک پیچ یا در انتهای یک راهرو احساس میکردم به عماد اطلاع میدادم و او هم مسیرمان را عوض میکرد، گاهی هم اگر تنها یکی دو نفر بر سر راهمان قرار داشت بنیامین بی سر و صدا آنها را بیهوش میکرد و راهمان را باز میکرد. در نتیجه ما به سرعت به اتاقی که وسایل من و بنیامین در آن نگهداری میشد رسیدیم، با اندکی گشتن من و بنیامین کوله پشتیهایمان را پیدا کردیم. بنیامین وقتی دید عزیزان دلش در کولهاش نیستند حسابی از کوره در رفت و ما به سختی توانستیم جلویش را بگیریم تا به دنبال آنها نرود؛ در آخر عماد با قول شمشیرهای لیزری بهتری که وقتی به سازمان میرسیدیم برایش میساخت او را آرام کرد. حدود ساعت دوازده و چهل و پنج دقیقه بلاخره وارد فضای باز شدیم. احساس کردن هوای خشک بیابان چندان تاثیر مثبتی بر احوالمان نداشت ولی دیدن آسمان پاک و پر از ستارهی شب بسیار لذتبخش بود. رسیدن به پشت ساختمان تحقیقاتی مجموعه حدود ده دقیقه وقت گرفت، قطع بودن برق اصلی و اضطراری مجموعه هم به ما در رسیدن به آنجا بدون دیده شدن کمک کرد. وقتی در نهایت به کامیون رسیدیم راننده آن را از اتاقک کامیون بیرون کشدیم و با دست و پای بسته در گوشهای رها کردیم. عماد بر روی صندلی راننده پرید و من و بنیامین هم در کنار او بر روی صندلی کمک راننده نشستیم. عماد کامیون را روشن کرد و تلاش کرد آن را به حرکت در بیاورد ولی در انجام آن کاملاً ناموفق بود. برای بار سوم تمام دستورالعملهای راندن کامیون را برای خودش بلند بلند تکرار کرد و وقتی باز هم در عملی کردن آن و به راه انداختن کامیون ناموفق بود سعی کرد با حواله کردن انواع و اقصام فحشهای سایبری به کامیون عصبانیتش را بر سر آن خالی کند. در آخر وقتی از فحش دادن هم نتیجهای به دست نیامد عماد گفت: «نمیفهمم چه مرگشه ... من هرکاری که تو راهنمای روندن اینها بود رو انجام دادم ولی راه نمیافته. اصلاً درک نمیکنم چرا اینها سیستم خودران ندارن! باید داشته باشن. باید یه کامپیوتر لعنتی باشه که همهچیز اینها رو کنترل کنه.» بنیامین که بین من و عماد نشسته بود گفت: «خب فعلاً که نداره. تو هم که نمیتونی برونیش.» به دست من اشاره کرد و گفت: «این هم که ناقصه، بزار من امتحان کنم شاید یه فرجی شد.» عماد شانهای بالا انداخت و جایش را با او عوض کرد سپس تمام دستور العملها را برای او از روی گوشیاش خواند. خوشبختانه پس از چهار پنج بار شکست بلاخره بنیامین موفق شد کامیون را به حرکت در بیاورد؛ در آخر ما از مسیری که عماد نشان میداد راهی باند فرودگاه پشت مجموعه شدیم.
در میانههای راه ناگهان تمام چراغها و نورافکنها با هم روشن شدند و محوطهی مجموعه را نورانی کردند. همزمان با روشن شدن چراغها و نورافکنها، آژیرها هم به صدا در آمدند و تمام افراد مجموعه اسلحه به دست بیرون ریختند. به عنوان سیبل تیراندازی در این شرایط به خودمان نمره ده از ده دادم زیرا تمام اسلحهها به سمت ما نشانه گرفته شده بودند؛ ما هم تا جای ممکن خودمان را جمع کرده بودیم و من و عماد یکصدا آوای: «گاز بده! گاز بده!» برای بنیامین سر میدادیم. بعد از پنج دقیقه از بارش گلوله جان سالم به در بردیم و با عبور از وسط یکی دو دیوار و کندن دروازه پشتی مجموعه خودمان را به باند هواپیما رساندیم که از بخت خوبمان هواپیمای عظیم آمادهی حرکتی آنجا انتظارمان را میکشید. ما با کامیون مستقیماً واردش شدیم و درب پشتی هواپیما پشت سر ما بسته شد سپس هواپیما به آرامی به حرکت در آمد. من و عماد به سرعت از کامیون بیرون پریدیم سپس به سمت پنجرههای یک سمت هواپیما که به طرف مجموعه بود رفتیم و دو تانکی را که از درب پشتی کنده شدهی مجموعه به این سمت میآمدند دیدیم. عماد بلافاصله بعد از دیدن انها به سمت جلوی هواپیما دوید تا خود را به اتاق کنترل برساند و احتمالاٌ خلبانها را ترقیب کند هرچه سریعتر این غول بیشاخ و دم را از روی زمین بلندکنند.
من هم بر سر جایم ماندم و مشاهده کردم در همین حین که هواپیما بیش از پیش سرعت میگرفت تانک ها متوقف شدند و لولههایشان را به این سمت نشانه گیری کردند.
در همین حال که غزل خداحافظی را برای خودم زمزمه میکردم در دل هرکس که باعث فرستاده شدن من به این ماموریت شده بود را نفرین کردم و امیدوار بودم پس از مرگ روحم به سراغ تک تکشان برود و مانند فیلم حلقه از تلوزیونهایشان بیرون بیاید و جانشان را بگیرد. قبل از اینکه برای ضبط وصیتم به سراغ دوربین درون کوله پشتیام بروم یکی از تانکها شلیک کرد و از آنجایی که درست همان لحظه سر هواپیما بلند شد، گلولهاش با فاصله کمی از هواپیما رد شد. قبل از اینکه تانک دیگر بتواند شانسش را امتحان کند ما به پرواز در آمده و درحال ارتفاع گرفتن بودیم. حدود ده دقیقه بعد ما در ارتفاع بسیار بالایی دور از دسترس آنها قرار داشتیم.
چند دقیقه بعد عماد از پیش خلبانها آمد و گفت: «حداکثر تا 15 ساعت دیگه میرسیم.»
من سرم را تکان دادم و گفتم: «پس این ماموریت تقریباً تموم شده محسوب میشه.»
- اره. تقریباً... تو خوبی؟ منظورم اینه که قرصات که نیستن فعلاً مشکلی نداری؟
- الآن نه؛ ولی هر موقع که سردردهام شروع بشن به این معنیه که فقط پونزده دقیقه قبل از وارد شدن به جهنم وقت دارم.
- پس امیدوارم قبل از اینکه برسیم سردردهات شروع نشن. من باید یه تماس بگیرم با سازمان تا بهشون گزارش بدم و بهشون بگم مقدمات فرودمون رو برای هروقت که رسیدیم آماده کنن. تو هم ببین چرا بنیامین هوز نشسته تو کامیون؟ چرا پیاده نمیشه؟
سرم را تکان دادم و به سمت کامیون رفتم. اول سعی کردم با دست تکان دادن و صدا کردن بنیامین توجهاش را جلب کنم ولی به نظر میرسید سرش را روی فرمان گذاشته بود و به خواب رفته بود. درِ سمت راننده را باز کردم و لکه قرمز بزرگی را روی پهلوی او دیدم. بلا فاصله عماد را که مشغول مکالمه بود صدا زدم.
بعد از آگاهی از وضعیت تنفس و نبض بنیامین دو نفری او را از روی صندلی راننده بلند کردیم و کف هواپیما خواباندیم سپس از یکی از کوله پشتیها به عنوان بالشت زیر سرش قرار دادیم. به نظر میرسید یکی از گلولههایی که به سمتمان شلیک شده بود به پهلوی بنیامین خورده بود. محل ورود گلوله را با چیزهایی که در جعبهی کمکهای اولیهی هواپیما پیدا کردیم، ضدعفونی و پانسمان کردیم و یک سرم به او وصل کردیم، سپس عماد مجدداً با سازمان تماس گرفت و وضعیت کنونیمان را برای آنها توضیح داد. هنگامی که مکالمهاش تمام شد به من گفت: «اگه بتونه تا وقتی برسیم دوام بیاره بروبچههای هیلر سریع بهش رسیدگی میکنن. فقط امیدوارم گلوله هه به جای حیاتیای آسیب نزده باشه و خونریزیش هم ادامه پیدا نکنه؛ چون با این شرایط در بهترین وضعیت میره تو کما و در بدترین وضعیت میمیره.»
درحالی که نشسته بودم و به دیوار هواپیما تکیه داده بودم گفتم: «میدونم. همونطور که اطلاع داری همه اعضای سازمان باید دوره کمکهای اولیه رو بگذرونن. الآن هم بعید میدونم کار دیگهای از ما دوتا برای کمک بهش بر بیاد. چطوره به من توضیح بدی که قضیه این هواپیما و اون نمونهها چیه؟ اونطوری که ما نقشه کشیده بودیم و قبلا هماهنگ کرده بودیم، قرار بود بعد از اینکه اطلاعات کافی به دست آوردی بی سر و صدا ما رو بیرون بیاری، بعدش هم بدون اینکه کسی بفهمه با یه هواپیمای کوچیک فلنگ رو ببندیم.»
- خب ببین جریان از این قراره، چند سال پیش سر و کله یه گرگینه زامبی توی لاسوگاس پیدا میشه. همونطور که معلومه بروبچههای سازمان سریع سر میرسن و قضیه رو جمع میکنن ولی در حینی که داشتن با گرگینه زامبیه سر و کله میزدن یه تیکههایی از گرگینه هه جدا میشه که بعداً موقع پاکسازی اون محل توسط تیم پاکسازیِ سازمان پیدا نمیشن. از قضا رییس این کارخونهای که ازش بازدید کردیم مصادف با حمله گرگینه زامبی برای بستن قرارداد تو لاسوگاس بوده و وقتی بچههای سازمان داشتن با گرگینه زامبیه میجنگیدن یه جوری تونسته اون تیکهها رو بپیچونه. ایشون وقتی با تیکههای از گرگینه زامبی به کارخون، چون حدس میزده که این میتونه به دستاورد برگی در صنعت تولید سلاحای بیولوژیکی منجر بشه. بقیه ماجرا هم که واضحه دیگه. من اینا رو یه بخشیشون رو موقع کپی کردن هارد درایو کامپیوتر شخصی رییس کارخونه هه و یه بخشیشون رو هم از زبون خود رییس کارخونه بعد از اینکه به صندلی بستمش و یه چندتا سرم بهش تزریق کردم فهمیدم. بلافاصله بعدش هم با شرکت هواپیماییای که قبلا باهاش برای هواپیمای چهارنفره هماهنگ کرده بودیم تماس گرفتم و این هواپیمایی که الان توشیم رو به جای اون گرفتم. تازه دستمزدشون رو هم از حساب شخصی رییس کارخونه دادم. بعدشم رییسه رو مجبور کردم که دستور جمعآوری تمام اسناد و مدارک و نمونهها و هرچیز مرتبطی با قضیه گرگینه زامبی رو بده.
وقتی توضیحات عماد تمام شد سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم: «که اینطور... راستی چه بلایی سر کارگرای اینجا میاومد؟ خودت که یادته برای چیما اصلا به این ماموریت اومدیم.»
- خب تو ازمایشگاه کارخونه هه موفق شده بودن که یه حیوون معمولی رو با اطلاعاتی که از نمونههای گرگینه زامبی به دست آوردند ستکاری کنن، اون حیوونه هم یه بار از قفس فرار میکنه و یه سری کارگر رو تیکه پاره میکنه. احتمالاً الآن هم پشت اون کامیون تشریف داره.
پنج شش ساعت بعد را بدون حرف خاصی در سکوت گذراندیم تا وقتی که اثر داروهایی که موقع فرار وارد بدنم شده بودند کم کم از بین رفت و خستگی بر من غلبه کرد.
نمیدانم چقدر گذشته بود ولی با صدای عماد که میگفت نیم ساعت دیگه فرود میایم از خواب بیدار شدم.
خودم را صاف کردم و ایستادم. بلافاصله بعد از اینکه ایستادم سرگیجه و سردرد باعث شد دوباره سرجایم بنشینم. عماد که کنار من ایستاده بود دستی بر روی شانهام گذاشت و گفت: «خوبی؟»
از میان دندانهای قفل شدهام جواب دادم: «سردردهام دارن شروع میشن.»
عماد زیر لب فحشی داد و گفت: «سعی کن آروم باشی یکم دیگه میرسیم.» در همین هنگام ناگهان بنیامین شروع به تشنج کرد. عماد به سرعت خودش را به او رساند و من را برای کمک به ثابت نگه داشتن او صدا زد. من هم در حالی که سردردهایم لحظه به لحظه شدیدتر میشدند به کمک او رفتم تا بازوی بنیامین را برای عماد که میخواست یک آرامبخش به او تزریق کند ثابت نگه دارم. بعد از اینکه تشنج بنیامین با تزریق آرامبخش متوقف شد عماد اعلام کرد: «خون زیادی از دست داده و من هیچکاری در این مورد نمیتونم برای کمک بهش انجام بدم. فقط چند دیقه دیگه اگه دوام بیاره تمومه.»
من که سردردهایم به مرحله غیرقابل تحملی رسیده بودند به سختی به عماد گفتم: «کمکم کن برم یه جایی که از شماها دور باشم. چند لحظه دیگه شاید نتونم قدرتمو کنترل کنم و به شما آسیب بزنم.»
به کمک عماد به دور ترین نقطه ممکن رفتم و خودم را بر روی زمین مچاله کردم، کم کم حس کردم که کنترلم بر روی قدرتم در حال از دست رفتن است و هر لحظه قدمی به شکسته شدن دیوارهایی که من را از تاثیرات زیانبار قدرتم حفظ میکردند نزدیک و نزدیکتر میشدم. وقتی بلاخره تاثیر آخرین قرصی که سیزده روز پیش مصرف کردم کاملاً از بین رفت خودم را دوباره درمیان سیلی از خاطرات، افکار و احساسات دیگرانی که در دنیای اطرافم قرار داشتند پیدا کردم در حالی که دردها، شادیها و غمهای تکتکشان را حس میکردم. احتمالاً به دلیل مدتها دوری از این جهنم و عادت کردن به دنیایی که قدرتهایم در آن اینقدر قوی و غیرقابل کنترل نبودند، الآن بیش از هرزمان دیگری دچار زجر شده بودم. چون که تقریباً هیچ آگاهیای از اطرافم و همچنین رفتارهایم نداشتم، نمیدانم چه اتفاقهایی افتاد ولی در نهایت باوجودی که نفهمیدم کی از هوش رفتم در درمانگاه ساختمان سازمان به هوش آمدم. بعد از چند ساعت وقتی کم کم هوشیاریام کاملاً سر جای خود برگشت، از دیگران شنیدم که در فرودگاه اگر چند تلپات برای محدود کردنم حاضر نبودند تمام افراد در شعاع سیصد متریام را راهی بیمارستان کرده بودم. تازه وقتی یک دوز قوی از داروی محدود کننده قدرتم به من تزرق شد ولی در همان لحظه اثر نکرد، چند نفر از تلپاتها من را کشان کشان گرفتند و به سازمان آوردند و در حالی که جیغ و فریاد میکردم و دست و پایم را تکان میدادم از لابی رد کردند تا در درمانگاه به تخت ببندندم و انقدر مرا نگه داشتند تا بلاخره دارو اثر کرد و من آرام شدم. از بنیامین و عماد هم هیچ خبری به من ندادند پس درحالی که امیدوار بودم بلایی سرشان نیاورده باشم در تختم دراز کشیدم و به سقف سفید رنگ درمانگاه خیره شدم تا کم کم به خواب رفتم.
.The End