ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 37
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    داستان گروهی دنیای درهم‌شکسته|دور اول |مشترک با بوک‌پیج

    باسلام خدمت همه خوانندگان عزیز اولین داستان گروهی مشترک با بوک پیج
    قبل از هرچیزی لازم میدونم چند نکته متذکر بشم:
    اول این که برای شرکت در داستان حتما باید با ناظر داستان (در زندگی پیشتاز @azam ) صحبت کنید قبلش و کلاستون رو تعیین کنید برای اطلاعات بیشتر هم میتونید به کانال تلگرامی داستان گروهی مراجعه کنید
    دوم اینکه قوانین داستان گروهی رو مطالعه کنید:

    متن مخفي!
    قوانین مربوط به نوشتن پست برای هر کاربر:
    ۱. قدرت، هوش، سرعت و سایر فاکتورهایی که به کاراکتر برتری می دهند نباید بدون هماهنگی برای شخصیتتان انتخاب شود. باید توجه داشته باشید به هیچ عنوان ساخت شخصیت های قدرتمند توصیه نمی شود و حتی در صورت دیدن این شخصیت ها تذکر داده می شود. جذابیت داستان به این است که با یک شخصیت متوسط و حتی ضعیف به موفقیت برسید.


    ۲. در هر دور از داستان، تعداد پست برای هر گروه حداقل ۲ و حداکثر ۴ تاست. (برای اینکه بفهمید گروه ها چیه و ... به کانال مراجعه کنید و یا با ناظر داستان صحبت کنید)


    ۳. پست هاتون قبل از ارسال یه دور بازبینی و ویرایش بکنین (سعی کنین با همگروهی هاتون کاملا هماهنگ باشین تا داستان تون انسجام داشته باشه)


    ۴. شیوه ی نوشتن پست در هر دور توضیح داده خواهد شد.


    ۵. توی داستان سعی کنین برای حل مشکلات به جای استفاده از قدرت با خلاقیت و هوشمندی عمل کنین.


    ۶. هر پست باید حداقل شامل ۵۰۰ کلمه در ورد باشد.


    7-هر پست باید هدف داشته باشد و منسجم باشد.


    و درنهایت هم قوانین مربوط به جاسوس‌هارو مطالعه کنید:
    متن مخفي!

    جاسوس کیست؟ مامورینی که تمایل دارند در هر دو سایت بنویسند اما با شرایط زیر:
    1- یک سایت رو به عنوان سایت اصلی انتخاب میکند و اونجا مثل بقیه فعالیت میکنه ولی در حقیقت در سایت دوم بصورت جاسوس و ناشناس گزارش هایی رو تحویل ناظر اون سایت میده (در بوک پیج حریر ناظر و در پیشتاز اعظم ناظر میباشد) و اون ناظر با یک اسم مستعار برای این جاسوس اون گزارش هارو منتشر میکنه
    و بقیه اعضای اون سازمان باید تا انتهای دور اول جاسوس رو پیدا کنن براساس گزارشهایی که رد کرده (اما این گزارش ها هم یسری قوانینی داره)
    متن مخفي!
    قوانین برای جاسوس ها:
    ۱. هویت تان را به هیچ وجه به کسی لو ندهید.


    ۲. در هر دور حداقل ۲ پست باید برای مدیرتان ارسال کرده تا به صورت ناشناس ارسال کند.


    ۳‌. درصورتی که بقیه ی کاربران موفق شوند با سند و مدرک معتبر و کافی هویت شما را فهمیده و افشا کنند به آن گروه (یا شخص ) امتیازاتی تعلق گرفته و شما مجازات خواهید شد.


    ۴. مطالب افشا شده در پست جاسوسی تان تنها میتواند شامل مطالبی باشد که کارکتر شما امکان فهمیدن آن را داشته باشد‌. (یعنی مطالبی که براساس داستان ها و ماموریت ها و ... تونسته باشید بفهمید نه اینکه مثلا مطالب سایر گروه هارو همینطوری الکی کپی پیست کنید برای اطلاعات بیشتر به ناظرا مراجعه کنید)



    روزگاری بس سیاه و کینه‌توز
    رعد کینه، ابر یأس سینه‌سوز
    در میان این بلا باش و بمان
    همره ما در پی رمز و رموز
    م.داشخانه
    قبل از اینکه وارد ساختمان بزرگ خبرنگاری زندگی پیشتاز بشم داخل یک کوچه درست روبه‌روی ساختمون مکث کردم، یک جوانک شنگول با دست گلی به طرفم میآمد، مشخص بود با دختر رویاهایش قرار دارد، وقتی به من رسید یک زیرپا برایش گرفتم و با یک پس گردنی دسته گل را از دستش قاپیدم و اجازه دادم با صورت داخل چاله‌ی کثیف کوچه فرو برود، کت و شلوارم را کمی صاف کردم و با دسته‌گلی که تازه شکار کرده بودم از جلوی نگهبانی ساختمان گذشتم و وارد شدم.
    همیشه وقتی وارد این ساختمان میشدم اندکی در دلم معماری آن را میستودم ولی همیشه خیلی زود خودم را جمع و جور میکردم و به طرف آسانسور میرفتم.
    و همیشه‌ی خدا یک تازه به دوران رسیده بادمجان دورقاپچین متملق سر راهم سبز میشد و من یک نگاه غضبناک و کمی لحن رسمی و دستوری تحویلش میدادم تا بفهمد باید دمش را روی کولش بگذارد و با بزرگتر از خودش در نیوفتد، و همیشه تازه واردها گول این حیله را میخورند، نمیدانم چرا هنوز بعد از اینهمه مدت رئیس اینجا ویا حتی بقیه عوامل این سازمان ترتیبی برای بهبود انتظامات و این روند افتضاح آن نداده‌اند.
    برای یک سازمان بررسی، تحقیق و حذف پدیده‌های ماورء الطبیعه که در کار شکار روح و دستیگری خوناشام و ... بودند و برای حظور در صحنه از پوشش "خبرگذاری صوتی و تصویری زندگی پیشتاز" و با دردست داشتن یک شبکه در تلوزیون و شعار: با ما در دریافت اخبار، پیشتاز باشید.
    زیادی انتظامات ساده لوحانه‌ای بود، هرچند حتی کاخ سفید هم از دید من همین شکل بود.
    اوه یادم رفتم بگویم! من همیشه کارت این تازه به دوران رسیده‌ها را در همان نگاه اول بدون اینکه متوجه شوند میدزدم تا برای رسیدن به طبقه آخر در آسانسور استفاده کنم، و خب صادقانه بگویم اصلا برایم مهم نیست چه تنبیهی در انتظارشان است، هرچه که باشد بهای ناچیزی برای ابله بودنشان است.
    ------------------------------------------
    آسانسور زنگی زد که نشان میداد به اخرین طبقه یعنی لابی ورودی اتاق رئیس سازمان رسیده‌ام، مثل همیشه منشی و ملازم رئیس پشت میزش در کنار در اتاق رئیس بود، در اتاق رئیس قرمز و چرمین بود تا از نفوذ سر و صدا به داخل جلوگیری شود. بازدید کنندگان کمی داشت و حتی اعضای سازمان ببخشید همش یادم میره! خبرنگاران سازمان هم ماموریت‌هایشان را از طریق منشی‌ یا مامورین ارشد... آه منظورم خبرنگاران ارشد است! ولش کنید، مخلص کلام اینکه خیلی کم پیش میاد کسی رئیسو ببینه!
    مستقیم به طرف در رفتم و سعی کردم منشی را نادیده بگیرم که از گوشه چشمم متوجه نفر سوم درون لابی شدم؛ یکی از مامورین ارشد این سازمان یعنی فاطمه (ملقب به ملکه سرخ)
    - اوه این افتخارو مدیون چی هستیم؟
    - سلام فاطمه، سلام منشی. مرسی منم خوبم.
    داشتم مثل یک حیوان باوفا دروغ میگفتم!
    منشی عینکشو تنظیم کرد به حالتی خبزی به فاطمه گفت:
    - رئیس میخواد ببیندش
    گفتم:
    - درسته، میدونین که دوست نداره منتظر بمونه پس با اجازه...
    - صبر کن اول باید زنگ بزنم بهش بگم داری میری داخل...
    ولی قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه من درو باز کردم و با موج دود سیگار برگ مورد علاقه شخصی که رو‌به‌روم بود، مواجه شدم.
    تقریبا به سختی میشد از بین لایه‌های کلفت و سنگین دود عطرآگین، شخصی که روبه‌رویم روی صندلی پشته بلندی نشسته بود را دید، بوی دود سیگار برگ هم باعث سرگیجه و حالت تهوع میشد که در نهایت به حسی شبیه اینکه همه‌ی اینها یک توهم ذهنی‌است منجر میگردید.
    در را پشت سرم بستم و مثل یک مدل اروپایی تا جلوی میز نرم نرم قدم زدم و در دو قدمی آن ایستادم، تعظیم نیمچه‌واری کردم و دسته گل را به سمتش گرفتم:
    - سلام خواهر کوچیکه!
    - ایدفعه دیگه اینارو از سر قبر کی دزدیدی؟
    - اوه تو واقعا قلب برادر بزرگترتو شکوندی!
    بازهم دروغ! چون اساسا شک داشتم هیچ یک از اعضای خانواده ما چیزی به اسم قلب داشته باشد!
    اعظم یکی از دوخواهر کوچکتر من بود و مثل آن یکی خواهرم و خودم سرد و بی‌روح بود؛ خوش بختانه کمی از حس شوخ‌طبعی مرا داشت وگرنه شک داشتم در این دپارتمان کسی میتوانست تحملش کند.
    میدانستم اعظم دختری منضبط بود و از ناهماهنگی بدش میامد، البته اگر کثیفی سیگار را فاکتور بگیریم، برای همین از قبل مطمئن شده بودم کف کفشم به اندازه کافی کثیف باشد، روی صندلی روبه‌رویش نشستم و پاهایم را روی میزش روی هم انداختم؛وقتی داشت با چشمان درشت وق زده که خون و شراره‌های آتش از گوشه‌هایش میچکید کفشهایم را نگاه میکرد، گفتم:-این آشغالا برات ضرر داره، مجبوری دودشون کنی و ریه‌هاتو نابود کنی؟
    - اوه اینجا چی داریم؟ یه برادر بزرگتر مهربون؟ میدونی که ما اصلا برای این تعارفا ساخته نشدیم! بهتره بریم سر اصل مطلب
    حرف حق! خب من واقعا اهمیت نمیدادم، درحقیقت ما خانواده بسیار بی‌احساسی بودیم که منافع شخصیمان بیشتر از هرچیزی در اولویت قرارداشت، من هم سرآمدشان بودم، یک مامور بی هیچ پیشینه و آشما و دوستی، اگرچه خواهرهایم برای کنترل سازمان و زیردستانشان مجبور بودند کمی روی خوش نشان دهند.
    - اوه خواهر کوچولو من همیشه به فکرت بودم، همیشه. خب حالا این احضارو مدیون چی هستم؟
    - یه ماموریت برات دارم، یه مقدار اطلاعات میخوام....
    - صبر کن، چرا من؟ این سازمان تو پر از مامورای مختلف با استعدادای مختلفه، مثلا همین منشی خل وضعت. یا حتی گروه مامورای ارشدت

    - اولا من فقط یک ارشد دارم اونم فاطمه و امیرحسین هستن که هردوشون ماموریت خودشونو دارن، دوما کاری نیست که بخوام مامورای دیگه رو بفرستم سراغش و تو به اندازه کافی موذی هستی که این تورو مناسب میکنه
    - به عبارتی اونقدر ماموریت خطرناکیه که ترجیح میدی منو بفرستی چون اگر من کشته بشم تو این ماموریت تو چیز خاصی رو از دست نمیدی و همچنان مامورای سازمانتو داری...
    ته سیگارش رو داخل یک لیوان دلستر (هرکی فکر کنه مشروبه خیلی نامسلمونه!) خاموش کرد و گفت:
    - اینم یک زاویه دید قابل تامله.
    - چقدر ظالمانه، قلبم به درد اومد، حالا چه ماموریتیه؟
    - یه شرکت دارو سازی، با اینکه هیچ کارت به آدمیزاد نرفته ولی فکر کنم تلوزیون دیده باشی یا دست کم از تبلیغات درو دیوار و مجله و مردم اسم شرکت بزرگ پزشکی و دارویی ریلایف رو شنیده باشی، بیمارستانای بزرگ، ساخت مدرن ترین تجهیزات روز پزشکی موارد آرایشی و بهداشتی و داروسازی؛ این روزا هرکسی حداقل یک وسیله از این شرکت داره، خمیردندون یا کرم ضد آفتاب یا ...
    - و تو فکر میکنی اینهمه موفقیت یه دلیلی داره و میخوای من آمارشو دربیارم درسته؟
    - نه دقیقا، ولی یه همچین چیزایی... و بریم سر موضوع بعدی، چقدر؟
    - خب شرکت بزرگیه و در افتادن باهاشون دردسر داره و اونقدر خرپول هستن که با اطمینان بگم سیستم امنیتیشون صد برابر شماست! پس فکر کنم ۵ برابر قیمت همیشگی مناسب باشه.
    بدون چک و چونه که خیلی عجیب بود در کشوی میزشو باز کرد و دسته چکشو در آورد و دوتا چک پونصد میلیون تومنی کشید و یکیشو داد بهم؛ حتما کار بسیار مهمی بود که اینقدر راحت قیمت رو قبول کرد!
    - دومی رو وقتی کارتو تموم کردی بهت میدم. حالا دیگه برو و لنگای درازتو از رو میز من بردار!
    ------------------------------
    بیرون ساختمان، سوار اولین تاکسی شدم و آدرس هتلی ک موقتا در آن بودم را به راننده دادم؛ من خونه نمیخریدم چون هم دشمنای زیادی داشتم و هم یک مامور پروژه‌ای مثل من دائم درحال سفر بود درنتیجه خرید خونه حروم کردن پول بود.
    ویبره گوشی باعث شد آنرا چک کنم؛ یک اس‌ام اس داشتم:


    تا یک ساعت دیگه تو دفترم.


    چشمامو در حدقه چرخاندم، عالی بود امروز قرار بود همه خانواده را ملاقات کنم، چه رمانتیک.
    به راننده اطلاع دادم که مقصدش را عوض کند، وقتی پرسید کجا میخواهم بروم گفتم:
    - برو ساختمون روزنامه‌نگاری بوک‌پیج.


    و بعد در دل گفتم:
    - قراره اون یکی خواهرمو ببینم!


    توجه 1: حتما دومین پست این تاپیک رو هم قبل از هرکاری بخونید!
    توجه 2: حتما قبل از زدن اولین پستتون با ناظر مربوطه یک صحبت کنید تا روال کار دستتون بیاد
    توجه 3: خواندن تمام پست های وبسایت همسایه اجباری و الزامی نیست اما بد نیست دست کم دو پست اول هر تاپیک را مطالعه کنید برای راحتی و سهولت:
    لینک تاپیک در انجمن بوک پیج

    ویرایش توسط admiral : 2017/07/22 در ساعت 00:32
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #21
    تاریخ عضویت
    2015/01/22
    محل سکونت
    خوزستان
    نوشته‌ها
    192
    امتیاز
    11,239
    شهرت
    0
    647
    نویسنده
    متن مخفي!

    راوی : جواد
    هم گروهی ها : سینا و سجاد
    ماموریت : شکار خون آشام
    مکان : بیشه ای در جنگل های شمال
    بی حوصله به صحبت های سینا گوش می دادیم

    • خیلی خوب، خیلی خوب، می دونم حوصله سر بره و شما راستی راستی دارید خسته می شید ولی همین یکیو گوش بدید بعد میزنیم میریم.

    با لبخندی همراه با استرس به ما نگاه کرد. نگاهی به ساعت کردم. ساعت 2 نیمه شب بود. خمیازه کشان گفتم:« یالا! فقط سریع و مختصر»
    سجاد تقریبا خوابش برده بود که با صدای من بلند شد و به افق خیره گشت . سینا به حرف هایش ادامه داد :« خیلی خوب.. می رسیم به بخش ماموریت، همون طور که قبلا گفتم و شما هم خوابتون برده بود اونموقع، این خون آشام توی یک هتل سوئیت مخفی شده، قبلا یک تیم شناسایی رفته و محلشو بر اساس بومی های اون منطقو تخمین زده. هتل وسط یک بیشه قرار داره . از دو راه میتونیم به هتل نفوذ کنیم. سقف و درب اصلی، به نظر خودم که خیلی احمقانس اگه بخوایم از درب اصلی وارد بشیم. شمال شرق بیشه یک بلندی هست که سفارش دادم سه تا چتر اونجا برامون بزارن. قراره با چتر و در مسیر باد خودمونو به سقف هتل برسونیم.»

    • حله! پس بزن بریم!
    • وایسید هنوز تجهیزات رو رو نکردم!

    ولی پیش از آنکه بتواند برای یک ساعت دیگر ما را در آن خراب شده نگه دارد ، من و سجاد کشان کشان او را به سمت ون بردیم . ولی سینا همچنان دست بردار نبود و اطلاعات مفیدش درباره ی سنسور های حرکت سنجی که روی عینک های دید در شبمان کار گزاشته بود سخنرانی می کرد. قرار این شد که من رانندگی کنم و سجاد به سخنرانی های سینا درباره ی تجهیزات گوش بدهد. با توجه به فوت چستر ، خواننده سبک متال محبوبم در لینکین پارک، یک سی دی از آلبوم هایش را وارد دستگاه ضبط کردم و صدایش را تا آخر زیاد کردم. ماشین را ظرف نیم ساعت از آبادی ها و شلوغی های تهران بیرون کشیدم و خیلی زود در آزادراه با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت به سمت مقصد حرکت می کردیم. بعد از یک ساعت رانندگی ماشین را از آزاد راه به یک جاده ی فرعی که به سمت نواحی جنگلی منطقه می رفت هدایت کردم. سجاد و سینا هر دو خوابشان برده بود. گویا صدای گوشخراش باند نیز نمی توانست مانع خوابیدن آن ها شود. سیگاری از بسته ی درون جیب کتم بیرون کشیدم و برای لحظاتی فرمان را در جاده ی مستقیم رها کردم تا سیگار را روشن کنم. پک عمیقی به آن زدم و با چهره ای عاری از احساسات کنترل فرمان را بدست گرفتم ... باد سردی می وزید، با فاصله گرفتن از تهران و نزدیک شدن به جنگل های شمالی هوا نیز به خنکی گرایش پیدا کرده بود. اطراف جاده را درختان احاطه کرده بودند و تنها نور چراغ در آن جاده ی مزخرف جاده را روشن می کرد. حس می کردم آخرین بازمانده در این جنگل بی پایان بودم. سقلمه ای به سجاد زدم تا بیدارش کنم و احساس تنهایی نکنم .. ولی گویا فایده ای نداشت. دشنامی دادم و به رانندگی ادامه دادم. ناگهان با تلق تلوق ماشین سرم به سقف خورد و با فحشی رکیک ترمز گرفتم. ماشین صد و هشتاد درجه چرخید و روی سطح لیز جاده بالاخره توقف کرد. لعنت بهش! لعنت بهش! و با فحشی بلند تر از قبلی، از ماشین پیاده شدم و در ماشین را محکم بستم. صندوق را باز کردم و چراغ قوه را از درون آن بیرون کشیدم.چراغ را روشن کردم و نور را به سمت چرخ های لعنتی گرفتم؛ با مشاهده ی صحنه رو به رویم فحش بلند‌تری دادم و لگدی دیگر نثار ون کردم. در ماشین را باز کردم و سجاد و سینا را نفری یک پس گردنی زدم و داد زدم :« اراذل،پاشید!گیر کردیم!»
    ***
    با ناامیدی تمام به دیواره ی ون تکیه داده بودم. سیگار نیمه سوخته ام را پک می زدم. سجاد هنوز ناامید نشده بود و با تکه چوبی سعی داشت با ایجاد یک اهرم ماشین را از گل بیرون بکشد. سینا نیز داخل ماشین داشت با ماسماسکش ور می رفت و هرازگاهی پیام های کد نگاری شده ای را به مرکز مخابره می کرد. آهی کشیدم و دستی به شانه ی سجاد زدم. :« فایده نداره داداش. باید بریم کمک پیدا کنیم»
    سجاد با دستش عرقی که از صورتش جاری شده بود پاک کرد و روی سپر ون نشست. شات گان را از درون ماشین بر داشتم و گفتم :« من میرم اونور جاده، ببینم کسی این اطراف هست یا نه.»
    چراغ قوه را در دست گرفتم و در سمت راست جاده شروع به پیشروی کردم. سجاد نیز شات گانش را بر داشت و در سمت چپ جاده شروع به پیشروی کرد. باد سردی می وزید و با تکان خوردن شاخ و برگ درختان اشکالی ترسناک در نگاهم تداعی می شد. با شنیدن صدای شکسته شدن شاخه ای ناگهان چراغ قوه را به سمت منبع صدا گرفتم. نور بر روی شاخه ی درخت افتاد و سنجاب وحشت زده ای روی آن نمایان شد. خنده ای عصبی کردم و به مسیر خود ادامه دادم. اصلا حس خوبی نسبت به این جنگل نداشتم. به درختی تکیه دادم تا سیگار بعدی را روشن کنم. استرس به معنای واقعی به روحم رخنه کرده بود. با وارد شدن گرما و دود سیگار به دهانم، آرامش و اعتماد به نفس آهسته آهسته به وجودم بازگشت ولی با شندین صدای زوزه، تمام آن از دماغم بیرون کشیده شد. به سرعت اسلحه ها را بدون هدف گیری به سمتی گرفتم و شلیک کردم. لحظاتی بعد صدای شلیک شاتگان سجاد نیز شنیده شد. وحشت وجودم را فرا گرفت و داد زدم :« داداااش!»
    به سمت ون شروع به دویدن کردم. صدای شلیک های پی در پی و غرش های هیولایی.. با نزدیک شدن به جاده ، هیبیت سیاهی دیدم که ون را تکان می داد.هیولا در تاریکی مانند یک گرگ بسیار بزرگ که روی دو پایش ایستاده بود می نمود. سجاد نیز ناامیدانه تلاش می کرد با گلوله های بی مصرفش هیولا را از ماشین جدا کند. سینا درون ماشین بود . به سرعت شات گان را بیرون کشیدم و با انواع فحش های رکیک به سمت هیولا شلیک کردم. شلیک هایی پیاپی... لعنت بر صدام! گرگینه عصبانی شده بود. چشمان قرمزش زیر نور مهتاب می درخشید و نیش های سهمناکش شجاعت روحیم را می درید. جیغی زدم و آخرین گلوله ی شات گان را شلیک کردم.
    لحظه ای بعد هیولا غرشی کرد و ماشین را از زمین بلند و به گوشه ای پرت کرد. ون روی زمین چند بار چرخ زد و در نهایت از شانس بسیار روی جاده ، به صورت صاف توقف کرد. گرگینه با نعره ای به سمت ما یورش برد.
    داد کشیدم :« سجااد! ون! باید بریـــم!!»
    و دوتایی جیغ کشان به سمت ون شروع به دویدن کردیم. در ماشین راب از کردم و با جهشی داخل پریدم. پیش از آنکه در را ببندم پاهایم پدال را لمس کرد. همزمان سجاد نیز در ماشین را باز کرد و با پرشی خود را داخل انداخت.

    • برو برو!! گاز بگییررر!!
    • لازم نکرده بم بگــــیی!!

    و با بیشترین قدرت محکم پدال را فشار دادم. ماشین با ناله ای سهمناک از جا کنده شد و به سرعت در مسیر جاده شروع به حرکت کرد. غرش های هیولا پشتم را می لرزاند!

    • اون لعنتی چیه افتاده دنبالموون؟!!

    سینا وحشت زده این را فریاد زد.

    • چیزی نیست. یه خرس گنده بود!

    تا حالا ندیده بودم سجاد انقدر ضایع دروغ بگوید.

    • پس چرا زوزه کشید؟!
    • دو تا گرگ هم دور و برش بودن. جواد گاااز بده محض رضای خدا!

    غرشی کردم و گفتم :« دارم همینکارو میکنم!!»
    ون ناله کنان با بیشترین سرعتی که میتوانست در آن تاریکی که آهسته آهسته توسط انوار سپیده دم جان می باخت حرکت می کرد.
    با تابش اولین انوار و مشاهده ی بلندی هایی که سینا درباره ی آن حرف زده بود جیغی از سر شادمانی کشیدم.

    • ییهوووووو!!!

    و بوق زنان شادمانیم را ابراز کردم. سینا و سجاد نیز هر یک به گونه ای شادمانی خود را ابراز می کردند. سجاد که در همین راستا روی سر من تنبک می زد. سینا نیز از شعف بسیار روی صندلی عقب غش کرده بود.
    با ترمزی ناگهانی ماشین ایستاد و بلافاصله بدون آنکه منتظر واکنش سجاد و سینا شوم از ون پیاده شدم و به سمت صندوق عقب هجوم بردم. تجهیزات را یکی پس از دیگری از درون آن بیرون می کشیدم. عینک های مجهز به سنسور حرکت سنج، بیسیم های ارتباطی، کارت شناسایی های خبرنگاری، میکروفون و دوربین برای ثبت این واقعه ی هیجان انگیز و مصاحبه با خون آشام بی نوا. گوشی آیفون سون را نیز درون جیب کتم گذاشتم تا در نهایت یک عدد سلفی با خون آشام خوشتیپ بگیرم و بگذارم در اکانت اینستا.
    خیلی زود شاد و شنگول مجهز به تمام تجهیزات و میکروفون و دوربینی که پوشش خبرنگاریم را توصیف می کرد در برابر سینا و سجاد ایستاده بودم که هنوز نفسشان از آن اتفاقات مزخرف درون جاده گرفته بود و با ناله تلاش میکردند تجهیزات خود را آماده کنند. عصای کوه نوردی را که سینا برایمان آماده کرده بود گرفتم و جلوتر از گروه حرکت خود را به سمت بلندی ها آغاز کردم.
    دقایقی بعد پیروزمندانه میتوانستم هتل سوئیت شوم را زیر پایم ببینم. چتر ها آماده کار بودند. سینا برای سومین بار نحوه ی استفاده از آن را داشت برایمان توضیح می داد. حوصله ام سر رفته بود. نگاهی به او کردم و گفتم :« خیلی خب بابا! » و بدون توجه به او از روی صخره با فریادی از شادمانی پایین پریدم :« یییهـــــــــه!»
    ویرایش توسط Dark 3had0W : 2017/07/24 در ساعت 13:59
    حاصل آخرین درگیری قلب و مغز من،
    یه اشتباه خوب بود.
  3. #22
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    راوی: طاها
    اعضا: سارا - فاطمه- هادی - طاها
    --------
    - مردک معتاد عوضی!
    درب را با پایم باز می‌کنم و همینطور که افکار مالیخولیایی مغزم را می‌خورند یکی از زنان خبرنگار جلویم را، محکم تکان می‌دهم و فریاد میزنم. زن جیغ میکشد و گریه می‌کند و من با لبخندی از سر رضایت به سمت اتاق رئیس حرکت می‌کنم. جایی که بقول امیرحسین، مردک پست معتادی از نئشگی داشت میمرد، یک تلپات باید برود. جایی که او با وعده های شیرینش – بعد از یک هفته بستنم به تخت – توانست متقاعدم کند که شاید به آنجا بروم.
    خودم را درون چوب براق درب اتاق «رئیس» برانداز می‌کنم. بخشی از پایین پیراهن آبی چهارخانه‌ام درون شلوارم مانده‌ و بقیه آن مانند بقیه اجزای لباسم به شکل شلخته‌ای آویزان است. سوختگی بزرگی روی دست چپم دیده می‌شود. زیر چشمان سبز رنگم به شدت گود افتاده است. صداها درون مغزم جیغ می‌کشند. به موهای سرم چنگ میزنم و لب پایینم را با جنون گاز می‌گیرم. این صداهای لعنتی! مخلوطی از صداها نامفهوم بچه گانه و جیغ زنانی وحشت زده. صدای التماس مردانی در حال عذاب و بعد دوباره سکوت.
    دستی از پشت به شانه‌ام میزند و سوزنی به گردنم فرو میرود.
    - الان تموم میشه. وحشی نشو.
    - ولم کن عوضی!
    تقلا می‌کنم و لگد می‌پرانم. سوزن بیرون کشیده می‌شود و یکی از مامورین سازمان که پسری شاید سی و چند ساله است و روپوش سفیدی بر تن دارد زمزمه می‌کند: «دوزش تو خونت کمه؛ ولی کافیه. باید با اشتیاق بیشتری بخوریشون»‌ قرص‌ها را می‌گوید. وقتی برای او توضیح می‌دهم که چگونه از این به بعد مانند مردی که می‌خواهد «کار خاصی» انجام دهد آن ها را با ولع می‌خورم، با انزجار به جایم در می‌زند و می‌رود.
    صدای زنانه‌ای می‌گوید: «بیا تو.»
    رییس یه زنه؟ به سوال احمقانه‌ای که از خود پرسیده‌ام می‌خندم. خنده‌ام با روندی صعودی پیش می‌رود تا جایی که کل افراد اتو کشیده و عجیب غریب سالن اصلی «سازمان» به سمتم برمی‌گردند. آروق بزرگی میزنم و دستگیره را می‌چرخانم.
    راستش انتظار چیز بیشتری را داشتم! یک اتاق بزرگ و خالی، با یک مبل و میز بزرگی دقیقا در وسطش. دختر جوانی پشت میز با خستگی سر آدم بیچاره‌ای که آنطرف خط من و من می‌کند جیغ جیغ میکند.
    - من بهت گفتم هیچکس نمیره! بهت گفتم هیچکس نمیره و تیم احمقانه تو تک تکشون رو کشت! من بهت گفتم...
    سعی می‌کنم به درون ذهن او نفوذ کنم. چیزی کار را سخت می‌کند. مانند یک تکه پیاز بزرگ، لایه های ذهنش را کنار می‌زنم و درست وقتی به آخرین لایه می‌رسم، همگی با هم دوباره رشد می‌کنند. سرم از درد دوباره منفجر می‌شود. بدون ملاحظه و به شکل اغراق آمیزی فریاد می‌کشم. نفس نفس می‌زنم و پشت لبم گرم می‌شود. گوش‌هایم سوت می‌کشند. وقتی به صورتم دست می‌کشم، خون سرخی را روی انگشتانم می‌بینم.
    فریادهایم که تمام می‌شوند، دختر گوشی‌اش را می‌گذارد و سیم تلفن را از برق می‌کشد.
    - پس اون یارو روانیه تویی.
    - من؟
    دور و برم را به شکل نمایشی دنبال مقصود او می‌کاوم.
    - بشین.
    همچنان دور خود می‌چرخم و صدا می‌زنم: «کی؟ من؟ من دیوونم؟»
    صدای شکستن چیزی می‌آید. با وحشت روی زمین می‌افتم و تکه های تلفن را تماشا می‌کنم که روی دیوار خرد می‌شوند. صدای آرام زن اوج می‌گیرد: «گفتم بشین.» لبخند ترسناکی روی لب‌هایش می‌نشیند: «پسر خوب.».
    زن آهی می‌کشد و می‌گوید: «گوش نمی‌کردی نه...؟» به شکل عجیبی می‌خندد و ادامه می‌دهد: «اوه! انگار یه نفر سعی می‌کرد بره تو! ببین پسرجون. چند سالته؟ 20؟»
    - 17
    - دوازده؟ جدا؟
    به شکل تحقیر آمیزی او را می‌نگرم.
    - باید اقرار کنم واسه سنت یکم بزرگی. چه فایده که عقلت کوچیکه.
    با انگشتانش بلند و لاک زده‌اش روی میز ضرب می‌گیرد. ظاهر مرتبش به شدت با رفتارهایش تضاد دارد. دستش را میبرد درون کیف چرمی که روی میز قرار دارد و ماتیکش را با رژ لبی به رنگ قرمز تیره تجدید می‌کند. دوباره حس جنون آمیزی تمام وجودم را فرا می‌گیرد. ماتیک را از دستش میقاپم و به سمت پنچره دراز پشت سرش پرتاب می‌کنم. باید از این ناکجا آباد با این روانی های اتو کشیده‌اش بروم. بلند می‌شوم و به سمت درب می‌روم.
    - پات رو بیرون بذاری باز می‌بندیمت به تخت.
    با این حرف لحظه‌ای مکث می‌کنم؛ ولی بعد به سرعت درب را باز می‌کنم. درد تشنج واری که در عضلات صورتم می‌پیچد، دیدم را تار می‌کند، چشمانم سیاهی می‌روند و روی زمین می‌افتم. صدای بسته شدن درب را می‌شنوم.
    - مامورای سازمان مخصوصا تلپات‌ها قدرتشون با قرص کنترل میشه. ولی تو دیوونه‌ای! قرص خوردن باعث حرف گوش کن شدنت نمی‌شه.
    با پاشنه بلند کفشش به صورتم می‌کوبد. از درد روی زمین قلت می‌زنم. ادامه می‌دهد: «ولی این تراشه‌ای که بچه‌های تکنو تو مخت گذاشتن باعث اطاعتت که میشه! تو قبلا قبول کردی نه؟ چند دقیقه پیش امیرحسین اثر انگشتت رو واسم فرستاد. دیگه فرار بی فرار بچه جون...»
    نسبت به او احساس تنفر می‌کنم. تصور کنید یک روز از خواب بیدار می‌شوید و با هجمه‌ای عظیم از صداها، نورها و افکار اطرافیانتان مواجه می‌شوید. علاوه بر این به تخت هم بسته شده‌اید. نکته‌ای هم که هیچ باعث بهتر شدن اوضاع نمی‌شود این است که انگار حالتان بهتر است! در واقع از وضعیت بسیار جنون آمیز تیمارستان و آدم های دیوانه دیگر خلاص شده‌اید و این یعنی شروع مسئولیت‌ها و اصلا خوب نیست. همه و همه را به اتفاقات دقایق اخیر بیفزایید. شما این زن را به قتل نمی‌رساندید؟
    - ببین طاها، تو در واقع می‌خوای بدونی چه بلایی سرت اومده. و من یه کاری دارم که باید فورا انجام بشه. این می‌تونه یه فرصت خوب برای تو باشه و یک موفقیت بزرگ برای آدمای بی گناه دیگه.
    - آدمای دیگه به جهنم! فاطمه! من فقط می‌خوام گورمو از اینجا گم کنم.
    - جدا از اینکه نمیتونیم بهت این اجازه رو بدیم، تو به ما و «متنفرم اینو بگم» ما به توی لعنتی نیاز داریم. و... قرص‌هات بررسی شدن؟ من اسممو بهت نگفتم!
    کم کم تعادلم را می‌یابم و دیدم واضح تر می‌شود. دستم را به درب تکیه می‌دهم و بلند می‌شوم. پوزخند می‌زنم: «یه تراشه توی مغزم، یه قرص لعنتی که میریزین تو حلقم و انتظار داری من بگم اسمت رو از کجا فهمیدم؟ بدون اینکه هیچی رو بدونم؟»
    دوباره تکرار می‌کند که بنشینم. اینبار بدون سرپیچی اطاعت می‌کنم. او هم سرشت رییس منشانه‌اش را پی می‌گیرد.
    - ما تلپات‌های زیادی داشتیم. خیلی زیاد. همشون یا قهرمانن یا مردن. تلپات بودن یعنی یا همه چی یا هیچی. میفهمی این رو؟
    - بله
    - مطمئنی؟
    - نه
    دستش را روی پیشانی‌اش می‌کشد و زمزمه می‌کند: «ازت متنفرم!» بعد ادامه می‌دهد: «من خیلی کار دارم. سعی کن بفهمی. تو هیچ چیز متمایزی نسبت به اونا نداری. تو مطلقا به ما نیاز داری. فکر می‌کنی سلامت روانت توی جامعه تامین میشه؟ میتونی هیچ دوستی داشته باشی؟ اون هم وقتی بجز افراد سازمانی اکثر تفکرات افراد دیگه‌ رو میشنوی؟»
    سعی می‌کنم خاطرات مزخرفم را از خود دور کنم. صدایش در گوشم می‌پیچد: «آدما از جلو بهت می‌گن دوستت دارن. می‌گن پشتتن. ولی فحشاشون رو تو ذهنت می‌شنوی. تو بیرون می‌تونی اینطوری زندگی کنی؟»
    به سادگی پاسخ می‌دهم: «نه.»
    - پس تو به ما نیاز داری. و حق خروج رو هم نداری. نه بعد از اینکه امیرحسین متقاعدت کرد که اون فرم رو امضا کنی.
    - اون منو با سیخ داغ منقلش زد.
    - ولی تو هم گازش گرفتی.
    - آره... شاید.
    - پس یه کتک ریز برای متقاعد کردنت به کاری که به صلاحته ایرادی نداره
    سعی می‌کند مرا مدیون خود کند. از این کارش حالم بهم می‌خورد.
    ادامه می‌دهد: «ولی متاسفانه این رابطه دو طرفست.»
    - که یعنی؟
    - تو یه صداهایی نمی‌شنوی؟ مثل غرغر؟ جیغ؟ نجوا؟
    - نظرت راجع به همش با هم چیه؟
    مشتاقانه روی میز خم می‌شود. می‌پرسد: «می‌دونی این یعنی چی؟»
    با پاسخ منفی من لبانش به لبخند گشوده می‌شود و دقایقی بعد، با یک ورق کاغذ شامل 3 اسم دیگر و اطلاعاتی از جهانی به اسم آنسو و خودم بعلاوه مزخرفاتی راجع به «کاری که حتما باید انجام شود» از روی کاناپه برمی‌خیزم. به سمت درب قدم میزنم ولی ناگهان چیزی یادم می‌آید: «راستی...»
    - بله؟
    - لازم نیست ذهن کسی رو که موقع سر رفتن حوصلش مرتب اسمشو رو برگه سفید مینویسه بخونی تا اسمش رو بفهمی.
    لحظاتی بعد، وارد بخشی از سازمان می‌شوم که به طرز دیوانه واری با پوشش خبری طبقات دیگری تفاوت دارد. انواع سلاح های جنگی از دیوار اویزان شده‌اند و افرادی که یک دیگر را لت و پار می‌کنند. بچه هایی که فرم های مخصوصی به تن دارند با ده کیلو کامپیوتر از دندان تا جایی که نمی‌توان بگویمشان اینور و آنور می‌روند. تلپات هایی که مثل من هذیان می‌گویند و دخترهای ریزی که بیرون زمین های مبارزه به درمان زخم ها مشغولند. آدم‌هایی که مثل طوطی ها تند وتند کلماتی را تکرار می‌کنند و به شکل تشنج واری راه می‌روند. کافی است دوباره جیغ‌ها اینجا درون مغزم شروع شوند تا یک نفر را زنده زنده سر ببرم.
    پسری صدایم می‌زند: «هی رفیق!»
    برمی‌گردم و پسر هجده نوزده ساله‌ای را میبینم که با بی حوصلگی نگاهم می‌کند. لباس هایی بلند و تیره به تن دارد و چیز بلند و شمشیر مانندی را به کمرش بسته‌ است. چشمان سیاه رنگش به چشمانم خیره می‌شوند.
    «تا ابد میخوای وسط سالن وایسی؟»
    - من نمی‌دونم کجا باید سه تا نخاله‌ای که باید باهاشون برم ماموریت رو ببینم
    - هوهو! ببین کی اینجاست! یکی که میخواد بره اولین ماموریتش!
    به صورت نمایشی در گوشم می‌گوید: «میگن یه دیوونه تو سازمانه. یه هفته بسته بودنش به تخت! الان داره ول می‌چرخه! میگن امیرحسین مجبور شده با سیخ بزنتش. دعا کن ماموریتت گرفتن روح نباشه.»
    انتظار دارد بترسم ولی با صورتی بدون احساس نگاهش می‌کنم. برگه‌ی مچاله شده کف دستم را باز میکنم و نشانش می‌دهم. زمزمه وار می‌گویم: «انگار اون دیوونهه منم.»
    جا می‌خورد ولی سعی میکند ترسش را نشان ندهد. موهای مشکی تر از سرتاپای لعنتی مشکی ترش را از جلوی چشمش کنار می‌زند.
    - پس تو اونی هستی که باید تو خونه به زنجیر ببندیمش.
    صدایش را بالا می‌برد: «هی بچه ها!» صدایش در سالن بزرگ طنین می‌اندازد. دو دختر به او می‌پیوندند. یکی با لباس سفیدش، ظاهر لاغر و ریزی دارد و با موهای کوتاهش درست مانند یک درمانگر بنظر میرسد. موهای دیگری مقابل صورتش ریخته است و نمی‌توانم آن را ببینم. لباس آبی رنگی به تن دارد و چیزی زیر لب زمزمه می‌کند.
    دختر درمانگر زمزمه می‌کند: «باز معرکه گرفتی هادی!»
    - نباید به تو جواب پس بدم سارای فضول.
    حرفش را بلند تر ادامه می‌دهد: «این همون دیوونس که میگفتن!»
    عصبانی می‌شوم. از اینکه در مرکز توجه باشم متنفرم! صداها درون مغزم شدت می‌گیرند و با تمام قدرت سعی می‌کنم مغز هادی را بسوزانم. درست مانند کاری که امیرحسین برایم تعریف می‌کرد. می‌گفت یکی از پرستارهای تیمارستان را این گونه به قتل رسانده بودم. درست قبل از اینکه قدرتم توسط سازمان کنترل شود.
    قدرتم در مقابل افراد سازمان بسیار کم است ولی خوشبختانه میتوانم سردرد خفیفی در افراد غیر ارشد سازمان به وجود بیاورم. هادی ناگهان سرش را می‌گیرد و روی زمین می‌افتد.
    - لعنتی سرم! اون تلپات یه روانیه!
    بلند می‌شود که مشتی روانه صورتم کند. چشمانم را می‌بندم. مشت یک مبارز چیزی نیست که دوست داشته باشید امتحان کنید. صدای نفس نفسی میشنوم و چشمانم را باز می‌کنم. هادی در حال تماشا کردن دختر دیگر است. دختری که او را سارا صدا میزدند شانه دختر دیگر را تکان می‌دهد.
    - فاطمه؟ فاطمه خوبی؟
    عقب عقب می‌رود و زمزمه می‌کند: «دوباره داره بهش الهام میشه»
    دختر آرام صورتش را بالا می‌آورد و به من اشاره میکند. صورت رنگ پریده‌اش می‌خندد و به شکل ترسناکی زمزمه می‌کند: «تو امشب بوی مرگو حس می‌کنی.»
    هادی شانه بالا می‌اندازد: «یه تلپات دیگه میمیره.» و به سمت اتاقی که بالای آن نوشته شده: «آمادگی ماموریت» قدم می‌زند.
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  4. #23
    تاریخ عضویت
    2014/04/04
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    557
    امتیاز
    10,266
    شهرت
    2
    1,907
    نویسنده
    بلافاصله بعد از خارج شدن از آسانسور گفتم:« حالا با چی باید بریم ماموریت؟ سازمان خودش وسیله نمی‌ده؟» عماد آه بلندی کشید. با ناراحتی گفت:« ببین با چه نابغه‌ای باید بریم ماموریت. فعلا همین که برسیم فرودگاه کافیه. وقتی رسیدیم اونور آب یه ماشینی چیزی تور می‌کنیم. اما فعلا، کسی کاری نداره که انجام بده؟»
    این را که گفت، انگار کسی چراغی را داخل ذهنم روشن کرده باشد چیزی به ذهنم رسید. گفتم:« هی ... ما اینترنت داریم؟ من واقعا به اینترنت نیاز دارم. تو بار و بندیلتون مودم ندارید؟»
    عماد و رضا چپ چپ نگاهی به من انداختند. رضا گفت:« بفرما. معتاد مجازی هم ...» تا این را می‌گفت وسط حرفش پریدم. گفتم:« نه نه، قضیه این نیست. من برای جنگیدن به اینترنت احتیاج دارم. به موقعش می‌فهمی چی میگیم.»
    عماد نگاهی به من انداخت. گفت:« تو مگه جنگجو نیستی؟ اینترنت برای چیته؟»
    گفتم:« به وقتش میفهمید. اما من جدا بهش نیاز دارم.»
    عماد گفت:« نترس اونقدری بسته دارم که برای دو نفر کافی باشه. حالا برای چی می‌خوای؟» با این حرفش یکی از استوانه‌هایی که از اتاقم ورداشته بودم بیرون آوردم. با غرور گفتم:« برای سلاحم می‌خوام.» با این حرف دکمه ای را روی استوانه فشار دادم. علامت وای فای به رنگ قرمز روی نمایشگر کوچک سلاحم ظاهر شد. گفتم:« سلاحم اینترنت می‌خواد.» عماد نگاهی به استوانه انداخت. گفت:« این که شمشیر لیزریه. مطمئنی نمی‌خوای با یه سلاح تقدیس شده بجنگی؟»
    پاسخ دادم:« نه من با همینا راحتم. هروقت خواستم هات‌اسپات کن.»
    شمشیرم را سر جایش برگرداندم و پشت رضا و عماد از سازمان خارج شدیم.
    ***
    سه ساعت بعد: فرودگاه
    با اخم به مانیتور ساعت پرواز ها نگاه کردم. عجیب ترین پروازی که ممکن بود وجود داشته باشد روبه‌رویم بود و احتمالا از چیزهایی بود که سازمان برایمان ترتیب داده بود: پرواز مستقیم به آمریکای جنوبی، که قرار بود سی دقیقه پیش حرکت کند. عماد گفت:« بنظرت اگه مانیتور فرودگاه رو هک کنم ممکنه زودتر راه بیوفته؟» زمانی که این حرف را می‌زد از پشت شیشه عینکش به ما خیره شده بود. رضا گفت:« اول باید بفهمیم چرا تاخیر خورده تا بتونیم حلش کنیم. احتمالا هواپیما نقص فنی داره.» با این حرف شروع به بازی کردن با دکمه پیراهش چهارخانه آبی رنگش کرد، که احساسی به من می‌گفت این کارش تنها برای نشان دادن دستبند چرمی‌اش بود. گفتم:« این پرواز کار سازمانه یا ما خیلی خوش‌شانش بودیم که چنین چیزی گیرمون اومده؟» قبل از اینکه کسی بتواند جواب بدهد، صدای بوقی بلند شد.
    صدا از دستگاه امنتی فرودگاه بود. احتمالا یکی از مسافران شی فلزی‌ای همراهش داشت. بلافاصله یادم افتاد که من هم نمی‌توانستم از آن دستگاه بگذرم. گفتم:« لعنتی! اون رو پاک فراموش کردم!» عماد نگاهی به من انداخت. گفت:« چیزی شده؟»
    _نمی‌تونم شمشیرهامو از اون ایستگاه بازرسی رد کنم. می‌تونی یجوری دست‌کاریشون کنی؟
    سپس یکی از دو استوانه را به دست عماد دادم. نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:« اینجا خیلی‌ها نشستن. باید یه جای خلوت پیدا کنیم.» این را که گفت از جایش بلند شد. ادامه داد:« دنبالم بیاید.»
    سپس از کنار چند مغازه و کافی‌شاپ داخل فرودگاه گذشت و وارد راهرویی شد که به سختی دیده می‌شد. به رضا گفت« اول راهرو بمون. هرموقع حضور کسی رو احساس کردی به تلفنم زنگ بزن.» سپس من را به انتهای راهرو برد و در کوچکی را که آنجا بود باز کرد. با تعجب گفتم:« اینجا که طی و جارو هارو نگه می‌دارن!» عماد با نیشخند جواب داد:« دقیقا. هیچکس به ذهنش نمی‌رسه اینجا دنبال کسی بگرده.» سپس جاروهارا بیرون انداخت و داخل کوله پشتی از دنبال چیزی گشت. برایش چراغ قوه گرفتم و درنهایت مشتی پیچگشتی و سیمچین از کیفش بیرون کشید و به جان شمشیرم افتاد. ابتدا آن را روشن کرد. نوری یک متری از استوانه بیرون جهید.
    عماد وسایلش را بجز یک پیچگشتی به من داد و سپس دسته شمشیر را باز کرد. سرتان را درد نیاورم، من که اصلا هیچی از کارش نفهمیدم اما کارش داشت با شمشیر دوم تمام می‌شد که تلفنش زنگ زد. گفتم:« یکی داره میاد. زود باش.»
    هرطور که بود سر و تهش را در سی ثانیه بهم آورد و باهم به سمت انتهای راهرو دویدیم و قبل از اینکه کسی مارا ببیند همراه رضا به سالن اصلی برگشتیم. رضا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:« داره دیرمون می‌شه. زود باشید.»
    به سمت دستگاه امنیتی رفتیم و از آن گذشتیم. شمشیرهایم هم مشکلی بوجود نیاوردند. درست قبل از اینکه درهای هواپیما بسته شود به هواپیما رسیدیم و داخل چپیدیم و بلیط هایمان را به مهمان دار نشان دادیم. بعد از اینکه مهمان دار نکات امنیتی را توضیح داد، هواپیما تکانی خورد و به راه افتاد و پس از یک دقیقه از زمین کنده شد.
    ***
    نمیدانم چند ساعت بعد چون خواب بودم: داخل هواپیما 3000 متر بالاتر از سطح دریا
    _آییی سوختم! حواست باشه.
    با این فریاد رضا از خواب پریدم. گفتم:« چی شده؟» و با خستگی چشم هایم را مالیدم. متوجه لکه بزرگی روی پیراهن رضا شدم. شنیدم که مهماندار می‌گوید:« خیلی متاسفم آقا. اگه بخواید می‌تونم بدم که براتون بشورنش. موقع پیاده شدن مثل روز اول تحویل می‌گیردش.» من که تازه دوزاریم افتاده بود گفتم:« بده بشورتش. بهرحال از اول هم یه لکه روش بود که دقت نکرده بودی... ببینم، لباس دیگه که داری؟»
    رضا پیراهنش را درآورد و به مهماندار داد. گفت:« خیلی ممنون.» زیر پیراهنش تی-شرت سفید رنگی پوشیده بود که خیلی به کتانی های سفیدش می‌آمد. گفتم:« با این خیلی بهتر شدی. اگه می‌دونستم خودم زودتر روش قهوه می‌ریختم.»
    رضا لبخندی زد. گفت:« عماد کجا گم و گور شده؟»
    گفتم:« دو ردیف عقب‌تر نشسته. داره تلفنای ملت رو هک می‌کنه. تو گوشی یکی نقشه آتاکاما هم پیدا کرده. داره می‌گرده ببینه چیز بدردبخوری پیدا می‌کنه یا نه.»
    -جای اون کارخونه رو هم پیدا کرده یا نه؟
    -نمیدونم از خودش بپرس.
    نگاهم را به اقیانوس زیر پایم دوختم و پس از چند دقیقه دوباره خوابم برد.
    ***
    بعد از خواب من: فرودگاهی در شهر لیما: پرو
    رضا پیرهنش را از مهماندار گرفت. گفت:« آماده بشید که داریم می‌ریم بیابون.» سپس به سمت قسمت تحویل بارها رفت. پس از اینکه کوله‌پشتی هایمان را گرفتیم، عماد گفت:« هم نقشه آتاکاما رو پیدا کردم هم جای کارخونه سلاح سازی. تقریبا وسط بیابونه و چهل کیومتر با شهر فاصله داره.»
    از فرودگاه خارج شدیم و به سمت تاکسی های نزدیک فرودگاه رفتیم. سوار یکی از تاکسی ها شدیم و عماد خطاب به راننده چیزی اسپانیایی گفت. من و رضا با تعجب به هم نگاه کردیم. عماد توضیح داد:« بهش گفتم مارو به هتل ببره. اونجا می‌تونیم درباره یه توری، گروهی چیزی پیدا کنیم که به آتاکاما بره و زحمتمون رو کم کنه. بعد ازشون جدا می‌شیم.» من و عماد سری تکان دادیم. تاکسی به راه افتاد. گفتم:« تاکسی های اینجا از ماشین های سازمان ما بهتره. آخه اینا پولشون رو کجا خرج می‌کنن که بودجه ندارن؟»
    زمانی که بحث درباره سازمان و بودجه اش بالا گرفته بود، تاکسی ایستاد و ما پیاده شدیم. رو به روی ساختمان بزرگی بودیم که هتل به نظر می‌رسید و چیزی به اسپانیایی بالای آن نوشته بود. عماد تشکر کرد و اسکناس‌هایی را به راننده داد که تا به حال مثلشان را ندیده بودم. سپس از تاکسی پیاده شدیم و وارد هتل شدیم.
    عماد جلوتر رفت و من رضا بدون هیچ حرفی پشت سرش رفتیم. عماد سمت میز پذیرش رفت و دوباره شرع کرد به اسپانیایی صحبت کردن. من و رضا نیز روی صندلی ها نشستیم و منظر نتیجه شدیم. من کلاه توریستی‌ای که همراهم آورده بودم را از کوله پشتی ام بیرون کشیدم و سرم گذاشتم. با خنده به رضا گفتم:« بنظرت با این چقدر تو بیابون دووم میارم؟»
    همین موقع، عماد از راه رسیدو گفت:« اول بزار به بیابون برسیم. نمی‌خواد برای مردن عجله کنیم. متاسفانه باید بگم که بخاطر طوفان شنی که چند وقت پیش اومد همه تورها به آتاکاما لغو شده و برای خردین جیپ و اینجور چیزا هم پول نداریم. کسی نظری داره؟»
    رضا بلافاصله گفت:« یه ماشین قدیمی می‌گیریم. خیلی خوب تو صحرا دووم میارن قیمتشونم از جیپ و اینا کمتره. بپرس از کجا میشه یه ماشین قدیمی گیر اورد.» عماد سرش را تکان داد و به سمت پذیرش هتل رفت.
    ***
    دو ساعت بعد جایی در یک کوچه پس کوچه در لاما
    عماد گفت:« واقعا بلدی اینارو برونی؟ اوراقی ها هم قبولش نمی‌کنن.»
    رضا جواب داد:« غر نزن. تعمیرش تموم نشد؟»
    با غرور نگاهی به ماشین شورلوت کاماروی متعلق به عصر حجرش انداخت.
    عماد گفت:« نه هنوز موتورش کار داره.» روی سقف ماشین نشستم و مشتی چیپس پرویی خوردم. مزه‌اش واقعا محشر بود. بالاخره پس از اینکه من سومین و رضا دومین بسته چیپسش را تمام کرده بود عماد، که تا گردن داخل کاپوت ماشین فرو رفته بود سرش را بیرون آورد و گفت:« فکر کنم حالا بتونیم باهاش حرکت کنیم. ولی بهت هشدار می‌دم شوماخر هم نمی‌تونه اینو برونه.»
    رضا لبخندی زد و گفت:« حالا می‌بینیم.» و سوار ماشین شد. عماد جلو نشست و من روی صندلی عقب نشستم. ماشین با صدای هیولاواری روشن شد و به راه افتاد.
    از کوچه پس کوچه های پرو بیرون زدیم و طولی نکشید که وارد اتوبان شدیم. در میان راه دو بار برای بنزین زدن صبر کردیم و هر دو بار صحبت کردن را به عماد واگذار کردیم. یک یا دو ساعت بعد، متوجه شدم که وارد جاده بسیار خلوت تر و باریک تری شده ایم و ماشین به طور وحشتناکی بالا و پایین می‌شود. رضا فرمان را چرخاند و ماشین را از جاده خارج کرد و در دل بیابان به راه افتاد. رضا با خنده گفت:« به آتاکاما خوش اومدید. وسایلتون رو آماده کنید.»
    کرم‌های ضد افتاب و کلاه های توریستیمان را ورداشتیم. رضا اعلام کرد:« تا ده دیقه دیگه ماشین بنزینش تموم میشه! کتونی‌هاتون رو بپوشید. باید پیاده بریم.»
    ماشین را کنار زد و لباسهایمان را عوض کردیم. رضا داد کشید:« قرصام نیست.» گفتم:« مهم نیست. سریع تمومش می‌کنیم.» شمشیرهایم را به عماد دادم. گفتم:« اینارو به حالت اول برگردون.» سپس کوله پشتی ام را ورداشتم و از ماشین پیاده شدم.
    ماشین را داخل بیابان رها کردیم و پای پیاده به راه افتادیم. عماد نیز با قطب نما و نقشه مارا راهنمایی می‌کرد و من هم در تمام این مدت، به نقشه ای فکر می‌کردم که بتوانیم بدون جلب توجه وارد ساختمان شویم و از آن خارج بشویم. پس از سه ساعت جهنمی زمانی که همه حداقل اولین قمقمه آبشان را تمام کرده بودند ساختمان در مقابلمان ظاهر شد. ساختمان معماری عجیبی داشت. دایره ای شکل بود اما بنظر نمی‌رسید بیشتر از دو طبقه باشد. عماد پرسید:« رضا، کسیو احساس نمی‌کنی؟»
    _فعلا بریم جلوتر. مواظبم.
    نزدیک‌تر شدیم و کم کم، صدای کامیون‌ها به گوشمان رسید، اما در اطرافمان چیزی به چشم نمی‌آمد. عماد گفت:« صبر کنید... میخواید چیکار کنید؟»
    گفتم:« تا جایی که بتونیم پنهانی رد می‌شیم و اگر نتونستیم مبارزه می‌کنیم.
    عماد گفت:« در کلیات خوبه، اما در جزئیات افتضاحه. می‌تونم تمام دم و دستگاه امنیتی شون رو برای دو یا سه دقیقه از کار بندازم، بدون اینکه کسی متوجه بشه. بعد از اون، باید از جدا بشیم. من مستقیم میرم سمت اتاق مدریت، شماهم باید به موقع اونجا برسید، با این فرق که باید تا جایی که می‌تونید بدون اینکه کسی متوجه بشه به تجهیزاتشون آسیب بزنید و یه راهی برای فرار پیدا کنید. تو اتاق مدریت همدیگه رو می‌بینیم. جنمون اونجاست، اگر هم نباشه خیلی راحت می‌شه با دوربینا پیداش کرد. مفهومه؟»
    گفتم:« ساده بنظر میاد. بزن بریم. رضا، تو که مشکلی نداری؟»
    _مشکلی نیست.
    عماد لبتابش را از کیفش بیرون کشید. گفت:« باید نزدیک تر بشیم. زود باشید.»
    تقریبا سی متری حصار ها بودیم و صدای کامیون ها به طور زیادی افزایش یافته بود. پرسیدم:« مطمئنی دوربینی مارو نمی بینه؟»
    _اینجا نقطه کوره، خیالت راحت باشه.
    سپس به سرعت کارش را شروع. کرد و در نهایت کارتی را از پرینتر لبتاب بیرون کشید و جوری مارا راهنمایی کرد که انگار روی میدان مین راه می‌‌رویم، سپس بدون اینکه دوربینی مارا ببیند، نزدیک دروازه رسیدو کارت را وارد آن کرد، دستگاه امینتی را باز کرد و در سیم هایش تغییری ایجاد کرد و دوباره آن را سر جایش بست. با ناراحتی کفت: دروازه باز نشد ... نباید اینطوری می‌شد.»
    پرسیدم:« دوربین ها از کار افتادن؟»
    _آره، اونا مشکل ندارن.
    _بلندای دیوار سه متره و ضخامتش نیم متر، سیم خاردار هم داره. از پسش بر میام. یکی برام قلاب بگیره.
    دور خیز کردم و سپس شروع به دویدن کردم. پایم را روی دستها، و سپس شانه هایش گذاشتم و پریدم. خودم را از لبه دیوار بالا کشیده بودم که ناگهان چیزی دستم را برید. خودم را بالاتر کشیدم و درحالی که سعی می‌کردم سر و صدایی ایجاد نکنم و خودم را با یک دست نگه دارم، شمشیرم را فعال کردم و با آن بخش زیادی از سیم خاردار را جدا کردم و آن را با شمشیرم به سمت پایین هدایت کردم. تکه سیم از ده سانتی متری گوش رضا به پایین افتاد.
    سپس، عماد به کمک رضا بالا آمد و سپس اورا بالا کشیدیم. آن طرف دیوار، مانند دنیایی دیگر بود. هزارتویی از جعبه ها و کامیون ها و کارمندان آنجا بودند ... و همگی سلاح به کمر داشتند. دقیقا زیر پایمان یک کامیون توقف کرده بود.
    روی کانتینر کامیون پریدیم و از آن پایین آمدیم و در سایه آن بین دیوار و کانتینر پنهان شدیم. عماد گفت:
    _خیلی خب، باید جدا بشیم. در این کامیون هم که قفل نیست.
    با این حرف وارد کامیون شد و خود را زیر یکی از صندلی ها چپاند. من و رضا نیز به راه افتادیم. پشت کامیون‌ها پناه می‌گرفتیم، اما خوشبختانه تعداد آنها سه یا چهار برابر آدم ها بود و پنهان شدن چندان سخت نبود و اگر می‌توانستم کامیونی را با شمیشرم پنچر می‌کردم. اما وارد شدن به ساختمان اصلی سخت بود. در سایه منتظر یکی از آدم ها ماندیم. زمانی که به اندازه کافی نزدیک شد، شمشیرم را فعال کردم و روی گردنش گرفتم. پرسیدم:
    _چطور می‌تونیم پنهانی وارد ساختمون بشیم؟
    پوزخندی زد. گفت:
    _زیاد عجله نکن. آدم بدی رو گرفتی. من سرپرست نگهبانام، حالا هم اگه می‌خوای رفیقت زنده بمونه بهتره سلاحت رو خاموش کنی. اگه من بمیرم، سیستم امنیتی فعال میشه.
    لعنت به این شانس! شمشیرم را خاموش کردم. او نیز سلاح را از طرف رضا کنار کشید و قبل از اینکه متوجه بشوم، ضربه ای به سرم زد. قبل از اینکه به زمین برسم، بیهوش شده بودم.
    خودتو اذیت نکن. زندگی کوتاهه. اما عوض بقیه رو اذیت کن. خیلی حال میده.
  5. #24
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    راوی:هادی
    هم‌گروهی‌ها: طاها، فاطمه، سارا
    تازه از محل کارم برگشته بودم و داشتم دوش می‌گرفتم که صدای آن پلگرام لعنتی به گوشم رسید. اخم کردم. دوباره ماموریتی داشتم و من از ماموریت‌ها متنفرم. از حمام بیرون آمدم ولی به پلگرام توجهی نکردم. بارها گفته بودم که برای ماموریت دادن به من باید با من تماس بگیرند. بالاخره بعد از تعداد زیادی پیام که هیچ کدام را نخواندم تلفنم زنگ خورد. کسی پشت خط بود. همان صدای همیشگی بود. کسی که تنها صدایش را شنیده بودم و اصلا او را نمی‌شناختم. به تلافی جواب ندادن به پیام‌های پلگرام و قبول نکردن ماموریت‌ها همیشه یکی از اعضای رده پایین سازمان ماموریت‌هایم را برایم توضیح می‌داد.
    همانطور که زودتر گفتم از ماموریت‌ها متنفرم. از این قدرت هم متنفرم. تنها برای پول خوبی که از انجام ماموریت‌ها به دست می‌آوردم آن‌ها را انجام می‌دادم. ای کاش برای به دست آوردن خرج تحصیلم مجبور به کار کردن نبودم و مجبور نمی‌شدم برای به دست آوردن پول بیشتر به این ماموریت‌های لعنتی بروم.
    صدای پشت تلفن همچنان صحبت می‌کرد و اخم‌های من بیشتر از قبل درهم فرومی‎رفت. با خودم فکر کردم: "عالیه یه مشت تازه‌کار که یکی‌شون هم روانیه".
    البته این تصمیم خودم بود. از گروه‌ها خوشم نمی‌آمد. بارها پیشنهاد عضویت در گروه‌های دائمی را رد کرده‌ بودم. از جایی به بعد در‌خواست کرده بودم دیگر با گروهی بیش از یک بار ماموریت نروم و به خاطر شرایط خاصم این درخواستم قبول شده بود. با خیلی از افراد قدیمی سازمان ماموریت رفته بودم اما تعداد انگشت شماری بیش از یک بار با من کار کرده بودند. افرادی که هیچ خاطره خوشی از ماموریت‌های دوم و سوم به یاد نداشتند.
    نمی‌خواستم ماموریت را قبول کنم. اما چاره‌ای نبود. می‌دانستم تنها وقتی من را به ماموریت می‌فرستند که مامورین خوب سازمان جاهای دیگر در حال ماموریت باشند و چاره‌ای جز درخواست از من نباشد. با اکراه فراوان بعد از شنیدن دستورالعمل‌های لازم ماموریت را قبول کردم.
    چندساعت بعد در ماشین بودم و به سمت خارج از شهر حرکت می‌راندم. در گروه تنها کسی بودم که گواهینامه رانندگی داشت. تلپات روانی کنار دستم نشسته بود. به طور خیلی خوبی با هم آشنا شدیم. آشنایی که برای من سردرد و برای او کبودی زیر چشم به همراه داشت.
    سارا و فاطمه پشت سرمان نشسته‌ بودند. فاطمه با دهن باز خواب بود و خروپوف می‌کرد و سارا با ناراحتی نشسته‌ بود. چندبار سعی کرد از من و طاها حرف بکشد اما جواب ندادیم و این او را بیشتر ناراحت کرد. قبلا چندبار در داخل سازمان سارا را دیده بودم و چند بار هم زخم‌هایی را که در ماموریت‌هایی که هیلر همراه نداشتیم نصیبم شده بود، درمان کرده بود. در مجموع دختر بدی نبود اما به شدت فضول بود. فاطمه آینده‌بین است. مدلی دیگر از دیوانه که همراه ما شده تا تیم‌مان تکمیل شود.
    زیرلب گفتم: «خیلی خوبه! من عبوس و یه فضول و دوتا دیونه بهتر از این نمی‌شه»
    طاها گفت: «چی؟»
    _ هیچی با خودم بودم.
    _ تو هم اسکلیا.
    چپ چپ به او نگاه کردم ولی چیزی نگفتم.
    لباس گشادی به تن داشتم که زیر آن شمشیرم را بسته‌ بودم. شمشیری سیاه رنگ که روی تیغه‌ی آن به زبانی نامفهموم متنی نوشته‌است. اسلحه‌های سرد از وسایل قدیمی سازمان هستند که از نسل‌های قبلی به جا مانده‌اند اما هنوز بین اعضا طرفداران خود را دارند. شمشیر من سیستم جالبی دارد. با فشردن دکمه‌ای در انتهای دسته‌اش قطعه‌قطعه می‌شود که این قطعات توسط زنجیری که در وسط شمشیر تعبیه شده‌است به هم متصل‌اند. این ویژگی علاوه بر این که شمشیر را تبدیل به اسلحه‌ای خطرناک می‌کند که ناگهان تبدیل به اسلحه‌ای درازتر می‌شود این امکان را می‌دهد تا شمشیر را مانند قطاری از فشنگ‌ها که بعضی از سربازها در فیلم‌ها روی سینه می‌بندند آن را روی سینه‌ام ببندم و به وسیله‌ی لباسی گشاد آن را پنهان کنم.
    به مقصدمان رسیدیم. خانه‌ای بزرگ در وسط ناکجا آباد. به نظر می‌آمد صدسال سن دارد. در آهنی بزرگی داشت. جنگلی محو در پشت ساختمان قرار داشت. نور نارنجی غروب که بر چمن‌های زرد جلوی ساختمان می‌تابید هنوز منظره‌ای ترسناک به آنجا نداده بود اما می‌دانستم به زودی نمای آنجا به شدت ترسناک خواهد شد.
    از ماشین پیاده شدیم. از آنجا که بقیه اعضای گروه تازه‌کار بودند توضیحات ماموریت با من بود.
    _ خب. کیفایی که بهمون دادن رو اوردید؟
    سارا سری به نشانه تایید تکان داد. طاها زیر لب غرغر کرد و فاطمه با حالتی خواب‌آلود بله‌ای گفت.

    _ ماموریت امروز گرفتن یه شبحه. موجودات قوی‌ای نیستن اما یه لحظه بی‌احتیاتی کار رو تموم می‌کنه. می‌تونن جسم زنده رو تسخیر کنن پس مواظب باشید که بهتون نزدیک نشه. می‌تونن اشیا رو هم تکون بدن پس حواستون به پرتاب شدن وسایل باشه. مشکل اصلی اینجاس که گرفتن‌شون سخته. وقتی حالت غیر مادی به خودشون می‌گیرن تقریبا نمی‌شه بلایی سرشون آورد. سرعت بالایی هم توی تعویض حالت مادی به غیر مادی دارن. نگه‌داشتن حالت غیرمادی براشون سخته اما خوب ازشی استفاده می‌کنن
    مکثی کردم و دو وسیله از توی کوله پشتی‌ای که داشتم در آوردم. و زیرلب گفتم: «لعنت هنوز یه تفنگ برام درست نکردن.» سپس با صدای بلند ادامه دادم: «این اسلحه که مثل شوکر پرتابی می‌مونه مخصوص زندانی کردن شبحه کارش جوریه که باعث می‌شه شبح نتونه تکون بخوره یا غیرمادی بشه بدیش اینه اگه شبح غیرمادی باشه روش اثری نداره. این قوطی هم مخصوص حمل و برای بعد از گرفتنه شبحه. کافیه سیمی رو که اسلحه پرتاب کرده به بالای این قوطی وصل کنی تا شبح رو توی خودش بکشه.»
    نفسی کشیدم و ادامه دادم: « دوتا توصیه از روی تجربه: اگه بتونین قسمتی از بدن شبح رو تو حالت مادی یا وقتی داره غیرمادی می‌شه قطع کنید برای حدود یه دقیقه شبح تو حالت مادی قفل می‌شه اما می‌تونه سریع جاخالی بده و از اونجایی که شما جنگجو نیستید احتمال این که بتونید از این روش استفاده کنید کمه. دوم این که موقع هدف گیری پای شبح رو هدف بگیرید چون موقع غیر مادی شدن از بالا به پایین غیرمادی می‌شه. البته سرعت غیرمادی شدنش بالاس ولی اگه سریع باشید کافیه.»
    به چهره‌های بقیه نگاه کردم و مطمئن شدم حرف‌هایم را فهمیده‌اند بعد از چند ثانیه گفتم: «خب دیگه وقت حرکته. سازمان گفته یه شبح بیشتر نیست. نکشیدش. نزدیک هم بمونید و حواستون رو حسابی جمع کنید.»
    راه افتادیم و به سمت خانه رفتیم. فلزی زنگ زده‌ای داشت. با کلیدی که سازمان از صاحبِ خانه گرفته بود در را باز کردم و داخل شدم. خانه به شدت قدیمی بود. کف چوبی خانه هماهنگ با قدم‌هایمان صدا می‌داد. برایم سوال پیش آمده بود که چرا شبح به جای تسخیر یک جای مدرن به این خانه قدیمی حمله کرده‌ است. شاید گرفتن این جور خانه‌ها برای اشباح ساده‌تر است.
    طبق قرار قبلی من به عنوان جنگجو جلوتر از بقیه حرکت می‌کردم. طاها و فاطمه و سارا در یک ردیف پشت من می‌آمدند. از آنجا که سارا تقریبا هیچ روشی برای حس کردن یا مقابله به مثل با شبح نداشت وسط ایستاده بود، اما با این حال به نظر می‌آمد ترسیده است. طاها برای اولین بار از وقتی که با هم ملاقات کردیم به نظر دیوانه نمی‌آمد و در حال تمرکز بود. فاطمه با پرش‌های کوتاهی حرکت می‌کرد و زیرلب با خودش حرف می‌زد و هر از چند گاهی از کیف کوچکی که همراهش خوراکی‌ای درمی‌آورد و می‌خورد.
    آخرین پرتوهای بی‌رمق نور خورشید از پنجره داخل شدند و سپس خانه در تاریکی فرورفت و تنها نور ضعیف ماه بود که اندکی از اطراف پنجره‌ها – آن هم به میزان بسیار کم - روشن می‌کرد. از داخل کوله پشتی وسایلمان چراغ‌قوه‌ها را درآوردیم و روشن کردیم.
    _ لعنتی. دیگه حتی نمی‌تونیم درست ببینیم.
    چپ چپ به طاها نگاه کردم و گفتم: «اینو من باید بگم. تو باید از اون ذهنت استفاده کنی احمق.»
    احساس کردم زیرلبی فحشی نثارم کرد اما اعتنایی نکردم. صدای ناله‌ی کف‌پوش چوبی خانه بر تن لخت آن بازتاب می‌شد و تمرکز ما را به هم می‌زد. در طبقه اول به جز ساعتی بسیار قدیمی که در گوشه‌ای قرار داشت چیز دیگری وجود نداشت. علاوه بر صدا قدم‌هایمان باعث بلند شدن خاک از روی کف‌پوش می‌شد و سرفه‌های ناشی از آن کار را سخت تر‌ می‌کرد. سایه درختان درختان که توسط نور بی‌جان ماه ایجاد شده بود کم کم به داخل می‌افتاد و همان نوری کمی که توسط ماه وارد خانه می‌شد را از ما دریغ می‌کرد.
    هنوز درحال گشتن طبقه اول بودیم که وزش باد شدیدی در بیرون شروع شد. صدای هوهوی آن حالت رعب انگیزی ایجاد می‌کرد. برای من که محیط‌های ترسناک‌تر از این را در ماموریت‌هایم دیده بودم خانه خیلی ترسناک نبود اما از بقیه مطمئن نبودم و اصلا دلم نمی‌خواست به عقب نگاه کنم و صورت‌شان را ببینم.
    تقریبا داشتیم مطمئن می‌شدیم که در طبقه اول شبحی وجود ندارد که فاطمه از گروه جدا شد. دور خودش می‌چرخید و به زبانی نامفهوم حرف می‌زد. با نگرانی به او نگاه می‌کردیم که ناگهان کف پوش زیر پای فاطمه شکافت و او به سرعت از جلوی چشمانمان محو شد.
    نمی‌دانستم چه بگویم شوک زده تر از آن بودم که حرفی بزنم. مرگ در گروه آن هم به این زودی؟ طاها هاج و واج چشمانش را به هم می‌زد انگار فکرش را نمی‌کرد کسی بتواند به این سرعت از جلوی چشمانش غیب شود و سارا جیغی کشید و شروع به گریه کردن کرد.
    صدایی فریاد فاطمه ما را به خود آورد: «کجایید؟ کمک!»
    به سرعت خودمان را به دهانه چاله رساندیم. فریاد زدم: «فاطمه خوبی؟»

    _ آره خوبم. یه پنج متری سقوط کردم ولی اینجا یه چیز نرم بود که باعث شد آسیب نبینم. اینجا شبیه یه انباریه ولی کوچیکه اما راه پله رو به بالا نداره احتمالا بازم از این اتاقا باشه. بیاید کمک من.
    ترسیده بودم. در ماموریت‌ها از زیرزمین‌ها بیشتر از جاهای دیگر می‌ترسیدم. تمام اتفاقات بد ماموریت‌هایم در زیرزمین افتاده بود. زیرلب گفتم: «لعنت به شانس. باز زیرزمین. ولی این دفعه اوله که با این گروه اومدم ماموریت. نباید اتفاقی بیفته. نه اتفاقی نیفتاده.»
    سارا با نگرانی گفت: «هادی ترسیدی؟» طاها با شنیدن این حرف با حالت تمسخر به من خندید. نگاهی پر از عصبانیت به او انداختم سپس با صدایی محکم گفتم: «تنها می‌رم پایین. شما بهتره برید بیرون و منتظر باشید تصمیم با خودتونه ولی اگه نرفتید حسابی مواظب باشید. حواستون باشه نمیرید.»
    سارا گفت: «بهتر نیست از هم جدا نشیم و همه با هم باشیم.»
    با خشم جواب دادم: «نه. خطر جداشدن‌مون کمتر از خطر رفتن همه‌مون به زیرزمینه. بهتره هیچ وقت با من وارد زیرزمین نشید.»
    سارا می‌خواست اعتراض کند اما طاها که دوباره جدی شده بود گفت: «بسه سارا. اگه خودش می‌گه پس بذار تنها بره. اما ما هم بی‌کار نمی‌مونیم و طبقه دوم رو می‌گردیم.»
    _ خوبه فقط حسابی حواستون رو جمع کنید و حرفایی رو که گفتم به یاد داشته باشید. فاطمه اگه هنوز زیر این سوراخی برو کنار دارم میام پایین.
    تکه آخر حرفم را با صدای بلند رو به فاطمه فریاد زدم. سپس چند لحظه صبر کردم و بعد از لبه سوراخ آویزان شدم و در نهایت با رها کردن لبه به پایین سقوط کردم. به سرعت به پایین رسیدم و روی یک کپه از چیزی نرم که شبیه تشک تختی قدیمی بود افتادم. به سرعت از جا بلند شدم و داخل نور چراغ قوه فاطمه شدم. چراغ قوه خود را پیدا کردم و به سمت فاطمه رفتم و پرسیدم: «خب آسیب که ندیدی؟»
    _ نه حالم خوبه.
    _ خوبه.
    بدون هیچ حرف اضافه‌‌ای شمشیرم را باز کردم و به حالت یک‌ پارچه درآوردم. شوکر را نیز در جیبم گذاشتم تا در دسترس باشد. از فاطمه نیز خواستم این کار را بکند. به راه افتادیم و از آن اتاق خارج شدیم وارد راهرویی شدیم که پر از اتاق بود و در انتهای آن راه‌پله‌ای رو به بالا قرار داشت.
    _ بهتره این جا رو اول بگردیم بعد بریم بال
    به فاطمه نگاه کردم به نظر می‌آمد درست متوجه حرفم نشده و در حالتی مانند خلسه است. صدای دورگه و خش دار که اصلا شبیه صدای خودش نبود از گلویش بلند شد و گفت: « تیر. از بالای راه‌پله.» قدرت جنگجو بودنم به کار افتاد. مسیر حرکت تیر را دیدم و به سرعت آن را با شمشیر منحرف کردم. تیری از جنس فلز با صدای بلندی روی زمین افتاد. درثانیه‌ای لبه‌ی تیزش را دیدم و از تیزی آن به خودم لرزدیم.
    به سمت شبح نگاه کردم. شبیه مردی چهل و چند ساله بود که بین زمین و هوا معلق است. تیری دیگر آماده پرتاب بود. فاطمه که به خودش آمده بود به سرعت وارد یکی از اتاق‌ها شد و من به سرعت به دنبال او حرکت کردم. تیر دوم از کنار گردنم رد شد و باعث شد موهای گردنم سیخ شود. در را به سرعت پشت سرم بستم اما این مانعی برای شبحی که می‌توانست اشیا را تسخیر کند و از آن‌ها رد شود نبود.
    درحالی که رو به در عقب عقب می‌رفتم و شمشیرم را به حالت آماده نگه داشته بودم دوباره آن صدای دروگه اما اینبار بلندتر وکمی لرزان آمد: « سنگ بزرگ. بالا.» به سرعت به فاطمه نگاه کردم. در حالت خلسه نبود و به ترس به بالا نگاه می‌کرد. سریع به بالا نگاه کردم سنگی بزرگ که توانایی له کردن هردوی ما را داشت از ستونی از سنگ‌هایی به همان سایز از جا بلند شده بود تقریبا بالای سرما قرار داشت. ذهنم به سرعت به کار افتاد با یک دست فاطمه را با تمام قدرت به طرفی هل دادم و خودم به طرف دیگر شیرجه زدم. سنگ با صدای بلندی روی زمین افتاد و هزارتکه شد و گرد خاک تمام اتاق را پر کرد.
    از روی زمین بلند شدم تمام تنم و دهنم پر از خاک شده بود. با سرفه و عطسه و تف کردم سعی کردم خاک ها را کنار خارج کنم. کم کم خاک ها فرونشستند. صدا زدم: « فاطمه! زنده‌ای؟» او در حالی که دست راستش را محکم گرفته بود به میدان دیدم وارد شد و گفت: «به جز دستم که تو از بین بردی خوبم.»
    _ جای تشکر کردنته؟
    _ دستمو شکستی طلب کارم هستی؟
    _ شکسته؟ داری تکونش می‌دی فوقش یکم کوفته شده باشه برو خدا رو شکر کن زنده‌ای.
    فاطمه جوابی نداد پس من به دقت اطراف را نگاه کردم و دیدم برخورد سنگ دیواری را در انتهای اتاق خراب کرده‌است و سالنی بزرگ پر از وسایل قدیمی رابه نمایش گذاشته است. به طرف آن راه افتاده‌ام فاطمه نیز دنبالم آمد. با دقت به اطراف نگاه می‌کردم باز صدای فاطمه‌ی در خلسه به گوشم رسید: «چاقو. چپ.» با سرعت تمام به سمت چپ چرخیدم و چاقویی را که به سمتم پرتاب شده بود با شمشیر منحرف کردم.

    صدای فاطمه پی در پی بلند می‌شد و جهت‌هایی را می‌گفت و من چاقوهایی را که به سمت‌مان پرتاب می‌شد دفع می‌کردم. در این بین شبح برای تسخیر ما به سمت‌مان حرکت می‌کرد و ما جاخالی می‌دادیم. با این که فاطمه تازه کار بود اما کارش را به خوبی انجام می‌داد و در جاخالی دادن هم ماهر بود. در دلم خدا را شکر کردم که یک آینده بین خوب همراهم هست و این بسیار عالی بود چون قبلا با مدل به درد نخور آینده بین نیز کار کرده بودم.
    کم کم چاقوهای شبح تمام شد و او شمشیر برداشت و به سمتم آمد. با این که کهنه بود اما مشخص بود تیز است انگار کسی به تازگی آن را تیز کرده بود.
    _ فاطمه برو عقب. از اینجا به بعدش با من. فقط با شوکرت بهش شلیک کن و حواسش رو پرت کن.
    فاطمه به عقب رفت و راه را برای من باز کرد. شبح به حالت همان مرد چهل ساله به من حمله کرد اما این بار بلندتر از قبل به نظر می‌رسید طوری که حتی از من که قد بلندی دارم بلند تر بود.
    نبردمان شروع شد. شمشیرهایمان به سرعت به هم برخورد می‌کرد. در مبارزه به پای من نمی‌رسید اما قدرت غیر مادی شدنس باعث می‌شد از ضرباتم فرار کند. کارش در جاخالی دادن از ضربه ها نیز خوب بود. شلیک‌های با فاصله فاطمه کمی شبح را در دردسر انداخته بود اما کافی نبود. اگر کارش در نشانه گیری بهتر بود و سیم‌های پرتابی اسلحه را بهتر پرتاب می‌کرد شانس بهتری داشتیم.
    کم کم مبارزه خسته کننده شده بود پس تصمیم گرفتم از روش ویژه شمشیرم استفاده کنم. شمشیرم را به سمت پاهای شبح تکان تاب دادم. شبح به عقب پرید و صورتش پوزخندی ترسناک به من زد. منتظر همین بودم. انتهای دسته‌ی شمشیرم را فشردم. قطعات شمشیر جداشدند و زنجیر اتصال طول آن را دو برابر کرد در همان زمان شمشیر را در جهت معکوس حرکت اول تاب دادم. خنده روی لب‌های شبح خشک شد. سعی کرد غیرمادی شود اما دیر شده بود قسمتی جلویی شمشیر پای چپش را. از بالای مچ قطع کرد. شمشیر از دست شبح افتاد و او در حالت مادی قفل شد سریع شوکر را درآوردم و شلیک کردم. سیم‌ها خارج شدند و به شبح متصل شدند. شکی سراسر بدن شبح را فراگرفت.
    فاطمه از کوله‌اش ظرف زندانی کردن و حمل و نقل را در آورد و به دستم داد. انتهای سیم متصل به شبح را در جای مخصوصش به ظرف وصل کردم و سپس دکمه زندانی کردن را فشاردم و ظرف شبح را در خود مکید. دیدن خورده شدن آن شبح بزرگ توسط ظرفی کوچک برایم بسیار جالب بود.
    _ خب دیگه تموم شد.
    _ مواظب باش.
    صدای فاطمه به بلندی در گوشم تکرار شد اما قبل از این که بتوانم عکس العملی نشان دهم درد شدیدی در بازوی چپم پیچید. به سمت چپ نگاه کردم شبح دیگر آن جا بود. شبحی که شبیه بچه کوچکی بود و با دندان هایی زرد و وحشتناک به من پوزخند می‌زد. با عصبانیت زیاد شمشیرم را به سمتش تکان دادم اما شبح فرار کرد و از سقف آنجا خارج شد.
    خون از دستم خارج می‌شد. پانسمانی از کوله‌ام در آوردم و به کمک فاطمه آن را بستم. بلند شدم و با عصبانیت گفتم: « لعنت به سازمان. قرار بود یکی بیشتر نباشه. الان باید اینم بگیریم. دستمم که داغون شد. لعنت به هرچی ماموریته»
    داشتم زیر لب غر می‌زدم که فاطمه با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد گفت: «هادی.» درحالی که هنوز زیرلب غر می‌زدم و از درد اخم‌هایم در هم بود گفتم:«چیه؟»
    _ سارا و طاها.
    عرق سردی برپشتم نشست. پاک آن دو را فراموش کرده بودم. شبح مطمئنا به سراغ آن‌ها رفته بود.
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  6. #25
    تاریخ عضویت
    2013/02/05
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    135
    امتیاز
    8,434
    شهرت
    0
    297
    کاربر انجمن
    ماموریت: جن گیری
    نام هم گروهی ها: جواد ، مهدیه ، محمد ، نسیم
    راوی: نسیم
    بعد مدت ها قراره دوباره با تیم قبلیم کار کنم. فقط یکم نگران جوادم که نتونه خودشو با شرایط وفق بده. سه سال گذشته و هنوز آتیشش تنده. یه لحظه از لحن تندم پشیمون شدم ولی خب فقط یه لحظه بود. اون حق نداره منو مقصر بدونه. انگار فقط خودش یه نفرو از دست داده. منم بهترین دوستمو از دست دادم اونم درحالیکه خودم به اندازه کافی خودمو مقصر میدونم. دیگه کشش اینکه تقصیر یکی دیگه هم گردن بگیرم ندارم. خیال میکردم تو این سه سال تونسته باشه اینو بفهمه ولی انگار فقط سه سال رو سیگار کشیدنش کار کرده. هوف. باید ازش بخوام دودشو حلقه ای بده بیرون ببینم میتونه یا نه.
    تو همین فکرا بودم که رسیدم به بقیه. مهدیه گفت وسایلتو آوردی؟ سری براش تکون دادم. جواد رو به مهدیه گفت بهش عینک و چاقو دادی؟ مهدیه گفت آره. با هم به سمت ون سازمان رفتیم. یه ون مشکی با کلاس که آرم پیشتاز هم روش بود. اگه استعداد هیلر شدن نداشتم دوست داشتم واقعا خبرنگار بشم. در ون باز کردم. جواد پشت فرمون بود و محمد هم کنارش نشست. من و مهدیه با هم پشت ون سوار شدیم. مهدیه هنوز راه نیفتاده چیپسشو با سروصدا باز کرد. رفتم پیش مهدیه دستمو بردم جلو از چیپسش برداشتم خوردم و بهش گفتم آخرش این چیپسا باعث سرطانش میشن. جواد هنوز داشت غر می زد که چرا دیر اومدم منم به روی مبارک نیاوردم.
    یه ربعی میشد راه افتاده بودیم. هیچ کس حرف نمی زد. تنها صدای تو ماشین صدای چیپس خوردن مهدیه بود. حوصله ام سر رفته بود. همش این سوال «کی میرسیم؟ » سر زبونم بود و مجبور بودم جلو خودمو بگیرم که نپرسمش. برگشتم طرف مهدیه یه اشهدی تو دلم خوندم و ازش پرسیدم رو ماشین چی جدید گذاشتی؟ و اینطوری تا یک ساعت آینده مهدیه داشت تمام جزئیات عملیات فوق العادش روی ماشین چه اونایی که انجام داده چه اونایی که میخواد انجام بده و چه اونایی که بهش بودجه انجامشو نمیدن حرف زد. به هرحال بهتر از سکوت بود. لحظه ای توجهم به حرفاش جلب شد که داشت روش کار با اسلحه جدیدو توضیح میداد. یه دستگاه تورانداز. خیلی داشت توضیح میداد نگاه گیج منو دید و گفت:« هیچی من تمام تنظیماتشو درست کردم برای استفاده فقط کافیه دکمه قرمزو بزنی.این یکی استوانه را میبینی؟ اینم وقتی برسیم تنظیماتشو انجام میدم چون هر نیم ساعت مجددا باید تنظیم بشه.»
    دیگه خودمم کلافه شده بودم. جواد برگشت بهم گفت اگه از سکوت خسته شدی چرا نمیگی ضبطو روشن کن؟ چرا مهدیه را روشن میکنی به جاش؟
    مهدیه یه چپ چپی به جواد نگاه کرد و چشماشو تو حدقه چرخوند و گفت واقعا که منو باش برای کیا وقت میزارم توضیح بدم.
    و سکوت کرد. آرامشی نسبی برقرار شد ولی من از سکوت متنفرم!
    محمدو صدا زدم گفتم بیا این پشت. با تردید نگاهی به جواد انداخت. بهش گفتم حالا برای هر حرکتت که نباید از جواد اجازه بگیری! بیا نمیخورمت نترس.
    اومدش عقب و گفت چیه؟
    گفتم خب تو عضو تازه واردی و من به عنوان هیلر گروه باید معاینه ات کنم. لباساتو دربیار. وقت کمه.
    بیچاره دهنش باز مونده بود نگاهش مدام بین من و جواد و مهدیه می چرخید.
    جدی بهش گفتم چیه؟ اگه معاینه ات نکنم وقتی زخمی شدی چجوری درمانت کنم؟ نکنه میخوای بمیری؟ ها؟
    به تته پته افتاده بود. صورتش از خجالت مثل لبو سرخ شده بود. مهدیه دلش به حالش سوخت و گفت داره شوخی میکنه.
    آنچنان نفس راحتی کشید که منفجر شدم از خنده. چپ چپ بهم نگاهی کرد و برگشت روی صندلی جلو. جواد هم ضبطو روشن کرد که کاش روشن نمی کرد. یه آهنگ شاد هم نداشت حتی. همش از این آهنگا که به آدم حس خودکشی دست میده بود. تازه میخواستم اعتراض کنم که دیگه رسیدیم.
    روستای وردیج جای خیلی دنج و ساکتی بود. مثل یه روستای متروکه بود. جواد داشت آخرین توصیه ها را می کرد.
    -یادتون باشه جن ها قدرتهای زیادی دارند. هرچیزی دیدید باور نکنید. خیلی مواظب باشید.
    استرس داشتم. یاد لیلا افتادم، شاید اگه به حرفش گوش داده بودم و بارتیمیوس میخوندم به درد الانم میخورد. از ون پیاده شدیم و توی روستا شروع به جلو رفتن کردیم. جواد با توانایی ذهنیش میتونست با امواجی که از ذهن جن میگرفت مکانشو حدس بزنه. تا اینجا که پیش اومده بودیم و هنوز هیچی ندیده بودیم. به یه ساختمان خرابه رسیدیم که جواد گفت این توئه. رفتیم داخل. اصلا حس خوبی نداشتم. همیشه همه جا چه تو داستانها چه تو فیلم های ترسناک ساختمان خرابه یعنی دردسر. توی ساختمان محمد جلوتر میرفت اتاقیو چک میکرد و بعدش ما میرفتیم داخل. وارد اتاق نشیمن شدیم. محمد رفت اتاق بعدیو چک کنه. وقتی برگشت حرفی نزد و اومد طرفمون. جواد داشت عجیب رفتار میکرد. کمی ازمون دور شد. داشتم به جواد نگاه می کردم که محمد بهمون رسید. برگشتم بهش گفتم چی شده؟ دیدیش؟ تو اتاق خوابه؟ چه ش.....

    ناگهان چندتا اتفاق با هم افتاد. محمد خنجرشو درآورد بازوی مهدیه را زخمی کرد. تمام تاندون های و ماهیچه های بازوش از هم دریده شد. من دهنم از تعجب باز مونده بود. جواد رفته بود طرف پنجره و اصلا انگار متوجه نبود چه اتفاقی افتاده. داد زدم محمد
    که شنیدم محمد از اون سر اتاق میگه چیه چرا جیغ میزنی؟ بعد نگاهی به صحنه انداخت و کمونشو درآورد و به سمت من نشونه رفت. هم ترسیده بودم و هم تعجب کرده بودم. داد زدم بزنش دیگه احمق!
    هم زمان صدای خودمو شنیدم. برگشتم و یه کپی کامل از خودمو دیدم. دستمو طرفش گرفتم و به محمد گفتم بزنش اون من نیستم. اون جنه مهدیه را با چاقو زده. که البته اون جن لعنتی هم حرکاتمو مثل آینه تکرار کرد. محمد گیج شده بود. کمانش بین من و جن یویویی حرکت میکرد. برگشتم طرف محمد و گفتم لباساتو دربیار! با این حرفم محمد با یک تیراندازی دقیق پای جن را زد. (البته شاید هم سرشو نشون گرفته بود خورده بود به پاش). جن روی زمین افتاده بود. موقعیت برای تور انداختن عالی بود. برگشتم طرف جواد گفتم زود باش حالا وقتشه.
    ولی جواد همونجا وایساده بود و تکون نمیخورد. جن از تعلل ما استفاده کرد از جاش بلند شد خودشو نامرپی کرد و دور شد. فحشی زیر لب دادم و برگشتم طرف جواد و گفتم معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟
    همون موقع لرزشی احساس کردم. بله آقا جنه بیکار ننشسته بود. ساختمان داشت روی سرمون خراب می شد. باید می‌جنبیدیم. روی مهدیه دولا شدم. زخمشو سرسری بررسی کردم. خوشبختانه یا بدبختانه بیهوش شده بود. وقتی نداشتم جلوی خون ریزیو بگیرم. روسریمو برداشتم (خدایا توبه) و دستشو از گردنش آویزون کردم. به محمد گفتم ببرش بیرون. منم جوادو میارم. رفتم طرف جواد. باورم نمیشه اینقدر بی فکر باشه.
    جوادو دیدم کنار پنجره ایستاده بود. دو تا دستشو جوری جلوش گرفته بود که انگار یک نفرو بغل کرده! جلوتر رفتم دیدم چشماشو بسته و لبهاشم غنچه کرده و تو هپروت اعلی به سر میبره. استغفرلا الان چه وقت اینکاراس. جن بی شرف حتما تو توهم عشقش اسیرش کرده. عخی چه عشقی هم میکنه ها. ولی خب «اهم اهم یه ساختمون داره ریزش میکنه.»
    هرچقدر سرش داد کشیدم فایده نداشت. توهم خیلی قوی بود. خواستم بیهوشش کنم بعد فکر کردم من که نمیتونم اینو با این هیکل از جاش تکونش بدم. پس به عنوان راه حل آخر جعبه کمک های اولیه امو درآوردم و باهاش محکم زدم به کمرش. سریع چشماشو باز کرد خیلی قیافش با اون لب های غنچه شده و چشمای از حدقه بیرون زده خنده دار شده بود. حالا خوبه عینکا همه چیو ضبط میکننا. قبل از اینکه فرصت کنه حرفی بزنه هولش دادم جلو و گفتم بدو ساختمون داره می ریزه. با هر بدبختی بود از ساختمون خارج شدیم. همه جونمون پر از خاک شده بود. سریع رفتم طرف مهدیه که محمد پشت ون گذاشته بودش. محمد و جواد بعد از چند لحظه مکث دنبال جن رفتن.
    وضعیت مهدیه را دقیق تر بررسی کردم. خون زیادی از دست داده بود. دستش کامل قطع شده بود و فقط به پوستی وصل بود. شاید میتونستم دستشو نجات بدم اگه تجهیزات یه اتاق عملو داشتم. ولی اینجا با چندتا باند و گاز کار زیادی ازم ساخته نبود. نمیتونستم سر جونش ریسک کنم، نه دیگه نمیتونستم مهدیه را هم از دست بدم. پس تصمیم گرفتم با برشی تمیز تر دستشو کامل قطع کنم و بزارم داخل یخ ببریم سازمان شاید بعد که رسیدیم بشه دستشو نجات داد. اول جای زخمو با سرم خوب تمیز کردم. چاقومو دراوردم و با الکل استریل کردم. دستهام میلرزید. نگاهی به صورت مهدیه انداختم. زیر لب ازش معذرت خواستم و دستشو قطع کردم.
    هنوزم خونریزیش زیاد بود. تمرکز کردم و با استفاده از قدرتم جلوی خونریزیشو گرفتم. بهش مسکن زدم. فعلا خطر رفع شده بود. پشت فرمان نشستم و به طرف محمد و جواد رانندگی کردم. اگه قرار بود از روی ردپا پیداشون کنم عمرا به موقع نمیرسیدم. هیچ وقت به مهدیه نمیگفتم ولی کارش واقعا درست بود. با استفاده از عینکم تونستم جای اون دوتا را پیدا کنم. کمی قبل از اینکه بهشون برسم گوشه ای بین دو درخت پارک دوبل کردم (جون خودم). اول نگاهی به مهدیه انداختم. داشت کم کم به هوش میومد. یه چیزایی زیر لب داشت میگفت. سرمو جلو بردم و نفسمو تو دادم و با دقت تمام گوش کرد. گفت:چ......ی.....پ.....س!
    اگه دستشو قطع نکرده بودم حتما توی این موقعیت میزدمش ولی با کمی حس عذاب وجدان مشتی چیپس برداشتم و توی دهانش چپاندم. میخواستم برم که چشمم به تور انداز افتاد. برش داشتم و از ون پیاده شدم و به محلی که عینک نشون میداد راه افتادم.
    راوی : جواد
    از دور حس میکردم که با موجود قدرتمندی طرف هستیم. قدرتی که ازموجود ساطع میشد حتی از این فاصله حس میشد. تقریبا جلوی خانه بودیم.
    _ یادتون باشه جن ها قدرتهای زیادی دارند. هرچیزی دیدید باور نکنید. خیلی مواظب باشید.
    به محض اینکه وارد محوطه روستا شدیم نیروی نامرئی موجود احاطه‌ام کرد. از هر جنی که تا به حال دیده بودم قویتر بود. به سمت در یک ساختمان مخروبه که رفتیم نیرو شدیدتر شد. انقدر شدید شد که برگشتم تا به بقیه اخطار بدهم اما با دیدن صورت نگران محمد و مهدیه و نسیم ( و احتمالا خودم ) منصرف شدم. نیازی به نگران‌تر کردنشان نبود. جای موجود را با توجه به شدت نیرو حدس زدم. جن توی یک ساختمان مخروبه قایم شده بود. به انها گفتم و به ست ان رفتیم. یک ساختمان خرابه بدترین جایی بود که یک جن می‌توانست در انجا پنهان شود. جنها معمولا توانایی تکان دادن چیزهای کوچک را دارند. خب این موضوع توی یک ساختمان مخروبه که سنگش روی سنگ بند نمی‌شود امتیاز ویژه‌ای محصوب می‌شود. همه نشانه‌ها میگفتند که این جن یک جن معمولی نیست. با اشاره دست به محمد گفتم که اتاقها رو چک کنه. انقدر شدت نیرو زیاد شده بود که دیگر ممکن نبود که بتوان مکان جن را تشخیص داد. چند اتاق را چک کردیم تا به محوطه بازی رسیدیم. عجیب بود از یک سمت صدای اشنایی می‌امد. از سمت پنجره. نسیم با محمد حرف می‌زدند. ناگهان تصویری جلوی چشمم شکل گرفت. خودش بود! بعد از چند سال ....
    اما ممکن نبود که خودش باشد. او مرده بود. ولی او که همینجا بود. درست کنار پنجره. ذهنم از همه چیز خالی شده بود. سروصدا ناگهان شدت گرفت اما مهم نبود. به سمت پنجره حرکت کردم. دیگر هیچ چیز اهمیت نداشت. فقط او بود و خودش. دیگر حتی زندگیم هم برایم اهمیت نداشت. یکی شده بودیم. دوباره ...بعد از اینهمه سال لذت بخش بود که دوباره عطرش را حس کنم ...
    با درد شدیدی در کمرم ناگهان تصویر از بین رفت. نه! نه! کجا رفته بود. برگشتم به سمتی که از ان صدا می‌امد. نسیم با چهره ترسیده و نگران وعصبی به سمت من نگاه می‌کرد. موهایش رها و ازاد روی شانه هایش ریخته بود و خون که روی صورتش پاشیده شده بود باعث شده بود که موهایش به صورتش بچسبد. صورتش جوری بود که انگار اگر توی چنین شرایطی نبودیم هماجا زیر خنده می‌زد. نسیم هم توی ان شلوغی چیزهایی را فریاد زد و به سمت ورودی دوید. صدای ناله های مهدیه و داد و فریاد محمد از جلویمان توی راهرو ورودی به گوش می‌رسید. من هم دویدم. پشت سرم دیوارها و سقف خراب می‌شدند. به محض اینکه به در ورودی رسیدم صداها شدت پیداکرد و کل ساختمان در خودش فرو رفت.
    در عرض چند ثانیه گول توهم جن را خورده بودم. لعنتی لعنتی لعنتی!!!
    خیلی قوی بود حتی برای گروه با تجربه‌ای مثل ما! چقدر احمق بودم که منطقم را به خاطر احساسات از دست داده بودم. توی دلم به خودم هزار فحش دادم. برگشتم سمت بقیه. به سمت ون نگاهی انداختم. نسیم روی مهدیه که بیحال توی ون افتاده بود خم شده بود. صورت مهدیه سفید شده بود و همینطور داشت خون از دست می‌داد. دستش اویزان کنارش افتاده بود و فقط به یک تکه پوست وصل بود. محمد هم به سمت انها نگاه می‌کرد. میدان نیرو داشت کم می‌شد. جن لعنتی داشت فرار میکرد. سریع تمرکز کردم. داشت به سمت یک جنگل نزدیک می‌رفت. برگشتم سمت محمد و دستم را کشیدم و به سمت جنگل دویدم. وقت زیادی نداشتیم. وسط جنگل یک شی نیرومند دفن شده بود. با نزدیکتر شدن به ان شی جن هم قدرتش بیشتر میشد. توی تک تک کوره راهها و کنار هر درخت توهمی برایم ایجاد میکرد اما نه ... قبلا یکی از اعضای گروهم را از دست داده بودم و به خاطر این جن لعنتی امروز هم تقریبا یکی دیگر کشته شد بود. اتش خشم و انتقام بیشتر از ان بود که به من اجازه بدهد تا دوباره حماقت کنم و اسیر توهم شوم. محمد سریع دنبالم میدوید. چقدر خوب از شوک اولیه در امده بود و خودش را با شرایط وفق داده بود. ناگهان فضا سنگین شد و فهمیدم که بسیار به جن نزدیک شده ایم. یکهو دورمان تاریک شد. پشت به پشت با محمد ایستادیم. چاقوی ارتشی که مهدیه قبلا ب من داده بود را در اوردم و به دستم رفتم. محمد یکی از تیرهای انفجاری‌اش رابه سمتی پرتاب کرد. تیر منفجر شد و بخاری از اب‌طلسم شده را به همه سمت پخش کرد. پشتش را به ان سمت کرد و کنار من ایستاد. حالا حداقل از پشت سر امن بودیم. پسرک مغزش از ان چیزی که فکرش را میکردم بیشتر کار میکرد.از هر طرف توی تاریکی صدایهایی می‌امد صدای کسانی که میشناختم یا صدای کسانی که قطعا برای محمد اشنا بودند چون با شنیدن صدایشان انگار نگ صورتش پرید. از توی تاریکی جنگلی سنگی به بزرگی یک توپ فوتبال مستقیم به سمتم پرتاب شد. محمد سریع خم شد و با لگدی به پشت زانوهام من را روی زمین انداخت. سنگ به درختی پشت سرمان خورد و خورده های چوب را به همه طرف پرتاب کرد. از سمت مخالف سنگ دیگری اینبر به سمت محمد پرتاب شد. محمد روی زمین پرید و سنگ با قدرت به زمین خورد و تکه های گل و لای به همه طرف پرتاب شد. محمد تیری بی هدف به تاریکی انداخت. ناگهان از پشت سرش جن به سرت به سمتش دوید. ضربه ای به او زد و دوباره توی تاریکی قایم شد. مهدیه با صورتی نگران از توی تاریکی به سمتمان دوید. چیزی درست نبود! دستش کاملا سالم به بدنش وصل بود. توهم مهدیه با تیری که به سینه‌اش نشست ناپدید شد. جن مثل ایکه از موش و گربه بازی خسته شده بود. چند تا شمایل شبیه خودش به سمتمان فرستاد. محمد با یک تیر به یکی شلیک کرد. به محض برخورد تیر به جن توهم ناپدید شد. هنوز چندتایی بودند. به سمت یکی حمله کردم و با چاقوم بهش حمله کردم. باز هم تیغه چاقو به چیزی جز هوا برخورد نکرد. پنج تا مانده بود. دوتای دیگر با تیرهای محمد ناپدید شدند که سه‌تایی به طور همزمان به سمتمان حمله کردند. مححمد عقب تر رفت و یکی ز تیرهای انفجاری اش را در اورد. به سمت یکی پرت کرد که ازش رد شد و به درختی پشت سرش برخورد کرد و منفجر شد. با پاشیده شدن قطرات اب در هوا نعره بلندی در همه جا پیچید و بقیه شمایلها از بین رفتند. یکی ماند که از خشم نعره میکشید و چشمان سرخش با خشم به ما نگاه میکرد. محمد یکی از تیرهای مشکی اش را به سمت جانور پرتاب کرد که جاخالی داد. سپس تیرو کمانش را کنار انداخت و دوچاقویش را از پشتش بیرون کشید و مستقیم به سمتش حمله کرد. چقدر سریع با هم ضربه تبادل میکردند! من هم سعی کردم تمرکز کنم و هرچیزی که توی ذهن جن بود را به همم بریزم. جن متوجه من شد و ناگهان به سمتم ضربه ای انداخت. چنگالش روی سینه ام کشیده شد و درد بدجوری به جانم افتاد. به سینه‌ام نگاه کردم. گوشتم رشت رشته و اویزان شده بود. عقب افتادم و تمرکزم از بین رفت. جن حالا با نیروی جدید با محمد میجنگید. محمد با یک حرکت ناگهانی سعی کرد تا تیر زرد رنگش را مستقیم در گردن جن بکارد که دستش دفع شد. لگدی از سمت هیکل عظیم جن چاقو و محمد را به گوشه ای پرت کرد. محمد با محض افتادن به سمت چاقو شروع به خزیدن کرد. جن با سرعت به بالای سرش رسید و چنگال درازش را محکم به سمت محمد فرو برد که ناگهان صدای جیغ نسیم و صدای هورت مانندی را شنیدم. از پشت سرش توری که طلسم شده بود بر روی جن از همه‌جا بیخبر افتاد و دورش جمع شد. جن روی زمین افتاد و زوزه کشید. تور نیم بالایی بدنش را پوشانده بود. داشت دوباره روی پا بلند می‌شد. سریع به سمت جن رفتم و خودم را محکم به او کوبیدم. یکی از دستهایش ازاد شده بود.
    تور را محکم گرفتم و تا زانوهای جن پایین کشیدم. جن ناگهان حمله ذهنی بسیار قوی‌ای به من کرد. سپس با دستش ضربه محکمی به سینه‌ام کوبید. عقب افتادم و سرم را در دستانم گرفتم تا شاید از سردرد وحشتناکی که به ان دچار شده بودم بکاهد. با بدبختی روی ارنجم بلند شدم تا محمد را ببینم. تصویر تار بود و حرکات اهسته شده بودند اما همه چیز را دیدم. محمد به سمت کمانش رفت و یک تیر زرد ب سمت جن انداخت. توری دوم بر رویش افتاد. خواست یک تیر سیاه بیاندازد که دستم را گرفتم و با ضعف گفتم :« نه نه! زنده لازمش داریم. یک سری تصویه حساب باید انجام بشه.»
    نسیم به سمتم امد ونگران به زخمم نگاهی انداخت. رشته رشته شده بود اما خوشبختانه دنده‌هایم سالم بود.
    - زنده میمونی. یعنی یه بار نمیشه بمیری از دست دودت خلاص شیم نه؟
    ناباورانه به سمتش نگاهی انداختم. بگذار خونم خشک بشه بعد شروع کن به مسخره‌بازی!
    - اگر قراره بمیرم خجالت نکش. بگو تا قبل رفتنم دنیا رو از شر شوخیای مسخرت راحت کنم.
    خنده ای کرد و به سمت محمد برگشت.
    - زخمی شدی؟
    - نه خوبم. ضعف دارم.
    - چیزی نیست به خاطر کاهش ادرنالین خونته. بعد دعوا همینطوری میشه. درست میشه.
    مهدیه داغان و رنگ ریده به درختی تکیه داده بود. یک دستش کاملا قطع شده بود و به خاطر خونی که از دست داده بود پوستش به سفیدی میزد. نیمه بازویش جایی که دستش قطع شده بود حالا باندپیچی خونی بسته شده بود.
    به سمت نسیم نگاه کردم.
    - این که داره میمیره! چرا دستش رو سالم نکردی؟ ناسلامتی هیلری!
    - نمیتونستم ریسک کنم. یا جونش بود یا دستش. انتخاب ساده ای بود. به هرحال اون دست دیگه براش دست نمیشد و منم بلد نبودم که از دستگاه پرتاب تور استفاده کنم. باید به هوش میاوردمش تا جون شما دوتا و نجات بدم. جیع و دادتون تا اون سر جنگل میومد.
    به سمت من امدند و هرکدام یکی از دستانم را روی شانه‌شان انداختند. به سمت ون حرکت کردیم که درب و داغان در جاده ای نزدیک پاک شده بود. از عقب ون محفظه طلسم شده‌ای بیرون اوردیم. برگشتم سمتشان.
    - اول یکم منو خوب کن بعد میریم میگیریمش. تا ابش بخار شه یک ربع هنوز وفت داریم.
    - نه وقت نداریم. باید سریع بریم
    گوشه لبش لبخدی نشسته بود. داشت اذیت میکرد اما چکار میتونستم بکنم هیلر بود!
    به سمت مهدیه که بی رمق توی ون افتاده بود نگاه کردم. یک دست نداشت! دستی که احتمالا نسیم کاملا جدا کرده بود تا به زخمش برسد گوشه ون روی چند تکه یخ افتاده بود. نگاه ترسیده و نگرانش بین دست بریده اش و باندپیچی روی دستش درحال رفت و امد بود. بیچاره حتما کلی شوک زده بود. سریع صندوق را بلند کردیم و به سمت جن رفتیم. جن خشمگین خرناس میکشید. بیشتر وزن صندوق به خاطر دردی که داشتم رو نسیم افتاده بود. تقصیر خودش بود. باید درمانم میکرد. خون روی سینه ام جایی که چنگال جن کشیده شده بود و گوشتم را رشته رشته بریده بود دلمه بسته بود و زق زق میکرد. احتمالا حتی با وجود توانایی های نسیم به عنوان یک هیلر ردی دائمی از خودش به جا میگذاشت.
    توی ذهنم خسارات حادثه را بررسی میکردم. یک نفر ار اعضای گروه دستش قطع شده بود. یکی دوتا از دنده های محمد شکسته بود و من هم سینه ام پاره پاره شده بود. نسیم هم فقط کشف حجاب کرده بود. بهای کمی برای سالم بودنش پرداخت بود.
    صندوق عظیم را کنار جن گذاشتیم و با احتیاط جن را که به خاطر تور جمع شونده به کوچکترین حد ممکنش رسیده بود توی صندوق گذاشتیم. درش بسته نمیشد. روی در رفتم و انقدر بالا پایین پریدم تا درش بسته شد و نعره های دردناک جن تویش خفه شد.
    مهدیه دوباره از هوش رفته بود. اگر هوش نمی‌رفت میتوانست با استفاده از دستگاهایش جن را توی جعبه ای به اندازه یک دوربین جا بدهد. لعنت به این محافظه کاری تکنوها. (حالا انگار اگر چیزی هم میگفت من سرم میشد)
    داشتند صندوق را بلند میکردند که گفتم :«صبر کنید.»
    شئی که یک جن را اینقدر قدرتمند میکرد حتما باید خیلی قوی باشد. دقیقا چند متر عقب تر سه سنگ عجیب به سمت هم اشاره میکردند. چاقو ام را در اوردم و زمین را حفر کردم. حدود 30 سانت بیشتر نکنده بودم که چاقوم به یک چیز سنگی خورد. از توی زمین درش اوردم. یک مجسمه به شکل یک انسان بسیار قد بلند زره پوش و با یک عصا که نوک ان یک جواهر می‌درخشد با کلاه خودی زاویه‌دار که روی صورتش ب شکل صلیبی شکاف داشت و از پشتش شنلی اویزان بود نمایان شد. هوم! شکار خوبی بود. توی کیفم جایش دادم و به سمت بقیه برگشتم. صندوق سنگین را با کمک یک جک مخصوص که زیر ماشین و به لطف مهدیه تعبیه شده بود توی ون گذاشتیم و همگی سوار شدیم. توی راه مهدیه به هوش امد و باز از هوش رفت و وقتی دوباره به هوش امد انگار که واقعیت مثل موجی بهش برخورد کرده باشد و ترسانده باشدش بلافاصله جیغش فضای ماشین را پر کرد.
    - واییییییییییییی. دستم دستم دستم دستم ....
    - اروم باش مهدیه چیزی نشده ...
    - دستم کو... دستم نیست ... تکون نمیخوره ...
    -نسیم ؟
    نسیم یک ماسک را روی صورتش فشار داد و مهدیه به خواب رفت. بقیه راه فضا سنگین بود و همه در شوک بودیم به خاطر همین کسی حرفی نزد و فقط صدای موتور ماشین می‌امد.
    از همین الان توی ذهنم داشتم تیتر صفحه اول و جنجالی روزنامه فردا را میدیدم. بی‌توجهی شهرداری در تخریب خانه‌های فرسوده و ارائه مجوز ساخت و ساز غیر مجاز باعث نقص عضو و تقریبا مرگ چهار نفر از خبرنگاران پیشتاز شد.
    و فیلم ... امیدوارم دوربینهای تو عینکمان فیلمهای خوبی از ما در حال جیغ کشدن و فرار کردن گرفته باشند ....
  7. #26
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    بالا...پایین...بالا...پایین...ب الا...
    - زهرا سرخ کردن اون ماهیا تموم شد میشه بری کمک معصومه و آوا مرغا رو خرد و فریز کنی؟
    دست از بلند شدن روی پنجه پا که برای تقویت ماهیچه های ساق پا خوب بود برداشتم و سرمو به طرف لیلی که داشت چاقوی بزرگشو تیز می کرد برگردوندم: بد عادت می شنا!
    لیلی همونطور که تعدادی هویج رو کنار هم می چید آهی کشید و گفت:«میدونم ولی اگر نری کمکشون کل مرغ و گوشت امروز رو به فساد می کشن...»
    و بعد یک دستش رو روی هویج ها گذاشت و شروع به حلقه کردنشون کرد. محو حرکت ظریف مچ دستش، سرعتش و برش های منظم هویج ها شدم. لیلی قدیمی ترین جنگجوی سازمان بود. درست به اندازه ی اعظم توی این کار تجربه داشت. پیش لیلی همیشه حس می کردم هنوز یک دنیا کار دیگه هست که باید یاد بگیرم. لیلی یه جنگجو بود و مهارتش با چاقو دیدنی، حتی اگه حریف هاش فقط یک مشت هویج بی گناه بودن لیلی طوری چاقو رو حرکت می داد که صحنه ای خاص خلق می کرد.
    البته که لیلی همیشه سرآشپز خشن ولی خوش قلب پیشتاز نبود. این عنوان رو فقط سه سال بود که یدک می کشید. درست کمی بعد از این که توی یک مبارزه هم رزم همیشگیش، مهسان، رو گم کرده بود. گم شدن مهسان اونم وقتی که هنوز یک سالم از غیب شدن بهاره توی مرزهای آن سو نگذشته بود باعث شده بود که لیلی دست از کاری که براش ساخته شده بود بکشه و تنها چیزی که توی سازمان نگهش داشته بود اصرار پیشتازی های قدیمی و جدیت محض اعظم بود.
    - سوختن اون ماهیا...
    از فکر و خیال در اومدم و مشغول نجات دادن ماهی ها شدم. بدبختانه هنوز نتونسته بودم اعظم رو راضی کنم که باید خوردن ماهی رو برای همه اجباری کنه به همین خاطر خیلی زود ماهی های سرخ شده رو توی دیس چیدم و سراغ معصومه و آوا رفتم که حسابی مشغول شایعه رد و بدل کردن بودن. بی حرف ایستادم کنار دستشون، حرکت پامو از سر گرفتم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها شدم.
    معصومه: دیروز بابت این که برای مایه ماکارانی رب رو روی گوشتا ریختم کلی دعوام کرد. من نمیفهمم چه فرقی می کنه که رب رو روی گوشت بریزی یا توی روغن...به خاطر همچین چیز ساده ای تهدیدم کرد دفعه بعدی اخراجم می کنه...اصلا جرئت نمی کنم برم سمتش از دیروز.
    آوا: پس شاید دروغ هم نمی گنا!
    معصومه: چیو؟
    آوا سرش رو نزدیک تر برد که مثلا من نشنوم و گفت:«این که یه بار وقتی لیلی و چندتا خبرنگار دیگه تو جنگل گم شده بودن لیلی با ماهیتابه اش یک بچه آهو می کشه و توی همون ماهیتابه هم سرخش می کنه.»
    معصومه لبش رو گاز گرفت و گفت:وای جدی می گی؟ ولی فکر نکنما! از این حرفا زیاد می زنن مثلا راجع به مدیر پیشتاز اعظم هم می گن که یه زمانی شترمرغ سوار بوده تو جوونیش...»
    سعی کردم خنده ام رو بخورم. اولین باری که لیلی حاضر شده بود توی ماهیتابه محبوبش که اسلحه اش محسوب می شد چیزی بپزه مال وقتی بود که بعد از بازنشستگیش آشپز بداخلاق قدیمی پیشتاز مثل همیشه غذا رو سوخته و شور تحویل داده بود و جیغ لیلی در اومده بود. بعد توی یک کل کل بهش گفته بود که هزار برابر بهتر از اون می تونه غذا بپزه و ثابتش می کنه و به هیچ کدوم از وسایل اون اشپز کثیف هم نیازی نداره. این اولین و اخرین باری بود که ماهیتابه لیلی رنگ آتیش به خودش دیده بود. خوش بختانه هنوز اون موقع بچه های تکنو اونقدر روی اسلحه ها حساسیت پیدا نکرده بودن که بخوان به خاطر ماهیتابه لیلی خودکشی دسته جمعی تکنو ها راه بندازن.
    پیجرم توی جیبم لرزید ولی بهش توجهی نکردم. هر چی که بود می تونست صبر کنه، من الان ساعت کاریم نبود و مجبور نبودم بردارم. با لرزش سوم بالاخره اون فرد تصمیم گرفت که دست برداره. داشتم سعی می کردم همون چرخشی که امروز لیلی موقع چاقو گرفتن به مچش داده بود رو روی مرغا پیاده کنم و واقعیت این که نمی تونستم درست حرکتشو تموم کنم تا چاقو درست ببره مرغ رو.
    _ فاطمهههه...
    خشکم زد.
    اعظم به حرف زدنش ادامه داد: بیا دفترم...
    معصومه و آوا داشتن با چشمای گشاد به من نگاه می کردن که چشمامو بسته بودم و صدای اعظم از جیبم پخش می شد. دست توی جیبم کردم و پیجر مزخرف رو خفه کردم. وجود شبانه روزی تکنوها این بدی رو هم داشت که گوشی و پیچر و تمام امکانات به راحتی هک می شد و هیچ راه فراری وجود نداشت. چاقو رو روی تخته گوشت کوبیدم و با نگاهی به قیافه حیرت زده معصومه و آوا چرخیدم که برم. به محض چرخیدنم صدای پچ پچشون بلند شد.
    راهمو به سمت راه پله ها کج کردم و شروع به دویدن کردم. اعصابم داغون بود، نتیجه سه ماه تلاش منو اعظم به فنا داده بود. تلاش برای این که برای چند ساعت در هفته مثل یک آدم معمولی دیده بشم. تلاش برای این که بتونم بفهمم آدمای معمولی راجع به پیشتاز و تک تک آدماش چی فکر می کنن. اونا نمی دونستن من کیم و برای همین به راحتی تمام شایعات رو جلوم می گفتن. حتی شایعات مربوط به خودمو.
    وارد دفتر اعظم شدم. محمدحسین نبود و گرنه مثل همیشه با ابروهای بالا رفته نگاهم می کرد و می گفت چرا از آسانسور استفاده نمی کنم. و منم جواب میدادم که چون پله ها برای تقویت بدن مفید ترن. من یه جنگجو بودم و این یعنی باید هر لحظه می تونستم روی بدنم حساب کنم. نفس عمیقی کشیدم تا هم اعصاب خردیمو فرو بخورم هم بابت بالا اومدن از راه پله ی ده طبقه نفسم جا بیاد.
    در زدم و وارد شدم.
    اعظم: پنج دیقه و چهل و هفت ثانیه. داری پیر می شیا فاطمه.
    چشمامو در حدقه چرخوندم و برای نجات ریه هام به طرف پنجره رفتم. اعظم ادامه داد: هنوزم از آسانسور استفاده نمی کنی؟ می دونی به نظرم تو رو محض شکنجه ی بچه های تکنو خلق کردن اصلا.
    سیگارشو خاموش کرد:«تصور قیافه ی بچه های تکنو وقتی بفهمن که از تردمیل چهار بعدیشون استفاده نمی کنی دیدنیه.»
    بالاخره می خندم. بعد از این که بچه های تکنو فهمیده بودن روزی سه چهار ساعت روی تردمیل بودن و به یه دیوار سفید زل زدن چقدر حوصله سر بر می تونه باشه توی همه ی وسایل ورزشی دست برده بودن تا یک فضای متنوع بهش بدن. مثلا می تونستی انتخاب کنی که توی جنگل بدویی یا لب ساحل یا چندین مدل دیگه. با وجودی که این وسایل ورزشی جدید برای همه ی بچه های جنگجو تا جایی که من خبر داشتم هیجان انگیز و کافی بود من همچنان به روش های ریز و سنتی تری مثل همین راه پله یا دویدن تو خیابون معتقد بودم.
    گفتم: اگه جات بودم می دادم بچه های تکنو یکی از اون نرده های لیزری رو برای این پنجره ات نصب کنن. لبه پنجره ات جا برای قلاب داره و از اون ساختمون هم یک تک تیر انداز می تونه راحت بزنتت.
    اعظم خندید: به چه چیزایی فکر می کنی. خوشحالم که جزو موجوداتی نیستم که تو شکارشون می کنی.
    خب کمتر پیش می اومد اعظم به حرفی توجه خاصی بکنه.
    _ چه کار واجبی داشتی باهام حالا که منو از وسط اشپزخونه کشیدی بیرون تو ساعت مرخصیم؟
    اعظم با صندلی چرخ دارش چرخی زد و گفت: پس بگو قضیه اون کلاه گیس طلایی و لنزای مشکی چیه. باید بگم اصلا بهت نمیاد...
    دوباره چرخ زد و یک پرونده رو روی میزش گذاشت: یه سری خودکشی مشکوک داشتیم. فکر می کنم کار یه جنه.
    روی لبه ی پنجره نشستم و گفتم: واقعا؟ اگه یه جن داره باعث خودکشی میشه یعنی یه جن درجه دو بیشتر نیست. یعنی وضع پیشتاز اینقدر خراب شده که من باید برم دنبال یه جن درجه دو؟
    اخم های اعظم درهم رفت. روی پیشتاز همیشه حساس بود: حس می کنم بیشتر از این حرفاست.
    جدی تر شدم. حس اعظم کمتر پیش می اومد که اشتباه کنه: خب کجا هس؟
    اعظم یکی از اون لبخندهای معدود گل گشادشو زد: آرورا.
    به اعظم نگاه کردم. هم خنده ام گرفته بود هم حرصم گرفته بود: که حس می کنی بیشتر از این حرفاست؟
    اعظم لبخندشو نگه داشت: نه اون حسم که سرجاشه. ولی خب استفاده از یک مقدار بند پ. ضرری به کسی نمی رسونه. زود و سریع جمع میشه تازه این یه کمک دوطرفه میشه مگه نه؟
    و پرونده رو به طرفم پرت کرد. نفسمو بیرون دادم و بلند شدم. اعظم دوباره سیگارشو روشن کرده بود که یعنی حرف دیگه ای نداشت. به طرف در رفتم. صدای اعظم از پشت سرم بلند شد: راستی محمدحسینم با خودت ببر. خیلی وقته بیرون نرفته.
    سرمو به طرفش چرخوندم و ابرو بالا بردم. سقفو نگاه کرد و گفت: خیله خب منم به یه مقدار سکوت و بی نظمی احتیاج دارم. راستی دیگه کسیو نبریا، این هفته خیلی پرونده دارم. خودتون بسید.
    سرمو به تاسف تکون دادم. ساعت یک بود که یعنی محمدحسین طبقه هفتم جلوی دوربین بود و تا ده دیقه ی دیگه اخبارگوییش تموم می شد. همونطور که پرونده رو ورق می زدم یواش یواش از پله ها پایین رفتم.
    ویرایش توسط Fateme : 2017/08/17 در ساعت 19:07
    لايمكن الفرار از عشق
  8. #27
    تاریخ عضویت
    2017/07/09
    محل سکونت
    در حال جستجو
    نوشته‌ها
    39
    امتیاز
    360
    شهرت
    0
    78
    مترجم
    متن مخفي!
    photo_2017-07-21_12-02-15.jpg

    راوی: سینا(sinaGhf)
    گروه: جواد، سجاد، سینا
    مأموریت: دستگیری خون آشام
    تمام دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. بی‌سیم از هم پاشیده بود. اگر کمی این تکان‌ها ادامه پیدا می‌کرد، محتویات مغز عزیزم هم همراه تجهیزات به پرواز در می‌آمد. صدای گلوله‌ها را از بیرون می‌شنیدم. چه چیزی اون بیرون بود؟
    ناگهان جواد و سجاد پریدند تو و شروع کردند به دادوبیداد. صدای غرش‌های موجود(موجودات؟) هنوز می‌آمد. گوشم زنگ می‌زد و نمی‌توانستم بفهمم آنها چه می‌گویند. فریاد زدم:
    _ اون لعنتی چیه افتاده دنبالمون؟
    سجاد هم در جواب فریاد زد:
    _ چیزی نیست. یه خرس گنده بود!
    نمی‌دانستم سجاد اونقدر تمرکز دارد که بتواند دروغ بگوید؟ یا واقعیت را می‌گفت؟ پس این زوزه‌های کرکننده از کجا می‌آمد؟
    _ پس چرا زوزه کشید؟
    _ دوتا گرگ هم دور و برش بودن. جواد گاااز بده محض رضای خدا!
    کمی فکر کردم. یا باید راست می‌گفتند یا اینکه... نه موجودات آنسو کمی دور از ذهن بود... البته هنوز همه‌ی گزینه‌ها روی میز بود ولی... گرگینه زامبی از همه محتمل‌تر بود. از طرفی اگر واقعاً گرگینه زامبی بود فکر می‌کنم کم‌تر از 2 دقیقه کل ون را مچاله می‌کرد. وای خدا! چقدر کار روی سرم ریخته! باید دوربین‌ها چک می‌شد. باید خسارت بررسی می‌شد. باید به سازمان گزارش داده می‌شد. باید...
    بلندی‌هایی که قرار بود از آنها بپریم در دیدرس قرار گرفت. بالاخره رسیده بو...
    خب، اتفاق بعدی که افتاد تنها دو توضیح داشت.
    1: من بیهوش شده بودم.
    2: همون لحظه انرژی امواج گرانشی کیهانی روی من متمرکز شده بود، صفحه‌ی فضا زمان خم برداشته شده بود، کرم‌چاله باز شده بود، بدن من در حد یک رشته ماکارونی کش آمده بود، از درون آن رد شده بودم و حدود یک دقیقه در زمان سفر کرده بودم.
    با توجه به شناختی که از خودم داشتم احتمالاً گزینه‌ی دوم درست‌تر بود!
    به خودم آمدم و دیدم جواد با سرعت دارد تجهیزات را از ماشین بیرون می‌کشد. من هم ناله‌کنان تجهیزاتم را برداشتم و به سمت بالای بلندی راه افتادم. اشتیاق در چهره‌ی جواد برق ترسناکی داشت. قبل از اینکه حرکت احمقانه‌ای بکند باید طرز کار چتر را یاد می‌گرفت. یک دست کاری کوچولو توی چترها باعث شده بود بتوانیم آنها را به چپ و راست هم هدایت کنیم، یک باله‌ی هدایت کننده پشت چتر. سه بار برای این موجود توضیح داده بودم ولی حاضر بودم قسم بخورم هنوز فرق اهرم باز کردن با اهرم چپ و راست رفتن را نمی‌داند!
    ناگهان چهره‌اش باز شد، بلافاصله فهمیدم می‌خواهد چه کار کند. خب دیگر جلویش را نمی‌شد گرفت.
    _ خیلی خب بابا!
    این را گفت و صاف از بلندی پرید پایین. صدای «یییهــــــه» گویش شنیده می‌شد. چاره‌ای نبود باید هرچه زودتر می‌پریدم و زمان مناسب باز کردن چتر را به او می‌گفتم. سجاد بلافاصله اقدام کرد و پرید. من هم پشت سرش پریدم. زوزه‌ی باد در گوشم می‌پیچید. حس لذت بخشی بود. زمین که هرلحظه با تمام عظمتش به استقبالت می‌آمد. حس رهایی فوق‌العاده...
    خب دیگر بس است. اصولاً ما تکنوها برای لذت بردن به دنیا نیامده بودیم. اهرم را کشیدم و بچه‌ها هم همین کار کردند. آرام روی زمین فرود آمدیم. البته من آرام روی زمین پخش شدم، اما بچه‌ها توانستند تعادلشان را حفظ کنند. بلند شدم و دکمه‌ی جمع کننده‌ی خودکار چتر را زدم. سرم را بالا آوردم و تا چتر جمع شود به هیبت ساختمان نگاهی انداختم. اشعه‌های خورشید صبح‌گاهی روی نمای زرد و از ریخت افتاده‌ی ساختمان افتاده بود. بیشتر پنجره‌ها یا شکسته بودند و آنهایی که سالم بودند، یک لایه گرد و خاک کلفت روی خود داشتند. طبیعت به سراغ ساختمان آمده بود و پیچکی از ساختمان بالا پیچیده بود. تار عنکبوت‌ها جایگزین شیشه‌های شکسته شده بودند و وزوز زنبورها که دنبال شکار صبحانه‌شان از لانه‌های سقفی‌شان بیرون می‌آمدند، شنیده می‌شد. این ساختمان زمانی برای خودش ابهتی داشت. اما حالا انگار برای تخریب دعا دعا می‌کرد. بچه که بودم یک بار با پدر و مادرم اینجا آمده بودم... اَه... دوباره هجوم خاطرات... به سردی مرگ، به زشتی خون ریخته‌شده، به تیزی چاقو...
    سرم را تکان دادم تا از این افکار شوم نجات پیدا کنم. کاش مغز هم یک دکمه پاک‌کننده داشت. سرم را با تجهیزات مشغول کردم. دوربین و میکروفون را درآوردم تا بلافاصله بعد از مأموریت گزارش را بگیریم. حرکت‌سنج‌هایم را روی چشم گذاشتم. اصولاً نمی‌توان یک خون‌آشام را در تصویر ضبط کرد، اما این دوربین‌ها فرق داشتند. آنها به طور هوشمند کاری با خود موجود نداشتند، به دنبال تأثیرات حرکاتش در محیط اطراف بودند، آنها را ثبت می‌کردند، از دیگر حرکات طبیعی موجودات جدا می‌کردند و جای موجود را نشانمان می‌دادند. جلیقه ام را پوشیدم، اسلحه‌ی نوری را تنظیم کردم و منتظر بچه‌ها ایستادم که دیدم با تعجب به تجهیزات خیره شده‌اند. چشم‌هایم را چرخی دادم و اسلحه‌ها و تجهیزات را برایشان راه اندازی و نصب کردم. سجاد جلوتر از همه به راه افتاد، بعد من و بعد جواد که حواسش به پشت سر باشد.
    _ بچه‌ها احتمالاً برای فرار از نور به زیرزمین رفته. بیاید از اونجا شروع کنیم.
    سجاد دو انگشت سبابه و وسطش را به سمت راه‌پله تکان داد و راه افتادیم. از بالا به زیرزمین نگاهی انداختم.
    ظلمات. تاریکِ تاریک. به سیاهی دل شب. انگار نه انگار نوری هم وجود دارد.
    کمی تشویش و دلهره را در دلم احساس کردم. پله پله پایین رفتیم، سر هر پله کمی مکث می‌کردیم که غافلگیر نشویم. نرده‌های کنار را محکم گرفته بودم که نکند پایم لیز بخورد و صدایی ایجاد شود. نرده‌های آهنی در چهار ردیف موازی از کنار من می‌گذشتند. با توجه به هیبت ساختمان حدس می‌زدم که وسط آن باشیم. در ذهنم درگیر این بودم که کدام احمقی این جا را طراحی کرده و راه‌پله را از وسط زیرزمین گذرانده؟ به جواد و سجاد نگاهی انداختم. جدای از استرس خوشحال بودم که با این دو برادر هم‌گروه شده بودم، کارشان عالی بود. سجاد و جواد با شخصیت‌هایی کاملاً متفاوت از بیرون مأموریت، حالا با اراده‌ای راسخ، فک محکم شده و چشمان هوشیار پیش می‌رفتند. سجاد شعاع نور اسلحه‌اش را زیاد کرد (باورم نمی‌شد! آنها بلد شده بودند.) تیری شلیک کرد. با این نور حتماً موجود جابه‌جا می‌شد و ما می‌توانستیم او را ببینیم. اما هیچ چیز دیده نشد. این موجود یا اصلاً این‌جا نبود یا خیلی زرنگ بود. اما نمای کلی ساختمان دستم آمد. حدسم درست بود، راه پله از وسط زیرزمین گذشته بود و دو طرف آن فضای آزاد بود.
    ناگهان نعره‌ی جواد سکوت فضا را در هم شکست. از زیر نرده‌های کنار پله دستی پایش را کشید و جواد به عقب سُر خورد. سرش محکم به دیوار خورد و بیهوش روی زمین افتاد. خدا خدا می‌کردم که سرش نشکسته باشد، فعلاً که خونی بیرون نمی‌آمد. سجاد فقط یک لحظه شوکه شد، بلافاصله اسلحه را تنظیم کرد و به طرف نرده‌ها شلیک کرد. موجود با صدایی جیرجیر مانند از کنار نرده‌ها فاصله گرفت و چهره‌اش نمایان شد. چشمان ریز و زردش که با شرارت برق می‌زد، دهانش با دندان‌هایی تیز که به راحتی گوشت را تکه تکه می‌کرد و به خصوص دو دندان نیش بیرون زده‌اش که خون‌آلود بودند. دستانش با ناخن‌ها دراز که زیر همه‌شان چرک و کثافت جمع شده بود و آخر از همه، بو، بوی تعفن جنازه و خون، که از پوستش متصاعد می‌شد. بلافاصله سجاد نرده‌ها را گرفت و پرید به فضای زیرشان. به فضای سمت چپ ما که به زیر پله وصل شده بود. سریع به سمت جواد رفتم، جلیقه‌اش که همه چیز را نرمال نشان می‌داد، چندتا سیلی توی گوشش زدم، چرا دروغ، کمی هم محکم‌تر از حد نیاز، آه و ناله‌ای کرد و چشمانش را نیمه باز کرد.
    _ پاشو، پسر! پاشو! احتمالاً بیرون ما رو دیده، الان سجاد دست تنهاست...
    در جوابم نوری دیگر از زیر پایمان درخشید. نام سجاد و نور کار خودش را کرد. جواد با کمی سختی روی پاهایش بلند شد. فحشی داد که باعث شد آرزو کنم کاش به هوش نمی‌آمد. اسلحه‌اش را از روی زمین به دستش دادم و ما هم از نرده‌ها به فضای زیر پله پا گذاشتیم.
    سجاد یک دستش اسلحه‌ی نوری بود و در دست دیگرش اسلحه تور انداز را آماده نگه داشته بود. هر لحظه در این زیرزمین لعنتی یک ابدیت کش می‌آمد. به سمت دیوار رفتم تا از حس جهت یابی ام استفاده کنم. دستم را روی دیوار کنار می کشیدم که دستم به جعبه فیوز درب و داغون کنار دیوار خورد. البته! چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود؟ می‌توانستیم چراغ‌ها را روشن کنیم. اما نه، جعبه فیوز بدجوری خراب شده بود، در واقع انگار آن را خراب کرده بودند، جرقه‌ی حقیقت مرا از جایم پراند. این احمق آنسویی آنقدر زرنگ شده بود که فهمیده بود اگر جعبه فیوز را خراب کند چراغ‌ها روشن نخواهند شد. این مورد خیلی عجیب است. «باید بررسی شود» را به حافظه عینکم سپردم. سجاد و جواد تصمیم گرفتند پشت سر هم حمله کنند، جواد اسلحه را شارژ کرد و شلیک! موجود آنجا بود، کنج بالایی دیوار آویزان شده بود و به دقت ما را زیر نظر داشت. جواد آنجا را هدف نگرفته بود اما به هرحال نور چشم او را زد، با عصبانیت غرشی کرد و به جلو هجوم آورد.
    _ سجااااااد!
    و سجاد درست به موقع شلیک کرد. چنگال موجود یک بند انگشت از صورتش فاصله داشت، ناگهان همه‌چیز از حرکت ایستاد. و بعد انفجار خشم و درد جانور. چشم‌هایش را گرفت و زوزه کشید. سجاد درست چشمانش را هدف گرفته بود. سه نفری نگاهی به هم انداختیم و تور را شلیک کردیم. سه تور هم زمان بر روی جانور، از حد تحملش خارج بود. آنقدر تقلا کرد که تقریباً تور اول را پاره کرد، اما بالاخره از حرکت ایستاد و با چشمان خشمگینش به ما خیره شد.
    جواد با ضعف روی زمین وا رفت. سجاد رفت به سمت ون تا جعبه را بیاورد. من هم چراغ قوه‌ام را روشن کردم (حالا دیگر مشکلی نداشت اما قبلاً اگر روشن می‌کردیم فقط موجود را فراری می‌دادیم) رفتم کنار موجود تا مواظبش باشم و کمی هم حس کنجکاویی تکنوییم را ارضا کنم. به چهره‌ی موجود خیره شدم. حتماً سیستم بیناییش باید با ما فرق داشته باشد، چون اگر مثل ما بود با این نور آخری بلاشک کور می‌شد، اما حالا طوری به من خیره شده بود که انگار می‌خواست با چشمانش مرا ذوب کند. دندان‌های نیشش با زاویه‌ای عالی خم شده بودند، بهترین زاویه برای گاز گرفتن، عضلات کنار فکش نشان می‌داد که به راحتی می‌تواند استخوان را در هم بشکند. سری بی مو که با ته رنگی آبی می‌درخشید. در واقع الان که با دقت در نور کم چراغ قوه به او نگاه می‌کردم کل بدنش آبی رنگ بود. سجاد با جعبه بازگشت و آنرا روی موجود انداخت. دسته‌ی جک پالت زیرش را گرفت و راه افتاد. چهره‌اش داد می‌زد که فقط می‌خواهد از این مکان جهنمی فرار کند. به سمت جواد رفتم، به هوش آمده بود و زیر لبی چیزی می‌گفت. به زحمت به سمتش خم شدم و گوش دادم.
    _ سلفی... سلفی... اینستا... شکار
    با تأسف سری تکان دادم و او را بلند کردم، دستش را دور شانه‌ام انداختم و به سمت بالای پله‌ها راه افتادم.
    بیرون ساختمان کمی استراحت کردیم. جواد به خودش آمد و تقریباً یک بسته سیگار را تمام کرد. سجاد هم گوشه‌ای دنج به افق خیره شده بود. من هم با دوربین و میکروفون گزارشی سر هم می‌کردم. بالاخره راه افتادیم و به ون رسیدیم. جعبه را بارگیری کردیم و سوار شدیم.( و البته سلفی را هم فراموش نکردیم.) هیچ کس چیزی نمی‌گفت. نمی‌دانم چرا، ولی حالمان گرفته شده بود، این حجم از استرس، برای من که زمان می‌برد تا هضمش کنم. اما طعم خوش پیروزی و زنده دست‌گیر کردن موجود را هم زیر دندانمان حس می‌کردیم. بله، ما موفق شده بودیم...
    و البته یک دنیا کار در سازمان انتظارم را می‌کشید.
    ویرایش توسط sinaGhf : 2017/08/20 در ساعت 23:38
    ,Dear PAST
    .Thank You for all of the Experience & Lessons
    ,Dear Future
    ...I am Ready
  9. #28
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    اسم راوی: عذرا
    اسم هم‌گروهی‌ها: لیلا و پژمان
    اسم ماموریت: پیدا کردن اون یارو فراری مشکوک با فرمان شخص فاطمه
    ******
    گل‌گلی یا ساده...
    گل‌گلی یا ساده...
    گل‌گلی یا ساده...
    آخرشم یه مقنعه سرمه‌ای سرم کردم و یه تیپ رسمی خبرنگاری زدم. دوربین و میکروفن و صد تا ابزار دیگه که تیم تکنو مجبورمون می‌کرد به سر و گوشمون وصل کنیم رو چپوندم توی کیف. کفشای کتونیم رو قاپیدم و نپوشیده از در اتاقم زدم بیرون.
    دیرم شده بووووود.
    دفعه پیش که دیر کردم، پژمان گروهو بدون من هدایت کرده بود و منو جا گذاشته بودن خوشبختانه زود درس عبرت می‌گیرم.
    سوار آسانسور شدم و دکمه‌ی طبقه‌ی آخر، در واقع پشت بوم رو زدم. قرار بود با هلی‌کوپتر سازمان بریم. یکی از بزرگ‌ترین انگیزهه‌ام برای جنگجو شدن، همین پرواز با هلی‌کوپتر و سفر با کشتی بود. درسته ماموریت‌هامون صفاسیتی نبود، اما می‌شد چند دقیقه‌ای خوش گذروند. دو طبقه نرفته بود که آسانسور ایستاد، درش باز شد و یه کت و شلواری با عینک ریبن اومد تو.
    امیرحسین!
    کشیدم کنار و نیشم باز شد. من یه تسویه حساب با این بشر داشتم. این بهترین موقعیت بود. می‌دونستم یه توبیخ تپل در انتظارمه، ولی واقعا نمی‌تونستم الطاف بقیه رو جبران نکنم. از طرفی دیر هم کرده بودم. داشت گریه‌م می‌گرفت.
    یه نگاه به کاغذها و کتاب‌هایی که دستش بود انداختم. یه فکری به سرم زده بود، ساده، ولی نمی‌دونستم تا چه حد عملیه. به هر حال حتی اگه جواب هم نمی‌داد، ضرری نداشت.
    همین که آسانسور، دو طبقه مونده به آخر ایستاد و درهاش دینگی صدا دادن، با یه حالت نمایشی چرخیدم تا خداحافظی کنم، اما متاسفانه دستم خورد به کاغذها و کتاب‌ها و همه ولو شدن کف آسانسور. امیرحسین تمام قد پوکرفیس شد.
    - اممم، معذرت می‌خوامممم.
    - جمعشون کن.
    - من دیرم شده، بای!
    پریدم بیرون و بدو بدو به سمت راه پله‌های انتهای راهرو دویدم. خب، در دفتر امیرحسین توی مسیرم بود. سرعتم رو کم کردم و با هول و عجله دست بردم توی کیفم و از بین سی چهل تا وسیله‌ی کارآمد و ناکارآمد، یه تیوب چسب بیرون آوردم.
    تادا! چسب مخصوص گرگینه‌ها!
    یعنی دست زدن بهش همانا و تا ابد چسبیدن بهش همانا. کم مونده بود از فرط خوشحالی بزنم زیر خنده، ولی خودمو کنترل کردم. یه نگاه به پشت سرم انداختم. امیرحسین همین‌طور که یه پاش رو گذاشته بود لای در تا بسته نشه، داشت آخرین برگه‌ها رو جمع می‌کرد. سرعت گرفتم و فاصله‌م رو با دیوار در حد میلی‌متری کم کردم. گوشیم زنگ خورد، اعتنایی نکردم. همین‌طور که به در دفتر نزدیک می‌شدم، سر چسب رو به سمت دیوار گرفتم و درست موقع رد شدن از کنار در، یه ردیف چسب زیر دستگیره زدم.
    می‌دونستم همه چیز توی دوربینا ثبت شد، و حتی اگه نشده بود هم کاملا واضح بود که کار کی می‌تونه باشه، ولی اهمیتی نداشت. ریز خندیدم و انتهای راهرو، قبل از این که از راه‌پله‌ها بالا برم، پشت کنج دیوار قایم شدم و سرک کشیدم. گوشیم دوباره ویبره زد. یه فحش مودبانه دادم و دوباره نادیده‌ش گرفتم.
    امیرحسین به در رسید، دستگیره رو گرفت و یهو فهمید که یه چیزی درست نیست. خواست دستش رو بکشه اما نتونست. برگشت به سمت جایی که ایستاده بودم. سرمو دزدیدم و همین‌طور که خوش و خرم از پله‌ها بالا می‌رفتم، به این فکر کردم که اگه اخراج بشم، قبل از بیرون انداختنم، مغزمو شستشو میدن یا نه. مهم اینه که امیرحسین حداقل دو ساعت تمام چسبیده به دستگیره در علاف می‌شد تا چسب رو پاک کنن و دستش آزاد شه.
    تا تو باشی توی صفحه‌ی عملیات من پاپ آپ نندازی!
    با هن و هن رسیدم پشت بوم. آخرشم همه‌ی تمرینای فیزیکی و آمادگی جسمانی که مجبور بودم هر روز بگذرونم، نتونستن تاثیر مثبتی روی پله‌گردی من بذارن.
    هلی‌کوپتر آماده‌ی فراز بود، پره‌هاش داشتن می‌چرخیدن. تونستم خلبان‌ها، به علاوه سه نفر دیگه رو تشخیص بدم. اونی که لبه‌ی صندلی نشسته بود و یه پاش رو از در هلی‌کوپتر آویزون کرده بود بیرون و با اخم نگام می‌کرد، قطعا پژمان بود. باقی مسیرو دویدم و پریدم توو. همین‌طور که می‌نشستم و کمربندمو می‌بستم، با خنده گفتم:
    - من آمده‌ام!
    لیلا کنارم جابجا شد و لبخند زد. شت! چرا شبیه عکس پروفایلش نیست؟! لبخندشو جواب دادم و به نفر سوم نگاه کردم. نمی‌شناختمش. نگفته بودن میاد. سردرگم به پژمان نگاه کردم که دوباره با اخمش روبرو شدم. یه قیافه‌ی جدی به خودم گرفتم و گفتم:
    - ببین، اینا همه‌اش تقصیر امریکا و ایسرائیله. همین آقا هم که می‌بینی، طرفدار شاهه!
    سعی کرد نخنده:
    - باز که دیر کردی.
    - یه عملیات انتحاری کوچیک پیش اومد.
    - سرتو به باد میده؟
    - یحتمل.
    - پس فعلا دوربین و میکروفنت رو راه ننداز، می‌دونی که؟!
    ******
    پژمان مسافرش رو وسط راه پیاده کرد. مسافرش کرایه رو (که از گوشه چشم تا هفت رقم شمردم) با موبایل به حساب پژمان واریز کرد، قبل پیاده شدن هم با خنده یه فحش شیبدار داد که اساسا باید تظاهر می‌کردم نشنیدم، اما پقی خندیدم! لیلا به همه چی با تعجب نگاه می‌کرد. اسلحه رو مثل یه بچه‌ی شکننده بین دستاش گرفته بود و هرکی از دور می‌دید، با خودش فکر می‌کرد عجب دوربین گرون قیمتیه که این‌جوری بهش چسبیده!
    بعد پیاده شدن مسافر، تمام راه مشغول مرتب کردن کوله‌پشتی و سیم‌کشی سر و گوشم بودم. دوربین‌ها و میکروفن‌ها رو کار گذاشتم، وسایل تشخیص موجودات آن‌سو رو مرتب کردم و دوباره گوشیم رو چک کردم. دوجین پیام از بخش تکنو اومده بود که درخواست فعال‌سازی دوربین و میکروفن رو کرده بودن و پیام آخر یه اخطار جدی بود.
    لیلا با سردرگمی به کنارش روی صندلی نگاه کرد. میکروفن و دوربینش رو گذاشته بود کنار. حدس زدم پژمان مجبورش کرده غیرفعالشون کنه. حرصی شدم. این اولین ماموریت لیلا بود و بی‌شک تا حالا اون هم یه اخطار دریافت کرده بود. رو به پژمان اخم کردم که داشت به خاطر یه مسافر، با وجهه‌ی بقیه بازی می‌کرد. جز خلبان و من، کس دیگه‌ای از قضیه مسافرها خبر نداشت. خلبان یه درصدی می‌گرفت تا دهنش رو بسته نگه داره، من هم که معامله کرده بودم. در قبال رهبری ماموریت‌ها!
    رو به لیلا گفتم:
    - می‌تونی وصلشون کنی.
    چشماش برقی زد و دوربین رو دو دستی به سمتم گرفت. یه دستی گرفتمش و لیلا لب پایینش رو جوید. ریز خندیدم و گفتم:
    - مشکلی پیش نمیاد.
    و دریچه‌ی کنار صفحه‌ی نمایش دوربین رو باز کردم. یه پنل ظاهر شد با حدود بیست و پنج دکمه‌ی رنگ و وارنگ. سرم گیج رفت و سوت کشیدم. چه‌طوری این دکمه‌ها رو می‌شه حفظ کرد؟! پژمان سرش رو جلو آورد، با ابرو به پنل اشاره کرد و گفت:
    - اون دکمه قرمز جیگری رو می‌بینی؟
    - چیکار می‌کنه؟
    - دود می‌کنه.
    - دودزا؟
    - نه، می‌ترکونه و دود هوا می‌شی!
    برگه‌ی دستورالعمل اسلحه رو از جیبم درآوردم و به شماره دکمه‌ها و کارکردهاشون نگاه کردم. حدود سیزده کارکرد مختلف داشت و حتی برای بالا پایین رفتن از دیوار، یه قلاب توش تعبیه کرده بودن. سیم قلاب دور لنز پیچیده شده بود. من نمی‌تونستم با این اسلحه‌ی پیچیده کار کنم، حداقل نه بدون تمرین. آهی کشیدم و دوربینو پرت کردم سمت پژمان.
    به محض گرفتنش دست برد سمت پنل و دکمه قرمز جیگری رو فشار داد. جیغ زدم و عقب پریدم. منتظر بودم هر آن بین زمین و آسمون پودر بشیم؛ اما اتفاقی نیفتاد. داد زدم:
    - چیکار داری می‌کنی؟ ما توی یه فضای محدود توی هوا معلقیم. اونوقت تو دکمه‌ها رو الابختکی امتحان می‌کنی؟!
    پژمان خیلی خونسرد و کمی ناامید گفت:
    - کار نمی‌کنه که.
    لیلا سرفه‌ی کوچیکی کرد:
    - همه‌ی دکمه‌ها ترکیبی هستن. حداقل دو دکمه باید با هم فشرده بشن تا فرمان به برد اسلحه صادر بشه.
    با دهن باز، چشمامو توی حدقه چرخوندم؛ این همه دکمه کم بود، به ترکیبی بودن هم آراسته شد! دوربینو از دستای پژمان بیرون کشیدم و به لیلا برگردوندم:
    - بگیر مال خودت. من که تمرین نکردم باهاش، دست پژمان هم بمونه راه و چاهشو از مادر تجربه یاد می‌گیره و ناکام می‌شیم.
    پژمان لب ورچید:
    - بهترین شیوه‌ی یادگیری هم همینه. رسیدیم!
    از پنجره‌ی کوچیک هلی‌کوپتر به برهوت زیر پام نگاه کردم. یه جاده‌ی خاکی بیرون شهر بود، بدون دار و درخت، پوشیده از خاربته و تپه‌های کوچیک و بزرگ خاکی. یه ساختمون کم ارتفاع اما وسیع، درست لب جاده پهن شده بود. یه کارخونه‌ی غربال خاک و تولید سیمان بود. سه سال پیش ورشکست شد و درش تخته. سه تا ماشین کنار ورودی کارخونه پارک شده بودن. دوتا ماشین پلیس و یه ون مشکی که زیر آفتاب برق می‌زد.
    هلی‌کوپتر فرود اومد و همگی پیاده شدیم. لیلا دوربینو دور گردنش انداخت و جلوتر از همه با اعتماد به نفس به راه افتاد. پژمان روی شونه‌ی خلبان زد و گفت:
    - کرایه رو بنویس به حساب، داداش!
    خلبان نیشخند زد و هلی‌کوپتر رو از زمین بلند کرد تا بره.
    به ورودی کارخونه نگاه کردم. دو طرفش دوتا سرباز مسلح زیر سایبون ایستاده بودن. یه مرد لاغراندام و قدبلند که سر تا پا مشکی پوشیده بود و عینک مشکی زده بود، بین سربازها ایستاده بود و نگاهمون می‌کرد. نه جلو اومد و نه اشاره‌ای کرد. وقتی بهش رسیدیم، انتظار داشتم مثل «مردان سیاهپوش» یه استوانه‌ی نقره‌ای از جیبش دربیاره و حافظه‌مون رو پاک کنه. اما دستش رو دراز کرد و باهامون دست داد. پژمان معرفیش کرد:
    - ایشون بازرس پورفرهاد هستن، مامور ویژه‌ی رسیدگی به پرونده. ما با هم همکاری‌های دورادوری داشتیم.
    سرم رو خم کردم. بازرس ما رو به داخل هدایت کرد. داخل کارخونه، پر از ابزارآلات خاک گرفته و فرسوده بود. جا به جا تپه‌های شن و ماسه و کیسه‌های سیمان سفت شده افتاده بود. تمام آبزارآلات به شکل مربعی، دورتا دور محوطه رو محصور کرده بودن، اما فضای نسبتا بازی وسط کارخونه بود که یه ون زرهی مخصوص حمل زندانی وسطش پارک شده بود. در حینی که به ون نزدیک می‌شدیم، دو تا سرباز مسلح رو دیدم که آماده‌باش در دو طرف ون ایستاده بودن. بازرس شروع به صحبت کرد:
    - صبح روز دوشنبه این ون از سمت زندان به سمت بازداشتگاه دادگاه در حرکت بود. به این نقطه که رسید، به طرز عجیبی به سمت کارخونه منحرف شده، در رو شکسته و همینجا با یه ترمز ناگهانی ایستاده. اگه رد چرخ‌ها رو بیرون در بررسی کنین، می‌بینین که راننده برای کنترل ماشین کلنجار رفته و خواسته ون رو توی مسیر نگه داره، اما موفق نشده. وقتی ما رسیدیم، راننده و مامور همراهش هر دو مرده بودن؛ با گلوهای دریده.
    - هیچ گروه اسکورتی همراه ون نبود؟
    - چرا، ولی عقب افتاده بودن. با یه تاخیر دو دقیقه‌ای رسیدن. در واقع انحراف ون به سمت کارخونه رو همه دیده بودن، اما تا برسن، کار از کار گذشته و متهم به همراه حمله‌کننده ناپدید شده بودن. هنوز نتونستیم کشف کنیم چجوری تونستن توی این بیابون ناپدید بشن.
    - حمله‌کننده؟ یعنی فقط یه نفر بوده؟
    - ردپاهای غریبه فقط مربوط به یه نفره.
    به سمت جایی که اشاره می‌کرد، حرکت کردم. تا به ردپاهای در پشتی ون رسیدم، بازرس جلو پرید، عینکم رو از روی چشمم قاپید و توی جیب پیرهنش گذاشت:
    - متاسفم خانوم. حق فیلمبرداری یا عکاسی ندارین. فقط صحنه رو بررسی می‌کنین و از اینجا می‌ریم.
    نگاه متعجبی به لیلا و پژمان انداختم. اون‌ها هم غافلگیر شده بودن. این بازرس از کجا در مورد تکنولوژی عینک‌هامون می‌دونست؟! تنها چاره‌ی باقی مونده، همین میکروفن متصل به دکمه‌ی لباسم بود. چمباتمه زدم و سعی کردم مشاهداتم رو مو به مو تشریح کنم:
    - ردپاها مربوط به کفش‌های انسانی... چیزه، یعنی کفش‌های استونی هستن. بله، مارک استونی. مردونه، عاج دار، سایز 46. هیچ اثری از درگیری یا ساییدگی دیده نمی‌شه. مهاجم اول دخل راننده رو آورده، بعد از جلوی ون دور زده و ترتیب مامور کناری رو داده. نهایتا به پشت ون اومده، و... ظاهراً بدون هیچ تلاشی در رو باز کرده و متهم رو فراری داده. جای هیچ خراش، ضربه، کوبش یا انفجار کنترل شده‌ای دیده نمی‌شه.
    ایستادم. یه دستم رو به چارچوب در عقبی ون گرفتم تا خودم رو بالا بکشم و داخلش رو هم بررسی کنم، اما بازرس چنگ محکمش رو دور بازوم قفل کرد و گفت:
    - داخل ون هیچ چیز نیست. وقتتون تموم شده، بهتره بریم به صحنهه‌ای دیگه سر بزنیم.
    به چشم‌هاش نگاه کردم. از پشت عینک نمی‌شد چیزی دید، اما مطمئن بودم که چیز ناخوشایندی توی نگاهش هست. درجا از این که یه تلپاتی توی تیم نداریم حرصی شدم. باید می‌فهمیدم توی مغز این بازرس چی می‌گذره. یه آینده‌بین هم می‌تونیست مفید باشه. فقط یه لمس کوتاه روی این ردپاها کافی بود تا قطعات بزرگ این پازل پیدا بشن.
    پژمان با قدم‌های سریع جلو اومد:
    - داداش چیکار داری می‌کنی؟ بذار به کارمون برسیم خب. مگه نگفتی بررسی صحنه با ما، پس چرا مانع می‌شی؟
    دو سربازی که نزدیک ون بودن، اسلحه‌هاشون رو به حالت هشدار بالا گرفتن و یه قدم نزدیک شدن. بازرس نیم نگاهی بهشون انداخت و مصررانه گفت:
    - چیزی برای دیدن باقی نمونده. از این طرف لطفا.
    همون‌طور که بازوم اسیر دست بازرس بود، منو با خودش کشید، دست دیگه‌ش رو دوستانه گذاشت پشت پژمان و ما رو به سمت پشت کارخونه هدایت کرد. سه تا سرباز کنار در پشتی منتظر ما بودن.
    لیلا رو نمی‌دیدم.
    بازرس متوجه شد، ما رو ول کرد و به سرعت به سمت دیگه‌ی ون دوید، اما وسط راه متوقف شد. لیلا با یه قیافه‌ی معصوم داشت به سمتمون میومد. بازرس نگاه مشکوکی به سر تا پای لیلا انداخت، با نگاهش چند قدمی تعقیبمون کرد، بعد بهمون پیوست و جلو افتاد.
    لیلا آهسته گفت:
    - من یه قطعه‌ی خیلی کوچیک بین گرد و خاک‌ها پیدا کردم که به چشم ناآشنا مثل اشغال می‌مونه، ولی مطمئنم که اختراع تکنوهای سازمانه.
    و مشت بسته‌اش رو نشونمون داد. با تعجب گفتم:
    - پس چرا بازرس پیداش نکرده؟
    شونه‌ای بالا انداخت. هیچ حس خوبی نسبت به این‌جا نداشتم؛ نه به این بازرس، نه به اون سربازهایی که منتظر ما کنار در پشتی ایستاده بودن، و نه به هر چیزی که پشت در بود.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - دستت به دکمه‌ها باشه، لیلا...
    امضا:

    A.Gh

    والا
  10. #29
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    راوی: محمدحسین
    هم گروهی: فاطمه
    ماموریت: چمی دونم بابا همین گیر انداختن جن درجه دوئه
    ******


    یک ساعتی بود که راه افتاده بودیم و دیگه از آهنگ گوش کردن خسته شده بودم. کاش یه تکنو با خودمون آورده بودیم یه چهارکلوم حرف می زد لااقل. صدای ضبط رو کم کردم و رو به فاطمه که واسه خودش در سکوت محض به غروب خورشید خیره شده بود گفتم:«بیخود نیس بهت میگن ملکه سرخا...خورشیدم به خاک و خون کشیده اشو دوست داری.»
    بالاخره سر گردوند:«هه هه...خندیدم بامزه»
    ولی دیدم که واقعا لبخند زد. ادامه دادم:«بالاخره مجری محبوبی مثل من باید شوخ طبع هم باشه.»
    نه گذاشت و نه برداشت سریع جواب داد:«منظورت مسخرست؟».
    - حالا نمیشد به روم نیاری؟بعدم بستگی به دیدگاه آدما داره. خیلیا فک میکنن من شوخ طبعم
    - این خیلیا که میگی احیانا همشون شخصیتای رویاهای شبانت نیستن؟
    - تو از کجا فهمیدی؟
    به جای جواب دادن به سوال صادقانم!! نیشخند زد و روشو برگردوند. منم بعد از چند ثانیه گفتم:
    - میگم فاطمه تو روی low battery mood ی؟
    این بار چشم غره رفت:«نخیر.»
    - خب یخرده حرف بزن.
    - چی بگم اخه؟
    با انگشتانم روی فرمون ضرب گرفتم:«سوال خوبیه...مثلا این که این جنه کجاست؟»
    - خونشون.
    - می بینم که کمال هم نشین روت اثر کرده بامزه شدی تو هم.
    فاطمه:«خب واقعا انتظار داری به این سوال جواب بدم؟ پرونده رو مگه ندادم دستت بخونی؟»
    لبخند گل گشادی تحویلش دادم:«نخوندمش...»
    جیغ فاطمه بلند شد:«چییی؟»
    با مظلومیت سرم را خاروندم و شانه بالا انداختم:«اخه تو خوندیش خب، بسه دیگه...بعدم هی گفتی بریم بریم...»
    فاطمه آهی کشید و نگاهی به افق انداخت:«پس الان کجا داری میری همین شکلی؟»
    باز هم شانه بالا انداختم:«اینم نمیدونم...هرجا لازم باشه تو بهم میگی دیگه.»
    دستی به صورتش کشید:«یعنی کل سازمان یه ور...تو یه ور دیگه! داریم میریم آرورا...»
    این بار نوبت من بود که صدایم بلند شود:«بلهههه؟ تا اونجا هفت ساعت راهه ساعت یازده شبم نمیرسیم. چه کاری بود با هواپیمایی چیزی میومدیم مثل بچه ی آدم.»
    فاطمه از کیسه ی کنار پایش سیبی در آورد و با چاقوی جیبی اش مشغول قاچ زدن شد:«نگرانی اعظم بهم منتقل شده. نیاز داشتم تو آرامش فکر کنم. جاده خیلی آرام بخشه.» و قاچی سیب به دستم داد.
    زیر لب گفتم:«نه این که هربار فک میکنی به نتایج گهرباری میرسی...»
    پچ پچم به گوشش رسید و گفت:« چی گفتی؟»
    بی معطلی جواب دادم:«هیچی بخدا»
    و بعد همانطور که سیب را گاز می زدم گفتم:«حالا اعظم یه چیزی گفت تو چرا جدی میگیریش؟»
    - به نظرت اعظم با کسی شوخی داره؟
    - با من که داره. هر روز بهم می گه می خواد اخراجم کنه ولی اخرین باری که خواستم استعفا بدم گفت این شغل تا اخر عمر به بیخ گلوم چسبیده.
    - نمیتونه مجبورت کنه استعفا ندی.
    - منم دلم می خواست همینو بهش بگم ولی انقدر دود سیگار تو صورتم فوت کرده بوده که نفسم بالا نمی اومد.
    - حالا چرا می خوای استعفا بدی؟
    -  واقعا نیاز به توضیح داره؟
    فاطمه خندید:«نه خب ببخشید.»
    بعد از این جواب دیگه فقط صدای تلق تلق ماشین پوکیده ی من بود که به گوش میرسید و انگار فاطمه هم قصد نداشت سکوتو بشکنه هرچند بیشتر از پنج دقیقه تحمل نکردم و ازش پرسیدم:
    - اعظم اطلاعات دقیق تری از این جن مادر مرده بهت نداد؟
    - ادبتو حفظ کنا.
    - بله بله. اطلاعاتی درباره ی این جن حضرت والا ندارید سرکار خانوم؟
    با کیفش به بازویم زد:«اعظم گفت باعث خودکشی آدما میشه.»
    -گفتی اعظم گفته حس بدی داره بهش نه؟
    -اره.
    - هومم. پس یعنی اطلاعاتی داشته که بهت نگفته.
    اخم های فاطمه درهم رفت:«چرا همچین فکری می کنی؟ حس اعظم کمتر اشتباه می کنه.»
    چندین سال منشی گری برای اعظم هم فواید خاص خودش را داشت:« حس اعظم کاری نمی کنه. اطلاعات مشکوک که گیرش میاد می گه حسشه.»
    - اخه چرا باید اینکارو بکنه؟خیلی غیرمنطقیه.
    - چون معمولا یه سری اطلاعات چرت یا حدسای مسخره ان. اگر واقعیتو بگه هیچکس جدی نمی گیره ولی بعد از چند بار که به اصطلاح «حسش» درست از اب دراومد همه جدیش می گیرن. بعدم اعظم رئیسه، هرچی خفن تر به نظر بیاد بهتره.
    فاطمه مشغول ورق زدن پرونده شد:«ولی اینجوری ما بخشی از اطلاعاتو نداریم.»
    با افتخار چانه بالا دادم و گفتم:« برای همین منو باهات فرستاده. »
    - والا اینطور که تو میگی یه آینده بین باهام میفرستاد مفیدتر بود که.
    بدون توجه به حرفش گوشیمو دراوردم و وارد تلگرام شدم. اعظم برام عکس یه نقشه رو فرستاده بود.
    گوشی رو به طرف فاطمه گرفتم و با دو انگشت عکسو بزرگ تر کردم:« ایناها. برام این نقشه رو فرستاده. یه جاهاییشو علامت زده. حتما جاهایی هست که خودکشی ها صورت گرفته.»
    فاطمه گوشی رو از دستم بیرون کشید:«شما حواست به رانندگی باشه.»
    - بیخیال بابا جلومون که کسی نیس. بده گوشیو یه فایل دیگه هم هس نشونت بدم.
    - عقبمون که هست! بزن کنار تا بدم بهت.
    - سوسول.
    فاطمه معصومانه لبخند زد:« میدونی اگر کلاغه به گوش لیلی برسونه بهم گفتی سو...»
    - غلط کردم
    - خوبه. حالا بزن کنار
    - چشم بانو
    بدون راهنما زدن ماشینو بردم کنار. صدای بوق ممتد ماشین لاین راستی توی گوش هامون پیچید. بدون فوت وقت سرمو از ماشین بیرون کردم و نعره زدم:
    - عمــــــــــتــــــــــه
    فاطمه با چشمای گشاد شده نگاهم کرد:« اون که چیزی نگفت!!!!!»
    - بوقش معنی دار بود.
    برایم سری به تاسف تکون داد:« محمد حسین جدا نیاز به یه روان پزشک داری.»
    - روان پزشکمم همینو بهم می گه.
    فاطمه سردرگم نگاهم کرد. همیشه بر این باور بودم که قوه ی ذهنی مبارزا اصلا به پای قدرت بدنیشون نمی رسه.

    توجهمو دادم به نقشه ی روی گوشیم. در حالی که سعی می کردم از نقاطی که خودکشی ها اتفاق افتاده الگویی در بیارم توضیح دادم:
    - می گه باید برم پیش یه روان پزشک دیگه.
    - مگه با اون بدبخت چکار کردی؟
    خیلی ملیح و معصوم لبخند زدم:« از مصائب شغلیم براش می گم. البته جاهای بدشو سانسور می کنم که اطلاعات درز نکنه با این وجود روی اعصاب روانپزشکم خیلی تاثیر منفی ای گذاشته.
    - این مصائب شغلی رو از خودت در میاری یا جدی می گی؟
    - جدی می گم
    با خودم فکر کردم بهتره نگم که بعضی از داستان ها رو صرفا برای دیدن واکنش های بی نظیر روان پزشکم از خودم در میارم. احتمالا اگر اینو می گفتم فک می کرد واقعا دیوونم که البته شاید زیادم از واقعیت دور نباشه.
    - ایناها پیداش کردم.
    - چی رو؟
    - نقاطی که خودکشی ها صورت گرفته داره یه الگوی احضار رو تشکیل می ده. با این حساب هنوز دوتا خودکشی پیش رو مونده.
    - بده ببینم.
    گوشی رو دستش دادم. بعد از یکی دو دقیقه گفت:
    - ولی اینجا که یه نقطه اضافیه.
    - فک کردی همه خودکشی های دنیا زیر سر جن هاس؟
    - اوه
    - خنگول
    - لیلی...
    - غلط کردم.
    فاطمه کتابی از کیفش بیرون کشید و چراغ ماشین رو روشن کرد:«راه بیفت هنوز خیلی راه مونده.» نگاهی به کتاب انداختم که توش پر از شکل های عجیب غریب بود و با کمال میل مسئولیت رانندگی رو در قبال نخوندن اون کتاب سردرد آور به عهده گرفتم.

    ساعت حوالی دوازده و نیم بود که بالاخره به آرورا رسیدیم. هر چند شهر خلوت بود و می دونستم که یه جن موذی یه جای این شهر داره پرسه می زنه، از خلاص شدن از دست اون کویر بی سر و ته و رسیدن به دار و درخت خوشحال بودم.
    سرمو کردم تو گوشی و سعی کردم دنبال یه هتلی چیزی بگردم. فاطمه بالاخره سر از کتاب برداشت و با اخم گفت:«دقیقا داری چیکار میکنی؟»
    مظلومانه گفتم:«دنبال یه جاییم که شب بخوابیم خب.»
    - خب گوشیو جمع کن برو اینجایی که من میگم.
    - واااو یعنی به اینجاشم فکر کردی؟ بابا دمت گرم.
    فاطمه لبخند مسرورانه ای زد که کمی مشکوک به نظر می رسید اما کمرم داغون تر از این حرفا بود که بخوام به مشکوکیتش توجه خاصی کنم در نتیجه بی حرف پس و پیش به دستوراتش گوش کردم و وقتی بالاخره ده دیقه بعد اعلام کرد رسیدیم با حیرت توی کوچه تاریک چشم گردوندم و در نهایت به فاطمه نگاه کردم که مشغول جمع کردن بند و بساطش بود:«پس کو هتل؟»
    خیلی ناگهانی دستامو دور خودم مثل کسی که میخواد از بدنش محافظت کنه پیچیدم و صدای صدا و چهره ی وحشت زده گفتم:
    - ای موجود خبیث میخوای با من چکار کنی؟
    بدون این که نگاهم کنه گفت:«ببند بابا مسخره، اینجا خونه خالم ایناس.»
    - آهان.
    و خواستم دنده عقب برم و ماشینو پارک کنم که ناگهان مفهوم حرفش رو درک کردم:«خاله اااات؟»
    با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد:«اره. با خالم مشکلی داری؟»
    تا جایی که من اطلاع داشتم توی دنیا فاطمه دو نفر رو الگوی خودش می دونست، اولیش لیلی و دومیشم خالش...و اگه خاله اش کوچک ترین شباهتی به لیلی داشت نباید پشیزی باعث ناراحتیش میشدم پس دست به انکار زدم:«نه نه من چه مشکلی میتونم با این بزرگوار داشته باشم؟ اصلا خیلیم باعث خوشحالی و افتخاره که ایشون رو ملاقات کنم. از اون فرصت های نابی هس...»
    - خیلیه خب بابا چاپلوسی هاتو بزار برای خودش.
    - نکته خوبی بود
    تمام طول پارک کردن ماشین و پیاده شدن به این فکر کردم که میتونم دفعه بعدی که روان شناسمو دیدم ابدا نیازی نیست یه داستان از خودم سر هم کنم.

    ****


    خونه ی خاله ی فاطمه آسانسور نداشت و مجبور شدیم یا بهتر بگم، مجبور شدم نقش حمال رو ایفا کنم و تموم اون بند و بساط فیلم برداری و جن گیری رو تا طبقه سوم ببرم بالا. زنی که توی چارچوب در وایساده بود کمی کوتاه تر از فاطمه ولی به مراتب درشت تر بود و لبخند و خوش آمدگویی گرمش اصلا با تصورات من همخونی نداشت. دقیقا به همین دلیل خیلی بیشتر ازش ترسیدم.
    زنی که الگوی فاطمه باشی ولی بتونه همچین لبخند مهربانانه ای بزنه خیلی ترسناکه...خیلی...
    تا من وسایل رو توی اتاق ببرم و بچینم خاله اش برامون سفره شام پهن کرده بود. فاطمه کاغذ برداشته بود و همونطور که شام میخورد داشت یه سری نکاتی یادداشت میکرد و طرح احضار رو هم روی کاغذ کشیده بود. با نشستن من پشت میز نگاهی کرد تا مطمئن شه خاله اش تو اشپزخونه مشغوله و اروم گفت:«خب؟ تو هیچ اینده بینی چیزی نداشتی؟راجع به محل بعدی خودکشی یا یه همچین چیزی...»
    سیبی برداشتم و گفتم:«چرا همین الان یه آینده بینی کردم...»
    فاطمه منتظرانه نگاهم کرد و گفت:«خب؟؟»
    نیشمو باز کردم و سیبو نشونش دادم:«در آینده قراره اینو بخورم.»
    فاطمه جواب داد:«تو قراره اینو هم بخوری»
    و لگدشو نثار ساق پام کرد.
    سیبو ول کردم و دو دستی پامو چسبیدم:«خب چرا می زنی راست گفتم خب...»
    جواب نداد و با قیافه ای درهم مشغول غذا خوردن شد و منم مشغول برنج کشیدن شدم. بالاخره وقتی که تونستم روی تخت ولو بشم ساعت یک و نیم شده بود. خیلی زود چشمام گرم شد و خواب رفتم.
    به نظر چند لحظه بیشتر نگذشته بود که از سر و صدای بیرون اتاق بیدار شدم. هوا هنوز تاریک بود و چند لحظه طول کشید یادم بیاد کجام.
    بلند شدم وگوش تیز کردم.
    فاطمه:«وایسا خاله منم میام باهات...»
    خاله اش:«اخه به چه بهونه ای ببرمت...»
    فاطمه:«الان میرم بساط خبرنگاریمو میارم دیگه. صبر کن...»
    خیلی ناگهانی تصویر خیلی سریع و کوتاهی دیدم از فاطمه که به طرفم حمله می کرد. پلکی زدم تا از اینده بینی دربیام. فاطمه توی چارچوب در وایساده بود و به خاطر نوری که از پشت روش میفتاد قاتل های زنجیره ای توی فیلم های ترسناک شده بود:«محمد؟»
    شیطنتم گل کرد و صدامو عوض کردم:«کرم خاکی پست، فک میکنی میتونی نقشه هامو بهم بریز...»
    هنوز حرفم تموم نشده بود که فاطمه با یک حرکت غیرمنتظره به طرفم حمله کرد و با چرخشی سریع لگدی نثار شکم بخت برگشتم کرد که اگر کمد بغل دستم نبود میتونستمنو از این سر به اون سر اتاق به پرواز در بیاره هرچند متاسفانه کمد بغل دستم نه تنها نذاشت پرواز کنم بلکه باعث شد یه سمت بدنم کلا به فنا بره. به این اینده بینی هایی که زمان و مکان مشخص نمی کردن لعنت فرستادم. تا بیام به خودم بجنبم خاله ی فاطمه با دوتا هفت تیر کابویی تو چارچوب در وایساده بود و با دسته یکی از هفت تیرها چراغو زده بود. یه نظر انداختن بهش کافی بود تا هر موجود زنده ای چه از اینسو چه از آنسو قالب تهی کنه. فاطمه هم چاقوی جیبیشو دراورده بود و البته که تیغه ی تقدیس شده اشو به طرفم گرفته بود نه میوه خوریش. قبل از این که خاله و خواهرزاده فرصت کنن دخلمو بیارن دستامو بالا بردم:«بابا منم...ممد... به جون ننم راس میگم.»
    خاله اش تفنگشو پایین گرفت:«سر و صدای درگیری اومد از اتاق...»
    فاطمه بدون این که چاقوشو پایین بیاره گفت:«وسط اتاق وایساده بود انتظارشو نداشتم ترسیدم.»
    - حله. زودتر راه بیفت پس، داره دیرم میشه.
    و از اتاق بیرون رفت. ابروهامو بالا بردم:«داریم جایی میریم فاطمه؟ و جون اعظم اون چاقو رو بیار پایین.»
    فاطمه دندون قروچه ای کرد:«ثابت کن خودتی.»
    با این جماعت نمی شد شوخی کردا:« خداوکیلی خودت بگو کدوم جن درجه دویی جرئت میکنه اعظم اعظمو بیاره؟ براشون از شیطان ریجم هم ترسناک تره. با این تفاسیر اگر فک میکنی خودم نیست نیاز به معالجه داری، میخوای تو رو هم ببرم پیش روان پزشکم؟ اگه تو هم بیای دیگه خودش نیازمند روان پزشک میشه.»
    فاطمه بالاخره چاقوشو پایین اورد:«واقعا که! الان وقت همچین شوخیاییه؟»
    و چرخید که از اتاق بره بیرون. صداش زدم:«فاطمه کجا داریم میریم؟»
    - یه خودکشی دیگه اتفاق افتاده. وسایلو بردار بیا.
    - من؟ همشو؟
    با لبخند ملیحی به طرفم چرخید:«تا تو باشی شوخیت نگیره ساعت پنج صبح.» و من رو با چند ساک وسیله تنها گذاشت.
    زیر لب گفتم:« نه که اگر شوخی نکرده بودم سر سوزن امکان داشت کمکم کنی...»
    صداش از بیرون اتاق اومد:«چیزی گفتی؟»
    چند ثانیه صبر کرد و وقتی به جای جواب غرغر زیرلبمو ادامه دادم گفت:«خالم...»
    - غلط کردم





    پ.ن: با تشکر فراوون از فاطی کماندو به خاطر کمکاش و اعظم به خاطر اینکه نکشتمون
    :Its my family's house,Its my children's house




  11. #30
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    راوی: محمدحسین
    هم گروهی: فاطمه
    ماموریت: چمی دونم بابا همین گیر انداختن جن درجه دوئه
    ******
    نهمین پرونده رو هم بستم و روی میز انداختم. لیوان باب اسفنجیمو برداشتم تا چهارمین لیوان قهوه امروزو بالا برم که با دوقلوپ صدای هورت هورتش بلند شد. فاطمه سر از پرونده اش بلند کرد و گفت:«محمد شاید باور نکنی ولی قرار نیست معجزه شه و توی لیوانت قهوه ی بیشتری ظاهر شه...» بعد نیشخند وحشتناکی زد و چشماشو بست:«پس اینقدر با صداش روی اعصاب من راه نرو»
    چشای بستشو باز کرد و با یه چهره و صدای مهربون خیلی مصنوعی اضافه کرد:«لطفا»
    همینکه از ترس عرق سر روی پیشونیم ننشست خیلی خوب بود. لعنتی، خواهش هاش از تهدیدهاش ترسناک ترن.
    برای نبودن جلوی چشماش بلند شدم تا برم یه لیوان دیگه از این نوشیدنی خارجکیا جور کنم. در رو که بستم به طرفش چرخیدم و براش شکلک در آوردم.
    با خودم زمزمه کردم:«من باز امشب کابوس می بینم...حالا ببین.» و به طرف آشپزخونه رفتم. اونجا خاله فاطمه رو دیدم که داشت از کتری آب جوش روی چاییش می ریخت. لبخند مودبانه ای زدم و کنار کابینت وایسادم. نگاهی به ساعت انداختم...اوه یادم رفته بود جای ساعت بیق بیقک بستم. تا اومدم عوضش کنم متوجه شدم که سطح ماس ماسکش بالاتر از حد نرماله. فقط یک مقدار. که خب اونم کنار خانواده ی فاطمه اینا طبیعی بود قاعدتا. همراه با یه پوزخند سرمو بالا اوردم. خاله فاطمه کتری رو روی گاز گذاشته بود و با چشمانی بسته دستشو به سرش گرفته بود.
    - اممم...خوبین شما؟
    به زور لبخندی زد:«ها؟ آره آره... یه سردرد بدی گرفتم امروز ولی خوبم مرسی»
    چرخید تا بره. قدم اول به دوم نرسیده بود انگار که سر خورده باشه نزدیک بود با ملاج بخوره زمین که اومدم بگیرمش تا نیفته. انگار یک هو برق سه فاز بهم وصل کردن، تمام سلول های بدنم منبسط شدن و خودمم تعادلمو از دست دادم.
    "همه جا تاریک بود و فقط لامپ آشپزخونه روشن بود و قطع و وصل می شد. خاله فاطمه به رنگ پریدگی گچ دیوار وسط هال افتاده بود و دور تا دورش دریاچه ای از خون بود. چاقویی تو کتف فاطمه مچاله روی زمین فرو رفته بود و پیکری پشت سرش وایساده بود که توی تاریکی دیده نمی شد. یک چیزی مثل بختک روم افتاده بود و نمی ذاشت تکون بخورم"
    با هین بلندی به دنیای واقعی برگشتم. روی زمین ولو بودم و از شدت تیر کشیدن سرم مشخص بود که سرمو هم به دستگیره کابینت کوبیدم. خاله فاطمه با قیافه ای شرمنده میکرد:«ببخشید نمیدونم چی شد یه لحظه انگاری سرم گیج رف...»
    لبخند لرزونی زدم:«نه بابا خودم پچول بازی درآوردم.»
    - فکر کنم بهتره برم مرخصی بگیرم امروزو برم خونه. شما می مونید؟
    - اممم اره.
    خودمو مشغول نوشیدنی خارجکیا کردم تا بالاخره رفت. دستی توی موهام کشیدم و سرمو به شدت تکون دادم. سعی کردم خوش بین باشم:«بیا اینم از تاثیرات نوشیدنی خارجکیا...اینا همش تاثیر استکبار جهانیه...بعله بعله»
    یه لبخند ریزه گوشه لبم نشست، خوبه حداقل تونستم خودمو اروم کنم.تموم مسیر برگشت داشتم خودمو قانع می کردم اینا احتمالا همش توهمات ناشی از فشار روانی و استکبار جهانی و دیدن دوتا جسد در عرض چند ساعت و ... است.
    کلافه وارد اتاق شدم و با قیافه ریلکس و خوشحال فاطمه رو به رو شدم. خودمو روی صندلی انداختم:«چی شده؟»
    فاطمه یک پرونده رو بالا گرفت و تکون داد:«بالاخره پیداش کردم. این خودکشی با قرص بوده...»
    خبر این که لازم نبود ده تا پرونده خودکشی مزخرف دیگه رو بخونم باعث شد کمی خوشحال شم:«خب حالا کجای شهره؟»
    - دور و بر خیابون مطهری...
    متفکرانه سر تکون دادم. همون یک ذره انرژی که گرفته بودم پر پر شد رفت. نچی کردم و بدون این که به فاطمه نگاه کنم گفتم:«اومم...خونه خالت همون حوالیه نه؟»
    با لبخندی سرتکون داد:«آره دیگه نمیخواد خیلی حیرون بشیم.»
    دستامو توی هم قلاب کردم و همچنان به نگاه کردن میز مشغول شدم:«اومم...من الان تو اشپزخونه یک آینده بینی داشتم که با حرف تو جور در میاد...فقط لطفا منو نکش من آینده رو تعیین نمیکنم، فقط میبینمش» فاطمه را نگاه کردم که داشت با جدیت گوش میداد:« و خب... قربانی خالته.»
    چشمای فاطمه طوری گشاد شد که در قابلمه هم به پاش نمی رسید:«ها؟»
    نفسمو بیرون دادم و شونه بالا انداختم. این طور که مشخص بود فاطمه اصلا به ذهنشم نرسیده بود که بالاخره خاله ی خودشم میتونه یک قربانی احتمالی باشه.
    همونطور وایساده بود و مردمک چشماش تحت تاثیر هجوم افکارش مدام تکون می خورد. بلند شدم و دستی جلو صورتش تکون دادم:«نگران نباش. به جهت مثبتش فکر کن خب؟ خاله ات تموم مدت زیر نظر ماست و ما خیلی زود و راحت می تونیم جلوی این اتفاقو بگیریم...»
    تمرکز به چهره فاطمه برگشت و سر تکون داد. ادامه دادم:«خاله ات سردرد داشت که احتمالا یه جور پیش زمینه برای برنامه ی جن است...رفت مرخصی بگیره و بره خونه.»
    - پس ما هم میریم باهاش. زود باش جمع کنیم بریم.
    ساعت ده و نیم شب بود. از عصر که اومده بودیم خونه میوه خورده بودیم، به زور فاطمه رو قانع کرده بودم که تا هوا روشنه نوبتی یک ساعت بخوابیم تا خستگیمون در بره، با ریز ریز جزئیات آینده بینیمو برای فاطمه تعریف کرده بودم، به هزار بهونه بیق بیقکو به تموم وسایل خونه مالیده بودیم بلکه فرجی شد و یه سرنخی دستمون اومد که البته فرجی نشد. با استرسی که لحظه به لحظه بیشتر می شد دوتایی بدون هرگونه ظاهرسازی ای عینهو جوجه اردک خاله ی فاطمه رو دنبال میکردیم و تمام حرکاتش رو زیر نظر داشتیم. به نظر میومد دیگه از دستمون کلافه شده و به زودی با چاقوی میوه خوری جفتمونو میکشه. ماس ماسکِ بیق بیقک از عصری که توی اشپزخونه دیده بودمش تکونی نخورده بود و همین مسئله رو بغرنج تر می کرد. خاله فاطمه شب به خیر گفت و وارد دستشویی شد. کم کم داشتم شک می کردم که شاید تصویری که دیدم مال آینده ای دورتره نه امشب. تا اومدم دهنمو باز کنم و اینو به فاطمه بگم آلارم بیق بیقک جفتمون دراومد. فاطمه به طرف دستشویی پرید و در زد:«خاله؟»
    هیچ صدایی نیومد. فاطمه با شدت دستگیره رو کشید ولی قفل بود. M3 تاشومو در آوردم و آماده گرفتم، عینکی جن ظاهرکنم رو زدم کناری وایسادم،اگر بچه های تکنو میفهمیدن برای وسایلشون چه اسمایی گذاشتم شب تو خواب خفم میکردن.
    فاطمه تا جایی که جا داشت دور خیز کرد و با لگد به در زد. با سومین لگد در شکست و فاطمه پرید تو. منم پشت سرش رفتم. خاله اش با چشمایی بسته همونطوری وایساده بود. وسایل ارایشی همینطوری روی زمین پراکنده شده بودن. یک تیغ توی هوا شناور بود و فاطمه بهش زل زده بود. قبل از این که اصلا جا بیفته برام که جریان چیه فاطمه به سرعت تیغ رو توی هوا زد و بیرون دوید و پشت سرش حجمی از هوا از کنارم رد شد. تازه فهمیدم که عینکمو روشن نکردم. سریع روی دکمه ی متصل به دسته اش کلید کردم و پشت سر جن بیرون دویدم. فاطمه ته هال ایستاده بود و رو به روش یک جن قد ساق دست توی هوا شناور بود. خب غیر از فسقل بودنش باید شاسکول بودن هم به خصوصیاتش اضافه می کردم. خونه پر از وسایل تیز بود ولی کلید کرده بود روی اون یه دونه تیغ. هدف گرفتم و به طرفش شلیک کردم. گلوله وسط راه ترکید و حجمی از آب مقدس روی سر و صورت جن ریخت که جیرجیرشو دراورد، فک کنم ترجمش به زبون آدمی همون جیغ خودمون بود. تا بیام گلوله دومو بزارم تو اسلحه و شلیک کنم صدای قدم های سنگینی از پشت سرم اومد و به موقع چرخیدم تا خاله ی فاطمه رو ببینم که به سمتم لوازم ارایشی پرت می کنه. البته پرتاباش خیلی دقیق نبودن و بعضیاشون تا وسط هال می رفتن.
    - با خواهرزاده ی من چکار داری مردیکه ی **** *** ****.
    حتی توی دعوای راننده تاکسی ها هم همچین فحشایی نشنیده بودم. فاطمه باید توی الگوهاش یه تجدید نظری میکرد. نمیدونم جن مادر مرده چه توهمی به خوردش داده بود که اینجوری بد دهنی میکرد. تا بیام به خودم بجنبم خاله ی فاطمه با شدت هلم داد و روی میز شیشه ای هال افتادم و صدای شکستنش مطمئنا کل در و همسایه رو بیدار کرد. کف دستم بریده شده بود و خون می اومد. به خودم قول دادم اگه این دفعه نجات پیدا کردم اصرارای فاطمه مبنی بر آمادگی جسمانی رو جدی بگیرم.
    خاله که تا چند لحظه پیش با چشمای به خون نشسته منو نگاه می کرد و مطمئن بودم تا خونمو نخوره ول کن قصه نیس دوان دوان به طرف فاطمه رفت و سفت بغلش کرد. جن لعنتی رو دیدم که به طرفم اومد و شکل ناواضحش دقیق تر شد. حال خوشی بهم دست داد. یاد بچگیام افتادم...چقد آبررنگ داشتم. دستمو تو آبرنگا زدم و نقاااااشیییی...اگولی، مگولی، مامانی میره تو گونی...مدت ها بود اینقدر احساس شادی نکرده بودم...چقد نقاشیم شبیه نوشته شده بودا...! سرمو تکون دادم و توهم از بین رفت. شلیک دیگه ای به طرف جنه کردم و یک شلیک هم به طرف کاشی های سفید که حالا پر از نوشته های خونی بود. آب خیلی سریع همشونو شست و بهم ریخت. باید تجدید نظر اساسی درمورد شاسکول بودن این جن لعنتی میکردم.

    فاطمه داشت با خاله اش کشتی می گرفت و از پسش برنمیومد. جنه حالا دیگه اندازه یک کف دست شده بود و به کندی داشت به طرف اون ها می رفت. خشاب تور رو از جیبم بیرون کشیدم و جاش انداختم. خاله ی فاطمه اونو کناری انداخت و فاطمه بعد از چند دور رول خوردن روی فرش بی حرکت کنار مبلا افتاد. هدف گرفتم ولی قبل از این شلیک کنم صدای خنده ای از کنار پرده ها بلند شد. خنده اش از گریه آنابل هم وحشتناک تر بود. اگه خدا قراره رحمی به روان پزشکم کنه، قبل از این که برگردم باید جونشو بگیره.
    پیکر سیاه پوشی از پشت پرده ها بیرون اومد. دستاش پر از انگشتر طلا و نقره بود که به نظر میومد حسابی باستانی باشن چون جن نکبت دوباره به همون ابعاد ساعدیش برگشت و روم پرید. مسخره است که چیزی که جسم نداره روتون بپره ولی حالا که شده بود و واقعا هم جواب داد. نمی تونستم درست تکون بخورم. مرده با خنجر بلند دندونه دار به طرف خاله فاطمه رفت که معلوم نبود این بار درگیر چه توهمیه که اینقدر بی حرکت همونجا وایساده. انگار بدون اینکه بفهمم فاطمه و خالش از هم جدا شده بودن.
    مرده خنجرشو بالا برد که توی بدن خاله فاطمه فرو کنه ولی نمیدونم فاطمه از کجا تونست به اون سرعت خودشو جلوی ضربه بندازه. خنجر توی کتف چپش فرو رفت و مچاله روی زمین افتاد. مرده روی فاطمه خم شد:« جوجه تر از این حرفایی که بخوای مانعم بشی.»
    فاطمه غرشی کرد و صدای مرد بلند شد. توی همون نور کم هم می تونستم ببینم که از زیر چشمش تا کنار لبش چهارتا خط باریک خون آلوده. به خودم لرزیدم. مردک احمق، باید فاطمه رو یه شیر ماده حساب کرد نه یه دختر کوچولوی جوگیر.
    حواس جن پرت شده بود در نتیجه خودمو به طرف تفنگ کشیدم و تیر توردار رو به طرفش شلیک کردم. چون فاصله امون خیلی کم بود جنه تو فضایی قدر یه قابلمه توی خودش گره خورد و جیر جیر کرد. به سرعت چرخیدم و به طرف اون مرد شلیک کردم اما جاخالی داد. نگاهی به وضعیت کرد و از پنجره بیرون پرید. دنبالش دویدم اما هرچند چراغ برق های کوچه به خوبی کار می کردن اما هیچ اثری از اون مرد، که احتمالا یه جن گیر بود نبود. به طرف فاطمه رفتم که چشماش برق می زد و تند تند نفس می کشید. اونجوری که دندوناشو بهم فشار می داد اصلا نرمال نبود. ترسیدم زیاد نزدیک بشم. آب دهنمو قورت دادم و دستمو جلوی چشماش تکون دادم:«فاطمه؟...حالت خوبه؟ فاطمه؟»
    یواش یواش حالت چهره اش نرم شد انگار تازه داشت منو می دید. نفسشو بیرون داد و چشماشو با درد بست:«خوبم.»
    نفس راحتی کشیدم. به اطرافم که شبیه میدون جنگ شده بود نگاهی کردم، شب درازی در پیش داشتیم.
    :Its my family's house,Its my children's house




صفحه 3 از 4 نخست 1 2 3 4 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 37

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کتاب هشت کشور هشت داستان، من یک قاتل هستم
    توسط DarkShadow1992 در انجمن فانتزی
    پاسخ: 21
    آخرین نوشته: 2019/09/17, 20:45
  2. سر حدات اخلاقی در داستان های فانتزی کجا هستند؟
    توسط لینک دانلود در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2015/07/27, 22:20
  3. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/08/28, 13:04
  4. داستان دسته گلي براي مادر
    توسط miina در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2013/10/26, 17:49

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •