ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار

    خدای ستاره‌های آسمانی

    بر آن بودم که خالقم را بهتر بشناسم. از مهربانیش بفهمم و قدرش را بدانم. صبح زود، آرام و آهسته به راه افتادم. به طلوع خورشید رسیدم و پرسیدم:《تو ای طلوع خورشید، تو که روشنایی بخش جهانی و دنیا را به نورت مهمان میکنی، تو از خدا چه میدانی؟》 خورشید، با صدای گرم و مادرانه‌اش جواب داد:《هر‌چه که به دنیا میدهم، نور و حیات و گرما و زندگانی را، او به من بخشیده. خدایی به نام الله که خالق من و نورم است. شکر او را به جای آور.》از او تشکر کردم و به راه افتادم. زیر لب زمزمه کردم:《 پس او بخشنده است.》
    گذشتم و گذشتم. از میان دشت و کوه دمن گذشتم و زیبایی اعجاب‌انگیز دنیا را به چشم دیدم. از دست خستگی به زیر سایه‌ی درختی پناه بردم. صدایی سبز و رعنا را شنیدم. صدایی که آرام زمزمه کرد:《 چه میکنی در این‌جا، ای اشرف مخلوقات خالق که تک تک برگ هایم فدای راه او، چه میکنی؟》
    سرم را با شگفتی بلند کردم و به دور و بر نگریستم، این همان زمزمه‌ی شکر که از دهان دیگر گل و گیاهان دشت سبز به گوش میرسید، نبود.صدای گل های سوسن و یاس آرمیده در نور خورشید و غرق در وزوز زنبور نبود. سرم را تکان دادم. حتما خیالاتی شده بودم. سرم را دوباره به تنه‌ی درخت تکیه دادم. دوباره، خش خشی سبز. خش خشی سبز که به خنده می مانست. اما به خنده‌ی چه کسی؟ در جواب سوال نا‌گفته‌ام، صدایی از بالای سرم گفت:《 نمی دانی؟ منم. همان درختی که به لطف ایزد بر‌جاست و هم اکنون سرت را به آن گذاشته‌ای. ای انسان، این جا چه میکنی؟》 سرم را رو به آسمان بلند کردم و طیفی از رنگ سبز، دیدم را پوشاند. لبخندی بر لبم آمد. آری، صدا، صدای درخت بود.
    -آمده‌ام مهربانی خالقم را بفهمم و قدرش را بدانم. می‌خواهم صفات خالقم را درک کنم.
    دوباره، همان خش‌خش سبز و این بار، شاد.
    به د خت گفتم:《 ای درخت سبز، ای حیات زمین، از خدا چه میدانی؟》
    _خدا، خالقی به نام الله، میدانم که مرا خلق کرد، از روحش در تو دمید و همه چیز را آفرید. او است که خورشید را به موقع در می آورد و به موقع، فرو. اوست که میداند چه کسی، چه چیزی نیاز دارد و برای هر فرد، زندگی آفرید.
    در حالی که شگفت‌زده شده بودم، آرام زمزمه کردم:《آری، پس او دانا است.》 و در جواب، خش‌خشی سبز...
    بلند شدم و به راه افتادم. آفتاب وسط آسمان رسیده بود که به دریا رسیدم. آبی، وسیع و زیبا. نشستم و گذاشتم صدای برخورد امواج با ساحل، روحم را در خود غرق کند. رو به دریا گفتم:《ای وسیع زیبا، از خدا چه میدانی؟》 دریا زمزمه کرد:《 تو از خدا چه میدانی؟》
    _میدانم که او بخشنده‌ی داناست. میدانم که نامش الله است‌.
    دریا گفت:《به من گفتی وسیع و زیبا. من به خدا میگویم. بزرگ و زیباتر.》
    از دریا خداحافظی کردم و و همان طور که میرفتم زمزمه کردم:《پس او، بزرگ زیبا‌ی بخشنده‌ی دانا است. آری ، او الله است.》
    با غروب خورشید که خداحافظی کردم بسیاری از صفات او را کشف کرده بودم.
    خسته از این همه دانستن، راه خانه را در پیش گرفتم ولی، چیز هایی در آسمان چشمک میزدند. رو به یکی از آنها فریاد زدم:《ای ستاره ی آسمانی، از خدا چه میدانی؟》 ستاره چشمکی زد و گفت:《 خیلی چیز ها، به دنبال کدامی؟》
    _به دنبال صفاتش هستم ای ستاره.
    _ای اشرف مخلوقات، وقتت را تلف نکن.
    با تعجب به او نگریستم و با اندکی آزردگی در صدایم گفتم:《چرا؟ او آفریدگار من است.》
    _چون او دارای صفات بی پایان است. بیشتر از همان‌چه که از مانند من در آسمان می بینی، بسیار بیشتر.
    با شگفتی به آن دریای پر از ستاره نگاه کردم و زمزمه کنان گفتم:《آری، او خدای من است...》
    صبح روز بعد، به دیدار طلوع خورشید رفتم. او با مهربانی گفت:《چه فهمیدی ای فرزند آدم؟》
    _دانستم که باید شکر گویم، و مهمتر از آن، یاد گرفتم بگویم:
    بسم الله الرحمن الرحیم...




    منتقدان عزیز یک کم رحم کنید، تازه کارم...
    ویرایش توسط kianick : 2017/06/26 در ساعت 04:06
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    خبببببببب.
    به نمایندگی از تیم نقد برا خودم نقد میزارم
    منتقد: Melisandre
    خدای ستاره های آسمان
    خب سلام
    بذار اول از نکات خوب شروع کنم
    نثر روون بود و گیر نداشت لحن یک نواخت بود، نگارش درست بود اما دو تا جمله و دو تا حذف فعلت از نظر دستوری غلط بود که یکیشو بهت میگم اونیکیو یادم رفت سلکت کنم: او است که خورشید را به موقع در می آورد و به موقع، فرو. الان این فرو خیلی ضایست... روی جمله سنگینی میکنه اصلا
    این از نکات خوب
    خب فکر کنم یان بار 356438654378 امه که میگم زشته! هدفتونو نکوبید تو صورت مخاطب!ضایست تو ذوق میزنه چرته! چجوری بگم عاخه؟؟؟؟ داستان باید احساساتتو برانگیخته کنه و بعد مفومه از زیر پوستش بکشه بیرون آروم آروم به روحت تغضیه کنه! میفهمی؟ نه به خدا اگه خودم بفهمم چی گفتم!
    الان، داستان شما برای منی که خدا رو قبول دارم خیلی چیز خوبی نبود اصلا دققیا آخرش میگم خب که چی؟ یه چیز فوق تکراری رو به تکراری ترین حالت ممکن داری تکرار میکنی؟ و کسیم که خدارو قبول نداشه باشه میگه بیا برو بابا همشون یه مشت شر و ورو رو یه حالت یکنواخت میگن ومیگن و میگمن! برو خونتون آبجی
    سوال اصلی اینه ک اصلا هدفت از نوشتن این چی بود؟ قلمت خوبه یعنی اگه ایده ی خوب و درست حسابی خلق کنی از خیلی از ماها جلو تری... اما کو ایده؟ این که خیلی چیز خضعبلی بود (ببخشید انقدر صریح میگم) من خوشم نیومد تکراری بود تکراری خیلی تکراری... با کلیشه و ایده ی تکراری مشکلی ندارم هزار دفعه هم میگم مشکلم روایت تکراری یه ایده است... حالا حتا ایده هه هم نو باشه... شما روایتت قرآن طوره (یعنی قرآن طورم نه چون قرآن یه نفر قصد سفر نمیکنه بره به دشت و کمن خدا کشف کنه... شبیه روایتای داستانای قرآنیه نه خود قرآن از همونا که تو کتاب مصوب قرآن ابتداییمون بود مینوشت داستان قرآنی:/ )که بسیار تکراریه به خصوص اگه میخوای یه پیامی برسونی که قرآنم خواسته برسونه ... که دیگه نور علی نور :/
    روایت خیلی مهمه... مهم تر از ایده حتا.
    توصیف های و فضا سازیتونم که دقیقا طوری بود که تونستم نقاشیای کتاب فارسی سوم ابتداییمو تصور کنم یا اون دو تا خانومی که میرفتن بالای کوه یکی آب میداد یکی نون و خب این یعنی خوبه تو تونستی برای من یه تصوری ایجاد کنی. توصیفات خلاقانه و اونجوری نبود که بگم واهایی خیلی حال کردم که این نقطه رو توصیف کردی و اینا ولی اصلا بدم نبودن... قابل قبول و به حد نیاز.
    در مجموع بخوام جمع بندی کنم:
    دیالوگا و لحن تکراری،دیالوگا لمس نشدنی.
    نمیشه باداستان ارتباط گرفت.
    نثر عالی، نگارش بسیار خوب، لحن بدون پرش و خوب، توصیفای به جا و به اندازه.
    همین... پتانسیلشو قشنگ داری... یکم خلاقیت و ایده پردازی لازمه و حال و حوصله که یه چیز خوب تحویل بدی
    موفق و پیروز باشی

    منتقد:MIS_REIHANE0
    با سلام و خسته نباشید و این حرفا
    اگر بخوام ب موضوع داستان بپردازم کاملا کودکانه و لطیف بود.شخصیت پردازی های تکراری که توی این داستان دیده میشه مختص بچه های کلاس اولی هست که تازه یاد گرفتن با خورشیدو ماه و اسمون صحبت کنن.خب بد نیست.ولی پر از شعاره.هر کسی اینارو نمیپسنده و درست نیست عین ی بشقاب کیک تولد اعتقادات خودمون رو توی صورت کسی بکوبیم.نویسنده های خیلی اماتور هم متوجه هستن که نباید با موضوع های عقیدتی داستان بنویسن چون تازه کارن،چیزی بلد نیستن و ممکنه هزارو یک اشتباه بکنن.ولی این داستان خب من عیبی توش ندیدم.هرچزی که ازش بهره برده بودی ایات قران و این چیزا بود.مطالعه چندانی تو این زمینه ندارم ک نقدش کنم.
    شما کاملا داری ی دساتان خیالی مینویسی که از واقعیت توش بهره بدری..زمینه ی داستان شما از همون شروعش رو به تفکرات ی بچه ی پنج شیش ساله میره.پس شما ی چیز فضایی میبینی.اما با این جمله " حتما خیالاتی شده بودم. سرم را دوباره به تنه‌ی درخت تکیه دادم" میزنی نابود میکنی همه چیزو.شما خودت قبول نداری وقتی با خورشید حرف میزنی داری توهم میزنی خاهرم؟پس این تیکه رو عوض کن حتمن.
    ی نکته ی دیگه توصیف کردن های داستانه.خیلی خوبه که واسه هر توصیف ی برنامه داری.مثلا جائی که دریا رو وسیع و زیبا توصیف میکنی.درسته بار ادبی نداره ولی بعدش که ب وسیع تر و زیباتر بودن خدا اشاره میکنه مکملش شده.
    دیالوگایی که ب کار میبری مصنوعین.ینی دقیقا مشخصه که داری خودت جواب خودتو میدی.احساس ازردگی که یه جا بیان کردی ساختگیه.شما چیزی رو بنویس که قشنگ تکون بده مخاطبو.هرچند محوریت این داستان و اون موضوعش خیلی گسترده و بزرگه اما پلات داستان و نوشته ی شما نازکه.ینی زیاد نقد پذیر نیست خب ی داستان بچه گونه با خط طرح مشخص ک در اخر ادمه میفهمه ک خدای من اینجوری و اونجوریه.چالش خاصی نداره ی جوری ضایس که میخواد بره دقیقا به همینا برسه و سبک تکراریش همه چی رو لو میده.
    من کلا نگارش رو کاری ندارم.ولی کار تمیزی بود.اگه از ی سری فعلا و جا اندختنا چشم پوشی کنیم.
    خب دیگه همین.بیشتر تمرین کن این رون نویسیت رو توی ی چیز دیگه بریز و امتحان کن.موضوعات قوی تر و جدید تر.با بهره گیری از عناصر کشش و اینجور چیزا.
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. پاسخ: 49
    آخرین نوشته: 2016/06/30, 01:54
  3. عنصر داستان شما چیست ؟ (ویژه داستان نویسان)
    توسط Araa M.C در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/06/23, 21:10
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •