ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 3 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار

    طنزانه ی روزانه

    سلام دوستان:
    گفتم بیایم یه بخش طنز از خاطرات خانوادگی و مدرسه و موضوعات بزنیم حال و حوامون عوض شه.
    بگید رفتار طنز خونوادتون چیه، در سال تحصیلی چه گلی بر سر ما زدید و...
    این بخش، بخش شیطنته. شیطونا یالا.
    ویرایش توسط kianick : 2017/08/23 در ساعت 21:44
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    خب می خوام اول از همه از خانواده ام براتون بگم.
    اول از مامانم شروع میکنم.
    مامانم...
    نرم افزار پوی داداشم رو نوه اش می دونه ولی من رو آدم حساب نمیکنه
    مامانم...
    به آبجی ام سیب زمینی سرخ کرده بیش تر از من میده! (جرم از این بالاتر؟)
    مامانم...
    یه بار بهم گفت: به گوشی ام دست نزن می خوام پیشم بخوابونمش! یعنی من از ۶ سالگی این عمل رد انجام ندادم اونوقت گوشی...
    مامانم...
    تا ۲ روز پیشش نامرئی بوووودم!!
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    یه روز معلم نداشتیم و بچه ها خیلی سروصدا میکردن از طرف معاون هم دونفر انتخاب شدن تا مارو ساکت کنن:/
    این بیچاره ها هرچی داد میزدن مگه کسی گوش میکرد. یهو یکیشون گفت(وقتی که شروع به حرف زدن کرد همه به طرز عجیبی ساکت شده بودن ببینن چی میگه): انقدر سروصدا کنید که میگم خانم فلانی با اون اخلاق هاپوییش بیاد بعد خوتون میدونید چی میشه
    تا جملش تموم شد درو که باز کرد اون خانم پشت در بود دستاشو زده بود به کمرشو اخم کرده بود.
    ما نفهمیدیم که شنیده یا نه اگه شنیده هم بود به روی خودش نیاورد
    قیافه بچه ها تو اون لحظه عاللی بود نمیدونستن بخندن یا چی
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  4. #4
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    من آبجی ام تو خونه تنها روزه بود مامانم براش شربت و فرنی و حلیم و چایی و نون کره ای و ... آماده کردن اونوقت من که تنها روزه ام باید در کمال غربت در اتاقم با لواشک افطار کنم

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    یه بار معلم ریاضی مون به علت بودن موها در چشم من رو بیرون کرد از کلاس گفت بر بیرون...
    منم گفتم چشم و در کمال خوشبختی رفتم بیرون کنار در نشستم با بچه هایی که از کلاس مرخص شده بودن حرف زدم. بعد نیم ساعت در زدم یه کتاب داستان بردارم حوصله ام سر نره معلم و بچه ها داشتن از زور خنده منفجر میشدن منم ریلکس داستانم رو برداشتم و رفتم بیرون و در آخر با وساطت معلم راهنما راضی شدم برم تو کلاس!!!
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2016/08/19
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    9,207
    شهرت
    0
    102
    کاربر انجمن
    من کاملا برخلاف اکثر دخترا مشکلی با حشرات (پشه مورچه انواع عنکبوت و...) ندارم و همین باعث به وجود اومدن خاطرات زیادی میشه! میخوام یکی از همونا تعریف کنم.
    یه روز از اخرای سال تحصیلی (که بهار بود خب)تو حیاط مدرسه بودم که توجهم به گل و گیاهایی که تازه دراومده بودن و هشت-نه تا زنبور دورشون میچرخید جلب شد. و روحیه نه چندان نادر مردم ازاریم گل کرد. یه پلاستیک که همون دور وبر بود برداشتم که وقتی زنبورو گرفتم تو دستم احتمال اینکه نیشم بزنه پایین باشه بعد از اندکی تلاش من یه زنبور پلاستیک پیچ تو دستم داشتم که اگه خوب گوش میکردی صدای ویز ویزشم میومد( که خب ینی زنده بود ) و میرفتم که زنبور رو بعد این که زنگ خورد و همه بچه هاا هستن و دبیر هم در شرف اومدنه ازاد کنم! (در اون لحظه دلم بیشتر به حال زنبوره میسوخت تا دخترایی که قرار بود جیغشون در بیاد) خلاصه زنگ خورد و رفتم سر کلاس و زنبوره رو ( با پاستیکش) گذاشتم رو یه میز که کسی نبینه از دست من در اومده که بعدا سعی در اعدامم نکنن! و گذاشتم بقیه ی کارا رو خودش انجام بده پس از چند ثانیه زنبوره در اومد و... و بله در کمال تجب من مثل تیری که یه تک تیرانداز شلیک کرده یه راست از پنجره رفت بیرونینی با سرعتی رفت که فک کنم جز من که منتظرش بودم کسی ندیدش حتی
    با این که لازم نیس بگم ولی طبق مشاهده ی تمام بنی بشر وقتی یه حشره بال دار میخواد از یه اتاق بره بیرون دو تا بیست دور میچرخه دور تا دور اتاقو میچرخه اونوقت اون زنبوره.... قیافه ی من در اون لحظه
    قیافه ی یکی از بچه ها که میدونست میخوام چی کنم( در اون حالت پوکری یه جورایی داشت میگفت توهم با اون شانست که تو این مواردم گند میزنه)
    قیافه ی بچه هایی که قرار بود اون لحظه در این حالت باشن93))
    قیافه ی زنبوره
    قیافه ی من اینبار و در حال فکر کردن به اینکه باید مثل قصه های قدیمی برم دنبال بخت بگردم بپرسم بخت من چشه؟؟؟/
    [CENTER][COLOR=#008080][SIZE=3][FONT=b mitra]رها کردیم خالق را
    گرفتاران ادیانیم!
    تعصب چیست در مذهب؟!
    مگر نه این که انسانیم؟!

    اگر روح خدا در ماست
    خدا گر مفرد و تنهاست
    ستیز پس برای چیست؟
    برای خودپرستی هاست...

    من از عقرب نمی ترسم
    ولی از نیش میترسم
    از آن گرگی که می پوشد
    لباس میش می ترسم

    سیمین بهبهانی[/FONT][/SIZE][/COLOR][/CENTER]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    من معلم دبیرستانم اما ی روز یکی از دوستام ازم خواهش کرد که به جاش برم مدرسشون که صد البته دبیرستان نبود. با کمال تأسف باید بگم که دبستان بود. میفهمید؟ دبستاااااان
    از هر زنگ میخوام براتون خاطره بگم.
    زنگ اول رفتم سر کلاس اولیا. وای اول دبستاااانی پسره بود از این شیطونا. خودش رو سر میداد لبۀ صندلی بعد میفتاد پایین. بهش گفتم برو پشت در کلاس روی ی پا وایسا، مثل کلاه قرمزی. آقا این هی تلوتلو میخورد و منم نمیتونستم کاریش بکنم. دبیرستانی بود که لهش کرده بودمدر همین حین یدفعه ناظم مدرسه اومد پشت در کلاس و به من اشاره کرد که میخواد بیاد تو؛ منم حواسم نبود این وروجک پشت دره. ناظم در رو باز کرد و کوبید تو صورت این پسرهوروجک پشت در کلاس موند. ناظم که رفت اومد بیرون و دماغش رو گرفته بود و میخندید
    خلاصه زنگ اول اینا رو فرستادیم رفتن اردو؛ رفتیم تو حیاط یکی دیگه از وروجکا با مخ خورد زمین کلش باد کرد ناجورمثل این شکلکه گریه میکرد. بردیمش تو دفتر ناظم و کلی آرومش کردیم و یخ گذاشتیمش رو کلش که بیشتر باد نکنه. در همین حین که داشت گریه میکرد چی گفته باشه خوبه؟

    وروجک گفت: زنگ بزنید خونه مامانم بیاد برم خونه. میخوام امروز استراحت کنم. من و میگی اون وروجک که در حال گریه حالا ناظم رو دریابید
    رفتیم سر کلاس ساعت آخر. خوردیم به پست کلاس پنجمیا یا چهارمیا. معلم اینا رفته بود عیادت یکی از شاگرداش که مریض بود و هیچ کس نمیتونست اینا رو ساکت کنه. مدیر اومد گفت آقای فلانی شما مردی میتونی از پس این پسربچه ها بربیای. بیا برو سر کلاس. ما هم رفتیم. من کلا آدم بداخمی هستم. دبیرستان با اون عظمت رو با اخم و گاها دو سه تا چک جمعش میکنم. اینا که بچه از طرفی هم من رو نمیشناختن. با اخم رفتم سر کلاس و گفتم جیک کسی درنیاد. در همین حین دیدم نه اینجوری نمیشه خیلی جواب گرفت، چکم که نمیشه زد. از اون جا که نزدیک عید بود با جذبه گفتم:
    تا سه میشمرم. هر کسی صداش دربیاد تکلیف عید بهش میدم.
    بعد شروع کردم شمردن:
    یک، دو، سه.
    آقا از دیوار صدا دمیومد از اینا صدای نفس کشیدن درنمیومد. ی بدبختی ی چیزی به بغل دستیش گفت، بهش گفتم:
    بلند شو ببینم.
    پسره بلند شد چهار ستونش بدنش میلرزید. تا اومدم بهش گیر بدم معلمشون در رو باز کرد اومد تو. ی نگاه به من کرد، ی نگاه به بچه ها. در حالی که بغض داشت توی گلوش جمع میشد گفت200))
    من تا حالا کلاسم رو انقدر ساکت ندیده بودم. آقای فلانی چی کار کردی با بچه ها. ازتون ممنونم.(نقل به محتوا کردما).
    هیچی منم با ی اخم کلاسیک کلاس رو تحویل دادم و اومدم بیرون.
    از اون تاریخ به بعد طرف دبستان پیدام نشد
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط ghoghnous13 نمایش پست ها
    من معلم دبیرستانم اما ی روز یکی از دوستام ازم خواهش کرد که به جاش برم مدرسشون که صد البته دبیرستان نبود. با کمال تأسف باید بگم که دبستان بود. میفهمید؟ دبستاااااان
    از هر زنگ میخوام براتون خاطره بگم.
    زنگ اول رفتم سر کلاس اولیا. وای اول دبستاااانی پسره بود از این شیطونا. خودش رو سر میداد لبۀ صندلی بعد میفتاد پایین. بهش گفتم برو پشت در کلاس روی ی پا وایسا، مثل کلاه قرمزی. آقا این هی تلوتلو میخورد و منم نمیتونستم کاریش بکنم. دبیرستانی بود که لهش کرده بودمدر همین حین یدفعه ناظم مدرسه اومد پشت در کلاس و به من اشاره کرد که میخواد بیاد تو؛ منم حواسم نبود این وروجک پشت دره. ناظم در رو باز کرد و کوبید تو صورت این پسرهوروجک پشت در کلاس موند. ناظم که رفت اومد بیرون و دماغش رو گرفته بود و میخندید
    خلاصه زنگ اول اینا رو فرستادیم رفتن اردو؛ رفتیم تو حیاط یکی دیگه از وروجکا با مخ خورد زمین کلش باد کرد ناجورمثل این شکلکه گریه میکرد. بردیمش تو دفتر ناظم و کلی آرومش کردیم و یخ گذاشتیمش رو کلش که بیشتر باد نکنه. در همین حین که داشت گریه میکرد چی گفته باشه خوبه؟

    وروجک گفت: زنگ بزنید خونه مامانم بیاد برم خونه. میخوام امروز استراحت کنم. من و میگی اون وروجک که در حال گریه حالا ناظم رو دریابید
    رفتیم سر کلاس ساعت آخر. خوردیم به پست کلاس پنجمیا یا چهارمیا. معلم اینا رفته بود عیادت یکی از شاگرداش که مریض بود و هیچ کس نمیتونست اینا رو ساکت کنه. مدیر اومد گفت آقای فلانی شما مردی میتونی از پس این پسربچه ها بربیای. بیا برو سر کلاس. ما هم رفتیم. من کلا آدم بداخمی هستم. دبیرستان با اون عظمت رو با اخم و گاها دو سه تا چک جمعش میکنم. اینا که بچه از طرفی هم من رو نمیشناختن. با اخم رفتم سر کلاس و گفتم جیک کسی درنیاد. در همین حین دیدم نه اینجوری نمیشه خیلی جواب گرفت، چکم که نمیشه زد. از اون جا که نزدیک عید بود با جذبه گفتم:
    تا سه میشمرم. هر کسی صداش دربیاد تکلیف عید بهش میدم.
    بعد شروع کردم شمردن:
    یک، دو، سه.
    آقا از دیوار صدا دمیومد از اینا صدای نفس کشیدن درنمیومد. ی بدبختی ی چیزی به بغل دستیش گفت، بهش گفتم:
    بلند شو ببینم.
    پسره بلند شد چهار ستونش بدنش میلرزید. تا اومدم بهش گیر بدم معلمشون در رو باز کرد اومد تو. ی نگاه به من کرد، ی نگاه به بچه ها. در حالی که بغض داشت توی گلوش جمع میشد گفت200))
    من تا حالا کلاسم رو انقدر ساکت ندیده بودم. آقای فلانی چی کار کردی با بچه ها. ازتون ممنونم.(نقل به محتوا کردما).
    هیچی منم با ی اخم کلاسیک کلاس رو تحویل دادم و اومدم بیرون.
    از اون تاریخ به بعد طرف دبستان پیدام نشد
    عالی بود دمتون گرییییس!
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    مامانم تو خونه یه ماهی، یه چند تا کاکتوس، یه گیاه بنسای، و یه دونه من و داداشم رو داره که تو لیست مورد علاقه ها من از همه آخر ترم
    یه روز من و داداشم داشتیم بحث میکردیم و مامانم هم داشت به ماهیش غذا میداد و باهاش چاق سلامتی میکرد!
    داداشم گفت: نگاه کن مامان ماهیش رو از تو بیش تر دوست داره!
    مامانم گفت: نه خیرم.
    .
    .
    .
    ولی کمتر هم دوست ندارم!
    من رو میگی:
    داداشم رو میگی:
    ماهی رو میگی
    ویرایش توسط kianick : 2017/06/19 در ساعت 15:51
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط kianick نمایش پست ها
    مامانم تو خونه یه ماهی، یه چند تا کاکتوس، یه گیاه بنسای، و یه دونه من و داداشم رو داره که تو لیست مورد علاقه ها من از همه آخر ترم
    یه روز من و داداشم داشتیم بحث میکردیم و مامانم هم داشت به ماهیش غذا میداد و باهاش چاق سلامتی میکرد!
    داداشم گفت: نگاه کن مامان ماهیش رو از تو بیش تر دوست داره!
    مامانم گفت: نه خیرم.
    .
    .
    .
    ولی کمتر هم دوست ندارم!
    من رو میگی:
    داداشم رو میگی:
    ماهی رو میگی
    سلام. شوخی کرده ، مامانا همۀ بچه هاشون رو دوست دارن.
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    امروز میخوام از شاهکار های فامیل براتون بگم... پسرای فامیل ماکلا تو تصادف استادن. یعنی وقتی راه رفتن رو یاد میگیرن باید یکی یدونه تصادف هم کرده باشن...
    داداش بزرگ من یه بار داداش کوچیکم رو برد و سوار ماشین شدن و با سرعت بسی به راه افتادن...
    خلاصه ماشین یه سی و پنج متری افقی رو هوا رفت و از جاده منحرف شدو...
    خلاصه یه صحنه ی خوب میشد اگه فیلم هندی بووود
    تازه در نظر داشته باشید این اولین تصادف داداش بزرگم بود، تا سه نشه بازی نشه دیگه...
    دو بار دیگه هم تصادف کرد
    داداش کوچیکم...
    ۶ یا ۷ ساله که بود رفت نشست تو ماشین، روشنش کرد و گاز داد!
    خلاصه ماشین رفت رو بهارخواب و خورد به در خووونه
    پسر عمو هام هم:
    یکیشون محترمانه با ماشین تصادف کرد و نصف صورتش سوخت...
    یکی دیگه در راه رفتن به پیک نیک با موتور تصادف کرد، غذا ریخت روش اون هم سوخت...
    ولی اون یکی نسوخت، فقط تصادف کرد و چون تصادفش عادی بود خانواده ازش نا امید شدن
    خلاصه، ما همچین خانواده ای داریم...
صفحه 1 از 3 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 21

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/09/29, 21:04
  2. کارگاه نقد | آموزش نقد
    توسط Nari در انجمن بایگانی
    پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2015/09/27, 17:21
  3. پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/09/25, 15:16
  4. من دارم میرم آموزشی(سهراب)
    توسط Mr.Sohrab در انجمن پاتوق گپ
    پاسخ: 15
    آخرین نوشته: 2014/02/17, 21:05
  5. اموزش موشن گرافیک با افتر افکت
    توسط youra در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2012/10/31, 12:28

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •