خوب. بذارید ی خاطره از ایام تحصیل خودم براتون تعریف کنم. برمیگردیم به دوران شیرین دبیرستان
سال اول دبیرستان کلاس ما ترکیبی از تنبلا و اراذل و جمعی از درسخونا و بچه مثبتا بود. یعنی خر تو خری بودا. از کلاس 37 نفره، 6 نفر تا آخر سال یا اخراج شدن و یا ترک تحصیل کردن، اما در عین حال ما بالاترین معدل مدرسه رو داشتیم. نظافتچی مدرسه کلاس ما رو تمیز نمیکرد. می گفت اینا بیشعورن. ی همچین جماعتی بودیم ما.
منم ترکیبی از هر دو تا قشر بودم.
ما شیفت بعدازظهر بودیم یعنی از 1 تا 7. زنگ آخر نمیدونم چند شنبه بود که ریاضی داشتیم. یکی از بچه هامون فامیلیش اسماعیلی بود، این چاقم بود. ما بهش میگفتیم "اسی دنبه"
. ی شعر معرفیم بود که ما برای این اسی دنبه تغییرش داده بودیم. به این مضمون:
اسی، اسی، اسی دنبه اسی دنبه
اسی گرد و قلنبه اسی دنبه(اونایی که بلدن با سبکش بخونن)
این قسمت دومش هم با صدای بلندی بیان میشه. من که میدونستم معلممون ممکنه هر لحظه سر برسه خیلی یواشکی با بچه ها همراهی میکردم. یه. معلم رسید و منم سریع پام رو گذاشتم روی نیمکت و شروع کردم بستن بند کفشم اما دست از خوندن نکشیدیم. ممعلمه شاکی شد و داد و بداد که ساکت بشید و از این حرفا. همون اولم چهار پنج نفر رو از کلاس پرت کرد بیرون.
آقا ایشون ی نگاهی به همۀ بچه ها انداخت و تا چشمش به من افتاد گفت:
-توی بی شعورم همیشه با اینایی. بیا برو گمشون بیرون
.
ما هم سرمون رو انداختیم پایین و رفتیم دفتر ناظم.
حالا ناظم:
دوباره چه غلطی کردید؟ من گفتم: بابا من کاری نکردم، من داشتم بند کفشم رو میبستم. گفت: غلط نکن، تو هم از همین جماعتی
.
اینجا بود که فهمیدم ظاهراً کار از کار گذشته و ما تازه فهمیدیم که از همین جماعتیم
هیچی دیگه ناظم اسممون رو نوشت و از انظباطمون کم کرد؛ ما هم خیلی ناراحت و افسرده رفتیم توی حیاط مدرسه تا با اونایی که ورزش دارن فوتبال بازی کنیم. آخه خیلی روحمیون خراب شده بود. میفهمید؟ خیلیییییی