ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 7 از 9 نخست ... 5 6 7 8 9 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 82
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/06/11
    محل سکونت
    آشیانه اژدها
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    1,301
    شهرت
    0
    31
    کاربر انجمن

    خاطرات ترسناک من

    سلام
    نظرتون چیه هرکس یک خاطره از ترسناک ترین چیزی که تو عمرش دیده بگه یا اتفاقات ترسناکی که براتون افتاده
    خاطرات ترسناک خودتونو با بقیه به اشتراک بزارید .
  2. #61
    تاریخ عضویت
    2017/07/05
    نوشته‌ها
    1
    امتیاز
    1,093
    شهرت
    0
    0
    کاربر انجمن
    من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...
  3. #62
    تاریخ عضویت
    2017/07/08
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته‌ها
    4
    امتیاز
    1,042
    شهرت
    0
    2
    کاربر انجمن
    سلام...من دیشب یه خواب هم بد هم خوب و هم بد رو دیدم....اخر خواب هم به بدی تمام شد
    [URL="http://moayyeri.ir"]کاشت مو در تبریز

    [/URL][URL="http://bimesite.ir/"]سوابق بیمه[/URL][URL="http://moayyeri.ir"]

    [url]http://tabrizhair.ir/[/url]
    [/URL]
  4. #63
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    من اومدم با یه خاطرۀ دیگه. این بار هم با هم میریم دامغان.
    دهات رفیقمون یه خیابون اصلی داره که آخرش میرسه به یه حمام قدیمی و مخروبه و ی مسجد تقریباً متروکه. بعد از این دوتا هم دیگه کوچه باغه و میره برای زمینا و باغها. طرفای ساعت ده شب بود که تصمیم گرفتیم بریم و این دو تا جا رو توی شب ببینیم. هر چی به حمام نزدیکتر میشدیم تاریکتر میشد چون چراغای کمی برای اونجا زده بودن و بعد از مسجد که کلاً نه چراغی بود و نه نوری. مادقیقاً تو مرز نور و تاریکی بودیم. در حمام رو باز کردیم که بریم پایین. آخه میدونید نزدیک ده دوازده‌تا پله باید میرفتیم پایین تا به کف میرسیدیم. پنج نفر بودیم. من و یکی از بچه‌ها میگفتیم بریم پایین دو تا دیگه ترسیده بودن و میگفتن نه موند نفر آخر که تکلیفمون رو روشن کنه. اونم به هوای اون دوتایی که ترسیده بودن گفت نریم پایین. ما هم با دماغ آویزون گفتیم حداقل یه فیلمی چیزی بگیریم. دوباره با این رفیقم رفتیم طرف حمام، در رو باز کردیم داشتیم در این مورد که از تاریکی شروع کنیم به فیلم گرفتن و اینا حرف میزدیم که یهو یه قامت سفیدپوش پایین حموم از جلوی چشمامون رد شد. این جور مواقع آدم اولین فکری که میکنه اینه که توهم زده یا خطای دیده اما وقتی که دو نفر همزمان یه توهم میزنن باید چی گفت؟ یه نگاه به رفیقم کردم و دیدم اونم مثل خودم ترسیده ولی از اونجایی که ما نباید میترسیدیم در حموم رو بستیم و سریع ی فیلمی گرفتیم و در اسرع وقت جمع رو راهی خونه کردیم. تو راه برگشت هم که یذره فیلم ترسناک بازی کردیم. فیلمش موجودهی همچین موجودات سرخوشی هستیم من و دوستام
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  5. #64
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    Lord Snake کجایی بابا؟
    بیا تاپیک رو سر و سامونی بده.
    باقی دوستانم بیاید بینم. من این تاپیک رو دوست دارم. میام براتونا
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  6. #65
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    عاقا من از وقتی که شروع کردم به خوندن اینجور داستانا توهمی شدم همش حضور یک نفر رو پشت سرم احساس میکنم یا وقتی دارن از جلوی آیینه رد میشم احساس میکنم یه نفر دیگه رو هم تو آیینه میبینم (برای یک لحظه اون هم از گوشه چشم:/)
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  7. #66
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    نقل قول نوشته اصلی توسط ghoghnous13 نمایش پست ها
    Lord Snake کجایی بابا؟
    بیا تاپیک رو سر و سامونی بده.
    باقی دوستانم بیاید بینم. من این تاپیک رو دوست دارم. میام براتونا
    خو چی بگیم برادر من.
    من خودم شخصا ترسای اون جوری ندارم و معمولا دیگران رو میترسونم که فرستادم چند نمونه‌رو.
    حالا بازم میفکرم
    دل‌های رفته را بگذارید در اوج افتخار بمیرند ...
  8. #67
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط momo jon نمایش پست ها
    عاقا من از وقتی که شروع کردم به خوندن اینجور داستانا توهمی شدم همش حضور یک نفر رو پشت سرم احساس میکنم یا وقتی دارن از جلوی آیینه رد میشم احساس میکنم یه نفر دیگه رو هم تو آیینه میبینم (برای یک لحظه اون هم از گوشه چشم:/)
    قشنگیش همینه دیگه. همین که تمام زندگیت آمیحته با ی ترس میشه خوبه. خوب نیست؟
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  9. #68
    تاریخ عضویت
    2016/11/27
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    2,542
    شهرت
    0
    122
    کاربر انجمن
    سلام به همگی دوستان از اونجایی من کم میترسم(مثلا من خیلی گولاخم) سعی میکنم مردم رو بترسونم
    این خاطره برای چندین سال پیشه دوران راهنمایی یا دبیرستان
    یه روز از مدرسه زود تعطیل شدم و مادرم هم خبر نداشت فرصت خوبی اومده بود دستم که مامانم رو که خیلی ترسو تشریف دارن رو بترسونم
    آروم و بی سروصدا تا پشت درب ورودی خونه رفتم و کرکره ی آهنی خونه رو کشیدم و قفل کردم
    دستم رو از بین کرکره آهنی رسوندم به قفل درب و شروع کردم به سروصدا کردن با قفل
    مامانم خیلی مشکوک میاد پشت درب و از تو چشمی جز سیاهی چیزی نمیبینه با صدای لرزون و بلند میگه کیه کیه
    آرش تویی؟
    منم که عمرا صدام در بباد
    شروع کردم درب رو حل دادن و مثلا میخوام درب بشکونم و. برم تو در این عان تلفن خونه هم زنگ میخوره و لیوان تو دست مادرم می افته زمین و میشکنه و فضای ترسناکی البته از نظر مادرم تو خونه حکم فرما میشه
    من که از خنده دارم اون پشت میمیرم برای این که صدای خنده ام رو نشنوه با مشت میکوبم به درب
    مامان میره تو اتاق خودش و درب اتاق رو قفل میکنه سریع زنگ میزنه پلیس
    خلاصه سی ثانیه بعد بابام بهم زنگ میزنه میگه آرش خودت رو برسون خونه که دزد اومده مامانت هم به پلیس زنگ زده فقط برو سریع برو خونه
    هیچی دیگه بعد از حل و فصل کردن ماجرای پلیس
    مامان بابام دهنم رو به اسفالتهای اتوبان کردستان شمال پیوند دادن (اتوبان کنار خونه) تا هیچ وقت از این کار ها نکنم
    الان خیلی وقته کسی رو نتروسندم
    تا تصمیم به این کار میگیرم ناخواسته یاد کردستان شمال به سمت ونک میافتم
    میدنم زیاد ترسناک نبود ولی مامانم خیلی ترسید.
  10. #69
    تاریخ عضویت
    2017/07/04
    محل سکونت
    سرگردانم و درحال انجام ماموریت های امپراتوری
    نوشته‌ها
    52
    امتیاز
    2,805
    شهرت
    0
    90
    ویراستار
    خب ، همه ی خاطرات عالی بودن منم یه چند تا دارم .
    اولی مال خودم نیست ، مال مادربزرگمه . من عقیده دارم تو زمان های قدیم دل مردم پاک تر بوده و ارتباط برقرار کردنشون با اون جهان راحت تر . خب این درسته تقریبا . مادر بزرگم کم سن و سال بودن و میرن بیرون وسط روز برای خرید . لیست سفارش و پول رو میذارن رو پیشخوان مغازه (در اینجا لازمه اشاره ای بکنم به سبک مغازه های قدیمی که داخل نمیرفتین در واقع یه در پشتی موجود بوده و یه پیشخوان که رو به بیرون باز میشده ) و سرشونو برمیگردونن که میبینن یک عده زن و مرد ایستادن روبروش و دارن با هم حرف میزنن و به جای پا سم دارن . مغازه دار صداش میکنه و ایشون سرشو برمیگردونه سمت مغازه اما تا دوباره اون طرف رو نگاه میکنه همه شون رفته بودن . مادربزرگم گفتن که همه خریدا و ول کردم و مثل دیوونه ها جیغ زنون برگشتم خونه !

    .
    .
    مال خودم هم ... خب راستش نمیدونم بگم براتون یا نه . اشکال نداره به هر حال اسم واقعی و اینا رو که نمیخوام بهتون بگم : | .
    مال زمستان دو سال پیشه .خب من یک شب میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد ، مادرم گفت حمد و توحید بخون تمرکز کن خوابت میبره . انجام دادم اما اون یه خواب عادی نبود . تو خواب ، خواب دیدم که از جام بلند شدم و میخوام دنبال چیزی بگردم . سیم کارتم گم شده بود ، اخه رایتل بود بعد نمیدونم چرا با تبلتم نمیساخت هی گند کاری میکرد منم درش اوردم که تبلتم رو نزنه داغان کنه ! بعد به طور اتومات یه جا گذاشتمش و دیگه یادم نیومد کجا ، خلاصه تو خواب پاشدم رفتم گشتم و پیداش کردم (تو اعماق یکی از قفسه های کتابخونه م بود ) بعد چیز ترسناکش اینجا بود که وقتی برگشتم سمت تختم دیدم یکی روش خوابیده و پتو هم تا رو سرش کشیده ! از خواب پریدم و دیدم که زیر پتو هستم *_*
    برای پدرم که تعریف کردم ، گفت که اره از بدنت جدا شده بودی و نتیجه تمرکز و اون حمد و سوره قبل از خوابت بوده و خودشم ظاهرا این تجربه و داشته و مشکل اینجاست که حتی بعد یه مدت تو خواب پا میشده درس میخونده !!!! من بسختی باورم شد اما این اتفاق دو بار دیگه در همون شب خاص تو زمستون برای من اتفاق افتاد اما به واضحی دفعه قبل نبود .
    در ضمن همین چند شب پیش یکهو از خواب بیدار شدم و دیدم که قفل شدم یعنی همون بختک افتاده بود روم ، دهنم تا نصفه باز بود اما صدایی ازش در نمیومد ، بعد از ده ثانیه اشکام سرازیر شدن و سعی کردم جیغ بکشم اما نشد نفسم داشت تموم میشد تمام توانمو جمع کردم و داد کشیدم یا مهدی که صدام به وضوح از دهانم خارج شد و حالتم درست شد !
    قدر دان آقا هم بودیم و بیشتر شدیم .
    اها اضافه کنم که مادر و پدرم سکته رو زدن و داداشمم بهتش زده بود صداش در نمیومد . اونا عادت دارن به ناله ها من تو خواب من خواب هم که نمیبینم باز ناله میکنم ، ولی خوب به فریاد کشیدن اسامی ائمه اطهار عادت نداشتن
    ویرایش توسط Celaena Sardothien : 2017/07/22 در ساعت 18:43 دلیل: جا انداخته بودم ^^
    I some times agree with the wind
    that
    You have to pass , pass and pass
    I some times agree with the sun
    That
    You have to be kind ...
    I always agree with the nature
    That
    Nothing will be like it was, any more
    by:Me ,Celaena
  11. #70
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط آرش ساعی نمایش پست ها
    سلام به همگی دوستان از اونجایی من کم میترسم(مثلا من خیلی گولاخم) سعی میکنم مردم رو بترسونم
    این خاطره برای چندین سال پیشه دوران راهنمایی یا دبیرستان
    یه روز از مدرسه زود تعطیل شدم و مادرم هم خبر نداشت فرصت خوبی اومده بود دستم که مامانم رو که خیلی ترسو تشریف دارن رو بترسونم
    آروم و بی سروصدا تا پشت درب ورودی خونه رفتم و کرکره ی آهنی خونه رو کشیدم و قفل کردم
    دستم رو از بین کرکره آهنی رسوندم به قفل درب و شروع کردم به سروصدا کردن با قفل
    مامانم خیلی مشکوک میاد پشت درب و از تو چشمی جز سیاهی چیزی نمیبینه با صدای لرزون و بلند میگه کیه کیه
    آرش تویی؟
    منم که عمرا صدام در بباد
    شروع کردم درب رو حل دادن و مثلا میخوام درب بشکونم و. برم تو در این عان تلفن خونه هم زنگ میخوره و لیوان تو دست مادرم می افته زمین و میشکنه و فضای ترسناکی البته از نظر مادرم تو خونه حکم فرما میشه
    من که از خنده دارم اون پشت میمیرم برای این که صدای خنده ام رو نشنوه با مشت میکوبم به درب
    مامان میره تو اتاق خودش و درب اتاق رو قفل میکنه سریع زنگ میزنه پلیس
    خلاصه سی ثانیه بعد بابام بهم زنگ میزنه میگه آرش خودت رو برسون خونه که دزد اومده مامانت هم به پلیس زنگ زده فقط برو سریع برو خونه
    هیچی دیگه بعد از حل و فصل کردن ماجرای پلیس
    مامان بابام دهنم رو به اسفالتهای اتوبان کردستان شمال پیوند دادن (اتوبان کنار خونه) تا هیچ وقت از این کار ها نکنم
    الان خیلی وقته کسی رو نتروسندم
    تا تصمیم به این کار میگیرم ناخواسته یاد کردستان شمال به سمت ونک میافتم
    میدنم زیاد ترسناک نبود ولی مامانم خیلی ترسید.
    عالی بود پسر. خدا بگم چی کارت نکنه. همون آسفالتای کردستان جزای کاری بود که کردی

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Celaena Sardothien نمایش پست ها
    خب ، همه ی خاطرات عالی بودن منم یه چند تا دارم .
    اولی مال خودم نیست ، مال مادربزرگمه . من عقیده دارم تو زمان های قدیم دل مردم پاک تر بوده و ارتباط برقرار کردنشون با اون جهان راحت تر . خب این درسته تقریبا . مادر بزرگم کم سن و سال بودن و میرن بیرون وسط روز برای خرید . لیست سفارش و پول رو میذارن رو پیشخوان مغازه (در اینجا لازمه اشاره ای بکنم به سبک مغازه های قدیمی که داخل نمیرفتین در واقع یه در پشتی موجود بوده و یه پیشخوان که رو به بیرون باز میشده ) و سرشونو برمیگردونن که میبینن یک عده زن و مرد ایستادن روبروش و دارن با هم حرف میزنن و به جای پا سم دارن . مغازه دار صداش میکنه و ایشون سرشو برمیگردونه سمت مغازه اما تا دوباره اون طرف رو نگاه میکنه همه شون رفته بودن . مادربزرگم گفتن که همه خریدا و ول کردم و مثل دیوونه ها جیغ زنون برگشتم خونه !

    .
    .
    مال خودم هم ... خب راستش نمیدونم بگم براتون یا نه . اشکال نداره به هر حال اسم واقعی و اینا رو که نمیخوام بهتون بگم : | .
    مال زمستان دو سال پیشه .خب من یک شب میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد ، مادرم گفت حمد و توحید بخون تمرکز کن خوابت میبره . انجام دادم اما اون یه خواب عادی نبود . تو خواب ، خواب دیدم که از جام بلند شدم و میخوام دنبال چیزی بگردم . سیم کارتم گم شده بود ، اخه رایتل بود بعد نمیدونم چرا با تبلتم نمیساخت هی گند کاری میکرد منم درش اوردم که تبلتم رو نزنه داغان کنه ! بعد به طور اتومات یه جا گذاشتمش و دیگه یادم نیومد کجا ، خلاصه تو خواب پاشدم رفتم گشتم و پیداش کردم (تو اعماق یکی از قفسه های کتابخونه م بود ) بعد چیز ترسناکش اینجا بود که وقتی برگشتم سمت تختم دیدم یکی روش خوابیده و پتو هم تا رو سرش کشیده ! از خواب پریدم و دیدم که زیر پتو هستم *_*
    برای پدرم که تعریف کردم ، گفت که اره از بدنت جدا شده بودی و نتیجه تمرکز و اون حمد و سوره قبل از خوابت بوده و خودشم ظاهرا این تجربه و داشته و مشکل اینجاست که حتی بعد یه مدت تو خواب پا میشده درس میخونده !!!! من بسختی باورم شد اما این اتفاق دو بار دیگه در همون شب خاص تو زمستون برای من اتفاق افتاد اما به واضحی دفعه قبل نبود .
    در ضمن همین چند شب پیش یکهو از خواب بیدار شدم و دیدم که قفل شدم یعنی همون بختک افتاده بود روم ، دهنم تا نصفه باز بود اما صدایی ازش در نمیومد ، بعد از ده ثانیه اشکام سرازیر شدن و سعی کردم جیغ بکشم اما نشد نفسم داشت تموم میشد تمام توانمو جمع کردم و داد کشیدم یا مهدی که صدام به وضوح از دهانم خارج شد و حالتم درست شد !
    قدر دان آقا هم بودیم و بیشتر شدیم .
    اها اضافه کنم که مادر و پدرم سکته رو زدن و داداشمم بهتش زده بود صداش در نمیومد . اونا عادت دارن به ناله ها من تو خواب من خواب هم که نمیبینم باز ناله میکنم ، ولی خوب به فریاد کشیدن اسامی ائمه اطهار عادت نداشتن
    جالب بود. به شخصه تجربۀ بختک رو زیاد داشتم و از قدیمیا مثل داستان مادربزرگتون رو زیاد شنیدم اما اون قسمت که روحت جدا شده بود رو به این وضوح تجربه نکردم. خدایا نصیب ما نیز بفرما
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
صفحه 7 از 9 نخست ... 5 6 7 8 9 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 61 تا 70 , از مجموع 82

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •