خب ، همه ی خاطرات عالی بودن منم یه چند تا دارم .
اولی مال خودم نیست ، مال مادربزرگمه . من عقیده دارم تو زمان های قدیم دل مردم پاک تر بوده و ارتباط برقرار کردنشون با اون جهان راحت تر . خب این درسته تقریبا . مادر بزرگم کم سن و سال بودن و میرن بیرون وسط روز برای خرید . لیست سفارش و پول رو میذارن رو پیشخوان مغازه (در اینجا لازمه اشاره ای بکنم به سبک مغازه های قدیمی که داخل نمیرفتین در واقع یه در پشتی موجود بوده و یه پیشخوان که رو به بیرون باز میشده ) و سرشونو برمیگردونن که میبینن یک عده زن و مرد ایستادن روبروش و دارن با هم حرف میزنن و به جای پا سم دارن . مغازه دار صداش میکنه و ایشون سرشو برمیگردونه سمت مغازه اما تا دوباره اون طرف رو نگاه میکنه همه شون رفته بودن . مادربزرگم گفتن که همه خریدا و ول کردم و مثل دیوونه ها جیغ زنون برگشتم خونه !
.
.
مال خودم هم ... خب راستش نمیدونم بگم براتون یا نه . اشکال نداره به هر حال اسم واقعی و اینا رو که نمیخوام بهتون بگم : | .
مال زمستان دو سال پیشه .خب من یک شب میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد ، مادرم گفت حمد و توحید بخون تمرکز کن خوابت میبره . انجام دادم اما اون یه خواب عادی نبود . تو خواب ، خواب دیدم که از جام بلند شدم و میخوام دنبال چیزی بگردم . سیم کارتم گم شده بود ، اخه رایتل بود بعد نمیدونم چرا با تبلتم نمیساخت هی گند کاری میکرد منم درش اوردم که تبلتم رو نزنه داغان کنه ! بعد به طور اتومات یه جا گذاشتمش و دیگه یادم نیومد کجا ، خلاصه تو خواب پاشدم رفتم گشتم و پیداش کردم (تو اعماق یکی از قفسه های کتابخونه م بود ) بعد چیز ترسناکش اینجا بود که وقتی برگشتم سمت تختم دیدم یکی روش خوابیده و پتو هم تا رو سرش کشیده ! از خواب پریدم و دیدم که زیر پتو هستم *_*
برای پدرم که تعریف کردم ، گفت که اره از بدنت جدا شده بودی و نتیجه تمرکز و اون حمد و سوره قبل از خوابت بوده و خودشم ظاهرا این تجربه و داشته و مشکل اینجاست که حتی بعد یه مدت تو خواب پا میشده درس میخونده !!!! من بسختی باورم شد اما این اتفاق دو بار دیگه در همون شب خاص تو زمستون برای من اتفاق افتاد اما به واضحی دفعه قبل نبود .
در ضمن همین چند شب پیش یکهو از خواب بیدار شدم و دیدم که قفل شدم یعنی همون بختک افتاده بود روم ، دهنم تا نصفه باز بود اما صدایی ازش در نمیومد ، بعد از ده ثانیه اشکام سرازیر شدن و سعی کردم جیغ بکشم اما نشد نفسم داشت تموم میشد تمام توانمو جمع کردم و داد کشیدم یا مهدی که صدام به وضوح از دهانم خارج شد و حالتم درست شد !
قدر دان آقا هم بودیم و بیشتر شدیم
.
اها اضافه کنم که مادر و پدرم سکته رو زدن و داداشمم بهتش زده بود صداش در نمیومد . اونا عادت دارن به ناله ها من تو خواب من خواب هم که نمیبینم باز ناله میکنم ، ولی خوب به فریاد کشیدن اسامی ائمه اطهار عادت نداشتن