ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 3 از 9 نخست 1 2 3 4 5 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 82
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2017/06/11
    محل سکونت
    آشیانه اژدها
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    1,301
    شهرت
    0
    31
    کاربر انجمن

    خاطرات ترسناک من

    سلام
    نظرتون چیه هرکس یک خاطره از ترسناک ترین چیزی که تو عمرش دیده بگه یا اتفاقات ترسناکی که براتون افتاده
    خاطرات ترسناک خودتونو با بقیه به اشتراک بزارید .
  2. #21
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    خب خب خب،
    ترسناکترین خاطره من هم مربوط به جنه، ولی چون هنوز که هنوزه خودمم باورش نکردم (و عمیقا نمیخوام هم که باورش کنم برای همین همیشه پسش زدم) تعریفش نمیکنم

    ولی یه بار بدجوور ترسیدم:
    ما یه روشنایی داریم توی هال، که شیشه ایه و یه دریچه داره.
    من فکر میکنم ده یازده ساله بودم. شب بود، پدر خوابیده، مامان داشت سریال میدید.
    من رفتم آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و راه افتادم به سمت اتاقم که مسیرش از زیر روشناییه
    همین طور توی عالم خودم به سمت در اتاقم بودم که....

    یه لحظه سرم رو بالا گرفتم،
    دیدم از توی دریچه ی روشنایی، دوتا سفیدی چشم زل زدن بهممممممممم
    یعنی یه جوری از ترس مطلق خشکم زد که من زل زدم به آقادزده، ایشون زل زد به من، و اگه تحت شرایط دیگه ای بود، میشد ازش یه فیلم رومنس ساخت

    یه چند ثانیه نفسگیر که گذشت، هر دو به خودمون اومدیم، ایشون فرار کردن، منم درجا شروع کردم به جیغ زدن

    پ.ن: تا مدتها کابوس اون دریچه رو میدیدم من
    پ.ن2: پدر بیدار نشد هرچی داد زدیم پاشووو دزد اومدهههههه، گفت اون الان فرار کرده، پاشم چیکار کنم؟!
    پ.ن3:
    امضا:

    A.Gh

    والا
  3. #22
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    در پاسخ به بانو شمس(هر کاری کردم نتونستم با نقل قول پاسخ بدم، کامپیوترم پرپر شد و نشد)
    ما هنوزم اردو میبریم بچه ها رو هاااااااا. ثبت نام کنمممممم؟
    نمیدونم بلده ی نور رو بلدید یا نه. همون محدودست. اطراف یوش، دهات نیما یوشیج. البته اینجایی که ما رفتیم اسمش بردونه. چند سال پیشم که سیل اومد کلی از طبیعت و رودخونش از بین رفت.
    ما به بچه ها گفتیم که بی احترامی نکنن اما فکر میکردن که میخوایم بترسونیمشون و بدتر میکردن. البته خاطرات بدتری هم دارم که اگر تاپیک باقی باشه حتما تعریف میکنم. اونیکه خودم دیدم رو میذارم برای بعد
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  4. #23
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط mixed-nut نمایش پست ها
    خب خب خب،
    ترسناکترین خاطره من هم مربوط به جنه، ولی چون هنوز که هنوزه خودمم باورش نکردم (و عمیقا نمیخوام هم که باورش کنم برای همین همیشه پسش زدم) تعریفش نمیکنم

    ولی یه بار بدجوور ترسیدم:
    ما یه روشنایی داریم توی هال، که شیشه ایه و یه دریچه داره.
    من فکر میکنم ده یازده ساله بودم. شب بود، پدر خوابیده، مامان داشت سریال میدید.
    من رفتم آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و راه افتادم به سمت اتاقم که مسیرش از زیر روشناییه
    همین طور توی عالم خودم به سمت در اتاقم بودم که....

    یه لحظه سرم رو بالا گرفتم،
    دیدم از توی دریچه ی روشنایی، دوتا سفیدی چشم زل زدن بهممممممممم
    یعنی یه جوری از ترس مطلق خشکم زد که من زل زدم به آقادزده، ایشون زل زد به من، و اگه تحت شرایط دیگه ای بود، میشد ازش یه فیلم رومنس ساخت

    یه چند ثانیه نفسگیر که گذشت، هر دو به خودمون اومدیم، ایشون فرار کردن، منم درجا شروع کردم به جیغ زدن

    پ.ن: تا مدتها کابوس اون دریچه رو میدیدم من
    پ.ن2: پدر بیدار نشد هرچی داد زدیم پاشووو دزد اومدهههههه، گفت اون الان فرار کرده، پاشم چیکار کنم؟!
    پ.ن3:
    سلام. اول اینکه اون خاطره ترسناکه رو تعریف کن. توروخداااااااااا
    بعد من از این داستان درس خونسردی گرفتم فقط یعنی دم پدرت گرم. خیلی خوشم اومد.
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  5. #24
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    نقل قول نوشته اصلی توسط ghoghnous13 نمایش پست ها
    سلام. اول اینکه اون خاطره ترسناکه رو تعریف کن. توروخداااااااااا
    بعد من از این داستان درس خونسردی گرفتم فقط یعنی دم پدرت گرم. خیلی خوشم اومد.
    میگم این اتفاق می‌تونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
    یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
    عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همه‌جا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
    من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایه‌مانند بی‌شکل بود.
    خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
    کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
    خب اون سایه هم‌چنان اون‌جا بود
    کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
    برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
    اون سایه همچنان باقی موند ^____^

    من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
    نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته )
    بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...

    مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
    من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
    باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
    ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...
    امضا:

    A.Gh

    والا
  6. #25
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط mixed-nut نمایش پست ها
    میگم این اتفاق می‌تونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
    یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
    عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همه‌جا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
    من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایه‌مانند بی‌شکل بود.
    خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
    کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
    خب اون سایه هم‌چنان اون‌جا بود
    کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
    برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
    اون سایه همچنان باقی موند ^____^

    من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
    نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته )
    بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...

    مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
    من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
    باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
    ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...
    جالب بود. البته منم باهات موافقم که خیلی به اینا چیزا نباید دامن بزنیم و خودمون رو اذیت کنیم(البته من شامل این قانون خودم نمیشم، حالا بهتون میگم چرا).
    خیلی از این اتفاقاتی که بعد از خواب میفته میتونه خطای دید باشهولی من به شخصه ترجیح میدم که واقعی باشن و آدم از ترس بمیره. خیلی حال میده
    من حیث المجموع از خاطراتی که این ور و اونور شنیدم نتیجه گرفتم که این داستانای ترسناک ادغامی هستن. یعنی حقیقت و توهم مخلوطن.

    پ.ن: بچه ها بیاید تعریف کنید بابا. خیلی حال میده. ببینید عذرا هم تعریف کرد
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  7. #26
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط ghoghnous13 نمایش پست ها
    جالب بود. البته منم باهات موافقم که خیلی به اینا چیزا نباید دامن بزنیم و خودمون رو اذیت کنیم(البته من شامل این قانون خودم نمیشم، حالا بهتون میگم چرا).
    خیلی از این اتفاقاتی که بعد از خواب میفته میتونه خطای دید باشهولی من به شخصه ترجیح میدم که واقعی باشن و آدم از ترس بمیره. خیلی حال میده
    من حیث المجموع از خاطراتی که این ور و اونور شنیدم نتیجه گرفتم که این داستانای ترسناک ادغامی هستن. یعنی حقیقت و توهم مخلوطن.

    پ.ن: بچه ها بیاید تعریف کنید بابا. خیلی حال میده. ببینید عذرا هم تعریف کرد
    میشه اونی که برای خودت اتفاق افتاده رو تعریف کنی؟
    و منم میخوام ثبت نام کنم^____^
    یکی دیگه از خاطره های ترسناک من، اینه که ی روز، بعد از ظهر دم غروبی بود. خواهرم تو اتاق گرفته بود خوابیده بود، منم همونجا تو اتاق سر میز نشسته بودم فیلم ترسناک محبوبم رو نگاه میکردن
    اغا وسطا فیلم ک جای حساسی بود، یهو در کمد دیواری کنارم باز شد با ی صدای خعلی بد
    حالا شاید فکر کنید ک این طبیعیه و اصلا ترسناک نیست و اینا، ولی برای من ترسناک بود، چون هرکسی، هر وسیله ای ک توی خونشون هست رو میدونه ک چطور کار میکنن، قلقشون چیه، یا کلا اتفاقاتی ک ممکنه بیوفته رو میدونن. منم میدونستم ک "غیــــر ممکنه" ک در کمد اینطور باز بشه اونم بیش از حد ممکن
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  8. #27
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    چشم تعریف میکنم. ولی اخه کدومش رو تعریف کنم؟:-ss
    در خلال همون اردوهایی که بچه های مدرسه رو میبردیم سالهای بعدش اتفاقای جالبتری میفتاد برامون. البته ما خودمونم اذیت میکردیما. برای بچه ها تعریف کرده بودیم که اینجا جن داره و کلی هم کارای ترسناک کرده بودیم. ی شب که به دلیلی همۀ بچه ها رو تا پای مرگ ترسونده بودیم من تصمیم گرفته که گلاب به روتون برم دستشویی.
    اجازه بدید ی نقشه ای از خونه ای که توش بودیم بهتون بدم. توی همون روستای مذکور در خاطرۀ قبلی همۀ خونه ها سمت چپ جاده بودن به جز خونۀ ما و دو تا ساختمون متروکه و قبرستون ده. . ساختمونی هم که ما داخلش بودیم سه طبقه بود ولی از اینا که توی شیب ساخته میشه. طوری که در کوچک ساختمون هم سطح جاده بود ولی در پارکینگی ی طبق میرفت پایین. ما هم چون جمعیتمون زیاد بود قدغن کرده بودیم کسی از سرویس داخل ساختمون استفاده کنه و همه باید میرفتن توی حیاط و از سرویسی که زیر ساختمون و اول پارکینگ بود استفاده میکردن. طبقۀ بالا هم نیمه کاره بود. این نمای کلی ساختمون.
    خلاصه من داشتم میرفتم و به بچه ها که میدونستم هیچ کدومشون از ترس تنهایی بیرون نخواهند رفت گفتم هر کی میخواد بره سرویس من دارم میرم.
    ی نفر گفت من میام. گفتم کس دیگه ای نیست؟ همه گفتن نه آقا خیالتون راحت.
    ما رفتیم و برگشتیم ی نفر گفت اقا منم میخوان برم. خلاصه ما هفت هشت باری رفتیم پایین و اومدیم بالا. راه پله های حیاطم از این آهنیا که میپیچه میره بالا، اعصابم خرد شد. گفتم این بار آخره که من میرم پایین، هر کی میخواد بره بیاد که من دیگه کسی رو نمیبرم. ی نفر گفت آقا من. با این بنده خدا رفتیم پایین. این طفلک رفت داخل سرویس ما هم وایسادیم بیرون که این نترسه. حالا تصور کنید ساعت 11 شب، همه جا تاریک. دهات که نور درست و حسابی نداره. ی نمه نور مهتاب زده. من خودمم ی ذره ترسیده بودم. هی صدای خش خش میاد چراغ قوه رو بنداز اینور، صدای از اونور میاد نور رو بنداز اونور. دیگه خودتون تصور کنید که همه جا هم ساکته یهو ی نفر سه تا مشت محکم کوبید به دیوار پشتی دستشویی. صدا رو تصور کنید( بومب بومب بومب). حالا تو پارکینگ کسی نیست.
    پسره از تو سرویس گفت: آقا شما بودید؟ دیدم هر چی بگم این از ترس می میره. گفتم: آره خیالت راحت. فقط زود بیا بریم. اونم فهمیده بود من نبودم سه سوته اومد بیرون. گوله از راه پله رفت بالا و منم بدون اینکه نظری به پشت سرم بندازم پشت بندش رفتم.

    این یکیشون بود. ما سالها بچه ها رو اردو بردیم و از این خاطرات زیاد دارم. بازم میگم براتون.
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  9. #28
    تاریخ عضویت
    2017/01/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    62
    امتیاز
    4,957
    شهرت
    0
    153
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط غریبه ی آسمانی نمایش پست ها
    خب کلمات ممکن: جن، دزد، تلقین، روح.
    خب هیچکدوم از اینا چهار حرفی نیست.
    فقط می مونه: بابا ، گربه

    بیا جواب درست رو معلوم کن رفیق
    نه داداش چهار حرفیی ای ک برا نشون دادن اوج ترس میگن چیز دیگه ایه

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط Leyla نمایش پست ها
    باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
    یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
    یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم
    اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد
    اینو کامل درک میکنم من از هیچ جک و جونوری نمیترسم حتی موقع دانشجویی عمدتا تو فریز خونمون یواشکی قورباغه و لاک پشت و موش مرده میذاشتم ک برم تو اتاق تشریحشون کنم... ولی خدانکنه سوسک بالدار تو خونه باشه ...انقد جیغ میزنم که کل خونه با دمپایی میدوئن اینور اونو ک صدا من قطع شه
  10. #29
    تاریخ عضویت
    2017/06/16
    محل سکونت
    جهنم
    نوشته‌ها
    351
    امتیاز
    9,855
    شهرت
    12
    593
    ویراستار
    میگم دوستان اون ۴ حرفیه لامپ نیس؟ شاید صدای لامپ بوده دیگه

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    خب من معمولا آدم نترسیم. ولی خدا خیرم نده تو ترسوندن استادم. یه بار آبجی ام می خواست من رو بترسون( موفقم شد دو تایی حمله کرده بودن.) من هم برآمدم بر انتقام
    خلاصه من رو تو تاریکی ببینی با جن اشتباه می گیری! شب شد و رفتم پشت تختش و اون هم آواز خون وارد اتاقش شد و رفت سمت کلید لامپ که اون سر بود. من از پست تخت سد برآوردم و وایستادم البته خدا رحم کرد که سر و صدا نکردم همونجوری که سکته کرد!! یه خاطره دیگه هم دارم از ترسوندن معلم و دوستام که بعد میگم ولی تو کل عمرم چیزی لذت بخشتر از جیغ های اون شب آبجی ام نشنیدم
  11. #30
    تاریخ عضویت
    2016/04/15
    محل سکونت
    اهواز
    نوشته‌ها
    66
    امتیاز
    5,275
    شهرت
    0
    236
    تایپیست
    حاطره ترسناک؟!
    بدترین خاطرم مال یه کابوسه! توخونه بودم میخواستیم بریم بیرون بعد همه میرفتن بیرون من میموندم بند کفشمو ببندمو در هم قفل کنم که از تو اشپزخونمون چند نفر با سرعت میومدن طرفم(میدونید چی بودن دیگه؟) خلاصه حتما باید بند کفشم کامل میبستم. بعد که میخواستم بلند شم بدوم در جا میدویدم!!!!!://///// خیلی بد بود این قسمتش! بخوای فرار کنی ولی هر چی بدوی حرکت نکنی!
    جدیدترین خاطرمم مال همین دو شب پیش که در حالی که خواب بودم چشمامو باز کردم دیدم یکی از تو راهرو خونمون گذشت و مطمئنم گذشت اما هیچکس نبود:/ یعنی یک بود ولی کسی نبود!
صفحه 3 از 9 نخست 1 2 3 4 5 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 82

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •