ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/10/25
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    3,787
    شهرت
    0
    59
    کاربر انجمن

    اقای شاه سفید محترم و جناب آقای شاه سفید

    اقای شاه سفید محترم و جناب آقای شاه سفید

    اقای شاه سفید در حالی که از بالای دماغش به شصت و چهار خانه ی دیگر نگاه می کرد در خانه ی ای یک جلوس کرده بود. وزیر دانا که مصلما در غرور چیزی کمتر از اقای شاه سفید نداشت در حالی که داشت تاج صلیبی اش صاف می کرد سه خانه به جلو حرکت کرد و بالاخره بعد از صد و سی و هشت حرکت اقای شاه سیاه کیش و مات شد.

    خوب هرفرد یا مهره ی دیگر جای اقای شاه سفید (محترم ) بود در پوست خود نمی گنجید اما اضافه شدن عدد یک به سه هزار و هشتاد و سه برد چیز جالب یا جدیدی نبود. البته اقای شاه سفید (محترم ) از خیر مسخره کردن اقای شاه سیاه (محترم ) نمی گذشت. البته مصلما اقای شاه سفید (محترم ) از خانه ی محبوبش تکان نمی خورد هرچه باشد او شاه است با سه هزار و هشتاد و چهار برد پس یقینا یکی از پایین ترین رتبه هایش یعنی سرباز خانه ی آ دو برای این کار فرستاد.

    شاید این کار تقریبا دور از ادب بوده باشد (البته نه برای اقای شاه سفید محترم هر چه باشد او اقای شاه سفید محترم است!) ولی در هشتصد بازی گذشته این روش مرسوم شده بوده. سرباز خانه ی آ دو که مجبور بود برای رسیدن به شاه سفید بر خلاف جهات مرسوم خانه را به صورت افقی طی کند بعد از شنیدن بد و بیراه های سرباز موجود در خانه ها بالاخره به اقای شاه سفید رسید.

    اقای شاه سفید که هنوز هم از بالای دماغش به صحفه شطرنج نگاه می کرد با همان غرور و لحن خشک شاهانه اش بدون کوچکترین نگاهی به سرباز خانه ی آدو گفت:

    « برو به جناب شاه سیاه بگو که بازی خوبی بود.»

    و با همان حالت خشک و رسمیش شروع به خندیدن خرناس مانند کرد هر چند که هر کس که او را نشناسد فکر می کند چیزی در گلوی آقای شاه گیر کرده. اما خوب شاه است دیگر چه می شود کرد.

    سرباز بخت برگشته که حال باید تمام راه را اوریب می رفت با تعظیم بلند بالای که از یک سرباز به شکل یک مخروط و یک قبه ی گردالی شکل بعید بود دور شد. شاه که تقریبا تحت تاثیر قرار گرفته بود ( اگر فکر می کنید ذره ای تغییر حالت در قیافه ستون و تاج ویکتوریایی اقای شاه سفید محترم رخ داده باشد سخت در اشتباهی. ) با همان قدرت خدا دادی که از عظل شطرنج به او رسیده بود یعنی همان دستور دادن بود، سرباز خانه ی آ دو را به سمت سربازی خانه ی ای دو منصوب کرد. هر چند سرباز خانه ی آ دو فکر می کند این یک افتخار و لطفی عظیم در حقش بوده ولی خوب زهی خیال باطل.


    ***

    اقای شاه سفید (محترم ) که به خاطر جا به جا شدن از خانه ی ای یک به خانه ی دی یک اصلا خوشنود نبود دوباره با همان غرور همیشگی البته ایندفعه با چاشنی عصبانیت به سی دو چفت خانه ی سفید و سیاه به همرا تعداد قلیلی از مهرها نگاه می کرد. مهرگان سفید علاوه بر اینکه از نظر تعداد از جنابان سیاه کمتر بودن، تقریبا قدرت هیچ نوع حرکتی را نداشتن البته به غیر از سرباز بخت برگشته ی خانه ی ای دو.

    یقینا و مصلما شاه سفید (محترم ) از به کار گرفتن مهره ای بدین دونپایگی شدیدا احساس حقارت می کرد ولی خوب چاره چیست؟! اقای شاه سفید در حالی که با بی میلی به سرباز نگاه می کرد با همان قدرت خدا دادی عظلی اش سرباز بخت برگشته را یک خانه به جلو برد. سرباز بخت برگشته که از نظر قد یک سوم آقای شاه بود در حالی که از ترس به خود می لرزید یک خانه به جلو رفت. جناب شاه سیاه طی پاسخ به این حرکت آقای شاه سفید فیل مشکی را در جلوی راه سرباز گذاشت.

    آقای شاه سفید همان طور که داشت برای حرکت بعدی اش فکر می کرد برای این که حوصله اش سر نرود از سرباز که حالا یک خانه از او جلوتر بود پرسید:

    « تا حالا چند مهره را از صحفه به در کردی؟»

    سرباز که از پرسیدن چنین سوالی از اقای شاه جا خورده بود، من و من کنان با صدایی لرزان پاسخ داد:

    _ حدو... حدود صدو هشت مهر مشکی.
    _ جند مهره بلند پایه؟

    سرباز که ایندفعه از جا پریده بود با همان ترس و لرز ممواج در صدایش پاسخ داد:

    _ تا حالا یک بار جناب اسب سیاه سه بار جناب رخ و پنج بار جناب فیل مشکی.

    اقای شاه که بالاخره راهی پیدا کرده بود بدون توجه به گفته های سرباز فیل سفید را بعنوان محافظ برای سرباز و طعمی برای جناب شاه سیاه سه خانه جا به جا کرد. مصلما ارزش یک فیل برای هر دو شاه ارزشش بیشتر از سرباز ی دون پایه بود پس جناب شاه سیاه از خیر سرباز گذشت و آقای فیل سفید طعمه ی چنگال جناب فیل سیاه شد.

    چند حرکت دیگر انجام شد حال اقای شاه سفید (محترم ) در خانه ی دی پنج و سرباز در خانه ی ای شش بود. در این بین اقای فیل سمت چب به علاوه ی اقای اسب سمت راست طعمه شده و باز هم نصیب چنگال های حریص جناب شاه سفید بود.

    اما باز هم سرباز سفید در معرض خطر جناب شاه سیاه قرار گرفته بود. باز اقای شاه سفید (محترم ) در فکر تدبیری بود و باز هم جهت اینکه حوصله اش سر نرود با همان لحن خشک شاهانه اش از سرباز پرسید:

    « تا حالا به ارتقا درجه فکر کردی؟»

    هرچند سوال کاملا بی مورد و نا مربوطی بود ولی شاه است دیگر چه می توان کرد!

    سرباز که باز هم از جا پریده بود دوباره باهمان صدای ترسان و لرزان پاسخ داد:

    « م... مم... من قربان... خیر!»

    شاه که از جواب سرباز اصلا خوشش نیامده بود دوباره پرسید:

    _ حتی یکبار؟
    _ خ... خ... خخیر... قربان.
    _ پس بهتر همین الان فکر کنی؟
    _ چ... چ... چرا قربان؟
    _ چون در خانه ی آخر این مهره است که تصمیم می گیره که به چه مهره ای تبدیل بشه!

    بعله تنها جایی که اراده ی مطلق اقای شاه سفید (محترم ) در آنجا کار ساز نبود خانه ی آخر بود و مصلما اقای شاه سفید (محترم ) دل خوشی از این مسئله نداشت. سرباز که سرش از این سوال به دوران رفته خواست که دهن باز کند و سوالی بپرسد که ناگهان آقای شاه سفید (محترم ) آقای وزیر سفید را یک خانه به جلو حرکت داد. با این کار اقای وزیر طعمه ای چرب برای جناب شاه سیاه شد. قطعا جناب شاه سیاه از خیر سرباز می گذشت و با حرکت دادن جناب وزیر سیاه، اقای وزیر سفید را از صحفه به بیرون راند.

    سرباز که در کمال بهت و ناباوری داشت صحنه را نگاه نا خدا گاه گفت:

    _ قربان شما اقای وزیر را طعمه کردین؟
    شاه در حالی که می خندید (خرناس می کشید.) پاسخ داد:
    _ می دانستم آن جناب شاه طماع این کار را می کند.
    _ولی... ولی قربان اقای وزیر هزار و هشتصدر بازی وفادارانه به شما خدمت کرد!
    اقای شاه سفید (محترم ) در حالی که تقریبا داشت فریاد می کشید پاسخ داد:
    _ خوب که چه من شاه هستم.

    راست می گویید دیگر شاه است چه می توان کرد؟ حتی اگر مات شود، که می تواند او را از بازی بیرون کند؟ ولی انگار سرباز دست بردار نبود.

    _ اما قربان...
    _ خاموش.
    و اینگونه اقای شاه سرباز را ساکت کرد.


    ***

    چند حرکت دیگر نیز انجام شد، حال ورق برگشته بود. جناب اقای شاه سیاه در خانه ی اچ پنج قرار داشت و توسط یک اقای رخ سمت چپ و اسب سمت چپ احاطه شده بود. در این بیشتر مهره ها از صحفه بیرون راند شده بودند. اقای شاه سفید (محترم ) در خانه ی دی شش و سرباز در خانه ی ای هفت قرار داشت. تنها چیزی که اقای شاه سفید محترم لازم داشت یک وزیر بود تا عدد یک را به تعداد برد هایش اضافه کند.

    شاه سفید در حالی که با غرور و بی میلی به سرباز سفید نگاه می کرد فرمان داد که یک خانه یعنی به انتهای جدول حرکت کند. سرباز هم یک خانه به جلو رفت. سرباز با همان ترس و لرز پرسید:

    _ قربان می توانم به هرچی بخواهم تبدیل شوم؟
    _ بله.

    البته که اقای شاه سفید محترم نمی توانست فرمانی صادر کرد اما مگر افتخاری بالاتر از وزیر هم هست پس بدون هیچ حرف اضافه به همان بله قناعت کرد. در چشم به هم زدنی قد سرباز رشد کرد و به سه برابر اقد قبلی خودش رسید و تاجی ویکتوریایی بر سرش نهاده شد. بله تاج ویکتوریایی نه آن تاج صلیبی اقای وزیر. سرباز به شاه تبدیل شده بود، به جناب آقای شاه سفید. سرباز است دیگر چه می توان کرد؟

    آقای شاه سفید (محترم ) به همراه تمام مهره های حاضر در بازی با بهت و حیرت به جناب آقای شاه سفید نگاه می کردند. جناب آقای شاه سفید خانه ای به جلو آمد و صاف در چشمان آقای شاه نگاه کرد و آرام و با تمئنین به آقای شاه سفید گفت:

    _ کیش و مات.

    اقای شاه سفید (محترم ) که داشت خون خونش را می خورد هر چه توان و اراده فرمان دادن داشت در خود جمع کرد و به سوی جناب آقای شاه سفید روان ساخت اما شاه است دیگر که می تواند او را وادار به کاری کند؟
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    ***تیم نقد***
    منتقدین:
    Melisandre
    Kianick
    والا اولین مسئله نثر و لحن و نگارشه، نگارش داستان نسبتا ضعیف بود، غلط های تایپی بعضی جاها کاملا باعث میشد متوجه منظور جمله نشی و بعضی موقع ها نگارش جملات غلط بود مثلا یه کلمه دوبار تکرار شده بود یا را دوبار بود و و و ... همه ی اینا کاملا رفع میشه با یه بازنویسی و وجودشون یه مقداری بده چونکه جوری جلوه میکنه که انگار داستان عجله ای نوشته شده و نویسنده سریعتر میخواسته بازخوردا رو ببینه... من خودم همینطوریم و معمولا نگارشم افتضاحه پس به عنوان یه نگارش افتضاح
    بهتون پیشنهاد میکنم بیخیال عجله هرچقدر میشه ده بار ده بار بخونیدش و هی تغییرش بدید بعد اینکه تایپ کردید بازم بخونید ممکنه باز تغییرش بدید و غلطای نگارشیشو رفع کنید... بعد که خیالتون راحت شد و مطمئن شدید دیگه تغییر نمیدید پستش کنید. بعد که پست شد بازم بخونید
    ممکنه حتا اونموقع هم باز تغییرش بدید... بهترین بخش تغییری که داستان میکنه توی این بازخوانی ها متعلق به نثره که مدام بهتر و روون تر میشه... اما مسئله ی نثر روون با نثر خشک یا زیبا و دلنشین متفاوته... نثر شما همچین جذاب و دلنشین نبود (که من به شخصه نثر جذاب ازتون خوندم اما اینیکی خشک بود...) اما چیزی که باعث شد باوجود گیر های نگارشی اعصابم خورد نشه و بخونم تا آخر لحن بود. لحن پرش نداشت که این خوبه (حالا اگرم داشت الان یادم نمیاد قبلیه حذف شد الان بعد یک روز دارم دوباره نقدو مینویسم
    ) و لحنش لحن جذابی بود من ازش خوشم میومد و دوسش داشتم... مرسی! اینکه میگم نثر خشک بود علتش اینه که هیچ چیزی فراتر از یک قصه گویی معمولی نبود... یعنی از کلمات خلاقانه یا جذاب استفاده زیادی نشده بود و داستان دداشت به ساده ترین شکل ممکن روایت میشد... نمیتونم بگم چی کار کنید یا چیکار نکنید همونطور که میدونید... اینا چیزاییه که یه نویسنده خودش باید کشف کنه و نثر خودشو خودش خلق کنه... نثر خلاق و جذاب خودشو... یکی به طنز رو میاره یکی به رک گویی یکی از طریق توصیف های خفن و و و ... شماهم فکر می کنم نثر های بهتر از این هم داشته باشین اما حالا نمیدونم به خاطر لحن داستان بود یا اینکه کلتا میخواستید روایت خیلی ساده باشه وغیره خشک شده بود یکمی اما خب منو اذیت نکرد خیلی...
    مسئله توصیف و فضاسازی، خب راستش فضاسازی شما زیاد نبود اما از اون مدل فضاسازیای قشنگی بود که به دل آدم میشینه... مثل توصیف چگونه خم شدن سرباز یا قیافه ای که شاه میگیره یا کلاهاشون و... نقطه ای از هرکدومو توصیف کرده بودی که نقاطی بودن که یه نویسنده میبینه و توصیفشون میکنه دقیقا چیزی که باید فضاسازی باشه اما گله دارم در مورد اینکه سیاها درست ردازش نشده بودن... من میتونستم قیافه ی مغرور و از خود راضی شاه سفید رو تصور کنم (چجوری خدا میدونه مطمئنم دهن دماغ نداشته اما اینا حسن.. حس باید القا شه که شده بود و مرسی بابتش...) اما نمیدونستم فیل های چه قیافه ای دارن یا شاه سیاه چه شکلیه... البته شایدم لازم نبودن و شما دقیقا به اندازه ای که نیاز بود توصیف کردید و همه ی فضا سازی ها و توصیفات در خدمت داستان بود اما میگم اگر یکمی بیشتر بود شاید میتونست داستانو جذاب تر کنه توصیف حرکات و چگونگی انجامشون توسط مهره ها (چون صفحه شطرنجو که خب همه میدونن چه شکلیه...)
    داستان پایان خوبی داشت و مفهومو رسوند و گیرا بود ازش مممنونم (حالا برا من گیرا بوده یکی الان میاد میگه اصلا چی بود این پی رنگ نداشت هدف نداشت کلی سوال درومد ازش و اینا... اما من هیچ مشکلی نداشتم سوالی ندارم و به نظرم هیچ اشکال پی رنگی خاصی هم نداشت) موضوع رو هم بدم نمیومد موضوع جالب و تکراری ای بود که به یه شیوه ی جدید نقل شده بود... تاحالا اینطوری این هدف و موضوع رو نخونده بودم و باعث شد ازش خوشم بیاد این مسئله... تو دیالوگا هم ایراد خاصی نمیتونم بگیرم من به شخصه مشکلی باهاشون نداشتم و خوب بودن و میتونستن حی و حال رو منتقل کنن...
    و یه چیزی در مورد اسم داستان... بسیار بسیار خوب بود و جذاب و باعث شد تهش خیلی بیشترم از اسمش خوشم بیاد... آدم وقتی اولش اسمو میخونه اصلا پوکر پوکر میگه این دیگه چیه اما وقتی ادامه میده کم کم همون جا که سرباز میگه هرچی؟ داستانو کلا متوجه میشه و خیلی جذاب میشه! انتخاب اسم خوبی بود.
    ----
    اشکالات کلی نگارشی:
    1_غلط املایی خیلی زیاد داشت.
    2_در حالی که علایم نگارشی در تعیین لحن داستان تاثیر به سزایی دارد، از آنها استفاده نشده بود.
    3_بعضی جاها حروف ربط و نشانه ی مفعول و متمم رو نگذاشته بود.
    4-فعل با فاعل بعضی جاها همخونی نداشت.
    5_از حروف جمع استفاده نکرده و متن یکدست نبود: سرباز درون خانه ها
    6_در بعضی جملات فعل کامل نبود: گیر کرده. است باید اضافه بشود.
    7_فعل اضافی وجود داشت: با همان قدرت خدا‌‌‌دادی که از عزل شطرنج به او رسیده بود، یعنی همان دستور دادن بود.
    8_متن و کلمات کلاسیک هستند و از کلمات نا هماهنگ استفاده کرده بود.
    9_بعضی جاها نوع فعل مشکل داشت: پرسیدن به جای شنیدن.
    10_بعضی جاها ادبی نبود: که میتوانست. چه کسی بهتره.
    11_در خیلی جاها از ی و یا همزه برای ربط موصوف و صفت و مضاف و مضاف الیه استفاده نشده بود.
    12_مصدر فعل نیست. این نکته رعایت نشده بود.


    نقد شدن به معنای ضعیف بودن نیست.
    نقد شدن یعنی شما ارزش بهتر شدن را دارید.
    موفق و پیروز باشید.
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    فک می کردم خیلی وقت پیش اینجا نظر دادم چون خیلی وقت پیش خوندمش ولی الان چک کردم دیدم ندادم
    بیخیال
    خیلی خوب بود. به ویژه پایان و اسمش
    از این داستانا بود که وقتی به پایانش میرسی یه لبخندی میزنی و با خودت می گی تف به نویسندش ( ) که انقدر خلاق و با استعداده. چرا من اینجوری نیستم؟
    :Its my family's house,Its my children's house




صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •