ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن

    Post بوی عیدی، بوی توپ

    نمی‌دونم داستان کوتاه محسوب میشه یا دل نوشته؟
    فی البداهه است در هر صورت:


    همین پارسال بود انگار. قربون گرمی دستات بی بی، سبزه رو می‌چیندی رو سفره، قرآنو می‌ذاشتی، دونه دونه هفت تا سین‌ت رو کامل می‌کردی. انقدر با عشق که به بدمصبا حسودیمون می‌شد. سنجد رو می‌ذاشتی، سکه ها رو می‌ذاشتی، ماهی قرمزا رو ما نمی‌ذاشتیم بذاری. تا تیک تیک رادیو موقع لحظه تحویل سال جونش در نمی‌اومد و دو سه تا پس گردنی از خدابیامرز آقاجون نمی‌خوردیم نمی‌ذاشتیم ماهیه بره پای سفره.
    ننه یادته؟ اون پاکت کاغذیا رو صبح عید دستت می‌گرفتی، چادر گُلیت دور کمرت، از خرید می‌اومدی ماهیا رو پاک می‌کردی، سبزی رو پاک می‌کردی، برنجا رو می‌شستی. گاهی دو سه قطره اشک خونه می‌کرد روی گونت ماهم هیچوقت نمی‌فهمیدیم چرا. مام می‌شستیم زیر پنجره با نسیم خنک عشق می‌کردیم و می‌رفتیم تو فکر. عیدیا، خونه‌ی پدرجون، خنده‌ها، خوردنیا، از هرکدوم یکی بردارا، جا به جا کردن کفش مهمونا، غرغرای بابا. اصلا واسه خودشون گل و وید و بنگی بودن این فکر و خیالا.
    بی بی جون، قربون چروک دور چشمات، گریه نکن خب؟ ای بابا دم عیده حالمونو خراب نکن ننه. بذار اشکاتو پاک کنم، آها... الان بهتر شد. بخند... دیگه تعریف نمی‌کنما؟ آها این شد. فدای خندت که دل آقاجونم با همینا بردی.
    جونم برات بگه بی بی اون روزا رو دیگه نداریم. اون آدمای خوب رو نداریم. دیگه اون سیزده به درای توی پارکو نداریم. دیگه بوی عیدی نداریم، دیگه بوی توپ هم نداریم. کاغذ رنگی؟ تموم کردیم ننه. کاغذ رنگی‌مون الان همین آسمون خاکستری بالای سرمونه. همین بغض و هوای نم دارشه. بوی عیدی نداریم، جاش بوی اشک آسمون رو تن خاک که داریم، بوی سیگار و قهوه که داریم. ولی این کجا و اون کجا بی بی؟
    ماهی دودی هم نداریم، چه برسه وسط سفره نو باشه. سفره‌مون همین زمین سیاه تر از آسمونه، سبزه‌هاشو سیاه کردن، خاکاشو قیر کردن، سنگاشو آسفالت کردن، چشمه‌هاشو خشکوندن. اینم سفره نومون ننه.
    بی بی، زمستونمونو با تومور بدخیم این شهر سر کردیم ولی ارواح خاک آقاجون اگه خستگیمون در شده باشه. نشد که هیچ، داریم جون می‌دیم تو دل این چنگار که خداشاهده نمی‌خوام وا بدم. ولی می‌دونم بالاخره نفله‌ام می‌کنه.
    ای بابا بی بی... باز که گریه می‌کنی... شاید بخاطراین خاکای روی این سنگ سیاهه؟ بذار آب و گلاب بریزم، حالا درست شد. جون سالارت بخند. دیگه تعریف نمی‌کنما...؟
    ویرایش توسط The Holy Nobody : 2017/03/17 در ساعت 23:45
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    چی میتونم بگم؟
    احسنت و تبارک الله احسن النویسنده (:
    با اینا زمستونو سر میکنم با اینا خستگیمو در میکنم.اصن این شعر از همون اول تو مغزم پیچید وقتی اسم تاپیکو دیدم.
    مرسی ط لذت بردم.
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    خیلی خوب بود
    ممنون حس خوبی داشت
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    یه زمانی دم عید، میفتادیم به جون اینترنت و دنبال عکسای سفره هفت سین بودیم.
    تلگرام نبود، اینستاگرام نبود، پینترست هم نبود
    یه دونه گوگل ایمیج بود!
    بعدشم کلی ریخت و پاش راه مینداختیم و آخرشم سفرمون شبیه عکسه نمیشد!

    از یه هفته قبل عید، میوه و آجیلش مهیا بود. ما هم کم لطفی نمیکردیم و تا عید نصفش میکردیم.
    ماهیا هم انقدر براشون غذا میریختیم که تنگ تا سال تحویل یه دو سه بار لجنی میشد!
    لباس عید که نگو!

    دید و بازدید هم که دمار از روزگارمون در میاورد.
    طوری که قبل از ظهر توی ماشین بیدارم میکردن،
    شب موقع برگشتن هم باز توی ماشین خوابم می بُرد....

    دو روز مونده به عید،
    نه حس میوه و آجیل خریدن هست،
    نه دیدن فک و فامیل،
    نه سفره هفت سین چیدن...
    یکی هست دو سال پیش چیدیم، همونو دوباره میذاریم روی میز.
    چه بلایی سرمون اومده؟!

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    یادم رفت از متن قشنگ طاها تشکر کنم!
    امضا:

    A.Gh

    والا
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 4 , از مجموع 4

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. یک مشهدی، یک خودروی لامبورگینی آونتادور دست‌ساز با موتور بیوک ساخت!!
    توسط Nicolas Brown در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2015/07/07, 13:49
  2. قوی ترین زن دنیا
    توسط SunShine در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2015/06/12, 17:00
  3. رقص بانوی شرق
    توسط master در انجمن شعر
    پاسخ: 8
    آخرین نوشته: 2014/11/13, 15:53
  4. هری پاتر به روی صحنه تئاتر می رود
    توسط khas در انجمن اخبار فیلم، سریال و انیمه
    پاسخ: 7
    آخرین نوشته: 2013/12/22, 21:53
  5. نجف*خانی، اساطیر اسکاندیناوی را به ایران می*آورد
    توسط khas در انجمن اخبار دنیای کتاب
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2013/12/05, 23:47

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •