ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن

    داستان(خیلی) گروهی پیشتاز

    خب سلام! یه طرحی الان زد به سرم گفتم با هم پیاده‌اش کنیم.
    جریان به این صورته که من با این پاراگراف شروع می‌کنم و نفر بعدی از بقیه‌اش به سلیقه خودش مینویسه و داستان نفر قبل خودش رو ادامه میده! به طوری که راه ادامه دادن برای شرکت کننده های بعدی باز باشه. ببینیم چی در میاد خلاقانه ترین پیچش داستان هر هفته معرفی میشه. حواستون باشه نباید داستان رو عوض کنید.

    مثال:
    نفر اول: اولین باری بود که اونو میدیدم و وای! نزدیک بود بیهوش شم. یه نفر چقدر می‌تونست با عکساش فرق داشته باشه.
    نفر دوم: میتونم اطمینان بدم که صد در صد از عکس هایی که به من نشون داده بود زشت تر بود. ننه کجایی که الان پسرتو هلاک میکنن!
    نفر سوم: برگشت و با لبخندی که دندونای زردش رو به رخ می‌کشید سلام کرد. واقعا که هرچی قیافه کریه تر، صدا قشنگ تر.
    الی آخر

    با این فرق که هر فرد حداقل باید یک پاراگراف 5 خطه بنویسه و حداکثر دو پاراگراف 5 خطه. حق عوض کردن زاویه دید داستان، پایان دادن داستان و هرگونه تغییر خیلی اساسی مثلا تغییر لحن رو ندارید. ولی خط داستان رو قشنگ میتونید 180 درجه بچرخونیدش.

    دستانم می‌لرزند. چند بار از ترس از هوش رفته‌ام ولی با ضربات متوالی او به صورتم بیدار شده‌ام. خدایا، چقدر صورتم درد می‌کند. سرم گیج می‌رود و از حماقت مزخرفی که کرده‌ام لجم می‌گیرد. کسی روی میز ناهاری که پشتش نشسته‌ایم، با انگشتانش ضرب گرفته اما دیده‌ی تارم چهره‌اش را تشخیص نمی‌دهد. گرچه دیدنش هم تفاوتی ایجاد نمی‌کند نه برای من. «فقط کافیه بتونم فرار کنم تا دهنتو صاف کنم مجتبی!» این فکر لحظه ای از سرم می‌گذرد و از اینکه هنوز این شوخ طبعی ضعیفم پا برجاست خنده‌ی ریزی می‌کنم. مشت دیگری خنده‌ام را بیرون آمده، نیامده خفه می‌کند. دهانم شور می‌شود و مایع گرمی چانه‌ام را می‌پوشاند.
    - پارسا بخور دیگــــه! از صبح پای گاز وایسا، بعدم آقا اینطوری لب و دهنشو مثل بچه ها جمع کنه و غذاشو نخوره.
    چیزی با قاشق درون دهانم می‌ریزد. طعم عجیبی دارد... لعنتی! با حس کردن طعم گوشت تلخ و خام دلم بهم می‌خورد. عق می‌زنم و استفراغم روی میز می‌ریزد. او جیغی می‌کشد و صدای پاهایش را می‌شنوم که روی زمین کوبیده می‌شوند.
    - ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
    و می‌دود سمت آشپزخانه. این را از صدای پاهایش می‌فهمم. صدای گشتن میان قاشق چنگال و چاقو ها را میشنوم و بعد...
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    همممم بریم ببینیم چی میشه...

    با وحشت از خواب بیدار شدم، چراغ خواب را روشن کردم و به دست هایش خیره شدم. ناخودآگاه زمزمه کردم: "یه خواب بود..."، گویی تکرار کردن پررنگ ترین افکارم با زبان میتوانست آرام ترم کند. نفس عمیقی کشیدم و بعد، متوجه موقعیتم شدم. روی مبل خوابم برده بود، میان اثاثیه آشفته ای که چند ساعت پیش به این خانه قدیمی منتقل شده بودند. قبل از این که چشم هایم را ببندد هنوز باورم نمیشد که توانسته ام چنین جای باصفایی را با این قیمت کم پیدا کنم. مامان چقدر از دیدن چنین خانه جدیدی خوشحال میشد...
    افکارم دوباره به سمت آن خواب عجیب برگشت. برای اولین بار بود که چنین رویایی را میدیدم، رویایی که هنوز هم با عرق سردی که بر پیشانیم نشانده بود خودنمایی میکرد. برای اولین بار فضای خانه برایم خفه کننده بود. پتوی سفری را کنار زدم، از مبل فاصله گرفتم و به طرف پنجره فرار کردم. برای یک لحظه، در حالی که برای باز کردن دستگیره تقلا میکردم، با وحشت احساس کردم این خانه مرا به دام انداخته. با آن قیمت پایین و فروشنده ی بی نام و نشان و نگاه مرموز مشاور املاک و حالا هم این کابوس...
    نسیم خنک صورتم را نوازش کرد و لبخندی بر صورتم نشاند. نفس عمیق دیگری کشیدم و سرم را تکان دادم. نزدیک صبح بود، باید برای رفتن آماده میشدم. خوابم را کنار گرد و خاک پنجره دفن کردم و با خوشحالی به مشکلات قدیمی ام پناه بردم.
    ویرایش توسط Leyla : 2017/02/21 در ساعت 00:02
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Leyla نمایش پست ها
    همممم بریم ببینیم چی میشه...

    با وحشت از خواب بیدار شدم، چراغ خواب را روشن کردم و به دست هایش خیره شدم. ناخودآگاه زمزمه کردم: "یه خواب بود..."، گویی تکرار کردن پررنگ ترین افکارم با زبان میتوانست آرام ترم کند. نفس عمیقی کشیدم و بعد، متوجه موقعیتم شدم. روی مبل خوابم برده بود، میان اثاثیه آشفته ای که چند ساعت پیش به این خانه قدیمی منتقل شده بودند. قبل از این که چشم هایم را ببندد هنوز باورم نمیشد که توانسته ام چنین جای باصفایی را با این قیمت کم پیدا کنم. مامان چقدر از دیدن چنین خانه جدیدی خوشحال میشد...
    افکارم دوباره به سمت آن خواب عجیب برگشت. برای اولین بار بود که چنین رویایی را میدیدم، رویایی که هنوز هم با عرق سردی که بر پیشانیم نشانده بود خودنمایی میکرد. برای اولین بار فضای خانه برایم خفه کننده بود. پتوی سفری را کنار زدم، از مبل فاصله گرفتم و به طرف پنجره فرار کردم. برای یک لحظه، در حالی که برای باز کردن دستگیره تقلا میکردم، با وحشت احساس کردم این خانه مرا به دام انداخته. با آن قیمت پایین و فروشنده ی بی نام و نشان و نگاه مرموز مشاور املاک و حالا هم این کابوس...
    نسیم خنک صورتم را نوازش کرد و لبخندی بر صورتم نشاند. نفس عمیق دیگری کشیدم و سرم را تکان دادم. نزدیک صبح بود، باید برای رفتن آماده میشدم. خوابم را کنار گرد و خاک پنجره دفن کردم و با خوشحالی به مشکلات قدیمی ام پناه بردم.
    .
    میز تحریرم را با کاغذ های پخش شده رویش منتظرم دیدم. قلم های شکسته، با نسیم که حالا بادی کم سرعت شده بود از فراز میز، روی زمین فرود می‌آمدند. کاغذ ها مدتی با باد می‌رقصیدند و بعد کنار خودکارهای شکسته‌ام آرام می‌گرفتند. پنجره را بستم و نفس سختی کشیدم. بازهم احساس خفگی می‌کردم. باز هم پنجره را باز کردم. کاغذها شروع کردند به بلند شدن و این اولین باری بود که اتفاق‌ها شروع شدند. شاید بهتر بود خفه می‌شدم! کاغذها شروع کردند به پاره شدن. جوهر نوشته هایم روی آن ها پخش می‌شدند و من از شدت شوک خشکم زده بود. جوهر خودکارها بیرون پاشیدند و روی زمین ریختند. شروع کردند به شکل گرفتن و روی زمین سرامیکی سر خوردن. کم کم به شکل حروف معنا داری در آمدند و به محض تشخیص دادنشان، تقریبا از هوش رفتم: برو بیرون
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    تمام تنم میلرزید،بی آنکه بخواهم به آن کلمات خیره شده بودم:"برو بیرون" چشمانم را بستم و دوباره باز کردم
    کلمات محو شده بود!
    کاغذ ها روی میز بودند،و خودکار ها و قلم ها سر جای اولشان و هیچ اثری از جوهر در جائی به چشم نمیخورد
    بی حرکت ایستادم.
    آیا این اتفاقی بازتابی از آن کابوس بود که در ذهنم رخ داده بود؟نکند لحظه ای خوابم برده بود؟و ایناه...رویائی بیش نبودند؟آخر،هیچ اثری از آشفتگی چند لحظه پیش به چشم نمیخورد!
    سرم را همانند سگی که میخواهد از شر آب توی گوش هایش خلاص شود تکان دادم و این افکار کذائی را از ذهنم بیرون ریختم.
    هر چند هنوز از درون میلرزیدم اما این کار کمی آرامم کرد،برای بار سوم به پنجره پناه بردم.اما صبر کن،من کی آنرا بسته بودم!؟
    سعی کردم خیلی به این موضوع فکر نکنم.دستگیره را گرفتم و کشیدم
    قفل بود! بیشتر کشیدم،باز هم مقاومت میکرد.بیشتر...آه
    چفت پنجره را دیدم که احتمالا اتفاقی قفل شده بود،آنرا کنار زدم و پنجره را گشودم.
    بلافاصله در اتاق بسته شد.خشکم زد،به در خیره شدم،یعنی باد آنرا بسته بود؟اما...بادی درکار نبود.خودم هم اینرا میدانستم.
    به سمت در رفتم و با ترسی آمیخته به کنجکاوی آنرا وارسی کردم.
    چیز غیر عادی ای در آن نبود،مانند همیشه به نظر میرسد،آنرا باز کردم،در دستانم،هیچ مقاومتی نکرد،با صدای قیژی آرام که اقتضای در بودنش است روی پاشنه چرخد و تا آخر باز شد
    تق!
    پنجره بود که به هم خورد...دستم روی دستگیره ثابت ماند،که این طور،میخواست با من بازی کند؟اما،حریفش را اشتباه گرفته بود،حالا فهمیدم چرا با چنین مبلغی آنرا به من فروخته بودند،آن بیچاره،فقط میخواست از شر این خانه خلاص شود،اما من کسی نبودم که بشود به این سادگی اورا ترساند
    به سمت پنجره رفتم و دوباره بازش کردم
    در بسته شد
    عصبانی شدم!در را با شدت باز کردم و پنجره به هم کوبیده شد
    پادری را محکم زیر در فشار دادم تا باز بماند و پنجره را گشودم.
    آمرانه به در خیره شدم،اما....صدای فیسی به گوش رسید...پادری زیر در له شد و بیرون جهید؛در بسته شد.
    لعنتی!دوباره در را باز کردم،پنجره مطیئانه همراه آن بسته شد
    به سمت بوفه رفتم و آنرا جلوی در هل دادم،خیلی هم سنگین نبود،اما احتمالا کارش را میساخت،به مجاورت پنجره برگشتم و آنرا گشودم
    بوفه کمی لرزید اما کنار نرفت
    نیشخندی گوشه ی لبم شکل گرفت "خانه ی لعنتی!که میخواهی سر به سر من بگذاری؟"
    با سرخوشی فریاد زدم "هاه!"
    شترق!!!!!
    حرکت چیزی را از گوشه ی چشم دیدم،هنوز درست از سر راهش کنار نرفته بودم که پنجره با سرعتی فزاینده چرخید،محکم در قابل بسته شد و خرده شیشه هاش را به هوا پاشید،قاب آهنی آن از جای خود در دیوار جدا شد و به شکل کپه ای از فلز در هم پیچیده پیش پایم فرو افتاد
    خورده شیشه ها از حرکت ایستادند،باد دوباره وزیدن گرفت
    آرام بلند شدم،درست جلوی پایم با گرد شیشه یک جمله بود :"تو در این خونه جائی نداری پارسا..."
    ویرایش توسط س.ع.الف : 2017/02/22 در ساعت 19:58 دلیل: اولین قسمتو ندیدم!!!!!!!!!!!
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2014/01/05
    نوشته‌ها
    38
    امتیاز
    13,840
    شهرت
    3
    109
    مترجم
    جالب... داستان داره ترسناک میشه...

    باید از این خانه لعنتی و هر چیزی که داشت این کارها رو میکرد دور میشدم. کتم را برداشتم و به سمت در رفتم. بوفه هنوز داشت میلرزید، از جلوی در کنار کشیدمش و بیرون رفتم در پشت سرم بسته شد. هوا سرد بود و من هم در این محله غریب. جایی برای رفتن نداشتم. پرسان پرسان یک دکه تلفن پیدا کردم تا به مامان زنگ بزنم. هر چقدر که زنگ زدم جواب نداد. سعی کردم افکار بد و اتفاقات عجیب امروز صبح را از ذهنم بیرون کنم، ولی نمیشد. توی کوچه که راه میرفتم مردم از گوشه چشم به من نگاه میکردند. با هم پچ پچ میکردند. میدانستم که راجع به من حرف میزنند. میدانستم که راجع به صاحب خانه جدید حرف میزنند. پس همه انها خبر داشتند! مشکل این خانه چیست؟ چرا همه اینقدر از ان فراری هستند؟ مگر چه اتفاقی در ان افتاده؟ چه کسی- یا چه چیزی این کارها را میکند؟
    همینطور که بی هدف در خیابانها راه میرفتم این سوالها را توی سرم از خودم میپرسیدم. هوا داشت تاریک میشد! لعنت! مگر چند ساعت بی هدف توی خیابان ها پرسه زده بودم؟ متوجه شدم که ابرهای کلفت جلوی خورشید را گرفته اند و همه جا را تاریک کرده اند! به زودی باران میگرفت!بهتر بود به فکر جایی برای ماندن می افتادم. جیب هایم را گشتم. پولم برای مسافرخانه کافی نبود! با ته مانده پولم یک ساندویچ خریدم و خوردم. به سمت خانه برگشتم. سر کوچه که رسیدم وارفتم. سر و صدای شدیدی از خانه می امد. چند نفری سرشلن را از پنجره بیرون اورده بودند و نگاه میکردند. خانه روشن روشن بود. به سمت در دویدم . هول هولکی کلیدها را توی قفل فرو کردم و چرخاندم! به محض اینکه در را باز کردم چیزی به سمتم پرتاب شد. از سرراهش کنار کشیدم . متوجه شدم که تلویزیون قدیمی ام بوده. به سطح جاده خورد و تکه تکه شد! ناگهان همه جا ساکت شد! برگشتم و توی حیاط رانگاه کردم! همه وسایلم توی حیاط ریخته شده بود! همه چیز شکسته یا پاره شده بود! همه ی وسایلم! توی چارچوب در سایه ای را دیدم! سایه دستانش را از دو طرف باز کردو سرش را بالا برد! انگار که میخواهد قلمرواش را مشخص کند! برگشت و بدون این که قدم بزند به سمت اتاق رفت! انگار در هوا معلق بود! باید حسابم را با این -چیز- صاف میکردم. این دیگر خانه من بود! نمیتوانست هر غلطی دلش میخواهد با من و وسایلم بکند! از بین وسایلم که توی حیاط پخش و پلا شده بود راهم را باز کردم و به سمت سایه دویدم!
    ویرایش توسط j.s.m : 2017/02/25 در ساعت 15:05
    میگن که ([COLOR=#ff0000] j[/COLOR]udjment [COLOR=#ff0000]s[/COLOR]word is [COLOR=#ff0000]m[/COLOR]ine یا همون j.s.m )ولی فعلا کمان بیشتر دوست دارم

    [URL="http://www.google.com/imgres?imgurl=http://fc05.deviantart.net/fs70/i/2012/128/0/c/archer_by_showmeyourmoves-d4yyryn.png&imgrefurl=http://tfsean.deviantart.com/art/Archer-322951783&h=547&w=900&tbnid=hes8bU01UdukaM:&zoom=1&docid=oIGpbMWS6CclWM&ei=YZ_KVJH8H4jJOvbogJgP&tbm=isch&ved=0CFMQMygoMCg"][IMG]https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcT4vyB2UWR9r4WOebWUfqyV3MPGhBJvzGlPGwnyFbXrhTpUPLBd[/IMG]

    [/URL]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    وقتی چشم هایم را باز کردم و از گیجی درآمدم، متوجه شدم خودش کنارم نشسته است. به شدت عصبانی بودم ولی به لطف خودش حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم. زیر لب فحش دادم و وقتی متوجه بیدار شدنم شد، دکتر را خبر کرد.
    قبل از سرگردانی در خیابان ها و برگشتنم به خانه مدت ها پشت در مغازه‌ی پیرمرد مشاور املاک منتظر مانده بودم و بارها به گوشی اش تماس گرفته بودم و بارها صدای آن زن بیچاره ای را که انتخاب شده بود تا در دسترس نبودن خط را به رخم بکشد لعنت کرده بودم. لابد بخاطر همین تماس های پیاپی سراغم را گرفته بود و اینجا پیدایم کرده بود. با یادآوری اتفاقی که برایم افتاده بود چشم هایم را بستم و سعی کردم از شدت ترس و ناراحتی به حال خودم گریه نکنم. ماندن در آن خانه شجاعت نبود، حماقت بود! به هیچ عنوان درک نمیکردم افراد انگشت شماری که هنوز در آن محله مانده بودند چگونه تحمل میکردند. باید به هر طریقی از آنجا میرفتم، باید پولم را پس میگرفتم، اما پیش گرفتن راه های قانونی فقط باعث میشد خودم را مسخره‌ی عام کنم. حتی اگر خود قاضی قانع میشد، کجای کتاب قانون دستش را برای حق دادن به من باز میگذاشت؟
    با تمام شدن بررسی ها و حرف های بیخود پزشک، قبل از اینکه بتوانم خشم نه چندان مؤدبانه‌ام را با همان توان اندکم بر سرش هوار کنم، خودش به حرف آمد: میفهمم چی میخوای بگی. باید بهت میگفتم. ولی مثل بقیه‌ی صاحبای قبلیش مجبور شدم نگم.
    سعی کردم بلند شوم و دست هایم را به دور گلویش خفه کنم، حتی اگر یکیشان شکسته باشد. بدون فاصله گرفتن تلاش بی سرانجامم را نظاره کرد و ادامه داد: دلم برای همه شون... همه تون میسوزه. فقط با فروختنش به یکی دیگه و رد و بدل کردن پول میشه این ماجرا رو حل کرد. یجورایی نفرین این محله ست. مگر این که یکی پیدا بشه که از خیر پولش بگذره...
    نگاه محتاطانه ای به صورت برافروخته ام انداخت و ادامه داد: که ظاهرا تو نمیخوای. البته یه راه دیگه ام هست...
    بالاخره با صدای خش داری گفتم: برام مهم نیست. بذارش برای فروش. اگه راه خوبی بود همون صاحبای قبلیش انجام میدادن.
    _ درواقع تا یجاییش رفتن... وقتی میفهمیدن بعد یه مدت طولانی هنوز کسی پیدا نشده که خونه رو بخره. قبلیه سه ماه صبر کرد. بخاطر همین این... موجود... تا این حد عکس و العمل نشون میده...
    با عصبانیت گفتم: رمالی و جنگیری و اینجور حرفا؟
    شانه ای بالا انداخت.
    _ سراغ ایناام رفتن، بهترین جوابی که گرفتن همین بوده.
    بلند شد و به طرف در راه افتاد. میخواستم آخرین عصبانیتم را هم سرش خالی کنم، اما کنجکاو و درمانده شده بودم. با همان لحن عبوس گفتم: چی؟
    مکثی کرد و سر جایش برگشت. گویی دنبال کلمات مناسب میگشت.
    _ تا حالا خوابی چیزی ندیدی؟
    با تعحب سرم را تکان دادم. ادامه داد: اگه چند شب بیشتر میموندی خودت میفهمیدی. قبل از اینکه این ماجراها شروع بشه یه خانواده‌ی مشکل دار توش زندگی میکرد. خوابی که دیدی... خوابایی که دیدن، واقعا اتفاق افتادن. خاطرات یه فرد خاص... که احتمالا ازت یه چیزی میخواد. دقیق مشخص نیست اونی که اون توه چی یا حتی کیه ولی اگه بتونی بفهمی چه کمکی میتونی برای اون آدم مرده بکنی، و اگه بتونی انجام بدی، ممکنه بتونی با آرامش تو همون خونه زندگی کنی. بعضی از کسایی که اومدن تا یجایی پیش رفتن، ولی وقتی میفمیدن یه آدم جدیدی پیدا شده که میشه بهش دروغ گقت گذاشتن و رفتن. اکثرشون واسه جبران هر چی میدوستن به بعدی گفتن. من تا همین حد میدونم، تا همین حد میخوام بدونم. منم زن و بچه دارم...
    _ داری قصه میگی برام؟ فکر کردی از خیر پولم میگذرم؟ کدوم گوری بودی امروز؟
    _ بچه جان من که گفتم، دلم براتون میسوزه. تو جای پسرمی. چاره ای نداشتم و ندارم. راستش تو از دیروز تا حالا بیمارستانی.
    نگاهی به پنجره انداختم و با توجه به ساعت و نور روز، حدس زدم یک روز کامل در این حال و روز بوده باشم.
    پیرمرد ادامه داد: با صاحب قبلیش صحبت کردم. حاضره تلفنی باهات صحبت کنه، هزینه های بیمارستانم خودش میده. شماره ش اینجاست...
    و کارتی را روی میز کنار تخت گذاشت.
    _ برات دعا میکنم...
    ویرایش توسط Leyla : 2017/03/02 در ساعت 00:56
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2014/01/05
    نوشته‌ها
    38
    امتیاز
    13,840
    شهرت
    3
    109
    مترجم
    وقتی که رفت هنوز چشمانم به در دوخته شده بود! صاحب قبلی ممکن بود اطلاعات خوبی بدهد، ولی این موجود دیوانه بود، به هیچ چیزی رحم نمیکرد. وقتی که به دنبالش رفته بودم تقریبا مراکشته بود!
    ولی باز هم از طرف دیگر، چنین خانه ای، با این قیمت کم، ممکن نبود بهتر از این پیدا شود. تازه مگر خودش نگفته بود که بقیه تا حدی امتحان کرده اند؟ حتما خطری نداشته!
    یک تماس ساده که ضرری نداشت! بلند شدم و به سمت در به راه افتادم! توی راهرو ذز یک پرستار محل دکه های تلفن را پرسیدم! وقتی به تلفن رسیدم کارت را بالا گرفتم! روی کارت فقط یک شماره نوشته شده بود! زنگ زدم ! چند بوق که خورد صدای زنی تلفن را برداشت و پرسید
    _الو؟
    _درست نمیدانستم چه باید بگویم
    _الو سلام. من همون کسی هستم که خونه تون رو ازتون خرید!
    _ اوه. سلام. ببخشید ، من... من واقعا نمیدونستم باید چکار کنم!
    _شاید اینکه یک ادم بی خبر رو بندازید وسط دامن اون چیز کار درستیه؟
    _ من...
    فهمیدم که کمی تند حرف زده ام. عذرخواهی کردم و گفتم
    _ الان تنها روشی که شما میتونید کمک کنید اینه که اطلاعلتی که دارید رو به من بدید.
    _الان؟
    _بله! همین الان!
    زن شروع به صحبت کرد و گفت
    _ منم خودم زیاد خبر ندارم! صاحب قبلی یه چیزایی به من گفت! گفت که توی این خونه یه اتفاقایی افتاده! اتفاقایی که باعث شده اون عصبانی بشه! تنها کاریم که میکنه اینه که خاطراتشو توی مغز بقیه فرو کنه! اونم توی خواب! میگن یه چیزی باعث شده که اون اینجا بمونه! یه کاری که اونقدر مهمه که تا تموم نشه از اینجا نمیره! از یه طرف خیلی هم عصبانیه! یه بار یه رمال بردم اونجا! رفت تو و خونین و مالین برگشت بیرون! فرار کرد و دیگه ندیدمش! همون موقع تصمیم گرفتم خونه رو بفروشم.
    _ همش همین؟
    _ خب راستش، منم اولش امتحان کردم تا شاید بتونم راضیش کنم که بره ولی نتونستم باهاش صحبت کنم! تنها روش ارتباط باهاش توی خوابه! اونم توی همون خونه! یه چیز دیگه....
    _ چی؟
    _ باهم جور در نمیاد که از یه طرف کمک بخواد و از یه طرف از دست همه عصبانی باشه!
    _ منظورتون چیه؟
    _میگم که... شاید اونا...
    _ اونا؟ میگین که اونا چند تائن؟
    _ فقط یه احتماله ولی تنها جواب منطقیه!

    فقط همین را کم داشتم . باید توی قلمرو موجوداتی که با هم دعوا داشتند میخوابیدم تا با یکیشان ارتباط برقرار کنم...
    باید دیوانه شده باشم!
    ویرایش توسط j.s.m : 2017/02/27 در ساعت 22:46 دلیل: توصیه های خانم ایمنی را جدی گرفتم!
    میگن که ([COLOR=#ff0000] j[/COLOR]udjment [COLOR=#ff0000]s[/COLOR]word is [COLOR=#ff0000]m[/COLOR]ine یا همون j.s.m )ولی فعلا کمان بیشتر دوست دارم

    [URL="http://www.google.com/imgres?imgurl=http://fc05.deviantart.net/fs70/i/2012/128/0/c/archer_by_showmeyourmoves-d4yyryn.png&imgrefurl=http://tfsean.deviantart.com/art/Archer-322951783&h=547&w=900&tbnid=hes8bU01UdukaM:&zoom=1&docid=oIGpbMWS6CclWM&ei=YZ_KVJH8H4jJOvbogJgP&tbm=isch&ved=0CFMQMygoMCg"][IMG]https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcT4vyB2UWR9r4WOebWUfqyV3MPGhBJvzGlPGwnyFbXrhTpUPLBd[/IMG]

    [/URL]
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    اما در هر صورت انگار چاره ای نبود،این من بودم که انتخاب شده بودم.
    تصمیم را گرفتم،باهمان بدن درب و داغان به پای سرم چنگ زدم و به سمت خانه روان شدم،در بیمارستان هیچ کسی جلویم را نگرفت،انگار اصلا مرا نمیدیدند،انگار این خود خانه بود که مرا فرا میخواند....نجوائی آرام در پس پهنه ی ذهنم..:پارسا....پارسا...پارسا.. ..
    نه آدرس را میدانستم و نه میدانستم در کدام بیمارستانم،نجوا مرا فرا میخواند،و بی آنکه درکی از اطرافم داشته باشم به سوی آن پیش میرفتم.
    لحظه ای به خودآمدم،با لباس آبی بیمارستان درجلوی آن خانه ی جهنمی،حواسم برگشت اما ذهنم به طور اعجاب انگیزی خالی بود،تنها چیزی که درک میکردم،بادی بود که در دنباله ی ردایم میپیچید،عطرکاج های دوسوی خیابان،گرمای نور خورشید روی پوستم و مایعی سرد و شور که از سوزن سرم در رگ هایم میپیچید.قدمی به جلو گذاشتم و از درگاه حیاط داخل شدم..
    چشمانم سیاهی رفت...و خانه در مقابل من تغیر کرد.
    سایه ها عمیق تر شدند،و زاویه ها تیز تر،آسمان به سرخی گرائید و خانه یکدست سیاه شد،درب ورودی باز شد و سایه ای قدم بیرون نهاد،سایه این بار تماما سفید بود؛یکدست،خالص.
    دستانم را حائل چشمانم کردم اما او هرچه نزدیک تر می آمد از درخششش کمتر میشد.
    در یک متری من ایستاد و به رنگ خاکستری در آمد:خوش آمدی برادر.
    صدایش....انگار صدا نبود..گرم روشن و همچون خورشید زنده،آوایش مانند پیچیدن صدای هزاران ویالون در میان شاخساران جنگل بود..انگار مفاهیم را نه توسط آوا،بلکه مستقیما بر ذهن و روحم سوار میکرد.
    -سسسلام؟
    با اندکی وحشت جوابش را دادم،این بیشتر از هرآنچه در توان داشتم بود....زانوانم لرزید و بر زمین افتادم..بدنم هنوز درهم کوفته بود.
    هیبت خاکستری بر بالای سرم ایستاد:این هدیه را از من بپذیر دوباره با نوری ماورائی درخشید و با دست چپش قلبم را لمس کرد
    تمام دردهایم در دم از بین رفت،احساس کردم بدنم زیر دستان او تغیر میکند،انگار نقاشی چیره دست تمام ویژگی های بدم را جدا کرده و آنها را تطهیر میکند و ویژگی های خوبم را،استعداد ها و توانائی هایم را ارتقاع میدهد،نور بیشتر و بیشتر شد،احساس کردم نیروئی جدید در من شکوفا شد،نیروئی که بی شک ماورائی بود. نور دستانش را بالا برد و پاهایم از زمین فاصله گرفت،عضلاتم را حس کردم که از همشه قوی تر شدند،چشمانم دیدشان وسیع تر شده بود و چیزهائی را میدید که باید از چشم انسان پنهان باشند،جوشش جادو را در خونم حس کردم...لباس های بیمارستان را دیدم که سوختند و خاکستر شدند و جای آنرا شلواری به نرمی آب،لباسی به زیبائی آواز ققنوس و روی آنان را بارونی ای بلند و شکوهمند به رنگ خاک هزاران دشت گرفت،روی سرم به نرمی کلاهی فرود آمد که بالبه ی خود چشمانم را بپوشاند تا قدرت آنها هرکسی که با آن مواجه شدم را از وحشت فراری ندهد.
    آرام و سبک روی زمین فرود آمدم.
    سایه،دوباره خاکستری رنگ شده بود.ازو پرسیدم:در ازای این هدیه از من چی میخوای؟
    -ازت میخوام که باهاش بجنگی
    -باچی؟
    -اول باید تاریخچه ی این خونه رو بدونی تا بفهمی با چی طرفی
    و دستش را باز بالا برد...صبرکن!!!با صدای بلند این را گفتم،دستش را درهوا نگه داشت،آرام سوالی را که از همه اینها مهم تر بود پرسیدم:
    -چرا من!؟
    -روز اولی که وارد این خونه شدی رو یادته؟تو تنهاکسی بودی که فرار نکرد،تنها کسی بودی که به جای داد و بیداد و اوردن جنگیر با درو پنجره ها جنگید،تنها کسی بودی که شب اول باز دوباره تنها به اینجا برگشتی...تو شجاعت این کارو داری پارسا،این قدرت رو میپذیری؟یا ترجیح میدی در نادونی و ضعف مثل بقیه ی آدم ها صبحت رو به شب برسونی؟
    حتی یک لحظه هم تردید نکردم:"میپذیرم"
    -پس ببین
    دستش را چنان که گوئی میخواهد مرا هل بدهد به سمتم پرواز داد،اما قبل از آنکه به من برسد با نوری کور کننده درخشید و من انگار درهوا به عقب پرتاب شدم.
    نمیدانستم کجام و حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نکردم،مفاهیم یکی پس از دیگری بر ذهنم فرود می آمد:
    "هزاران سال قبل هنگامی که انسان ها خلق شدند،موجودات و دنیاهائی دیگر نیز در دنیاهائی به موازات این دنیا به وجود آمد،هیچ یک ازین موجودات از دیگر گونه ها خبر نداشتند،اما نقطه ای از جهان بود که دیواره های جهان مادی در آن سست میشد،و مکانی بود که در این دیوار ها شکافی باز شده بود،جائی که تمام خطوط محتمل زمانی در آنجا به هم میرسیدند،جائی که جهان ماورا دنیای مارا لمس میکرد،جائی که گذشته،حال و آینده همه مفاهیمی بی معنا بودند،جائی که رویا و واقعیت در هم می آمیخت و هرداستانی در آنجا واقعیت میافت.
    کم کم از هر جهانی موجوداتی آن محیط را کشف کردند و در محل تلاقی آن خانه ای بنا کردند،خانه ای که بعدها نام آن "زندگی پیشتاز" شد،محلی برای زندگی،ورای هر آنچه ممکن بود تصور بشود،موجودات از ورا و ماورا در آن خانه رفت و آمد و زندگی میکردند،تا اینکه اتفاقی رخ داد.
    جنایتی به غایت وحشتناک..."
    چشمانم را با وحشت باز کردم،هنوز صداها در گوشم میپیچید:
    ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
    صدای پائی که به آشپزخانه میدود،صدای جست و جو میان کارد و چنگال ها و....
    نفس عمیقی کشیدم،سرگیجه داشتم،اطراف را نگاه کردم،درون حال بودم،روی مبلی که روز اول آنجا خوابیده بودم....
    سایه ی خاکستری جلوی چشمانم ظاهر شد،شمشیری سامورائی را بدستم داد،شمشیری با تیغه ی سیاه و خطوطی سبز در طول آن.
    شمشیر به نرمی در دستم جای گرفت،گوئی که انگار از ابتدا برای من ساخته شده است،روی خلافش نوشته شده بود:
    "سرنوشت سبز"
    ،و در سمت دیگر:
    "پس زننده ی تاریکی ها"

    بادی در خانه پیچید،وسایه شروع به محو شدن کرد،صدایش آرام در خانه طنین انداخت: موفق باشی....
    بعد رفت؛چنان که گوئی از ابتدا نبوده است،ایستادم،کلاهم را صاف کردم و شمشیر را در دستم جابه جا کردم.
    پنجره دوباره مثل آن روز باز شد و جوهر ها به هوا پاشید،این بار این جمله بر زمین نقش بست:
    "به خانه ی جهنمی خوش آمدی پارسا...."
    نفس عمیقی کشیدم،جنگ واقعی شروع شده بود.....


    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    بی هدف درون خانه به راه افتادم. فکر می‌کردم که همه چیز در آشپزخانه اتفاق افتاده و من هم باید به همان‌جا بروم اما اشتباه می‌کردم، آنجا هیچ خبری نبود. صدای خنده‌ای ضعیف نظرم را به خود جلب کرد. در راهروی باریک‌ خانه به راه افتادم، به پله‌ها که رسیدم متوقف شدم. گاهی صدا از طبقۀ بالا می‌آمد و گاهی از زیرزمین. باید انتخاب می‌کردم. شمشیر را از دستی به دست دیگر دادم و کلاهم را کمی جابجا کردم و تصمیم گرفتم که به طبقۀ بالا بروم.
    آنجا مجموعه‌ای از چهار اتاق خواب بود که در راهرویی طولانی در کنار و روبروی هم قرار گرفته بودند. اتاق اول حدوداً شش متر بود و خالی از وسایل، البته طبیعی بود چون من هنوز به این طبقه نقل مکان نکرده بودم. اتاق دوم که درش کمی جلوتر و در طرف مقابل بود کمی بزرگ‌تر بود اما آن هم خالی بود. اتاق سوم در راستای اولین اتاق بود و آن هم خالی. می‌دانستم که همه چیز در اتاق آخر است. پاورچین پاورچین خودم را به اتاق رساندم. در این یکی بسته بود. شمشیر را در دست راستم گرفتم و با دست چپم به آرامی دستگیره در را فشلر دادم. به آرامی و با صدای قیژ قیژی ممتد و طولانی باز شد. به درون اتاق سرک کشیدم، این یکی هم خالی بود.
    بر خلاف باقی اتاق‌ها وارد این یکی شدم، بزرگ‌تر از تمام اتاق‌هایی بود که تا بحال دیده بودم. دو سه ردیف پنجرۀ بزرگ و نورگیر در اتاق وجود داشت. حسی به من می‌گفت که آنجا اتاق عجیبی است اما چیز عجیبی نمی‌دیدم. سر خورده و آرام از اتاق خارج شدم. در پشت سرم بسته شد.
    قلبم به شدت می‌تپید، دوباره در را باز کردم اما باز هم خالی بود. از اولین تجربه‌ام می‌دانستم که لجبازی کردن با آنها فایده‌ای ندارد پس بدون اینکه دوباره داخل اتاق شوم برگشتم.
    اتاق‌ها را یکی یکی برگشتم، به اتاق اول که رسیدم ایستادم. چیزی تغییر کرده بود. مو بر بدنم سیخ شد. آن اتاق دیگر خالی نبود.
    دوباره گارد گرفتم و وارد شدم، پسر بچۀ ریزه میزه‌ای روی زمین نشسته بود و در حال بازی کردن با وسایلش بود اما چیزی عجیب بود، همه جای اتاق سرخ بود، فرش، تخت، پرده، حتی موهای پسرک. به خودم جرأت دادم و جلوتر رفتم. پسرک پشت به من بود و من صورتش را نمی‌دیدم، از بالای سرش نگاهی انداختم و اسباب بازیش را دیدم. او سر زنی را در دست داشت و با آن بازی می‌کرد، از گردن زن خون تازه می‌چکید، صدای پسرک را شنیدم که می‌گفت:
    -سلام مامان؛ امروز صبحانه چی داریم.
    و خندید! خنده‌ای هذیانی یا بهتر بگویم، شیطانی!
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    ممدرضا داداش دمت گرررممممم،حسابی گرم!کم کم گفتم داستانمون تموم شد رفت کسی سراغش نمیاد!
    آقا من خودم دوباره چراغ رو روشن میکنم با اجازه:
    (پ.ن:تمام مضامین به کار رفته در این داستان تخیلی بوده و ارتباطی با فرهنگ و مضامین بومی ما ندارند و مفاهیم به کار رفته نیز جدای مفاهیم و تعاریف دینی و عقیدتی آن است و تماما بر پایه تخیل من و دیگر دوستان میباشد! )
    * * *
    صدای خنده اش تمام تنم را لرزاند،صدایش انسانی نبود،به هیچ وجه انسانی نبود،صدائی پست و زیر،انگار خود شیطان از جهنم با من سخن میگفت،صدایش مانند کشیدن ناخن روی تخته سیاه روحم بود.
    شمشیر را دوباره به دست چپم دادم،(من چپ دست بودم)،اما بعد آنرا دودستی گرفتم،میخواستم به زندگی آن موجود پایان دهم،هرچه که بود!هویتش را میشد بعدا در مراسم ختم پرسید....،شمشیر را بالا بردم
    اما
    تردید کردم...
    من برای کشتن آنجا نیامده بودم،علاوه بر آن،آن موجود هرچه بود،حق زندگی داشت!من شاید فرد برگزیده باشم،اما آیا حق قضاوت و جاری کردن حکم هم به من داده شده؟
    شَکم چنان شد که دستم را کمی پائین آوردم،اما قبل از آنکه کاملا درست از کار بکشم،سر زن چشمانش را باز کرد و به من خیره شد،لب هایش تکان خورد و زمزمه کرد:
    ن ن ن نجاتم بده....!
    سر به طور اعجاب انگیزی زنده بود!!
    تنم لرزید،هرکه آنرا قطع کرده بود،روح زن راهم در آن گیر انداخته بود،و این...مسلما کار آن موجود سخیف و دون مایه نبود.
    قدمی به جلو برداشتم،شمشیر ناگهان با نوری سبز و مشکی در دستانم درخشید،فریادی کشیدم و با مهارت و قدرتی که پیش از آن درخودم نمیشناختم آنرا اوریب پائین آوردم...
    سر موجود روی زمین غلتید.
    اما،این تمامش نبود،بلافاصله آتشی سبز رنگ از محل تماس شمشیر به بیرون شعله کشید و تمام بدن آن موجود را فرا گرفت،بدنش،مانند فیتیله ای از باروت میسوخت و خاکستری سیاه به جای میگذاشت،ذرات خاکستر آرام درهوا معلق می شدند و بعد آرام بر زمین میریختند،
    این شمشیر بی شک طلسمی باخود داشت،اما نفرین شده یا تقدیس شده؟نمیدانستم.
    نگاهم را از بدن سوزانش برگرفتم و به دنبال سرش گشتم،داشت خاکستر میشد اما پیش از آن یک نظر چهره اش را دیدم...
    ناخودآگاه فریاد زدم و جلوی چشمانم را پوشاندم،چهره اش کریه بود،کریه تر از هرآنچه درجهان مادی میتوانست تجلی پیدا کند.
    ورای هرکابوسی بود،چهره ای که هیچ گاه نباید نگاه انسان به آن بیوفتد،چهره ای که...باید با فرچه ی سیمی از صفحه ی ذهن پاکش کرد!
    صدای ناله ای توجهم را جلب کرد،به سمت سر زن رفتم،نیمه هشیار بود و هنوز از گردنش خون میچکید.
    چشمانش به زور روی من ثابت شد،گفتم:چه بلائی سرت اومده؟اون چه جونوری بود!؟
    آرام گفت:فرزند شیطان.
    و تو؟
    مم م ممن مادرش هستم.
    از او فاصله گرفتم،همسر شیطان؟
    نالید،من..مممن..من نمیدانستم...نمیدانستم اون شیطان است..او..مرد خوبی بود...
    پرسیدم:چه بلائی سرت اومده؟
    گفت:ککککاااار اون بود...وقتی بچش رو براش اوردم...من رو کشت..و با....با باقی بدنم...فرزندم را تغذیه کرد..اما...نگذاشت من بروم...روحم را در این سس سر...اسیر کرد...با آن شمشیر اهورائی....مرا بکش تا روحم آزاد شود...به بهشت نمیروم،اما خدا....مهربان تر از آنی است که مرا مستقیم روانه ی جهنم کند...
    مرا آزادم کن..و تو پارسا(نام مرا از کجا میدانست!؟)بای.د..ب ب...به اتاق پنجم بروی..
    گفتم:اما بیرون که فقط 4 اتاق است؟
    -ن ن ه ه .آن ن ن ... خون از دهانش بیرون پاشید،
    (سوالی کمابیش مضحک به ذهنم رسید:اوکه ریه ندارد؟پس چگونه حرف میزند؟اما پیش از آنی که بخواهم بپرسم ندائی درونم گفت احمق،او فقط یه سر است،اما زنده!و تو فقط با ریه هایش مشکل داری؟)
    این افکار را از ذهنم بیرون ریختم،زن چشمانش را بسته بود انگار خوابیده است.
    قبل از آنکه کارش را تمام کنم از اتاق بیرون رفتم و نگاهی به راهرو انداختم،در انتهای آن،دری سیاه و سرخ خودنمائی میکرد،در،کمابیش عادی بود و تمام تلاشش را هم میکرد تا به من بقبولاند همیشه آنجا بوده،اما من اهل فریب خودن نبودم،به داخل اتاق برگشتم،بالای سر زانو زدم و پرسیدم:
    آن در به کجا راه دارد؟
    سر خاموش بود
    بلند تر پرسیدم،جوابی نیامد،کفری شدم،من جواب میخواستم و این لعنتی هم میتوانست کمی دیر تر بمیرد،با دست آزادم سیلی ای به درگوشش زدم،سر غلتید،شرمنده شدم،صحنه ی خوبی نبود،اما عوضش جواب داد
    -چرا فقط نمیذاری...... تو .....تنهائی ....خخ خ خخخ خودم و با آ.آ آآآ..آرامشم بمیرم؟
    +اون در به کجا راه داره؟
    -س س س س سرداب ها
    +سرداب؟
    -بله،اون...اون...جای مورد علاقشه،
    +کی؟
    -شیطان!
    -برو...ب ب بروو و باهاش رو..به..به رو...شو..انتقام ..منو... بگیر...فقط.....م م مراقب باش اون...ف ف فریب..کاره...
    صدای زن میلرزید و کم کم نامفهوم میشد
    به قدر کافی شنیده بودم،بالای سرش رفتم و شمشیر را بالای پیشانی اش نگه داشتم،در چشمانم خیره شد و..لبخند زد،لبخندش چنان شیرین و پر از آرامش بود،که ناخوآگاه من هم لبخند زدم،و شمشیرم را درست در پیشانی اش فرو کردم.
    شعله های سبز فوران کرد،اما این بار به جای سیاهی،غباری سفید از سوختن سر زن برخواست....
    مطمئن نیستم،اما دوست دارم فکر کنم که صدائی از ورای غبار گفت:ممنونم....
    * * *
    به راهرو برگشتم،خانه بسیار مصر بود وانمود کند که بی آزارست و هیچ اتفاقی نیوفتاده.
    کمابیش انتظار داشتم در سرخ و سیاه محو شده باشد،اما هنوز همانجا بود،به سمتش رفتم و دستگیره اش را در دست گرفتم
    داغ بود،و خیس،داغ و تب دار،در را باز کردم،بوی گندیدگی مشامم را پر کرد و هوای داغی به صورتم خورد،از پله های خیس و لزج پائین رفتم،خیلی پائین،پائین تر از تمام طبقات ساختمان.
    به دری رسیدم که با نور سرخ محوی می درخشید
    به محض اینکه نوک انگشتانم با در تماس پیدا کرد ناگهان...
    حقایق دوباره با سرعتی وحشتناک بر ذهنم فرود آمدند:
    "خانه ی زندگی پیشتاز در اصل در 15 طبقه بنا شده بود،8 طبقه در بالا و 7 طبقه در پائین.
    هرطبقه دارای درهائی بود به دنیاهای بالاتر و پائین تر،طبقه های بالا برای ارتباط با دنیاهای والاتر و طبقه های زیرین برای دنیاهای پست تر،و همکف،طبقه ی میانی،محل ارتباط با دنیای مادی بود،دنیای انسان ها
    اما این خانه،پل ارتباطی نبود،بلکه محلی برای اسکانم بود،محلی برای سکونت شیاطین در سرداب ها و فرشته ها در طبقات آسمانی،در پشت بام میشد خدا را ملاقات کرد و در عمیق ترین سرداب ها،شیطان سکنی داشت..."
    .
    دستم را از روی در برداشتم و درحالی که قبلم در گلویم میتپید قدمی به عقب نهادم،میخواستم برگردم و فرار کنم،فقط بدوم،اون کسی که این قدرت هارو به من داده بود،هرکی که بود،و هرچقدر هم که خوب کار کرده بود،باز هم به نظرم نتوانسته بود کاری کند که من آمادگی رویاروئی با شخص شیطان را داشته باشم!
    تا خواستم برگردم...
    در به آرامی روی پاشنه چرخید و تا نیمه باز شد،سپس،صدائی در سرم پیچید،صدائی که مطلقا انسانی نبود،صدائی قدرتمند و ماورائی،صدائی که همزمان هم فراتر از انسان بود و هم فروتر صدائی وسوسه گر و نرم،اما خطرناک،صدائی که انگار نه از بیرون،بلکه از درون سرم می شنیدم،صدائی همچون آوائی که وقتی بربالای بامی بلند ایستادی و پائین را مینگری،تورا وسوسه به پریدن میکند
    آن صدا با من سخن میگفت،شیطان،مرا میخواند:
    "داخل شو پارسا...منتظرت بودم،تو فرزند من را کشتی،و ما باهم کارها داریم...!"
    سپس نیروئی نامرئی،بی اختیار، مرا به داخل سرداب سراند...
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نکات کلیدی داستان پیشتاز
    توسط shery در انجمن داستان گروهی
    پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2018/12/08, 22:18
  2. بحث و گمانه زنی | داستان پیشتاز
    توسط admiral در انجمن داستان گروهی
    پاسخ: 4
    آخرین نوشته: 2016/02/02, 13:36
  3. نشریه پیشتاز (شماره اول -تابستان ۹۴ )
    توسط shery در انجمن بایگانی
    پاسخ: 21
    آخرین نوشته: 2015/10/02, 05:09
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34
  5. جام پیشگوی برتر ! استرالیا - هلند !
    توسط M.Mahdi در انجمن بایگانی
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2014/06/19, 18:50

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •