اما در هر صورت انگار چاره ای نبود،این من بودم که انتخاب شده بودم.
تصمیم را گرفتم،باهمان بدن درب و داغان به پای سرم چنگ زدم و به سمت خانه روان شدم،در بیمارستان هیچ کسی جلویم را نگرفت،انگار اصلا مرا نمیدیدند،انگار این خود خانه بود که مرا فرا میخواند....نجوائی آرام در پس پهنه ی ذهنم..:پارسا....پارسا...پارسا.. ..
نه آدرس را میدانستم و نه میدانستم در کدام بیمارستانم،نجوا مرا فرا میخواند،و بی آنکه درکی از اطرافم داشته باشم به سوی آن پیش میرفتم.
لحظه ای به خودآمدم،با لباس آبی بیمارستان درجلوی آن خانه ی جهنمی،حواسم برگشت اما ذهنم به طور اعجاب انگیزی خالی بود،تنها چیزی که درک میکردم،بادی بود که در دنباله ی ردایم میپیچید،عطرکاج های دوسوی خیابان،گرمای نور خورشید روی پوستم و مایعی سرد و شور که از سوزن سرم در رگ هایم میپیچید.قدمی به جلو گذاشتم و از درگاه حیاط داخل شدم..
چشمانم سیاهی رفت...و خانه در مقابل من تغیر کرد.
سایه ها عمیق تر شدند،و زاویه ها تیز تر،آسمان به سرخی گرائید و خانه یکدست سیاه شد،درب ورودی باز شد و سایه ای قدم بیرون نهاد،سایه این بار تماما سفید بود؛یکدست،خالص.
دستانم را حائل چشمانم کردم اما او هرچه نزدیک تر می آمد از درخششش کمتر میشد.
در یک متری من ایستاد و به رنگ خاکستری در آمد:خوش آمدی برادر.
صدایش....انگار صدا نبود..گرم روشن و همچون خورشید زنده،آوایش مانند پیچیدن صدای هزاران ویالون در میان شاخساران جنگل بود..انگار مفاهیم را نه توسط آوا،بلکه مستقیما بر ذهن و روحم سوار میکرد.
-سسسلام؟
با اندکی وحشت جوابش را دادم،این بیشتر از هرآنچه در توان داشتم بود....زانوانم لرزید و بر زمین افتادم..بدنم هنوز درهم کوفته بود.
هیبت خاکستری بر بالای سرم ایستاد:این هدیه را از من بپذیر دوباره با نوری ماورائی درخشید و با دست چپش قلبم را لمس کرد
تمام دردهایم در دم از بین رفت،احساس کردم بدنم زیر دستان او تغیر میکند،انگار نقاشی چیره دست تمام ویژگی های بدم را جدا کرده و آنها را تطهیر میکند و ویژگی های خوبم را،استعداد ها و توانائی هایم را ارتقاع میدهد،نور بیشتر و بیشتر شد،احساس کردم نیروئی جدید در من شکوفا شد،نیروئی که بی شک ماورائی بود. نور دستانش را بالا برد و پاهایم از زمین فاصله گرفت،عضلاتم را حس کردم که از همشه قوی تر شدند،چشمانم دیدشان وسیع تر شده بود و چیزهائی را میدید که باید از چشم انسان پنهان باشند،جوشش جادو را در خونم حس کردم...لباس های بیمارستان را دیدم که سوختند و خاکستر شدند و جای آنرا شلواری به نرمی آب،لباسی به زیبائی آواز ققنوس و روی آنان را بارونی ای بلند و شکوهمند به رنگ خاک هزاران دشت گرفت،روی سرم به نرمی کلاهی فرود آمد که بالبه ی خود چشمانم را بپوشاند تا قدرت آنها هرکسی که با آن مواجه شدم را از وحشت فراری ندهد.
آرام و سبک روی زمین فرود آمدم.
سایه،دوباره خاکستری رنگ شده بود.ازو پرسیدم:در ازای این هدیه از من چی میخوای؟
-ازت میخوام که باهاش بجنگی
-باچی؟
-اول باید تاریخچه ی این خونه رو بدونی تا بفهمی با چی طرفی
و دستش را باز بالا برد...صبرکن!!!با صدای بلند این را گفتم،دستش را درهوا نگه داشت،آرام سوالی را که از همه اینها مهم تر بود پرسیدم:
-چرا من!؟
-روز اولی که وارد این خونه شدی رو یادته؟تو تنهاکسی بودی که فرار نکرد،تنها کسی بودی که به جای داد و بیداد و اوردن جنگیر با درو پنجره ها جنگید،تنها کسی بودی که شب اول باز دوباره تنها به اینجا برگشتی...تو شجاعت این کارو داری پارسا،این قدرت رو میپذیری؟یا ترجیح میدی در نادونی و ضعف مثل بقیه ی آدم ها صبحت رو به شب برسونی؟
حتی یک لحظه هم تردید نکردم:"میپذیرم"
-پس ببین
دستش را چنان که گوئی میخواهد مرا هل بدهد به سمتم پرواز داد،اما قبل از آنکه به من برسد با نوری کور کننده درخشید و من انگار درهوا به عقب پرتاب شدم.
نمیدانستم کجام و حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نکردم،مفاهیم یکی پس از دیگری بر ذهنم فرود می آمد:
"هزاران سال قبل هنگامی که انسان ها خلق شدند،موجودات و دنیاهائی دیگر نیز در دنیاهائی به موازات این دنیا به وجود آمد،هیچ یک ازین موجودات از دیگر گونه ها خبر نداشتند،اما نقطه ای از جهان بود که دیواره های جهان مادی در آن سست میشد،و مکانی بود که در این دیوار ها شکافی باز شده بود،جائی که تمام خطوط محتمل زمانی در آنجا به هم میرسیدند،جائی که جهان ماورا دنیای مارا لمس میکرد،جائی که گذشته،حال و آینده همه مفاهیمی بی معنا بودند،جائی که رویا و واقعیت در هم می آمیخت و هرداستانی در آنجا واقعیت میافت.
کم کم از هر جهانی موجوداتی آن محیط را کشف کردند و در محل تلاقی آن خانه ای بنا کردند،خانه ای که بعدها نام آن "زندگی پیشتاز" شد،محلی برای زندگی،ورای هر آنچه ممکن بود تصور بشود،موجودات از ورا و ماورا در آن خانه رفت و آمد و زندگی میکردند،تا اینکه اتفاقی رخ داد.
جنایتی به غایت وحشتناک..."
چشمانم را با وحشت باز کردم،هنوز صداها در گوشم میپیچید: ازت متنفرم! متنفرم! متنفرم!
صدای پائی که به آشپزخانه میدود،صدای جست و جو میان کارد و چنگال ها و....
نفس عمیقی کشیدم،سرگیجه داشتم،اطراف را نگاه کردم،درون حال بودم،روی مبلی که روز اول آنجا خوابیده بودم....
سایه ی خاکستری جلوی چشمانم ظاهر شد،شمشیری سامورائی را بدستم داد،شمشیری با تیغه ی سیاه و خطوطی سبز در طول آن.
شمشیر به نرمی در دستم جای گرفت،گوئی که انگار از ابتدا برای من ساخته شده است،روی خلافش نوشته شده بود:
"سرنوشت سبز"
،و در سمت دیگر:
"پس زننده ی تاریکی ها"
بادی در خانه پیچید،وسایه شروع به محو شدن کرد،صدایش آرام در خانه طنین انداخت: موفق باشی....
بعد رفت؛چنان که گوئی از ابتدا نبوده است،ایستادم،کلاهم را صاف کردم و شمشیر را در دستم جابه جا کردم.
پنجره دوباره مثل آن روز باز شد و جوهر ها به هوا پاشید،این بار این جمله بر زمین نقش بست:
"به خانه ی جهنمی خوش آمدی پارسا...."
نفس عمیقی کشیدم،جنگ واقعی شروع شده بود.....