ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 16 , از مجموع 16
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست

    اصول مردن_داستان کوتاه

    _اگه بخوای مرگو بپیچونی تو کدوم سوراخ قایم میشی؟
    تو حموم عمومی سر کوچه؟

    تو انباری زیر پله ی همسایه بقلی؟
    تو کمد گل منگلی خواهرت؟
    یا تو دستشویی چراغ سوخته ی مدرسه؟
    نوچ!
    اگه بخوای از مرگ در بری باید بری تو سینش.اره اره!فیس تو فیس اکت تو اکت!

    شنیدی میگن ادما وقتی یه چیزی براشون واضحه یادشون میره؟مثلا سر امتحان جغرافیا!ایران عضو دریای خزره ولی اینقد برات واضحه که یادت میره بنویسیش!

    مرگم تو همین مایه هاس.اگه بهت عادت کنه دیگه کاری بهت نداره ولی اگه تو بهش عادت کنی اون باهات کار داره!سعی کن کنارش قدم بزنی نه تو دستو پاش باشی وبهش زیر پا بدی !اونموقع اگه بیفته حسابی حسابتو میرسه و الفاتحه!

    ولی چجوری برم تو روی مرگ؟ میدونی اون تنها کسیه که وقتی هیچکس رو نداری میتونی روش حساب کنی.فقط یه راه داره و اونمـ..
    کتاب را میبندد.یک راست ان را در دهان اتش شومینه می اندازد تا از نبود ذغال جلز و ولز و شکوه نکند.روی مبل نرم لم میدهد و با تلوزیون ور می رود.حالش از این کتاب های تخیلی با لحن روایت عامیانه بهم می خورد.اگر دوستش اصرار نمیکرد عمرا ان را می خرید.پولش را هم پای این اراجیف بی اساس هدر داده بود.
    ساعت دیواری 8:45 شب را نشان میداد.خمیازه ایی کشید و روی کاناپه دراز به دراز خودش را ول داد. چشم هایش را روی هم گذاشت.سعی می کرد چرت کوتاهی بزند اما نمی شد.لول خورد و روی شکم خوابید.فایده نداشت خوابش نمی برد.ولی هنوزمصمم بود که از وقتش برای خواب استفاده کند.پهلو به پهلو شد .ده دیقه روی پهلوی چپ و سه چهار دقیقه روی راست.تیک تاک ساعت توی مغزش سمفونی راه انداخته بود.سرانجام به این نتیجه رسید که تشنه است.در یخچال را باز کرد.بطری اب نصفه ایی را از در کشید بیرون و شروع به خوردن کرد.بطری را بست و روی میز گذاشت.خودش هم روی صندلی نشست.نیاز داشت ذهنش را خالی کند.شقیقه هایش را مالید و با صدای اهسته با خود صحبت کرد:
    من چند سالمه؟35؟نه 36.یا شایدم 37.نمیدونم.وایسا حساب کنم. ماه... سال... ام.. چه روزی؟ 25ام.میشه 36... چرا خونه اینقد تاریکه؟
    بلند شد و لامپ هارا روشن کرد.
    اها حالا بهتر شد.خب ..چند وقته تنها زندگی می کنم؟فکر کنم از بعد از طلاقم تا الان.دقیق تر که بخوام بگم. ام ... مسیحا الان می تونست...

    صدایش لرزید... و ادامه داد:

    11 سالش باشه.پس دقیقا 10 سال.روزی که جدا شدیم اون تازه 1 سالش شده بود.
    دلش برای پسرش تنگ شد.مسیحای لاغر زرد پوست .دلش می خواست با او کشتی بگیرد و باز هم موهای مشکی اش را بهم بریزد.از اخرین دیدار2سال می گذشت.و حالا کجا بود؟نمی دانست.
    چطور نمی دونی پسرت کجاس؟ها؟اینقد خودتو تو این زهرماریا غرق کردی که همه چی پاک از سرت پریده.اینا چین؟دلار؟یورو؟زمین؟نفت؟هت ل؟خب اره.پارشون کنم؟نه ..نه ..من براشون زحمت کشیدم!برای دونه دونش! اصلا!نه! بیاین بغل خودم!شمارو از خودم جدا نمیکنم!...نمی دونی کجاست نه؟...مرده...مرده.. میفهمی!؟!؟مرده! اشغال ****!مرده مرده مرده!

    شروع به خود زنی کرد.شیشه های رنگ رنگی نوشیدنی روی میز را توی درو دیوار زد تا همه جا را بوی الکل پر کند.سند هایش خیس شدند.به چیزی فکر نمی کرد.دیوانه وار دست هایش را روی میز می کوبید.تا جایی که صدای تق تق استخوان هایش را شنید.سعی کرد کمی بر خودش مسلط باشد.چند وقت بود با خودش خلوت نکرده بود؟همیشه اینطوری می شد.درست تر این است که همیشه به اینجا می رسید.و بعد توقف در بن بست عذاب. چکار می توانست بکند؟او تمام تلاشش را کرده بود!هرچه برای عمل پسرک لازم بود فراهم کرد.اما سرطان چیزی نبود که به این راحتی ها رام شود.دیگر نمی شد کاریش کرد.با این حرف ها وجدان را سرپوش می داد.فقط اگر کمی بیشتر برایش اهمیت داشت شاید اکنون زندگی طور دیگر بود... تنفس جریان داشت و خون می تراوید.

    دستی در موهایش برد و لباسش را مرتب کرد.

    خب..داشتم می گفتم.چی دارم الان؟یعنی...نقطه ی کور زندگی کجاس که نمی تونم ببینمش؟!اصن کی گفته من ناراحتم؟بدبختم؟یا عصبیم؟خیلی هم خوش بختم!اخه یه اقتصاد دان پولدار و مجرد دیگه چی کم داره؟غیر از یه باشگاه برای اب کردن شکم...نه نه دیگه چی دارم؟

    خاطرات را از دیده گذراند.زندگی اش را زیر رو کرد.روی همسر سابقش ثابت ماند اما او برایش مرده بود.پدر و مادر چه؟دوست؟خواهر و برادر؟نمی شود که ادم این همه بی کس و کار باشد!تلفنش را برداشت.با چند تا از دوستانش تماس گرفت.یکی خاموش و دیگری روی پیغام گیر بود.بیخیال شد .برای خودش یک نوشیدنی ریخت.
    نگاهش را به شومینه دوخت.
    کتاب لعنتی! چقدر سگ جونه هنوز کامل نسوخته.
    به جلد چرمی کتاب نگاهی انداخت.(اصول مردن) .عنوان جذابی بود.شاید در این لحظه برای او یک چیز ملموس و نزدیک.سعی در مرتب کردن ذهنش به جایی نرسید. کتاب چی می گفت؟ فقط می تونم به مرگ تکیه کنم؟خوب اره.حداقل وقتی کسی دورو برم نیس.ولی چجوری؟نمی خوام بمیرم.برم کنارش بایستم؟امتحان کنم؟کار خاصی دارم؟ندارم.حداقل یه تجربه برای در رفتن از بار عذاب وجدان.هه.اره.خوبه.
    از خانه بیرون رفت.ساعت حدودا 11 بود.هوای سرد و گزنده تنش را سوزاند. به احتمال زیاد برف می بارید.خیابان مملو از چراغ و نور بود و در هر گوشه از ان ماشینی پارک شده به چشم می خورد.مردم سراسیمه از سرما فرار می کردند و با نشستن در تاکسی های گرم به سوی خانه های گرم ترشان راه می افتادند.بی مهابا راه می رفت.حتی نمی دانست کجا.تا جایی که از محل زندگی اش دور شد.بسیار دور.نمی دانست کجاست و تنها چیزی که می فهمید رفتن بود.گه گاهی خیابان تاریک با نور چراغ ماشین ها روشن می شد.به چه فکر می کرد؟خودش هم نمی دانست.از این همه فکر کردن خسته نشده بود؟چرا.شده بود و خودش هم این را می دانست.پس چرا الان در میان برف نباریده گیر کرده بود و جم نمی خورد؟شاید به خاطر این بود که دیگر نای حرکت نداشت.شاید مرگ دوست خوبی برایش می شد.حداقل در کنار مرگ و نه در دست و پایش.بگذار در سینه اش برود و اورا به یک قهوه ی داغ دعوت کند.همان جا وسط جاده ایستاده بود.منتظر مرگ.شاید این ماشین زرد تاکسی خودش باشد.اری.دارد چراغ می زند و برایش دست تکان می دهد.همچنان بر سر جایش میخکوب است.باید چهره به چهره مرگ شد.دوست جدید به سمتش فریاد کشید.ماشین بوق زد.ماشین بوق زد .ماشین بوق زد و چرخ ها نچرخیدند.جاده ثابت ماند و ترمز ها نگرفتند. و برف بارید و موسیقی اغاز شد.میان قرمزی خون و اغوش جاده و برف های نو نهال.1:36 شب جمعه +تیم نقد لطفا بنقده
    ویرایش توسط MIS_REIHANE : 2017/02/03 در ساعت 20:20
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    نقل قول نوشته اصلی توسط Melisandre نمایش پست ها
    خب سلام
    ریحانه راستش من یه نقد طول و دراز برات نوشته بودم که همش پرید ... حالم ازش بهم میخورهههههههههه بعد هیچی دیگه حال نداشتم یه بار دیگه همه رو بنویسم یه دو هفته ای انداختمش عقب:/
    واسه همونم همه اشکالای نگارشی ای که تو نثرت سلکت کرده بودم و کپی کرده بودمشون پریییییید پس دیگه نمیگمشون اههه
    مهم اینه ک اشکال نگارشی کم نداشتی... نثرش قشنگ قشنگ یه بازنویسی میخواد

    چیز دیگه ای ک میخواستم بگم اینه ک بحث شیرین و ترش و شور و تلخه پلات:/ که کلا مال همهههه نقص داره
    اگه میخوای اشاره کنی پسرش مرده که بکن ولی نباید انتضار داشته باشی نخوایم بدونیم چرا درسته؟
    میگی زنش طلاق گرفته؟ خب باشه چرا؟
    همین کافیه یا بازم بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟

    خب ببین همچین خیلی داستان نقد خیزی نبود... اما اما اما
    یه سوال دقیقا میخواستی به چی برسی؟ تهش چی شد؟ مفهوم چی بود؟ هدف چی بود؟ تهش یه همچی صحنه ی دراماتیکِ فیلمای دهه شصد (میلادی) طوری شد که اصن هیچی به هیچی... تنها نکته ی باحالی که وجود داشت همون جمله ای بود ک نباید بیچی به پپر و بال مرگ باید کنارش راحت راه بری ازش نترسی ببین این خیییییییییییییییییلی خفنهههه اصن جیگرم حال اومد یکی این یکیم ک فقط میتونی به مرگ تکیه کنی... خعلی خعلی خعلی خوبن این جملات
    ببین تو این چیزا رو از خودت در کردی بعد نابودشون کردی نتونستی درست تو قالب داشتان بگونجونیشون... یعنی داستانت برای مفهومی ک میخواستی بسونی کم بود و ناکامل میفهمی چی میگم؟
    و خیلیم توصیف عجیب و تکراری و خلاصه کاملا میدئونی منظورمو...

    اما توصیفااااات، ریحان فضا سازیت خدایی خوب بود اما توصیفات فقط فضا نیستن توصیفات حس و حالی ماجرا یه ذره نقص داشت به نظرم و این توصیفات که نبودن میتونستن یه کم به داستانت خط جالب تر و جذاب تری بدن... اما به هر حال به نظرم تو در حق ایده ات خییییییییییلی بی انصافی کردی در حق عنوانت و حق اون جملات خفن اصلیت با شناختی ک ازت دارم کاملا پیشنهاد می کنم یه بار دیگه با همین موضوع بنویسی لطفا طولانی تر پلات محکم تر توصیفات بیشتر و نثر بهتر هدر نکن ایده ها روووو (در ضمن خودت بیا داستانتو نقد کن... مطمئنم خودتو داغون میکنی:/ ولی به نظر من تو در حق اون جملات خفن خیییییییلی خیلی بد کردی واقعا که بهتر میتونست باشه میدونم که میدونی ولی در هر حال حتما حتما حتما با همچین عنوانی و همچی ایده ای یه بار دیگه بنویییس این یه دستوره ریحانه خانووووم...)

    موفق و پیروز باشی
    سلام جیگر جان ((: چطوری.خوبی خوشی سلامتی؟ ((: ها..
    واای وای سارا نگو!اینقد اینطوری برام پیش میاد ||||||||||| دلم میخواد خودمو از لا پنجره پرت کنم بیرون.خیلی دقه واقعن
    ها خب من گفتم پسرش سرطان داشت. و ذکر کردم یارو چ اخلاقایت *** داشت ((: واسه همینم دیگه اشاره نکردم زنش برا چی جدا شده.مثلا میتونیم بگیم:
    زن! اون دفتر دستکای منو بیار میخوام ی قرون دوزار کنم!
    - بیا بگیر مرتیکه بز! همش دستور میدی!خفمون کردی با این دود سیگارت!
    همینی ک هس!میخوای بخوا نمیخوای نخوا!راه باز جاده دراز برو خونه بابات!
    -با همین ناخنمام چشاتو در میارم!ولی حیف تازه کار مانیکورشون زیر دست فلان ارایشگر تموم شده حیفه حرومت کنم پولی ک دادم.
    حالا انگار از جیب ننش در اومده! خودم خرجت کردم!
    -منت پولتو میزاری فلان فلان شده؟! هرچی بین ما بود تموم شد (حلقشو بازور از انگشتش در میاره شوت میکنه تو صورت یارو!)
    درم ببند پشت سرت!زنه ی ****
    ((: مثلا میتونیم بگیم اینشکلی تموم کردن یا هرطور دیگه ایی ک تو بخوای.
    ها میدونی ((: یکی از چیزایی ک همه اشاره کردن این بود میخواستی ب کجا بری مثلا؟ منم گفتم مگه حتمن قصد از نوشتن باید ب ی جایی رسیدن باشه؟بعضی مواقع ما مینویم سر هم میکنیم چرت و پرت میگیم تا نوشته باشیم، چرت و پرت گفته باشیم و سر هم کرده باشیم.نمیدونم میخواستم ب کجا برسم ملتو علاف خودم کردم گویا.فقط میخواستم بنویسم.
    والا! خیلی یک نواخت بود سیر روند داستان ((: واقعن ی خط بود.توصیفات!؟معلومه ک خوب بود!(ژست ی ادم غیر ازخود راضی مثلا)ولی خب خیلی یکنواخت بود.شاید حس منتقل نیمکرد.حس منتقل شد بت راستی؟ چون سعی کردم ردرگمی و اینا رو نشون بدم.منتقل شد بت یا ن!بگو!من طاقتشو دارم!
    من اگه این داستانو میدادن بهم برا نقد بهش نوبل میدادم از بس سخاوتمندم!.ولی ن اگه این داستانو میدادن ب من برا نقد (: خودت میدونی....
    حتمن مینویسم!حتمن.وقت میخوام و ی جرقه ی جدید.ایشالاو مینویسم ((:
    مرسی از نقدت ژیگر طلاو! زحمت کشیدی واقعن ((((:
    حس بت منتقل کرد؟
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2014/07/20
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    250
    امتیاز
    10,102
    شهرت
    4
    507
    نویسنده
    سلام بر شما.
    جسارتا میخوام چند تا نقد داشته باشم.
    اول اینکه ایدۀ قشنگی بود، کمتر دیدم کسی جرأت کنه و اینجوری در مورد مرگ بنویسه. اگر این حرفا دیدگاه خودت در مورد مرگ باشه واقعاً آدم خاصی هستی.
    دوم اینکه من به شخصه خیلی به املای صحیح گیر میدم( حالا نیست خودم اصلاً غلط املایی ندارم) برای همین میگم که غلط املایی و ویرایشی زیاد داشتی متأسفانه.
    مطلب بعدی اینکه آدم داستانت انگار یه جورایی مازوخیسم داره. اینکه برای داستان میگی نمیدونه بچش کجاست جالبه و بعد خبر مرگش رو میدی ولی آیا همچین اتفاقی ممکنه بیفته؟ حتی برای آدمای مشکل دار؟ البته قبول دارم که توی داستان هر اتفاقی ممکنه بیفته اما این داستان که بیشتر درون مایۀ رئال داشت پس بهتر بود به طریق دیگری به این موضوع اشاره می‌کردی.

    شاید پیش خودت بگی برو بابا اما اینا همه نظر شخصی منه و هیچ اعتبار دیگری نداره
    بازم برامون داستان بذار. لطفا
    کانال شعر خودم توی تلگرام

    ghoghnous13_1365@
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2017/01/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    62
    امتیاز
    4,957
    شهرت
    0
    153
    نویسنده
    ریحانه جونم نگاه جالبی بود و البته افسردگی و روان پریشی شخصیت داستانتو خوب منتقل کردی . قلم خوبی داری از نوشتنت خیلییی خوشم میاد عسلم ولی به خاطر بهتر شدن نوشته هات چندتا نکته به نظرم اومد که جسارتا مینویسم
    به نظرم زیادی زدی تو نخ محاوره نویسی ...علی الخصوص اولشووووو ... غیر از این ی جاهاییش باید بازنویسی بشه مثلا اونجا که میگی ایران عضو دریای خزره ..منظورو میرسونه اما از نظر علمی و دستور زبان این جمله اشکال داره یا چندجا دیگش ک خودت احتمالا میدونی ... ی چیز دیگه ،به نظرم داستان علاوه بر سرگرمی محض ی هدف و نکته ای هم باید با خودش القا کنه ..که من اینجا ندیدم .
    در کل خیلییی مشتاقام بازم بنویسی ماهم بیاییم بخونیم و نقد کنیم......خخخخخ
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2017/04/27
    نوشته‌ها
    10
    امتیاز
    1,141
    شهرت
    0
    10
    کاربر انجمن
    داستان جالبی بود
    [url=http://iranhair.net/]کاشت مو[/url] |[url=http://iranhair.net/category/eyebrow-transplantation/]کاشت ابرو[/url] | [url=http://iranhair.net/category/eyelash/]کاشت مژه[/url] | [url=http://iranhair.net/category/planting-beard/]کاشت ریش[/url]
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    نقل قول نوشته اصلی توسط ghoghnous13 نمایش پست ها
    سلام بر شما.
    جسارتا میخوام چند تا نقد داشته باشم.
    اول اینکه ایدۀ قشنگی بود، کمتر دیدم کسی جرأت کنه و اینجوری در مورد مرگ بنویسه. اگر این حرفا دیدگاه خودت در مورد مرگ باشه واقعاً آدم خاصی هستی.
    دوم اینکه من به شخصه خیلی به املای صحیح گیر میدم( حالا نیست خودم اصلاً غلط املایی ندارم) برای همین میگم که غلط املایی و ویرایشی زیاد داشتی متأسفانه.
    مطلب بعدی اینکه آدم داستانت انگار یه جورایی مازوخیسم داره. اینکه برای داستان میگی نمیدونه بچش کجاست جالبه و بعد خبر مرگش رو میدی ولی آیا همچین اتفاقی ممکنه بیفته؟ حتی برای آدمای مشکل دار؟ البته قبول دارم که توی داستان هر اتفاقی ممکنه بیفته اما این داستان که بیشتر درون مایۀ رئال داشت پس بهتر بود به طریق دیگری به این موضوع اشاره می‌کردی.

    شاید پیش خودت بگی برو بابا اما اینا همه نظر شخصی منه و هیچ اعتبار دیگری نداره
    بازم برامون داستان بذار. لطفا
    سلام بر تو! مرسی واسه نقدت زحمت کشدی ممنونتم شاعر جون (:
    میگما! هیچی.کاملن درست میگی غلطای نگارشی ک اوف اینقد زیاد بود.نمیدونم با چ رویی گذاشتمش بقیه بخونن ایشالا داستان بعدی!یا شایدم بازنویسی این!
    بعدشم ک... ها در مورد مرگ؟اره خب... بلاخره ی ادم خاص روبروته! هار هار هار شوخی کردم.اممم. خب میدونی اونشب واقعن نمیدونم چی شد ک نوشتم.اصن حال و وضعم ب این تیپ نوشتار نمیخورد.اوشب کاملن بیخیال ، سبک و راحت و شنگول بودم.ولی از اونجا ک طنز نویسیم ب درد جرز دیوار نمیخوره این تهش در اومد
    مازوخیسم؟امم. میدونی معمولن نویسنده جماعت میخواد بگه یارو روانپریشه میگه یارو شیشه هارو زد تو دیوار! یا زد ظرفا رو شکوند.نشونه بی اعصابیه مثلا.یا مثلا خبر های بد توی داستان.مثل خبر فوت کسی یا داستان غم انگیزه رابطه های گذشته ی جورایی ب دارک بودن و منفی بودن داستان و ب شدت کارکتر کمک میکنه.منظورم از منفی بودن ی چیزی تو مایه هیا فیلم ترسناک نیستا!منظور ناراحتی و اون عجز و ناتوانیه.ولی مازوخیسم... نمیدونم این توضیحاتم گرفتی چیزی یا ن (: ولی خب داستانه.هرچیزی امکان پذیره حتی اگه من بگم یارو سوار بشقاب غذاش شد پرواز کرد رفت
    ن ن این حرفا چیه! اصن همین نظرای شخصیه ک روحیه ی نویسنده رو بهتر میکنه مرسی ک نوشتی! ((:
    چشم حتمن میزارم بازم مرسی خوندی.

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط MD128 نمایش پست ها
    ریحانه جونم نگاه جالبی بود و البته افسردگی و روان پریشی شخصیت داستانتو خوب منتقل کردی . قلم خوبی داری از نوشتنت خیلییی خوشم میاد عسلم ولی به خاطر بهتر شدن نوشته هات چندتا نکته به نظرم اومد که جسارتا مینویسم
    به نظرم زیادی زدی تو نخ محاوره نویسی ...علی الخصوص اولشووووو ... غیر از این ی جاهاییش باید بازنویسی بشه مثلا اونجا که میگی ایران عضو دریای خزره ..منظورو میرسونه اما از نظر علمی و دستور زبان این جمله اشکال داره یا چندجا دیگش ک خودت احتمالا میدونی ... ی چیز دیگه ،به نظرم داستان علاوه بر سرگرمی محض ی هدف و نکته ای هم باید با خودش القا کنه ..که من اینجا ندیدم .
    در کل خیلییی مشتاقام بازم بنویسی ماهم بیاییم بخونیم و نقد کنیم......خخخخخ
    دستت طلا عشقولی جان ک اومدی و خوندی و نقد دادی ممنونتم ((:
    خیلی مرسی!نمیدونی چقد خوشحالیم از اینکه این نوشتار حس منتقل کردن ((: ها میدونی(: اون اولش خب کتاب بود.تقصیر من نیستا اون کتابه شیوه بیانش اینشکلی بود! میدونی اون ایران عضو دریای خزره ی تجربه ی شخصی بود ((: بعد دیدم چقد دوسش دارم.باید ی جا جاش میدادم ((: درسته دستور زبانی و همچنین ایرادات جملات نیاز ب بازنویسی و بازپروری داره چون خیلی هم کامل نیستن.ممنونم. اره هیچ هوفی پشتش نبود.بازم نمیدونم چرا ((:
    مرسی گلی ک خوندی و نظذ دادی.حتمن بازم میزارم اگه دسم ب نوشتن رفت جیگر جان ((:
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2017/01/19
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    62
    امتیاز
    4,957
    شهرت
    0
    153
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط MIS_REIHANE نمایش پست ها
    سلام بر تو! مرسی واسه نقدت زحمت کشدی ممنونتم شاعر جون (:
    میگما! هیچی.کاملن درست میگی غلطای نگارشی ک اوف اینقد زیاد بود.نمیدونم با چ رویی گذاشتمش بقیه بخونن ایشالا داستان بعدی!یا شایدم بازنویسی این!
    بعدشم ک... ها در مورد مرگ؟اره خب... بلاخره ی ادم خاص روبروته! هار هار هار شوخی کردم.اممم. خب میدونی اونشب واقعن نمیدونم چی شد ک نوشتم.اصن حال و وضعم ب این تیپ نوشتار نمیخورد.اوشب کاملن بیخیال ، سبک و راحت و شنگول بودم.ولی از اونجا ک طنز نویسیم ب درد جرز دیوار نمیخوره این تهش در اومد
    مازوخیسم؟امم. میدونی معمولن نویسنده جماعت میخواد بگه یارو روانپریشه میگه یارو شیشه هارو زد تو دیوار! یا زد ظرفا رو شکوند.نشونه بی اعصابیه مثلا.یا مثلا خبر های بد توی داستان.مثل خبر فوت کسی یا داستان غم انگیزه رابطه های گذشته ی جورایی ب دارک بودن و منفی بودن داستان و ب شدت کارکتر کمک میکنه.منظورم از منفی بودن ی چیزی تو مایه هیا فیلم ترسناک نیستا!منظور ناراحتی و اون عجز و ناتوانیه.ولی مازوخیسم... نمیدونم این توضیحاتم گرفتی چیزی یا ن (: ولی خب داستانه.هرچیزی امکان پذیره حتی اگه من بگم یارو سوار بشقاب غذاش شد پرواز کرد رفت
    ن ن این حرفا چیه! اصن همین نظرای شخصیه ک روحیه ی نویسنده رو بهتر میکنه مرسی ک نوشتی! ((:
    چشم حتمن میزارم بازم مرسی خوندی.

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -


    دستت طلا عشقولی جان ک اومدی و خوندی و نقد دادی ممنونتم ((:
    خیلی مرسی!نمیدونی چقد خوشحالیم از اینکه این نوشتار حس منتقل کردن ((: ها میدونی(: اون اولش خب کتاب بود.تقصیر من نیستا اون کتابه شیوه بیانش اینشکلی بود! میدونی اون ایران عضو دریای خزره ی تجربه ی شخصی بود ((: بعد دیدم چقد دوسش دارم.باید ی جا جاش میدادم ((: درسته دستور زبانی و همچنین ایرادات جملات نیاز ب بازنویسی و بازپروری داره چون خیلی هم کامل نیستن.ممنونم. اره هیچ هوفی پشتش نبود.بازم نمیدونم چرا ((:
    مرسی گلی ک خوندی و نظذ دادی.حتمن بازم میزارم اگه دسم ب نوشتن رفت جیگر جان ((:
    قربون اون روحیه خجسته و نقدپذیرت بشم مممممنننن عزیزممم
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 16 , از مجموع 16

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ: 87
    آخرین نوشته: 2018/07/29, 18:09
  2. پایان مسابقه داستان کوتاه
    توسط Ajam در انجمن بایگانی
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2016/09/02, 11:38
  3. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/11/25, 17:34
  4. پاسخ: 20
    آخرین نوشته: 2015/06/24, 00:38
  5. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/05/13, 14:20

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •