ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 3 نخست 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 24

موضوع: سلسله توصیف

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه

    سلسله توصیف

    سلام‌علیکم پیشتازیای گل گلاب!
    چتونه؟
    ها؟
    چرا این‌قدر بی‌حال و بی‌کار و بی‌حوصله و بی‌انگیزه و بی...
    اصلا لعنت به بی
    انجمن شده یه برکه، هرازگاهی یکی میاد یه سنگ‌ریزه می‌اندازه وتمام!
    نه ولم کنین یه کم غر بزنم، اه!

    بگذریم.
    بیاید یه کم بنویسیم، چطوره؟ (هرکی بگه خوب نیست درجا میرم پ.خ، گفته باشم!)
    می‌خوام یه سنگ‌ریزه پرت کنم توی این برکه، امیدوارم شما هم همکاری کنین
    قضیه از این قراره: من سلسله رو شروع می‌کنم، در یک بند یه جایی رو توصیف می‌کنم، و بعد سرنخی از جایی که نفر بعدی باید توصیف کنه رو بهش می‌گم، نفر بعد به دلخواه خودش اون سرنخ رو توصیف می‌کنه و این سلسله ادامه پیدا می‌کنه. حتما از سرنخ نفر قبلی برای نوشتن استفاده کنین و حتما برای نفر بعدی یه سرنخ باقی بذارین. توصیفات می‌تونه هر ژانر و هر ادبیاتی داشته باشه، هیچ محدودیتی وجود نداره جز یه قانون:
    « نوشته نباید بیشتر از 300 کلمه بشه!»
    و البته خودتون می‌دونین که توی توصیف، دیالوگ نداریم

    برای شروع: پیرمردی کنار صخره ها

    چنگ زدم. اصلا نمی‌دانستم چه چیزی بالای این صخره‌ها در انتظارم است. سمعکم افتاده بود اما غرش آبشار فراتر از آستانه‌ی تحمل گوش‌هایم بود. دستم به ریشه‌ی بوته‌ای گیر کرد و از استخوان‌هایی که هنوز می‌توانستند وزنم را بالا بکشند تعجب کردم. باید مثل پیرمردهای دیگر، خودم را بازنشسته می‌کردم و باقی عمرم را در سواحل خوش آب و هوا کنار تنها پسرم می‌گذراندم؛ نه این که بین زمین و آسمان با پایی که شاخه‌ی شکسته‌ای آن را عمیقا شکافته بود، معلق باشم. سینه‌ام را به تخته‌سنگ چسباندم و نگاهی به زیر پایم انداختم. ماه کامل، کل دره را روشن کرده بود و حتی رنگین‌کمان کوچکی بر فراز سرم نمایان بود. آن‌ها مرا می‌دیدند، و من هم آن‌ها را. چندتایشان، آن‌هایی که زیاد از زمان تولیدشان نگذشته بود، در همان مسیر تلف شده بودند. هنوز آن‌قدر تکامل پیدا نکرده بودند که بتوانند از پس این صخره‌ها بربیایند، اما با همان یاخته‌های ناقصی که به جای بازو داشتند، تقلاکنان خود را بالا می‌کشیدند: به سمت من؛ به سمت گوشت تازه؛ به سمت گوشت ارباب سابقشان!



    سرنخ نفر بعدی: توله خرسی بالای درخت افرا
    امضا:

    A.Gh

    والا
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/11/24
    نوشته‌ها
    121
    امتیاز
    24,625
    شهرت
    12
    746
    مدیر ویرایش
    نگران به چشمانش خیره می شوم، بی تفاوت نگاهم می کند. پوزخندی روی لب هایش شکل می گیرد. برای جبرانش دیر است خیلی دیر. لب هایش را روی هم فشار می دهد و قطره اشکی سرازیر می شود. رویش را بر می گرداند، چند نفس عمیق می کشد و دوباره به چشمانم خیره می شود. لبخند می زند، لبخندی شاد و دوست داشتنی. شکست می خورد قطره های اشک یکی پس از دیگری سد غرورش را می شکنند. دیگر نمی تواند تظاهر کند چشمانش دیگر دست از دروغ بر داشته اند. قهقه می زند آن قدر بلند که خود نیز از صدای خش دارش می ترسد. مشتم را گره می کنم و با شدت به صورتش می زنم. همراه با تکه های شیشه خون نیز از دستم سرازیر می شود.
    سرنخ بعدی: قاتل سریالی
    درخواست ویراستار

    عضو گیری تیم ویراست

    باد می وزد …
    میتوانی در مقابلش هم دیوار بسازی ، هم آسیاب بادی
    تصمیم با تو است . . .

  3. #12
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    دستانم را به آرامی روی چین و چروک های صورت پیرمرد می کشم. چشمانم را از پوستش برگرفته و همزمان با بردن دستم به سمت گردنش به چشمانش خیره می شوم. مردمک چشمانش از ترس گشاد شده و در حدقه میلرزد. دستانم را دور گردنش حلقه کردم. آه چه احساس بی نظیری، زندگیش را با پوست دستانم حس می کنم. جریان خون زیر پوستش بشدت برای ادامه کار تحریکم می کند.
    به آرامی گردنش را فشار میدهم. ناخوداگاه برای تنفس هوای بیشتر دهانش را باز می کند. کم کم فشار دستانم را بیشتر می کنم تا بتوانم به ارامی و با تمام رخت بستن زندگی از وجودش را حس کنم. با بیرون زدن چشمان از حدقه و تقلایش برای بدست آوردن اکسیژن انگار لذت و شعف مانند جریان خون در بدنم به گردش در آمده باشد. در حین تقلاهایش سرم را عقب برده و دهانم را باز می کنم تا مقطع مقطع هوا را به درون ریه هایم بفرستم. چشمانم در حدقه به عقب برگشته اند و بدنم از شدت لذت به لرزه می افتاد ولی پنجه هایم شل نمیشود... با تمام وجود حسش می کنم. رخت بستن زندگی از بدن زیر دستانم را حس می کنم، زندگی را حس می کنم. کاش صدای مزاحم پس زمینه از بین میرفت تا بتوانم با...
    _ کاااات کاااات. بسه داری واقعا خفش می کنی.
    به خودم می آیم. با چشمان وحشت زده به بدن پیرمرد روبرویم نگاه می کنم و دستانم را از دور گردنش بر می دارم. دستانی زیر بفلم را گرفته و به زور از روی بدن پیرمرد عقب می کشانند. پزشک صحنه با عجله و غافلگیری به سمت پیرمرد می دود. به چشمانی که خیره نگاهم می کنند نگاه نمی کنم. سرم را پایین می اندازم. می دانم با خودشان چه فکر می کنند. حتم دارم تا چند ثانیه پیش حتی نفهمیده بودند که حقیقتا پیرمرد زیر دستانم در خال خفه شدن است.
    لعنتی... باز هم زیادی در نقشم فرو رفتم...


    سرنخ بعدی: ناز و کِرِشمه

    پ.ن:بدین وسیله درخواست میدم که حداکثر تعداد کلمات رو از 300 به 400 برسونید
    یا حداقل 350
    ویرایش توسط smhmma : 2016/12/25 در ساعت 01:24
    :Its my family's house,Its my children's house




  4. #13
    تاریخ عضویت
    2016/07/20
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,264
    شهرت
    0
    210
    تایپیست
    انصافا کار سختیست!
    به خصوص وقتی مجبور باشی از این لباس های قرمز براق هم بپوشی و مدام بلند بلند قهقهه بزنی!
    از میله آویزان شوی و بچرخی و سپس محکم دو دستت را روی میز بعدی بکوبی و باز قهقهه بزنی!
    آرام آرام راه بروی، حواست هم باشد که زیبا قدم بزنی! و دوباره با یک قهقهه هنجره ات را پاره کنی...
    بهترین حس دنیا بهت دست می دهد وقتی آخرین دیالوگت را هم بگویی و با میله های خاکستری و میز چوبی صحنه خدافظی کنی!

    سرنخ بعدی: پوست خیلی رنگ پریده
    در ضمن عاقا چه ربطی به تعداد کلمه داره؟؟؟ باید توصیفات درست و خوشگل باشن طرف بتونه فضا رو تجسم کنه...
    ایستادی سر چهارراه تردید
    درگیری
    که بمونم و
    مظلوم تر شم بذارم همه از روم رد شن
    یا بشم یه
    نامرد که با طبیعت خودشو وقف داد با مرگ آدمیت

  5. #14
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    مریض بود. این را می‌شد از صورت به شدت سفیدش فهمید. روی تخت تقلا می‌کرد؛ گاهی به ملحفه‌ی صورتی رنگ زیر بدن لرزانش چنگ می‌زد... وقت رفتنش بود، این را حس می‌کردم. ابروهایش ریخته بودند و سرش به شکل ناراحت کننده‌ای تراشیده شده بود. سرفه می‌کرد و این سرفه‌ها همچون چاقویی دندانه دار در اعماق ذهن و روانم فرو می‌رفتند. لباس آبی رنگی به تن داشت که هنگام پیچ و تاب خوردنش به طرز مسخره‌ای به تنش بزرگ می‌آمد. شاید به خاطر صورت بیش از حد استخوانی و دست های بی گوشتش بود. چشم های سبز رنگش باعث می‌شدند احساس گناه کنم. صورت لرزانش به سقف نگاه می‌کرد و لب های باریکش حتی شدید تر از دیگر اجزای صورتش می‌لرزیدند.
    پنجره را به بالا هل دادم و وارد شدم. مرا می‌دید. این را هم می‌دانستم. دست هایش را که لاک قرمز بی رمقی رویش داشت را به سمتم دراز کرد، با دست دیگرش به ماسک اکسیژنش چنگ زد. حالا دخترک سعی می‌کرد صحبت کند ولی جز ناله‌ای ممتد از دهانش خارج نمی‌شد. باز هم احساس گناه بیشتری کردم. چنین موجود ضعیفی لایق مردن نبود. باید با او مهربان می‌بود، گاهی به او سر می‌زد و گلی بالای سرش می‌گذاشت. خب، این کار را هم می‌کردم. به زودی...
    دستم را به جیب کت چرمی‌ام لغزاندم. یک سمت سیم نازک فلزی را گرفتم. سرمایش را حس کردم که درون گوشتم نفوذ می‌کرد. آرام بیرونش کشیدم و به دختر نزدیک شدم. هیچکس لایق چنین بیماری‌ای نیست. باید با این ها مهربان بود، گاهی گلی برایشان برد... سیم را روی گردن دختر گذاشتم. تقلاهایش بیشتر نشد که هیچ، حتی بنظر می‌رسید که آرام هم گرفته است. با چشم های ریزش، معصومانه به چشمانم می‌نگریست. اعماق آن را می‌کاوید انگار. سیم را فشار دادم و برای لحظه‌ای لرزش پوست نحیف و رنگ پریده‌اش را زیر دستانم حس کردم. نگاهش را از چشمانم نمی‌گرفت. حتی وقتی پوستش شروع به کبود شدن کرد و چشمانش به خماری گرایید هم هنوز با چشمانش التماس می‌کرد. گلویم طعم ترشی می‌داد. گریه‌ام گرفته بود و اشک هایم راهشان را به گونه‌‌ام پیدا می‌کردند. دیدم تیره و تار شد و وقتی اشک ها را با سر بازویم کنار زدم. چشم های خمارش خاموش شده بود...
    با این آدم ها مهربان باید بود... باید گاهی برایشان گلی برد.
    از فردا این کار را می‌کردم.
    قبرستان بغل خانه‌ام بود.

    سرنخ: سردی احساس
    ویرایش توسط The Holy Nobody : 2016/12/26 در ساعت 21:32
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    ایستاده ام.
    ایستاده ایی.
    صرف می شویم.
    بی انکه ایهامی میان تنهایمان جان بگیرد.
    هر چقدر از تو جذر بگیرم ب انتهایت نمیرسم.
    حتی اگر با چند رقم بعد از من باشد.
    این سرد ترین سرما از کجا تارو پود احساساتمان را از هم گستت؟
    نمیدانم.
    نمیدانی.
    نخواهیم دانست.
    و این همان دوره ی گردش ماست.
    بدون تقاطع
    بدون همرسی.
    سر نخ بعدی :اواز
    ویرایش توسط MIS_REIHANE : 2016/12/26 در ساعت 23:35
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2014/01/30
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    49
    امتیاز
    4,854
    شهرت
    0
    180
    کاربر انجمن
    ابتدا صدایش را شنیدم و بعد صورتش را دیدم. گیسوانش شراره های آتشی بود که بر شانه هایش ریخته یود و چشمانش دریایی بود، طوفانی. با آن لباس حریر به نظر می رسید از آن سوی آسمان ها آمده است.
    ولی محسور کننده ترین خصوصه اش، صدایش بود. آوازش آنقدر دلنشین بود که بلبلان نیز به دورش جمع شده بودند تا گوش فرا دهند. آوازش زیبا بود؛ مانند خنده ی هزار کودک؛ چون نغمه ی صد ها بلبل، مثل شرشر ده ها آبشار. گویی ایزد، تمام آواهای دل انگیز را در صدایش ریخته بود.
    سرنخ بعدی: اولین پرواز
    حتی آن هایی که فکر می کنند سرنوشت از قبل مشخص شده، قبل از رد شدن از خیابان ابتدا دو طرف آن را نگاه می کنند[LEFT]
    استیون هاوکینگ[/LEFT]
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    لبه‌ی پرتگاه ایستاده بود و جنگل برفی زیر پایش خود نمائی می‌کرد. درخت های سوزنی کاج، تن پوش سفید بلورهای برفی را به تن کرده بودند. چند خانه و هیزم هایی که هنوز از آن ها دود بلند می‌شد هم قابل مشاهده بود. ولی فقط همین! این نقطه از جنگل واقعا خالی بود. سرد بود، حتی سرد تر از اولین روزی که سر از تخم در آورد.
    جوجه عقاب، پرهای تازه‌ و قهوه‌ای رنگش را تکانی داد و نوک خمیده‌اش را روی زمین سنگی کشید. رد سفیدی ناشی از خراشیده شدن سنگ به جا ماند. پرهایش وحشیانه با باد می‌رقصیدند ولی چشم های ریز و سیاهش روی منظره‌ی زیر پایش ثابت بودند. خدای من! پاهایش داشتند یخ می‌زدند. چقدر دوست داشت هرچه سریع تر این کار را تمام کند و زود‌تر به لانه‌اش بازگردد.
    بال های کوچکش را باز کرد. حس می‌کرد باد سرد زمستان خود را زیر آن ها گرم می‌کند. ناگهان باد کمی شدت گرفت و او چند قدمی به عقب پرت شد؛ جایی میان کپه‌ی کوچکی از برف. برف ها به کناری ریختند. عقاب، شق و رق خود را بیرون کشید و تن لرزانش را محکم تکان داد. نگاهی به خورشید سرد انداخت. قدمی به سمت انتهای سنگ یخ زده برداشت و خود را رها کرد. مادر مرده‌اش چقدر به او افتخار می‌کرد!
    زمین به او نزدیک و نزدیک تر می‌شد. چشم هایش پر از اشک شد و به زحمت بال هایش را تکان داد. مادرش همین ها را گفته بود! پس چرا کار نمی‌کرد؟ عقاب، بال هایش را حتی شدیدتر بالا و پایین برد و همینطور که حریصانه برای حفظ جانش می‌جنگید، خود را پیچ و تاب داد. یکی از بال هایش به کناره‌ی صخره‌ گرفت و زخمی عمیق برجای گذاشت. درد در اعماق وجودش نفوذ کرد. باز هم پیچ و تاب می‌خورد ولی بال چپش به کار نمی‌آمد.
    از جنگیدن دست کشید. خود را به دست باد سرد سپرد. به سمت زمین سرعت گرفت. پیکر کوچک او، شاید با صدایی ناچیز، پخش زمین یخ زده شد. سر پرنده بیچاره شکست و گردنش با حالت رقت انگیزی خم شد. شاید فقط خودش صدای خرچ شکستنش را شنید. کمی تقلا کرد و بعد، جان داد.
    اندک خون قرمزش روی برف ها جاری می‌شد و در میان ذرات سفیدش نفوذ می‌کرد. چه نقاشی زیبایی!

    سرنخ بعدی: تو
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2016/07/20
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,264
    شهرت
    0
    210
    تایپیست
    آن روز که مردم، بهتر بگویم کشته شدم، دنیای رنگارنگم همه سیاه شد! همه صداهای جهان اطرافم خاموش شدند و همه روشنایی ها تاریک گشتند! دلم می خواهد از تمام نقاط وجودم فریاد بکشم و این فریاد ها را نقش کاغذ کنم! دلم خیلی چیز ها می خواهد... دلم می خواهد حرف هایی را که هیچ گاه برای شنیدنشان صبر نکردی حالا بگویم! می خواهم فریاد هایی که سرت نکشیدم را حالا بکشم، من می خواهم حالا که صورتت را نمی بینم راحت تر بگویم که منفور ترین دوست داشتنی تمام دنیاها هستی! بذار بگویم که مردم وقتی آن قدر گفتمُ گفتمُ گفتم و شنیدی اما نشنیدمُ نشنیدمُ گم شد! گم شد و چون گن شد کاری کردی که بمیرم...می خواهم حالا خیلی چیز ها بگویم اما حیف... در غالب کلمه ها نمی گنجد! کلمه های معمولی مثل تو نمی توانند بار وجودت را بر دوش بکشند، اما شاید طُ بتواند! مردم وقتی طُ رفتی...

    سرنخ بعدی: آب
    ایستادی سر چهارراه تردید
    درگیری
    که بمونم و
    مظلوم تر شم بذارم همه از روم رد شن
    یا بشم یه
    نامرد که با طبیعت خودشو وقف داد با مرگ آدمیت

  10. #19
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    شیراز
    نوشته‌ها
    1,534
    امتیاز
    64,504
    شهرت
    0
    7,570
    رئیس پليس سایت
    مهتاب بر آبِ ناب می تابید. آب هم کم نمی گذاشت، چنان مهتاب را باز می تاباند گویی مَه و مهتاب، افتاده در آب، در بَند اند.
    ولی نه، مَه نه در آب بود و نه در بند. آب بود که رُخِ مه را در دل حک کرده بود. خود را می فریفت، مَهی آنجا نبود.
    آن دو جز در ظاهر، بهم نمی آمدند. یکی ماه مغرور، روشنگر شب ها، پنهان در حجاب ابر ها.
    دیگری آب زلال، لبریز از مُغاک، خاکی تر از خاک.
    نَه، این دو بهم نمی آمدند.
    ولی ماه هنوز مهتابش را به سوی آب دراز کرده بود و آب هنوز تک چشم آسمانی اش را در دل محفوظ داشته بود.
    هردو در رویای ناامیدانه ی وصال...


    سرنخ: تیک تاک
    :Its my family's house,Its my children's house




  11. #20
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    تیک تاک ساعت مرا ب بازی میگیرد.سعی میکنم خوب باشم.زیبا تر از همیشه .لباسهایم را مرتب میکنم .او می اید.من میدانم.نگاهی در اینه ب خود می اندازم.کمی رنگ پریده شده ام.موهایم را بیشتر و بیشار شانه میکنم.اه خدای من! عطر مورد علاقه ام! خودم را در بوی فوق العاده ی ان غرق میکنم.فکر او مرا از این دریا بیرون میکشد.روی صندلی مینشینم.وای! او چای دوست دارد! البته هیچوقت میهمان من نشده اما من میدانم.انتظار سخت است.حتی با اینکه میدانی وقتی او بیاید اخرین لحظه ایی است ک میتوانی پلک بزنی.پنجره باز می شود.بدون اینکه تکانی بخورم ب لیوان چای خیره میشوم.صدایش را میشنوم.نحوا گویان بسمت من می اید.گردنم را میبوسد.احساس زیباییست.وقتی مرا در اغوشش میگیرد بهترین حال دنیا را دارم.افتاب در حال غروب است.زمان همانیست ک هم من میدانم هم او.خوب است.مخصوصا زمانی ک همبازی ات "مرگ" باشد.و این اخرین عشق بازیست در این دنیای فانی.
    سرنخ بعدی : مهتاب
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
صفحه 2 از 3 نخست 1 2 3 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 24

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چالش توصیف بخش اول:سالها بعد
    توسط س.ع.الف در انجمن داستان گروهی
    پاسخ: 8
    آخرین نوشته: 2018/09/01, 13:14
  2. توصیه هایی برای ایجاد زلزله در زندگی!
    توسط f.s در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2018/03/06, 14:55
  3. پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2015/06/16, 10:27
  4. توصیه به هشتمی های سال اینده
    توسط .AvA. در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2015/06/11, 15:01
  5. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/12/01, 19:03

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •