تیم نقد: MELISANDER &MIS-REIHANE
Melisandre
خوب سلام
داستان شما خیلی تکرار فعل داشت که تو ذوق می خورد... و یک فلش فیکشن بود پس خیلی نمیتونم مسائلشو باز کنم و بگم این اونه و اون اینه چون خیلی مسئله ای نداره... مشکل اصلیش همین نثر افتضاح و پراکنده و خشک و گیر دارش بود... شما اصلا فضا سازی نداشتی که بد نمی شد اگه یکم استفاده یم کردی از این تکنیک به علاوه توصیف هم نداشتی کاش اون گله رو توصیف می کردی حداقل... اصن روی داستان به نظرم وقت نذاشته بودی خیلی و تنها جنبه ی مثبتش که باعث شد خیلی هم ازش بدم نیاد شوک و گره ای بود ک ایجاد کرده بودی... گره ک نمیشه بهش گفت بلکه اصن پی رنگت همون بود... من ب خاطر همین شوک تهش تأیید می کنم که پی رنگ داشت و الحق که خوب و باحال بود، درسته یک کلیشه ی بسیار تکراریه اما من بار ها گفتم با کلیشه مشکلی ندارم کلیشه ای که به صورتی نو بیان شه که تو ذوق نخوره و واقعن مضوع داستان تو، تو ذوقم نزد خداییش... اما نثر اصللا روون نبود و توصیف و فضا سازی نداشت... البته به شخصیت پردازی هم ک نیاز اونجوریی نبود یعنی اصن نیاز نبود... در مجموع فلش فیک بدی نبود به اون صورت اما از اون جایی که پیِ کارت خوب بود به خصوص تهش... خیلی میتونستی روش کار کنی و با برطرف کردن این هی افعالی ک تو نثر گذاشتی ک حال آدمو بد یم کنه و گیر ایجاد میکنه و به علاوه با افزودن کمی چاشنی توصیف خعلی بهترش کنی... پرش لحنم داشتی و اشکال نگارشی هم ک فراوون... جمله هات هی کوتاه کوتاه بود ک هیچ کلا چرا نقطه نداشت خوب؟
متوسط بود خیلی متوسط
MIS_REIHANE اول اینکه داستان سر تا سر فیکه.ی موضوع کاملا کلیشه ای و کاملا تکراری با ی نثر ضعیف.فکرشو بکن این دوتا به اضافه ی ایرادات نگارشی و نثر نپخته با هم قاطی بشن چی در بیاد ازش.
درمورد نثر و این جور چیزا بگم ک.اول اینکه خیلی خامه.خیلی سر سری نوشتی و رو هیچ جا و هیچ کدوم تامل نکردی.ی مشت جملات تکراری و بیخود ک واقعن نیاز به ده بار بازگو کردنشون نبود رو هی نوشتی و بخیه زدی به هم دیگه.ی چیزی داریم ب اسم انتخاب صحح کلمات.نویسنده وقتی تو نوشتن ی چیزی سرش بشه وی هدف منسجمی داشته باشه صد در صد از توصیفات (شامل فضا سازی)و تشبهیات(شامل توصیفات ادبی برای خوشکل کردن متن)بهره ی زیادی میبره.بعدشم من تو ی هر جمله باید ی باری بهم اضافه بشه.چون نوینسده اگه جملاتش رو با احساست انتخاب کنه و برای نوشتن هر کدوم ی ایده و سلیقه و تفکر پیشنه ایی تو ذهنش داشته باشه صد در صد این بار عاطفی باید ب من القا بشه.متاسفم.غیر از اینکه نشد تازه هیچ حسی هم بهم دست نداد صرفا بخونم بره.حتی باعث نشد ب این فکر کرنم اخرش چی میشه.ببینید.شما وقتی میخوای ی نثری رو با حالات خودتون و اون احساس درونیتون عجیبن کنید باید بی پیرایه بنویسید.این زنده بودن و هدفدار بودن توی نوشتن صد در صد خیلی بهتر از سر سری نوشتنه.هرچه از دل بیاد ب دل میشینه.شما وقتی ی چیزی رو مینویسی ک بیان اسحسات و بیان ذوق ادبیتون باشه صد در صد ب دل میشینه.وقتی من تو این نثر حتی یکدستگی نمیبینم چجوری میتونم توقع داشته باشم ک بقیه ی نکاته ی نثرو رعایت کرده باشه؟بازم میگم نپخته و خیلی خشک بود.کاری ندارم ب اینکه پرش داشت و این حرفا.اما توصیه ی من ب شما اینه ک شما بیا در این سبک و سیاق بیشتر بخون و بهره ببر.تا وقتی بازنویسی میکنی نوشتارت شیوا تر از قبل بشه.چون ب قول (سین .صاد)نوشتاری ک بدون مطالعه باشه ده بارم بازنویسی بشه بازم همون غلط هاشو تو خودش حفظ میکنه.
من باب پیرنگ عرض کنم ک.ب نظرم این ی داستان بود.ن ی طرح.ک بخوام استطلاح پلات رو به کار ببرم براش.شما خط اولو نگاه کن:نور آفتاب چشمانش را میزد ، با چشمانی نیمه باز به ساعت نگاه کرد ، دیرش شده بود ، سریع از جایش بلند شد ، همچنان گیج بود ، به اطراف نگاه کرد.
ایا این عبارت متوالی و به هم پیوسته ک فقط نوشته شده ک نوشته شده باشه،جذب و معلولیتیم داره؟خیر.پس میگم این ی داستانه و تمام.جدا از این.عناصر پلاتو من توش نمیبینم.
در بحث سوژه اگه بخوام چیزی بگم.اینه ک سوژه مهم ترین قسمت داستانه.حتی ممکنه توی داستان اسمی ازش برده نشه و فقط ی ایده ی و ی الهام اولیه باشه.مثال:ب من وحی میشه برم ادامه ی داستانمو بنویسم تا خواننده ها کلمو نکندن.همینطور ک روی تخت خودم نشستم و با معشوق هام حرف میزنم (اشاره به کتب)لاکپشتمو میبینم ک داره از اکواریوم میاد بیرون.میشه پرده ی اولیه ی داستانم. و بعد میرم سراغ ی داستان جدید و جرقه رو اتیش میزنم و نغمه رو مینویسم!(ایا میدونستین جرج ار ار مارتین ایده ی اولیه نغمه رو از لاکپشت هاش اورده بود؟ منبع سایت نگا دانلود یکی از تاپیکاشون)
سوژه چقد قشنگ ادمو سوق میده ب سوی هدف و داستان نیوسی.سوژه ی خوب صد در صد داستان خوبی رو ب بار نمیاره.نویسنده باید اونو شکل بده.من اینجا چی دارم؟غیر از ی موضوع قدیمی و کلیشه ایی و کلا سوژه رو هم اگه اسم داستان در نظر بگیرم میبینم هیچی نیست و بیشتر ب ی انشا میخوره تا داستان.هرچند نویسنده میتونست خیلی بهتر اون سوژه رو بپرورونه.ک نکرده و در نتیجه بدرد نخوره.
داستان نتیجه ی خاصی نداره.پسره میره و میره و میره و گل رو میزاره رو قبر دختره و تموم.نتیجه ایی خوبه ک پند اموز باشه یا حداقل ادمو حالی ب حالی بکنه.اینقد داستان پیش پا افتادس ک ادم میتونه اخرشو حدس بزنه و هیچ جذابیتیم نداره.تازه باید با موضوع همخونی داشته باشه.که خداروشکر اخرش ب کل داستانش میمود و ی همانگی داشت.مثه ی ترازو .اگه میانه و اغاز داستان لق میزد نتیجه گیری هم همینطوری ساده و بی کشش بود و همنوطوری لق میزد.ولی خوبه ک نویسنده سطحشو حفظ کرده.اگه ی پایان غافلگیر داشتیم ثد در صد بدترین حالت ممکن برای داستان پیش میومد.چ بهتر ک همخونی داشته باشه.ولی نتایج داشتان باید ی چیزی ب ادم بگه.من نمیدونم حتی محتوای خود اصلی داستان چی میتونه باشه ک نتیجش چی بشه.مثلا داستان های ادبیات تعلیمی.خوب ی چیز یاخرش ب من یاد میده.داستانای اخلاقی.ی پند اخلاقی داره.این چی داره؟نمیدونم!نداره هیچی.
در کل.داستان موفق نمیشه.چون سر تاپا فیک و بی اساسه.من شخصا خودم ده ها بار ی چنین داستانی رو تو سایت های مختلف خوندم.چ بسا ک نویسنده ی گرام(قصد توهین ندارم)ایده ی اولیه رو اومده از اینا گرفته ولی حواسش نبوده مثلا زده کپی ست کرده.با یکم تغیر و از این حرفا.ولی کلا.سعی کنین خلاقیت داشته باشین.اینطوری بیشتر ب دل میشنه کارتون.خسته نباشید و ب امید کارای بهتر.