ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/07/20
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,264
    شهرت
    0
    210
    تایپیست

    وقتی آدم ها می میرند...

    به نام خدا
    وقتی آدم ها می میرند...

    بخش اول

    هیچ وقت در تاریکی تصمیم نگیرید. هر تصمیمی که گرفتید احساسی خواهد بود.
    عصر است و هوا کم کم به سمت خاموشی می رود. پس پرده ی سنگین را می کشم و اجازه می دهم آخرین چکه های نور روز کلماتم را کنار هم بچینند :«هی می دونی یه جمله ی قشنگی هست که میگه یکی که مرده دیگه نمیمیره...آدمی که ناراحت شده مگه دوباره ناراحت میشه؟»
    بیرون باران پنجره را به گلوله بسته است و من با انگشتم آرام آرام مسیر قطره ها را به پایین دنبال می کنم.
    - دقت داری چقدر تیکه می ندازی؟
    چه قدر قشنگ وقتی پایین سر می خورند بقیه را هم با خود یکی می کنند... شاید من هم بتونم توی راهم همه رو با خودم یکی کنم!؟ :« البته می دونی شاید کسی که ناراحت شده بتونه یه بار دیگه هم ناراحت شه... در هر حال به نظر من شکستن بد تر از مردنه مگه نه؟»

    • میشه بس کنی؟

    نه نمیشه! نمیشه بس کنم! می خوام حرف بزنم و تو باید گوش بدی عوضی :«می دونی چیه؟ بعضی موقع ها فکر می کنم چه خوب میشد اگه تو کلا نمی تونستی حرف بزنی... خیلی میری رو مخ... مراقب خودت باش یهو دیدی داغونت کردم....»

    • هه چجوری؟ می خوای بکشیم؟ خوب تو که خیلی وقته منو کشتی! می خوای بشکنیم که بد تر از مرگمه؟؟؟ خوب شکستی... وقت میبره تا دونه دونه ی تیکه های شکستمو دوباره بشکنی...

    قطره ها سر می خورند اما انگشتم حرکت نمی کند. چندین ثانیه طول می کشد تا متوجه می شوم ناخن هایم به پوست کف دستم فشار می آورند. :« نه خیلی ساده تره... قرار نیست وقت بذارم همه تیکه هاتو خورد خاکشیر کنم...»

    • پس چی؟
    • هیچی... خودمو می شکنم...
    • لعنتی!

    عوضی، عوضی، عوضی... می خوام داد بکشم دیوار ها را خاکستر کنم و بگویم «عوضی» آن قدر بلند که دنیا بلرزد اما صدایم به من خیانت می کند... چه طور لحنی به این آرامی هم میتواند وجود داشته باشد؟ :« میدونی خیلی چیزا خیلی ساده تر از اونی هستن که ما آدما فکرشو می کنیم... چرا ماها عادت داریم چیز های ساده رو پیچیده ببینیم؟ و پیچیده ها رو ساده بگذریم؟»

    • خفه میشی؟
    • چرا واقعن آدما اینجوری ان؟ نظری نداری؟

    دستم هنوز مشت است، اما کم کم بازش می کنم، ادامه می دهم: «واقعن نظری نداری؟»
    به جای ناخن ها روی کف دستم خیره می شوم... خشم چقدر عمیق می برد... خشم؟ یا شایدم چیز دیگری...

    • چرا دارم! به نظر من بهتره یکم خفه شی... صدات مزخرفت صدات روانیم می کنه...

    قرار است خفه شوم؟ خفه می شوم!
    با شدت سرم را بر می گردانم و در چشمانش زل می زنم... من خفه می شوم! شاید تمام احساساتم، تمام عواطفم، تمام افکارم و تمام خاطره هایم در چشمانم جمع می شوند... تمام وجودم...
    حتی پلک هم نزن! آره آفرین اشک... اشک خوبه. بذار جمع بشه...

    • اه خفه شو... چشماتو خفه کن... عوضی چشات....

    اه نفس نکش! صداش اعصابمو خورد می کنه! به خصوص... به خصوص وقت هایی که می لرزه... نفس نکشی میمیری، نفس بکشی می کشی! اصلا چرا وجود داری؟
    حس می کنم دو تا آدم مختلف شده ام چون دوباره تنها چیزی که می شنوم صحبت هایی راجع به خفه کردن زندگیست... دوتا آدم متفاوت، یکی کنترل مغزم را به دست گرفته و دیگری زبان... چه بی رحم است... کدام؟ کدام بی رحم ترند؟ نمیدانم...

    • میتونی؟
    • اممم خیلی راحت...
    • میشه انجامش بدی؟
    • نه... نمیشه... من خودخواهم این کار و نمی کنم...

    خدا را شکر این بار هر دو در یک چیز اتفاق نظر دارند...

    • تو خودخواه نیستی... همین الان پنجاه تا دلیل می تونم بیارم ک بهت ثابت بشه خودخواه نیستی...
    • من خودخواهم خیلی خودخواه...
    • نه تو خودخواه نیستی... نیستی نیستی.... اگه خودخواه بودی الان اینجا وای نستاده بودی... تو چشمام نگاه نمی کردی... سعی نمی کردی کمکم کنی... اگه خودخواه بودی...
    • ... من خودخواهم و به هیچ عنوان حاضر نیستم از سر چیزایی که دوست دارم بگذرم...

    از این نگات متنفرم! منو این شکلی نگاه نکن عوضی! و ادامه می دهم: « قرار نیست خفه شم... چون اون وقت تو هم میشی... و من اینقدر خودخواه هستم که نخوام بهترین چیزامو از دست بدم... حتی اگه از دست برم...»

    • چرا تو اینقدر لعنتیی؟
    • هعی... نمی دونم... خوابم میاد...


    لعنتی؟ صفت است یا اسمی خاص؟ چرا؟ چرا یک توهم نیستی... تا وقتی دست به روی گونه هایت کشیدم محو بشی و این کابوس عظیم را پایان بدهی؟ چرا؟ چرا با حرف هایت پلک هایم سنگین می شوند...؟
    واقعا خوابم می آید... حس می کنم کرختی از انگشتان پاهایم تا فرق سرم را تصاحب می کند...

    • منم...
    • خیلی خوابم میاد... خواب نه خواب...
    • می دونم... خواب... منم خوابم میاد... می خوام بخوابم
    • نه تو حق نداری بخوابی باشه؟

    چه جالب یک نقطه ی اشتراک دیگر...

    • چرا؟

    چون تو نباید هیچ قدمی رو به نابودی بر داری... چون من... من... اه مطمئنم حتی ذهن هم آنقدر امن نیست که بعضی حرف ها را راحت تکرار کرد... حتی به خودت هم نمی شود اعتماد کرد.. اصلا شاید خودت مزخرف ترین و دهان لق ترین کسی باشه که میشناسی... خودت، سریع لو میره اگه بهش بها بدی... و اگه ندی. . .
    خوب ممکنه بره و برنگرده... اون وقت از درون پوچ میشی و با یک فوت محو میشی. تو نباید بخوابی... چون، چون من... چون من دوست دارم!

    • چون من می گم...

    چرا سکوت تا این حد کر کننده است؟

    • دیوونه داری داغون میشی... بذار کمکت کنم...

    از کجا می دونی هان؟ از کجا؟ تو هیچی نمی دونی! هیچی! :« نه اصلا... نمیشه»
    لعنت به تو! چرا نگفتی داغون نیستی؟ چرا؟

    • داری می افتی... دستتو بده احمق
    • نه نمی دم... نمی تونی منو بکشی بالا می افتی...
    • اشکال نداره... اگه با تو بیفتم...

    آره بعضیا ارزشش رو دارن! می خوام بدونم اگه می دونستی که به خاطر تو دارم میفتم باز هم همینو می گفتی؟ اما قرار نیست تو بفهمی... :« نه تو قرار نیست بیفتی باشه؟ قرار نیست بیفتی...» نه! دهنتو باز نکن! :« هیس! هیچی نگو... قرار نیست دستمو بگیری حتی اگه بی افتم... باشه؟»

    • چه فرقی بین افتادن وجود داره؟ تو در هر حال می افتی چه دستتو بدی چه ندی... فقط ... فقط...

    اه چرا نمی فهمی نباید حرف بزنی؟ فقط چی؟ فقط تو هم میفتی و من می دونم تو به این راحتیا بلند نمیشی... اگه بلند نشی من چی کار کنم؟ بلند نشی... تو یک توهم دوست داشتنی هستی! :« نه.... من می افتم اما تو نه... فرقش اینه ک تو هم می افتی... من خیلی خودخواهم قرار نیست تو بیفتی باشه؟»

    • آخه بد بخت... اگه دستتو بگیرم شاید نیفتی... چرا بهم اعتماد نمیکنی...؟ چرا آشغال؟ چرا؟

    من بد بخت نیستم! من بدبخت نیستم باشه؟ نیستم!
    تازه فهمیدم در حال جویدن گوشت پشت لب پایینی ام هستم :« نه! خیلی ریسکش بالاس...»

    • تو مزخرف ترین آدمی هستی که تا الان دیدم...

    من مزخرف نیستم!
    دستم را به لبم می کشم، خون می آید :« مهم نیست برام»

    • نمیشه مهم نباشه... باید برات مهم باشه... تو باید برای من ارزش قائل شی... نباید این قدر منو نادیده بگیری... اعصابمو به هم میریزی... حواست نیست چه قدر بهم تیکه می ندازی؟ سنگم باشه بعد یه مدتی میبینی ترک بر داشته... نمی فهمی؟ نمی فهمی عوضی؟

    آره راست می گی! مهمه برام ولی آیا تو باید بدونی؟ کویر هم دشت سبزی بود که بارون گفت دوست دارم...
    دهانم مزه خون می دهد: « نه دستت رو دراز نکن... فوقش می افتم... قرار نیست برای ابد بیفتم... دوباره بلند میشم... شیشه ای نیستم... نمیشکنم با یه زمین خوردن...»

    • بلند میشی؟
    • آره... سخت نگیر...
    • بهم قول میدی؟

    نه معلومه که نه! ولی اگه قول ندم تو قول می دی که با من نیای؟
    خیلی ناگهانی حس می کنم معده ام بالا می آید... سر راهش قلبم را با خود همراه می کند و قرار می گذارند از دهانم بیرون بیایند... تمام اراده ام را به کار می گیرم تا دستم را تکان ندهم... قرار نیست دستم روی سینه ام یا حتی دهانم قرار بگیرد...
    تو نباید هیچی بفهمی باشه؟ نباید... من کاری می کنم که هیچی نفهمی... اونقدر خودخواه هستم که نذارم حس کنی دنده هات له می شن و قلبتو پاره می کنند... :«خوب ببین الان خوبم... همین الان افتادم... »
    در کلنجارم، مزه ی خون در دهانم، سوزش خراش های عمیق کف دستم و حس نابود کننده ی درونم را نادیده بگیرم... : « و بلند شدم... الان خوبم خیلی خوب...»

    • خوبه
    • دیدی؟ خیلی راحت بود...

    چه طور می تونم اینقدر خوب دروغ بگم؟؟
    بسه! بسه! بسه! تو خوبی... تو ادامه می دی! باید ادامه بدی... به خاطر... به خاطر... به خاطر چی؟ همونی که از خشم برنده تره؟

    • چه طوری میتونی انقدر تظاهر کنی؟ چطوری؟
    • من متظاهر نیستم...
    • چرا هستی... تو متظاهری... تومتظاهری... خیلی خیلی...
    • ... متظاهرم؟ متظاهر؟

    کف دستانم را نگاه می کنم و ادامه می دهم: « باشه متظاهرم... قرار نیست منو بفهمی باشه؟»

    • چرا؟ چرا آخه؟ چرا؟

    چون... چون... چون حتی نمیتوانم فکر کنم...! چون من ... من نمی خوام وابستت شم! نمی خوام با فهمیدنم بلایی سرم بیاری که سرت آوردم! چون من دیوانه ام! چون دوست دارم وابستم بشی اما برام مهم نباشی! چون من نمیخوام وقتی ولم کردی اذیت بشم... من می خوام مهم تره باشم...

    • چون من می گم...
    • من می خوام کمکت کنم... عین تو... می دونی حس می کنم عین تو شدم...

    نه، نه، نه نه! نه! شبیه من نمیشی!

    • عین من؟ نه نه نه! تو حق نداری عین من شی!
    • چرا؟

    نه! چرا دیوار ها نمی ریزند؟ من داد می کشم، خیلی خیلی بلند! گوش هایم کر شده؟! چرا صدایم را نمی شنوم!

    ] سین.صاد [
    ***

    بخش دوم

    صدای بارون همراهه صدای اون... چه ترکیب فوق العاده ای!
    قزه های خیس باران مثل اشک های هیچ وقت گریه نکرده ی دلم، دیوانه وار به شیشه می کوبیدند...
    صدای مزخرفش... چی داره میگه؟ نباید بفهممش؟ چطور میتونه بعد از این همه کاری که به خاطرش کردم باهام اینجوری حرف بزنه؟ یعنی اون هیچ وقت نمی بینه؟ چرا اون باید منو بفهمه؟ چرا؟ چرا؟ . . . کلی چرا و سوال نپرسیده در مغزم سعی می کنند با لگد کوب کردن دیگری زود تر بیرون بیایند، اما تنها چیزی که بهش می گویم این است: «... من می خوام کمکت کنم... عین تو...»
    یک آن احساس می کنم دارم بی احساس می شوم، درست مثل او :« می دونی جس می کنم عین تو شدم...»
    بهم می پرد: «عین من؟ نه نه نه! تو حق نداری عین من شی!»

    • چرا؟
    • کجات عین منه...؟

    کجام؟ کجام؟... سوال جالبیه! حرفام؟ رفتارام؟ تیکه هام؟ لعنتی! اون خیلی تأثیر گذاره... و من می فهممش!

    • عین تو حرف می زنم... حرفاتو می فهمم... هیچکی به جز ما نمیفهمه چی میگیم... نه؟
    • تو عین من نیستی... یعنی نباید باشی...
    • چرا؟
    • چون من نمیتونم یکی عین خودمو تحمل کنم...

    من فقط می خواستم برای تو خوب باشم... همین!

    • چرا خودت که خیلی مظلومه...
    • نه اون خودم... خودمی که تو میبینیش و قراره عینش باشی... نه تو نمیتونی تونباید...
    • نگران نباش عین تو نمی شم! من هیچ وقت نمی تونم با کسی که دوسش دارم این جوری رفتار کنم... ولش کن اصلا!
    • ممنون... عین من نباش... خواهش می کنم...
    • باشه مغرور متظاهر لعنتی!

    بارش باران شدید تر شده و تپش قلب من بالا گرفته است... باز هم آن حس مزخرف... وقتی محتویات قلبت به بالا جوری می پیچند که کل بدنت تیر بکشد...
    این که آدم ها معتاد چیز هایی هستند که از بین می بردشان وافعا عجیب است...

    • خودت چطوره؟
    • خودت؟ خوبه... این چند وقته مهربون بودم باهاش
    • خوبه خوش حالم...
    • می دونی... کم کم دارم یاد می گیرم نزنمش...
    • خوبه خیلی خوبه...

    به امید این که چیزی جز «خوبه» بگوید، ادامه دادم: « دارم سعی می کنم اینقدر نادیده اش نگیرم...»

    • خوبه
    • اه بس کن هر چی میگم میگی خوبه...

    رویش را برگرداند! باز در تلاش است چیزی را از من قایم کند... شاید یک احساس، شایدم...
    طبق معمول با انگشتان خوش فورمش بازی می کند، چنگ می زند در موهایش و آن ها را بالا می دهد و عوضی... باز هم خودش را به بی تفاوتی می زند!

    • خوبی؟

    از آن جملات یک کلمه ایست که می تواند بند بند وجودم را ذوب کند... نمیداند چه قدر دیوانه ی این خوبی گفتناشم... آن صدای نجومی اش با آن دو تا تیله مشکی، قابلیت دارند مغزم را از مرز جنون رد کنند...اما چیزی که جلویش را می گیرد، جواب است.

    • خوبم...

    ار آن نگاه های معنا دارش که به من می فهماند باورش نشده، فراری ام... خوب، خوبم، مثل کسی که بعد از تصادف بلند می شود و می گوید چیزیم نیست و چند قدم آن طرف تر به زمین می افتد...

    • بابا خوبم... تو چرا همش از من می پرسی خوبی؟ خوبم حداقل الان خوبم...
    • حس می کنم خوب نیستی...
    • حس ها همیشه درست نیستند گاهی اوقات اشتباه می کنن...!
    • شاید... شایدم نه...

    در برابر بعضی حرف هایش حرف هست اما کلمه نه...
    می خواهم بهش ثابت کنم که حالش برایم مهم است و مطمئنش کنم که می فهممش :« تو چطوری؟»

    • من؟
    • من خوبم...
    • توخوب نیستی...!
    • خوبم... گفتم خوبم... باشه؟ خوبم

    انگار خیابان ها و ماشین ها هم با ریتم و وزن بحث ما هماهنگ بودند... چه سمفونیی! :« خیلی خوب خیلی خوب... باشه باشه... می دونم نمی خواد بگی... من حق ندارم... باشه باشه... سعی نمی کنم نه نه سعی نمی کنم درکت کنم...»
    کاش کلید خوب شدن اش دست من بود... اذیتم می کند ولی حتی اذیت کردن هایش هم قشنگ است!

    • ممنون
    • می فهمی داری داغونم می کنی؟ با حرفات؟ با نگاهات؟

    چیز هایی را به زبان آوردم که هیچ وقت حاضر نبودم بهش بگویم مبادا نراحت شود... و خوب ... خوب کمی هم برای غرورم! ولی حالا چی؟ چی می گویم؟

    • نمی دونم

    هر لحظه بیشتر عصبی ام می کند. باران خیلی شدت گرفته و در جان من سیل به راه است و کم کم من راب ا خودش می برد... اگر این سد نبود الان از بین رفته بودم... اما ترک های ریزی را حس می کنم... خیلی ریز : «ندون... تو هیچی ندون...»

    • می دونی که میدونم...
    • تو همیشه میدونی... معلوم نیس چطوری... ولی می دونی...

    دستانم به لرزش افتاده اند. و قلبم... با حرف هایش تیر های مرحم داری را واردش می کند...!
    و قرار نیست این بار نفس های من بلرزند...

    • خیلی چرتم نه؟

    و ترک های ریز عمیق می شوند... :« خیلی مزخرفی خیلی تو عوضی ترین آدمی هستی ک دیدم... تو مزخرفی... تو چرتی... تو به درد نخوری... تو رو مخی... تو... تو ... تو ی لعنتیی... »
    جنگی نرم بین مغز و قلب... هر کلمه دستانی را می سازد که هر لحظه دور گلویم را تنگ و تنگ تر و محکم تر می فشارد، نفس هایم را به شماره می اندازد و مثل باد، بیدی که من باشم را می لرزاند... فکر این که ممکن است ناراحت شده باشد، قلبم را به آتش می کشد...
    این حرف ها واقعیت دارند... من آن ها را گفتم ولی حقیقت ندارند! حقیقت ندارند...
    حقیقت این است که او شاید بهترین آدم روی زمین نباشد ولی قطعا بهترین آدم زندگی من است... پس آن انگشتان کثیف را از گلویم جدا می کنم: « نه فوق العاده ای... معرکه ترین آدمی هستی که تا حالا بوده... تو خارق العاده ای... تو حرف نداری... تو...»
    دیگر نمی توانم ادامه دهم... ترک ها مدام عمیق تر می شوند... چیزی در گلویم گیر کرده و راهش را بسته است، باعث شده گرد و خاک در چشمانم برود ... کسی اینجا به من یاد بدهد چگونه بغض را می خورند، من دارم آن را بالا می آورم... نه! من گریه نمیکنم! اجازه نمی دهم ترک ها عمیق تر از اینی که هست شوند... بعد از این همه مزخرفی که به زبان آوردم دیگر گریه نیم کنم! نه! و...
    دنیا مال من شد... حالا می توانم همین جا تا صبح گریه کنم... سد ها شکستند... همینجا درست در میان دست های طُ... قدری محکم بغلم کرد که ترک خوردگی های قلبم را چسباند...!

    • ببخشید.. باشه؟ ببخشید....
    • می بخشم...
    • ممنون

    دلم نمی خواست سنگی که در گلویم گیر کرده بود را حس کند... : « فقط بهم نگاه نکن و باهام حرف نزن...»

    • باشه...

    اما چطور می توانستم دست از آن صدای مزخرفش اش بردارم؟ من صدایش را می خواستم... صدایت مال من؟ : «نه نه حرف بزن.. حرف بزن...»
    سکوت مرگباری حاکم می شود... می شکنمش : «حرف بزن... نیازش دارم... باهام حرف بزن... باید حرف بزنی... حرف...»

    • هی آروم باش... آروم باشه باشه خیلی خوب...

    من آرام ام... انگار آسمان هم آرام گرفته است... دیگر ابر هایش از غم هجر کسی های های گریه نمی کنند...
    همان طور که بغلش را با تک تک سلولهایم می بلعم و هضم می کنم، تا جایی که می شود نفس های عمیقی می کشم تا بویش را در ریه هایم حک کنم... شروع می کند.

    • یکی بود یکی نبود... توی قصه … ی ماوقتی آدما می میرند... که احساس نباشه... لازم نیست حتما مرگ بیاد سراغت تا بمیری... وقتی از حس ها زده شدی وقتی ترجیح دادی نباشن... تو مردی... مرده ای که متحرکه و اینقدر صبر می کنه تا . . .



    [ الف.ح ]

    پایان 95/8/1


    نمی دونم چرا همه ی خط تیره ها شد نقطه اما غلط نگارشی تلقیش نکنین... این داستان پرش لحن داره خودم میدونم و قول میدم ویرایش دوباره اش پرش هاش بهتر بشن و نابود... داستان رو دیالوگ های خامشو اول نوشتم و بعد برای این که دو تا فضا سازی نیاز داشتم و دو زاویه دید پارت دومشو دادم یکی از دوستام فضا سازی کرده و خوب اون به طبع بهتره... البته نثر رو خودم نوشتم و یک تغییراتی دادم و سعی کردم پرش هاشو درست کنم... لطفا بخونینش و نظراتتون رو صادقانه بگید و کوبنده نقدش کنین
    ویرایش توسط Melisandre : 2016/10/27 در ساعت 20:21
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    نقل قول نوشته اصلی توسط Banoo.Shamash نمایش پست ها
    خیــــــــلی عالی بود.... واقعا عالی
    پارت اولش خو اصن نمیفهمیدم کی به کیه چی به چیه، فقط میخوندم میرفتم جلو تا شاید بفهممش
    اما پارت دومش، بهتر شد، یعنی تونستم تشخیص بدم که، آره اینا دو نفرن، پس احتمالا یه دختر و یه پسرن، پسره خیلی مغروره (تو روحش-___-) ، دختره هم خوددرگیری مُضمِن داره
    اعتراف میکنم این اولین مدل سبک نوشتن بود که میدیدم. درواقع، حتی پرش هایی هم که داشتی، یا حتی اینکه بعضی کلمات محاوره و بقیه کتابی بودن، اما اصلا احساسشون نمیکردم؛ درواقع با داستان احساس راحتی میکردم! چون نه زیاد محاوره و نه زیاد کتابی بود که حال آدمو بهم بزنه
    آخرشم خیلی خوب تموم شد، دمت گرم
    پ.ن: قابل توجه تیم نقد کوبنده نقداتون خیلی طولانین من اصن نخونده ردشون میکنم خدا خیرتون بده یکم کوتاهترشون کنین که بیایم بخونیمشون و لذت ببریم، دهــــــــــه
    ب روی. چشم قزم(: خوب اخه وقتی اشکالات زیاد داره طولانی میشه.ولی باشه حتما از حجمش برای پای تاپیک کم میکنیم.بقیشو میفرسیم برا نویسنده.ممنون از انتقادتون(: پیشتاز باشید.
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 11 , از مجموع 11

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. شگفتی های تخت جمشید
    توسط raha123 در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2016/06/23, 18:36
  2. پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2015/03/07, 19:13
  3. پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2014/09/16, 19:51
  4. پاسخ: 45
    آخرین نوشته: 2014/02/03, 13:17

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •