ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/08/02
    محل سکونت
    رؤیا و تخیلات
    نوشته‌ها
    61
    امتیاز
    3,600
    شهرت
    0
    100
    کاربر انجمن

    یک اختراع بد!

    با سلام و درود
    امروز در حال گشتن تو خرت و پرت هام بودم که چشمم به چند تیکه کاغذ خورد. با خوندن چیز های که روی اونا نوشته شده بود، فهمیدم که بخش هایی از یه داستان کوتاه هستن که چند سال پیش نوشتم. با کمی تأمل بخش هایی از داستان که گم و گور شده بود رو به یاد آوردم و بخش هایی که به نظرم اضافه بود رو حذف کردم و نهایت سعیم رو کردم که اون رو جمع و جور تحویلتون بدم.
    یه نکته هم باید بگم و اون اینه که همون طور که بالاتر گفتم، این داستان مال چندین ساله پیشه. پس سبکش با سبک الان من فرق هایی داره. البته شما با سبک من آشنا نیستید ولی خودم که هستم
    یک اختراع بد
    -صبر کن! صبر کن! اون گلدون رو نه!!!
    شترق! و گلدان پر نقش و نگار خرد شد و تکه های درخشانش در فضای خانه بهم ریخته پخش شد.
    -اوه خدایا، اون عتیقه بود. آخه چرا؟
    ربات با شنیدن ناله صاحبش، ناگهان متوقف شد. سره پر از پیچ و مهره اش را صد و هشتاد درجه چرخاند و با چشمان لامپی خود که با نور قرمزی می درخشیدند، به جایی که منبع صدا بود زل زد. زمانی که مطمئن شد هدفش را پیدا کرده است، کاملا به آن سمت چرخید.
    مخترع نگون بخت که پشت میز صبحانه ولو شده پنهان شده بود، با آگاهی از این که مخفیگاه خود را لو داده است، در حالی که می لرزید سرش را اندکی از لبه میز بالا آورد و با چشمان ترسیده حاصل چند شب بی خوابی و تلاش شبانه روزی خود را نظاره کرد.
    لحظات حساسی بود. چند ثانیه ای می شد که ربات حرکتی نمی کرد. مخترع با احتیاط هرچه تمام تر سر خود را تا زیر چانه از لبه میز بالا آورد.
    ربات همچنان حرکتی نمی کرد. تنها صدایی که شنیده می شد، صدای کار کردن موتور نه چندان سالم نهفته در سینه ربات بود.
    بر خلاف صدا، بوهای زیادی به مشام می رسید. بوی نا مطبوع سیم های سوخته ربات، بوی خوش صبحانه ای که قرار بود در شکم مخترع باشد، اما در نتیجه وحشی شدن ربات پیشخدمت در حال حاضر اطراف میز، روی زمین پخش شده بود و قوی تر این دو بو، بوی خطر بود که مخترع به خوبی آن را حس می کرد.
    مخترع در این فکر بود که چطور می تواند از این مخمصه نجات پیدا کند که ناگهان ربات دست فلزی خود را بالا آورد. جیر جیر مفصل هایش که به خاطر سهل انگاری مخترع روغن کاری نشده بودند، به خوبی در آن سکوت به گوش می رسید و گواهی بود بر این واقعیت که کم دقتی خود مخترع در ساخت ربات، موجب به وجود آمدن همچین فاجعه ای بوده است. او با دست خود قوری چینی ای را گرفته بود.
    ربات با لحجه رباتی خود سکوت را شکست:
    -قربان، قوری میل دارید!
    مخترع که متعجب شده بود، با صدای لرزانی که به زمزمه می مانست، گفت:
    -قوری... قوری...
    ناگهان متوجه شد، پس فریاد زد:
    -نه!!!
    ربات بلافاصله قوری چینی را با تمام قدرت به طرف سر مخترع پرتاب کرد. اما مخترع که از پرتاب شدن تلفن، رادیو، چند قابلمه و کاسه و بشقاب به طرفش تجربه لازم را کسب کرده بود، در آخرین لحظه جاخالی داد. قوری به دیوار پشت سر مخترع برخورد کرد و در نتیجه تکه های تیز چینی و قطرات گرم چای روی سر و بدن او که روی زمین دراز کشیده بود، ریخته شدند.
    مخترع صدای قدم های سنگین ربات را که نزدیک می شد، می شنید‌. پس وقت را معطل نکرد و چهار دست و پا به اتاق خواب که نزدیک ترین راه فرار بود خزید.
    بعد از اینکه وارد اتاق شد، سریع در را پشت سر خود بست و قفل کرد. سپس درحالی که کمی خیالش آسوده شده بود، به در تکیه داد. درحالی که نفس نفس می زد و حسابی صورتش از عرق خیس شده بود، به خودش لعنت فرستاد و فکر کرد که کجای کار را اشتباه کرده است. سر انجام به این نتیجه رسید که حتما در یکی از شب های گذشته که به خاطر نخوابیدن، خواب آلود بوده ، یک یا چند تا از قطعات ربات را اشتباهی کار گذاشته است. بله حتما همین است. این همه دردسر به خاطر چند قطعه ی جا به جا شده!
    ناگهان ضربه ای سهمگین به در رشته ی افکار او را پاره کرد.ضربات بعدی یکی پس از دیگری با همان قدرت وارد شدند. با هر ضربه مخترع بیش از پیش وحشت می کرد. چراکه در تکان های ناجوری می خورد. ناگهان ضربه ها متوقف شدند و جای خود را به ناسزا هایی به زبان رباتی دادند(از ترجمه آن ها در این جا معذوریم) سپس صدای جیرجیر و قدم های سنگین ربات، در حالی که زیر لب های نداشته اش غرغر می کرد و از در اتاق خواب دور می شد، به گوش رسید.
    مخترع نفس راحتی کشید و به روی پاهای لرزانش برخاست. برای اولین بار از وقتی که وارد اتاق شده بود، توانست به اتاق خوابش نگاهی بیندازد. به میدان نبرد شبیه تر بود تا اتاق خواب! تمام وسایل اتاق پخش و پلا بودند و تقریبا هیچ کدام در جای اصلی خود نبودند. لباس ها روی کف اتاق پخش بودند، بالش و ملافه ها در کشوی لباس ها چپانده شده بودند و میز و صندلی ها جای خود را با کمد عوض کرده بودند و تخت تقریبا به میانه اتاق کشیده شده بود. البته این بهم ریختگی کار ربات نبود، بلکه کار خود مخترع بود. سر او شلوغ تر از آن بود که به مرتب بودن اتاق خوابش اهمیت دهد. همین که بتوان در آن شبی را به صبح برساند کافی بود. البته این نظر مخترع بود.
    دیگر حتی صدای جیرجیر ربات هم به گوش نمی رسید. پس مخترع با خیالی آسوده تر از قبل، شروع به قدم زدن در اتاق خواب کرد. تا میانه ی اتاق نرسیده بود که متوقف شد. برگشت و یکی از صندلی های چوبی را برداشت، به سمت در رفت و آن را زیر دستگیره در قرار داد. به هر حال باید جانب احتیاط را رعایت می کرد.
    برگشت و دوباره به قدم زدن در اتاق خواب پرداخت. قصد داشت تا زمانی که آب ها از آسیاب بیفتد، منتظر بماند. رو به روی ویترین جایزه های علمی بی شماری که دریافت کرده بود، ایستاد. لبخندی که نشان دهنده این بود که به خود افتخار می کرد، روی لبانش نشست. ویترین افتخاراتش تنها چیزی بود که در مکان مناسب خودش حضور داشت. آن ها برای مخترع اهمیت زیادی داشتند، چراکه نشان دهنده نبوغش بودند.
    بعد از اینکه با آستین روپوش خود گردی را که بر شیشه ویترین نشسته بود پاک کرد، ویترین را پشت سر گذاشت و به آینه ی تمام قد اتاق رسید. نگاهی به انعکاس تصویر خود در آینه انداخت. روپوش سفیدش مثل همیشه کثیف و پر از لکه بود و صورتش هم مثل همیشه رنگ پریده و خسته به نظر می رسید. زیر چشمانش به طرز وحشتناکی سیاه و گود افتاده بود و چشمانش خون گرفته و پلک هایش به زحمت باز نگه داشته شده بود. نیمی از موهای سیاه بلندش سوخته و بقیه سیخ شده بودند. اگر کسی او را در این وضعیت می دید، اصلا باورش نمی شد که مخترع کمتر از سی سال دارد.
    پیش خود فکر کرد که حالا بیشتر از هر زمانی به دانشمندان دیوانه شباهت پیدا کرده است. البته پیش از آن هم پی برده بود که همسایه ها پشت سرش او را دانشمند دیوانه و مخترع مجنون صدا می زنند. غافل از اینکه او از این القاب خوشش می آید.
    ناگهان صدای ضربه ای و شکستن چیزی او را از افکارش بیرون کشاند. صدای شکستن در بود. تبری بزرگ و هراس انگیز آن را از میان شکافته بود. مخترع که غرق در افکار خود شده بود، اصلا متوجه صدای جیرجیر، قدم ها و ناسزا های ربات پیشخدمت نشده بود و حالا در اتاق خوابش گیر افتاده بود. ربات با چند ضربه سنگین دیگر راهی برای عبور از در برای خود باز کرد و وارد شد. ربات عصبانی که حالا جرقه و دود هایی از سرش به هوا بر می خاست، تبر به دست به سمت مخترع که هنوز در شک بود و دست و پای خود را گم کرده بود، حرکت کرد.
    مخترع که حیرت زده و ترسیده بود، با پاهای لرزان شروع به عقب نشینی کرد. اما پایش به پایه تخت گیر کرد و نقش زمین شد. در حالی که چشمانش ربات را که همچنان نزدیک می شد دنبال می کردند، روی زمین شروع به عقب خزیدن کرد تا بلکه جان خود را نجات دهد. مخترع هر چیزی را که دستش با آن برخورد می کرد، به سمت ربات پرتاب می کرد تا بلکه کارساز باشد. اما ربات حتی زحمت جاخالی دادن را به خود نمی داد، چون اکثر چیز هایی که به سمتش پرتاب می شد لباس بود.
    مخترع بی چاره همچنان که عقب می خزید و لباس زیر ها را به سمت ربات پرتاب می کرد، به این فکر می کرد که چرا ربات تا به این حد از دست او عصبانی است و می خواهد که هرطور شده او را بکشد. او خالق ربات بود‌‌‌. تنها ظلمی که در حق او کرده بود، این بود که قصد داشت از او برای انجام دادن کار های خانه به عنوان یک پیشخدمت استفاده کند.
    در این فکر بود که ناگهان سفتی دیوار را که توسط پشتش لمس شد، حس کرد. این جا برای مخترع آخر خط بود. ربات در یک قدمی مخترع ایستاد و تبر را بالا برد و آماده پایان دادن به کار مخترع شد. ناگهان مخترع که هنوز کمی به زنده ماندن امید داشت گفت:
    -یه لحظه صبر کن...
    ربات که ظاهرا تعجب کرده بود و لباس زیری که از یکی از آنتن هایش آویزان مانده بود، ظاهری مضحک به او داده بود، لحظه ای متوقف شد.
    مخترع ادامه داد:
    -فقط بگو این تبر رو از کجا آوردی؟
    شاید به نظرتان به عنوان آخرین درخواست، سوال احمقانه ای به نظر بیاد. اما مخترع امید داشت تا به واسطه آن، راه فراری برای خود پیدا کند. یا حداقل مرگ را کمی عقب بیندازد.
    ربات به خواسته اش احترام گذاشت و با لهجه اش که غلیظ تر از قبل شده بود جواب داد:
    -از انباری آوردم.
    با شنیدن این جواب، مخترع خود را و هوش مصنوعی را لعنت کرد! خود را به خاطر اینکه می دانست باید زمانی که تبر فایده ای برایش نداشت و فقط در انباری خاک می خورد، از شرش خلاص می شد و هوش مصنوعی را به این خاطر که باعث شده بود وقتی که ربات نتوانسته بود در را باز کند، به دنبال چیزی بگردد که به وسیله آن این کار را انجام دهد.
    ربات دوباره شروع به بالا بردن تبر کرد. مخترع که دیگر کاملا تسلیم شده بود، چشمانش را بست و شروع به دعا خواندن کرد. ربات تبر را بیش از پیش بالا برد و آماده فرود آوردنش شد. اما ناگهان چشمانش لامپی اش خاموش شد. مخترع که حس می کرد ربات باید تا به حال ضربه را می زد، چشمان خود را آهسته و با تردید باز کرد. وقتی ربات را خاموش شده یافت، آهی از سر آسودگی کشید. با خود گفت: «معلوم بود که ربات خیلی دوام نمی آورد. مگه اون دود و جرقه ها رو ندیدی؟ تو یه احمق به تمام معنایی! الکی خودت رو نگران کردی. باورم نمیشه حتی برای آمرزش گناهات دعا خوندی!»
    از جا برخاست. روپوش خود را مرتب کرد. گوشه ی لباس زیری که از آنتن ربات آویزان بود را گرفت و آن را به گوشه ای پرتاب کرد. با احتیاط تبر را از دستان ربات بیرون آورد و روی زمین گذاشت. می دانست که باید بعدا از شرش خلاص شود. سپس کمر ربات را گرفت و آن را از زمین بلند کرد. باورش نمی شد که رباتی به این سبکی آن قدر قدرتمند بود که با چند ضربه، در نسبتا مستحکم اتاق را در هم شکسته بود.
    مخترع در چشمان خاموش ربات نگاه کرد و گفت:
    -بیا بریم مخلوق فلزی و عصبی من! کلی کار داریم. باید درستت کنم و بعد...
    کمی مکث کرد و با لحن معنی داری ادامه داد:
    -این گندی رو که بالا آوردی جمعش می کنی!
    [SIZE=5]
    هر چه از دست می رود بگذار برود...
    چیزی که به التماس آلوده باشد نمی خواهم...
    [COLOR=#ff0000]هرچه باشد...حتی زندگی...[/COLOR][/SIZE]
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    ممنون از داستان
    سبکش، والا سبک عجیبی هم بود اینکه چطوری هم اینا رو نوشتی هم جالب بود
    حالا هدفت از نوشتن این داستان باحال چیبود؟ _
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2016/08/02
    محل سکونت
    رؤیا و تخیلات
    نوشته‌ها
    61
    امتیاز
    3,600
    شهرت
    0
    100
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Banoo.Shamash نمایش پست ها
    ممنون از داستان
    سبکش، والا سبک عجیبی هم بود اینکه چطوری هم اینا رو نوشتی هم جالب بود
    حالا هدفت از نوشتن این داستان باحال چیبود؟ �_�
    خوشحالم از اینکه داستان بنده رو پسندیدی.
    راستش خودمم نظری راجب سبکم ندارم، ولی سبک خودمه دیگه
    در مورد سوالی که پرسیدی هم باید بگم که دقیقا یادم نمیاد چند ساله پیش که نوشتمش هدفم چی بود. فکر کنم اون موقع در جمع دوستان در مورد ربات ها صحبت می کردیم که وقتی رسید به موضوع شورش کردن ربات ها اولین جرقه این داستان تو مخم زده شد. شایدم وقتی این اتفاق افتاد که درمورد مخترع های دیوانه بحث می کردیم. احتمالا یکی از این دو تا درست باشه. بعدشم که دیروز بعد چند سال بقایاشو از زیر خاک درآوردم و گفتم تو سایت قرارش بدم که بقیه هم بفهمن قبلا در مورد چه چیزایی فکر می کردم.
    [SIZE=5]
    هر چه از دست می رود بگذار برود...
    چیزی که به التماس آلوده باشد نمی خواهم...
    [COLOR=#ff0000]هرچه باشد...حتی زندگی...[/COLOR][/SIZE]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    نههههههههه آفرین قشنگ بود...
    شما اگه یکم دست بجنبونی و روی توصیفات بیشتر کارکنی نویسنده ی خفنی میشی. ولی سعی کن به خواننده چیزی رو بدی ککه نداشته باشه مثلا اینکه روبات به مخترع حمله کنه قضیه کلیشه‌ایه و خلاقیتی توش نیست (ناراحت نشو...) مخترع هم همون تصویر قدیمی از مخترع هاست و هیچ چیز نویی نداره...
    ببین خوب مینویسی ها ولی نو نمینویسی...
    موفق باشی
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2016/08/02
    محل سکونت
    رؤیا و تخیلات
    نوشته‌ها
    61
    امتیاز
    3,600
    شهرت
    0
    100
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Just Alone نمایش پست ها
    نههههههههه آفرین قشنگ بود...
    شما اگه یکم دست بجنبونی و روی توصیفات بیشتر کارکنی نویسنده ی خفنی میشی. ولی سعی کن به خواننده چیزی رو بدی ککه نداشته باشه مثلا اینکه روبات به مخترع حمله کنه قضیه کلیشه‌ایه و خلاقیتی توش نیست (ناراحت نشو...) مخترع هم همون تصویر قدیمی از مخترع هاست و هیچ چیز نویی نداره...
    ببین خوب مینویسی ها ولی نو نمینویسی...
    موفق باشی
    سلام دوست عزیز
    اولا، باید بگم اصلا ناراحت نشدم و خوش حالم که حقیقت رو گفتی.
    دوما، اگه منظورت از کار کردن رو توصیفات، بیشتر کردن اوناس، باید بگم توصیفات به خاطر اینکه داستان کوتاه بود کم بودن.
    و سوما، همونطور که قبل از شروع داستان ذکر کردم، این داستان مال چندین ساله پیشه، پس نباید انتظار نو بودن رو ازش داشت. با این حال به نظر خودم در حال حاضر نو می نویسم.
    ممنون به خاطر نقد و نظر خوبت.
    [SIZE=5]
    هر چه از دست می رود بگذار برود...
    چیزی که به التماس آلوده باشد نمی خواهم...
    [COLOR=#ff0000]هرچه باشد...حتی زندگی...[/COLOR][/SIZE]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/06/10
    محل سکونت
    داخل کتابام
    نوشته‌ها
    71
    امتیاز
    4,119
    شهرت
    0
    273
    کاربر انجمن
    خب ، من نمیدونم الان چن سالته که این مال چند سال پیشت بوده !ولی خیلی خوب بود مخصوصا تیکه ی آخر داستان

    کمی مکث کرد و با لحن معنی داری ادامه داد:
    -این گندی رو که بالا آوردی جمعش می کنی!

    به طور کل اگر فقط جمع و جورش کردی که هیچی ولی اگر ویرایشش هم کرده بودی و این نسخه اخرشه ، خب جای ویرایش بیشتری داشت . مهم نیست سبکت الان چیه سبک قبلی ات هم خیلی بد نبوده ولی این داستان در این سبک ، حق مطلب رو ادا نکرده ، توصیفاتت زیاد نیست . و بعضی جاها حالت داستان یکنواخته و بعضی جاها ادبی . این سبک مخصوص داستان های بلنده و توی این داستان کوتاه به نظر میاد ، خب ، چجوری بگم مثلا تو یه اتاقی وایسادی هی رنگ دیوارا عوض میشن ! یه همچین چیزی ! من بقیه داستانات رو نخوندم ولی خب ایده ی این داستان خیلی خوب بود بازم میگم پتانسیلش بیشتر از این چیزا بود !
    قلمت سبز


    [FONT=b mitra][SIZE=4][B][SIZE=2][FONT=b koodak][SIZE=5]تمامی آدم ها هم اندازه ما نیستند
    درست اندازه گیری کنیم ....
    [/SIZE][/FONT][/SIZE]
    [/B][/SIZE][/FONT]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2016/08/02
    محل سکونت
    رؤیا و تخیلات
    نوشته‌ها
    61
    امتیاز
    3,600
    شهرت
    0
    100
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Moon Jacob نمایش پست ها
    خب ، من نمیدونم الان چن سالته که این مال چند سال پیشت بوده !ولی خیلی خوب بود مخصوصا تیکه ی آخر داستان

    کمی مکث کرد و با لحن معنی داری ادامه داد:
    -این گندی رو که بالا آوردی جمعش می کنی!

    به طور کل اگر فقط جمع و جورش کردی که هیچی ولی اگر ویرایشش هم کرده بودی و این نسخه اخرشه ، خب جای ویرایش بیشتری داشت . مهم نیست سبکت الان چیه سبک قبلی ات هم خیلی بد نبوده ولی این داستان در این سبک ، حق مطلب رو ادا نکرده ، توصیفاتت زیاد نیست . و بعضی جاها حالت داستان یکنواخته و بعضی جاها ادبی . این سبک مخصوص داستان های بلنده و توی این داستان کوتاه به نظر میاد ، خب ، چجوری بگم مثلا تو یه اتاقی وایسادی هی رنگ دیوارا عوض میشن ! یه همچین چیزی ! من بقیه داستانات رو نخوندم ولی خب ایده ی این داستان خیلی خوب بود بازم میگم پتانسیلش بیشتر از این چیزا بود !
    قلمت سبز


    خیلی ممنون که نظر دادی دوست عزیز.
    باید بگم که این نسخه آخر داستان نیست. متاسفانه اصلا وقت و حوصله ویرایش کردن رو نداشتم. البته به زودی این کارو می کنم.
    باید بگم مثال جالبی راجب سبک داستان زدی و کاملا منظورت رو گرفتم. در آینده سعی می کنم یک دست تر بنویسم.
    در مورد پتانسیل داستان هم کاملا درست گفتی، پتانسیلش بیشتر از ایناست. در واقع من به فکر نوشتن یه مجموعه با حضور شخصیت مخترع در اون هستم و این داستان کوتاه رو فقط برای آشنایی بیشتر خودم با این شخصیت نوشتم. حالا هم اونو تو سایت قرار دادم تا بقیه هم با این شخصیت آشنا بشن.
    ممنون به خاطر این که وقت گذاشتی و داستانو خوندی و... قلم شما هم سبز
    [SIZE=5]
    هر چه از دست می رود بگذار برود...
    چیزی که به التماس آلوده باشد نمی خواهم...
    [COLOR=#ff0000]هرچه باشد...حتی زندگی...[/COLOR][/SIZE]
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2013/08/13
    محل سکونت
    شمرون!
    نوشته‌ها
    182
    امتیاز
    10,945
    شهرت
    0
    526
    ویراستار
    چه لطیف بود! از اون طنز لطیفی که توش داشت خوشم اومد.
    اولش منو یاد کارتون ناین انداخت. فقط اولش.
    اعتماد به فرد دیگه‌ای آسونه. چون تو اونو کاملاً نمی‌شناسی و نمی‌دونی دقیقاً چی توی فکرش می‌گذره! فکر می‌کنی کارش خیلی درسته! پس خودتو راحت می‌کنی و بهش اعتماد می‌کنی. مشکل اینه که بقیه بهت اعتماد کنن. چون تا به خودت اعتماد نداشته باشی نمی‌تونی مورد اعتماد واقع بشی، و اعتماد داشتن به خودت خیلی سخته! چون تو کاملاً خودتو می‌شناسی و می‌دونی دقیقاً چی توی فکرت می‌گذره!
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    ممنون بابت به اشتراک گذاشتن داستانت

    لذت بردیم
    امضا:

    A.Gh

    والا
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2015/06/07
    محل سکونت
    همین دوربرا......،تهران البته!
    نوشته‌ها
    203
    امتیاز
    28,687
    شهرت
    0
    793
    کاربر انجمن
    خب؛اول از همه بهت تبریک میگم!چون قصد نداشتم داستان رو بخونم و فقط می خواستم نگاهی بندازم اما همون چند خط تند خونی بهم گفت که این داستان ارزش خوندن داره و خلاصه جذبم کرددوم بابت عنوان،چون توجهم رو حلب کرد و اومدم توی داستانت،در حالی که فقط میخواستم یه پیام بفرستم و برممیایم سر خود داستان:نثر داستان کاملا خوب و توصیف ها به جا و مناسب وکافی بود ؛ در واقع تنها نکته ی موجود یه چیز ساده با این عنوان که "وقت رو معتل" نمیکنن، "وقت رو تلف" میکنن!در مورد کلیت و موضوع هم باید بگم که موضوع خوب و یه جورایی تازه ای بود که دوستش داشتم ولی یه چیز جالب اینه که تو دوران راهنمایی به من "دانشمند دیوانه" میگفتن!نمیخوام بگم بد بود ولی آخرش طوری بود که انگار یکم خسته شدی یا نمیدونی چه طوری تمومش کنی یا ویراستش خوب نبود و...حالا هرچی،در کل اینکه پایانت به قدرت کل داستان نبود. اما پایان مناسبی بودنکته ی آخری هم که بخوام بگم اینه که به نوشتن ادامه بده و سعی کن ایده هایی که داری رو پروش بدی (نه اینکه بندازی یه گوشه تا شاید چند سال بعد ببینی!!)
    مهم نیست که شما چه هستید،فقط مهم این است که مردم چه فکری در مورد شما می کنند.
    [COLOR=#ff0000]لانس مورو[/COLOR]
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •