ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2015/04/29
    محل سکونت
    یه جای خوب...
    نوشته‌ها
    220
    امتیاز
    1,587
    شهرت
    0
    1,150
    تیم فنی رادیو

    روزی که زبانم قطع شد(داستان واقعی)

    روی تاب بزرگ وسط حیاط نشسته ام و فارغ از دنیا ی پرهیاهوی آدم بزرگها، تاب میخورم. باد خنک بر صورتم دست می کشد دمپایی صورتی رنگم هرازگاهی از پایم می افتد و من نیم خیز میشوم و با نوک انگشت پایم دمپایی ام را سمت خودم میکشم و دوباره می پوشم بعد پایم را جمع می کنم و داد میزنم:پرواز کن!
    برادرم تابم می دهد. خواهرم که روی تاب جابه جا میشود تازه به خودم می آیم که شریکی در سواری مهیجم دارم. تاب آهنی جیر جیر میکند. کم کم حرکت تاب آهسته می شود. سرم گیج میرود اما این احساس کرخی و خواب آلودگی را دوست دارم. آسمان آبیست با چند لکه ابر تپل و سفید که هرچه سعی میکنم قوه ی خیالم شکلی برایشان نمی سازد. ناگاه خواهرم جیغ میزند. به خود که می آیم او قهر کرده چون برادرم در انتخاب بازی بعد،با او موافقت نکرده!
    از تاب پایین می پرم ، نباید جمع سه نفره ی ما خراب شود من مدهوش این جمع آرامم الکی گفتم،تا ده بلد نیستم بشمارم همین سه تا... من قد خودمان بلدم بشمارم قد آرزوهایم...
    میدوم دنبال خواهرم خواهش میکنم برگردد باهم باشیم.او بی توجه به من سرعتش را زیاد میکند. هنوز دارم التماس میکنم که،
    پایم لیز می خورد. بین همان پله اول و دوم ایوان زمین می خورم. زبانم لای فک بالا و پایینم گیر میکند. خون روی پله ها و ایوان پخش می شود. چانه ام درد می کند. زبانم به شدت درد میکند اما بیشتر احساس سری دارم. جرات دست زدن به زبانم را ندارم.دهانم باز مانده حتما صحنه ی وحشتناکی ست که خواهرم فریاد میزند و میدود داخل راهرو. نمیفهمم برادرم کی میرود کمک بیاورد. من درد زیادی ندارم بیشتر میترسم.خون تقریبا همه ایوان را پر کرده. لباسم را عوض میکنند اما بلافاصله لباس جدیدم نیز از خون قرمز میشود. خواهرم میرود لباس سرخ آبی آستین پوفی مهمانی اش را برایم می آورد. خوبی اش این است که دیگر معلوم نیست چقدر دارد از دهانم خون می رود. چیزی در دهانم آویزان است. مادرم از بیرون می آید. مرابغل میزند. یک دستمال کاغذی دستم می دهد و میگوید:" زبونت رو محکم با این نگه دار!"
    حرفش را اطاعت میکنم. مادرم به سرعت میدود. تکان های شدید نگه داشتن زبانم را برایم سخت میکند. برادرم کیف مادرم را با دودستش گرفته و دنبالمان میدود. به یک درمانگاه میرسیم حالا دیگر ظهر شده تازه شیف عوض شده و دکتر قبول نمیکند حتی مرا ببیند. مادرم التماس میکند اما دکتر میگوید میخواهد برود خانه و وظیفه ای ندارد چون ده دقیقه از زمان کاری اش گذشته است. هنوز زبانم را با دستم نگه داشته ام. درد میکند اما ترس از کنده شدن ان یک تکه گوشت که کل زبانم را نگه داشته، مرا وادار میکند دستم را محکم در دهانم نگه دارم. برادرم میدود جلوی پرستار به چشمانش زل میزند. بلاخره دکتر رضایت میدهد مرا روی تخت بخوابانند. در یک اتاق کوچک و باریک با یک تخت و یک شیر آب یک مرد سفید پوش را میبینم که ماسک زده و با جدیت دهانم را وارسی میکند. مادرم دست هایم را نگه داشته. من به دکتر و چراغ بزرگ بالای سرم زل زده ام. پرستار سوزنی در دهانم فرو میکند. سری زبانم به بی حسی می گراید. مادرم اینجاست این یعنی من باید به این مرد سفید پوش اعتماد کنم. دکتر یک سوزن و نخ نامرئی که بعدا میفهمم نخ بخیه است را مدام در دهانم میبرد و بیرون می آورد. من هنوز به او خیره مانده ام . دهانم باید باز بماند برای همین تکه لاستیک حلقوی شکلی لای دندانهایم گذاشته اند.خون زیادی از زبان رفته ،یخ کرده ام بی روحم و تسلیم و خیره به مقابل. ناگاه مادرم غش میکند. کاملا میفهمم این از روی عشق است. برادرم میدود بر صورتش آب می پاشد . طفلکی یک دقیقه می اید بالای سر من دوباره می رود بالای سر مادرم. مادرم حالا روی تخت پایین پایم دراز کشیده. حالا من فقط دکتر سفید پوش را میبینم که با جدیت تماشایم میکند. من شجاعم؟ شایدهم چیزی برای ترسیدن وجود ندارد! یا اینکه عقل حکم می کند که باید دوام بیاورم !
    انگار تمام شد که دکتر قیچی را از پرستار میگیرد. نمیدانم چرا ناگاه شیطنتش گل می کند و درحالی که تیغه های قیچی را نشانم میدهد میگوید؛"اگه گریه کنی زبونت رو می برم." نکند خیال میکند بامزه ست و از رفتار با بچه ها چیزی حالیش است!
    منکه زبانم بریده الان دوختی با این همه دردسر!
    منکه تا آن موقع گریه نکرده ام آرام قطره های اشک بی صدا از گوشه ی چشمم سرازیر میشوند اما نه از ترس، احساس غربت می کنم. میخواهم برگردم خانه کنار پدر و مادر و خواهر و برادرم کنار بخاری باهم انار هایی که مادر دانه کرده بخوریم بلند بلند بخندیم انگار نه انگار !
    تمام شد. به کمک پرستار می نشینم. با مادر و برادرم برمیگردیم خانه. خواهرم عزیزترین عروسکهایش را صف کرده کنارم. مادرم سفره ی غذا پهن کرده. همه سر سفره اند جز من! مادرم مرا کمی دورتر روی زمین نشانده تا نبینم انها چطور پلو وخورشت میخورند نکند دلم بخواهد. به کاسه سوپ و نی که در دستم ست نگاه میکنم.نی را نباید روی زبانم بگذارم.

    نی را میگذارم گوشه ی دهانم کنار دندان های آسیاب پایینی، به خانواده ام نگاه میکنم. دلم از غذا و میوه هایی که میخورند نمی خواهد. دلم میخواهد کنارشان باشم!
    قسم به روز در آن هنگام كه آفتاب برآید (و همه جا رافراگیرد)،

    و سوگند به شب در آن هنگام كه آرام گیرد،

    كه خداوند هرگز تو را وانگذاشته ....


    (سوره ی ضحی_قرآن کریم)
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    خوب بود کاشکی یکم چاشنی تخیلاتت رو هم بهش اضافه میکردی و حس نمیکردیم صرفا داریم خاطره میخونیم...
    یه کم خلاقیت کم داشت ولی لذت بردم.
    آفرین...
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2016/07/20
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,264
    شهرت
    0
    210
    تایپیست
    تیم نقد

    خوب سلام
    خوب نثر داستان چیز روونی بود ک ایرادی نداشت... اما ایرادات داستان ربطی ب نگارش خوب و ویراستارزی فوق العاده ی شما نداره... فضا سازی و توصیفاتتون هم به جا و مناسب و اندازه بود... ایراد اصلی داستانتون پردازش ی خاطره در غالب داستان بود... می دونین منظورم چیه؟ شما صرفا یک واقعه ر نقل قول کرده بودین ... برای این که یک اتفاق داستان بشه خیلی راه طولانیی وجود داره... چون معمولن داستان ها از یک اتفاق معمولی ویا عجیب و جالب در زندگی نویسنده نشعت می گیرن... داستان باید شاخ و برگ داشته باشه که جذابش کنه... داستان باید با استفاده از فاکتور های مختلفی مثل دیالوگ نویسی و فضا سازی یا توصیف به پیشبرد مخاطب ب سمت هدف کمک کنه... هدف شما گنگ بود... خوب... یان واقعه این توصیفش این خوبی هاش این بدبختی هاش این همه ی جزئیاتش... هدفتون از مطرح کردنش چی بود؟ هدف داستانتون گنگ بود کاش بیشتر روی رپدازش ایده و هدفتون تمرکز می کردین... چون با این نگارش و نثری ک شما دارین خلاقیت و ایده پردازی چاشنیش بشه نویسنده ی چیره و فوق العاده ای خواهید بود... متأسفانه این داستان پردازشش کم بود... ایده و هدفش انگار ک خام باشه یکم به دل نمیشست... از کار های قبلیی که از شما دیدم توقع داشتم کارتون عمیق تر باشه چون می دونم تواناییش رو دارین حتما حتما... اما با این تشبیهات زیبایی که به کار یم برین و توصبفاتتون حیف نیست داستان رپدازش نشده باقی بمونه و صرفا عین یک خاطره باشه؟ من نتونستم هدفتون رو پیدا کنم... و حتی اگه این ایراد من باشه شما باید جوری روون بنویسید که هر کسی با هر برداشتی بلاخره یک هدفی رو بگیره... ولی من هیچ هدفی نگرفتم... شاید فقط اون قسمتی که دکتره اذیت می کرد یکم اشاره ب چیز خاصی داشت ک بازم پردازش نشده رها شده بود و نصفه کاره بود...
    این ایرادات رو برطرف کنید... قلمتون خیلی خوبه حتما موفق میشین اگه سوژه ی خوبی رو برای نوشتن انتخاب کنید....

    موفق و پیروز باشین
    ایستادی سر چهارراه تردید
    درگیری
    که بمونم و
    مظلوم تر شم بذارم همه از روم رد شن
    یا بشم یه
    نامرد که با طبیعت خودشو وقف داد با مرگ آدمیت

صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 12 , از مجموع 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. سه داستان واقعی
    توسط skghkhm در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/12/17, 17:58
  2. شوخی با حافظ(داستان واقعی!!!)
    توسط f.s در انجمن بایگانی
    پاسخ: 16
    آخرین نوشته: 2015/05/23, 10:55
  3. داستانی واقعی! بخونید!
    توسط ThundeR در انجمن پاتوق گپ
    پاسخ: 17
    آخرین نوشته: 2015/01/16, 18:53
  4. داستان کاملا واقعی مرگ مش غلامعلی
    توسط _c_l_o_s_e_d در انجمن بایگانی
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/01/05, 18:27
  5. یک داستان واقعی
    توسط khdragon در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 8
    آخرین نوشته: 2013/08/30, 10:21

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •