ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

کتاب: 13 | سینزده

    13 | سینزده

    • نویسنده کتاب:
    • ژانر: انتخاب نشده
    • دنبال کننده: 2
    • ایجاد شده در: 2016/09/08
    • امتیاز:
    • کتاب کامل نیست!
    نویسنده: خودم
    ژانر: حماسی | آخرالزمانی
    هفته ای یک قسمت
    خب امیدوارم دوست داشته باشید:

    سینزده: مقدمه
    نفس نفس می‌زنم؛ حس می‌کنم پاهایم سنگین شده‌اند طوری که انگار به هر کدامشان وزنه‌ی بزرگی... نه یک تریلی متصل است. موهای مشکی رنگم روی پیشانی ام پخش شده اند و شن، تقریبا حلق و تمام شُشم را پر کرده است. آفتاب، آن لعنتی بی رحمانه آخرین ذرات آب را مشتاقانه از زیر پوستم بیرون می‌کشد؛ بدون آنکه حتی یک تکه ابر در آن پس زمینه‌ی آبی جلوی این پرتوهای درنده را بگیرد. تشنه‌ام... تشنـــــــــــــــــــه!
    مردم توی خیابان های شن پوش شده تلو تلو می‌خورند. نور خورشید چشمانم را آزار می‌دهد. کمی آن ها را می‌بندم تا آرام شوند ولی شن هایی که زیر مژه هایم جمع شده اند انگار مثل سیخ عنبیه ام را پاره می‌کنند. با آستینم به روی پلک هایم دستی می‌کشم و علیرغم سوزش شدید چشمانم آن ها را باز می‌کنم.
    صدای جیغ بلندی گوشم را آزار می‌دهد. چرا این فاحشه خفه نمی‌شود؟! سمت چپم زنی، همینطور که بچه‌ی چهار پنج ساله‌ی بغلش را تکان می‌دهد و جیغ می‌زند، سعی می‌کند خونی که از دهان کودک می‌ریزد را درون دستانش جمع کند. دیوانه وار خونی که توی دستانش جمع شده را می نوشد. کودک زانو زده چند بار تشنج وار می‌لرزد و روی زمین می‌افتد. زن گریه می‌کند و همینطور که چاقوی آمیخته به گوشت و خون را از پشت گردن او بیرون بکشد می‌دود. کودک، یک متری پشت سرش به وسیله چاقو کشیده می‌شود و پس از یک لرزش دیگر آرام می‌گیرد. تشنگی که فرزند نمی‌شناسد...
    رویم را از ادامه‌ی صحنه‌ که شامل جمع شدن مردم و خوردن آن خون گلی شده است، برمی گردانم. حسی می‌گوید من هم بروم، من هم تشنه‌ام، چرا من نه...؟ چون من می‌خواهم انسان بمانم حالا می‌خواهد آب باشد یا نباشد. حتی اگر از این تشنگی...
    انگار پاهایم یک آن بی حس می‌شوند و با صورت روی زمین می‌افتم. نگاه های سنگین اطرافم را حس میکنم. من... من نمی‌افتم. بلند میشوم. سخت... ولی بلند می‌شوم. زانو هایم میسوزند. همین حالا هم میتوانم نگاه های سنگین فروشنده هایی که با بیحالی روی پیشخوان مغازه‌شان افتاده اند را حس کنم. یکی شان حتی با نگاه تلخی به من پوزخند میزند.
    با خود زمزمه میکنم: �یالا دختر... چیزی تا خونه نمونده...�
    خیلی دوست دارم این دروغ را باور کنم ولی نمی‌شود. چشمانم سیاهی می‌رود و بعد زمانی که به هوش می‌آیم، خود را در حال کام گرفتن از لبان کودک می‌یابم. خون از دهانش به نرمی به درون دهانم روان می‌شود. سعی میکنم خود را عقب بکشم ولی دستی از پشت گردنم را فشار می‌دهد. تقلا میکنم و بالاخره خود را جدا میکنم. سرم را که بالا می‌آورم، چشمان آبی ام را درون ویترین خاک گرفته‌ی مغازه‌ی روبه رو میبنم که وحشت زده به صورت خاکی و خونی‌ام زل زده. خون از چانه‌ی تیزم به روی زمین چکه می‌کند.
    بر می‌گردم تا صاحب دستی که مجبور به نوشیدنم میکرد را بیابم ولی کسی نیست. همان مردمی که تلو تلو می‌خورند.
    اشک توی چشمانم جمع می‌شود... می‌خواهم گریه کنم...
    بعد ضربه‌ی سختی از پشت به سرم می‌خورد. گوشم صوت میکشد. صدای مردانه‌ای می‌پرسد: �همین خوبه دیگه؟ باید آب خوبی توی خونش باشه.�
    - فکر نمیکنم بابرا خوشش بیاد!
    - به درک. اگه نیومد واسه خودمون برش می‌داریم...
    - آره میشه باهاش...
    و بعد همه چیز ساکت می‌شود.

    قسمت دوم: دانلود
    ویرایش توسط The Holy Nobody : 2016/12/01 در ساعت 23:18
  1. 15
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    کامنت بزنین لطفا به نقداتون نیازمندم
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2016/08/22
    محل سکونت
    کره ی زمین :-q
    نوشته‌ها
    18
    امتیاز
    1,970
    شهرت
    0
    15
    کاربر انجمن
    قشنگ بود.
    نمی دانم چرا ولی مدام یاد کتاب زام-بی دارن شان می افتادم.
    خوب بود.
    .Keep calm and care free.This is what I always do
    ریلکس باش... .
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/02/17
    نوشته‌ها
    63
    امتیاز
    11,278
    شهرت
    0
    114
    نویسنده
    وای خیلی جالب بود.خوشم اومد.

    خط چهارم می نوشتی تشنه ام....خیلی تشنه ، قشنگ تر بود.

    آها می نوشتی حتی یک تکه ابر هم در آن زمینه ی آبی دیده نمی شد بهتر بود.

    خیلی نقد بلد نیستم.در کل که به نظر من خیلی قشنگ بود.داستانای آخر الزمانی رو دوست دارم.منتظر بقیه اش هستم.موفق باشی.
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2016/08/21
    محل سکونت
    یه جا همین جا ها
    نوشته‌ها
    28
    امتیاز
    2,216
    شهرت
    0
    43
    کاربر انجمن
    اوه مای گاد.
    یکمی ترسناک شد. مخصوصا اون صحنه مادر وبچش.
    دوستش داشتم.
    اون قسمت که بالاخره دختره رو مجبور میکنن تا از خون بخوره ام خیلی جالب بود. چه حس بدی به ادم میده. مخصوصا اگه خودتو جاش تصور کنی.
    ادامه که حتما داره؟ نداره؟ حتما باید داشته باشه که بفهمیم خود دختره کیه یا بابرا یا کلا بفهمیم چی شده؟
    منتظرم بعد میام یه نقد درست و حسابی میکنم.
    [CENTER][SIZE=4][FONT=b koodak][/FONT][/SIZE]
    [/CENTER]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    قسمت اول: شروع کابوس
    این جمعه در زندگی پیشتاز
    "دیگر امیدی نمی‌ماند... آن هم وقتی تمام روحت از جسمت رفته باشد... راه می‌روی؛ حتی می‌خندی ولی روحت نیست؛ رفته به دنبال هوسش، به دنبال... به دنبال...

    تشنگی"
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2016/08/18
    محل سکونت
    کهکشان
    نوشته‌ها
    4
    امتیاز
    1,605
    شهرت
    0
    4
    کاربر انجمن
    پسر خیلی باحاله کلا خشن و البته دردناک ولی قشنگ داره ذات واقعی و مخفی شده ی انسانو نشون میده
    این جمعه در زندگی پیشتاز مگه فیلمه ؟
    [CENTER][B]به جای اینکه به تاریکی لعنت بفرستی یک شمع روشن کن.[/B][/CENTER]
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2016/07/20
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,264
    شهرت
    0
    210
    تایپیست
    خوب طبق معمول همیشه وعده های پوچی ک هیچ گاه ب واقعیت نمیپیوندند و تعلیقی ک انسان را در بر می گیرد تا روانی ات کند و در آخر مجبور ب دل کند از داستان های این فقط تنها کنی
    هیچی دیگه... نثر عین همیشه... لحن عین همیشه... موضوع عین همیشه... و عین همیشه کامل نمیشه... توصیف فضا سازی عین همیشه...
    با ی تفاوت
    این دفعه دختره هاهاهاهاهاهاهاهاهاها :/ :/ :/
    بازم پساآخرالزمانی؟؟؟ میشه اگن اگن بنویسی؟؟؟؟ ب جای این ک از اینا شروع کنی؟ میشه؟ میشه؟ میشه؟
    خوب خودم می دونم :
    نمیشه !
    خوب بسه در کل بعله تو تعلیقم و بعله امیدی ندارم ک قسمت بعدش بیاد فقط لدی اسپم های پوچ بزنی نوچ نوچ نوچ مردم آزار
    در ضمن وحشی گریات ب مراطب بد تر میشه ها آخه من نمیدونم چ استعدادی تو این چیزا داری؟ قاتل؟ هان؟ جانی؟ داعشی؟
    خوب بسه دیگه خیلی زر زدم با اجازه عزت زیاد یا زد زیاد یا زت زیاد اه بابا همونی ک اینا میگن

    موفق و پیروز باشی
    ایستادی سر چهارراه تردید
    درگیری
    که بمونم و
    مظلوم تر شم بذارم همه از روم رد شن
    یا بشم یه
    نامرد که با طبیعت خودشو وقف داد با مرگ آدمیت

  9. #9
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    نقل قول نوشته اصلی توسط Melisandre نمایش پست ها
    خوب طبق معمول همیشه وعده های پوچی ک هیچ گاه ب واقعیت نمیپیوندند و تعلیقی ک انسان را در بر می گیرد تا روانی ات کند و در آخر مجبور ب دل کند از داستان های این فقط تنها کنی
    هیچی دیگه... نثر عین همیشه... لحن عین همیشه... موضوع عین همیشه... و عین همیشه کامل نمیشه... توصیف فضا سازی عین همیشه...
    با ی تفاوت
    این دفعه دختره هاهاهاهاهاهاهاهاهاها :/ :/ :/
    بازم پساآخرالزمانی؟؟؟ میشه اگن اگن بنویسی؟؟؟؟ ب جای این ک از اینا شروع کنی؟ میشه؟ میشه؟ میشه؟
    خوب خودم می دونم :
    نمیشه !
    خوب بسه در کل بعله تو تعلیقم و بعله امیدی ندارم ک قسمت بعدش بیاد فقط لدی اسپم های پوچ بزنی نوچ نوچ نوچ مردم آزار
    در ضمن وحشی گریات ب مراطب بد تر میشه ها آخه من نمیدونم چ استعدادی تو این چیزا داری؟ قاتل؟ هان؟ جانی؟ داعشی؟
    خوب بسه دیگه خیلی زر زدم با اجازه عزت زیاد یا زد زیاد یا زت زیاد اه بابا همونی ک اینا میگن

    موفق و پیروز باشی
    بخدا اون داستانو داشتم مینوشتم همش پرید اصنم یادم نیس کجاش بودم
    افس باز شه بردارم داستانو اگه متفرقه نوشتم به مسئولیت خودم بیا فحش بده بهم
    بن شدی هم شدی... :/
    در حال حاضر مشغول داستان لیگم تموم شه مینویسم...
    شرمنده الان حس میکنم خعلی بی مسئولیتم
    ها
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2016/07/27
    نوشته‌ها
    108
    امتیاز
    6,601
    شهرت
    0
    354
    کاربر انجمن
    درود...
    با مقدار گنده‌ای! تاخیر قسمت دوم نوشته شد:
    دانلود کنید
    ویرایش توسط The Holy Nobody : 2016/11/18 در ساعت 16:44
    - تو از من میخوای مثل اون باشم. اونکه از مرگ نمی‌ترسید... ولی من اون نیستم. من می‌ترسم!

    - تو باید بترسی رایان! ترس زنده نگهت می‌داره. اگه میخوای مثل اون الگوی احمقی که برات ترسیم کردم نمیری، باید بترسی!

    «مرگ عزیز - به زودی»
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. هفت سین‌نما-سین دوم: سه‌تار
    توسط Fateme در انجمن بایگانی
    پاسخ: 7
    آخرین نوشته: 2017/03/31, 20:27
  2. هفت سین‌نما-سین اول: سوختن
    توسط Fateme در انجمن بایگانی
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2017/03/22, 13:58
  3. پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2016/03/31, 02:47
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2015/12/10, 17:43
  5. سیمین بهبهانی
    توسط joojoo در انجمن حکایات و اشعار
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2014/05/09, 10:26

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •