ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: کلانتر مرگ

  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/08/28
    نوشته‌ها
    1
    امتیاز
    1,635
    شهرت
    0
    2
    کاربر انجمن

    Smile کلانتر مرگ

    کلانتر مرگ



    - یک شب میادش ... روح سرگردون .. از توی میدون ... سمت گورستون ... میگه کلانتر .. وقتش رسیده ... تا با من بیایی ... به سمت دره ... به سمت دره ... .
    کلانتر پیر همینطور که داشت نجوای غریبی را که از استادش یاد گرفته بود، زیر لب زمزمه می کرد. لنگان لنگان به سمت بیرون کلبه ی کوچکش رفت تا برای چای صبحانه، آتش روشن کند. امروز هم مثل تمامی روز هایی که در این ده سال سپری کرده بود یک روز معمولی بود.
    چکاوک های روح ابتدای هر بهار به سمت گورستان جاویدان سفر می کردن. علتش معلوم نبود. فقط در افسانه ها گفته شده بود پیغام رسان ارواحی هستن که توانستن دوباره به این زندگی باز گردن. کلانتر عاشق این چکاوک ها بود. زندگی کردن در گورستان هم محاسن خودش را داشت. از سکوت و آرامش نهفته در آن گرفته تا منظره ی زمین های دور و درازی که بجز سنگ قبر های رنگارنگ چیز دیگری در آن وجود نداشت.
    کنده ی های چوب به میزان کافی بر افروخته شده بودن تا کلانتر بتواند کتری خود را روی آن بگذارد. اگر این چکاوک ها و آرامش گورستان نبود حتما تا به حال کلانتر از پا در می آمد. یکنواختی و بدون تغییر بودن زندگی سمی بود که هر روز میزانی از وجود کلانتر را به خود آغشته می کرد. روزانه بین سه تا پنج جسد را برای انجام مراسم تقدیس و خاکسپاری به گورستان می آوردن، که البته وضعیت اون ها باید قبل از ورود به گورستان توسط شورای دو تن معلوم می شد.
    شورای دو تن متشکل از یک مرد و یک زن بود که پیشوای دینی آپاک محسوب می شدن. وظیفه ی این دو نفر حراست از دروازه های مرگ بود. هر کس از شهر یا روستا که در اثر سانحه یا به طور طبیعی می مرد؛ ابتدا نیکوکار یا زیانکار بودن باید توسط شورا معلوم می شد تا وظایف کلانتر در قبال جسد معلوم باشد.
    کلانتر ها هیچ نامی نداشتن و اصولا حق انتخابی هم برای این شغل نداشتن، هنگامی که کلانتر پیشین می میرد و شخص آموزش داده شده به این سمت می رسد، مراسم خاصی بر گزار می شود که توی اون تمامی کودکان تازه متولد شده باید حضور داشته باشند، در انتهای این مراسم شورا ی دو تن به یکی از کودکان نام کلانتر می دهد و آینده ی نوزاد را تعیین می کند. آموزش نوزاد از بدو کودکی توسط شورا شروع می شود.
    کلانتر هیچگاه مادر و پدر خود را ندیده بود هنگامی که نوزاد بود آنها را به دهکده ای بسیار دور منتقل کرده بودند. چند سال پیش هنگامی که در حال تقدیس شوهر یکی از پیرزن های شهر بود، از او شنید که نام مادرش آتوسا بوده، زنی بلند بالا و خوش سیما با مو های جو گندمی، پیرزن حتی محل خانه ی آنها را هم به کلانتر گفته بود اما کلانتر اجازه ی خروج از گورستان را نداشت.
    یکبار ترغیب شده بود که امتحان کند، اما به محض آنکه پایش از درگاه گورستان خارج شده بود صدای هولناکی از اعماق دره ی پشت گورستان به گوشش خورد و سریع به داخل برگشت. هر روز صبح بعد از صرف صبحانه به این خاطره ی هولناک فکر می کرد. امروز برای کلانتر روز شلوغی محسوب می شد چون شورا برای یکی از مرده های داخل مسافر خانه چند روز مشغول شور کردن بود و بدن اجساد زیادی تو لیست انتظار بودن تا بلکه شورا برا آنها تصمیمی بگیرد. بالاخره دیروز حکم پاک بودن جسد صادر شد. هیچ کس نه در دهکده ها و نه در شهر تا به حال این فرد را ندیده بود، تنها چیزی که در موردش می دانستند، اسمی بود که دفتردار مسافر خانه نقل کرده بود.
    آژاک ... توی جیبش چند تکه ی پاره شده از لباس های خونی و یک دشنه ی آغشته به خون پیدا کرده بودن، و همین شده بود مسئله ی بحث بین سنچر و تالما. سنچر که پیرمردی کوتاه قد با کله ای طاس و ریش بزی بلندی بود معتقد بود که از روی یک دشنه و چند تکه ی پاره شده ی لباس نمی شود حکم آلوده بودن یک فرد را صادر کرد. اما تالما که زنی به روز بود و پنج سال می شد که به این سمت رسیده بود همیشه محتاط رفتار می کرد و نظر دیگری داشت، می گفت باید صبر کرد تا شاید از دهکده ها و شهر های اطراف خبری منوط بر گم شدن یا ناپدید شدن شخصی برسد. آن زمان می شود از گذشته ی این شخص مطلع شد
    همین مسئله سه روز کار شورا را به تعویق انداخت، تا نهایت بعد از این سه روز تالما به اصرار سنچر مجبور شد قبول کند و حکم پاکی برای آژاک مرده را صادر شد. کلانتر دیروز کار این مرد مرموز را تموم کرد و امروز شش جسد تازه داشت که باید به آنها رسیدگی می کرد. کلبه اش بسیار کوچک و محقر بود و وسایل شخصی به جز دو دست لباس یک شکل کار و یک تخت و میز مطالعه چیز دیگری نداشت.
    کلانتر کت کرم رنگش را پوشید و نشان کلانتری خود را به سینه زد بعد نشان طلا ای گل نیلوفر دریایی را که نماد مذهب آپاک بود به سگک کمربندش زد و جلوی آینه رفت تا سیبیل های سفید و مو هایش را شانه کند. به گفته ی شورا هر جا که برکه ای وجود داشته باشه که در آن گل های نیلوفر بروید حتما دروازه های مرگ هم در آنجا قرار دارد. این مکان درست در اعماق دره ی پشت گورستان جاوید واقع شده بود.
    کلانتر انگشتر و جوهر خودش را برداشت و به سمت ورودی گورستان حرکت کرد. کاروان اولین جسد و اقوام عزا دار آن مقابل دروازه ی گورستان آماده بودند تا مراسم را شروع کنند. کلانتر جلو رفت و دستان زن جوانی که نامه ی ارغوانی رنگی به دست گرفت بود فشرد و گفت:
    - تسلیت می گم.
    همین یک جمله کافی بود تا آن زن نامه را در دستان کلانتر قرار بدهد. کلانتر نفس عمیقی کشید و سپس از جیب کتش چاقویی کوچکی را در آورد و پلمپ سربی نامه را باز کرد. چند لحظه ای به نشانه ی آنکه در حال خواندن نامه هست آنرا جلوی صورتش قرار داد و سپس بی معطلی با انگشتر خود نامه را مهر کرد و در پاکت گذاشت. سپس رو به جمعیت کرد و با لحنی که انگار جواب سؤالش را نمی داند، گفت:
    - خب ... چه کسی همراه جسد است؟
    - من ... عالیجناب.
    همان زن جوانی که نامه به دست داشت جلو آمد و کلانتر بدون هیچ حرفی به دو نئش بری که بالا و پایین جسد ایستاده بودند، اشاره کرد تا جسد را حمل کنند، بعد به سمت دره به راه افتاد. افرادی که توسط شورا حکم پاکی دریافت می کردند، به دره برده شده و درون معبد، کلانتر مقداری از آب برکه ی جاری در وسط معبد را داخل دهان جسد می ریخت و متن مذهبی ای را برای جسد قرائت می کند. که منجر به جدا شدن روح از بدن فرد مرده می شود و بعد از به خاک سپردن جسد، روح این حق انتخاب را دارد که یا به دنیای انتظار رفته تا زمان اتمام دنیا صبر کند و یا راه زندگی دوباره را برگزیند.
    افسانه ها می گویند که معمولا ارواح ماندن در این دنیا را ترجیح می دهند تا منتظر شدن برای پایان دنیا و ورودشان به بهشت و با ماندن در این دنیا می توانند اعمال نیکوی خود را تقویت کنند البته امکان ای هم وجود داشت که در زندگی جدید فرد به راه های نا صحیحی کشیده شود. و اما افرادی که حکم آلوده برای آنها صادر می شد، ابتدا کلانتر قلب آنها را از سینه در آورده، در محدوده ی مشخصی پشت معبد دفن می کند و جسد را می سوزاند. هنگام دفن قلب، روح شخص بزهکار از بدن خارج شده و زمانی که بدن فرد می سوزد، روح او به جهنم منتقل می شود.
    کلانتر هنگامی که به معبد رسید کفش هایش را در آورد و به دختر جوان هم اشاره کرد که همین کار را بکند. معبد یک سالن بزرگ هشت ضلعی با یک ورودی و گنبد طلای رنگ بود که نقش های گل نیلوفر در تمامی نقاط آن مشاهده می شد. از شرق معبد جوی ابی به سمت غرب آن روان بود که در سر راهش محرابی از جنس طلا وجود داشت.
    کار این جسد هم طبق روال باید فقط دو ساعت طول می کشید. کلانتر معمولا هنگام کار با کسی صحبت نمی کرد اما دختر جوانی که همراه با جسد آمده بود مرتب از نحوه ی اجرا ی مراسم می پرسید که کلانتر را کلافه کرده بود. البته یک مورد دیگر هم بود چیزی که آن زن متوجه آن نشده بود. فضای معبد کمی تغییر کرده بود. معبد معمولا با نورگیر هایی که در قسمت فوقانی آن قرار داشت روشن می شد. اما انگار مهی داخل معبد شده بود و کمی فضای معبد را تیره کرده بود. این تغییر کوچک برای کسی که به مدت ده سال روزانه بدون هیچگونه تعطیلاتی این کار را انجام می داد و تمام مراحل را چشم بسته هم می توانست انجام دهد، کمی غریب بود.
    - علیا حضرت ... تا حالا قلب چند نفر رو از سینشون در آوردید؟
    - نمی دانم ... ولی شاید به چهار صد نفر برسد.
    - باید عمل هولناکی باشد، حتما خیلی از این کار منزجر می شوید.
    - خیر ... خیر ... خیر ... خانم. بلعکس خیلی کار لذت بخشی هست، وقتی قلب یک انسان ناپاک و آلوده را از قفسه ی سینه اش بیرون بکشی و درون حفره ی ای تنگ و تاریک به خاک بسپاری.
    کلانتر امیدوار بود با این حرفش، دختر کمی سکوت کند که همینطور هم شد زن کاملا ساکت شد و خواست از معبد خارج شود که کلانتر با صدای بلند گفت:
    - خانم ... خانم شما اجازه ی خروج از معبد را ندارید. خواهش می کنم برگردید.
    - کلانتر فقط کمی خسته شده ام. می خواهم هوایی به سرم بخورد.
    - اما شما نباید ... این خلاف قوانین هست ...
    اما گوش زن جوان بدهکار نبود و به راه خود ادامه داد تا از درگاه زرین معبد خارج شد. کلانتر که احساس خیلی بدی به او دست داده بود. دست از کار کشید و جسد را به حال خود رها کرد. ساعت نزدیک نه صبح بود اما فضا داشت به شدت تاریک می شد. کلانتر به سمت محراب رفت و زانو زد.
    - پروردگارا ... چه اتفاقی در حال رخ دادن هست؟ چرا حس بدی نسبت به این روز لعنتی دارم؟ خداوندگار آپاک من با تو سخن می گویم مبلغ مذهبی مرگ ... .
    سپس گردن بند نیلوفر آبی خود را بوسید و انگشت اشاره ی دست راست خود را داخل آب برکه ی مقدس کرد و از بالای پیشانی تا نوک بینی خود را مسح کشید. سپس به سمت بیرون معبد حرکت کرد تا دختر جوان را داخل معبد بیاورد.
    هیچ اثری از دختر نبود، کلانتر مقابل و اطراف معبد را گشت ولی کسی را ندید. صدای چکاوک ها قطع شده بود. کلانتر سرش را بالا برد تا به درخت ها نگاه کند بلکه شاید چکاوک ها مهاجرت کرده باشند. اما اینطور نبود، همه ی آنها بودند. همه ساکت و در حال نظاره ی کلانتر بودند. این وضعیت داشت کلانتر را می ترساند، ناگهان صدایی شنید. صدای نجوای کسی که داشت شعر می خواند. کلانتر به خود گفت دختر دیوانه دارد وسط قبرستان آواز می خواند.
    کلانتر به سمت پشت معبد شروع به حرکت کرد که چیزی به چشمش خورد. گل های نیلوفر ... هر چه پیش می رفت گل های پژمرده ی بیشتری می دید. این امکان نداشت. گل های نیلوفر مقدس بودند و همیشه سبز می ماندند. جلو تر رفت تا بالاخره به دختر رسید. دختر جوان پشت به کلانتر ایستاده بود و چیزی در دستانش بود. حالا که به او نزدیک تر شده بود می توانست صدای دختر را بشنود که می گفت:
    - یک شب میادش ... روح سرگردون .. از توی میدون ... سمت گورستون ... میگه کلانتر .. وقتش رسیده ... تا با من بیایی ... به سمت دره ... به سمت دره ... .
    - خانم واقعاً شما دارید من را توی موقعیت بدی قرار می دهید. لطفاً هر چه سریع تر با من بر گردید داخل معبد.
    - چه می شود اگر اشتباه بگویند ... .
    - متوجه نمی شوم!!! روح جسدتان داخل کالبدش اسیر هست تا از آب مقدس ننوشد نمی تواند خارج شود.
    - اگر حکم شورا اشتباه باشد، چه رخ می دهد؟
    - این امکان پذیر نیست ... شورای دو تن هرگز اشتباه نمی کند، آنها پیغامبران خداوند هستند.
    - اما انسان ... .
    - بله خب انسان هستن.
    - پس می توانند اشتباه کنند؟
    - من نمی دانم تا به حال پیش نیامده، خواهش می کنم برگردید داخل ... .
    کلانتر با دیدن صحنه ی بعدی نفسش را در سینه حبس کرد. دختر چند قدم جلو رفته بود اما هنوز پشتش به کلانتر بود. زیر پای دختر قبری بدون سنگ بود که خاک هایش کنار زده شده بود. کلانتر سعی کرد به یاد بیاورد چه کسی را آنجا دفن کرده است. اما در آن لحظه ذهنش پاسخگو نبود.
    - تو ... تو ... نامت چیست؟
    دختر دیگر جلو نرفت اما این بار با صدایی دو رگه جواب داد:
    - اسامی زیادی دارم اما شما من را به نام آژاک می شناسید.
    سپس دختر برگشت، در دستانش جسمی قرمز و تیره ای قرار داشت که از آن خون می چکید و دور دهان دختر به خون آغشته بود. سیاهی چشمانش از بین رفته بود و تماماً سفید رنگ شده بود.
    - تو چه کار کردی؟ قلبش را در آوردی ... اما اون حکم پاک داشت . من، من خودم اون رو امضا کردم.
    دختر لبخندی زد و سرش را به سمت چپ متمایل کرد، از بین دندان هایش تکه های قلب آژاک معلوم بود، بعد با صدای کلفت و زنگ داری گفت:
    - گفتم که ... ممکنه اشتباه کرده باشن.
    کلانتر که از ترس زبانش بند آمده بود عقب عقب از دختر دور شد و بعد از چند قدم برگشت و به سمت ورودی معبد دوید. سریع داخل شد و در را محکم بست و قفل های پولادین معبد را محکم کرد. کلانتر به سمت محراب دوید و گردنبند نیلوفر دریایی خود را در دودستش گرفت و فشرد.
    - پروردگارا ... به تو پناه می آورم، مرا از شر اهریمن محافظت کن ... . اون شیطان است و نمی تواند وارد خانه ی خدا بشود ... .
    همینطور که کلانتر در حال نجوا کردن بود آبی که در وسط معبد جریان داشت رو به سیاهی رفت. رشته های سیاهی که در آب مثل مار در حال خزیدن بودن به سمت محراب حرکت کردن، کلانتر به صورت ناگهانی متوجه شد و به عقب حرکت کرد. رشته ها سر راه به هر گل نیلوفری که می رسیدن آن را خشک می کردند. سیاهی وقتی به جسد مرده ی ای که برای انجام آیین تقدیس به معبد آورده بودند رسید از آب خارج شد و وارد دهان جسد شد.
    جسد جان گرفت و روی پاهای خود ایستاد. چشمانش در حال مضمحل شدن بود و چند انگشت دستش به سمت عقب برگشته بود. آرام آرام جلو آمد و گفت:
    - فکر کردی اینجا در امان هستی؟ ... تو خودت من را داخل معبد آوردی و از آب مقدس به من نوشاندی.
    - جلو نیا ... ای شیطان پلید جلو نیا... .
    - تو روح من را آزاد کردی و بهم حق انتخاب دادی اما نگهبانان دروازه به من اجازه ی ورود به دنیا ی انتظار رو ندادن از طرفی من حق زندگی دوباره هم نداشتم.
    - از من چه می خواهی؟ ... تو که آزاد شده ای.
    - من زندگی دوباره نمی خواهم چون امکان دارد شورا بار بعد حکم آلوده را برایم صادر کند ... نمی خواهم این فرصت را برای رسیدن به آن دنیا از دست بدهم. اما برای رفتن باید نگهبانان دروازه اجازه بدهند.
    - از من کاری ساخته نیست ... خواهش می کنم جلوتر نیا.
    - چرا ... تو کلانتر هستی اگر روح تو را به دوزخ بفرستم می توانم خود را به جای کلانتر معرفی کنم و به جای انتظار یکراست به بهشت بروم.
    تازه کلانتر متوجه نقشه ی پلید آژاک شده بود. دیگر خیلی دیر بود. کلانتر از زمین برخواست و به سمت در دوید اما تا تمامی قفل ها را باز کند مدت زمان زیادی طول می کشید. با این حال شروع به باز کردن آنها کرد. فقط یک قفل مانده بود که به پشت نگاه کرد و دید آژاک چند قدم با او فاصله دارد. سرش را که برگرداند تا قفل آخر را باز کند، ناگهان دشنه ای در کتفش دست راستش فرو رفت.
    احساس درد کور کننده ای تمام وجودش را در بر گرفت چاقو هم هر لحظه بیشتر فرو می رفت تا آنجا که از سمت مقابل بیرون زد. آژاک که بدن مرده ای را تسخیر کرده بود دست چپ کلانتر راگرفت و چاقو را تکیه گاهی برای بلند کردن کلانتر کرد.
    او را بالای سر برد و به دوش هایش انداخت. کلانتر از شدت درد داشت از حال می رفت. از فریاد و نعره هایی که می زد صورتش به رنگ ارغوانی در آمده بود. آژاک از ته دل خندید و گفت:
    - به محض اینکه قلبت را از سینه خارج کنم و به خاک بسپارم و جسدت را بسوزانم. روحت به جهنم می رود و من آزادم تا به جای تو بدون منتظر شدن در عالم دیگر به بهشت بروم.
    کلانتر دیگر رمقی نداشت. آژاک بدن کلانتر را پشت معبد برد و روی زمین انداخت. سپس دشنه را از کتف کلانتر بیرون کشید که منجر شد خون به بیرون فوران بکند. کلانتر طی تلاش بیهوده ای سهی کرد با دست چپش مانع آژاک بشود اما نیروی آژآک بسیار عجیب و زیاد بود. آژاک روی سینه ی کلانتر نشست و همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. دشنه قفسه ی سینه ی کلانتر را شکافت، آژاک برشی افقی زد و چاقو را به دهانش گرفت و با دو دستش مکان شکافته شده را باز کرد و نیشخندی خون آلود تحویل کلانتر داد.
    آژاک دست راستش را در بدن کلانتر پیش برد تا به قلب او رسید. ابتدا فقط درد بود اما ناگهان همه ی درد ها از بین رفت و کلانتر متوجه شد که مازاد بر این که هیچ احساس دردی ندارد، توان تکان خوردن هم ندرد. ابتدا متوجه نشد چه اتفاقی رخ داده است اما بعد از چند دقیقه واقعیت مانند پتکی بر سر کلانتر کوبید. او مرده بود و قلبش در دستان یک شیطان بود.
    آژاک که از عملکرد خود راضی بود چاقو را انداخت و به قلب کلانتر خیره نگاه کرد. انگار که جواهری قیمتی را در دست داشت. ناگهان آسمان رو به تیرگی رفت و ابر های سیاهی پهنه ی وسیع آسمان را پوشاند. تعدادی از گل های نیلوفر که پژمرده نشده بودند شروع به درخشیدن کردند و سه برابر اندازه ی واقعی خود شدند اما مورد جالب، صدایی بلندی بود که از گلها بیرون می آمد این صدا همان صدای بود که هنگام خروج کلانتر از گورستان، به گوشش رسیده بود. این صدا به معنای آن بود که دیگر کلانتری در گورستان وجود ندارد.
    آژاک حتی لحظه ای به این صدای گوش خراش واکنش نشان نداد. به جای آن پاهای کلانتر را گرفت و به سمت آتشدان حرکت کرد. آتشدان گورستان شبیه به تخم مرغ بزرگی بود که از وسط آنرا نصف کرده تنه ی پایینی اش را روی زمین گذاشته بودند. اهرم سوخت کنار آتشدان را کشید تا سوخت وارد آتشدان شود و یکی از سنگ های سفید رنگ روی زمین را برداشت. بدن کلانتر را به دوش کشید و از نردبان بالا رفت.
    هنوز صدای آژیر مانند گل های نیلوفر دریای در حال نواختن بود، هنگامی که به بالای آتشدان رسیدند آژاک به نشانه ی پیروزی قهقهه ای زد. جنازه ی کلانتر را روی تخته ی چوبی کنارش گذاشت و مشغول روشن کردن آتش کوچکی شد که از طریق آن باید آتشدان را روشن می کرد. در همین حین کاملا ناگهانی صدای گوش خراش گل های نیلوفر قطع شد. آژاک حتی کوچکترین اعتنایی هم به این تغییر ایجاد شده نکرد، انگار کر بود.
    آتش کوچک کم کم داشت گر می گرفت و آماده ی آن بود تا آتشدان را روشن کند. آژاک چند تکه ی گداخته از هیزم های آتش را برداشت و سپس به سمت گنبد وارونه ی آتشدان انداخت. به فاصله ی چند دقیقه حرارت آتش کاملا حس می شد. آژاک کمی تلو تلو خورد؛ بدنی که قرض گرفته بود دیگر توان اطاعت از یک ارباب تازه وارد را نداشت. آژاک پاهای بی جان کلانتر را گرفت و به سمت لبه ی آتشدان برد.
    سوختن در این آتش به منزله ی ورود روح کلانتر به جهنم بود. درست هنگامی که آژاک قصد پرت کردن جسد را داشت دستی از پشت، گلوی او را گرفت و به عقب کشید. سنچر آژاک را روی زمین انداخت و از تالما که پشت سرش ایستاده بود گل نیلوفری را گرفت و آب داخل آن را روی بدن آژاک ریخت. آژاک با این کار فلج شد و دیگر توان حرکت نداشت. بعد از آرام شدن اوضاع روح کلانتر که در کالبد جسم بی جانش محصور شده بود علت پایان آن صدای گوش خراش را فهمید. کودک ده ساله ای از پشت تالما بیرون آمد. او کلانتر جدیدی بود که ده سال پیش در روز مراسم نائل شدن کلانتر به سمتش متولد شده و توسط شورا به عنوان کلانتر آینده در حال آموزش بود.
    سنچر بدن کلانتر مرده و جسدی که توسط آژاک تسخیر شده بود را بلند کرد و در تخت پهنی قرار داد، سپس به کمک تالما تخت را روی زمین آوردند و به پشت معبد بردند. تالما جسد حقیقی آژاک را از خاک بیرون آورد و قلبی که در دستان دخترک جوان بود را به جای جسد در حفره قرار داد و آن را دفن کرد. به محض آنکه دفن قلب تکمیل شد روح کلانتر موجودی بد شکل و علیل را دید که از کالبد جسد کنارش بیرون آمد و منتظر فرجام شومش بود. سنچر هم از داخل معبد گل نیلوفر دیگری آورد و آب داخلش را در دهان کلانتر ریخت.
    حالا روح کلانتر هم آزاد شده بود و می توانست حرکت کند البته هیچ کس او و روح هیولا شکل آژاک را نمی دید. سپس سنجر و تالما رو به کودک کردند و سنچر گفت:
    - کلانتر ... ما اجازه ی انجام باقی اعمال رو نداریم تو باید ابتدا جسد واقعی آژاک را بسوزانی تا روح اهریمنی او برای همیشه به جهنم برود. سپس جسد کلانتر پیشین را در جایی که ما برایش مقرر می کنیم به خاک بسپاری.
    تالما که نمی توانست جلوی خودش را بگیرد با چشمان گریان به سمت جسد کلانتر مرده رفت و گفت:
    - کلانتر مرا ببخش ... من نباید اجازه می دادم سنچر این تصمیم را بگیرد و حکم پاکی را برای این موجود صادر کند. ... خوب به حرف هایم گوش بده. چون قلب تو از سینه ات خارج شده انتخاب برگشت به این دنیا را نداری اما در دنیای دیگر... .
    سنچر که کارش با کلانتر جدید تمام شده بود با صورتی رنج کشیده و پشیمان به سمت جسد ها آمد و گفته های تالما را تکمیل کرد:
    - ... نیازی نیست تا برای پایان جهان انتظار بکشی، این هدیه ای است از جانب خداوند به تمامی کلانتر ها، یعنی می توانی یک راست به بهشت بروی.
    کلانتر از طرفی ناراحت بود و از طرفی دوست نداشت این دو نفر را ناراحت ببیند. اما کاری از او ساخته نبود. بعد از چند ساعت که جسد آژاک کاملا در آتش سوخت و روحش به جهنم منتقل شد. سنچر و تالما آرامگاهی را در جلوی دروازه، کنار دیگر کلانتر های آرامیده آماده کردند تا کلانتر ده ساله بدن کلانتر مرده را به خاک بسپارد. روح کلانتر کلافه بود و آرام و قرار نداشت چون نمی دانست که چه چیزی انتظارش را می کشد. اما تمامی این احساسات فقط چند دقیقه طول کشید.
    هنگامی که کلانتر کوچک در حال خاک ریختن روی جسد بود، روح کلانتر صدایی شنید. صدا مثل لالایی گرم یک مادر بود که از سمت دره می آمد. ناخودآگاه به سمت دره به راه افتاد. وقتی به معبد رسید متوجه شد که از داخل معبد اشعه های نور کور کننده ای خارج می شود. وقتی به درون معبد رفت متوجه شد که فضا کاملا با آن معبدی که در خاطر داشت فرق کرده است. در ورودی معبد غیب شده بود و فضای اطرافش کاملا سفید بود تنها چیزی که وجود داشت سه دری بود که در هوا معلق بودند و توسط دو نگهبان محافظت می شدند.
    نگهبانان جثه ای انسان گون با بال هایی به بلندی سه سنگ قبر داشتند. دو در باز بود و یک در کاملا بسته. کلانتر به سمت در اول حرکت کرد منظره ی پشت در زمین بود. این درگاهی بود که به زندگی مجدد متصل می شد. اما به محض آنکه کلانتر قصد داخل رفتن کرد در به رویش بسته شد. کلانتر که گیج شده بود به یاد گفته های سنچر و تالما افتاد، چون قلبش از بدنش خارج شده بود اجازه ی بازگشت نداشت. به سمت در دوم رفت و زمینه ای غریب را دید. عده ی بسیار بسیار زیادی از ارواح که هیچ کاری نداشتند جز انتظار. کلانتر این را نمی خواست اما در دیگر بسته بود، وقتی خواست داخل شود یکی از نگهبانان نیزه ی خود را مقابل او گرفت و پرسید:
    - نامت چیست؟ ... اگر دروغ بگویی یک راست تو را به جهنم خواهم برد.
    - من ... من ... نامی ندارم.
    - مگر می شود؟ همه ی انسان ها نام دارد.
    - در زمین به من کلانتر می گفتند.
    نگهبان با شنیدن این واژه نیزه اش را کشید و به همراه نگهبان دیگر زانو زد و گفت:
    - علیا حضرت ما را عفو کنید.
    - آیا اجازه می دهید داخل شوم؟
    - از این در نه سرورم شما باید از در سوم بگذرید.
    و نگهبان دستش را به سمت در سوم حرکت داد و آن باز شد. کلانتر به سمت در سوم حرکت کرد و منظره ای که در پشت در دید او را مبهوت خود ساخت، حالا دیگر تمامی آن ناراحتی و غم مردنش را فراموش کرده بود و آغوشش را برای پیوستن به بهشت آماده می کرد.
    قبل از آنکه در پشت سرش بسته شود، نگهبان دوم گفت:
    - سرورم ... شاید امکانش وجود داشته باشد که دوباره به این دنیا باز گردید.
    و در بسته شد.

    پ.ن: خب با سلام و درود فراوان خدمت شما دوستان این اثر برای مرحله ی اول از دومین لیگ مسابقه ی داستان نویسی افسانه ها بود که توسط بنده نوشته شد. خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم.

    با تشکر


  2. #2
    تاریخ عضویت
    2015/06/29
    محل سکونت
    سمنان
    نوشته‌ها
    85
    امتیاز
    5,679
    شهرت
    0
    179
    ویراستار
    داستان خوبی بود
    به زودی نقد داستانت رو قرار می دیم
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    تیم نقد:
    خسته نباشی.
    داستان خوبی بود.
    سیر کرکتری:
    بد نبود. شخصیت دراماتیک نبود و دسته اولی محسوب میشد.یه کرکتری که نویسنده تو بغل ما میزاره و دراماتیک نیسد و نمیتونه تمام کارهاشو توجیه کنه_منظورم از توجیه ینی به ما بفهمونه ک مثلا به چه دلیل و چرا از اون مقبره صدا میمود.یه کاکتر متغیر به دنبال دلیل میره تا پیداش کنه.یا حداقل از بین دیالوگا ی گافی میده و خواننده میفهمه_ بهتره سوالایی ک توی داستان جوابشون مخفی و ناپیداس پاسخ داده به.مثلا چطوری آژاک هم دو بدن دختره بود و هم تو بدن خودش زنده شد. و اینکه اون دختره در اخر چی شد.مبهم بود.شامل عواطف می شد.خیلی کم و محدود.غیر از جایی که دشنه خورد من کشمکش جسمی ندیدم.از نظر کشمکش اخلاقی و عاطفی بسیار ظریف و مختصر پرداخته شده بود.خوب نیست اصلا.ضعف نویسندگی رو از نظر تولید احیایات بیان میکنه.ی مثال میزنم.چطور یک نفر(کلانتر)ی دختری رو میبینه که داره قلب میخوره(اصن قلب کی بوده؟اشاره نشده)و فقط عقب عقب میره و هیچ بهتی از خودش بروز نمیده؟به دلیل نپرداختن و همون ضعیفی کشمکش ها ما تو داستان هیچ غافلگیری نمی بینیم.صرفا ی سری اتفاقات که پیوسته اتفاق میفته و از حادثه ی قبل نشات میگیره.

    جو و فضا:بد نبود.یعنی میتونم بگم متوسط رو به بالا بود.من پسندیدم و برام هر لحظه و مکانش دلپذیر بود.همین باعث میشد که یکم کشش برام ایجاد بشه و داستانو تموم کنم.تمرکز خوبی رو شامل می شد.ولی من انتظار داشتم ی تلنگر عاطفی به کلانتر وارد بشه که واقعا خوانده اش کجا بود.بعد از توضیحاتی که درمورد مادرش شنیده بود باید سردرگمی رو شرح میدادی.ایراد چشمگیری که روند خوب دستانی رو متناقص میکرد.زمینه ی خوبی داشت.باید خیلی بیشتر بهش پرداخته میشد.با توجه به دنیای جالب_ که اگه داستان بلند بود میشد شاخ و برگ بیشتری بگیره و ی دنیای متفاوت باشه_ مکان ها به خوبی فضا پردازی نشده بودن.ولی بگم که من از اون قسمت اتشدان خوشم اومد.یه نصفه ی تخم مرغ.جالب بود.ولی در کل من ی زمین خاکستری بی ابو علف رو تجسم میکردم که ی مشت ادم خاکستری ریخته بودن توش.یا مثلا سچا رو ی مرد کچل با ردای سفید مثل یونانی ها تصور میکردم ک بیش از معمول چاق بود(ی جورایی مثل لرد واریس توی نغمه).ی داستان کوتاه داریم و فلش فیکشن نیس.پس تو باید به شخصیت پردازی بپردازی.طبق معمول مرز شر و نیک داشتیم و به خوبی و به درستی نشون داده شده بود.کلیشه ایی بود ولی خوب بود.مخصوصا اون قسمت اخر که به سه تا در میرسه.
    پلات داستانی و الگو:
    متوسط رو به بالا بود.معلوم بود که میدونی میخوای چیکار کنی و اون کارهای با برنامه رو تو داستان به حالت ربات وار به ما تزریق میکردی.بدون هیچ هول و هراس.شروع بدی نداشت.مخصوصا اون شعر اول که منو یاد یکی از کتابای ار ال استاین انداخت.ناپایداری داستانی داشت و اگر نداشت ی متن بی سر تهی بیش نبود.خشبختانه داشت.چیزی که طبق معمول نیست و یه گره می افکنه.اتفاقتی که همیشگی نیستن و به وجود اومدنشون کشش رو به همراه میاره.مثل اون قسمتی که دختره بر خلاف حرفهای کلانتر میره بیرون و کلانتر میمونه توش و برخلاف کاری ک بهش محول شده میره تا اونو بیاره.چون گره داشته پس در نتیجه بحران هم داره.به هم دیگه مرتبط هستن ولی از نظر ذهنیتی دو تا چیز جدا هستن.بحران چیزی بوجود میاره به نام انتظار.من از این دستان انتظار داشتم فوق العاده تر باشه حداقل یکم منو تکون بده.نداشت پس بحرانشم بدرد نمیخوره و در نتیجه پلاتش از ی طرف میلنگه.همونطور که گفتم نویسنده ی گرامی داشتی اتفاقات رو به ما تزریق میکردی و حتی با وجود این سوالاتی توی ذهن ما ایجاد میشد.این همون تعلیقه.ولی چون پایخی براش نداشتیم و مارو ارضا نکرد و ناقص موند بازم بدرد نمیخوره و از ی طرف دیگه هم باعث لنگ زدن پلات میشه.نمیدونم نقطه ی اوج داشت یا نه.شاید داشته باشه و من ندیده باشم.صرفا ی متن یکنواخت میخوندم که پرداختن بیشتری میخواست.نقطه ی اوج از هم گسسته بود.ینی من تو لحظه ی مرگ کلانتر میدونستم اقا این اخرش میره بهشت و از این حرفا.پس گره ایی تو نقطه ی اوج برای من ایجاد نشد و در نتیجه متوجه میشیم که نقطه اوج سسته.بدرد نمیخوره.در مرحله ی بعد میرسیم به گره گشایی که بازم متاسفانه نداشتیم.من جواب سوالامو میخوام(توی متن هست)اقا ما ی سری سوالات داریم که حتی اگه پنهان بشه بازم جالبه و من تا اخر عمرم برام جالب میمونه مثل داستان فانتزی پرورش پروانه برای احمق ها از بهزاد قدیمی.بعضی داستان ها هم باید این پنهان کاری ها توش باشه مثل داستان های زانر ترسناک که محوریتش اون محو کردن حقایقه.ولی این داستان.چرا نباید جواب سوالای منو بده؟ضعف نویسنده که نتونسته بگونجونه اون جواب هارو به خوبی دیده میشه.پایان بندی خوبی داشت به نسبت.ولی اونقدر فانتاستیک نبود که نقاط ضعف رو بپوشونه.

    طرح:
    ی نکنته ایی بگم درمورد طرح داستانی.این داستان نه پلیسی بود نه معمایی نه جنایی نه کاراگاهی.ولی طرحش بسته بود.ینی پایان معلومی داشت.حالا بگذریم از اون دسته افرادی که ب کلانتر بعدی فکر میکنن یا به کلانتر خودمون که در ادامه چ میشه.ما این داستانو مثلا رمز الود در نظر بگیریم؟چی در نظر بگیریم؟ترسناک؟داستان های ترسناک عموما طرح باز دارن که به زندگی روزمره نزدیکه و اون وسط ی دفعه برا کرکترمون ی اتفاقی میفته ی زامبی چیزی جلوش سبز میشه.در کل طرح داستانی بسته بود و به نظرم نویسنده باید تحکم بیشتری توی پایانش به کار ببره تا به هر گونه سوالی رو در مورد ادامه(دقت کنین ادامه ی داستان) پایان ببخشه و جای بحث نده.

    در کل داستان خوبی بود.هنوزم شامل ایراداتی می شد ولی به دلیل زیاد شدن بیخیالش شدیم.
    نقد نگارشی:
    کلانتر پیر همینطور که داشت نجوای غریبی را که از استادش یاد گرفته بود، زیر لب زمزمه می کرد. لنگان لنگان به سمت بیرون کلبه ی کوچکش رفت تا برای چای صبحانه، آتش روشن کند.

    داشت اونجا یه جوری شده بهتر بود استفاده نشه. تا برای چای صبحانه؟ اینم ناجوره چای صبحانه؟چای عصرانه شنیده بودیم ولی این صبحانه جدیده

    چکاوک های روح ابتدای هر بهار به سمت گورستان جاویدان سفر می کردن.

    قبلش یه پیش زمینه می خواست (مثلا صدای چکاوک های روح توجهش را جلب کرد. چکاووک های روح ابتدای....)

    پیغام رسان ارواحی هستن که توانستن دوباره به این زندگی باز گردن

    توانستند و بازگردند

    کنده ی های چوب به میزان کافی بر افروخته شده بودن

    شده بودند

    یکنواختی و بدون تغییر بودن زندگی سمی بود که هر روز میزانی از وجود کلانتر را به خود آغشته می کرد.


    میزانی از وجود کلانتر؟ (جمله بازم به دل نمی نشینه چون اصلا این کلمات نمی تونن اینجا به کار برن)


    تقدیس و خاکسپاری به گورستان می آوردن

    می آوردند

    که البته وضعیت اون ها باید قبل از ورود به گورستان توسط شورای دو تن معلوم می شد.

    وضعیت آنها

    پیشوای دینی آپاک محسوب می شدن
    می شدند

    ابتدا نیکوکار یا زیانکار بودن باید توسط شورا معلوم می شد

    ابتدا باید نیکوکار یا زیانکار بودنش توسط شورا معلوم می شد

    کلانتر ها هیچ نامی نداشتن و اصولا حق انتخابی هم برای این شغل نداشتن،

    اصولا نیاز نبود چون کلا حق انتخابی نداشتن( کلانتر ها هیچ نام و هیچ حق انتخابی برای این شغل نداشتند)

    مراسم خاصی بر گزار می شود که توی اون تمامی کودکان تازه متولد شده باید حضور داشته باشند

    که در آن

    بدن اجساد زیادی تو لیست انتظار بودن تا بلکه شورا برا آنها تصمیمی بگیرد.

    بودند تا بلکه شورا برای آن‌ها تصمیمی بگیرد
    یک دشنه ی آغشته به خون پیدا کرده بودن،
    پیدا کرده بودند

    و همین شده بود مسئله ی بحث بین سنچر و تالما

    فعل قطعا می تونه اول جمله بیاد و ایرادی هم نداره ولی به نظرت بهتر نیست جمله روی قاعده باشه و فعل آخر جمله.
    و همین مسئله‌‌ی بحث بین سنچر و تالما شده بود

    تالما که زنی به روز بود

    ربطش چیه؟

    می گفت باید صبر کرد تا شاید از دهکده ها و شهر های اطراف خبری منوط بر گم شدن یا ناپدید شدن شخصی برسد.

    به جای می گفت بهتر نیست از معتقد بود استفاده بشه؟


    به جز دو دست لباس یک شکل کار
    دو دست لباس کار یک شکل

    جسد می ریخت
    می ریزد (با بقیه فعل ها یکی بشه)

    و ورودشان به بهشت
    باید نقطه بزاری
    و ورودشان به بهشت. با ماندن در این دنیا می توانند

    اون شیطان است و نمی تواند وارد خانه ی خدا بشود ...

    او شیطان است

    مرده ی ای
    به جسد مرده‌ای

    مضمحل شدن

    یه نفر توضیح بده این کلمه یعنی چی؟

    دشنه ای در کتفش دست راستش فرو رفت.

    کتف دست راستش

    احساس درد کور کننده ای

    درد فلج کننده

    چاقو هم هر لحظه بیشتر فرو می رفت تا آنجا که از سمت مقابل بیرون زد.

    چاقو هر لحظه ....

    آژاک که بدن مرده ای را تسخیر کرده بود دست چپ کلانتر راگرفت و چاقو را تکیه گاهی برای بلند کردن کلانتر کرد.

    نیازی نیست یاد آوری کنی آژاک دست چپ کلانتر....

    به محض اینکه قلبت را از سینه خارج کنم و به خاک بسپارم و جسدت را بسوزانم.

    اینهمه و پشت سر هم؟ به محض اینکه قلبت را از سینه خارج کنم و به خاک بسپارم. جسدت می سوزانم تا روحت به جهنم برود.

    سهی کرد با دست چپش

    سعی کرد

    واقعیت مانند پتکی بر سر کلانتر کوبید.

    کوبیده شد

    به قلب کلانتر خیره نگاه کرد
    خیره شد

    انگار که جواهری قیمتی را در دست داشت.

    در دست دارد

    همه ی انسان ها نام دارد.

    نام دارند


    ویرایش توسط MIS_REIHANE : 2016/09/05 در ساعت 02:56
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •