ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13

    کنترل کنندگان

    • نویسنده کتاب: خودم :) سارا هستم
    • ژانر: فانتزی
    • دنبال کننده: 2
    • ایجاد شده در: 2016/08/29
    • امتیاز:
    • کتاب کامل نیست!
    • فرستنده،نویسنده کتاب است
    خوب سلام خوبین؟ وایسادم یکم اینجا جا بی افتم بعدش این تاپیکو بزنم... این داستانی ک من تصمیم ب نوشتنش گرفتم هنوز کامل نشده و خیلی جاهاش مورد داره نگارشش هنوز غلط غولط داره و با توجه ب این ک بازنویسی رو برای وقتی ک تموم شد میذارم لطفن کمکم کنید ک ی ویراستاری خوب بشه و لطفن نقدم کنین ب کوبشی ترین حالت ممکن... مثل ریحانه... دیدین چ طوری نقد میکنه؟ همون مدلی.. این خیلی کمه ک همین اول کاری بم بگین کجاهاش ایراد داره... چی رو درست کنم چی خوبه... نثرم... می دونم نثرم خیلی بده بگین پرش داره چه جوریه... لطفننننننننننننننن


    مقدمه:
    خیابان های تنگ و شلوغ همیشه بهترین جاها برای انجام کار های عجیب هستند. جایی که مردم اینقدر درگیر کار های خودشانند که وقتی برای توجه به یگران ندارند. مثلا در یکی از بازار های شلوغ ایین شهر
    لندن اگر گربه سیاهی تبدیل به زنی میانسال تبدیل شود، کسی توجه نخواهد کرد.
    وقتی مردم به فکر این یودند که با چه زاویه ای به دیگران طعنه بزنند تا سریع تر به یکی از مغازه ها برسند،کنار یکی از خیابان ها ی باریک فرعی ناگهان از غیب پسر جوانی حدودا 14 الی 15 ساله ظاهر شد. خیلی
    سریع وارد همان فرعی بن بست شد. اطراف کوچه ساختمان هایی آجری وجود داشتند که هیچ کدام هیچ دیدی چه از طریق پنجره چه بالکن به آن فرعی نداشتند.
    پسر مو زیتونی با چشمان براقش چند بار دور و بر کوچه را نگاه کرد. ته کوچه خانه ای بسیار قدیمی وجود داشت که پنجره هایش کدر و بسیار کثیف بودند. پسرک جلو رفت. دستگیره ی در را گرفت و آن را هل داد.
    باز شدن در باعث پدیداری نمای سیاه و خاکستری داخل شد.باد شدیدی وزیدن گرفت که باعث شد کت خاکستری رنگ و رو رفته اش تاب بخورد. لحظه ای مکث کرد و دکمه های کتش را بست. سپس وقتی
    مطمئن شد کسی آنجا نیست در را دوباره بست و کلیدی عجیب را از جیب کتش در آورد. کلید را داخل قفل در کرد و چرخواند، چشمانش را بست، چند کلمه ای زیر لب زمزمه کرد و کلید را از قفل بیرون کشید. و سپس دوباره گویی اصلا در قفل نشده باشد هلش داد و وارد فضای بزرگی با دیوار هایی نقره فام شد. . .


    ویرایش توسط Melisandre : 2016/12/28 در ساعت 16:18
  1. 7
  2. #12
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    نقل قول نوشته اصلی توسط Melisandre نمایش پست ها
    خوب سلام خوبین؟ وایسادم یکم اینجا جا بی افتم بعدش این تاپیکو بزنم... این داستانی ک من تصمیم ب نوشتنش گرفتم هنوز کامل نشده و خیلی جاهاش مورد داره نگارشش هنوز غلط غولط داره و با توجه ب این ک بازنویسی رو برای وقتی ک تموم شد میذارم لطفن کمکم کنید ک ی ویراستاری خوب بشه و لطفن نقدم کنین ب کوبشی ترین حالت ممکن... مثل ریحانه... دیدین چ طوری نقد میکنه؟ همون مدلی.. این خیلی کمه ک همین اول کاری بم بگین کجاهاش ایراد داره... چی رو درست کنم چی خوبه... نثرم... می دونم نثرم خیلی بده بگین پرش داره چه جوریه... لطفننننننننننننننن


    مقدمه:
    خیابان های تنگ و شلوغ همیشه بهترین جاها برای انجام کار های عجیب هستند. جایی که مردم اینقدر درگیر کار های خودشانند که وقتی برای توجه به یگران ندارند. مثلا در یکی از بازار های شلوغ ایین شهر
    لندن اگر گربه سیاهی تبدیل به زنی میانسال تبدیل شود، کسی توجه نخواهد کرد.
    وقتی مردم به فکر این یودند که با چه زاویه ای به دیگران طعنه بزنند تا سریع تر به یکی از مغازه ها برسند،کنار یکی از خیابان ها ی باریک فرعی ناگهان از غیب پسر جوانی حدودا 14 الی 15 ساله ظاهر شد. خیلی
    سریع وارد همان فرعی بن بست شد. اطراف کوچه ساختمان هایی آجری وجود داشتند که هیچ کدام هیچ دیدی چه از طریق پنجره چه بالکن به آن فرعی نداشتند.
    پسر مو زیتونی با چشمان براقش چند بار دور و بر کوچه را نگاه کرد. ته کوچه خانه ای بسیار قدیمی وجود داشت که پنجره هایش کدر و بسیار کثیف بودند. پسرک جلو رفت. دستگیره ی در را گرفت و آن را هل داد.
    باز شدن در باعث پدیداری نمای سیاه و خاکستری داخل شد.باد شدیدی وزیدن گرفت که باعث شد کت خاکستری رنگ و رو رفته اش تاب بخورد. لحظه ای مکث کرد و دکمه های کتش را بست. سپس وقتی
    مطمئن شد کسی آنجا نیست در را دوباره بست و کلیدی عجیب را از جیب کتش در آورد. کلید را داخل قفل در کرد و چرخواند، چشمانش را بست، چند کلمه ای زیر لب زمزمه کرد و کلید را از قفل بیرون کشید. و سپس دوباره گویی اصلا در قفل نشده باشد هلش داد و وارد فضای بزرگی با دیوار هایی نقره فام شد. . .

    سلام
    قرار نیست داستانتو کاملش کنی؟
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  3. #13
    تاریخ عضویت
    2016/07/20
    نوشته‌ها
    69
    امتیاز
    7,264
    شهرت
    0
    210
    تایپیست
    نقل قول نوشته اصلی توسط admiral نمایش پست ها
    سلام
    قرار نیست داستانتو کاملش کنی؟

    سلام
    والا اینو تا فصل سه ش نوشتم اما مشکلم اینه که خیلی داغونه میترسم بذارمش چشم ادامه می دم تاپیک خاک نخوره چرت نشه

    مقدمه دو اضافه شد
    دوستان نظر بدین لطفا
    ویرایش توسط Melisandre : 2016/12/28 در ساعت 16:19
    ایستادی سر چهارراه تردید
    درگیری
    که بمونم و
    مظلوم تر شم بذارم همه از روم رد شن
    یا بشم یه
    نامرد که با طبیعت خودشو وقف داد با مرگ آدمیت

  4. #14
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    سلام سارا.من ویراستارت میشم^^
    میخوای اصن؟
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
صفحه 2 از 2 نخست 1 2
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •