ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/06/17
    نوشته‌ها
    20
    امتیاز
    2,388
    شهرت
    0
    81
    کاربر انجمن

    آقای لادیسلاو زاموژسلی...

    گاهی آسمان به طرز عجیبی نزدیک به نظر می رسد. به نحوی که احساس می کنید تنها با بلند کردن دستتان و ایستادن روی پنجه پا می توانید لمسش کنید و مرد جوانی که در طول جاده قدم زد نیز چنین احساسی داشت. مرد کلاه لبه دار بلندی به سر گذاشته بود به رنگ آبی تیره و کت بلندی به همین رنگ و یک پاپیون بزرگ قرمز رنگ در زیر چانه درازش به چشم می خورد. راه رفتن مرد هم حقیقتا چندان شبیه به راه رفتن معمولی نبود. گام هایش را بیش از حد بلند بر می داشت و سعی داشت در هر قدم تا جایی که می تواند پایش را بالا بیاورد.

    شبیه دیگران نبود و از این بابت نه ناراضی بود و نه راضی. به قول خودش در این سبک زندگی شادی غریبانه ای وجود داشت که پلیدانه مانع ورود دیگر شادی ها به درون او می شد و به تنهایی سعی می کرد به اندازه همه آن ها طراوت بخش باشد. معامله ای کاملا درونی که علی ظاهر به کسی ربطی نداشت. برای لحظه ای، در حالی که پا و کفش بزرگ مرد در برابر صورتش قرار گرفتند، از حرکت ایستاد و توجه اش را معطوف نگاه دزدانه ای کرد که او را تحت نظر گرفته بود و در همان حال، بدون پایین آوردن پا فریاد زد:
    - بر چه چیز ما خیره شده ای، ای دزدانه نگر!

    و سپس پایش را محکم به زمین کوبید. صدایش در دشت وسیعی که جاده را از دو طرف در آغوش کشیده شده بود، پیچید و بی جواب محو شد. مرد کلاه دار که از طرفی بابت گرفتن مچ این جاسوس و از طرفی بابت کشف کلمه و یا صفت "دزدانه نگر" ذوق کرده بود، سرش را به سمت این جاسوس گرفت. کلماتی که در حرف زدن سعی می کرد استفاده کند و رژیمی که در استفاده از دیگر کلمات داشت، باعث می شد که گه گاهی کلمات جدیدی را کشف و اختراع کند و همین موضوع مایه مسرّت و خوشوقتی اش می شد.

    - با تو هستم! با تو که بی خودی به این جانبمان زل نمودیده اید! پاسخ گویی بنمای!

    و سپس منتظر جواب ماه ماند که از ابتدای شب وقیحانه به او خیره شده بود. به هیچ وجه منظورش را درک نمی کرد.
    در این حین که صورتش را بالا گرفته بود، نسیم ملایم شبانگاهی به صورتش دست کشید و باعث شد که برای چند لحظه چشمانش را ببندد و اجازه دهد که خنکای شب در وجودش رسوخ کند. هر چند که پس از چندی که دریافت اینچنین چیزهایی برای دیگران هم جالب و دوست داشتنی است با ناراحتی و عصبانیتی که کاملا تصنعی بود و برای ایجاد کردنش می بایست تمام قد در برابر خودش می ایستاد دست هایش را در هوا تکان داد و فریاد زد:
    - بـ... بس کنید! اصـ...لا کی به شما فرمود که بر اینجانبمان در گذرید! و من هنوز هم منتظر...

    در حین تکان دادن سرش چشمش به چیزی در جلوی پایش افتاد. موجود کوچک مفلوکی که دست و پاهایش در زوایایی غیر معمول از یکدیگر قرار گرفته بودند و احتمالا در حین جر و بحث با این دو مزاحم پایش را رو آن گذاشته بود. خوشبختانه جانور هنوز جانی داشت و دست و پایی می زد. جوان زیر چشمی نگاهی به ماه انداخت.

    - عذر می طلبم از جنابتان... دوستتان بود؟

    کلمه دوست را با گونه ای بغض به زبان آورده بود. این کلمه برایش معنایی نداشت؛ هرچند که احساس می کرد در زمان هایی دور این گونه نبوده است. این احساس نزدیک بودن بیش از حد ماه چه قدر برایش سنگین و عذاب آور شده بود!
    جیرجیرک را به آرامی روی لبه کلاهش گذاشت و با لحنی که حاکی از پشیمانی اش بود گفت:
    - خیـ... خیالتان راحت. از آنجانبشان مراقبت می نماییم.

    سپس یقه کتش را بالا داد و در مسیر به پیش رفت، راه رفتنش دیگر مثل چند دقیقه پیش عجیب و غریب نبود.

    نام این آقا، لادیسلاو بود. لادیسلاو زاموژسلی...
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    داستان خیلی قشنگی بود
    توصیفاتت خیلی خوب و قشنگ میشد صحنه رو تصور کرد و غلط نگارشی هم تقریبا نداشت
    استفاده خوبی هم از لحن داشتی چیزی که بعضیا اصن تو رعایتش خوب نیستن
    در کل خوب بود داستان
    هرچند یکم گنگ بود که البته بیشتر بهش میخورد از عمد باشه ولی خب درجه گنگی از عمد نباید خیلی زیاد باشه چون خواننده رو ناراحت میکنه
    منتظر داستات های دیگه هستیم
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    احسنت و باریک اوردی!
    بسیار خوشمان امد......
    انقدر خوشمان امد که گویی کلی کیف کردم خدایی!
    جمله بندی خیلی خوب، غلط نگارشی که به چشمم بیاد ندیدم، موضوع جالب؛ توصیفات خوب؛ و کلا افرین!
    گنگ بودن که هادی گفت، من گنگیتی حس نکردم!

    برادر هانس منتظر بقیه داستاناتم ایشالله صد داستان کوتاهتو با همین جذابیت بخونم!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2015/03/29
    محل سکونت
    جایی که کانون خورشیده
    نوشته‌ها
    321
    امتیاز
    24,395
    شهرت
    0
    1,123
    نویسنده
    فکر کنم این اولین داستان کوتاه شما بود... درسته؟
    داستان خیلی خوب نوشته شده بود هرچند در بعضی از جاها، میتونستین جمله رو جوری بنویسین که نیاز به یه جمله دیگه نباشه. مثلا:

    مرد کلاه لبه دار بلندی به سر گذاشته بود به رنگ آبی تیره و کت بلندی به همین رنگ...

    خوب این میتونه کوتاهتر نوشته بشه
    و لطفا نگو که خودم کوتاهترش کنم چون ترکیدم بس که غذا خوردم
    ادامه نداره این داستان؟؟؟؟
    به قول امیر کسرا، هدف این داستان چی بود؟؟
    پ.ن: درحال ایده پردازی برای داستان جدید
    .
    .
    .
    .
    وقتی منتشرش میکنم که یه قلم نوری درست و حسابی داشته باشم
  5. #5
    تاریخ عضویت
    2012/06/06
    محل سکونت
    somewhere out there
    نوشته‌ها
    215
    امتیاز
    10,624
    شهرت
    0
    1,005
    کاربر انجمن
    اول از همه تشکر می کنم که گذاشتی ما هم بخونیم. من که خوشم اومد.
    نحوه ی نسبتا غیر مرسوم جمله بندی ها و استفاده از کلمات برام جذاب بود. توصیفات تا حد خوبی نوآورانه و فضای خلق شده گیرا بود.
    کلمات و نوشتار به نظر پرداخت شده میاد و احتمالا چندین بار مورد بانویسی و بازنگری قرار گرفته.
    چیزی که به ذهنم می رسه اینه که توصیفات محیط و فضای اطراف شخصیت تا حدی ناقص و شکل نگرفته به نظرم اومد. به خصوص که توصیفات شخصیت تا حد زیادی کارشده هستن، اتمسفر اطراف شخصیت احساس کردم از یه کم لطفی رنج می بره. منظورم اینه اگه این جمله نبود:
    "صدایش در دشت وسیعی که جاده را از دو طرف در آغوش کشیده شده بود، پیچید و بی جواب محو شد."
    نمی فهمیدیم اصلا شخصیت داره توی شهر راه میره یا دشت.

    منتظر داستان های بعدی هستیم.
    [LEFT]time is passing by anyway...[/LEFT]
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2016/06/17
    نوشته‌ها
    20
    امتیاز
    2,388
    شهرت
    0
    81
    کاربر انجمن
    خیلی خیلی ممنون از اظهار لطفتون و این که امیدوارم به مرور عیب و ایراداتش رو برطرف کنم.

    راجع به این که ادامه هم داره یا نه، بله... راستش این یک شخصیتی هست که می خوام تیکه تیکه ازش داستان کوتاه بذارم که کم کم شکل بگیره. راجع به توصیفات و این که فضا سازی هایش هم کم بود؛ حقیقت تمرکزم رو گذاشته بودم روی شخصیت و احساساتش و به نظرم توصیفات باعث می شد خواننده از این جو فاصله بگیره. هر چند که البته بازم یه جورایی عذر و بهانه آوردن و ان شاالله رفع می شه.

    داستان خیلی قشنگی بود
    توصیفاتت خیلی خوب و قشنگ میشد صحنه رو تصور کرد و غلط نگارشی هم تقریبا نداشت
    استفاده خوبی هم از لحن داشتی چیزی که بعضیا اصن تو رعایتش خوب نیستن
    در کل خوب بود داستان
    هرچند یکم گنگ بود که البته بیشتر بهش میخورد از عمد باشه ولی خب درجه گنگی از عمد نباید خیلی زیاد باشه چون خواننده رو ناراحت میکنه
    منتظر داستات های دیگه هستیم
    خیلی ممنون، سعی می کنم برطرف کنم این گنگی رو. سعی می کنم داستان های کوتاه بعدی بهتر بشن.

    احسنت و باریک اوردی!
    بسیار خوشمان امد......
    انقدر خوشمان امد که گویی کلی کیف کردم خدایی!
    جمله بندی خیلی خوب، غلط نگارشی که به چشمم بیاد ندیدم، موضوع جالب؛ توصیفات خوب؛ و کلا افرین!
    گنگ بودن که هادی گفت، من گنگیتی حس نکردم!

    برادر هانس منتظر بقیه داستاناتم ایشالله صد داستان کوتاهتو با همین جذابیت بخونم!


    خیــــلی ممنون و بنده هم از نظر شما بسیار ذوق کردم! ان شاالله.

    فکر کنم این اولین داستان کوتاه شما بود... درسته؟

    داستان خیلی خوب نوشته شده بود هرچند در بعضی از جاها، میتونستین جمله رو جوری بنویسین که نیاز به یه جمله دیگه نباشه. مثلا:

    مرد کلاه لبه دار بلندی به سر گذاشته بود به رنگ آبی تیره و کت بلندی به همین رنگ...

    خوب این میتونه کوتاهتر نوشته بشه

    و لطفا نگو که خودم کوتاهترش کنم چون ترکیدم بس که غذا خوردم

    ادامه نداره این داستان؟؟؟؟

    به قول امیر کسرا، هدف این داستان چی بود؟؟
    بله، اولی بود. خیلی ممنون و این که در داستان های بعدی سعی ام رو می کنم که کمتر آب ببندم بهش.

    اول از همه تشکر می کنم که گذاشتی ما هم بخونیم. من که خوشم اومد.
    نحوه ی نسبتا غیر مرسوم جمله بندی ها و استفاده از کلمات برام جذاب بود. توصیفات تا حد خوبی نوآورانه و فضای خلق شده گیرا بود.
    کلمات و نوشتار به نظر پرداخت شده میاد و احتمالا چندین بار مورد بانویسی و بازنگری قرار گرفته.
    چیزی که به ذهنم می رسه اینه که توصیفات محیط و فضای اطراف شخصیت تا حدی ناقص و شکل نگرفته به نظرم اومد. به خصوص که توصیفات شخصیت تا حد زیادی کارشده هستن، اتمسفر اطراف شخصیت احساس کردم از یه کم لطفی رنج می بره. منظورم اینه اگه این جمله نبود:
    "صدایش در دشت وسیعی که جاده را از دو طرف در آغوش کشیده شده بود، پیچید و بی جواب محو شد."
    نمی فهمیدیم اصلا شخصیت داره توی شهر راه میره یا دشت.

    منتظر داستان های بعدی هستیم.
    خیلی ممنون که این قدر دقیق بررسی کردین این داستان رو! بالا هم اشاره کردم که می خواستم خواننده بیشتر روی شخصیت تمرکز کنه... هرچند که یکی از هنرهای یک نویسنده باید این باشه که علاوه بر حفظ شخصیت پردازی در رابطه با محیط و لوکیشن هم کم لطفی نکنه. خیلی ممنون بازم و این که ان شاالله از راهنماییتون در داستان بعدی هم استفاده می کنم.


    داستان کوتاه بعدی... خیـــــــلی زود!
    [CENTER][B][COLOR=#0000ff][SIZE=5][FONT=b nazanin]هر گلی علّت و عیبی دارد!
    گل بی علّت و بی عیب، خداست![/FONT][/SIZE][/COLOR][/B][/CENTER]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    اون سپاس هایی که من میزنم واقعی هستن ولی میگن نظر دادن یه چیز دیگه‌س
    من هم خوشم اومد و مشتاقانه منتظر "خیلی زود" هستم

    (ای جاااان عاشق طرز صحبت کردنش شدم!)
    امضا:

    A.Gh

    والا
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    از اون جایی که هم لحن هم ایده تازه و خلاقانه ست کیه که خوشش نیاد؟
    مشتاقانه دنبال میکنم این آقای زاموژسلی رو، پیشنهاد میدم یه گربه ام بیاری خیلی بهشون ظلم میشه





    پ.ن: پیشنهادش شوخی بودا
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    داستان قشنگی بود!
    بدون غلط املایی... توصیفات مناسب و همه چیش به حد اعتدال رعایت شده بود اما اگه پست بعدیتو نمیخوندم ک نوشتی داستان دنباله داره میومدم مثه همیشه میگفتم " هدفش چی بود؟"
    اما الا منتظر میمونم تا خودت در ادامه یه هدف به داستان بدی (الزلما نباید هدف اموزنده باشه ولی بار یه اثر وقتی اموزنده باشه خیلی بیشتر میشه حالا مهم نیست چی بیاموزی! سیاست بیاموزی مثه نغمه! البته نغمه فقط همین سیاستش نکته مثبتشه قربونش برم عشق بیامدزی مثه شمشیر حقیقت، نفرت بیاموزی مثه دریای زمین یا ...) مهم اینه یه نکته ای داشته باشه داستانت
    و در آخرم من نفهمیدم یارو غول بود یا انسان معمولی
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2016/06/17
    نوشته‌ها
    20
    امتیاز
    2,388
    شهرت
    0
    81
    کاربر انجمن
    باز هم خیلی ممنون از نظرات شما و این که :

    اون سپاس هایی که من میزنم واقعی هستن ولی میگن نظر دادن یه چیز دیگه‌س

    من هم خوشم اومد و مشتاقانه منتظر "خیلی زود" هستم


    (ای جاااان عاشق طرز صحبت کردنش شدم!)
    خیلی ممنون، لطف دارید و خب البته... نظر یک چیز دیگه است!



    از اون جایی که هم لحن هم ایده تازه و خلاقانه ست کیه که خوشش نیاد؟
    مشتاقانه دنبال میکنم این آقای زاموژسلی رو، پیشنهاد میدم یه گربه ام بیاری خیلی بهشون ظلم میشه





    پ.ن: پیشنهادش شوخی بودا
    هر چند بنده این پیشنهاد رو جدی گرفتم! آقای زاموژسلی... نه، صبر کنید به زودی، چون خودش یه ماجراست.




    از اون جایی که هم لحن هم ایده تازه و خلاقانه ست کیه که خوشش نیاد؟
    مشتاقانه دنبال میکنم این آقای زاموژسلی رو، پیشنهاد میدم یه گربه ام بیاری خیلی بهشون ظلم میشه





    پ.ن: پیشنهادش شوخی بودا
    داستان قشنگی بود!
    بدون غلط املایی... توصیفات مناسب و همه چیش به حد اعتدال رعایت شده بود اما اگه پست بعدیتو نمیخوندم ک نوشتی داستان دنباله داره میومدم مثه همیشه میگفتم " هدفش چی بود؟"
    اما الا منتظر میمونم تا خودت در ادامه یه هدف به داستان بدی (الزلما نباید هدف اموزنده باشه ولی بار یه اثر وقتی اموزنده باشه خیلی بیشتر میشه حالا مهم نیست چی بیاموزی! سیاست بیاموزی مثه نغمه! البته نغمه فقط همین سیاستش نکته مثبتشه قربونش برم عشق بیامدزی مثه شمشیر حقیقت، نفرت بیاموزی مثه دریای زمین یا ...) مهم اینه یه نکته ای داشته باشه داستانت
    و در آخرم من نفهمیدم یارو غول بود یا انسان معمولی


    غول؟! راستش متوجه نشدم چرا اینجوری فکر می کنید... ولی در کل خیلی ممنون امیدوارم بتونم در داستان های بعدی کمی هدف دار تر عمل کنم و این که ماجرا های آقای زاموژسلی قرار برخورد های کوتاه او با مسائل مختلف باشه و اینجوری فکر نکنم خیلی هدف دار بشه که بتونیم براش پایان مشخصی رو انتظار داشته باشیم. ولی باز هم سعی می کنم، راضی کننده باشه.

    از نظرات همه عزیزان ممنونم.
صفحه 1 از 2 1 2 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. ایلیاد و ادیسه
    توسط lionheart در انجمن اساطیری و حماسی
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2016/06/19, 11:27
  2. مفاهیم پایه نظریه‌ی ریسمان – قسمت دوم
    توسط wolf در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/05/11, 19:21
  3. مفاهیم پایه نظریه‌ی ریسمان – قسمت اول
    توسط wolf در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2015/05/10, 19:01
  4. نظریه ی ریسمان
    توسط wolf در انجمن آموزشگاه
    پاسخ: 10
    آخرین نوشته: 2015/04/18, 16:15

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •