زاغکی قالب پنیری دید
با کوپن رفت واز مغازه خرید
شاد وشنگول وقارقار کنان
بردآن را برای فرزندان
خواست تا تکهای ازآن ببرد
تابه همراه بچههابخورد
ولی ازبس پنیر بدبو بود
زاغ راپاک گیج ومنگ نمود
گفت اهاه چقدر بد بویی
به یقین مال پشت پستویی
توی پستوی مشحسن بقال بودهای
دستکم هفتهشت دهسال
ترش و بدرنگ و تلخوشورشدی
من چجوری بگم چه جور شدی؟
زاغک آن پنیر رابرداشت
سر به صحرا و کوه و دشت گذاشت
بردرختی نشست در راهی
داد آن را به دست روباهی
صبح پاشد ازخواب زاغ سیاه
سوی بیرون خانه کرد نگاه
دید روباه هدیهای داده
پیش او هدیهای فرستاده
«روی آن کرده این چنین عنوان
مال بد بیخ ریش صاحبش چسبیده»