ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    اختتامیه داستان گروهی || آخرین فداکاری


    - خب عذرا از ملکه انگلیس بپرس دیگه...

    - باباجان این اصلا از کاخ بیرون نمیومده میگه شهرو نمیشناسم.
    -نمیشه یکی دیگه بیاری؟
    - من یه ادم انگلیسی ک شهرو خوب بشناسه بدون ما الان کجایی از کجا بشناسم اخه؟؟؟؟؟
    -نمیشه امیلیا کلارکو احظار کنی؟ یه چندتا سوالم ازش داریم
    من گفتم:
    -نریمان الان وقت مصاحبه است واقعا؟؟ عذرا سعیتو بکن یکیو پیدا کنی ... الانم بس کنید همتون... من حس خوبی نسبت به این شهر ندارم از وقتی اومدیم یه زامبیم نبوده و این باعث میشه حس بدی داشته باشم.
    نریمان غرغرکنان گفت:
    - مث اینکه تا سه چهارتا زامبیه درست حسابی گازش نگیرن حالش سرجاش نمیاد
    نریمان رو نادیده گرفتم و در سکوت از طبقه همکف به راه پله رسیدیم.. از اونجایی ک احظارگر گروهمون نتونست بهمون بگه دقیقا از کدوم طرف باید حرکت کنیم تصمیم گرفتیم بریم بالای یکی از ساختمونای بلند تا دید بهتری نسبت به شهر داشته باشیم.
    عجیب بود ک هیچ خبری از زامبی ها نبود و با وجود ساماندهی شدنشان توسط مجید، نسبت به هرچیزی کوچکی حساس شده بودم. اگر زامبی ببیینم، حواسمو جمع میکنم اگرم نبینم! بازم حواسمو جمع میکنم.
    بنظر میرسید زامبی ها دست کم اگر نگیم از همه شهر، میتونیم بگیم از این ناحیه رفته بودند، احتمالا به حومه یا شهرهای دیگری ک شکار بیشتری پیدا کنند.
    اگر این زامبی ها مثل فیلمها مغز خور بودند میشد کف خیابان ها اجساد بی مغز زیادی دید ولی بدبختانه یا شایدم خوشبختانه این زامبی ها نتنها مغز بلکه حتی استخوان هارا هم دور نمیریختند و همه را میخوردند... خب خدارو شکر دست کم از نظر میل و تغذیه با دخترای گروه تفاوت داشتن (هرچند واقعا دخترای پیشتاز در تیلیت کردن مغز من بیچاره حرف ندارن و رو دست هر زامبی ای بلند میشن :/ )
    فاطمه ک به تازگی به ما پیوسته بود گفت:
    -بنظر میاد ساختمون اداری باشن.
    به سمت یکی از درها رفت و علیرغم هشدار امیرحسین دستگیره را چرخاند.
    بعد از چند ثانیه از درون اتاق بیرون امد
    - خالی بود... هیشکی توش نبود!
    به مسیرمان به طرف راه پله ی طبقه چهارم ادامه دادیم...
    در طبقه ی هفتم یکبار دیگر فاطمه در اتاق دیگری را تست کرد، انجا هم خالی بود.
    روی یکی از اتاق های ان طبقه عکس هشدار رادیو اکتیو بود اما به هرحال ما ک در یک دنیای به اندازه کافی داغون بودیم! مطمنا یکم اشعه هم برایمان خطری نداشت...
    ظاهرا ان اتاق به یک گروه غیردولتی تعلق داشت ک طراحی تسلیحات نظامی انجام میدادند و ان طراحی هارا به دولت میفروختند. این اتاق راست کار سارا بود چراکه هرچقدر پول و فلز گرانبها ک میتوانست درون کیفش چپاند! بدون اینکه به این فکر کند ک پول دیگر بدردش نمیخورد.
    محمد حسین از درون یکی از کشوها جسم گردی بیرون اورد.
    - وایییی! یه نارنجک دستی!
    جواد گفت:
    - مگه نارجنک دهنی و نارنجک پایی هم داریم؟
    - هر هر هر با نمکه خوشمزه.
    -من با نمک نیستم پیاز جعفریم.
    محمد حسین جوابشو نداد و نارجک را درون جیبش چپاند و بعد از اتاق خارج شدیم.
    در طبقه ی هشتم تمام درها قفل بود. از اینجا به بعد دیگر واقعا در توانمان نبود و بچه ها خیلی خسته شده بودند، اگرچه اسانسور بنظر بواسطه برق اضطراری کار میکرد اما نمیخواستیم روی سر و صدایش ریسک کنیم. و یا اینکه خاموش شود یا حتی سقوط کند.
    با هر بدبختی ک بود بالاخره هر سیزده طبقه تمام شد و زمانی ک ب پشت بام رسیدیم به این نتیجه رسیدیم ک نتنها این ساختمان بلکه کل این منطقه خالی از هرگونه موجود زنده ای است... این هم یکی دیگر از تفاوت های زامبی های ما با فیلمها بود، زامبی های ما نمرده نبودند انها کاملا زنده بودند و قابلیت مردن داشتند.
    حریر و حانیه فورا روی کاغذ نقشه ای از شهر تهیه کردند و ما هم هرکدام به نوبه ی خودمان سعی کردیم مسیر رسیدن به استون هدج را در ذهنمان حفظ کنیم تا اگر احیانا گم شدیم راهمان از هرکجای این شهر بزرگ پیدا کنیم.
    وقتی دوساعت سپری شد و ساعت تقریبا ۱ ظهرِ روز اول شد(از سه روز فرصت رسیدن به استون هدج... درواقع الان فردای روز مردن سجاده)
    همه ما، همه ی مکانها و راههای لندن را از بر شده بودیم. و تنها کاری ک مانده بود طی کردن ۱۳ طبقه ی دیگر تا رسیدن به خیابان و بعد از آن حرکت در سایه ها تا رسیدن به هدج.
    اینبار دیگر در مسیر بازگشت راحت تر صحبت میکردیم و نگران ایجاد سر و صدا نبودیم اما هم۰نان نمیخواستیم اسانسور را بکار بگیریم... بخصوص ک هیچ وسیله ای نداشتیم و میخواستیم اتاق هارا دقیقتر بگردیم شاید خوراکی فاسد نشدنی یا هرچیز کارامد دیگری پیدا میکردیم.
    تا طبقه ی پنجم چیز بدرد بخوری نبود اما در طبقه چهار بالاخره توانستیم مقداری آجیل و چیپس پیدا کنیم...
    شهرزاد گفت:
    - یعنی این خارجیا واقعا سر کارشون چیزی نمیخورن؟؟؟؟
    هادی گفت:
    - همه ک مثه تو و اعظم نیستن حتی کتابخونرم تبدیل به سالن غذاخوری کنن!
    - تو داری از حسودی اینکه کسی بهت تعارف نمیکنه میسوزی میگی کاره بدیه! وگرنه خودتم عرضه شو داشتی میبردی کتابخونه میخوردی ولی شما پسرا چون کسافط کاریتون زیاده جنا نمیزارن جایی غذا بخورین ک مجبور باشن همش تمیز کنن.
    -واایییییی بسه دیگه اه چقد شماها غر میزنید... ندارن ک ندارن به درک ک ندارن
    شهرزاد چاقوشو دراورد گذاشت زیر گلوی جواد، هادی هم شمشیرشو همزمان با شهرزاد گرفت بین دوتا چشمای جواد.
    شهرزاد گفت:
    - یبار دیگه تو بحث دوتا بزرگتر دخالت کنی چشمای خوشگلمو نشونت میدم بعدم پوستتو غلفتی میکنم...شیر فهمه؟
    - بله بله... ببخشید یهو جوگیر شدم دوستان ^_^ به شخصه یه لحظه خواستم مزه بریزم که .... من از طرفدارای پر و پا قرص شما و هادی خان هستم کارتون معرکه است بچه ها
    - خب شد ک فهمیدیم.
    امیرحسین بچه هارو به ارامش دعوت کرد و با یک چشم غره به جواد همه چیز خاتمه پیدا کرد.
    و بازهم تا طبقه ی دوم هیچ خبری.
    طبقه ی دوم پنج اتاق بود ک یکی از آنها همانی بود ک فاطمه آنرا چک کرده بود و اکنون درش باز و ولنگ بود!
    بچه ها سه تای دیگر از اتاق هارا گشتند بجز چند وسیله چیز خاص دیگری پیدا نشد.
    اتاق پنجم ک درش نیم کیپ شده بود. محمدحسین در آن را باز کرد.
    درون اتاق چیزی نبود ^_^ (توقع داشتین چی باشه خو؟ ساختمون تخلیه است )
    البته اگر صدها زامبی ای ک سیخ در تاریکی اتاق ایستاده بودند و مستقیم به ما نگاه میکردند را نادیده بگیریم، اری میشد گفت چیزی نبود.
    قبل از اینکه محمد حسین جیغ بزند فاطمه جلوی دهانش را گرفت.
    امیرحسین به نرمی کنار گوشم زمزمه کرد:
    -انگار خوابن
    حریر هم بسیار آرام گفت:
    - آره... نمیدونستم ایناهم میخوابن!.
    قفسه های سینشان بالا و پایین میرفت... چشمانشان برق همیشگی را نداشت که یا بخاطر تاریکی اتاق بود و یا وقتی میخوابیدند اینطور کدر میشد.
    تکان های بسیار ریزشان اگر دقت نمیکردی متوجه نمیشدی و ممکن بود با مرده یا مجسمه اشتباه بگیردشان.
    گفتم:
    - بی سر و صدا همین الان از ساختمون خارج میشیم معلوم نیست تو چندتا از اتاقای دیگه بوده باشن و ما ندیدیم و اصلا معلومم نیست کی از خواب بیدار میشن!... خیلی اروم برگردید و در اتاقم نمیخواد ببندید ممکنه سر و صدا ایجاد کنید.
    همه ما عقب عقب و رو به زامبی ها چند قدم تا راه پله ی منتهی به طبقه اول رفتیم که صدای تلق اتفادن یکی از اجسام دزدی سارا روی زمین شنیده شد.
    در این سکوت، صدا به طرز فجیعی در تمام ساختمان پیچید. سکه ی طلایی که روی کف چوبی چرخ میخورد و بعد از زمانی ک یک عمر میشد با صدای بلندتری افتاد و متوقف شد.
    همه ما یک نگاه در حد ( بزار یا خودم خفت میکنم یا میدم زامبیا خفت کنن) به سارا انداختیم و با چشمانش متاسفم را بیان کرد.
    به زامبی خیره شدم و بجز چند تکان بسیار کوتاه دیگر تغییر دیگری نکرده بودند.
    خدارو شکر نجات پیدا کرده بودم.
    امیرحسین گفت:
    - هنوز خوابن خدارو شکر ...
    صدای جواد را از پشت سرم شنیدم:
    - بچه ها... ولی فکر نکنم این یکی خواب باشه ها.
    و بعد مثل فیلمها سر همه ما به سمتی ک جواد ایستاده بود چرخید.
    جواد دقیقا روبه روی اناق اولی ک فاطمه چک کرده بود درش باز بود ایستاده بود و دقیقا داخل آن اتاق یکی از زامبی ها سرش را کج کرده بود و یکوری مارا نگاه میکرد.
    حانیه با لحنی ک حتی ما هم به سختی شنیدیم گفت
    - کسی از جاش تکون نخوره...
    نگین گفت:
    - اینو بسپاریدش به من...
    خواستم فریاد بزنم "نههههههه" اما دیگر شده بود. دستان نگین جلو امده بود و آتش از آنها به سمت زامبی پرواز کرد. برای یک لحظه حس کردم همه چیز جرکت آهسته شده.
    زامبی فورا آتش گرفت گویی از بنزین بود...
    اما برخلاف تصور مهدیه مشکل حل نشد. بلکه زامبی دهانش را باز کرد و نعره های جانسوزش را سر داد و ظرف چند دقیقه بعد خاکستر شد.
    اما با اینکار بطور کاملا همزمان سر تمام زامبی ها در اتاق بالا امد و چشمانشان به حالت سابق برگشت.
    انگار لحظه ای تعجب کرده بودند ک خواب میبینند؟ یعنی واقعا طعمه خودش به اتاق خوابشان امده بود؟
    یک کلمه از طرف نریمان تمام چیزی بود ک ما برای فرار نیاز داشتیم:
    - اوه شتت...
    ---------------------
    طبقه ی اول هم گذشت و زامبی ها در چند قدمی ما میدویدند. خوشبختانه تعداد ما کمتر بود و راهرو برای همه ی ما جای کافی بود اما برای صداها زامبی ک هرکدام میخواست زودتر خودش را به ضیافت برساند؟ مسلما نه! و همین تنها برتری ما بود ک باعث شد تا طبقه ی همکف دوام بیاوریم.
    اما مشخصا از سایر طبقات و گوشه کنار ها هم زامبی های بیشتری با فریاد حریصانه ی آنها بیدار شده بودند و در طبقه ی همکف ک مثل سالن انتظار یک هتل مجلل، بزرگ بود، از گوشه ها هم به سمتمان حمله ور شدند.
    رسیدن به خروجی قبل از اینکه آنها مارا بگیرند تقریبا غیرممکن بود. حتی اگر هم میرسیدیم بعدش چه؟ زامبی ها تا وقتی از نفس بیوفتیم مارا دنبال میکردند.
    در فضای بسته مطمنا برتری با آنها بود. در فضای باز؟ خب در فضای باز و با توجه به تعدادشان، بازهم مسلما برتری با آنها بود
    حتی اگرهم آنها را قال میزاشتیم دیگر مجید از مکان ما مطلع شده بود! مجید فرمانده ی آنها بود و با آنها تلپاتی داشت.
    من و امیرحسین و محمد حسین آخر همه میدویدیم.
    امیرحسین سمت چپم و محمد حسین کمی جلوتر سمت راستم بود.
    در یک دقیقه قبل از آنکه متوجه چیزی شوم محمدحسین نیم نگاهی به عقب انداخت. من نیز نگاه کردم. زامبی ها حدود سه متر با ما فاصله داشتنند. به صورت آشفته محمدحسین نگاه کردم ک.
    محمد از حرکت ایستاد.
    وقتی سرعتم را کم کردم و به عقب نگاه کردم اورا دیدم که کاملا ایستاده.
    فریادش را شنیدم:
    -برووو
    نگاهم به سمت دست راستش لغزید جایی ک نارنجک را در دست گرفته بود.
    در دست چپش هم برق ضامن آنرا تشخیص دیدم.
    محمد حسین پشتش را به ما کرد و رو به روی زامبی ها ایستاد.
    زامبی ها به او را رسیدند و به بدنش حمله ور شدند.
    در کسری از ثانیه درست وقتی از درون در خروجی به عنوان آخرین نفر بیرون پریدم.
    ساختمان، زامبی ها و محمدحسین را در آتش انفجار پشت سر گذاشتیم.
    -------
    پس از کلی دویدن مکانی برای قایم شدن پیدا کردیم.
    اشک هایم برای پیرمرد پاستیل خوری ک نجاتمان داده بود خشکیده بود (خب زیاد عرق کردیم دیگه چه توقعاتی داریدا...تو این بی آبی مردم دستشویی نمیرن اونوقت بشینیم گریه هم بکنیم؟)
    چیزی ک همگی درباره آن اتفاق نظر داشتیم این بود ک بزودی سر و کله ی مجید پیدا میشد و با تجربه های قبلی ک داشتیم، اینبار هم بی خبر وارد میشد و مثل همیشه خسارات جبران ناپذیری به ما خواهد زد.
    فقط مسله ی زمان بود. اگر مجید به اینجا میرسید ما هیچ فرصت مناسبی برای رفتن به استون هدج پیدا نمیکردیم.
    یکی دوساعت دیگر غروب میشد و خورشید رو به طلوع میرفت. و احتمالا زامبی ها تمام نقاط شهر اکنون بیدار و سرحال منتظر بودند.
    ما دوروز وقت داشتیم که این برای رسیدن به استون هدج کافی بود اما نباید حتی یک ثانیه وقت از دست میدادیم تا مجید خودش را یک ثانیه بیشتر به ما نزدیک کند.
    بناراین بدون اتلاف وقت از زیر سایه ی ساختمانها در کوچه های بزرگ و پهن شروع به حرکت کردیم. در فضای باز استفاده از قدرتمان راحت تر بود.
    به یکباره به یاد چیزی افتادم.
    -امیرحسین چرا یه سدی چیزی جلوشون نساختی؟ میدونی همون سد پیچک چقدر کمکمون میکرد؟ و شاید لازم نمیشد محمدجسین خودشو قربانی کنه.
    - من نمیتونم.
    -یعنی چی نمیتونم؟
    -دیروز قبل ورودمون به لندن وقتی داشتیم از دست زامبیا فرار میکردیم، همونجا ک سعی کردم برگردم ولی تو فکر کردی دیوونه شدم. اونجا گردنبند موی خواهرم افتاد.
    -نه نه نه.... وای خدا.... البته افسوس دیگه فایده نداره ما نمیتونستیم کاری بکنیم تو هم برمیگشتی همه چیز تموم بود و ماموریت به فنا میرفت. اشکالی نداره... نگران نباش یه راهی براش پیدا میکنیم.
    آنروز کمتر از نصف مسیر تا مقصد را طی کردیم و وقتی دیگر نوری در اسمان نبود ک مسیرمان را کاملا روشن کند به این نتیجه رسیدیم ک پیشروی در تاریکی دیگر کار خطرناک و بیهوده ای است، بنابراین سرپناهی زیر یک پل کنار یکی از کانال ها پیدا کردیم و تا صبح همانجا به نوبت کشیک دادیم.
    آخرین کشیک مهدیه بود، اما زمانی ک از خواب بیدار شدیم اثری از او نبود، چند دقیقه به دنبالش گشتیم تا رضا توانست اورا در اسمان تشخیص دهد و نشانمان دهد.
    مهدیه سراسیمه و با صدای لرزان به سمتمان امد:
    - مجید... مجید اومده! دیدمش... بین زامبی یاس... اونا... هموشون اون....طرف تر جمع شدن.... تعدادشون بینهایته.... ده ها هزار زامبی.
    وقتی نفسش سر جایش امد بچه ها چندین سوال دیگر از او پرسیدند ک من نه به سوال و نه جوابش توجه نکردم...
    تنها مسله ی مهم ساماندهی شدن زامبیا و تعداد بسیار بالایشان بود. که به زودی به ما میرسیدند، ما بعد از دویدن به استراحت نیاز داشتیم اما زامبی ها نه.
    راه دیگری نبود و تنها میتوانستیم مسیر را ادامه دهیم تا بالاخره تا مدت کوتاهی دیگر، قبل از انکه حتی سه چهارم مسیر را طی کنیم، توسط زامبی ها شکار شویم.
    امیرحسین گفت:
    -باید همین الان بریم.
    لیلا:
    -فایده ای نداره. شانسمون صفره.
    - میتونیم سعیمونو بکنیم! بهتر از اینه ک همینجا به استقبالشون بشینیم!.
    شهرزاد:
    - حق با لیلاس. ما هیچ شانسی نداریم. اما... اینطور نیست ک هیچ چاره ای هم نداشته باشیم.
    گفتم:
    - منظورت چیه شهرزاد؟ چه چاره ای؟
    -باید به دو گروه تقسیم بشیم، امیرحسین و حانیه به سمت استون هدج میرن و ما یکم دیرتر حرکت میکنیم تا حواس زامبی هارو معطوف به خودمون بکنیم. و برای اونا وقت میخریم.
    لیلا چهره ی متفکری گرفته بود:
    -درسته... فکر خوبیه، ما میتونیم خیلی راحت حرکت کنیم و از سایه ها بیرون بریم تا بهترین انحراف برای زامبی ها و مجید باشیم، اونارو به داخل شهر برمیگردونیم و شما از طرف دیگه به سمت استون هدج میرید. حانیه و امیرحسین با فاطمه و کسرا.
    -نه من با شما میمونم.
    -کسرا اونا به قدرتت بیشتر نیاز دارن، مخصوصا حالا ک امیرحسین قدرتشو از دست داده گروهشون به یه مبارز دور برد نیاز داره.
    -اینهمه مبارز دور برد هست.
    - پس همین بهترین دلیلیه ک تو ک یکی از اونایی باهاشون بری.
    -اما نمیخوام تنهاتون بزاریم من از این ایده خوشم نمیاد.
    با وجود اینکه این حرف را زدم اما قلبا میدانستم تنها راهمان این است.
    شهرزاد جلو آمد و با لبخند بی روحی گفت:
    - ما چیزیمون نمیشه خوب؟ ماها پیشتازیما! طوریمون نمیشه نگران نباشید.
    همه ی ما میدانستیم ک این حرفای شهرزاد دروغی بیش نبود. خودشان هم میدانستند ک داشتند نقش طعمه را بازی میکردند، طعمه هایی برای شکارچی ای ک هیچ رحمی نداشت. از درون چشمانشان میتوانستم بخوبی بخوانم که همه شان میدانستند پایان این طعمه بودن چیست...
    شهرزاد گفت:
    -شاید بهتر باشه هادیم با خودتون ببرید.
    اعتراض کردم:
    - نه... بیشتر از این گروه ما هم ممکنه جلب توجه کنه. و از اون گذشته........ نمیخوام حتی اگه یکم شانس برای موفقیت و نجاتتون وجود داشته باشه رو با کم کردن افرادتون، ازتون بگیرم.
    روی صورت همه شان میتوانستم لبخند را در جواب ببینم. و همینطور معنی آن لبخند را.
    -بیشتر وقتو تلف نکنید. شما باید یکم زودتر از ما حرکت کنید، خودتونو خیلی در معرض دید قرار ندید مجید همه جا جاسوس داره، اگه دیده بشید تمام نقشه ی ما بهم میریزه.
    تنها توانستم با تکان سر حرفش را قبول کنم.
    فداکاری آنها چیزی بیشتر از فداکاری برای نجات دنیا، دوستان و یا هرچیز دیگر بود.
    بهایی ک حتی اگر این دیوانگی به پایان میرسید و انسانها درمان میشدند، هرگز پرداخت نمیشد. و احتمالا انسانها حتی این فداکاری را به یاد نخواهند آورد.
    با چشمانی ک در شرف خیس شدن بودند، گروه ما از گروه بزرگتر جدا شد.
    آنها را با سرنوشت تاریکشان تنها گذاشتیم ...
    دریغ ک نمیدانستیم خودمان در سرنوشت تاریک تری گام برمیداریم.



    بعد این فاطمه یه پست میزاره و بعد برای بقیش هماهنگ میکنیم ^_^ برم استراحت کنم ک آرتوروز انگشت گرفتم ^_^
    ویرایش توسط admiral : 2016/08/01 در ساعت 20:17
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    يك اژدهاي سبز رو به رويم ايستاده و من هيچ اسلحه اي ندارم. مي غرد و از دهانش اتش بيرون مي ريزد. تمام وجودم مي سوزد. از شدت درد جيغ مي زنم و نفس نفس زنان مي نشينم. اولش جايي را نمي بينم فقط صداي حانيه را مي شنوم: فاطمه!
    كم كم وضوح اطرافم بهتر مي شود اما هنوز تار است. صورتم، دست هايم همه مي سوزند. سرم بيشتر از همه هم درد مي كند و هم مي سوزد. دستم را به طرف سرم مي برم...موهام! دنده شكسته ام كه هنوز خوب نشده باعث ميشه اخي بگم.
    صداي حاني كه صدام ميكنه باعث ميشه فكر كنم هنوز تو كابوسمم. كه همه ي اين مدت يك كابوس بوده...وايسا ببينم! قاعدتا نبايد زنده باشم...به دست محو حاني چنگ مي زنم: حااااانييي! تو هم مردي؟ چرا؟ تقصير منه! بقيه چطور؟
    حاني متعجب و خندان مي گويد: فاطمه؟ حالت خوبه؟ چي ميگي؟ كي مرده؟
    متعجب ميگويم: يعني ميگي من زنده ام؟ اخه چطوري؟
    -اره عزيزم زنده اي!
    حالا ديدم واضح تر شده: پس اعظمم اينجاست!
    قيافه حاني در هم مي رود و چشم هايش خيس مي شود: نه!
    -نه؟ يعني چي نه؟
    حالا كه خودم را مي بينم شبيه موميايي ها شده ام.
    حاني با فشار مرا دراز كش مي كند و مشغول درمان مي شود و تعريف مي كند: داشتيم سجادو مي انداختيم تو كانال كه...
    جيغم در ميايد: چي؟ سجادو مينداختين تو كانال؟ چرااا؟
    حاني باز غمگين مي شود. عادت ندارم چشم هايش را اينقدر غمگين ببينم: چون مجيد كشتش!
    دندان هايم را روي هم مي فشرم: من اون خائنو مي كشم! تيكه تيكه اش ميكنم! چطور تونست...
    چند دقيقه اي طول مي كشد تا ارام شوم: خب بقيه اش؟
    - كه يهو يك موجود عجيب غريب با يك شاخ بلند وسط سرش از وسط خاك در اومد. اول كلي ترسيديم فكر كرديم موجودي چيزي از ارتش شياطينه هركس هر چي دستش رسيد پرت كرد. بالاشو تكون داد و همشونو پرت كرد يك سمت. بعد با يك حالت وحشيانه پريد بالا و مي خواست حمله كنه كه محمدحسين در حالي كه به يك زبون عجيب غريب حرف مي زد پريد بغلش كرد. مي دوني! فاتحه اشو خونديم همونجا! ولي بعدش با يك لبخند گله گشاد برگشت و گفت احترام حاليتون نميشه؟ اين پري ريشه اسمون درختيه! بعدشم يخرده حرف زدن و محمد با دست منو نشون داد و يهو اون موجود تو رو انداخت تو بغلم.
    چشم هايش را مي بندد.
    - چي شد حاني؟
    - فاطمه وضعت وحشتناك بود. از مچ و ساق دستات كه كل پوستش رفته بود. صورتت هم...هوف ولش كن. خلاصه كه اينطوريه كه اينجايي. محمد هم حرفاي اون موجودو ترجمه كرد ولي هيچ كس ازش سر در نياورد. گفتيم شايد تو بدوني. دائم ميگه اعظم نگهبان شده.
    جمله در سرم مي پيچد.
    ياد تغيير شكل اعظم مي افتم و حرف پدر دخترك...
    اشك در چشم هايم جمع مي شود: من نگهبان درختو كشتم. اعظم تو اون لحظه داشت تغيير شكل مي داد. اونجا هميشه بايد نگهبان داشته باشه...و اعظم محكوم شده به...
    ديگر نمي توانم ادامه بدم.
    حس خوبي كه از دست حانيه جريان داشت قطع مي شه. خسته است و از چشماش اشك مي ريزه.
    وحيد يهو توي اتاق ظاهر ميشه و ميگه: حانيه شام!...اااا! فاطمه به هوش اومدي؟ خدا رو شكر...بعد سرشو از در مي بره بيرون و ميگه: فاطمه به هوش اومده!
    همه شامو فراموش مي كنن و دورم جمع مي شن. با اون همه باندپيچي راحت نيستم اما همه شروع به تعريف مي كنيم و اين تعريف هيچ كمكي به كم شدن غصه هام نميكنه.


    تا صبح به كمك حانيه حالم بهتر ميشه و باندپيچي دست و صورتمو برميداريم. هنوز رد سوختگي هست و فقط يك لايه پوست نازك روشو گرفته. صورتم كمي بهتره چون حاني معتقده تو ديده و روي اعصاب.
    قبل از صبحونه با سارا و حانيه مي ريم يكي از مغازه هاي داغون شده اطراف و توش يك دست لباس مناسب برام جور مي كنيم. سرتا پا مشكي.
    سر صبحونه كسرا شيرين بازيش گل كرد: ملكه سرخ دست از كشتار كشيدي؟
    منم كه كلا اعصاب برام نمونده بود: عزادارم...و بهت قول ميدم اينقدر خون به پا كنم كه لباسا از شدت خون سياه شه.
    همه ساكت ميشن و از حرفم پشيمون ميشم. چند دقيقه بعد همه در سكوت صبحونه امونو تموم مي كنيم.
    ****


    نيم ساعتي ميشه كه از بقيه جدا شديم. از جدا شدنمون خاطره ي خوبي ندارم. اون سريم ٥ نفر رفتيم و دو نفر برگشتيم...چهره هاي دوستام يا در واقع خانواده اي كه سال ها مي شناختم مياد جلوي چشمام. حالا باورم شده هر قدمي كه بر ميداريم ممكنه ديگه يكي از اعضاي خانواده امون نباشه...و چقدر اين درد عميق تره وقتي يكي از خودمون اينطوري اواره امون كرده. هيچ زامبي ظاهر نشده و اين باعث ارامشم نمي شه. حس ادميو دارم كه دوستاشو فروخته تا خودش جون سالم به در ببره.
    حانيه دستمو گرفته و هر از چند گاهي پالس هايي از انرژي مي فرسته كه باعث ميشه يواش يواش از اون وضعيت له و لورده در بيام. واقعا عجيبه كه جون سالم به در بردم! به قول كسرا قاعدتا بايد توي اون همه اسيد حل مي شدم...شايد دست سرنوشت بوده تا انتقام تك تك خون هاي ريخته شده رو بگيرم. هرلحظه منتظرم از خواب پاشم و ببينم محمدحسين داره تكونم ميده تا براش پاستيل بخرم. محمدحسين...نه باورم نميشه بلايي سرش اومده باشه...
    همونطور كه از سر كوچه اي وايساديم و اميركسرا و اميرحسين دارن سر مسير بحث مي كنن بي حوصله سرمو مي چرخونم. احتمالا جفتشون هم غلط مي گن چون تجربه ثابت كرده جهت يابيشون در حد فعاليت حس بويايي وقتي سرما خورديه. بالاخره تصميم مي گيرم نقشه رو از دستشون درارم كه از گوشه چشم موجوديو مي بينم. اولش فكر مي كنم گربه است اما...
    -اصلا مهم نيست كدوم وري مي رين! فقط بررررين! زامبيا...
    خوشبختانه كلمه زامبي به بحثشون پايان ميده. ساطوري كه سارا از تو يك قصابي كش رفته بود رو از تو كمربندم بيرون مي كشم و به اولين در سطل زباله چنگ مي ندازم و اخر از همه شروع به دويدن مي كنم.زامبي سرش را بالا مي برد تا فرياد بكشد كه چند ديش خفه اش مي كند. كسرا ميگويد: بدو! الان ميرسن!
    قطعا دويدن بعد از له شدن كار راحتي نيست. چند دقيقه بعد صداي غريو زامبي ها به گوش مي رسد و اولينشان به من كه اخرين نفرم مي رسد. با ساطور سرش را مي زنم. سرش گوشه اي مي افتد و فريادي از سر خشم و شادي كه از گلويم خارج مي شود دست خودم نيست. با در سطل دست هاي يكيشان را دور مي كنم و پاي ديگري را قطع مي كنم. تلافي همه اتفاق هاي بد بين ان ها مي چرخم و قطعات بدنشان همه جا پراكنده مي شود. اما با وضع جسميم خيلي نمي توانم ادامه دهم. چشمم به فلزي خانه اي ميفتد: بريد تو اون خونهه!
    حاني به سمت خانه مي دود و با فشار در را باز مي كند. ساطور را كه هيچ وقت در زندگي فكر نمي كردم اينقدر خوش دست باشد يك دور تكان مي دهم و جسد چند زامبي روي هم ميفتد و اين باعث مكث چند ثانيه ايشان مي شود. شروع به دويدن مي كنم و اميركسرا كه حالا در درگاه خانه ايستاده هرچيز به دستش ميرسد جلوي پايشان مي اندازد از دوچرخه و سطل اشغال و ...
    خودم را داخل خانه پرت مي كنم و در فلزي را مي بندم. در چوبي پشت را هم مي بنديم و خانه در تاريكي محض فرو مي رود. چراغ قوه ام را روشن مي كنم. اميركسرا و اميرحسين يك ميز سنگين سنگي را پشت در مي گذارند. دست هايشان را مي تكانند.
    كسرا: خب يك مدتي از دستشون راحتيم. بياين ببينيم كجا بريم...
    حاني از اشپزخانه بيرون ميايد: ام بچه ها!؟
    اميرحسين: چيه؟
    حانيه: فكر مي كنم اين خونه مال يك ديوونه بوده. چون پنجره نداره.
    كسرا: خب به ما چه الان احتمالا ميخواد بخورتمون و همين مهمه!
    حانيه: خب...اين خونه در پشتي هم نداره يعني...
    حرفش را كامل مي كنم: زنداني شديم...
    و روي زمين ولو مي شوم. نور چراغ قوه به سقف مي افتد كه به طرز عجيبي گرد است. اخم هايم در هم مي رود. چراغ قوه را مي چرخانم...
    كسرا اعلام ميكنه: اينجا رصدخونه است و...
    همه باهم مي گوييم: ميشه از سقفش بريم بيرون!
    ویرایش توسط Fateme : 2016/05/27 در ساعت 14:21
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    هنوز مشخص نشده دقیقا
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    10,990
    شهرت
    0
    508
    ویراستار
    مدتی از رفتن امیرکسری و گروهش نگذشته بود . بچه هایی که باقی مانده بودند ، بهم دیگه نگاه می کردند و یا شاید میخواستن آخرین تصویرها را از چهره ی دوستانشان ، به خاطر بسپارند . یجورایی توی صورت بقیه غمی عمیق وجود داشت . زمزمه وار گفتم: بیاید برای شروع این پایان یه خداحافظی از هم داشته باشیم .
    شهرزاد که نزدیک به من بود پرسید : چیزی گفتی شاعر ؟
    نگاهش کردم و بلندتر گفتم: میخوام همه بدونن من از بودن کنار بچه هایی مثل شما خیلی خوشحالم .( سرم رو به سمت بقیه برگردوندم) آشنایی با شما افتخاری بود .شاید یجورایی توی سرداب قصر بودم ، کمی دور از بقیه ؛ اما این اتفاقات ما رو بهم نزدیک تر کرد . صمیمی تر شدیم ، از خودمون اومدیم بیرون . حالا سخته که این جوری تموم بشه .... خیلی سخته . اما بیاین ما هم برای اون اهریمن سخت ترش کنیم ، بیایین برای تموم شدن نجنگیم ، برای موفقیت بجنگیم . افتخار میکنم از کنارتون جنگیدن . ما پیروزیم.
    چند گامی به سمت عقب برداشتم ، توی چشمای بچه ها برقی رو میشد دید . دنبال زهرا گشتم ، خیلی دور نبود با نگاهم دعوتش کردم بیاد حرف بزنه.
    ★★★
    محمدرضا با حرفاش میخواست جو غم زده رو عوض کنه ، اما از عهده این کار هم برنمیومد. اشک توی چشم بقیه جمع شده بود . وقتی حرفش تموم شد به من نگاه کرد فهمیدم منتظره منم حرفی بگم قدمی جلو برداشتم ، اینجوری شروع کردم:
    ام ... خب نمیدونم تو این لحظات چی باید بگم ، اما همه خوب به یاد داریم لحظات خوشی رو که کنار هم گذروندیم . درسته شیطنت هایی بود ، صدمه هایی تو تمرینات بود ؛ اما همه ما خودمون رو برای بهترین نقشمون آماده کردیم . دوستان عزیز نمیگم شجاع باشین و تا اخر بجنگین چون میدونم هرکدومتون شجاعتی رو دارین تو وجودتون که دیگری نداره ، با شجاعت هاتون از دوستاتون حمایت کنین ، اونوقته که پیروزی واقعی رو بدست میارین .
    با بودن در کنارتون ، انگار خانواده مو پیدا کرده بودم ...بغضی که گلمو میفشرد ، اجازه اتمام حرفمو نداد . با سر به لیلا اشاره کردم. لیلا گفت: ببخشید، من نمیتونم روحیه بدم. نمیتونم وایسم و بای بای کنم و بگم بچه ها تو راهن، دووم بیارین یا یچیزایی مثل خیلی زود برمیگردیم. جایی برای برگشتن نداریم. هر جایی که تا الان خونه مون بوده دیگه امن نیست. خبری از نیروی پشتیبانی نیست. هر کی میشناختیم یا مرده یا اینجاست یا به کمکون احتیاج داره. وقتمون کمه، ممکنه به بدترین شیوه ممکن بمیریم و هیچ جسدی باقی نمیمونه که بقیه براش گریه کنن.
    ختم کلام، نه راه پیش نه راه پس. ولی یادمه گفتیم میمونیم... میترسیدیم و میترسیم ولی قول دادیم. الانم پاش میمونیم. اون قدر باهم بودیم که دیگه نمیگم هرکی میخواد جا بزنه همین الان بره، هرچند احتمالا کسی نمیمونه که بخواد بعدا تلافی کنه. من که ترجیح میدم بمیرم، دیدن مرگ هیچ کدومتونو طاقت ندارم. ولی الان وقتش نیست. همه مون میمیریم، فقط مسئله زمان مهمه، و اینکه چجوری میمیریم. مجیدو نگه میداریم، میکشیمش، تا اخرش این دنیا رو نگه میداریم.

    و همیجور بقیه هرکسی چیزی میگفت از امیدها و آرزوها ؛ اشک ها سرازیر شد ، برا دوستانی که از دست داده بودیم . همدیگه رو بغل میکردن و زمزمه های موفقیت رو بر زبان جاری میساختند . محمدرضا به طرف من اومد ، دستم رو گرفت و شروع به حرف زدن کرد .
    ★★★
    به سمت زهرا رفتم شاید نیروی خارق العاده ای داشتم و میتونستم خیلی از زامبی ها رو شکست بدم اما این نیرو اینجا نا کار آمد بود . دستش رو گرفتم ، توی چشم های قشنگش نگاه کردم . گفتم :" حس میکنم میدونی چی میخوام بگم و من شاید باید زودتراین حرف رو به تو میزدم مهم اینه که این حرف رو بلاخره بهت بگم نمیخوام حسرت نگفتنش به دلم بمونه . میخوام بدونی عاشقتم ، از وقتی دیدمت از وقتی که توی اون همه تاریکی نوری بودی که پیدات کردم ، فهمیدم عاشقتم میخوام تا لحظه مرگ هم کنارت باشم زهرا ؛ دوستت دارم ." کشیدمش توی بغلم و بوسیدمش.
    هادی که متوجه ما شده بود گفت: شما دوتا تمومش کنید تا بالا نیوردم . با دست جلوی چشماش رو گرفت و رو کرد به جمع و ادامه داد: حالا چیکار کنیم.
    شهرزاد گفت : این جا جای مناسبی برای رویارویی با مجید نیست . ما احتیاج داریم که یجایی مستقر بشیم خیلی زود.
    زهرا گفت: نزدیک ترین ساختمون به اینجا اون ساختمون پارلمانه . درست همون ساختمون برج بیگ بن. با دست به سمت ساختمون کنار رود خونه تیمز اشاره کرد و ادامه داد: از اونجایی که چنگولیی رو فرستاده بودم یه برسی کنه ، اونجا زامبی نیست میتونیم اونجا رو خیلی زود برای دفاع آماده کنیم.
    لیلا گفت: اما ما زمان نداریم برای ساختن مقر
    نریمان قدمی به سمت جلو ابرداشت و گفت: حالا که قرار جلوی زامبی ها و مجید رو بگیریم چرا صبر کنیم اون بیاد سراغمون ما میریم به استقبالش من ( یه نگاهی به اطراف کرد و ادامه داد ) آره با همین هادی میریم جلو ، شما باید بتونیین خیلی دووم بیارین شما برای امیر اینازمان میخرید ما هم برای شما.
    توی این مدت خیلی از دست نریمان عصبانی شده بودم ؛ مخصوصا سر اعتماد نکردناش به من اما این حرفش، شهامت رو به رو شدن با ده هزارتا زامبی و مجید فقط برای اینکه ما سنگری آماده کنیم خیلی تاثیر بر انگیز بود.
    بی قرار بودم نمیدونستم چه اتفاقی قراره بیفته ولی میدونستم تا پای جونم مبارزه میکنم تا نهایت . مواظب زهرا هستم...
    ★★★
    وقتی این حرف ها رو زدم تمام ارواح درونم رو ساکت کرده بودم ؛ یجورایی این یکی از اون تصمیم هایی بود که به تنهایی گرفتم . یه نگاهیی به ارواح درونم انداختم ، روح لویی شانزدهم رو فرا خوندم . گفتم تو لندن رو خوب میشناسی بگو توی این مسیر کجا هست که میتونه شروع مبارزه رو به نفع ما تغییر بده ؟ لویی شانزدهم بدون معطلی گفت: لندن خیلی عوض شده اما تو میتونی به عنوان جایی که از زمان من مونده موزه ملی رو انتخاب کنی. اونجا یه عالمه اسلحه ها و انواع شمشیر هست سلاح هایی که میتونه استفاده بشه برای جلو گیری از ارتش اون دیوانه.
    خندم گرفته بود یجورایی گفتن دیوانه از طرف لویی شانزدهم به مجید خنده دار بود ؛ روح شاه دیوانه . چیزی بروز ندادم همینجور با هادی به طرف موزه در حرکت بودیم و من جلو میرفتم هادی پشت سرم می اومد. فاصله زیادی تا موزه نبود ، به سرعت وارد موزه شدیم ما به شمشیر نیاز نداشتیم ، شمشیر مخصوص خودم رو کشیدم بیرون . دلیلی نبود نقشه ای از قبل آماده کنم من و هادی اومده بودیم اینجا یا مرگ مجید رو رقم بزنیم یا خودمون بمیریم. روح سریعترین نینجای شمشیر بازی رو که توی ارواح درونم بود احضار کردم و خودم رو بهش سپردم.
    ★★★
    من آماده شده بودم زودتر از این ها مرگ رو ملاقات کنم. امروز وقتش بود ، پذیراش بودم . اما به راحتی به زانو در نمیومدم . انتقام خیلی از دوستام رو میگرفتم ، خیلی ها کشته شده بودن مجید و این زامبی های لعنتی نمیتونستن بدون تاوان در برن. وقتی نریمان گفت با من برای کمک به آماده شدن بچه ها بریم و با زامبی ها رو به رو بشیم من میدونستم باید برم ، خوابش رو دیده بودم من باید امروز مرگ رو ملاقات میکردم . وقتی به موزه رسیدم جلوی در ورودی قرار گرفتم . نریمان خودش رو آماده کرده بود ، آروم رو به من کرد و گفت: اولین زامبی ها رو دیدی بکشونشون به این طرف.
    نیم ساعت زمان زیادی نبود برای انتظار پیش قراول های زامبی ها . از بین ساختمون ها به میون حیاط موزه قدم گذاشتن . من آروم بیرون رفتم ، یه ماشین بزرگ رو برداشتم درست پرت کردم رویه چندتا از زامبی های توی محوطه ، ماشین به زامبیها برخود کرد و باصدای مهیبی به زمین خورد . ماشین دوم رو از زمین برداشتم ، آماده شدم تا زامبی های بیشتری بیان ، صدای برخورد ماشین کار خودش رو کرده بود ؛ بله زامبی های زیادی در حال اومدن بودن. ماشین دوم رو با کمی تاخیر روی اونها انداختم ؛ تعداد بیشتری زامبی کشته شد اما اینبار بیشتر از پیش قراول ها اومده بودن . گروه اصلی به محوطه رسیده بودن و با دیدن اون صحنه و گزارش شدن اتفاقات افتاده به مجید ، اونا به شکل سازمان یافته ای به سمت موزه حرکت کردن و به سرعت خودشون اضافه کردن . سریع وارد موزه شدم ، در موزه رو با صندلی و میزی که اونجا بود محکم کردم . خودمون رو برای وارد شدن زامبی ها اماده میکردیم...
    ★★★
    قدرت تمام ارواح رو نیاز داشتم ممکن بود شانسی داشته باشم نمیخواستم انرژی کم بیارم از همشون خواستم خودشون رو آماده بدترین اتفاق بکنن . هادی وارد شد و درب وردی رو پشت سر خودش بست .
    ازدهام زامبی ها کار خودش رو کرد در دیگه طاقتش رو نیاورد وشکست . زامبی ها تلو تلو خوران وارد شدن خیلی راحت نبود مبارزه با موجود که یه تماسش کافیه تا کشته بشی . هرچی دست به سمتم دراز میشد رو قطع میکردم و با ضربه بعدی سر از تنشون جدا میکردم گاهی همزمان سه تا زامبی سرش میپرید . به خاطر هجوم زامبی ها و ریختن اجسادشون مجبور میشدیم بیشتر به سمت عقب حرکت کنیم. رفتار هادی خیلی عجیب شده بود ، بجای استفاده از شمشیرش از ستون های ساختمون استفاده میکرد ؛ نمیتونستم نظری داشته باشم برای کشتن این زامبی های لعنتی باید از هر چیزی استفاده میکردیم. در حین مبارزه با زامبی ها بودیم که متوجه سایه عظیمی شدم ، با دقت بیشتری به در ورودی نگاه کردم ، چشمام درست میدید ؟!! یه ماموت زامبی و بله مجید پشت ماموت زامبی سوار شده بود و به طرف ما نگاه میکرد و لبخندی زد . همونطور که پشت ماموت نشسته بود دستش رو تکون داد ، با موج دست مجید زامبی ها به عقب رفتن و بعد با تمام سرعت به سمت ما حمله کردن...
    ★★★
    در موزه شکست و همه زامبی ها به زور و خیلی سریع وارد شدن شمشیرم فاصله منو با اونهارو حفظ میکرد ، اما چقدر مییتونستم فاصله م رو با اونا حفظ کنم ؟نریمان کم کم داشت عقب عقب میرفت و با تمام قدرت و سرعت هرچی میتونست زامبی میکشت ، اما ما چقدر میتونستیم دووم بیاریم ؟ من باید مثل خوابم عمل میکردم و خیلی از زامبی ها رو میکشتم باید سرعت اونارو کم میکردم پس وقت اجرا کردن نقش خودم شده بود ، نوبت من بود تا حماسه ی خودم را خلق کنم . همینطور که با زامبی ها مبارزه میکردم به سمت ستون های داخلی موزه رفتم و شروع ب کندن و پرتاب کردن آن ها به سمت زامبی ها کردم . اولش خوب اونا رو میکشت و به عقب میروند ولی بعد با ورود اون فیل گنده که مجید سوارش بود اوضاع به نفع زامبی ها عوض شد ؛ مثل مور رو ملخ به سمت ما حمله کردند . خودم رو به نریمان نزدیک کردم ، با آخرین ضربه ام ستون باقی مونده رو به سمت زامبی ها پرتاب کردم که خیلی هاشون رو به عقب پرت شدن . اما مجید دیونه شده بود ، من میدونستم این اتفاق میفته با فیل پشت سر زامبی ها به سمت ساختمون حمله کرد ، آج های ماموت گنده به ستون های بیرونی ساختمون خورد ؛ ضربه ای که من منتظرش بودم . نصفه ستونی که دستم بود رو مستقیم به طرف مجید پرت کردم ، ستون کمی پاایین تر با سر ماموت بر خورد کرد آج سمت راست ماموت شکست فیل فریاد بلندی کشید . چرخیدم به سمت نریمان و بغلش کردم و گفتم:" منو به خاطر اینکه میدونستم ببخش.من اینو به تو مدیونم." درست توی همون لحظه زامبی ها منو لمس کردن. درست مثل خوابی که دیده بودم...
    ★★★
    همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد هادی منو بغل کرد نمیدونستم چه احساسی داشته باشم ؟ دلیل کارش ، زمزمه آخرین کلماتش ... بعد ساختمون موزه شروع کرد به خراب شدن ، هادی روی من افتاد و سقف روی ما فرو ریخت ، درد بود و درد ؛ نمیتونستم خودم رو تکون بدم ، خیلی از جاهای بدنم شکسته بود . به هادی که روی من افتاده بود نگاه کردم درست ، توی بغلم . اون منو نجات داده بود ولی حالا کنار بهترین دوستم زیر آوار گیر کرده بودم . پس تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم .
    ★★★
    ما داشتیم سنگر بندی میکردیم رودخونه کنار پارلمان خیلی کمک خوبی به من کرد ، با اون قدرت خندق های نسبتا عمیقی رو با سرعت و عمق زیادی کندم. با کمک سعید تیر هاییی که از آب درست کرده بودم رو تبدیل به تیر های یخی برای زهرا کردم که بهتر از تیر های معمولی بود ، چندتا هم چاقوهای پرتابی برای بقیه درست کردیم.

    ★★★
    محمد داشت تمام تلاشش رو میکرد من نمیتونستم فقط منتظر بشم ، پس دست به کار شدم . اظراف رو خوب از نظر گذروندم ، ساختمان های زیادی تو مسیر بودن ک ویران شده بودن و فقط یه فشار کوچیک کافی بود تا قسمت های سست تر فرو بریزن و زامبی بخت برگشته رو دفن کنن ، پس تنها کاری که کردم باز کردن راهی نسبتا هموار ب سمت اون ها بود که به گودالی از تیر های آهن به جا مونده از پی ساختمان ختم میشد . راه اصلی رو با گودال های کوچیک تله گذاری کردم...
    ★★★
    هرکسی مشغول یه کاری بود؛ عذرا وای نمیستاد عقب و همش میخواست مطمئن بشه همه چیز درسته و لیلا و شهرزاد و تهمورث برای اطمینان بیشتر به بخش های داخلی پارلمان رفته بودن منو سعید داشتیم تمام سوراخ سمبه هایی که میتونست کمک کنه به ورد زامبی ها رو با آب و یخ میبستیم نمیهخواستیم بزاریم به راحتی بتونن ما رو شکست بدن و ما باید به اون ها تسلط پیدا میکردیم نه اونا به ما.
    از در اصلی وارد شدم، بعد از شنیدن صدای مهیبی که اومد دقیقه ای بعد روحی وارد سالن شد به سمت جایی که امکان داشت بیاد اشاره کرد و تبدیل به تصویری از زامبی ها و مردی ما موت سوار شد بعد کم کم محو شد. یک لحظه تامل کافی بود تا متوجه بشیم که چه اتفاقی افتاده دفاع نریمان و هادی شکسته بود. چه اتفاقی میتونست برای اون ها افتاده باشه ؟ خب از اونجایی که هر پیشتازی که با زامبی ها از نزدیک تماس داشته بود زنده نبود این هم میتونست همون معنی رو بده. وقتی برای عزاداری نبود. به دنبال بقیه سرگردوندم یک سکوت چند دقیقه ای حاکم شد تا اینکه صدای باز شدن درب از پشت سرمون اومد همه به طرف صدا چرخیدیدم.
    لیلا و شهرزاد و پشت سرشون تهمورث مردی که لباسهای های نگهبانان معمول ملکه رو به تن داشت رو کت بسته میاورد وارد شدن. مونده بودم اتفاقی که افتاده بود رو توضیح بدم یا بپرسم این کیه که عذرا پیش دستی کرد و با صدایی لرزون گفت: هادی و نریمان دیگه دووم نیاوردن مجید و زامبی ها دارن میان.
    لیلا به شهرزاد و تهمورث اشاره کرد که مرد نگهبان رو ببرن عقب سالن و گفت : این نگهبانیه که فرار نکرده به نظرم به درد بخوره احتمالا سوراخ سمبه های اینجا رو بلده اگر...( حرفش رو خورد و جور دیگه ادامه داد) اگر لازم شد میتونیم ازش استفاده کنیم البته هم برای خودش هم برای ما بهتره تا حاصل شدن اعتماد دستاش بسته باشن تا شاید یه وقتی تبدیل به زامبی شد یه زامبی دست بسته فکر کنم کشتنش کم خطر تر باشه...
    ★★★
    گفتم:" بچه ها..." همه به طرف من برگشتن ادامه دادم:" خب حالا وقتی برای این حرفا نیست الاناست که مجید برسه همه باید موقعیت خودشون رو حفظ کنن . رو کردم به محمدرضا و گفتم: بهتر که زنده بمونی وگرنه خودم میزنم میکشمت. دستاش رو به حالت تسلیم بالا برد و لبخندی احمقانه زد و گفت: چشم تو هم همینطوراومد به سمتم دستم رو گرفت؛ادامه داد : بهتر نزدیکم بمونی. گفتم چشم تو هم همینطور خخخ. به من نزدیک شد اینبار بدونه معطلی منو ....
    ★★★
    آره خیلی وقت پیش باید بهش میگفتم خیلی وقت پیش باید این حرف زده میشد بوسیدمش نمیدونستم این آخرین بوسه است یا تازه شروع بوسه ها بود اما دلم نمیخواست تموم شه اما این احساس لعنتی توی دلم گفت یه بوسه خداحافظی خوب و طولانی. چشم توی چشمش نگاه کردم و گفتم: این آخرین نیست من نمیزارم خیلی خیلی دوستت دارم.
    لیلا جای بچه ها رو مشخص کرد منو زهرا پیش هم بودیم بیرون در همراه آوا، سعید و خود لیلا صف اول ، باید آماده میشدیم برای همه چیز . به کمک سعید تیر هایی که با آب و یخ درست کرده بودم به زهرا دادم تا تیر کم نیاره یه نگاهی به بقیه کردم تک تکشون لبخند میزدن ،یه لبخند تلخ...
    من شروع به تمرکز کردم ،خوبیه پارلمان این بود که به رودخونه تیمز نزدیک بود و این یعنی من قدرت بیشتری داشتم ؛ البته لندن بخاطر آب و هواش برای قدرت من مناسب بود . شروع کردم به بخارکردن آب رود خونه هوای مرطوب هم کمک کرد تا مهی اطراف ساختمون ایجاد کنم . میدون برای مبارز آماده بود ، چیزی که من لازم داشتم این بود که اونا وارد این مه بشن تا خودشون رو برای مرگ آماده کنن...
    ★★★
    مه با عث شد که مامتوجه اومدن اونا نشیم تا وقتی که اولین زامبی از میون مه گذشت و درست رو به رومون پا گذاشت محمدرضا فریا زد حالا و با یک حرکت مه نا پدید شد و تقریبا تعداد زیادی از زامبی بود که از هم متلاشی شدن و کف خیابون ریختن ...
    ★★★
    خون و زامبی های متلاشی شده به کف خیابون ریختن بعد از بین رفتن مه زامبی های زیادی رو دیدیم که دارن به طرفمون میان ، بخشی از زامبی های متوقف شده شروع کردن به خوردن هم نوعهای خودشون که کشته شده بودن ولی این زیاد زمان نبرد انگاری از جاشون کنده شدن دوباره به طرف ما به راه افتادن ، بعد از چند لحظه صدای فیلی عزیمه الجثه اومد بعد ماموتی غول پیکر از بین ساختمون ها نمایان شد پشت اون ماموت مجید نشسته بود دیگه آدمی نبود که یه موقع توی پیشتاز میشناختیمش.
    مجید دستش رو بالا برد و بعد به سمت ما پایین آورد حمله شروع شده بود زامبی ها سرعت و جهت گرفتن ، تله های زهرا خوب کار میکرد ، درسته تعداد زیادی رو نابود نمیکرد اما اون چندتا هم غنیمتی بود . آوا شروع کرد با سنگ ها و ایجاد شکاف توی زمین سرعتشون رو کند کنه لیلا کمی عقب تر منتظر بود هرکی که از خط حمله عبور کنه رو بکشه . من هم داشتم با آب زامبی ها رو میکشتم و سعید هم هر جا آب ریخته میشد رو تبدیل به خار زاری از یخ میکرد . ...
    ★★★
    من با تیرهام زامبی هایی که به طرفمون میومدن رو از پا مینداختم ولی این چقدر میتونست ادامه پیدا کنه نه نمیشد باید مجید رو از پا مینداختم تیر و کمون رو آماده کردم کشیدم و تیر درست به سمت مجید پرواز کرد ، قبل از برخورد تیر ، ماموت با خورطومش اونو منحرف کرد تیر بعدی تیر بعد هم همینطور مجید غرق در لذت آهسته و آهسته به طرف ما میومد با لشکری تمام نشدی از زامبی ، تصمیمم رو گرفتم نمیتونستم ببینم محمدرضا و بقیه دوستام کشته بشن خودم رو نامریی کردم ....
    ★★★
    من توی اون مه کلی زامبی کشته بودم و وقتی اولین زامبی قدم توی مه گذاشت منتظر بودم تا زامبی بیشتری پا توی میدون بزاره و بعد وقتی اولین زامبی پاش رو از مه بیرون گذاشت ، تعداد زیادی از زامبی ها رو منهدم کردم وقتی مه کنار رفت دیدم دربرابر زامبی هایی که پشت سر این ها اومدن تعداد زیادی نبودن .سرگرم از بین بردن زامبی ها بودم و یک لحظه غافل شدم ؛بعد متوجه شدم زهرا کنارم نیست سرم رو چرخوندم ولی اطراف هم نبود از قدرتم استفاده کردم اوه نه اون نامرئی شده بود وداشت به طرف ماموت و جایی که پر از زامبی بود میرفت اون چه فکری توی سرشه ؟ زمان زیادی نبرد تا متوجه شدم اون میخواست مجید رو بکشه نمیتونستم کاری بکنم باید یجوری کمکش میکردم نمیخواستم اتفاقی بیفته با تمام تلاش هر زامبی که توی مسیر زهرا قرار داشت رو با شمشیرهایی که از اب درست کرده بودم از پا مینداختم زهرا متوقف شد تیر و کمانش رو آماده کرد و یه تیر یخی توش گذاشت ( من تیر و کمانش رو نمیدیدم چون اون ها نامریی بودن تیر های یخی و حالت ایستادنش و آمده کردن کمان برای من قابل دیدن بود) به ثانیه نگذشت که تیر به سمت مجید حرکت کرد به محض رها شدن از کمان تیر مریی شد و لی درست به هدف خورد درست وارد بدن مجید شد از سمت راست سینه ش وارد شد اونقدر عمیق که از پشتش بیرون زد مجید از درد فریاد زدو به جایی که ازش تیر پرتاب شده بود نگاه کرد چیزی که میخواست ببینه رو ندید ولی لحظه ای طول نکشید که چنگولک از جای خودش بیرون اومد و به آسمون رفت همین کافی بود که مجید متوجه چیز غیر عادی بشه . زهرا تیر دوم رو آماده کرده بود برای شلیک که تعداد زیادی زامبی به طرف نقطه ای که بود دویدن بی اراده شروع کردم به طرفش دویدن ، با قدرتم تعداد زیادی از زامبی ها رو منفجر کردم ولی کافی نبود یک تماس یک زامبی که از مسیر شلیک آب جا مونده بود و خودش رو رسونده بود اونجا و درست وقتی دستش به زهرا خورد زهرا دیگه نامریی نبود تیر از کمانش رها شد به سمت آسمون رفت من با شلیک بعدی زامبی که به زهرا رسیده بود منفجر کردم انگار صحنه آهسته شده بود زهرا چرخید چشماش به طرف من بود نزاشتم زمین بخوره خودم روپرت کردم و اون رو کشیدم تویه وجود خودم به آغوش کشیدمش تن بی جانش توی آغوشم افتاد باور نمیکردم این اتفاق بیفته اشکم از روی گونم جاری شد و به روی صورت زهرای من افتاد فریاد زدم:" نهههههههههههههههههههههههه هههه" حس عجیبی توی تنم بود خشمی قدرتمند ؛ رودخونه طوغیان کرد فریاد من آب های زیر زمینی رو فرا خوند حس میکردم تک تک سلول هام میخواد منفجر بشه . بعدش هرچی بود فقط آب بود و آب.
    ★★★
    بعد اون که زهرا رو دیدم وسط میدون و بعد شاعر که به طرفش رفت همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد انفجار آب و رودخونه خرابی زیادی به بار آورده بود ولی از طرفی اثر آنچنانی از زامبی ها نبود حتی مجید و ماموت آج شکستش هم دیده نمیشدن وقتی اون اتفاق افتاد ما به عقب پرت شدیم اگر آوا نجنبیده بود اون سنگ رو برای محافظت از ما نیاورده بود معلوم نبود ما هم با آب کجا می رفتیم. آوا نگاهی به من کرد و گفت:" لیلا حالا چیکار کنیم؟
    گفتم باید خودمون رو آماده نگه داریم مجید حالا که میدونه ما کجایم باید خودمون رو آماده کنیم .
    اول شاعر رو صدا زدمم. بعد به طرف جایی که شاعر و زهرا بودن نگاه کردم خبری از اون ها هم نبود . وقتی نداشتم که نگران اتفاقی بشم که برای اونها افتاده یا برای غم از دست دادنشون اشکی بریزم به سمت پارلمان رفتم عذرا پشت در بود داشت بیرون رو نگاه میکرد به کناری زدمش درحین رفتن به سمت مرد اسیری که پیدا کرده بودیم خطاب به عذرا گفتم چندتا از بچه ها رو سوا کن به طرف چرخ و فلک برین مجید دوباره بر میگرده به این طرف میخوام وقتی اینجا از دست رفت شما بتونین حواسشون رو پرت کنین. زمزمه وار ادامه دادم : نمیدونم چه بلایی سر شاعر اومده ولی زمان خوبی برامون خرید. رو کردم به طرف مردِ و گفتم زودتر بگو کجا میتونم نقشه این خراب شده رو پیدا کنم .
    گاهی فقط یک خط کافیه گاهی فقط یک کلمه
    تو
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    -اون سمت فاطمه، چراغ قوه رو بگير اونطرف. يه چيزي اونجا هست.
    نور چراغ قوه روي راه پله ي آهني افتاد.
    اميرحسين: همين الان راه بيوفتين.
    همون لحظه صداي مهيبي از سمت در اومد و ميز كمي تكون خورد.
    فاطمه: صبر كنين صبر كنين، پله هاش زيادن... اين ميز اونقدر دووم نمياره... اول بايد اين درو محكم تر كنيم بعد راه بيوفتيم...زود باشين دنبال يه چيز سنگين بگردين... حاني تو دنبال اشپزخونه دنبال هر چيزي كه بشه ازش به عنوان سلاح استفاده كرد بگرد... زود باش فقط...
    - فكر نميكنم چيز زيادي باشه...
    - تو برو بگرد تا ما اين درو محكم كنيم... زود بااااش
    برگشتمو به سمت اشپزخونه رفتم. كشوها رو يكي يكي بيرون ميكشيدم.. اكثرا خالي بودن. تو بعضيا هم پر كاغذ و نقشه بود؛ يكي دوتا از نقشه هاي به درد بخور رو هم برداشتم. داشتم به كشوهاي اخر ميرسيدم.. كشو اخر رو باز كردم، يه نگاه سرسري انداختم و خواستم ببندمش كه احساس كردم يه چيزي ته كشو به چشمم خورد. كشو رو تا اخر بيرون كشيدم. يه مكعب بسته بندي شده با پلاستيك سياه. با عجله پلاستيك رو كشيدم. يك شي جعبه مانند بيرون افتاد... به عدد هاي ديجيتالي روش خيره شدم... به ثانيه شمارش... ٤٥...٤٤...٤٣... دقيقه شمارش...٥... و ساعت شمارش...صفر...
    داد كشيدم: بياااااين اينجااااا... بمبببب
    چند ثانيه بعد همه توي اشپزخونه بودن.
    - وقتي نداريم... بايد عجله كنيم...
    فاطمه: ولي اين در اونقدر دووم نمياره كه كامل از رصد خونه خارج بشيم...
    اميركسرا گفت: صبر كن... ميشه يه كاري كرد...شما برين سمت پله ها... فاطمه تو همينجا بمون... شما برين...
    اميرحسين: ولي...
    اميركسرا: زود بااااشين... وقت توضيح نيست... عجله كنين...
    ما به سمت پله ها رفتيم... اميركسرا جلو در رفت. زامبي ها مرتب به در ميكوبيدن و صداي تق تق بلند و منظمي ايجاد ميكردن...امير كسرا بمب رو پشت در گذاشت. ميز رو كمي عقب كشيد؛ بعد خودشو فاطمه هم به سمت پله ها اومدن. ولي جلو راه پله، اماده نبرد واستادن. با ضربه ي بعدي ميز به عقب پرت شد و در كامل باز شد. زامبي ها مثل سيل وارد ساختمون شدن...
    اميركسرا و فاطمه هم عقب عقب شروع به بالا اومدن از پله ها كردن... در همون حال زامبي هايي رو كه بالا ميومدن ميكشتن.
    - زووووود بااااشين... ولشون كنين فقط بدوييين... وقت نداريم...
    فاطمه با ساطورش گردن يكي ديگه از زامبي ها رو زد، و بعد برگشت و با شتاب به سمت بالا اومد... ما تقريبا نصف راه رو رفته بوديم. اميركسرا هم راه افتاد. همه با نهايت سرعتمون بالا ميرفتيم... بلاخره اميرحسين پله ها رو تموم كرد و پنجره سقفي رو باز كرد. به سختي خودش رو بالا كشيد و بعد به من كمك كرد كه خارج بشم. سريع به لبه هاي پشت بوم نگاه كردم.
    - اينجاست... نردبون اينجاست...
    همون لحظه فاطمه هم بيرون اومد و پشت سرش محكم
    پنجره رو بهم كوبيد.
    فاطمه: چيزي از وقتمون نمونده...
    همه به سمت نردبون دويديم. فاطمه اخرين نفر از پله پايين پريد. دقيقا پشت رصد خونه بوديم. داد كشيد: پناه بگيريييين... هرجا كه شده...
    هر كدوم به سمتي دويديم. پشت يه ماشين قرار گرفتم... هنوز كامل نشسته بودم كه رصد خونه منفجر شد...
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  5. #5
    تاریخ عضویت
    2013/12/27
    محل سکونت
    شمال شمال، غرب غرب، اورمیه
    نوشته‌ها
    540
    امتیاز
    48,951
    شهرت
    4
    1,673
    سردبیر نشریه
    عذرا:

    خب، بیاید صادقانه از خودمون یک سوال بپرسیم:
    یک عدد نابینا که قدرتش احضار ارواحه، در میدان جنگ چه عملکردی می‌تونه داشته باشه؟
    برای جنگجوها چای بریزه؟ خب، این مجازا کاری بود که من انجام می‌دادم. تمام سعیم رو می‌کردم که در پشت صحنه مفید واقع بشم. هم‌زمان پنج سرما احضار کرده بودم. نمی‌دونستم متعلق به چه کسانی هستن، ولی هرسه افراد توانایی بودن. سه مرد و دو زن، پنج پیشتازی جنگجو. از اون‌جایی که فرصت خوش و بش پیدا نکردیم، سرماها رو از روی کیفیت صداهاشون نام‌گذاری کرده بودم: زمخت، ظریف، سوهان (یو هَو نو آیدیا )، زمزمه و جیرجیر. مسلما امکان نداشت پیش خودشون به این اسم‌ها صداشون کنم

    سه سرمای زمخت، ظریف و سوهان تمام منطقه جنگ رو پوشش داده بودن و وضعیت رو گزارش می‌دادن. یکی از مردها، همان زمزمه، رو فرستاده بودم پیش تیم هادی و نریمان و آخرین سرما که زنی با صدای جیرجیر مانند بود، مشغول گذر از تمام سوراخ سمبه‌های پارلمان و پیدا کردن خروجی‌های امنش بود. به هر حال اون‌‎ها سرعت بالایی در رفت و آمد داشتن.
    تکیه داده بودم به خروجی پشتی پارلمان، یک سرباز زنده دستگیر شده بود و بچه‌ها منتظر موج اول زامبی‌ها بودن. استرس توی بند بند وجودم رسوخ کرده بود اما بیشتر نگران بودم که جسم پیر سعید از پس مبارزه برنیاد، ولی ظاهرا سعید شکایتی نداشت.
    هرچه ثانیه‌های بیشتری سپری می‌شد، از برنگشتن سرماها خوشحال‌تر می‌شدم. ولی آرامش روانی من دوامی نداشت. از حدود یکصد متر پشت سرم حضور ناگهانی سرمایی رو حس کردم. سراسیمه در حالی که آرزو می‌کردم زمزمه نباشه، سری به تالار زدم؛ و دلم ریخت.
    هادی رو به من در وسط سیاهی بی‌کران ایستاده بود. وزنم از حد تحمل پاهام خارج بود. نشستم و سرم رو پایین انداختم. خواهرم با ترحم سرش رو خم کرد؛ بعد از معبد همیشه روحش رو کنارم نگه داشته بودم.
    صدای هادی من رو به خودم آورد:
    - آهای، پاشو برو مفید واقع شو!
    چند لحظه بهش خیره شدم، اون بیرون باید کاری می‌بود که انجام بدم. با یه نفس عمیق، ایستادم، به زور لبخندی زدم و از تالار به دنیای تلخ بیرون پا گذاشتم. به سمت سرما و جمعیت رفتم. بقیه کم و بیش با دیدن سرما به قضیه پی برده بودن، ولی تایید نهایی خبر رو بهشون اطلاع دادم.
    سالن در سکوت فرو رفت. حجم نفس‌های حبس شده‌ای که روی سینه‌ی بچه‌ها سنگینی می‌کرد قابل لمس بود.بغض‌های زیادی قرار بود در گلوهامون گره بندازه، و این تازه شروعش بود...

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    سعید:


    شاعر ناپدید شد. مه و ازدحام زامبی‌هایی که به سمتمون یورش می‌آوردن، اجازه نمی‌داد که ببینم چه بلایی سر زهرا و شاعر اومد. مجید بعد از اصابت تیر به سینه‌اش عقب نشینی کرد. سازماندهی زامبی‌ها به هم خورد. تعدادی به سمت ما یورش آوردن، اما اکثراً با گیجی شروع به تلوتلو خوردن در اطراف کردن. فرصت خوبی بود.
    به داخل پارلمان عقب نشینی کردیم، درها رو بستیم و سیستم دفاعی رو فعال کردیم. اصولا مگس هم نباید قادر به ورود می‌شد. هرچند احتمال می‌دادیم که مقاومت ساختمان در عرض بیست دقیقه در هم بشکنه. با یک مشت زامبی مُرده‌ی مادرمُرده‌ی احمق طرف بودیم که قابلیت تفکر نداشتن و مثل یک عروسک خیمه شب بازی، بازیچه‌ی دست یه دیوانه شده بودن. پس تعجبی نداشت که ترسی از جان و سلامتی خودشون نداشته باشن و به قیمت آسیب رسوندن به جسمشون، برای رسیدن به ما تقلا کنن.
    بچه‌ها وسط سالن گرد هم جمع شدن. باید مرحله‌ی دوم رو به اجرا درمی‌آوردیم. هرکس بسته به قدرتش پیشنهادی داد و موقعیتی توی سالن برای خودش انتخاب کرد. از مصدومیت مجید جرقه‌ای توی ذهنم ایجاد شد. بلند و رسا با صدای پیرمردی که هنوز بهش عادت نکرده بودم، توجه همه رو به خودم جلب کردم:
    - دوستان، تنها راه پیروزی ما در این مبارزه، قطع ارتباط ذهنی مجید با زامبی‌هاست. پیشنهاد میدم برای این کار به دو دسته تقسیم بشیم. دسته‌ی پنهان و دسته‌ی انحرافی.
    تعدادی به تایید سر تکون دادن. ادامه دادم:
    - کسانی که قدرت‌ها یا استعدادهای مبارزه‌ی دوربُرد دارن، گروه پنهان رو تشکیل میدن. این گروه در یک موقعیت مناسب پنهان میشه تا مجید خودش رو در معرض حمله قرار بده و بعد وارد عمل میشه. کسانی که قدرتشون مستلزم به درگیری نزدیک با زامبی‌هاست، گروه انحرافی رو تشکیل میدن. باید تا جایی که می‌تونیم، سعی کنیم زامبی‌ها رو از مجید دور کنیم تا انرژی مبارزه‌ی گروه پنهان روی هدف اصلی متمرکز بشه. خب، کسی سوالی داره؟
    همه نگاهی رد و بدل کردن و بعد شروع به گروه‌بندی کردن. سعی کردم توی چهره‌ها دقیق بشم. من با هیچ کس صمیمی نبودم و به ندرت با بقیه آشنایی داشتم، ولی این چهره‌ها، تنها انسان‌های باقی‌مونده روی زمین، فکر ندیدن دوباره‌ی اون‌‎ها آزاردهنده بود.
    همین‌طور که نگاهم رو می‌چرخوندم، نگاهم توی نگاه پسری سرتاپا مشکی‌پوش قفل شد. برقی که توی نگاهش بود، پوزخند تلخی که به لب داشت و حرکت تهدیدآمیز خنجری که دستش بود... این پسر نقشه‌ای توی ذهنش داشت...
    همه بلند شدن تا سر موقعیت‌های خودشون قرار بگیرن. گروه پنهان باید در طبقه‌ی دوم پشت ستون‌ها پنهان می‌شد و گروه انحرافی در حین مبارزه، زامبی‌ها رو از سمت در پشتی و بالکن به بیرون هدایت کنه تا ماموت از راه برسه. با تردید به سمت رضا رفتم که بی‌سروصدا از پله‌های سالن پارلمان به سمت طبقه دوم بالا می‌رفت. وقتی از معرض شنوایی بقیه دور شدیم، دستی به شونه‌اش زدم. با اخم و جدیت برگشت:
    - کاری داشتی؟
    - چی توی مغزته؟
    - سلول‌های خاکستری.
    پوفی کشیدم و راه افتادم. موقعیتی نزدیک بهش انتخاب کردم تا مراقبش باشم. پشت ستون مرمری و خوش‌تراشی که حکاکی‌های زیبایی داشت پنهان شدم. نگاهی به دست‌هام با پوست چروکیده انداختم. قبل از شروع مبارزه، جسم اصلیم رو به جایی در زیر چرخ و فلک انتقال داده بودم. کاش در موقعیت جنگ نبودیم تا عذرا می‌تونست روحم رو به جسم خودم برگردونه. عرق از پیشونیم پاک کردم.
    در ورودی کوچیک پارلمان شکست و موج زامبی‌ها به داخل سالن سرازیر شد. آخرین اعضای گروه انحرافی از سمت مقابل ورودی در حال خروج از پارلمان بودن و زامبی‌ها هم به دنبالشون. به زودی سروکله‌ی مجید پیدا می‌شد. چهره‌ی مصمم رضا، نیشخند رو از صورتم پاک کرد...

    -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    رضا:


    نگاهی به بیرون پارلمان انداختم. ورای درها و دیوارها و تمام زامبی‌ها، مجید روی ماموتش مشغول بیرون کشیدن تیر یخی از سینه‌اش بود. پیروز این جنگ او بود. ما فقط سرعت رسیدنش به این پیروزی رو کُند می‌کردیم. فقط یک معجزه می‌تونست نجاتمون بده، و خب، اگه قرار بود معجزه‌ای رخ بده، حتما تا حالا داده بود. نفرت قل زد و به شکل نفس خشم‌آلودی از سینه‌ام بیرون اومد.
    چه فایده‌ای داشت که طرف بازنده باشی؟ اصلا برای چی داشتیم مبارزه می‌کردیم در حالی که می‌دونستیم مرگ در انتظارمونه؟ با عصبانیت خجرم رو تاب دادم که متوجه شدم پیرمرد بهم خیره شده. اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم. نگاه دیگه‌ای به مجید انداختم و تصمیمم رو گرفتم. این شکلی جنگیدن بی‌فایده بود. وارد تیم پنهان شده بودم.
    زامبی‌ها مقاومت ورودی رو درهم شکسته و مثل مور و ملخ ریخته بودن توی سالن. با توجه به این که تعداد زیادی به خاطر شوک‌های الکتریکی جزغاله شده بودن و تعدادی هم با گذر از بقیه موانع تیکه پاره شده بودن، اما کم‌کم دوباره سازماندهی می‌شدن. مجید تلاش می‌کرد خونسردیش رو پس بگیره و در حال پیشروی بود. به زودی وارد سالن می‌شد.
    تیم انحرافی به طور کامل از پارلمان خارج شده و راهشون رو به سمت پل روی رودخونه در پیش گرفته بودن. مجید حدود صدمتر مونده به پارلمان از ماموتش پیاده شد. با اون گنده‌بک نمی‌تونست از در کوچیک ساختمون وارد بشه، مگر این که دیوار رو خراب می‌کرد؛ و خب، این ساختمون محکم‌تر از اونی بود که یه ماموت بتونه داغونش کنه.
    مثل یک پادشاه (موریارتی رو تصور کنین ) وارد سالن شد. خون سیاهی از سوراخ سینه‌اش جاری و خشک شده بود. زخم تا حدودی التیام پیدا کرده و کم‌کم داشت بسته می‌شد. همه پشت ستون‌ها کمین کرده بودن. باید قبل از شروع حمله، کارم رو انجام می‌دادم.
    نیم نگاهی به سعید انداختم، و قبل از این که از برق چشم‌هام به نیتم پی ببره، از پشت ستون بیرون جستم و از روی نرده‌های طبقه دوم پایین پریدم.
    با فرود روی کف زمین، توجه زامبی‌ها جلب شد. مجید پوزخند زد. قبل از این که دیر بشه و دست زامبی‌ها بهم برسه، دو دستم رو بالا بردم و داد زدم:
    - صبر کن! من... من تسلیمم!
    چندتا از افراد با بهت و حرص از پشت ستون‌ها سرک کشیدن که از چشم مجید و زامبی‌ها دور نموند.
    مجید با استفاده از افکارش گروهی از زامبی‌ها رو که از قافله عقب مونده بودن به سمت طبقه‌ی دوم هدایت کرد و بعد با خونسردی به سمت من برگشت.
    نگاهی به بازوی چنگک دارش انداحتم. کم‌کم دونه‌های عرق روی صورتم پدیدار می‌شدن. آب دهنم رو قورت دادم. برای رسیدن به خواسته‌ها، باید بعضی چیزها رو فدا کرد:
    - می‌خوام به ارتش ارباب بپیوندم.
    - یه بار بهت پیشنهاد شد که به ارباب بپیوندی، ولی مثل یه ترسو دمت رو گذاشتی رو کولت و رفتی.
    - اون موقع اعتماد زیادی به پیشتازی‌ها داشتم. ولی حالا واقعیت رو میبینم. پیشتاز از اولش هم بازنده بود.
    یک نفر از طبقه دوم فحش رکیکی داد (فکر کنم کیارش بود، بالاخره صداش رو شنیدیم ^__^).
    خنده‌ی مجید کش اومد. نزدیک‌تر شد. سعی کردم نگاهم به دستش نیفته و محکم بایستم. زمزمه‌وار گفت:
    - برای پیوستن به ما، باید از قدرت ناچیزت بگذری و عضوی از بدنت رو فدا کنی.
    دستم رو مشت کردم. دیگه راه برگشتی نبود.
    - فکر می‌کنم چشمت عضو مناسبی باشه. ارباب از برقی که توی نگاهت هست خوشش نمیاد!
    سرم رو چرخوندم و برای آخرین بار نگاهی به دوستانم انداختم. باعث شده بودم نقشه‌ی سعید به طرز فجیعی شکست بخوره و بچه ها در حین درگیری با زامبی‌ها، به این نتیجه رسیده بودن که این موضع رو ترک کنن و به بقیه روی پل بپیوندن. فقط شهرزاد، وحید و آوا باقی مونده بودن...
    مجید دست چنگک‌دارش رو به چشم راستم نزدیک کرد و گفت:
    - برای به دست آوردن قدرتی فراتر از تصورت، حاضری از بینایی بی‌ارزشت بگذری و قسمتی از قدرت ارباب رو به عهده بگیری؟
    آخرین تردیدها رو سرکوب کردم:
    - حاضرم!
    - به ارتش پیروز ارباب خوش اومدی!
    دست سالم مجید، گردنم رو از پشت چنگ زد، تقلا نکردم. دیدم که نوک چنگک به حدقه‌ی چشمم نزدیک شد و بعد، در یک لحظه‌ی فوق‌العاده دردناک، توی چشمم فرو رفت. نعره زدم و به طور غریزی سعی کردم عقب بکشم، اما مجید با قدرتی غیرانسانی نگهم داشت و دست چنگکی‌اش رو عقب کشید.
    درد بود که توی مغز و ستون فقراتم رسوخ می‌کرد و در کل بدنم پخش می‌شد. خون از کاسه‌ی چشمم جاری بود و هم‌چنان داد می‌زدم. فکر کردم شاید از درد بیهوش بشم، اما حدقه‌ی چشمم از رگ و پی کنده شد و از کاسه بیرون اومد. با فلاکت چشم سالمم رو باز کردم و توپ سرخ و سفید چشمم رو دیدم که به نوک چنگک فرو رفته بود و زجاجیه‌اش(!!!) بیرون زده بود ^__^
    مجید با یه حرکت کوچیک، توپ چشمم رو به گوشه‌ای پشت سرش پرت کرد، زهرخندی شیطانی زد و زیر لب گفت:
    - حالا...
    و چنگک رو دوباره در کاسه‌ی خالی چشمم فرو کرد.
    این بار خبری از درد نبود، بلکه انرژی و قدرت مثل مسکن به درون چشم و از اون‌جا به داخل تک تک سلول‌های بدنم جاری شد.نفس‌های منقطعم کم‌کم منظم شدن و دست و پا زدنم قطع شد. خونریزی چشمم قطع شد و بالاخره، مجید عقب کشید. چشم باز کردم. نگاهی به اطراف انداختم. همه چیز وضوح و کیفیتش رو از دست داده بود. انگار بعد از عمری تماشای فیلم‌های سه بعدی، حالا به 480p رو آورده باشم. تازه گستره‌ی دیدم نصف هم شده بود. اما قدرت...
    صدایی توی مغزم پیچید. انگار کسی درست وسط عضله‌های مغزم نشسته باشه. صدایی باستایی و زمخت مثل سایش سنگ‌ها به هم؛ و به همون اندازه نامفهوم. هرچند، معنای کلمات در ذهنم القا شد. من فرمانده جدید ارباب بودم. قسمتی از قدرتش رو در من به امانت گذاشته بود. و این یعنی روزی اون رو باز پس می‌گرفت، مگر این که...
    به زبون خودم تشکری کردم. مشتم رو باز و بسته کردم. نفس‌هام از هیجان تند شده بود. چند قدمی راه افتادم. نگاهم به تک و توک زامبی‌هایی که باقی مونده بودن افتاد. خواستم کنترل کردنشون رو امتحان کنم. توی ذهنم دستور دادم:
    - بیاید این‌جا...
    مجید خنده‌ی کوتاهی کرد:
    - چه سریع یاد می‌گیری!
    و به سمت خروجی پارلمان راه افتاد.با هم از پارلمان خارج شدیم. با این دید مزخرفی که داشتم، فقط تونستم تقابل پیشتازی‌ها و زامبی‌ها در ابتدای پل رو تشخیص بدم. گروه پنهان در سمت راست پل هنوز به گروه انحرافی نپیوسته بودن، ولی سعی داشتن راهشون رو باز کنن و به سمتشون برن. آروم گفتم:
    - اون گروه رو بسپار به من.
    و کنترل چندصد زامبی در اطراف گروه پنهان رو در اختیار گرفتم و به سمتشون حرکت کردم...

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    سارا:


    از اولش هم نمی‌دونم چه مرگم بود که با گروه پنهان موندم توی پارلمان. الان هم که با بدبختی از پارلمان زده بودیم بیرون و سعی می‌کردیم به سمت پل بریم، اما محاصره شده بودیم و یه خائن با چشم سبز داشت به سمتمون میومد. توی این شرایط با دیدن چشمش یاد گوجه سبز افتاده بودم و دهنم آب افتاده بود ~_~
    توی گیر و دار فرو کردن شمشیر کوتاهم توی سر و کله‌ی زامبی‌های ابله بودم که متوجه شدم کم‌کم داریم از مرکز محاصره‌ی زامبی‌ها خارج میشم. البته لازم شد کمی دقت كنم تا متوجه‌تر بشم که این ما نبودیم که حرکت کردیم، بلکه اون‌‎ها بودن که داشتن بر خلاف میلشون از ما دور می‌شدن. جل الخالق 0_
    0وقتی همه فهمیدیم که زامبی‌ها دارن از ما دور میشن که شهرزاد زمزمه کرد:
    - رضا داره از ما دورشون میکنه!
    رضا با اخم عمیقی روی پیشونی، دستهاش رو به سمت گروه زامبی‌ها دراز کرده بود و اون‌‎ها رو به سمت غرب هدایت می‌کرد. پیشتازی‌های روی پل هم‌چنان با گروه اول زامبی‌ها و مجید دست و پنجه نرم می‌کردن که یهو مجید نگاهی به ما انداخت و همه چیز رو فهمید. داد زدم:
    - مجید داره میاد!
    تهمورث گفت:
    - خیلی خب، نقشه عوض شد. یه تعدادی حواس مجید رو پرت کنین تا رضا بتونه زامبی‌ها رو سر به نیست کنه.
    آوا خنجرش رو غلاف کرد:
    - می‌تونیم دفنشون کنیم. این ساختمون‌ها در حال ریزش هستن، با قدرتم می‌تونم سنگ و خاک روی سرشون آوار کنم تا نتونن بیرون بیان.
    و به سمت رضا و زامبی‌ها دوید.
    مجید گروهی از زامبی‌های پل رو به سمت ما فرستاده بود و با خشم در حال پیشروی بود. برای رسیدن به رضا، اول باید از سد ما عبور می‌کرد. زامبی‌ها به ما رسیدن. دوباره مبارزه شروع شده بود، هرچند این بار آسون‌تر، چون تعدادشون کمتر بود. صدای داد و فریادمون لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از یه زامبی جاخالی دادم و با لگد، زیر پای دومی رو خالی کردم. اما، در عرض صدم ثانیه، دست یکی از زامبی‌ها رو دیدم که به سمت صورتم چنگ می‌انداخت. فرصت عقب کشیدن یا قطع کردن دستش رو نداشتم، برای همین قدرتم رو به کار گرفتم و دست زامبی از وسط صورتم رد شد. با بهت و تعجب متوجه شدم که وقتی در حالت غیرمادی هستم، زامبی‌ها نمی‌تونن آسیبی بهم برسونن! این کشف بزرگی بود. خنده‌ی شادی سر دادم، اما زیاد طول نکشید.
    سیصد متر دورتر از ما، رضا تمام زامبی‌ها رو زیر ساختمون بزرگ و در حال ریزش متمرکز کرده بود و آوا تقلا می‌کرد تا ساختمون رو روی سرشون ویران کنه. کمی دورتر از اون‌‎ها، حدود صدمتری ما، مجید ما رو دور زده بود و حالا کمانش رو آماده‌ی شلیک می‌کرد. تیر سیاه و وهم‌آوری از کمربندش بیرون کشید. نباید اجازه می‌دادم این اتفاق بیفته.
    مبارزه کنار دوستانم رو رها کردم و به سمت مجید دویدم. دوباره در حالت غیرمادی بودم و از وسط پیکر زامبی‌ها عبور می‌کردم.
    ساختمون لرزید، مجید تیرش رو روی کمان تنظیم کرد. فقط چند قدم مونده بودم. خنجرم رو بیرون کشیدم. صدای مهیبی بلند شد و ساختمون روی سر زامبی‌ها آوار شد. دست مجید لرزید، هدف تیرش رو تغییر داد و رو به آوا نشانه رفت.
    آوا جیغی از خوشحالی کشید. دو قدم مونده بودم. خنجرم رو بالا بردم و داد زدم. رضا برگشت و تیر رها شده از کمان به سمت آوا رو دید. جست زد و خودش رو سپر بلای آوا کرد. هم‌زمان با فرو رفتن تیر به کتف چپ رضا، قدرتم رو خاموش کردم، مادی شدم و خنجرم رو توی شونه‌ی مجید فرو بردم.
    لعنت...
    مجید فریاد زد و چرخید، با دست آدمیزادیش به گلوم چنگ انداخت و از زمین بلندم کرد.
    می‌دونستم غیرمادی شدن بیفایده‌ست. همین تماس کافی بود. رعشه به تنم افتاد. خون از شونه‌ی مجید جاری بود. کمان از دستش افتاد، اما چفت دستش رو شل نکرد.پخش شدن ویروس توی بدنم رو حس کردم. پوزخند زدم و از گوشه‌ی چشمم نگاهی به رضا انداختم.
    آخرین چیزی که دیدم، پیکر بی‌جان رضا میان تکه آجرهای کف خیابون بود که داشت ذوب می‌شد و لابلای آوارها جاری می‌شد، و آوایی که با وحشت زجه می‌زد.
    ویروس تا پشت چشم‌هام بالا اومد و...

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    مهسا:


    انگار تمومی نداشتن. هرچندتا زامبی که از روی پل به داخل آب پرت می‌کردم، باز هم جلو می‌اومدن. از بس از قدرتم کار کشیده بودم و با جریان باد، اون‌‎ها رو عقب رونده بودم، ضعیف شده بودم. تازه باید یک چشمم هم روی عذرا می‌بود. دوجین سرما احضار کرده بود که همگی قابل رویت بودن و هرچند نمی‌تونستن آسیبی به زامبی‌ها وارد کنن، اما حواس‌پرتی خوبی ایجاد می‌کردن. سرماها در طول پل ظاهر و ناپدید می‌شدن و توجه زامبی‌ها رو جلب می‌کردن. ما هم از همین غفلت‌های کوچیک نهایت استفاده رو می‌بردیم.
    ما تقریبا به انتهای پل رسیده بودیم و داشتیم از ورود زامبی‌ها به این سمت رودخونه جلوگیری می‌کردیم. هم‌زمان، گروه پنهان در حال باز کردن راهش به سمت ما بود. به سختی می‌شد مقاومت کرد. عقب رونده شدیم و گروهی از زامبی‌ها وارد زمین اون طرف رودخونه شدن.
    عذرا به طور غریزی از سر راه یه زامبی کنار کشید و من هم با جریان بادی به عقب پرتش کردم. عذرا با رضایت دستی به موهای بسته‌اش کشید و گفت:
    - خوب شد محکم بستمشون. ببین، این‌جوری نمیشه. باید پل رو خراب کنیم تا قسمتی از اون‌‎ها غرق بشن و نابود بشن.
    نگاهی به پل انداختم. برای خراب کردنش باید کابل‌های نگهدارنده قطع می‌شدن:
    - تنها کسی که می‌تونه این کابل‌های فلزی رو قطع کنه وحیده. هنوز گروه پنهان وسط پل هستن.
    تصمیمم رو گرفتم:
    - من میرم راه رو براشون باز کنم!
    - هی! گفتی قدرتت کنترل مولکول‌های هواست؟
    تیغه‌ی بادی به پشت سرم فرستادم:
    - آره، چطور؟
    - خب، اگه می‌تونی هوا رو هل بدی، حتما می‌تونی هوا رو بیرون هم بکشی، درسته؟ منظورم اینه که، این زامبی‌ها رو فوت می‌کنی اما دوباره سرپا میشن. اگه هوا و اکسیژن رو از تک تک سلول‌های جسمشون بیرون بکشی چی؟
    با کنجکاوی چرخیدم. یه زامبی به سمتم اومد. تمرکز کردم و اراده کردم که هوا به سمتم بیاد. جسم زامبی کم‌کم شروع به چروکیدن کرد. خون لزجی از دماغ و چشم و گوشش بیرون زد و زامبی اون‌قدر مچاله شد که دیگه از شکل انسانی خودش دراومد. پیکر دیگه تکون نخورد. خندیدم. این طرز مبارزه هم تضمینی بود و هم انرژی کمتری از من سلب می‌کرد.
    - ممنونم.
    و به سمت درگیری روی پل که کم‌کم داشت به انتها می‌رسید حرکت کردم.
    سبک مبارزه‌ی چندشی بود. بیشتر از سه زامبی هم‌زمان نمی‌تونستم ناکار کنم. اما حداقل مطمئن می‌شدم که زامبی‌هایی که پشت سرم رها کردم دیگه امکان نداشت بهم حمله کنن. اجساد مچاله شده در اطرافم سقوط می‌کردن و بی‌حرکت باقی می‌موندن.
    به گروه پنهان رسیدم. موجی از باد شدید به زامبی‌های پشت سرشون فرستادم. تلوتلو خوردن و روی هم افتادن. شنل مجید در انتهای ارتش خوفناکش تاب خورد و موج برداشت. هنوز چند نفری میان افراد دشمن در حال جنگ بودن. به آستین وحید چنگ زدم:
    - من برای بقیه زمان می‌خرم. شما از روی پل بیرون برید و بعد کابل‌های پل رو قطع کن.
    وحید سری به تایید تکون داد و بقیه رو به سمت جایی که بچه‌ها نزدیک چرخ و فلک در حال مبارزه با موج اول زامبی‌های رد شده از پل بودن هدایت کرد و بلافاصه شروع به تغییر شکل کابل‌های بالای سرش کرد.
    برای این کار، ضخامت کابل‌ها رو کم می‌کرد تا به اندازه‌ی رشته‌ی نازکی دربیان و زیر فشار وزن پل قطع بشن. من هم به مبارزه در کنار چند نفر باقی‌مونده ادامه دادم.با قطع شدن اولین کابل، پل به شدت لرزید. مجید متوجه نقشه شد. زامبی‌ها رو با اراده‌ی قوی‌تری به جلو هدایت کرد. باید خودمون رو از روی پل بیرون می‌کشیدیم.
    نگاهی به نگین و شمش انداختم. نگین مثل یه آتش افکن، هر موجود متحرکی رو که جلوش سبز می‌شد، جزغاله می‌کرد و شمش هم با استفاده از قدرتش تبدیل به کریستال شده بود و در حین در هم کوبیدن زامبی‌ها، هوای نگین رو هم داشت. بوی گوشت سوخته و دودی که اطرافشون رو تار کرده بود، اجازه نداده بود متوجه عقب‌نشینی دوستانشون بشن. داد زدم:
    - باید عقب‌نشینی کنیم!
    و به کابل‌ها اشاره کردم. کابل دوم کنده شد و ضربه‌ای که به پل وارد شد، من رو زمین انداخت. نگین و شمش به سمتم دویدن. گوی هوای چرخانی در اطرافم ایجاد کردم. از آخرین بارقه‌های انرژی بدنم استفاده کردم تا گوی رو بزرگ‌تر کنم. می‌خواستم با یه ضربه‌ی اساسی، به اندازه‌ی کافی زمان برای خارج شدن از روی پل برای خودمون بخرم.
    کابل سوم و چهارم کنده شدن و همگی دوباره زمین خوردیم.به سرعت روی پاهام جست زدم. زامبی‌ها روی همدیگه می‌لولیدن و سعی داشتن به سمت نگین و شمش چنگ بندازن. نگین داد زد:
    - پای شمش گیر کرده!
    به سمتشون دویدم. زامبی‌ها فقط چند قدم باهاشون فاصله داشتن. ارتفاع گوی هوا از بلندی خودم بیشتر شده بود. فکر کردم اگه بیشتر از این نگهش دارم تبدیل به یه گردباد بشه و خودمون رو هم به کشتن بده. همین که به کنار نگین و شمش رسیدم، گوی رو از پشت سرم مثل توپ بولینگ در امتداد پل رها کردم.
    زامبی‌هایی که در مسیر گوی قرار داشتن به اطراف پراکنده شدن. قدرت گوی به قدری بود که حتی چندین زامبی در ابتدای صف حمله رو تیکه پاره کرد. مجید با یه جست از مسیر گوی کنار رفت. سریع روی پاهاش ایستاد و دست به کمانش برد.بی‌حال کنار شمش زانو زدم و به کمک نگین، پای شمش رو از ترک آسفالت خیابون بیرون کشیدم.
    پنجمین کابل قطع شد. پل به شدت به یک سمت خم شد و اجساد و زامبی‌های بی دست و پا قل خوردن و قل خوردن و از لبه‌ی پل به داخل رودخونه پرت شدن و جریان آب اون‌ها رو با خودش برد. مجید دوباره تعادلش رو از دست داد.
    فرصت خوبی بود. داد زدم:
    - بدوید!
    تلوتلوخوران به سمت انتهای پل شروع به دویدن کردیم. نگاهی به پشت سرم انداختم. مجید با تیری توی کمان، در حال دویدن به سمت ما بود. نگاهی به وحید انداختم. با انرژی تحلیل‌رفته داشت روی آخرین کابل کار می‌کرد. سکندری خوردم و ایستادم. شمش برگشت، اما نگاهم رو خوند. بازوی نگین رو گرفت و کشید.
    برگشتم. دستانم رو به دو طرف باز کردم. این آخرین ضربه‌ی من بود. نباید پای مجید به اون طرف رودخونه می‌رسید. هوا دورم متراکم شد. زامبی‌ها پیشروی می‌کردن اما راه رو برای مجید باز گذاشته بودن.
    مجید به بیست متری من رسید. جریان هوا رو رها کردم و تیر از کمان مجید سوت کشید.
    شکمم سوخت و کابل قطع شد.
    همگی به اعماق دریاچه فرو رفتیم...

    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

    عذرا:


    زمزمه دم گوشم آروم گفت:
    - حدود سیصد زامبی غرق شدند، اما رهبر دشمن خودش را نجات داد...
    باورم نمی‌شد. علی‌رغم تمام بلاهایی که سرش آورده بودیم، هنوز پیش می‌اومد. یه نفر داد زد:
    - برو کنار!
    به یه سمت جست زدم و موجی از گرما از کنار گوشم گذشت و بوی کباب به هوا رفت. حس کردم موهای سمت راست سرم وز شدن.
    ناگهان، سر و صدای جنگ خوابید. فکر کردم کر هم شدم! نالیدم:
    - چه خبر شده؟
    زمزمه به مقابلم حرکت کرد، انگار که بخواد مذبوحانه ازم دفاع کنه:
    - رهبر دشمن خود را از لبه‌ی رودخانه بالا کشیده و به سربازان کریهش دستور ایست داده.
    - هااااااع؟
    احساس کردم صدام بیش از حد بالا بود. یه قدم به عقب برداشتم.
    صدای مجید مملو از نفرت و حرص پیچید:
    - مبارزه کردید. مقاومت کردید. یه نفر به ارباب خیانت کرد و قسمتی از قدرتش رو به باد داد. به من آسیب رسوندید. اما باز به هم رسیدیم. این آخرین فرصت شماست. آخرین دعوت ارباب. اون خیلی بخشنده‌ست. کسی هست که به ما بپیونده؟
    سکوت برقرار شد. شک داشتم حتی کسی نفس کشیده باشه.
    - نه؟ یه نگاه به اطرافتون بندازین. شما چند نفر در برابر ارتش ارباب چه سرنوشتی می‌تونین داشته باشین؟ ویروس در تمام دنیا پخش شده. توانایی مبارزه با چندصد میلیون زامبی رو دارید؟ شکست شما مسلم و قطعیه. بیایید و با تسلیم قدرت ناچیزتون، زیر سایه ‌ی ارباب به پیروزی حقیقی برسید!
    دوباره سکوت طنین انداخت. همه منتظر آغاز دوباره‌ی جنگ بودن، که صدای قدم‌هایی بلند شد.
    من این قدم‌ها رو می‌شناختم. نه...
    - من هستم!
    چند نفر با نفرت نفس‌هاشون رو بیرون دادن. قدم‌های پیرمرد دورتر شد و بعد ایستاد:
    - من حاضرم به ارباب بپیوندم.
    - عالیه! کس دیگه‌ای نیست؟
    - ...
    - به انتخاب این پیرمرد فکر کنید. به آینده‌ای که در انتظارشه. به قدرت، به جاودانگی، به شکوه. کسی نیست که بخواد در این مسیر همراهیش کنه؟
    چند نفر عقب‌تر اومدن، ولی کسی حاضر نشد.
    - آخ... احمق‌ها...
    خنده‌ی کوتاهی کرد:
    - بیا جلو پیرمرد. بیا و با سرنوشتت روبرو شو! اسمت چیه؟
    - سعید.
    قدم‌ها به صدای مجید نزدیک‌تر رفتن. چند ثانیه بعد، صدای فریاد پیرمرد و بعد صدای جیغ پیشتازی‌ها بلند شد. چیزی با صدای تالاپ زمین خورد و چند نفر با وحشت گفتن "خدای من". با دلشوره‌ی شدیدی پرسیدم:
    - چی شد؟
    زمزمه نجوا کرد:
    - رهبر دشمن، چنگال خود را درون شکم پیرمرد فرو کرد و او را زمین انداخت. او در حال جان سپاریست.
    با وحشت هینی کشیدم. مجید سرخوش گفت:
    - دیگه اجازه نمی‌دم فکر خیانت به ارباب به سرتون بزنه. خب، برگردیم سر ضیافت خودمون!
    و هیاهوی جنگ دوباره به هوا رفت.
    - زمزمه، من رو ببر پیش سعید!
    سرما راه افتاد. تقریبا داشتیم میدان جنگ رو دور می‌زدیم. باز به طور غریزی و با راهنمایی ‌های چهار سرمای اطرافم، از حمله‌های زامبی‌ها جاخالی دادم، یه نفر، مطمئن نبودم چه کسی، کنارم مونده بود و زامبی‌ها رو دور می‌کرد. تا این که به بالای سر سعید رسیدم.
    زانو زدم. نمی‌تونستم بذارم بمیره. دست به سمت پیشانیش بردم. و بعد از چند لحظه، در حالی که دیگه توانی برام باقی نمونده بود، تلوتلوخوران از میدان مبارزه دور شدم و به سمت محوطه‌ی زیر چرخ و فلک حرکت کردم.
    به بالای سر تابوت رسیدم. دست‌هام می لرزید. یکی از سرماها هشدار داد:
    - زامبی‌ها دارن میان!
    به نفس نفس افتاده بودم. در تابوت رو با فلاکت باز کردم و دست روی پیشانی جسد گذاشتم. وارد تالار شدم. فرصتی برای احضار بقیه‌ی دوستانی که از دست داده بودم نبود. به زودی خودم هم ساکن این گستره‌ی سیاه می‌شدم.
    روحی، خشمگین، سر تا پا مملو از حس بیزاری و نفرت، در مقابلم ایستاده بود. با صدای بم و آهسته‌ای گفت:
    - وقتشه برگردم به جسم خودم...
    انتقام در نگاهش درخشید.
    چشم باز کردم، ایستادم تا به بازگشتش خوشامد بگم اما، دستی، به بازوم چنگ زد.

    درد کوتاهی حس کردم و بعد... من هم عضوی از سرماها شدم.


    امیرکسرا:



    اهم اهم! (سارا+رضا+عذرا+مهسا=4)
    11-4= 7
    ویرایش توسط admiral : 2016/07/03 در ساعت 17:00 دلیل: هنوز 7 تا مونده!
    امضا:

    A.Gh

    والا
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2015/08/23
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    9,258
    شهرت
    0
    536
    کاربر انجمن
    حس این چند روز من، همانند شنا در دریایی از خون بود . هربار که سرم را بیرون میآوردم و سعی میکردم نفس بکشم، دست هایی که عجیب به دستان چنگال مانند مجید شباهت داشتند مرا به زیر می کشیدند. همه آنجا بودند، تمام مُرده ها و زنده ها. با چشم های بسته کنارم ایستاده بودند. در سکوت کنارمقرار گرفته بودند.
    از دریای خون بیرون می آیم، باید حواسم را بیشتر جمع کنم. این مرگ ها، فداکاری ها و خیانت ها برای من جزئی از زندگی روزمره شده اند و باور هرکدام از این اتفاقات برایم از دیدن زنده بودن خودم ساده تر است! من باید تا الان چندین بار می مُردم. و جالب این جاست که تک تک مرگ ها را به چشم دیده ام. چندین بار مرده ام. آینده خیابانیست که هزاران راه انحرافی دارد. میانبرهای زیاد و راه دررو های فراوان. خروجی های اضطراری! یکی از مرگ های محتملی که برای من وجود داشت، چند روز پیش و قبل از مرگ محمدحسین بود. و به این صورت بود که من درحال راه رفتن بودم، پایم می لغزید و زمین می افتادم. متوجه میشدم که بند کفشم باز شده بود و باعث شده زمین بیفتم. مچ پایم کمی صدمه میبیند، به سختی بلند میشوم و آهسته حرکت میکنم و ناگهان صدای غرش یک زامبی را از پشت سرم می شنوم و برمی گردم تا با خنجرم از شرش خلاص شوم. عکس العملم کند است و مرگ، به شکل دندان های تیز یک زامبی گلویم را پاره می کند.
    اما این اتفاق نیفتاد، چون لیلا که در کنارم حرکت میکرد اشاره ای به کفش هایم کرد و من متوجه باز بودنشان شدم. آن را محکم بستم، نیفتادم، پایم صدمه ای ندید و وقتی زامبی آمد، با خنجر محتویات مغزش را کف خیابان ریختم.
    هر چیز به ظاهر کم ارزشی روی آینده تاثیرگذار است. چه آن گنجشک ظریفی که نگاهم را منحرف کرد و باعث شد زامبی مخفی شده در گوشه ای را ببینم، چه آن سنگ ریزه کوچکی که جای ما را به آن لشکر عظیم زامبی ها لو داد و جنگی خونین را شروع کرد.
    آینده زنجیره ای از اتفاقات کوچک و بی اهمیت است.
    بچه ها عادت کرده بودند، وقتی چیزی را فریاد می زدم، هرچند مسخره و بی اهمیت بود انجام می دادند. اگر به کسی می گفتم بنشین باید مینشست. چپ. راست. بالا یا پایین. میگفتم سکوت، همه باید سکوت میکردند. این چیزی بود که با تجربه همه فهمیده بودند و بعد از این مدت، دیگر مکث هم نمی کردند. مسلما توانایی من مفید بود و جان های زیادی را نجات داده بود، اما تا به حال زجر زیادی کشیده بودم. خودم را در انواع حالت ها مرده دیده بودم. نیزه ای در گلو، بدن تکه تکه شده، دل و رودهه ایم روی زمین. مرگ خودم؟ چه اهمیتی داشت ! لیلا را می دیدم که هرکدام از اعضای بدنش گوشه ای افتاده است. عذرا را می دیدم...رضا...عماد و ...
    سرم را تکان دادم. باید روی اکنونتمرکز می کردیم. باید این پیش بینی ها را پاک می کردیم. آینده تنها و تنها به دست خودمان نوشته می شد.
    در هیچ کدام از بحث ها شرکت نمی کردم، نظر هم نمی دادم. محمدرضا صحبت کرد. زهرا صحبت کرد. لیلا هم همینطور. همیشه از این سخنرانی های انگیزشی متنفر بودم. ممکن بود موثر باشند، ولی برای منی که آینده را می دیدم فقط چند شوخی بی نمک بودند. ما موفق می شیم!! و نیم ساعت بعد، با گلو پاره پاره شده و دل و روده ی روی زمین ریخته شده. چقدر موفق...
    گوشه ای به حالت مراقبه نشستم. همانطور که شاعر حرف میزد و بعد هادی و نریمان چیزهایی گفتند، صدای آنها را از گوشم بیرون انداختم و تمرکز کردم. تصاویری که همیشه بی نظم می آمدند و می رفتند، مسیر مشخصی گرفتند. با سرعت و شدت بیشتری به سمت ذهنم هجوم آوردند و گویی حل شدند، حل شدند و جذب درک من شدند. میدانستم چه اتفاقی میافتد. همه چیز روشن شده بود. چقدر مرگ...فکر میکردم دیگر بدتر از این مرگ هایی که تا الان شاهدش بودیم پیش نمی آید. فکر نمی کردم که...
    به گریه افتادم. هرکس دیگری که جای من بود، هرچقدر هم قوی، اینجا گریه را از خودش دریغ نمی کرد. مرگ های زیادی پیش رو بود، و شاید حتی مرگ خودم. و این ممکن بود آخرین دقایق زنده بودن من باشد. پس مهم نبود کسی فکر کند من ضعیفم، لوسم یا هرچیز دیگری، برای آخرین بار با تمام وجود گریه کردم.
    و بعد اشک هایم را پاک کردم و از جایم بلند شدم. یک خنجر به کمرم بسته بودم، و روی هرکدام از بازوهایم هم خنجری دیگر. هیچ وقت قصد این را نداشتم که یک جنگجو باشم، اما این چند وقت اخیر از من یک جنگجو ساخته بود.
    موج اول مرگ. هادی. کسی که اولین استاد من بود. مرگش درست مثل تصویری که از آن صحنه دیده بودم مرا تکان داد، اما هیچ اشکی نریختم. زمان اشک ریختن به پایان رسیده بود.
    بعد از آن را به خوبی به یاد نمی آورم، فقط یادم است در میان زامبی ها قدم بر می داشتم، خنجر را در نقاط مرگبار فرو می کردم و هر ضربه با خود مرگی می آورد. راست، چپ، جلو و عقب. مثل رقصی از مرگ بود! وقتی که رضا به مجید گفت می خواهد تغییر موضع بدهد، مثل بقیه با تعجب و نفرت نگاهش نکردم. فقط در دل از او خداحافظی کردم، دلم برایش تنگ می شد.
    همه اینها گذشتند. رضا مرد، سارا وعذرا... نمی دانستم سعید کجاست! نمی دانستم آوا و عماد و شهرزاد کجا هستند. خیس خون بودم. و دنیا برایم به رنگ قرمز در آمده بود.


    عماد:
    وقتی رضا جلو رفت، به ارباب مجید اعلام وفاداری کرد و وقتی چشم هایش از کاسه بیرون آمدند خشکم زد. این چیزی نبود که انتظارش را داشتم.
    و وقتی زامبی ها به جای اینکه به سمت ما بیایند از ما دور شدند، خب این دقیقا همانی بود که از رضا انتظارش را داشتم. یک فداکاری عظیم. بهترین دوستم خود را فدا کرده بود، و من از خشم و غصه می لرزیدم. یاد لحظاتی افتادم که با رضا سربه سر دیگران می گذاشتیم. زمان هایی که دغدغه ای نداشتیم. هیچ دغدغه ای! چه زمان هایی بودند... حیف که وقتی برای عزاداری باقی نمانده بود. تنها انتقام مانده بود و مرگ.
    ساختمان لرزید، تیری در بازوی رضا فرو رفت و دست مجید دور گردن سارا حلقه شد. همه چیز برای لحظه ای کند شد و بعد...آوار شدن ساختمان، مرگ رضا و مرگ دردناک سارا. این جنگ، این زامبی ها و این اهریمن ها همه چیز را از ما گرفته بودند، زندگی را هم از ما گرفته بودند! چه چیزی برایمان مانده بود؟ واقعا چه چیزی؟ اینجا بود که جدا و با تمام وجود عصبانی شدم.
    یک کپی با سرعتی چند برابر همیشه ساخته شد. دوتا و سه تا و چهارتا. پنجمی هم ساخته شد. احساس قدرت میکردم، همیشه با ساختن این تعداد کپی انرژی زیادی را از دست میدادم ولی این بار نه. به دل لشکر زامبی ها زدم. می کشتم، خودم را نجات می دادم و می کشتم. میان آوار و گرد و غباری که همه جا را پوشانده بود جلو می رفتم و با کاتانا هایم می بریدم و رد می شدم. سعید...سعید!!! چنگال های مجید در شکمش فرو رفت. قبل از این که شوک این واقعه بیرون بیایم عذرا را دیدم که به سرعت بالای سر او رفت. شاید کمی امید برای سعید باقی مانده بود...
    حقیقتش این است که مدتی اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. مثل ماشین درو پیش می رفتیم. سه کپیم از بین رفته بودند و من انرژی کافی برای برگرداندن آنها نداشتم. به اطراف نگاه کردم.
    تنها بودم.

    حریر:
    هیچکدام از بچه ها را نمیدیدم، تنها بودم، در کنار هزاران زامبی تنها بودم. خنجرم را مستقیم در مغز یک زامبی فرو کردم، بیرون کشیدم و بلافاصله نشستم. دست یک زامبی با فاصله چند میلیمتر از بالای سرم گذشت. خنجر را در کمرش فرو کردم و افقی حرکتش دادم، که باعث شد تمام محتویات شکمش بیرون بریزد. فرز بلند شدم و دویدم. از بین دستها و دندانها جاخالی دادم و به دنبال حتی فقط یک نفر از بچه ها دویدم. می لرزیدم. نکند همه مرده باشند؟ نکند من آخرین نفر باشم؟

    آوا:
    خیلی وقت نگذشته بود از زمانی که من خود واقعیم را شناخته بودم. از وقتی که فهمیدم کی هستم و این قدرتی که دارم چطور کار میکند. من مثل بقیه قصر پیشتاز را ندیده بودم. مثل آنها سال ها در کنار هم زندگی نکرده بودیم و شاید تعداد کمی از آن ها را می-شناختم. ولی به همین زودی احساس وابستگی میکردم. تمام وجودم از مرگ آنها در عذاب بود. دلیلش هم این بود که آنها خانواده من بودند، تنها خانوادهی من.
    هوا مرطوب بود، تنم خیس عرق و خون زامبی ها بود. از بین گرد و خاک فراوانی که در هوا بود چشمم چیز زیادی را نمی دید، هر از چندگاهی یک زامبی در چند قدمیم ظاهر می شد و من مجبور بودم به سرعت عکس العمل نشان بدم. زیر پایش را خالی کنم، دیواری روی سرش خراب کنم یا هرکار دیگری که از دستم برمی آمد. گاهی به قدری دیر متوجه حضور زامبی می شدم که فقط می توانستم خودم را به گوشه ای پرتاب کنم و برای خودم زمان بخرم.

    تمرکز کردم. زمین زیر پای زامبیها را خالی میکردم، با سنگ به آن ها ضربه میزدم، دیوارها را خراب میکردم و سعی میکردم تا میتوانم صدمه وارد کنم. به قدری سرگرم این کار و تلاش برای زنده ماندن شده بودم که حواسم از اطرافم پرت شد و وقتی به خودم آمدم تنها بودم. کسی اطرافم نبود. یعنی... اگر آن زامبیهایی که با چهرههای احمق و خالی از درکشان به سمتم می آمدند را ندید بگیریم، میتوان گفت که تنها بودم. ترسیده، به اطراف نگاه کردم. از دور حریر را دیدم که از بین دستها و دندانهای زامبی ها جاخالی میدهد و میدود. از سمت دیگر هم کیا(وحید) به همان طرفی که حریر می دوید میرفت، و هر زامبی که تلاش میکرد به او برسد به سپرهای آهنی محکمی میخورد که اطرافش را گرفته بودند. به سمتشان دویدم و ناگهان یک زامبی روبرویم ظاهر شد. با بیشترین توانم گودال عمیقی زیر پایش باز کردم و دیدم که سقوط کرد. گودال را دور زدم تا به حرکتم ادامه دهم، اما با عبور از کنار گودال دستی از آن بیرون آمد و پایم را محکم چسبید. جیغ بلندی کشیدم و سعی کردم خودم را آزاد کنم، اما آن زامبی لعنتی بسیار محکم چسبیده بود و من هر لحظه بیشتر به داخل کشیده می شدم. از ترس نفس نفس می زدم، فریاد کشیدم و کمک خواستم، اما کسی صدایم را نمی شنید. هیچکس تاریک بود ولی بدن پوسیده زامبی را زیر خودم حس میکردم. دست و پا میزدم اما نمیتوانستم تکان بخورم. جیغ کشیدم. ترسیده بودم و حسی به من میگفت که راه فراری ندارم. هیچ راه فراری. طولی نکشید که زامبی توانست دستش را از زیرش آزاد کند، گلویم را چسبید و با دندانهایش حمله کرد. و اینجا بود که...درد و تاریکی، مرا به سمت خود کشیدند.
    حریر:
    برای مدتی فقط دست و بازو و سر را از سر راهم برمی داشتم و بدون توجه به این که کجا می روم، پیش می رفتم. ناگهان در آن همهمه صدای جیغی شنیدم. صدای جیغ یک دختر. این بار هدف مند تر دویدم، به طرف صدا و با سرعت بیشتر. بعد از مدتی توانستم منبع جیغ را ببینم. فاطمه بود، که چند سپر دور خودش ایجاد کرد بود و به وسیله زامبی ها محاره شده بود. به نظر خیلی خسته می رسید، و فکر نکنم اگر دیرتر می رسیدم می توانست تحمل کند. درحالی در ذهنم از استاد کشته شده ام، هادی، به خاطر تعلیمات مفیدش تشکر می کردم به سمت او دویدم. با لگد اولی را از سر راهم برداشتم و بعد با یک خنجر در هر دستم به سمت آن ها هجوم آوردم. به قدری زیاد بودند که نمی توانستم ضربه هایم را دقیق وارد کنم. فقط ضربه می زدم و گاهی خنجر گلویی می برید، گاهی فکشان را متلاشی می کرد و یک بار هم خنجر وارد چشم یکی از آن ها شد و در مغزش گیر کرد. با پا به عقب هلش دادم و چاقو را بیرون کشیدم. اطراف من و قاطمه از زامبی پاکسازی شده بود. به سمت او که از خسنگی روی زمین افتاده بود رفتم و کنارش نشستم:خوبی؟
    با اشاره سرگفت که خوب است و صدمه ای ندیده. با استرس به اطراف نگاه می کنم و بعد به فاطمه کمک می کنم که بلند شود. ناگهان تصویر سریعی به ذهنم می رسد. کیارش را می بینم، و تنها چند صانیه زمان دارم که از این فاصله فریاد بزنم: کیارش مواظب باش! بپر اینور!
    کیارش اول جا می خورد، ولی بلافاصله به خودش می آید و به کناری می پرد. همان لحظه یک زامبی از روی یک دیوار مخروبه به جایی می پرد که لحظات قبل کیارش آن جا ایستاده بود. کیارش به سرعت از جا می پرد و به سمت ما می دود. زامبی ها اطرافمان را گرفته اند، می کشیم و می کشیم و باز هم چندین زامبی دیگر جای کشته شده ها را پر می کنند. آسفالت زیر پایمان از خون خیس شده است و گاها روی آن لیز می خوریم. در یکی از این دفعات که پای من رو آسفالت می لغزد، یک زامبی نزدیک است که دستش را به گلویم برساند. از شانسم است که همان لحظه مهدیه پروازکنان می رسد و زامبی را به کناری پرتاب می کند. دستش را می گیرم و از جا بلند می شوم، تشکر می کنم. خیلی نگران حال خواهرش است و من به او اطمینان می دهم که فاطمه سالم است.
    کنار یک ماشین هستیم، شیشه های شکسته، و خون مانند رنگ دوم آن را پوشانده. به همدیگر تکیه می زنیم تا حداقل از پشت مورد حمله واقع نشویم. یک ساعت گذشت، و ما هنوز در همان موقعیتیم. از خستگی ذهنم درست کار نمی کند، و دستانم بی حس شده اند. می دانم اگر به این صورت پیش برود تنها چند دقیقه دیگر دوام می آوریم. به بقیه نگاه می کنم، از من هم خسته ترند. مهدیه بالاتر از سطح زمین پرواز می کند و هرچقدر که می تواند به زامبی ها صدمع وارد می کند. اما خسته است. به خستگی فاطمه و کیارش و من. و وقتی که دیگر می خواهم خنجر ها را زمین بیاندازم و بنشینم و منتظر مرگم بمانم، زامبی ها عقب می کشند. ناگهان ساکت می شوند، حمله نمی کنند و حالتی دارند که انگار...منتظر چیزی اند. خیلی طول نمی کشد که متوجه می شویم منتظر چه چیزی بوده اند. مسیری بین آن ها باز می شود و مجید خیلی آرام و با اعتماد به نفس وارد می شود. لبخندی گوشه لبش جا گرفته که باعث می شود عصبی شوم. خیلی عصبی! می دانم هر حرکتی می تواند باعث مرگم شود. لعنت! حتی حرکت نکردن هم باعث مرگم می شد. از شدت خشم و ترس به خودم می لرزیدم، و وقتی که شروع به حرف زدن کرد، چیزی را بیشتر از حلقه کردن انگشتانم دور گلویش و کشتنش نمی خواستم.
    -سلام، دلتون برام تنگ نشده بود بچه ها؟
    هیچ کداممان جواب ندادیم. مرا که خشم لال کرده بود و بقیه هم با وحشت و خشم خشک شده بودند. مجید که متوجه شده بود قصد جواب دادن نداریم، ادامه داد: داشتم این نمایش جالب رو نگاه می کردم، خیلی به تسلیم شدنتون باقی نمونده بود مگه نه؟ دیدم اینطوری مردنتون هیجانی نداره. یه جورایی به هدر می رین. بهتره با دست خودم بکشمتون، و این لذت رو از دست ندم.
    باز هم لبخند. لبخند و کلمات تنفرآمیز لبانش را پر کرده بودند.
    -خب، وقت رو هدر نمی دم. از کوچکترینتون شروع می کنم، اسمت چی بود؟ فاطمه؟
    و به سمتش قدم برداشت. خواستم تکان بخورم و به او حمله کنم، که تصویری به ذهنم هجوم آورد و سرم تیر کشید. فقط توانستم با درد زمزمه کنم: نه! و بعد، تنها شاهد اتفاقاتی بودم که رخ دادند.
    مهدیه جیغ کشید و به سمت مجید پرواز کرد تا خواهرش را نجات دهد. می خواست چاقویی که در دست داشت را تا ته زیر گلوی او فرو کند، اما ناگهان و با سرعت باد مجید برگشت، بدون هیچ مکثی چنگالش را تا ته در قفسه سینه مهدیه فرو کرد و با دست دیگر او را پایین کشید و روی پاهایش نگه داشت تا در تمام مدت جان دادن همانطور باقی بماند. مهدیه خون بالا می آورد و به صورت هیستریک می لرزید. چند بار با ناباوری به زخمش، و به چهره مجید نگاه کرد. تکان های ناخودآگاه و لرزش های دردش همراه با هق هق های آرامش مرا به جنون رساند. با ناباوری و اشک نگاه می کرد، تکان می خورد و با هر تکان خون زیادی بالا می آورد. خون و خون. زمین زیر پایش خیس شده بود، و مجید همانطور که او را نگه داشته بود با خونسردی براندازش می کرد و فقط منتظر بود بمیرد. و وقتی بالاخره لرزش های مهدیه آرام گرفت، وقتی که سرش به آرامی به یک سمت افتاد و دستانش که تقلا کنان سعی می کرد خود را رها کند آرام گرفتند، مجید دستش را رها کرد و گذاشت که جسد به زمین بیفتد. و این جا بود که... من طاقت نیاوردم.
    من آینده را دیده بودم، ولی اهمیتی نمی دادم. از شوک و ناباوری و خشم می لرزیدم. آرام و لرزن جلو رفتم. بالای جنازه مهدیه ایستادم: تو...تو کشتیش. تو کشتیش و من حتی ...نتونستم هیچ کاری بکنم! این کلمات حتی برای خودم هم بی معنی و احمقانه به نظر می رسیدند، ولی ناخودآگاه بر زبان آوردم. نزدیک تر شدم. حالا فاصله بین من و مجید، تنها همان یک جسد بود. سرش را به سمتم چرخاند و باز لبخند زد.: آره کشتمش. و می دونی چیه؟ من الان اومدم اینجا تا همتون رو بکشم. پس...پیشنهاد می کنم به جای عزاداری برای همدیگه، برای خودتون عزاداری کنید. اینطوری بهتره.
    چیز بعدی که متوجه شدم، دست او دور گلویم بود که مرا از جا کند، بلندم کرد و مرا به سطح چشمانش رساند. نمی...توانستم نفس بکشم. راه گلویم بند آمده بود. لگد می انداختم و سعی می کردم با دستانم گلویم را آزاد کنم. با ناخن هایم بر دستش خراش می انداختم و زخم می زدم، اما به نظر می رسید این کارم کوچکترین آزاری به او نمی رساند. باز هم لبخند.
    لبخند.
    فشار دادن بیشتر گلویم.
    طعم خون را حس می کردم.
    ناگهان انفجاری از نور به وجود آمد. مجید با درد فریاد کشید و من را رها کرد. روی زمین افتادم و سعی می کردم هوا را ببلعم. صدای کیارش را به سختی می شنیدم که مرا صدا می زد و می گفت که باید بلند شوم. که آن نور فقط چند دقیقه می تواند مجید را بیهوش کند.
    به سختی از جا بلند شدم، به ناراحتی به جسد مهدیه نگاه کردم. نمی توانستیم او را با خودمان ببریم...
    و فاطمه که از شدت شوک مرگ خواهرش همانند مجسمه ای شده بود.
    با تمام توانمان دویدیم. دویدیم و گریستیم و دور شدیم. همانطور که می دویدیم در ذهنمان به این فکر می کردیم که آیا تلاشمان فایده ای هم دارد؟
    آیا جز مرگ آینده ای در انتظارمان هست؟


    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love sun, but you seek shelter when it is shining ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love wind, but when it comes you close your windows ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]So that's why I'm scared,
    when you say you love me...

    «Bob Marley»[/FONT][/SIZE]
    [/FONT][/COLOR]
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    ایران - تهران
    نوشته‌ها
    197
    امتیاز
    23,003
    شهرت
    0
    2,286
    تیم فنی نشریه
    باتشکر از محدثه عزیز بابت تایپ این متن @momo jon@
    لیلاام یذره ویرایش کرد ^_^
    زمان: روز چهارم و همچنین یه زمانی تو اون سه ماه قبل از خیانت مجید که تیم نظارت دچار یسری تغییرات شده بود.


    شری:
    امروز خورشید دو نفر بود. یکی به رنگ نارنجی غروب در کنار ابرهای ابی و اسمان خاکستری و دیگری کمی پایین تر، روی اسفالت، به رنگ زرد طلایی، و چنان درخشنده بود که مطمئن بودم لحظه ای حتی از خورشید هم نورانی تر شد. و بعد جهان منفجر شد. جهانی عظیم از نور. تا جایی که رنگ زرد طلایی خورشید صبح با نارنجی غروب در یک نقطه به نام خط اسمان یکی شدند. و دوباره خورشید یک نفر بود، ولی این بار بزرگ تر و درخشنده تر. با لبخندی که گمانم گرم تر بود صورتم را داغ کرد... ثانیه ای که تمام دنیا نورانی شد و بعد لرزه و فرود.... چشمانم کور و دنیایم نورانی بود. گوش های زنگ میزد. صدای جیغی که تمام سرم را پر کرده بود به زمزمه های ارام تبدیل شد...



    چشمانم را باز میکنم. هنوز هم نور زیاد است و چشمانم را میزند، ارام ارام پلک میزنم تا زمانی که همه چیز واضح میشود و به جای نور طلایی، میزی طلایی رنگ جلویم است. منگ به دست چپم نگاه میکنم. لیلا بی حوصله دستانش را زیر چانه اش زده است. مشخص است در افکارش غرق است و تظاهر به گوش کردن میکند. صدای خر خری از کنارم به گوش میرسد. میچرخم. در سمت راستم سر سپهر روی میز است و کاملا خوابیده است. موهایش در هم است و مگسی نیز روی بینی اش صفا میکند. روبه رویم امیر حسین با شلوارکی چهار خانه و زیر پوش سفیدی جدی صحبت میکند. کنارش فاطمه دست به سینه و چهار زانو روی صندلی نشسته و گاهی جمله هایش را تکمیل میکند. مجید دست چپ امیر حسین نشسته و با جدیت چیزهایی یاداشت میکند. روی میز گربه ی لیلا دقیقا وسطش لم داده و عین سپهر خر خر میکند. روی بدن گربه خفاشی که از گرانبندش تشخیص میدهم اعظم است نشسته است. ان طرف میز کمی دور تر حانیه نشسته و در حال باند پیچی بازوی وحید است. ساعت بالای سرش ۵ صبح را نشان میدهد... کم کم صداهای زمزمه وار برایم واضح میشود.
    _ همونطور که گفتم جای بحثی نیست. امسال باید زودتر بر گذار بشه. طبق روال یک هفته به تمام افراد خارج قصر وقت میدیم که برگردن. هر کی نتونست خودشو برسونه جریمه میشه.
    لیلا به حرف می اید.
    _ خوب چرا ۵ صبح؟ همچینم چیز مهمی نبود. مثل همیشه میخوای برگزارش کنی، پنج صبح ما رو جمع کردی که چی بشه؟ اصلا من چرا اینجام؟
    فاطمه جواب میدهد:
    _ همین الان میخواستم بگم که امسال با ۵ سال گذشته خیلی فرق داره... خیلی از بچه ها قوی تر شدن. طبق امار اعظم تو ۵ سال گذشته ۱۳۵ نفر بهمون اضافه شدن در حالی که ۳ سال قبلش این امار نزدیک فقط ۵۴ نفر بود. در نتیجه نمیتونیم مثل هر سال فقط یه سری نمایش جنگی بزاریم. برای اموزش پیشنهاد دادم که امسال مبارزه بزاریم. مبارزه های واقعی تر و افراد جدید و تقریبا نوپاتر.
    توجه لیلا جلب میشود. خودش را به سمت جلو میکشد و چشمانش مانند گربه میدرخشد. در جواب اشتیاقش گربه نیز کش و قوسی به بدنش میدهد.
    _ خب اگه قراره مبارزه کنیم، اونم با بچه های جدید، بحث یه کم جالب تر میشه. میشنوم.
    امیر حسین اخمی میکند و با صدایی ناراحت جواب میدهد:
    _ یعنی تا الان گوش نمیکردی.؟
    لیلا سرخ میشه و شانه ای بالا می اندازد.
    _ خب شاید بحث جالبی نبوده که بخوام گوش کنم.
    امیرحسین با خستگی خودش را روی صندلی رها میکند. فاطمه به جایش بلند میشود.
    _ خب نمیخوایم بزاریم مثل همیشه هرکس خودش داوطلبانه ثبت نام کنه. جفت های مبارز یا تیم ها رو خودمون مشخص میکنیم. همه باید مبارزه کنن. تمرین خوبیه. درواقع...
    لبخندی میزند و کتابی را به سمت سر سپهر خواب الو پرت میکند تا بلند شود. و ادامه میدهد:
    _ درواقع راستشو بخواید خیلی وقته انتخاب شون کردم....
    در ادامه امیر کسرا وارد سال میشود و روی صندلی مینشیند:
    _ موانع و ازمون ها رو خودم و وحید میچینیم.
    پیشنهاد میدهم:
    _ چون قراره مثلا سخت بگیریم بهتره جز خودتون چند تا مخ جدیدم بزاری. ایده های جدید همیشه جالب ترن.
    _ موافقم. اعظم اکسیو پیشنهاد میدی؟
    اعظم تبدیل میشود چهار زانو روی میز مینشیند. حالا میفهمم چرا خفاش شده بود. لباس خوابش با اشکال خرگوش های کوچولو پوشیده شده و واقعا با نمکش کرده. متوجه میشوم روی کلاه لباسش گوش های خرگوشی و پشت لباسش یک دم سفید گرد دارد.
    واقعا دلم میخواست بقلش کنم.
    _ هومممم. باید بهم وقت بدی. چند نفریو در نظر دارم که به نظرم همیشه کارای عجیب غریبی میکنن. اما عاقلانه نیست حریرو انتخاب کنید؟ میدونم هر سال برای جلوگیری از زخم های شدید و مشکلات فنی به حانیه کمک میکنه اما خب میتونه ببینه کدوم موانع و مشکلات برای چه کسایی راحت تره. اینطوری کارا رو برا همه سخت میکنه.
    حانیه جواب میدهد:
    _ خب میشه لطفا بگید دقیقا چه موانعی امسال قراره طراحی بشه؟
    کسرا ارام پاسخ میدهد:
    _ تصمیم گرفتم مبارزه امسال چهار مرحله داشته باشه. از ضعیف تا قوی برای همه برابره، فقط در سطح خودشون دسته بندی میشن. مرحله اول برای انتخاب درست، مرحله دوم برای توان استفاده از نیروی شخصی، مرحله سوم برای اهمیت کار گروهی و مرحله چهارم فقط نماینده قدرت.
    سجاد جواب میدهد:
    _ و برنده چی میگیره؟
    _ برا زندانیا ازادی و بخشش دوباره. برای تیم نظارت مثل خودمون خب چند هفته استراحت و حتی میتونه کلا چند وقت بره.
    سپهر در جواب فریاد میزند:
    _ خودشه!
    _ برای بقیه بچه ها مثل هر سال جام قوی ترین به اضافه ۵ قانون شخصی.
    لیلا سوتی میزند:
    _ اووووووف همدیگه رو میکشن براش! مطمئنم!
    فاطمه میشیند.
    _ صبح با حریر صحبت میکنم. موافقم که برای طراحی مسابقه امسال کنار امیر و وحید کار کنه. اما یه بحث دیگه اینه که امسال همه، از جمله خودمون، جز حانیه و تیم امدادش شرکت میکنن.
    و مستقیم به من نگاه میکند.
    تقریبا با فریاد از صندلی بلند میشوم.
    _ چیییییییی؟ چرااااااااااااااااااااااا ااااااااااا؟ اخه مثلاتو قراره با کی مبارزه کنی؟ امیر امکان نداره مجبور بشه واسه جنگ با یکی دیگه تکونی به خودش بده! یا مثلا امیرکسرا نیازی به فعالیت نداره! لحظه اول داغون میشه! (لیلا: آخ آخ دمت گرم شری خواهر خودمی ) صبر کن... سعید و زندانیارم میخوای بیاری!
    امیر حسین جواب میدهد:
    _ وقتی میگیم همه، یعنی همه. اونا هم پیشتازین به همون اندازه حق دارن یه روز تو سال ازاد باشن.
    _ این امکان نداره...
    فاطمه بلند میشود، کاسه ای بلوری جلویم میگذارد و لبخندی شیطانی تحویلم میدهد. سه گوی بلوری...
    _ یکی تازه ها. یکی باحالا. یکیم خفنا... عزیزم قرعه کشی خیلیم راحته، مگه نه؟

    تصاویر مهو میشود و جایش را سالنی پر از تماشاچی میگیرد.... سالنی که به تازگی طراحی کرده بودم تا در برابر هر حمله ی جنون امیزی مثل دریای آب، شمشیر، نیزه، انواع تیر نوری و اذرخشی، ترک و هرچیز دیگری مقاوم باشد.
    چیزی که در شرف وقوع است با جنون محض فرقی ندارد. به بنر بزرگ بالای میدان مبارزه نگاه میکنم. درشت نوشته است: مسابقه بزرگ پیشتاز. و کنارش علامت اسکلت کوچکی به معنی "مرگ ازاد" وجود دارد. یعنی میتوانی به قصد کشت حمله کنی! تا پای مرگ بجنگی و اصلا نگران نباشی، چون حتما حانیه و امداد گرانش با باند هایشان یک کاری برایت انجام خواهند داد.
    به قیافه های اطرافم نگاه میکنم. همه کی تشنه ی خون. بالاخره میتوانستند یک جایی تمام قدرت خودشان را رو کنند. نفس عمیقی میکشم. میکروفون را بلند میکنم و از روی سکو فریاد میزنم، و مطمئنم صدای هیجان زده جمعیت برای ترک انداختن سقف کافی است! لبخندی میزنم. کاملا عاقلانه بود که خارج از قصر و دور از محل سکونت هر گونه موجود زنده ای مسابقه را برگزار کنیم.




    همیشه فک میکردم مرگ چیز عجیبی است. وقتی در چشمان مهاجمان نگاه میکردم، ثانیه ای بود که زمان معنایی نداشت و در عمق مردمک چشمانشان تصویری از عزیز ترین فرد زندگیشان یا شاید بهترین خاطره عمرشان را میدیدم و بعد نقره فام چشمانشان خاموش میشد.
    همه جا تاریک شد. چنان که فهمیدم دیگر نوری نیست. حداقل اینجا و در این زمان و مکان دیگر نبود.
    چرا وقتی میخواهی بمیری یاد چیز یا کسی می افتی که بیشتر از همه بر تو تاثیر داشته است؟
    همیشه دوست داشتم بدانم خودم چه کسی را و یا چه زمانی را میبینم... و بعد از خودم پرسیدم اینجا کجاست؟ جواب های مختلفی وجود داشت: بهشت. جهنم. یک جای سفید. جایی معلق. در اسمان؟ شاید پرنده شده بودم... و یا شاید هم هیچ جا و هیچ چیز. تصور میکردم مرگ چیز عمیق تر و خاص تری باشد. مثلا خودم را کنار رودی پیدا میکردم، کنار دوستانم و کسانی که ارزو داشتم کنارشان باشم. با لبخند، کنار هم، و شاد. شاید با یک گل سرخ کوچک. شاید صورتم را با افتاب گرم می کردم. و یا اگر شانس می آوردم و انتخابش دست خودم بود روحی معلق در میان ادم ها. اما هیچ کدام این ها نبود.
    هیچوقت نمیخواستم از اینده چیزی بدانم. از گذشته هم بیزار بودم و در حال تمام تلاشم را میکردم.... حداقل گمان میبردم مرگ یعنی ایستادن زمان. حداقل دیگر نیازی نبود که دوباره و دوباره با زمان مبارزه کنم. اما این هم نبود. گویی جنگ انسان و زمان ابدیست.
    مرگ برای من فقط خاطره بود. خاطره هایی که میگذشت و توان نگه داشتنش را نداشتم... شاید کارنامه ی اعمالی که میگفتند همین بود. انقدر خودت را میبینی که تک تک کارهای خوب و بدت را لیست می کنی. و بعد زمانی می رسد که خسته از خودت و کرده هایت، از یک تماشاچی به فرشته ی ثبت کننده ی اعمال خودت تبدیل می شوی.
    مرگ برای من گذر خاطرات بود. گذر افکاری که در خلع ذهنم دفن شده بود. ذهنی که از جسمم جسته بود و جسمی که نمیدانستم به امید ازادی کجا رهایش کرده ام. ازادی ای که به جای پرواز، چیزی به جز زندانی از جنس خودم نبود. از جنس جسمم... من در افکارم حبس شده بودم. حبسی که گمانم ابدی بود.

    نرجس:
    از دور کیارشو دیدم. نفس نفس زنان میدوید گله ی کوچکی متشکل از حدود ۵۰زامبی دنبالش بودند، هر چند همان ها هم چنان نامنظم و شل حرکت میکردند که در لحظه ی اول مشخص بود رهبری انها را هدایت نمیکند و همین اسودگی باعث شد توجه بیشتری به کیارش نشان دهم. با وجود تمام تلاش و سرعتی که در دویدن داشت، تنها معجزه میتوانست نجاتش دهد. بسیار خسته و درمانده بود و خون و دوده نیز تمام صورت دستانش را پوشانده بود. لباس هایش به همان بدی لباس های بقیه – از جمله خودم – بود. خیلی جلوتر از کیارش، حریر منگ و فاطمه، جدا از عالم اموات، به کمک وحید و عماد در حال دویدن بودند و تهمورث دست به کار شد، دسته ای گوریل را احضار کرد و همراه ان لازانیای اسفناج نیز پیدایش شد! ( تهمورث به تازگی جنی کشف کرده بود که به دلیل پوست سبز لجنیش اول به عنوان اسفناج نام گذاری شده و سپس چون از نظر سراشپز تهمورث اسفناج خالی غذا محسوب نمیشد به لازانیای اسفناج تغییر یافت). در کسری از ثانیه لازانیای اسفناج در کنار کیارش نالان ظاهر شد و در پی آن گوریل ها به همان طرف تلپورت شدند (به تازگی تهمورث کشف کرده بود که اگر یکی از جن هایش در مکانی در نزدیکش باشد میتواند حیوانات را هم کنارش احضار کند، فقط میدانست جن ها مثل میدان مغناطیسی و تمرکز قدرتش عمل میکنند) و درگیری عمیقی بین گوریل های عصبانی و زامبی ها در گرفت تا شاید فرصتی برای فرار به کیارش داده شود.
    لیلای خشمگین به کمک حریر که پس از تلوتلویی روی زمین افتاده بود رفت. در همان لحظه کپی های عماد نیز از خستگی زیادش از بین رفتند. لیلا به حریر رسید و تقریبا دقیقه ای بعد انها سالم به ما رسیدند. اما کیارش همچنان میدوید... و متوجه شدم جواد وسط خیابان ایستاده و به کیارش نگاه میکند. منتظر بود وقتی کیارش به او رسید کمکش کند تند تر حرکت کند.... صدای شهرزاد را از کنارم شنیدم.
    _ اماده باش! وقتشه.
    کیارش به جواد رسید. جواد به سرعت او را گرفت و دوید، اما معلوم نبود از کدام کوچه ی خراب شده ای گله ای دیگر به گله ی پشت سر اضافه شد. نگاهی به دور دست انداختم و متوجه پیکری پوشیده از دوده سیاه شدم که گیج و عصبانی روی زمین می خرامید.
    با ناله ی عمیقی گفتم:
    _ هیچ وقت نمیرسن.
    و در جواب شهرزاد دستانش را روی شانه هایم قرار داد.
    _ بیا فقط امیدوار باشیم.
    شاهد چنین صحنه ای بودن افتضاح بود. زمانی نگذشت که اولین زامبی دستانش را برای گرفتنشان دراز کرد. تهمورث نعره ای زد و همزنان نهنگی عظیم بین زامبی ها فرود امد. اگرچه ثانیه ای نگذشته بود که اسکلت نهنگ اشکار شد، اما توانست اندکی زمان بخرد. فاطمه جیغ های بلندی میکشید و از شوک بدنش میلرزید. لیلا با ضربه ای اورا بی هوش کرد. از ان طرف حریر زانو هایش را بقل کرده و گویی از زمان خارج شده بود. نمیدانستم در اینده است یا در گذشته، شاید هم هم در یغما و خلأ گم شده بود. هرچه بود هیچ واکنشی نسبت به ماجراهای اطرافش نداشت. کسی هم علاقه ای به شرکت در تصویر هایی که میدید و یا دیده بود نشان نمیداد.
    در چنین لحظاتی اتفاقی افتاد. کیارش درخشید، مانند سوپر من (لیلا: ) یا شاید هم استورم فایر. هر ثانیه بر شدتش افزوده می‌شد، تا جایی که جواد از گرما و حرارتش رهایش کرد و با دستانی که چشمانش را پوشانده بود از او فاصله گرفت. کیارش دیگر نمی دوید، ایستاده بود و با تعجب به شکم نورانیش چنگ می زد. دهانش را باز کرد تا بلند فریاد بزند، اما تنها چیزی که گلویش بیرون زد نور بود. لحظه ای بعد، کیارش منفجر شده بود.
    از شدت انفجار، ساختمانی که در ان بودیم لرزید. زیر پای من و شهرزاد خالی شد و ما در زمین فرو رفتیم. تکه ای سنگ روی پاهایم افتاد. از درد جیغ کشیدم. در میان دود و خاکستر و سنگ های بزرگ، توسط چند گوریل بیرون کشیده شدیم شهرزاد بیهوش شده و به طرز خطرناکی تمام بدنش را خون پوشانده بود. من هم از شدت درد گیج بودم.
    متوجه شدم با سری اویزان در میان بازوان عماد به خیابان کچ و کوله نگاه میکنم. دیدم که جواد خسته روی زانوانش افتاده. چشمانم از درد کاری که میخواستم انجام دهم سوخت... از میان چشمان تار و خیسم دستانم را دراز کردم. اخرین زره وجودم را بیرون کشیدم و دیوار عظیمی از جنس الماس چند متر جلوتر از جواد بلند شد. چنان که مطمئن بودم تا ساعت ها هیچ زامبی ای نمی تواند از ان بگذرد. جواد هم هیچ وقت نمیتوانست. من هم نمیتوانستم. از این پس نمیخواستم دیوار را ترک کنم... دوستم را ترک کنم. چشمانم نمی دید، اما دستان جواد را روی جداره ی دیوار حسی کردم تصور کردم من نیز از ان طرف دستم را روی کف دستانش قرار میدهم. همه چیز را حس میکردم، لبخند اش را، خستگیش را و دردش را...



    جواد:
    دیواری از جنس الماس بلند میشود. چشمانم و گردن خسته ام توان این را ندارند که به انتهایش نگاه کنم. همین که میتوانم از ان طرفش دوستانم را سالم ببینم برایم کافی است. خودم را روی زمین میکشم. میخواهم لمسش کنم...
    پاهای خسته ام را میکشم. بدنم در تماس با اسفالت سخت خراش بر میدارد. درد دارد اما ادامه میدهم. خیلی درخشان است. باید لمسش کنم. ناگهان زیر بازوانم بلند میشود... سرم را میچرخانم و اول شکم بزرگ و بعد خودش را میبینم. تهمورث زیر بازوانم را گرفته و سلانه سلانه و سوت زنان به سمت دیوار حرکت میکند. اطرافش را جن های فراوانی گرفته اند. همانند مجید دوده ی سیاه رنگ اما همراه با درخشش نقره ای فرا گرفته. نیشخندی مثل همیشه روی لب اش است. به دیوار میرسیم لمسش میکنم. کنارش لم میدهد. جتی در این شرایط هم همبرگری در دست دارد.
    _ بدون این نمیتونستم. میدونی، میترسم ته دلم بمونه.
    _ تو اینجا چیکار میکنی؟
    _ داداش، نمیشه که بزارم تنها بمونی.
    _ ولی تو میدونستی این دیوارو کار گذاشتن.
    اخمی میکند و شیکی به سمتم دراز میکند. قبول میکنم. سپس برای اولین بار جدی میبینمش. به سمتم نگاه میکند و میگوید:
    _ هم اینو میدونم، هم این که چند تا دینامیت همین گوشه کناراست.


    تهمورث
    خیلی خب. شاید شیک بعد هم برگر خیلی هم فکر خوبی نبود. دل درد دارم. دور و اطرافم پر از جنه. از بین رفتن تک تکشون رو حس میکنم... برای زنده موندن وقت نمیخرم، این همه تقلا واسه خوردنه! من که نمیتونم همه ش برای جواد کار کنم! لعنتی... دلم پیتزا میخواد. بستنی میخوام. آش میوه... یه ذره ام چیپس و قارچ... حتی حوس چیپس پنیرم دارم. اع چیپس پنیر! خودشه! همینو میخورم... و کنارم اماده ظاهر میشه. با خوردن محتویات چنگال اول نصفش تموم میشه! اگه الان شهرزاد اینجا بود حتما مثل دفعه ی قبل یه چند ساعتی سنگم میکرد. معمولا تنهایی نمیچسبه. چیپس پنیر با بچه هایی که به هوای گیر آوردن یه ذره چیپس کل کل راه میندازن با حال تره.
    در همین زمان پاهام کشیده میشه. سرم به زمین میخوره. جنی نزدیکم میشه و بهم امپول بی حسی میزنه. تمام. من از اون دسته ادما نیستم که بخوام با درد بمیرم. لحظه ای بعد چندین قیافه کریه و منظر دوره ام کردن. کسی با کله ام کاری نداره، انگاه واقعا میخوان ببینم. اول پاهامو میبینم، اروم اروم، گاز به گاز، تیکه به تیکه ازش کم میشه. روده ام که از شیکمم به بیرون کشیده میشه. تکه ای از انگشتم روی هوا قلت میخوره و بعد صاف روی صورتم فرود میاد... اما بد ترین درد اینه که... وای بینیم میخاره!
    همیشه خودم غذا درست میکردم، کی فکرشو میکرد یه روزی به عنوان غذا خورده بشم! پاهام تموم شده. یکی سرشو دراز میکنه و دماغمم میره. اخیش! حداقل از خارشش راحت شدم...
    و بعد قیافه زامبی ها به هم برگر و سیب زمینی سرخ کرده تغییر میکنه. وحشت میکنم! همبرگر داره منو میخوره! سیب زمینی قلبمو در میاره و لیس میزنه! نههههههههههه! اینا کابوسه! بعد یادم میوفته که اینا صحنه ی فیلم واکینگ داد بود (لیلا: ). کم کم متوجه میشوم که حتما مردم و همبرگرایی که خوردم حالا دارن ازم انتقام میگرن. کی گفته که کارنامه اعمال واقعی نیست؟؟؟؟
    مراقب چیزایی که میخورید باشید. یه روی ممکنه اونا شما رو بخورن.
    ویرایش توسط Leyla : 2016/07/26 در ساعت 02:26

    http://up.vbiran.ir/uploads/43091140...1406543666.gif

    سخن بزرگان : وقتی میمیرید نمیفهمید مردید ...بیشعور بودن هم همینطوریه پس بیشعور نباشید.
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    همه چیز مثل روز روشن بود
    ما گندم بودیم و مجید ماشین درو.
    مثل فیلمی ک حرکت اهسته باشه، افتادن و سقوط کردن تک تک بچه هارو میدیدم.
    کاریش نمیشد کرد؛ نمیشد مثل فیلمها بدوی و یکی رو نجات بدی؛ اون شخص همین الانشم مرده بود. منم همین الانش مرده محسوب میشدم.
    دیر یا زود من و این دو سه نفر باقیمانده هم کارمون تموم میشد.
    میخواستم سرمو برگردونم و ببینم این دو سه نفر باقیمونده چه کسانی هستن ولی نه اینکار فایده ای داشت و نه اینکه با وجود درگیری جلو روم وقتی برای اینکار داشتم.
    بنابراین به همین که هنوز چند نفر موندن اکتفا کردم و با عصام تند تند به سر خیل عظیمی از زامبی ها ضربه میزدم. گاهی کله میزدم و گاهی سیلی. تفاوتی نداشت چه با عصا چه با دست چه با صورت؛ نتیجه در هر صورت یکسان بود!
    استخوان بینیم شکسته بود و گرمای حاصل از خون رو روی دماغم حس میکردم. یک حرکت چرخشی زدم و حدود ۴ زامبی رو به درک واصل کردم.
    حین چرخش فقط تونستم نرجس رو ببینم که حسابی محاصره شده بود. جلوی من موقتا خالی بود و نرجس هم زمین افتاده بود و بین من تا اون بیشتر از یک زامبی نبود.
    فرشته نجات وارد عمل شد.
    بعد از اینکه دور نرجس رو خالی کردم دستمو دراز کردم و کمکش کردم از جاش بلند بشه.
    ***
    نرجس: وحید اونجاست. میتونیم بهش برسیم
    گفتم: فقط وحید مونده؟
    نرجس: نمیدونم ولی احتمالا اره... یا حداقل فقط اونو میبینم. لبه پرتگاهه وضعش بده.
    موقع درگیری لیز خورد و مچ پام زیر فشار وزنم شکست و با کمک نرجس و لی لی کنان به سمت وحید راهمان را باز کردیم
    ***
    غروب سرخ؛ شاید بهتر باشه اینجوری صداش کنیم!
    سرخ ترین غروب عمر پیشتازان.
    از چند ناحیه از بازوم زخم های عمیق و درحال خونریزی قابل رویت بود.
    نرجس یک چشمش زخم عمیقی خورده بود ک حاصل جاخالی دادن از مقابل تیر مجید بود. انتهای پیکان به گوشه چشمش گیر کرده بود و پوست پلکش دو نیمه کرده بود.
    وحید روی زمین دولا شده بود و از خستگی خون بالا می آورد.
    همه بی حرکت و رو به مرگ بودیم اما نکته عجیب اینجا بود ک زامبی هایی ک مارا محاصره کرده بودند از حمله به ما امتناع میکردند.
    حدس زدن علت آن زیاد سخت نبود؛ آنها دستور داشتند مارا نکشند.
    مردن برایم دیگر فرقی نمیکرد. من سهم خودم را انجام داده بودم. حسی به من میگفت ک گروه اصلی حانیه و فاطمه و امیرکسرا و امیرحسین هم کارشان تمام شده بود.
    به هرحال دیگر فرقی نمیکرد.
    کار ما تمام بود.
    زامبی ها مثل احمق هایی مست به ما نگاه میکردند و آب از دهانشان سرازیر بود. سرهایشان را یکوری کرده بودند و با چشمان بیروحشان ما را تماشا میکردند.
    بعد از زمانی ک مثل یک عمر بود راهی درمیانشان باز شد و مجید از میانشان جلو آمد.
    -نوچ نوچ نوچ. دارید از دست میرید.
    به سمتش تف انداختم.
    -مطمن باش اگه لازم نبود بخاطر اینکارت اون زبون صورتی و کوچولوتو میبریدم و میدادم این بچه ها بخورنش. البته فعلا بهش نیاز دارم... اره اره قبول دارم ک تونستیم خوب گولم بزنید! من میدونم شما مسله انحرافی بودین... خب حالا ازتون میخوام مثه دخترا و پسرای خوب بگید اون چند تا موش کثیفی ک گذاشتن شما اینجا جون بدین و خودشون فرار کردن کجا رفتن؟ ساده است... اگه بهم بگید منم افرادمو میبرم و شما هم میتونید اینجا بمونید.
    وحید گفت: انتظار داری باور کنیم میزاری زنده بمونیم؟
    - اوه من نگفتم میزارم زنده بمونید... فقط گفتم خودم نمیکشمتون. همین الانشم از خونریزی دارید میمیرید مگه نه؟ چرا من به خودم زحمت بدم؟ کافیه شمارو رو اینجا ول کنم و برم تا خودتون بمیرید!
    -برو به درک ... اونا رفتن و تو دستت بهشون نمیرسه
    عصبانیت مثل شعله های اتش تو چشمان مجید موج میزد و با خشم تما و اماده برای له کردن صورت نرجس جلو رفت.
    -ببین بچه جون. کشتن تو یا بقیتون برای من ذره ای اهمیت نداره... ولی اگه بهم بگید اونا کجا من جونهای بی ارزشتون رو میبخشم و میزارم که
    گفتم: اصرار نکن... بیا مارو بکش و تمومش کن. تو هرگز دستت به اونا نمیرسه...
    امید اینکه هنوز زنده باشن در دلم جوانه زد هرچند نمیدانستم حتی اگر موفق شوند چه میشود...
    صدای مهیب انفجاری در دل شب همه مارا و حتی ان زامبی های احمق را از جا پراند.
    انفجار روبه روی ما و پشت سر مجید در دور دست ها رخ داده بود و رنگ شعله های زرد و نارنجی آتش در دل شب برق بسیار متفاوتی ایجاد کرده بود ک حتی زامبی های کور هم به خوبی ان را میدیدند.
    مجید لبخندی زد و به سمت من برگشت:
    اوه جدا؟ ولی من فکر کنم دستم بهشون برسه!
    به سمت زامبیها رو کرد و گفت :
    ببندینشون به همدیگه... قراره تو شکار جدیدمون همراهیمون کنن

    در نهایت با صدای ارامتری گفت:
    همگی به طرف اون آتیش... زودباشید احمقا
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    همیشه براساس سریال هشدار برای کبرا ۱۱ که ثمیر و نمیر مثه سوپرمن بعد انفجار ماشین میپرن هوا دوست داشتم یه انفجارو ببینم!
    اما امشب...موج انفجار به قدری زیاد و شدید بود ک تقریبا گوشهام پاره شدند.
    دیدم تار شده بود و هیچ صدایی بجز یک صدای سوت کرد کننده نمیشنیدم.
    همه جا غبار و خاک بود و آتش... و چشمهایم یک حاله ی blur به این صحنه داده بود! انگار یک لنز کدر به چشم زده باشم.
    ما حدود ۱۰۰ متر از ساختمان رصد خانه فاصله داشتیم و پشت چند ماشین و یک سطل مکانیزه سنگر گرفته بودیم اما موج انفجار به قدری بود ک سطل زباله و محتویات آن روی ما دمر شده و حتی پلاستیک سطل هم در بعضی قسمت ها مشتعل بود.
    سرگیجه و تاری دید کم کم رفع شد اما صدای کر کننده ی سوت هنوز پابر جا بود، زمانیکه تنها کمی از شدت آن کم شد اطراف را نگاه کردم. فاطمه کنار من روی زمین دولا شده بود و از بینی اش خون می آمد، حانیه مثل عمو نوروز سر و صورتش سیاه شده بود اما بنظر سزحال می آمد. امیرحسین گوشه ای افتاده بود و تکان نمیخورد.
    با بدبختی بلند شدم و سلانه سلانه به سمتش رفتم. حانیه هم دنبالم آمد.
    کلی صدایش کردیم و تکانش دادیم اما جوابی نداد. حانیه آینه اش را در آورد ( همینه میگم دخترا حتی یه لحظه هم لوازم آرایششونو دور نمیکنن ) و آنرا زیر دماغ امیرحسین گرفت... اما اثری از بخار تنفس رو شیشه اش نبود بنابراین از کتابهایی ک درباره کمک های اولیه خوانده بودم کمک گرفتم و ...
    €"_ף$#&"(@"+('*!₩"
    (به علت وجود صحنه های غیر اخلاقی و +18 در انجام کمک های اولیه و احیا، خط فوق سانسور و حدس این قسمت داستان را به عهده ی دانشجو، ببخشید خواننده! واگذار کردیم! )

    با تمام سرعتی ک میتوانستیم حرکت میکردیم...
    تمام تلاشهایمان هیچ و پوچ شده بود... احتمالا تعدادی از بچه ها جانشان را فدا کرده بودند و شاید هنوز هم درحال مبارزه با گروه مجید و زامبی هایش باشند... آنها جانشان را به خطر انداخته بودند تا ما فرصت فرار داشته باشیم و حال تمام آن فداکاری ها هیچ و پوچ شده بود و با وجود چنان انفجار محیبی و ساختمانی ک با نور فوق العاده ای در تاریکی شب در آتش میسوخت، مطمنا اگر مجید کور و کر هم میبود بازهم متوجه چنین چیزی میشد.
    مختصات ما لو رفته بود و در این شکی نبود. و بزودی مجید سراغ ما می آمد، تنها مسله، زمان بود. باید تا میتوانستیم بین خودمان فاصله می انداختیم.
    اما حس به من میگفت ک اینکار ها هیچ فایده ای ندارد و بزودی با او روبه رو میشویم.
    *****
    ۱۳ساعت بعد، ساعت ۴بعدازظهر روز چهارم (روز آخر)
    از این فاصله هم میتوانستیم صدای فین فین های حانیه را بشنویم
    - من میرم باهاش صحبت کنم آرومش کنم.
    دست امیرحسین را گرفتم و مانعش شدم:
    - نه ولش کن بزار یکم گریه کنه تا سبک بشه...
    شب گذشته، ۵ ساعت بعد از انفجار مهیب، و بعد از مدت زیادی گریز با گروه جدید و بیشتری از زامبی ها مواجه شده بودیم. گروهی ک میدانستیم پیش قراول های مجید بودند. همان گروه تیز رویی ک مجید برای شناسایی محل ما فرستاده بود و ما بلاخره با یکی از آنها روبه رو شدیم. آنها مارا تا حدود یک کیلومتری اینجا دنبال کرده بودند.
    به دیوارهایی ک منطقه شهری را از تپه ای ک استون هدج روی آن بود رسیدیم، فنس های سیم خاردار را رد کردیم و با عجله، درحالی ک زامبی ها در چند قدمی ما بودند خودمان را به تنها راه عبور از دیوار! یعنی همان در فلزی درون دیوار رساندیم.
    بسیاری از زامبی ها در راه تلف شده بودند و بسیاری را در کوچه پس کوچه ها گم کرده بودیم. تنها یک گروه ۲۰ تایی از آنها مانده بود.
    مشکل اینجا بود ک دیگر به اندازه کافی زمان گذشته بود و بزودی مجید به دنبال سگان شکاری اش مارا پیدا میکرد.
    فاطمه فورا با لگد در فلزی را باز کرد. قسمت پایینی در فلزی شکست، فاطمه در را نگه داشت و امیر حسین، حانیه و بعد من و خودش وارد شدیم و فورا پشت سرمان در را بستیم، زامبی های دستهایشان را از زیر در داخل کرده بودند و تقلا میکردند تا از آن رد شوند.
    تعدادشان بیشتر میشد و در نتجیه فشاری ک به در وارد میکردند هرلحظه اضافه میشد.
    تا اینکه فاطمه تصمیم خطرناکی گرفت. در چشم هایش میشد این را خواند.
    - من گمشون میکنم... منتظرم باشید برمیگردم...
    و قبل از اینکه هیچکداممان جوابی برای مخالفت بدیهم از روی شانه با پرشی روی شانه امیرحسین جهید و بعد از بالای دیوار بیرون پرید.
    -آهای، بیایین احمقا...
    و در ثانیه ای همه آنها رفته بودند. دوباره همه جا ساکت شده بود و دیگر نه خبری از زامبی ها و نه خبری از فاطمه نبود. جو سنگینی بود.
    صدای تپش های قلبشان را میشنیدم.
    دقیقه ها برایمان مثل ساعت ها میگذشت و دیگر از برگشت فاطمه نامید شده بودیم.
    گفتم:
    - باید حرکت کنیم. هنوز راه زیادی تا بالای تپه در پیشه
    حانیه گفت:
    -چی؟ نه... بدون فاطمه نمیریم. من همینجا منتظرش میمونم شما میخواید برید برید... دیگه به من نیازی ندارین از اینجا به بعد.
    قبل از اینکه جوابی بدهم صدای گرومپی به در فلزی کوبیده شد. تقریبا از ترس زهره ترک شدیم که زامبی ای از درون در بیرون پرید.
    لحظه ای طول کشید تا بفهمیم این زامبی درواقع ورژن آش و لاش شده ی فاطمه ی خودمان است!
    لبهایش ترک خورده بود و در این ۵ دقیقه بنظر زیر آفتاب حسابی پوستش سوخته بود.
    نفس نفس زنان به چشمان متعجب ما نگاه کرد.
    - چ...چیه؟ فک...کردین... من مردم؟؟ نه...خیر... من سخت جون تر... از... این... حرفام.
    وقتی تنفسش آرام شد ادامه داد:
    اونا گممون کردن. حدود ۳۰۰ متری اینجا یه پمپ بنزین بین راهی بود که باز وارد کوچه پس کوچه ها میشد. من همونجا مخفی شدم و اونا دوباره برگشتن داخل شهر. این برای مدتی مجید و بقیه رو سر گرم میکنه... ما هم الان میریم اون بالا و تا بیرون اومدن ماه صبر میکنیم.
    و بعد لبخندی زد و به چشمان گریان حانیه نگاه کرد داشت از خوشحالی گریه میکرد. دستانش را برای درآغوش کشیدن حانی باز کرد و حانیه هم به سمتش رفت.
    همه داشتیم میخندیدیم و حسی از آرامش در وجودمان سرازیر شده بود.
    یعنی واقعا ما پیروز شده بودیم؟ پیروزی تا لحظاتی پیش چیز بسیار دوری برایمان بنظر میرسید اما اکنون...
    آدرنالین به سرعت درون تمام بدنم فوران کرد. فرمان مغزم به اندام هایم بسیار سریع بود و دقیقا زمانی ک دستی از زیر در عبور کرد و پای فاطمه را چنگ زد به حانیه رسیدم، همه چیز به حالت اسلوموشن تبدیل شده بود.
    امیرحسین در کنار جایی ک من هم ایستاده بودم مانده بود و مرا تماشا میکرد.
    حانیه با دستان دراز شده به سمت آغوش گشوده ی فاطمه میرفت و من مثل یک ببر شکارچی به سمت حانیه خیز برداشته بودم.
    درست به موقع با پهلویم به پهلوی حانیه زدم و او چند متر انطرف تر و دور از فاطمه روی زمین افتاد و با چشمان گشاد به سمت من نگاه کرد.
    اکنون آن دستهای سفید و رنگ پریده با ناخن های سیاه پای فاطمه را به سمت خودش کشیده بودند و فاطمه روی زمین با چشمان گشاد و دهانی باز تقلا میکرد.
    همه چیز ظرف یک ثانیه اتفاق افتاد و حتی به فاطمه فرصت درخواست کمک داده نشد. دستهای غیر انسانی، با قدرت فاطمه را از لای در بیرون کشیدند.
    زمانیکه ک حانیه با فریاد نههههه به سمت خیز برداشت دوباره مانعش شدم و اورا نگه داشتم.
    بی توجه به چیزی ک من دیده بودم به سمتم لگد می انداخت و هق هق کنان سعی میکرد خودش را از چنگالم بیرون بی آورد.
    امیرحسین هنوز برجایش مانده بود، احتمالا یا اوهم متوجه چیزی ک من دیده بودم شده بود یا اینکه تنها در شوک بود.
    لحظه ای صدای جیغ انسانی فاطمه فضا را پر کرد و بعد دوباره سکوت. تنها صدای جویدن حریصانه گوشت و خون به گوش میرسید.
    و بعد با ضربه ای زامبی ک از ضیافت انسانش فارغ شده بود در را شکاند و جلو پرید.
    من و حانیه هر دو دقیقا رو به روی در بودیم و زامبی با دهانش به سمت هردوماین حمله ور شد. درست در یک اینچی صورتمان، چیزی از پیشانی از بیرون زد.
    نوک ساطور فاطمه.
    و بعد زامبی مقابلمان روی زمین افتاد.
    تنها تصویری ک دیمان را پر کرده بود، زامبی مرده و دوست دیگر مرده مان، فاطمه، با گلوی شکافته شده و چشمانی باز و بی روح دیده میشد.
    با وجود دیدن این صحنه از اینکه فاطمه تنها یک جیغ کوتاه کشیده بود بسیار شگفت زده شدم...
    دست خونی اش در امتداد مسیر پرتاب ساطور روی زمین افتاده بود.
    حانیه گریه میکرد و میلرزید اما حرکت نمیکرد.
    وقتی امیرحسین خواست به سمت جسد فاطمه برود گفتم:
    زامبی زخمیش کرده بود، همون اول پاشو چنگ زده بود، ویروس تو بدنشه، اگه الان شما فاطمه رو لمس کنید شما هم میمیرید.
    ******
    این خاطرات از جلوی چشمانم گذاشت، الان دو ساعت از آن ماجرا میگذشت و ما روی خراب های استون هدج بودیم و حانیه از دسن من عصبانی بود، حانیه معتقد بود میتوانسته زود خودش را به فاطمه برساند و اورا نجات دهد و من باعث شدم فاطمه این شانس را از دست بدهد.
    به امیرحسین دوباره گفتم:
    -کاریش نداشته باش، خودش باید بتونه با این قصیه کنار بیاد، اون الان اینارو تقصیر من میدونه، این براش بهتره تا اینکه دوباره خودشو بخاطر انفجار رصد خونه تو این ماجرا مقصر بدونه.
    امیرحسین متوجه منظورم شد و دوباره سرجایش نشست.
    حدود یک ساعت دیگه تا غروب مانده بود و بزودی ماه نمایان میشد، معجون را در شیشه ای ترکیب کرده بودیم و آماده در کنار جام روی یکی از تکه سنگ ها گذاشته بودیم.
    اگرچه مدت زیادی میشد ک زامبی ها متوجه رکب خوردن نشده بودند اما باز هم تقریبا مطمن بودم با مجید رو به رو میشویم. و این حس وقتی صدای شیپور (ک بعدا متوجه شدیم صدای فریاد ماموت زامبی مجیده) به قطعیت تبدیل شد.
    حانیه مثل فشنگ از جایش بلند شد.
    ماهم همینطور.
    این صدا یک معنی داشت!
    آنها اینجا بودند.
    --------------------------
    تا چشم کار میکرد زامبی بود و از همه طرف حجوم می آوردند، هنوز مجید را ندیده بودیم ولی مدت زیادی بود ک با زامبی ها یک تنه درگیر بودم، امیرحسین و حانیه برای مبارزه قدرتی نداشتند، سنگ، چوب و هرچه که میدیدم به سمت فوج زامبی ها میفرستادم و با اجسادشان دیوار زامبی-انسانی بلندی دورمان تلبار شده بود اما زامبی های دیگر به راحتی از این دیوار بالا می آمدند. آخرین اشعه های خورشید در افق پیدا بود، نیاز نبود سوالی بپرسم، بزودی ماه بیرون می آمد، از طرفی، بزودی عمر ما نیز سر می آمد.
    تا تخلیه کامل انرژی من چیز زیادی نمانده بود.
    صدای فریاد امیرحسین و حانیه به من فهماند ک چند زامبی از خط من عبور کرده بودند، کنترلم روی بقیه را رها کردم تا به خدمت دو زامبی متجاوز برسم، اما همان یک ثانیه برای متلاشی شدن دیوار کافی بود، و اکنون فوج فوج زامبی روبه رویمان بودند و در اول صف آنها مجید سوار بر یک ماموت زامبی ک خرطوم و گوشهایش پاره شده بود و دنده های بدون گوشت در سمت راست اش نمایان بود.
    زامبی ها از جایشان تکان نمیخوردند و در مقابل مجید با حالتی احترام مانند ایستاده بودند، منتظر فرمان.
    مجید کیسه ای خون چکان برداشت و از درون آن چیزهایی به بیرون به سمت ما پرتاب کرد.
    آن چیزها سر پیشتازی ها بود.
    زهرا، هادی، نریمان، شاعر، و بسیاری دیگر ک به آنها نگاه نکردم... پس تمام خانواده و کسانی ک میشناختیم... همه...؟اینهمه تلاش احمقانه برای چه بود؟ این قدرت و این دنیای مسخره؟
    مجید گفت:
    واقعا فکر کردید شما هیچ شانسی دربرابر من دارین؟شماها همتون ضعیفید... ایناهم ضعیف بودن! و سزای همه ی ضعیفایی ک جلوی من و ارباب من بایستند اینه! چیه؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟ نکنه هنوز باورتون نشده؟ باشه! من با تو دوئل میکنم.
    انگشتش را به سمت امیرحسین گرفت.
    حانیه فورا گفت:
    اگه ببریم؟میخوای بزاری بریم؟ باید خیلی احمق باشی اگه فکر کنی اینو باور میکنیم! کاملا مشخصه یه تله است امیرحسین.
    مجید قهقه زد:
    از آخرین باری ک دیدمت خیلی عاقل تر شدی! درسته من ابدا بهتون نمیگم ک میزارم برید، ولی اگه برنده بشید... لاقل جون دوستاتون رو شاید بتونید نجات بدید!
    قبل از اینکه بپرسیم کدوم دوست، فوج زامبی ها راهی باز کردند و اسرای آنها را دیدیم... آخرین باز ماندگان پیشتاز...
    در میان آنها صورت لیلا و نرجس را تشخیص دادم از این فاصله بقیه را نمیدیدم.
    دست و دهان همه آنها بسته بود.
    -برای اثبات حس نیتم اول اینارو میفرستم و بعد دوئل میکنیم.
    به سمت زامبی ها سری تکان داد و آنها طناب بچه هارا پاره کردند و با هل دادنشان آنها را به جلو راندند.
    تا چند متری ما آنها را جلو آوردند و بعد عقب نشینی کردند. امیرحسین نجواکنان به من گفت:
    -وقتی اومدن یه حفاظ بساز، چند دقیقه تا طلوع ماه نمونده، اگه بتونیم برای چند دقیقه جلوشدن بایستیم همه چی درست میشه من سعی میکنم با حرف زدن وقت بخرم.
    سپس به سمت بچه ها رفت و همزمان به مجید گفت:
    -چجوری میخوای دوئل کنیم؟ قدرت؟ شمشیر؟ با مشت؟
    همانطور ک امیرحسین صحبت میکرد نگاهم به صورت لیلا افتاد ک تمام حواسش به امیرحسین بود و مدام ابرو بالا می انداخت. به صورت بقیه نگاه کردم، در چشمان همه ی آنها اشک و تشویش قابل تشخیص بود، همه آنها سعی داشتند چیزی به امیرحسین که به سمتشان میرفت بگویند اما تمام حواس امیرحسین به نقشه اش با مجید بود.
    و بعد امیرحسین به پیشتازی ها رسید.
    مجید گفت:
    -دوئل؟ هوووم! کی گفته با من قراره دوئل کنی؟
    قبل از آنکه بتوانم هشداری بدهم. مجید حرفش را ادامه داد:
    -اینا قراره باهاتون دوئل کنن.
    و صف زامبی های گرسنه به آنها حمله ور شد و در چشم بهم زدنی جلوی چشمان من و حانیه، همه ی آنها در میان فوج زامبی ها محو شدند، تنها دریای خون و تکه های گوشتی ک گه گداری به هوا به پرواز درمیآمد واقعه را برای ما تفسیر میکرد.

    مرگ امیرحسین، مرگ آخرین امیدمان بود، میخواستم زودتر مرا هم خلاص کنند دیگر تحمل این موش و گربه بازی را نداشتم. نمیدانم چرا وقتی تعدادی زامبی به ما حمله کردند مانعشان شدم، شاید چون یک واکنش غریزی بود... با آخرین رمقم دیوار نازکی از سنگ، چوب و فلز به دور محوطه کوتاه کشیدم... فشاری ک زامبی ها به دیوار میآوردند برایم کاملا قابل حس بود. در قسمت هایی سوراخهایی توسط پنجه هایشان روی دیوار ایجاد کرده بودند. برگشتم تا حانیه را پیدا کنم و لاقل بگویم ک متاسفم ک بیشتر از این برای نجاتش نمیتوانم کاری بکنم اما اورا نیافتم... تنها شمایلی از او را جلوی یکی از سنگها دیدم ک زانو زده بود... جامی درسمت چپش و شیشه ی ای خالی درسمت راستش روی زمین افتاده بود.
    به آسمان نگاه کردم و ماه کامل را در آن دیدم...
    درد شدیدی را در شکمم احساس کردم... دستی درست مقابلم از دیوار رد شده بود و به درون شکمم نفوذ کرده بود... با بیرون آمدنش مشتی از اندام های داخلیم را بیرون کشید...
    و دیوار همراه من فرو ریخت.
    ------------
    قاعدتا توقع داشتم اندکی بیشتر زنده بمانم و به این سرعت نمیرم، توقع داشتم بعد از اینکه روی زمین افتادم درحالی که هنوز زیر دست و پای زامبی ها له میشوم، درد بکشم. اما خبری از درد نبود.
    پلک هایم بسته بود یا شاید هم اینجا چیزی برای دیدن وجود نداشت! اما انگار از جایی نامعلوم نور سفید کورکننده ای میتابید ک مرا فراگرفته بود اما من تنها روشنایی آن را از پس پلک هایم حس میکردم.
    و بعد در زمانیکه به اندازه یک عمر سپری شده بود فضای ساکت با صدایی صاف و شیرین شکسته شد.
    -برخیز
    میخواستم به صدا بگویم چطوری؟ تو کی هستی؟ اما نمیدانستم چطور باید حرف بزنم...
    -قرنهاست ک منتظر تو بودیم
    دوباره خواستم بپرسم که اینجا کجاست و چی داری میگی واسه خودت ک صدای آشنای دیگری جواب داد:
    -منتظر من؟ میشه بپرسم شما کی هستی؟
    صدا زنانه بود و بسیار شبیه صدای حانیه.
    -ما نگهبانان دروازه هستیم...
    حانیه زیر لب زمزمه کرد:
    -نیو ها...
    -درسته... در دنیای شما ما به این نام خوانده میشیم.
    -خب میشه بگید اینجا چه اتفاقی افتاده؟ من مردم؟ چرا اینجاییم؟برای اون زامبیا و دوستا...
    -به تمام سوالاتت پاسخ خواهیم داد، اینجا جایی است ک ما به آن بی زمان میگوییم، در اینجا زمان یا مکان معنایی ندارد و تو هنوز زنده هستی. اما اجازه بده قبل از هرچیز به زمان پیدایش بریم... پاسخ بسیاری از سوالاتت را خواهی یافت.
    نور محیط تیره شد.
    -اونا کین؟
    -شما بهشون میگید کولون... اونا ویگا هستن. دارن درباره ی خلق دنیای شما صحبت میکنن.
    -چطوری ممکنه اونا چندتا باشن و درعین حال یه خدا باشن؟این با عقل جور درنمیاد.
    -درحقیقت اینطور نیست...درک این مسئله برای انسانها سخت بود، بنابراین اونها اینطور برای خودشون درنظر گرفتن. ولی اگر بخوام ساده توضیح بدم؛ اونها شی یا انرژی یا ماده نیستن... اونها ویژگی هستن. ویگا ویژگی های متعددی داره، همونطور که از یک خالق انتظار میره.
    -دارن دروازه زندگی رو میسازن؟
    -بله، اون ویژگی دانایی خداست، همونی ک دروازه رو بین دنیای مردگان و زنده ها بنا کرد و انسان هارو آفرید.
    کمی بعد دوباره صدای حانیه آمد:
    -اون کیه؟ همونی ک برگشت به بقیه گفت نمیشه بدون حمایت و محلفظت این انسانهارو دربرابر تاتادوم رها کنیم؟
    - اون عشقه... عشق به بندگان باعث شد تا ویگا انسانهارو به حال خودشون رها نکنه، برای قرن ها شما فکر میکردید که تنها رها شدین و خالقتون برای همیشه ترکتون کرده
    -اما مگه غیر اینه؟
    -اینجارو ببین...
    -وایی..این یعنی..؟
    -درسته... ویگا بخاطر عشق به بندگانش بخشی از وجود خودش رو روی زمین میزاره، همون بخشی که شما بهش اسم دادید و نیو صداشون کردین... و جواب سوال بعدی هم ک در ذهن داری، بله است! من و اون دوتای دیگه بخشی از ویگا هستیم. حالا بهتره به چندسال جلوتر بریم. سالها به این شکل گذشت و انسانها از دروازه عبور کردند و همه چیز خوب بود، اما طینت انسانها صاف و تمیز بود، مثل یک پیراهن سفید که مستعد آلوده شدنه... تاتادوم بعد از سالها تونست روزنه ای بسیار کوچک در محلی بین زمین و دنیای خودش ایجاد کنه، و آلودگی به اولین انسانها سرایت کرد.
    -این انگلها، ... وایسا ببینم! زامبی؟؟؟ اونموقع هم این بیماری بوده یعنی؟
    -بله... همین باعث شد که اونها به ما حمله کردند، اهریمن اونارو فریب داده بود و انسانها دو بخش دیگه رو از بین بردن.
    -چرا شما دفاع نکردید؟ چرا این انسانهارو نکشتید یا ...
    -چون ما هم بخشی از عشق خالق به بندگان رو داشتیم و یک خالق نمیتونه بنده هاشو بکشه...
    -چطوری شما این بیماری رو ریشه کن کردید؟
    -من باقیمانده خودم رو وارد اونها کردم، وجود نیروی ما درونشون باعث شد نیروی اهریمنی از بین بره، من اونقدر قدرت نداشتم که به تنهایی تمام انسانهارو واکسینه کنم، بنابراین دروازه رو مخفی کردم تا دوباره باعث نشه تاتادوم بخاطر قدرت دروازه به این جا حمله ی دیگه ای بکنه. انسانهای آلوده رو تصفیه کردم و ...
    حانیه حرفش را ادامه داد:
    ... و اینجوری اولین نسل پیشتازهارو آفریدی...
    خیلی ستم بود ک من نمیتونستم صحنه هارو ببینم و فقط صدا میشنیدم! حتی نمیتونستم اعتراض کنم و نمیدانستم چرا! و تا کی قرار بود اینطور مرده وار بمونم. من هم دوست داشتم در این دیدن گذشته سهیم باشم...
    -...درسته... اما بعد از گذشت سالها مخفی کردن دروازه من قدرتمو از دست دادم، همین الان و حتی در این محل بی زمان، من لحظه به لحظه ضعیف تر میشم تا در نهایت برای همیشه ناپدید میشم.
    -یعنی برمیگیردی پشت دروازه زندگی؟
    -دروازه ی زندگی برای انسانها و ارواحه، من هیچکدوم نیستم. من یک هاله از ویژگی های خدا هستم، هاله ای ک بزودی محو میشه و اثری ازش نمیمونه.
    صحبتهای دردناکی بود! نمیدانستم حانیه داشت گریه میکرد یا نه...
    -بعد از من تو باید مسولیت دروازه رو به عهده بگیری.
    -چییییی؟ من؟ من که قدرتی برای مبارزه ندارم، من نمیتونم مقابل همه اونها بایستم.
    -اما تو چیزی داری که اونهای دیگه ندارن، سالهاست ک درمانگری با ویژگی های تو متولد نشده، تو تونستی به همه عشق بورزی و در هرحالتی بهشون کمک کنی... اینها خاطرات تو هستن... نگاه کن...
    این دیگه واقعا اوج نامردی بود!
    من داشتم از فضولی میترکیدم ولی هیکدام از خاطرات را ندیدم! متاسفانه بی صدا هم بودند!
    حانیه زمزمه کرد:
    -پس منظورش از کسی که قدرت در خونشه این بود... چه اتفاقی داره میوفته؟ پاهات...
    -وقتش رسیده... از حالا تو باید این راهو به تنهایی ادامه بدی...
    -نه صبر کن... ببین. ..من... صبر کن من هنوز هیچی نمیدونم... من چیکار باید بکنم.... این بیماری راه درمانی داره؟ ... از اینجا چحوری خارج بشم...صبر کن... نههههههه
    تنها صدای محوی از دور دست ها شنیده شده:
    -به قلبت رجوع کن...

    ادامه دارد...
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    تمام اینها مثل یک خواب بود.... خوابی که انگار پایانی نداشت... دوباره همه جا نورانی بود، اما اینبار...

    من توانایی باز کردن پلک هایم را داشتم!
    نور شدید و کورکننده بود، شاید حدود ۱۰ دقیقه طول کشید تا چشمهایم به نور عادت کنند.
    من در فضای بسته ای بودم هیچ نور شدیدی نبود! نور معمولی روز... روی تختی دراز کشیده بودم در اتاقی تقریبا خالی، یک ملحفه سفید دور پاهایم و لباس خوابی به تن داشتم.
    سرمی به دست راستم وصل بود که با فشار سریعی آن را کندم...
    سرگیجه و حالت تهوع داشتم و به شدت احساس گرنسگی میکردم، خواب آلودگی در چشمهایم موج میزد، انگار سالها خوابیده بودم.
    در اتاق با صدای ترسناکی باز شد. و صورت علیرضا با سینی ای آمپول و دارو در شیرازه ی در ظاهر شد.
    با دیدن من جا خورد و سینی از دستش افتاد و جیغ زنان فرار کرد.
    چند ثانیه بعد علیرضا و امیرحسین وارد اتاق شدند، بعد هم فاطمه و لیلا و چند نفر دیگر.
    اولین کلمه ای ک با وجود تعجب و چشمانم قلنبه ام به زبان اوردم این بود:
    -من کجام؟ اینجا کجاست؟
    فاطمه ناله ای کرد:
    - وای خدا... نههههه....نهههه.... توروخدا فراموشی نهههههه....
    علیرضا گفت:
    -ممکنه موقتی باشه... شاید به مرور خوب بشه، باید داروهاشو بهش بدم دور مریضو خلوت کنید.
    - مریض خودتی! هنوز ۳ سال نیست پزشکی میخونی حالا برا من دکتر مریضم میکنی؟
    -میشناسیش؟
    -آره... همتونو میشناسم! فقط پرسیدم اینجا کجاست... صبر کن ببینم... امیرحسین تو زنده ای؟ فاطمه؟؟
    فاطمه گفت:
    -آره، چیه فکر کردی من میمیرم؟ من تا تورو چال نکنم آروم نمیشم (یکی از شیرین ترین روابط دوستانه ای در تمام سایت وجود داره اینهمه محبت و دوستی بین من و فاطمه است... در این حد که اگه منو فاطمه برای ۳ دقیقه یجا باشیم یا اون منو خفه میکنه یا من اونو میکشم ^_^ اصلا عشق موج میزنه! مدیونید اگه فکر کنید دارم کنایه میزنما! انی وی بریم سراغ ادامه داستان)
    -خب حالا میشه فقط یه کلمه بگید اینجا کجاست؟ من اینجا چیکار میکنم؟
    - هفته ی پیش وقتی داشتی از کلاس میومدی بیرون حواست پرت حرف زدن با بچه ها بود و از پله ها لیز میخوری، دو طبقه میوفتی پایین و یک هفته به کما میری. الان یک هفته است بیهوشی و...
    ادامه صحبت های امیرحسین را نمیشنیدم...

    ---------------

    دوسال بعد

    -خب حالا کلاس تمومه! برید تکلیفایی ک گفتم انجام بدید و فردا ازتون امتحان میگیرم.
    محمد مهدی، سه نفر دیگر از بچه ها کلاس را ترک کردند.
    از زمانی که بهوش آمده بودم دوسال میگذشت، یک هفته در خواب بودم و به اندازه یک عمر رویا دیده بودم، رویایی که با وجود خطرات آن بسیار آرزو میکردم کاش روزی واقعی میشد. شاید زیادی رویا بافی کرده ام...
    به مدت یکماه با مشاور و روانشناس جلسات مکرری داشتم و با وجود داروهای زیاد بالاخره با واقعیت روبه رو شدم. و با کمک دوستانم توانستم حقیقت را بیاد بیاورم
    من و چند نفر دیگر از بچه ها چند سال پیش این مکان را که متعلق به پیرمردی کهن سال بود پیدا کرده بودم، آن زمان من، امیرحسین، سجاد، شهرزاد و ... دانشجو بودیم و این پیرمرد این بنا را برای مدرسه وقف کرده بود. ما از همان زمان کارمان را شروع کرده بودیم و خیلی زود کودکان بهزیستی برای آموزش به این مدرسه فرستاده شدند. دانش آموزان این مدرسه اکنون از شرایط خاص برخوردار بودند، نکته ی مشترکشان این بود که آنها هیچ خانواده یا جای دیگری برای رفتن نداشتند، فاطمه و اعظم بزودی فارغ التحصیل دانشگاه میشدند و برمیگشتند تا در این مدرسه به عنوان معلم مشغول بشند. زمانی آنها هم از دانش آموزان اینجا بودند.
    یکسالی میشد که دوباره اموزش ریاضی و فیزیک پیش دانشگاهی را از سر گرفته بودم.
    به سمت حیاط بزرگ مدرسه رفتم، این مدرسه یکی از معدود مدارس ایرانی به سبک مدارس خارجی بود! شبیه به کالجهای درون فیلمها بنای مدرسه در حیاط-جنگلی بزرگی واقع شده بود. حیاطی ک شبیه حیاط قصر پیشتازان بود البته نه به آن بزرگی.
    هنوز هم گاهی به آن خواب فکر میکردم... در مدتی ک در کما بودم ذهنم برای برگشت به هوشیاری تقلا بوده و به گفته ی روانشناس، این رویاها تصاویری ساخته ذهنم براساس چیزی ک دوست داشتم باشد، بوده. که البته کاملا هم درست بود... یک رویای کودکانه و فانتزی...
    کنار جوی آب وسط حیاط رفتم که در نهایت به حوضچه کوچکی ک اردک ها در آن بودند رفتم. با تکه کاغذی در جیبم قایق کوچکی ساختم و آنرا در جوب گذاشتم و حرکتش تا حوضچه را دنبال کردم... قایق درنهایت خیس و در آب وا رفت...
    نسیم سردی میوزید و پشت گردنم را قلقک میداد.
    -دلم برا اینجا تنگ شده بود...
    با شنیدن این صدای ناگهانی به کناری پریدم.
    زنی پشت سرم ایستاده بود و پشتش به من بود و داشت بنای مدرسه را نظاره میکرد. لباسهایش مناسب هوای سرد پاییزی نبود، درکل اصلا مناسب این زمان و مکان نبود! لباسی سفید با دامن بلند تا بالای مچ پا (به جان عمه ی نداشتم کاملا پوشیده است -_- ) آستین های لباسش مثل بانوهای دربار در فیلم های کره ای آویزان بود. و دستهایش را جلویش به هم تنیده بود.
    قد بلند و لاغر، با تاج ظریفی طلایی رنگ...
    به سمت من برگشت، لبخند ظریفش روی پوست بسیار رنگ پریده اش با ته رنگ خاکستری و این لباس و تاج و پاهای برهنه اش، شال خاسکتری کم رنگی ک دور دستهایش انداخته بود همه و همه اورا شخصیتی از دورن کتابهای فانتزی معرفی میکرد. رنگ پوستش به قدرتی کمرنگ و رنگ پریده بود ک انگار سالها رنگ آفتاب ندیده، انگار درجایی ک او زندگی میکند هرگز خورشید طلوع نمیکرد. شاید حتی اگر دقت میکردم میتوانستم از پشت پوستش منظره پشتش را هم ببینم!
    لبخندش را حفظ کرد و نزدیک حوضچه آمد.
    اورا نمیشناختم ولی همچنان حسی آشنا نسبت به او داشتم.
    لحظه ای شجاعت به خرج دادم:
    -حان...یه؟
    حانیه و مجید تنها کسانی بودند ک هیچ کس آنهارا نمیشناخت... بعد از وقتی از فاطمه پرسیدم حانیه کجاست اصلا کسی با این نام نمیشناخت، همین قضیه درباره مجید هم بود...
    لبخندش پر رنگ تر شد.
    -من دارم بازم خواب میبینم؟ این دفعه از کجا افتادم؟
    اخم کرد:
    -نیوفتادی! دفعه پیشم نیوفتاده بودی!
    -پسسسس اون...خواب...
    این شخص دیگر شباهت زیادی به حانیه ای ک میشناختم نداشت، حانیه الان میبایست تقریبا همسن فاطمه و نزدیک ۱۸ یا ۱۹ ساله باشد اما این شخص بنظر ۲۵ ساله می آمد و در چشمهایش برقی از دانش زیاد وجود داشت.(جلل الخالق! داستان بزرگ شدن قو ک میگن همینجوریه ها! منظورم جوجه اردک سیاهه!هیسسسس! همین که گفتم! جوجه اردک سیاه! اصلانم منظورم اون داستان جوجه اردک **** معروف نیست! نخند! الان حانیه میاد میفهمه سیاه کبودمون میکنه ها -_- )
    -من دروازه رو مجددا مخفی کردم، و با قدرتی ک در اختیارم بود تونستم انگل هارو از وجودشون پاک سازی کنم... مجید هم چاره ای جز عقب نشینی نداشت، اونها دیگه برنمیگردن.و در مورد خاطرات....این تنها راهی بود ک میشد اونارو از خطر دور نگه داشت. اگه اونا خاطراتشون رو از دست میدادن و با خاطرات دیگه ای جایگزین میشدن...
    -چطوری فاطمه و ... اونای دیگه رو که مرده بودن... اونارو چطوری زنده کردی؟
    - داستان طولانیه... من حالا بانوی دنیای مردگان هستم و اختیار ارواح با منه، بنابراین اینکه به چه کسی اجازه عبور از دروازه رو بدم که به دنیای من بیاد یا از دنیای من خارج بشه، با منه...
    -دیگه بیاد نمیارن؟هیچوقت؟ و قدرتاشون؟ من خیلی سعی کردم اما دیگه قدرتهامو ندارم اونا هم همینطور.
    -چون اونا باور ندارن که این قدرتو دارن، من چیزی رو پاک یا حذف نکردم، فقط تمام اونهارو در یک اتاق داخل ذهنشون مخفی کردم... همونطور ک گفتم برای محافظت خودشون...
    -اممم...و من؟ چرا من به یاد دارم؟
    سکوت کرد...
    -شاید چون... ممکنه چون به دروازه نزدیک بودی...
    -اینکه دلیل نمیشه، بالاخره بعدش ک میتونستی خاطراتمو پاک کنی و جایگزین کنی...
    سکوت مجددش به من فهماند ک علتش چه بود. (پی نوشت: منظور اینه ک حانیه دلش نمیخواسته کاملا هم فراموش بشه)
    -من اجازه ندارم زیاد تو این دنیا بمونم، احتمالا این آخرین دیدار ماست... من باید برگردم پیش مردمم... سعی کن از دوستات مراقبت کنی...
    رنگ پوستش مثل مه صبحگاهی در هوای گرم و آفتابی داشت محو میشد.
    -فداکاری بزرگ تو به یادشون میمونه... حتی اگر نتونن بیاد بیارنش
    لبخندی کوتاه اخرین پاسخش قبل از بازگشت به دنیای تاریک و بی روح، ودرعین حال سرشار از روح مردگان بود.
    حال بانوی خاکستری به دنیای جدیدش باز گشته بود، کسی ک در لحظه ی سخت بزرگترین کار هارا کرده بود.
    تمام کاری که بعد از آن ملاقات انجام دادم این بود ک با قلبی خوشحال از اینکه تمام آنها خواب نبوده به اتاقم برگشتم، دفتری با جلد چرمی از یکی از کمد ها بیرون آوردم. به سمت میز تحریر رفتم، طبق معمول گربه ی لیلا،پنی روی میزم بود، پخی کردم و فرار کردنش را تماشا کردم. کتاب را روی میز گذاشتم و روی صفحه ی اول آن با خط درشتی نوشتم:
    داستان پیشتازان؛ جلد اول؛ قصر

    و به این ترتیب خاطرات پیشتازها باری دیگر در کتابی ک مینوشتم زنده شد.

    واوووو بالاخره تموم شد! همینو میتونم بگم
    اون اوایل تقریبا فقط من مطمن بودم داستان میگیره! همون وقتی ک ایده اشو مطرح کردم نود و نه درصد معتقد بودن ک به سرانجام نمیرسه و بعد از اینکه یه هفته گذشت و با استقبال شدید (پی ویه منو ترکوندن عصیانگرای گرام
    تازه اونموقع بود ک داستان تونست خودشو اثبات کنه...
    بقول دختر سرسی و جیمی اسمشو یادم نیست خو...
    i'm glad.... i'm glad that story made it!

    خب میخوام یکم تشکر کنم پس اگه خسته اید یا حوصله خوندن ندارید (چون میدونم خواهش هم بکنم فایده نداره!!) پس اول کار تا خسته تر نشدید میگم که از همه نویسنده هایی ک زحمت کشیدن و کمک کردن داستانو تموم کنیم، و از خواننده هایی ک داستان مارو خوندن تشکر فراوان میکنم.
    اگه هرکدوم از شما دوستای خوبم سر این داستان بخاطر من حرص خوردین(که کم هم نبودین) از همتون معذرت میخوام و میگم متاسفم اگه خشن یا تاحدی تند برخورد کردم ک باعث ناراحتی بشه (امیدوارم کار به اینجا نکشیده باشه) و میدونم همتون درک میکنید و احتمالا میبخشید.
    اینو وقتی همتون جمع شدین تا باز منو برگردونید سر داستان متوجه شدم
    از لیلا یه تشکر حسابی میکنم ک واقعا زحمت کشید و داستان رو هرجاشو مشکل داشت برای رفعش کمک کرد... هرجا تناقضی دید سعی کرد رفعش کنه و کلی کمک دیگه که بودنش واقعا یکی از ستونهای اصلی بود ک کمک کرد داستان به اینجا برسه.
    از شهرزاد عزیزم ک کلی زحمت کشید و تبلیغات کرد اون اوایل و یه مدیریت فوق العاده مثه همیشه داشت.
    و از همه ی عزیزای دیگه ک با اینکه به عنوان یک ناظر مجبور نبودید ولی با دلسوزی بقیه تناقضات یا هرچیزی رو گزارش دادید و کلی به ما در به پایان رسوندنش کمک کردید، مثه حریر و حانیه و خیلی عزیزان دیگه اگه اسماشونو بگم میترسم یکی دوتارو جابندازم.
    اوه وحید داشت یادم میرفت! وحیدم یکی از کمکای مهمی بود ک در پایان رسوندنش نقش داشت! وحید نبود داستان به اینجا نمیرسید.
    اگرچه یه کتک حسابی طلب داره! ولی بازم لطف زیاد داشت.
    و همه نویسنده های دیگه ک میدونم چون اسمتونو نمیارم هم میبخشید منو چون همتون حافظمو میشناسید دیگه
    برای همتون آرزوی موفقیت میکنم و خوشحالم لحظات پرفراز و نشیب، ولی در برآیند؛ لحظات خوشی داشتیم با هم.
    شاد و سلامت باشید.
    پایان کتاب اول
    ۱۱مرداد ۱۳۹۵
    سرپرست نویسندگان؛ امیر کسرا آرمان

    بجای همیشه که میگم این داستان ادامه دارد اینبار باید بگم:
    این داستان؛ شاید ادامه داشته باشد...
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 10

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اطلاعیه: افتتاحیه آزمایشی پیشتازان کتاب(پرتال مشترک زندگی پیشتاز و بوک‌پیج)
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2019/03/20, 21:20
  2. افتتاح طرفدار فانتزی
    توسط Alexandre در انجمن معرفی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2016/03/27, 05:13
  3. انجمن دژ جادوگران افتتاح شد
    توسط ThundeR در انجمن معرفی‌ها
    پاسخ: 9
    آخرین نوشته: 2015/10/30, 18:52
  4. پاسخ: 12
    آخرین نوشته: 2014/09/09, 14:34
  5. سرویس وبلاگ دهی زندگی پیشتاز افتتاح گردید.
    توسط Mr.Sohrab در انجمن بایگانی
    پاسخ: 25
    آخرین نوشته: 2013/09/05, 01:03

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •