ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2016/01/20
    نوشته‌ها
    60
    امتیاز
    1,824
    شهرت
    4
    195
    نویسنده

    داستان کوتاه : هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس

    هرگاه به خود می نگرم به یاد حرف های پدرم می افتم که می گفت :
    پسر عزیزم تا میتوانی بر آن ها چیره شو و جسمشان را مانند اموالت تصاحب کن .
    من هام هستم و هیچ وقت نمی توانستم معنی این حرف او را بفهمم . همیشه یک چیزی به من می گفت :
    این راه پدر من اشتباه است !
    زندگی ما در زمین در میان کوه ها و دشت ها و غذای مورد علاقه مان ، تغذیه از روح انسان ها بود . ما تاریکی را دوست داشتیم و از روشنایی بیزار بودیم . شاید این سبک زندگی یکم خشن باشد ولی ما پذیرفته بودیم و راه زنده ماندنمان همین راهی که در پیش داشتیم بود .
    پدرم از جد بزرگم ابلیس همیشه تعریف می کرد و می گفت :
    او کار درستی کرده ما برتر از انسان ها هستیم وباید بر آن ها غلبه کنیم .
    حرف هایش برایم تازگی نداشت ، حرف هایی بی سروته .
    نژاد ما را همه شیاطین صدا میزدند و با جنیان فرق هایی داشتیم ، ما قوی تر بودیم ولی چهره هایمان از دود وآتش سرد ، قدمان به اندازه یک درخت کاج و چشمان قرمز داشتیم.
    شاید برایتان جالب باشد که من اصلا تا الان که در خدمتتان هستم هیچ انسان را تسخیر نکرده ام . زیرا این روش را ناسالم میدانم البته چرا دروغ بگوییم گهگاهی وسوسه شدم که یک انسان را که خانه اش در نزدیکی محل زندگیم است را تسخیر کنم و از او تغذیه کنم ولی منطق نگذاشت این کار شرارت بار را انجام دهم .
    پدرم همیشه با ناراحتی به من میگفت :
    تو هیچ وقت یک شیطان خوب نمی شوی !
    او همیشه سخت من را شکنجه می کرد و مادرم نیز فقط سرش را برایم تکان می داد او نیز از بی عرضگی من دلسرد شده بود .
    این روال زندگی را دوست نداشتم از خانه بیرون رفتم و سال ها درازی را دور از خانواده بودم .
    به کار های ابلیس که فکر میکردم تنم می لرزید او مدت هاست که در جهنم زندانی شده و حتی نمی تواند ب روی زمین بیاید او نمی میرد و تا قیامت در جهنم خواهد بود !
    من از کار نژادم سخت در عذاب بودم و روز وشب به آن فکر می کردم برای غذا پیدا کردن با چهره ی یک گربه در روستا می رفتم و از غذای باقی مانده در سطل های آشغال استفاده میکردم زیرا این ها را بهتر از روح انسان ها می دانستم .
    بعد از سال ها به خداوند پناه بردم تا شاید من را ببخشد و از جنیان پاک دامن بکند روز وشب دعا کردم . شبی همین طور که روی زمین نشسته بودم صدایی در گوش هایم پیچید صدای زیبایی بود .
    آن صدا گفت :

    هام به پیش پیامبر خداوند نوح برو و به او بپیوند تا خداوند توبه تو را بپذیرد .
    من خوشحال شدم و از روی زمین بلند شدم و با تمام سرعت زمین را به دنبال پیدا کردن نوح گشتم .
    او را در روستایی یافتم و باید یک جور به او نزدیک می شدم برای همین در جلد یک انسان پیش او رفتم . چون قدم بلند بود نمی توانستم در جلد یک انسان قد کوتاه باشم ، خودم را شبیه به یک انسان با قدی دو و نیم متر موهایی فرفری لباس بلند ومشکی صورتی کشیده در آوردم و به پیش نوح رفتم او در حال عبادت کردن با خداوند بود . زمین آن جا خشک بود و چندان محصول خوبی نمی داد این حس را داشتم .
    پسر نیک سرشتش نیز کنارش نشسته بود . سلام کردم .

    آنها صورتشان را برگرداندند و من را نگاه کردند .
    حضرت نوح با لبخند گفت :
    علیک سلام خوش آمدید برادر کاری داشتید ؟؟
    پسرش نیز بعد از او جواب سلامم را داد .
    من گفتم :
    بله نبی خدا فقط اگر امکان دارد می خواهم تنها باشیم .
    حضرت نوح گفت :
    باشد مشکلی نیست
    بعد با دستش به پسرش فهماند که باید برود ، پسرش با لبخند از من خداحافظی کرد و به طرف خانه رفت .
    من گفتم :
    یا نوح من به کمک تو نیاز دارم .
    او گفت: از چهر ات پیداست که انسان نیستی بگو از کدام نژاد هستی ؟؟
    من شکه شدم او از کجا فهمید که من انسان نیستم تعظیمی کردم و گفتم :
    یا نبی من هام بن هیم بن لاقیس بن ابلیس هستم و می خواهم تو من را از این همه درد نجات دهی .
    او گفت :
    چه شده است که یک شیطان از نبی خدا کمک میخواهد تمام پسر عمو های تو برای وسوسه کردن انسان ها از هیچ تلاشی دریغ نمی کنند .
    زانو زدم و با لحنی ناراحت گفتم :
    تو را به همان خدایی که می پرستی من را با آن ها مقایسه نکن ، من شرمگینم که از نژاد چنین موجودات پستی هستم .
    حضرت نوح از جای خود بلند شد وآمد ودستش را روی شانه من گذاشت و گفت :
    تو شیطان خوبی هستی از خداوند متعال میخواهم تا تو را از نیکان قراردهد بلند شو .
    من بلند شدم وتعظیمی کردم و گفتم :
    از این به بعد به تو و نوادگانت ایمان می آورم تعظیمی کردم و غیب شدم .

    بعد از هزاران سال زندگی در جنگی شرکت کردم جنگ ، خیر و شر بود ، پسر عمو ها و برادرانم را آن طرف میدان می دیدم که دارند به طرف ما می آیند .
    جنگ سختی در گرفت هیچ کس در امان نبود من در آن جنگ به کمک یکی از شیر مردان آن دوران رفته بودم و به او کمک می کردم .
    چند تن از برادران و پسرعمو هایم من را احاطه کردند و به من فحش میدادند و من را خائن خطاب میکردند و با قدرت های خود من را تا می توانستند زدند و من نیز مقاومت نشان دادم. از این طرف به آن طرف غیب می شدم وضربه ای به دشمن خود میزدم اما آن ها قوی بودند و من نتوانستم مقاومت نشان دهم و آن ها من را با چند از جادو های خود کشتند .

    پایان
    ویرایش توسط milad.m : 2016/04/21 در ساعت 12:14


    شیطان به تو نزدیک است مراقب خودت باش !

  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/09/01
    نوشته‌ها
    775
    امتیاز
    12,072
    شهرت
    0
    4,813
    کاربر انجمن
    توصیفاتت بهتر شده ولی هنوز جای کار داره
    مشکلات نگارشیت هنوز سر جاشه
    تلمیح اخرشم یه کم ضعیف بود
    من منتظر اون یکی داستانتم!
    [CENTER][FONT=B Koodak][SIZE=5]خودتو تغییر بده، عالم برات تغییر می کنه[/SIZE][/FONT]
    [/CENTER]
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2016/01/20
    نوشته‌ها
    60
    امتیاز
    1,824
    شهرت
    4
    195
    نویسنده
    نقل قول نوشته اصلی توسط Ajam نمایش پست ها
    توصیفاتت بهتر شده ولی هنوز جای کار داره
    مشکلات نگارشیت هنوز سر جاشه
    تلمیح اخرشم یه کم ضعیف بود
    من منتظر اون یکی داستانتم!
    ممنون بابت نظر سعی میکنم اون رو هم بنویسم وبگذارمش ...
    یاعلی


    شیطان به تو نزدیک است مراقب خودت باش !

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان کوتاه : لاقیس
    توسط milad.m در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 13
    آخرین نوشته: 2016/01/28, 15:16
  2. فصل اول مگنوس چیس و خدایان ازگارد جلد اول (شمشیر تابستان)
    توسط Nicolas Brown در انجمن پنداری[فانتزی،علمی تخیلی و هراس](زبان اصلی)
    پاسخ: 11
    آخرین نوشته: 2015/09/01, 13:18
  3. محمدحسین(smhmma )رئیس پلیس سایت تولدت مبارک
    توسط JuPiTeR در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 32
    آخرین نوشته: 2013/12/07, 15:28
  4. استخوان ھای دوست داشتنی نوشته آلیس سبالد
    توسط آرمیتا37 در انجمن تریلر(جنایی، وحشت و رازآلود)
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2013/03/06, 19:25

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •