ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/11/04
    نوشته‌ها
    96
    امتیاز
    4,464
    شهرت
    0
    354
    نویسنده

    داستان كوتاه - خاكستر عشق

    برگشتم و شروع مجددم را با يه داستان كوتاه اغاز مي كنم، اين داستان را قبل از عيد نوشتم و الان براتون ميزارم. اميدوارم ازش لذت ببريد.


    نام داستان : خاكستر عشق


    در چوبي و كهنه را هل دادم. صداي زنگوله پشت در ورودم را به اطلاع حاضرين رساند و باعث شد آن چند نفري كه درون كافه نشسته بودند سرهايشان را به سمتم بگردانند. ‌‌نمي دانم شايد عادت کرده بودند که گمشده خود را در چهره هر كسي که داخل مي شد بیابند ، هر چند اینجا از آن جاهايي نبود که كسي دوست داشته باشد ديده شود.
    براي لحظه اي چشمانم را بستم، دلم نمي خواست كسي به تماشايم بنشيند. از اینکه دیگران با چشمان كاوشگرشان وجب به وجب من را دید بزنند نفرت داشتم. دوست داشتم همه مرا ناديده بگيرند و وجودم را نفي كنند. و زماني كه چشم گشودم افراد به كار خودشان مشغول شده بودند.
    قطرات آب از باراني ام بر کف كهنه و خاك گرفته کافه مي چكيد ، جايشان همچون رد مسلسلی بود كه به هدف اصابت كرده باشد. موهايم، که بعد از آن اتفاق بلندتر شده بودند ، جلوي صورتم را گرفته بودند. به همين جهت آن را به عقب راندم.
    با لرزشی ناگهانی که تمام وجودم را در نوردید، متوجه وضعیتی شدم که در آن بودم. خیس، مانند یک موش آب کشیده. پیاده روی ام با بارش ناگهانی باران ناتمام باقی مانده بود، بارانی آنقدر شدید که به ناچار به اين كافه دود گرفته و قديمي آمدم.
    اطرافم را از نظر گذراندم. سالني قديمي، با دیوارهايي كه روزي به رنگ سفيدش افتخار مي كرد اما اينك بيشتر به خاكستري ميزد، ديوارهایی که پر از تصاوير سياه و سفيد قديمي بود، تصاويري از ميدان هاي شهر؛ که مردمانی با ماشين هاي قديمي در آن به گشت و گذار مشغول بودند. تعدادي نیز به چند مرد عصا قورت داده مربوط ميشد كه در برابر دوربين خشك ايستاده بودند تا عكاس تصويرشان را بگيرد و بي شك، هيچكدام ديگر زنده نبودند.
    نگاهم را از ديوار گرفتم تا اطراف را ببینم. چند ميز و يك میز پیشخوان چوبي تمام داشته هاي كافه را تشكيل مي داد.
    آهي كشيدم، ‌اگر شخص آشنایی مرا میدید چه فکری با خودش می کرد؟‌ اما مگر فرقي هم داشت؟ نه، ديگر هيچ چيز برايم مهم نبود.
    به سمت ميزي که كنار پنجره قرار داشت رفتم، باراني خاكستري رنگم را از تن در آوردم و پشت يك صندلي آويزان كردم، ‌شانس آوردم آن باراني را روي كُتم پوشيدم در غير اين صورت تمام بدنم خيس ميشد.
    صندلي زوار درفته اي را بيرون كشيدم و رويش نشستم. ‌صداي جير جير صندلي اعصابم را خط خطي ميكرد، سعي كردم توجهي نكنم براي همين از شیشه های دود گرفته پنجره به بيرون خيره شدم.
    قطرات باران همچون مشت هاي فردی هراسان، که نیمه شب برای یافتن جان پناهی بر در خانه ای می کوبد به شيشه كثيف مي كوبيد و صدايي وحشتناک ايجاد مي كرد. قطرات به آرامي سر مي خوردند و سپس به هم مي پيوستند و همچون رودي كوچك بر روي شيشه جريان يافته و در آخر ردي كمرنگ از خود به جا مي گذاشتند.
    تصویری محو از مردمانی را می دیدم که در حال دویدن و یافتن پناهگاهی برای خیس نشدن بودند. به صندلي تكیه دادم، ‌صدايي جير جير از آن برخواست، مانند صداي استخوان هاي پيرمردي كه مي خواهد به ايستد اما استخوان هايش ديگر ياريش نيم كنند.
    - چي ميل داريد؟
    مردي كنارم ايستاده بود كه روپوش چركیني بر تن داشت و ‌معلوم بود دستانش را با آن پاك مي كند. صورتش زمخت بود و در نگاهش خشم موج ميزد. ‌مسلم بود علاقه اي به سرويس دادن به مشتري ها ندارد، يا شايد ترجيح ميداد افراد به سراغش بروند نه اينكه خودش سر ميزها بيايد.
    - يه چايي...سيگار داريد؟
    - بله، چندتا؟
    نگاهش كردم. چند نخ مي توانست دردم را كم كند؟ شانه اي بالا انداختم و پاسخ دادم : يه پاكت!
    مرد دستش را درون جيب شلوارش فرو برد، بسته اي مچاله شده را بیرون آورد، روي ميز انداخت و رفت. به پاكت نگاهي انداختم،‌ بهمن بود! ‌بي اختيار ‌پاكت مچاله شده را برداشتم و به سيگارهايش نگاهي انداختم، كمر خم كرده بودند. مانندِ من كه كمرم زير بار غمم خم شده بود.
    يكي را بيرون كشيدم، كمي آن را صاف كردم سپس در جيبم به دنبال فندك گشتم...نبود. آه يادم آمد، سال ها بود كه سيگار را ترك كرده بودم.
    پوزخندي زدم ، فيلتر زرد رنگش را بر لب گذاشتم، سپس برخواستم و به سمت اولين ميز كناري رفتم که ‌پيرمردي با صورت چروكيده آنجا نشسته بود. ‌كتش به سال ها پيش تعلق داشت، ‌شايد روزي كه... شاید روزی که ازدواج كرده بود.
    با اين فكر بغض گلويم را گرفت، اما آنرا فرو دادم و پرسيدم : ببخشيد كبريت داريد؟
    پير مرد حتي زحمت نگاه كردن هم به خود نداد: نه!
    سري به نشانه تشكر تكان دادم. ‌چقدر مسخره! ‌او حتي تشكر كردنم را هم نديد. ‌شخصي از جايي دورتر صدايم زد:
    - آتيش دارم اخوي!
    برگشتم و به سمتش رفتم،. چهره اش آشنا بود،‌ فردی هم سن و سال خودم که همچون ورزشكاران هيكل درشتي داشت.
    كنارش ايستادم. فندكش را روشن كرد و به سمت صورتم آورد، ‌سرم را كمي پايين آوردم تا فندك جسم سيگار را به آتش بكشد.
    همزمان پك عميقي به بهمن تن خميده زدم و دود را همچون هوا به درون كشيدم.
    - نشناختيم مومن؟
    سيگار را از لب برداشتم و دود را به بيرون دميدم. سپس در حالي كه به سمت ميز خود بر مي گشتم پاسخ دادم : نه ... بابت آتيش ممنونم.
    حوصله سروكله زدن با كسي را نداشتم، لعنت به همه آدم هاي دنيا.
    چايي روي ميزم قرار داشت.‌ باز هم روي صندلي نشستم. حس کردم باران، كمي آرام گرفته بود. سيگار را باز بر لب گذاشتم و پكي ديگر زدم. در همين حال آرنج هايم را بر روي ميز كهنه و كثيف قرار دادم و به او فكر كردم.
    دخترکي كه چندي پيش ديده بودم و تمام فکرم را درگیر خود کرده بود،‌ ناخواسته قدم به زندگیم گذاشته بود. در خواب و بیداریم حاضر بود. رویاهایم تغییر کرده بودند. دنیایم جلا یافته بود. زمانی به خود آمدم که در رویاهای خود فرو رفته بودم... چه آرزوهايي ، چه روياهاي خامي كه نداشتم! هرچیز که می دیدم و هر جا که می رفتم رنگی از او در کنارم بود.‌ حتي در ذهنم نیز برنامه مکان هايي كه دوست داشتم با او بروم را هم چيده بودم، اما مشكلي وجود داشت. عشق من يك طرفه بود.
    مدت ها قبل كسي توصيه زيبايي به من كرد: وقتي نخواست، آرام بكش كنار. غم انگيزه اگر تورا نخواد، و باور كن مسخره است وقتي بفهمي كه نمي خوادت... اما ... احمقانه است اگر روي عشق يك طرفه بخوای... اصرار كني!
    راست مي گفت. راستي او كه بود؟ لعنتي يادم نمي آمد. اما من به توصيه اش عمل نكردم، اصرارهاي مداومم معشوق خیالیم را خسته كرد و يك روز كه به خودم آمدم ديدم او رفته است.
    همسايه ديوار به ديوارمان بود، تازه آمده بودند كه ديدمش، تا آن زمان به عشق در نگاه اول ايمان نداشتم اما هر كافري روزي ايمان مي آورد و من نيز پذيرفتم.
    صدای زنگوله، مرا از افکارم بیرون کشید. سرم را به طرف در چرخاندم و در چهره تازه وارد کاوش کردم ، وقتی هیچ اثری از گمشده ام در او نیافتم ، دوباره به افکارم قدم گذاشتم.
    مدت ها با خود كلنجار رفتم. اخر او با من فرق داشت، ‌هرچه من درونگرا بودم او برونگرا بود. او دختری شاد و اجتماعی بود و من آرام. حتي نوع رفتارهايمان هم تفاوت داشت و از همه مهمتر خانواده ی من مذهبی بودند و اما مال او تفاوت میکرد. حداقل از لباس پوشیدنش این را می دانستم شايد اگر قرار بود به آن ها بگويم قبول نمي كردند و من مجبور بودم از همه چيز بگذرم تا به او برسم.
    دخترك اما عاقل بود، ‌او تفاوت ها را مي ديد و يا شايد به خاطر نفرتش از من بود كه تفاوت ها را مي گفت.
    نفرت كلمه مناسبي نيست اما ... خب دوست دارم اينگونه فكر كنم.
    - يعني واقعا نشناختيم؟
    سرم را برگرداندم، از ميان دود سفيد سيگار چهره همان مردي كه به سيگارم جان بخشيد را ديدم كه با تعجب نگاهم مي-كرد، چشمانم را ريز كردم او را نشناختم.
    - مومن منو يادت رفته؟ لعنتي ما هم سنگر بوديم!
    چيزهايي به يادم آمد، او ... جنگ... و بمب!
    ناگهان تركشي از اعماق وجودم تير كشيد،‌ از همان هايي كه نمي شد بيرون کشید.
    به پشتي صندلي تكيه دادم، نفس های سیگار به آخر می رسید. درست مانند نفس های عشق من، ‌يكي ديگر از پاكت بيرون كشيدم و آن را با محدود گرمايي كه از ديگري مانده بود روشن كردم، باز به مرد كه با لبخند كنارم ايستاده بود نگاهي انداختم سعي كردم لبخندي بزنم اما نتوانستم براي همين پاسخ دادم: ببخشيد من حالم خوش نيست.
    ‌سپس دست در جيبم فرو بردم و مبلغي مچاله شده بر روي ميز انداختم و برخواستم، باراني خيسم را بر تن كردم و بدون اينكه نگاهي به دوست قديميم بيندازم از در بيرون رفتم.
    باران قطع شده بود. مسير را بدون هيچ اراده اي انتخاب كردم، همانطور راه مي رفتم! ذهنم از هر چيزي خالي بود، اصلاً نمي دانستم به كجا مي روم و این جاده به کجا منتهی می شود. دود آرام آرام ریه و دهانم را پر می کرد، تلاش کردم دود را در ریه ام نگه دارم تا شاید بتوانم خودم را اینگونه شکنجه کنم، اما نشد. دود را بیرون دادم، ابری از دود با بوی نیکوتین در برابرم شکل گرفت. چشمانم می سوخت، نمی دانم از چه بود؟ از دود غلیظ و رقصان سیگار یا به خاطر زندگي بي رحمم، برای لحظه ای همه زندگیم همانند فیلمی در برابرم به حرکت در آمد! لحظاتي كه با عزيزانم داشتم،‌ زماني كه درس خواندم و سر كاري رفتم و در آخر ، لحظه ای كه براي اولين بار او را ديدم و آن ديدار كذايي پاياني! گفته هايش هنوز در گوشم زنگ مي زند.
    بیاد دارم. قسمش دادم،‌ تنها كمي عشق، نه ...كمي احساس يا علاقه به من دارد؟ اگر مي داشت تا آخر دنيا تك و تنها به خاطرش مي جنگيدم. اما او سوگند خورد كه ندارد و اين تير آخري بود كه بر بدن نيمه جانم نشست.
    چه كار احمقانه اي... اصرار... وقتي مي داني كه فايده اي ندارد اما مگر مي شود به راحتي گذاشت و گذشت؟ مگر مي شود بي مبارزه تسليم شد و بار این خواستن را تا ابد بر دوش كشيد؟ مگر نه این است که باید بجنگی تا به دست آوری؟
    خوب که فکر می کردم می دیدم که او هم تقصيري نداشت،‌ علاقه و عشق اجباري معنا ندارد، نمي توانستم او مجبور به چيزي كنم كه برايش بي معني بود،‌ زندگي با من.
    پكي ديگر زدم تا ذهن خسته ام را كمي از فكر باز دارم.
    همچنان كه مي رفتم، پل كوچكي در نزديكي خودم ديدم. نمی دانم چقدر در امواج طوفانی افکارم در تقلای رهایی بودم که به این قسمت از شهر رسیدم. آهسته به سمت پل رفتم و درست در مركز آن به سمت نرده ی محافظ خیز برداشتم. به نرده تكيه دادم و به آب سياه رنگ رود خيره شدم!
    امواج متحرك رودخانه بي شك بسيار زيبا بود!
    یک فکر همانند خودکاری وحشیانه ذهنم را خط خطی می کرد! فکری احمقانه. راهي براي رهايي از اين زندگي پر درد و رنج! ديگر چيزي نداشتم كه بخواهم در اين بازي ببازم.
    با خودم فكر كردم: اگه بميرم چه چيزي در آن دنيا انتظارم را مي كشد؟
    سوزش اندکی را در دست راستم احساس کردم سیگاری که قبلاٌ روشن کرده بودم الان دیگر به اتمام رسیده بود و آتش آن دستم را می سوزاند. برای لحظه ای دلم می خواست همانند این سیگار باشم که زود تمام می شود و از صحنه هستی محو می گردد؛ سیگار را انداختم و بی اختیار یاد جمله یکی از دوستان افتادم که طرف دار پروپا قرص سیگار بود: میدانی! تنهای دوست واقعی که تو دنیا وجود داره، فقط سیگاره... همیشه به پات می سوزه می سازه تازه همیشه هم در دسترسته! جالبتر اینکه همیشه هم وقتی عصبی هستی آرومت می کنه.
    لبخند تلخي زدم و به آرامي از نرده ها بالا رفتم، صداي شخصي را شنيدم.
    - آقا لطفاً از طرف نرده ها بياين پايين!
    به طرف منبع صدا برگشتم. ‌يك پليس در نزديكيم قرار داشت ولي با من فاصله نسبتاً زیادی داشت و نمی توانست جلوي عملي شدن تصميمم را بگيرد!
    نگاهی گذرا به آب سیاه انداختم،‌ چقدر دلم مي خواست مرا با خود ببرد به جايي كه شايد چيزي براي جنگيدن وجود داشته باشد،‌ آهي كشيدم.
    آب مرا وسوسه می کرد، حتي مي توانستم چهره زيباي عشقم با آن لبخند شيرين را درونش ببينم. من نه مثل فرهاد علاقه-اي به كوه كندن دارم و نه مثل مجنون دوست دارم سر به بيابان بگذارم، هميشه پايان سريع را ترجيح مي دهم.
    به نظر می رسید که پلیس تازه متوجه هدف من شده. صدایش با وحشت بالا رفت: حماقت نکن مرد، این راهش نیست.
    نگاهی ملالت بار به افسر پلیس انداختم و لبخند تلخي را به چهره ی خوش خیالش پاشیدم. گفتنش راحت بود. فریادش را نشنیده گرفتم. حالا در وضعیت خطرناکی قرار داشتم. افسر پلیس فریاد کشید: بس کن این دیوونگیه.
    پوزخندی بر لبم نشست: خب من دیوونم.
    ـ آدم عاقل با یه مشکل پا پیش نمی کشه.
    - تو از مشكلات من چي مي دوني آخه؟
    - خواهش مي كنم، يكم فكر كن.
    زير لب زمزمه كردم: بذار حداقل یکبار هم که شده فکرشو نکنم.
    نگاهش كردم. مرد جواني بود كه لباس پليس بر تن داشت، مي شد نگراني را از چهره اش خواند. پشت سرش چند نفر ايستاده و با لبخند نگاهم مي كردند، آن ها هم دوست داشتند خود را به پايين بيندازند اما جراتش را در خود نمی دیدند، چند تايي هم به دنبال چند لايك در فيس بوك خود، گوشي هايشان را دراورده تا فيلم بگيرند.
    لبخندي زدم و رويم را از آن ها بر گرداندم، نفس عميقي كشيدم و شعري را زمزمه كردم.
    -قبل رفتن بگذار از ته دل آه شوم
    طوری از ریشه بکش آره که کوتاه شوم
    مثل سیگار بگریانم و خاکستر کن
    هرچه با من همه کردند از آن بدتر کن
    مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
    مثل سیگار تمامم کن و دورم بنداز
    من خرابم،بنشین زحمت آوار نکش
    نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش..
    دستم را از كناره هاي نرده جدا كردم و با يك حركت به پايين پريدم!
    تا حالا اين قدر از تصميمي كه گرفته ام خوشحال نشده بودم! رضايتي وصف ناپذيز وجودم را فرا گرفته بود، حتي صداي فرياد هاي پليس هم نمي توانست اين رضايت را از من بدزد. باد سفیرکشان مرا به چنگ گرفت و با مشتی آهنین سرعت مرا برای بر خود با امواج سهمیگن آب بیشتر کرد
    فاصله ام هر لحظه با اب كم مي شد و چهره دخترك هر لحظه نزديكتر.
    در آخر با ضربه محكمي به سطحش برخورد كردم، آب سرد بدنم را در خود غرق کرد. نه آب سرد نه، آغوش گرم دخترک مرا در خود فرو برد.
    بدون هيچ تقلايي خودم را به دست طغیانگر رود سپردم تا مرا همانند عروسك خيمه شب بازي به هر كجا كه مي خواهد بكوبد و ببرد!
    سياهي آب اطرافم را گرفته بود و به سمت اعماق رودخانه كشيده شدم و سياهي اطرافم بيشتر و بیشتر میشد!
    ديگر چیزی در دنیا برایم وجود نداشت.
    حباب هاي هوا از دهانم يكي پس از ديگري خارج مي شدند و من با رضايت و خرسندي نظاره گر فرار حیات از جسم منحوسم بودم.
    ديگر تمام ترس ها، مشكلات و نگراني هايم به اتمام رسيد.
    در ذهنم با خود تكرار كردم: من آمدم تاریکی. من آمدم دوزخ پر از آتش، من آمدم آغوشت را باز كن ای فرشته مرگ و مرا در بر بگير، با بوسه ات زندگيم را بگير كه من اينك محتاج اين بوسه ام، آن را از من دريغ نكن!
    ناگهان صدای زنگی به گوشم رسید، بی اختیار چشمانم را باز کردم ، امکان نداشت، باز در همان کافه دور افتاده بودم. تا جایی که به یاد می آوردم خود را از آن پل به آغوش سرد آب سپردم، به یکباره ایستادم، صندلی از پشت به زمین افتاد و صدایی بلند ایجاد کرد.
    - يعني واقعا نشناختيم؟
    به سمت صدا برگشتم. آن مرد که مرا هم رزمش می دانست کنارم قرار داشت و دستانش را بر روی میز گذاشته بود.
    در نگاهش چیزی عجیب موج میزد، یعنی تمام آن اتفاقات را خواب دیده بودم؟ چه فرقی می کرد در هر صورت می خواستم به زندگیم پایان دهم و خود را از احساسات گسسته ام دور نمایم.
    - منو يادت رفته؟ لعنتي ما هم سنگر بوديم!
    هم سنگر؟! به او چشم دوختم اما چهره اش را به یاد نمی آوردم. مگر میشد با کسی سال ها در سنگر های خاک گرفته و در میان مار و عقرب زندگی کنی و کشته شدن دوستانت را ببینی و ...
    یادم آمد، بمب، موشک و ترکش خمپاره ای که بر بدنم نشت و مردی که در آمبولانس ناگهان ظاهر شده بود،.کسی فکر می کردم توهمی باشد که مردی زخمی دارد اما مثل اینکه اینطور نبود، بار قبل آن مرد مرا ترک کرد، شاید به خاطر تلاش-های دکتر بود یا هر چیز دیگری اما او رفت، از دیدگان تارم محو شد و تا این لحظه او را ندیده بودم.
    - تو مرگی؟
    صندلی کنار میز را بیرون کشید و روی آن نشست و در همین حال دستانش را زیر چانه اش گره زد. به فکر فرو رفت.
    - مرگ؟ اسم جالبی نیست، نه؟ چرا همه منو به اینجور اسمایی صدا می کنند.
    نمی دانم چه حسی داشتم؛ ترس یا تعجب، اما مگر من خود را نکشتم، آن هم با اختیار کامل؟ پس دیگر نباید می ترسیدم.
    صندلیم را از روی زمین بلند کردم و رویش نشستم، بی اختیار دستم به سمت جیبم رفت تا سیگاری بیرون بکشم اما چیزی پیدا نکردم. برای همین دستانم را روی میز گذاشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
    محیط تغییر کرده بود، دیگر خبری از باران و مردم نبود؛ فقط ساختمان ها مانده بودند.
    ساختمان هایی که فرو ريخته و سنگ هایشان خیابان را پر کرده بود، انگار جنگ شده باشد و آن ها را بمب باران کنند.
    - اینجا کجاست؟ جهنم؟
    با این حرف مرد بی اختیار به خنده افتاد، با صدایی بلند که باعث شد گوشم زنگ بزند.
    - نه جهنم خیلی متفاوته، فقط خواستم قبل از رفتنت یکم گپ بزنیم، همین، با یه سیگار و قهوه چطوری؟
    لبخندی بر روی لبم نشست : عالیه.


    ا.افكاري
    94/1/14
    با تشكر از حرير و ممد بابت ويرايش داستان
    ***********************
    ویرایش توسط *HoSsEiN* : 2016/04/17 در ساعت 23:55
    زندگی زندان سرد کینه هاست، من گریزانم ازاین زندان که نامش زندگیست

  2. #2
    تاریخ عضویت
    2016/03/30
    محل سکونت
    ابادانجلس
    نوشته‌ها
    315
    امتیاز
    9,283
    شهرت
    0
    760
    تایپیست
    خیلی قشنگ بود خسته نباشی
    مرسی
    اصلا حسین جنس غمش فرق میکند.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 2 , از مجموع 2

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. داستان كوتاه:خوابگاه
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2016/05/30, 22:45
  2. داستان كوتاه: آخرين سرباز
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 3
    آخرین نوشته: 2015/10/01, 23:36
  3. داستان كوتاه :برف
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2015/08/27, 23:18
  4. داستان كوتاه: بالكن
    توسط Anobis در انجمن داستان کوتاه
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2015/08/14, 19:58
  5. كوتاه ترين داستان عشقي جهان
    توسط miina در انجمن بایگانی
    پاسخ: 2
    آخرین نوشته: 2013/10/10, 11:13

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •