ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 5 از 6 نخست ... 3 4 5 6 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 55
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    پیشتازان | دور سوم |«ماموریت»

    آنچه گذشت . . .
    در قسمت قبل خواندیم که مجید، خادم اهریمن، از شکاف موجودی ابتدایی و اهریمنی بیرون کشید ( با قربانی شکافو کمی باز کرد تا این سایز از اهریمنای ابتدایی عبور کنن) و بعد از آلوده کرد دهکده و دنیا به اون ویروس قدرتهای پیشتازی خودش رو فدا کرد و دستش رو قطع کرد تا بتونه ویروس رو با خودش به قصر بیاره.
    * چون میدونید ک فقط پیشتازها بخاطر جادوی قصر میتونن وارد قصر بشن و هر موجود دیگه ای بیاد داخل یه ساختمون خراب شده نه قصر مگه اینکه پیشتاز باشه.*
    و بعد آلودگی رو به سنگ روح برد و قلب قصرو آلوده کرد. و قصر از بین رفت تا پیشتاز که آخرین مانع بین تاتادوم و ارتشش و دروازه ی زندگی بودن هم در دنیای آلوده ی جدید تنها و بی دفاع قرار بگیرن.
    پیشتازها خیلی زود متوجه شدن که بیماری انسانهای جهان رو به موجوداتی وحشی تبدیل کرده و مثل فیلمهای زامبی ای بقیه رو مبتلا میکنه اما وقتی این ویروس وارد بدن پیشتاز میشه بجای زامبی کردنش اونو میکشه که احتمالا بخاطر قدرت درون اونهاست.
    و برای همین بود که انگل مدتها قبل در دست امیرکسرا نتونست دووم بیاره و بیرون اومد.(دقت کنید ک انگل ناقل ویروسه نه خوده ویروس! و ویروس توی تخم های این انگله که وقتی یکی مبتلا میشه ویروسو از طریق تخمهای انگل انتقال میده، پس تخم ها با قدرت پیشتاز ها خنثی میشن و پیشتاز ها ک قدرتشون خنثی شده میمیرن، اما تو بدن انسانها چیزی برای خنثی شدن نیست پس تخمها انگل میشن و اون فرد زامبی میشه.)
    پیشتازها کشف کردن ک شاید اخرین امیدشون دانش خفته در دروازه باشه و برای بیدار کردن دروازه و استفاده از دانشش باید طبق مراسم خاصی عمل کنن.

    ادامه ماجرا . . .
    -بگو دیگه! چی فهمیدی؟
    - باشه بزار برسم به صفحه اش . . . اها اممم ...خب میگه که باید شیش تا نه اول گفته که باید تا قبل از کامل شدن ماه . . . اصلا ماه کامل کیه؟
    فاطمه دست کرد تو جیبش آیفون سیکس پلاس نقره ای شو درآورد که قابش از این قاب جلفای بزرگ باب اسفنجی بود که معلوم نیست قاب گوشیه یا تبلت-_- بعد از چند ثانیه چک کردن برنامه ی صور ماهش گفت: تقریبا هشت روز دیگس.
    علیرضا گفت:
    - یا استقودوس! ما که نمیتونم ظرف 5 روز هر شیش تا ماموریتی که اینجا نوشته انجام بدیم!
    محمد حسین ابراز کرد:
    - خب اگه همزمان انجامش بدیم که میشه دیگه!
    برای اولین بار در عمرم به محمدحسین افتخار کردم که بالاخره تونست از پتانسیل هاش استفاده کنه.
    ولی وقتی دو دقه بعد دیدم پاشو تا مچ تو دهنش فرو برده و داره با دندونش ناخون انگشت شست پاشو میگیره فورا از افتخارم پشیمون شدم.
    علیرضا مجددا گفت:
    -خب گیریم که شش دسته بشیم کی مارو میبره اونجا؟
    - سجاد دیگه.
    - ینی سجاد هی میره میاد و اینا؟ شاید یه گروه بخواد زودتر برگرده؟ چجوری ب سجاد خبر بدیم؟
    محمد حسین که از کندن ناخونش فارغ شده بود ناخونه تو دهنشو تف کرد و گرفت:
    - کاش شیش تا سجاد داشتیم!
    و باز هم خواستم به او افتخار کنم اما قبلش برای اطمینان نگاهش کردم و دست تا آرنج درون دماغ رفته اش را که دیدم باز هم بیخیال شدم.
    ایده ی محمد حسین در ذهنم جرقه ای برای اشتعال شد اما امیرحسین زودتر از من نتیجه گیری کرد!
    - اگه میشد قدرتارو ادغام کرد قدرت کولن سازی عمادو با سجاد قاتی میکردیم اونوقت . . .
    همزمان با او گفتم:
    میتونیم!! اگه تو همزمان قدرت هردوشونو لمس کنی میتونیم!!
    بعد از حل این مشکل به سراغ کتاب رفتیم.
    - خب داشتم میگفتم! باید تا هشت روز دیگه خودمونو به اینجا برسونیم.
    با انگشتم به نقشه ای در صفحه آخر کتاب اشاره کردم.
    - شش تا ماموریته که باید تا حداقل چهار روز آینده انجامشون بدیم... بعد دستاورد ها باید در شبی ک ماه کامله توسط یک پیشتازی خورده بشه و در این موقعیت که میبینید زانو بزنه و ظاهرا همینا باید کافی باشه.
    فاطمه پرسید:
    - و ماموریتا؟
    - اها ببخشید . . . خب اممم اول سیماب ماه! اینجور ک این نقشه نشون میده یجا طرفای کویرای ایرانه، دشت لوت. گفته میشه سه شب قبل هر ماه کامل، ماه در افق این کویر قابل دسترسیه و در لحظه ی غروبش میشه اشعه ی اونو ذخیره کرد. بهش میگه سیماب ماه.
    یه ماموریت هم تو یه جنگله که آرمان چون یمدت خونوادش از دستش عصبانی بودن تو آمازون ولش کردن فهمیده این جنگل آمازونه، باید از یه درخت خاص که کنار باتلاق رشد میکنه شیره گرفته بشه.
    از معبد اساطیری آتنا توی آتن هم باید جام خاصی ک جنسشو ننوشته ولی شکلشو اینجا کشیده . . . ایناهاش. . . اورده بشه تا این مواد توی اون نوشیده بشه. ماموریت بعدی اسمش آب حیاته. ایجور که کشف کردیم نقشه اش با نقشه ی آبشار نیاگارا مطابقت داره، کتاب میگه پشت این آبشار حوضچه ی زندگیه که باید آبشو برداریم. اسم ماموریت بعدی خاکستره خون و استخوان که از یه قبرستان توی دهکده ی نیوجرسی باید بیاریم البته کتاب هیچ اشاره ای به مکان یا نوع این خاکستر نکرده متاسفانه پس باید یه خاکی تو سرمون بریزیم!
    اما ماموریت اخر... قندیل های مردگانه. اینطور که کتاب میگه توی شهر ***(بهش هنوز فکر نکردم) یک غار به داخل زمینه...اینجور که نقشه میگه...البته توی تصویرای ماهواره ای که نگاه کردیم همچین چیزی نبوده . . . ولی ظاهرا غار به محلی زیر زمین راه داره که کتاب بهش گفته آندرسیتی یا شهر مردگان. در عمیق ترین قسمت این مکان قندیل هایی درخشان و بلوری وجود داره. .. بلورایی ک فکر کنم تو آب حل میشن برای همین باید به معجون اضافه بشن. اممم همین دیگه . ..
    حانیه گفت:
    -پس معطل چی هستین؟ زود دست بکار شیم.
    - اها یادم رفت . . . راستش به همین راحتیام نیست... اممم کتاب میگه که . . . میگه که این ماموریتا یسری نگهبانایی داره که از دید انسانها دورن... و برای محافط از مواد اولیه ساخته شدن تا دروازه بدست فرد نااهل باز نشه... و خوب این نگهبانا خیلیم مهربون بنظر نمیان.
    امیرحسین پرسید؛
    - عکسشونو داره؟
    - اره ایناهاش...
    وقتی صفحات تصاویر هیولاهای نگهبان هر ماموریت را نشانشان میدادم علیرضا جیغ کوتاهیدکشید و چشمانش لوچ شد، زیرلب گفت:
    - این همه گودزیلا فراتر از پردازش مغز منه.
    و بعد غش کرد.

    اندکی بعد وقتی متوجه شدیم با تکاندن سارا میتوانیم بیشتر از 200 اسلحه که از اتاق مخفی فاطمه دزدیده بود همه را تجهیز کنیم، اماده ی حرکت شدیم. شش فرمانده؛ لیلا، سپهر، فاطمه، حریر، وحید، شهرزاد به همراه افرادشان اماده بودند.
    به آنها گفتم:
    یادتون باشه حتما یکم اضافه تر بیارید! شاید مجبور بشیم به اندازه دو یا سه نفر معجون درست کنیم ممکنه حتی یکم از معجون هدر بره پس به اندازه کافی جمع کنید.
    قرار بود من کنار امیرحسین و عماد و سجاد اصلی بمانم و از آنها محافظت کنم.
    امیرحسین دست عماد و سجاد را گرفت و چشمانشان را بستند، (امیرحسین قدرتش دزدین قدرت دیگران بود) بعد از مدتی سه سجاد و سه عماد جلوی ما ظاهر شدند، عجیب بود چون توقع شش امیرحسین داشتیم! اما خوشبخاته هر سه عماد و هرسه سجاد قدرت باز کردن پرتال را داشتند و هرکدام همراه یکی از گروه ها راهی ماموریت شدند.
    من، امیرحسین و سجاد و عماد اصلی را درون چادر گذاشتم و خودم مشغول نگهبانی بیرون چادر شدم.
    درحالی ک دوستانم در جای جای دنیا در حال انجام ماموریتهایی خطرناک و طاقت فرسا بودند و خیلی زود، درکمتر از چهار روز دیگر به ما ملحق میشدند.
    ویرایش توسط admiral : 2016/04/12 در ساعت 19:09
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #41
    تاریخ عضویت
    2012/12/02
    نوشته‌ها
    319
    امتیاز
    24,777
    شهرت
    0
    1,781
    تایپیست
    راوی: اعشم
    زمان: ساعت سه صبح روز چهارم
    گروه: فاطمه + باتلاق

    با تکان های مهدیه از خواب بیدار می شوم. با دیدن چشم های جدی و نگران مهدیه خواب از سرم میپرد و با عجله نیم خیز میشوم و میپرسم: « دوباره? » سری تکان می دهد و به سمت کوله اش می رود و آن را برمیدارد.
    فاطمه مشغول محکم کردن بندهای کفشش است و سجاد هنوز خواب آلود سر جایش نشسته و مشغول مالیدن چشم هایش است. درحالی که با عجله مشغول جمع کردن پتویی که روی آن خوابیده بودم هستم با تشر به سجاد میگویم: « زود باش!دوباره که دلت نمیخواد گیر اون گل ها بیوفتی?»
    با یادآوری ماجرای دیروز صبح، سجاد با عجله از جا می پرد و مشغول جمع کردن وسایلش می شود. درحالی که مشغول بستن زیپ های کوله و درست کردن وسایلشان هستم فاطمه به سمت مهدیه میرود و می پرسد: « از کی دوباره شروع شد?» مهدیه نگاهی به ساعتش می اندازد و به درخت های چپ مان که مه سبز رنگی تمام شاخه ها و درخت های آن را پوشانده است اشاره میکند و میگوید: « دقیقا سر ساعت سه صبح از اون طرف صدای رعد و برق اومد. تا چند دقیقه احتمالا مه به اینجا میرسه. »
    به ساعتم نگاهی انداختم، سه و هفده دقیقه ی صبح. با نگاهی به مه سبزی که با سرعت درحال خزیدن به طرف ما بود به سرعت به دنبال فاطمه دویدم.
    به مدت 5 دقیقه کورمال کورمال سعی میکردیم که با تمام سرعتی که توانیم مه را پشت سرمان جا بگذاریم. تا اینکه به درخت هایی تنومند و مناسب بالا رفتن رسیدیم و از آن ها بالا رفتیم. چند دقیقه ای صبر کردیم تا اینکه دقیقا سر ساعت سه و نیم بعد از شنیدن صدای یک رعد و برق به یکباره مه محو شد.
    به آرامی از درخت پایین آمدیم پ بدون هیچ حرفی روی زمین نشستیم. این مه دقیقا هر دو ساعت و نیم یکبار با یک رعد و برق به وجود می آمد و با آمدنش بعضی از زمین ها را به باتلاق هایی خطرناک تبدیل می کرد. باتلاق هایی که بعد از گذشت نیم ساعت و با ناپدید شدن مه با یک رعد و برق دیگر هیچ اثری از آن ها باقی نمی ماند. مهی که با هربار پدید آمدنش مارا به یاد آن دو همگروهی از دست رفته یمان می انداخت. همگروهی هایی که با مردنشان همه ی مان را به حالتی از پوچی و افسردگی رسانده بود، و عذاب وجدان. عذاب وجدان از اینکه موفق نشده بودیم آن ها را نجات دهیم.
    کوله ام را باز میکنم و آن را روی زمین می گذارم و می گویم: « ادامه ی نگهبانی با من. شماها بخوابین.» و به مهدیه نگاهی می اندازم که چشم هایش پر از اشک است. شانه اش را فشاری می دهم و تبدیل به یک جغد می شوم. پرواز میکنم و روی شاخه ی بلندی می نشینم و اعضای گروه باقی مانده ام را تماشا میکنم که کم کم به خواب می روند.
    به سقف پر از شاخ و برگ بالای سرم نگاهی می اندازم. از خودم میپرسم که آخر این ماجرا چی میتونه باشه? و با به یاد آوردن دوستانی که در عرض یک هفته از دست داده بودم، مخصوصا دو نفر آخرشان آهی می کشم. البته اگر یک جغد بتواند بتواند آه بکشد? می تواند?


    اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار
    این ملت کتاب نمی‌خوانند....

    احمد شاملو


    A.A
  3. #42
    تاریخ عضویت
    2012/12/02
    نوشته‌ها
    319
    امتیاز
    24,777
    شهرت
    0
    1,781
    تایپیست
    از روی ساعت مچی مهدیه که دستش از زیر پتو بیرون است می توانم تشخیص بدهم که یک ساعتی است که مشغول نگهبانی هستم. از روی بیحوصلگی چشمان جغدی ام را در حدقه می چرخانم و به نقشه فکر میکنم. امروز تمام جنگل را گشته بودیم، حتی مهدیه با پرواز از دور توانسته بود محل اولین نگهبان و درخت بزرگ کنارش را پیدا کند. اما طبق نقشه فقط از درخت کنار دومین نگهبان می توانستیم شیره را به دست بیاوریم. اما کدام نگهبان؟! تمام جنگل را وجب به وجب گشته بودیم اما هیچ اثری از نگهبان دیگری نبود.
    نقشه را در ذهنم تصور میکنم. تمام روز به آن زل زده بودم و به همین خاطر تمام جزئیات آن را حفظ بودم. مطمئنا نقشه را اشتباه تفسیر کرده بودیم. این جنگلی که من گشته بودم به جای اینکه مثلثی شکل باشد دایره ای شکل بود و محل قرار گیری نگهبان دقیقا در مرکز آن بود. ولی چرا نقشه یک چیز دیگر میگفت? چرا جنگل را سه قسمتی نشان میداد که تنها یک قسمت آن وجود داشت? یعنی برای راه یافتن به نواحی دیگر جنگل باید نگهبان آن ناحیه را می‌کشتیم? اگر اینجوری بود پس این مثلثی بود نقشه به چه معنا بود?
    صدای پرواز پرنده ای حواسم را پرت میکند. به سوی جهت صدا نگاه میکنم و پرنده ای را می بینم که به سمت من پرواز میکند. در دومین نگاه تشخیص میدهم که همان سینه سرخی است که دیروز صبح در جنگل دیده بودم. سینه سرخ به سمت من می آید و روی شاخه ای روبه روی من می نشیند. چند بار با عجله روی شاخه بالا و پایین می پرد و با گردنش اشاره میکند که به دنبالش بروم و سپس با پرواز دور می شود. فقط یک ثانیه را صرف فکر کردن می کنم و سپس من هم به دنبالش میان شاخ و برگ های درهم تنیده پرواز میکنم.
    سینه سرخ در محلی نزدیک به اتراقگاه مون روی سنگ بزرگی کنار یک برکه کوچک می نشیند. به آرامی به زمین نزدیک میشوم و به خودم تغییر شکل میدهم. این برکه را یادم است. دیروز یکی از چندین برکه ی گل آلود کوچکی بود که پیدا کرده بودیم. اما گل آلود؟ این برکه ای که می دیدم برخلاف چند ساعت قبل زلال ترین آبی را داشت که تا به حال دیده بودم. بدون هیچ بادی روی سطح آب موج های کوچکی اغفالگرانه می رقصیدند. نور سفیدی روی آن می درخشید گویا آبی بود از جنس نور.
    مسحور شده جلو میروم تا فقط کمی از آن آب را بچشم. سینه سرخ با دیدن با دیدن جلو رفتن من وحشیانه به سمت من حمله می کند و حواسم را از سمت آب پرت می کند.
    گیج به او زل می زنم. به من میگوید که از آن آب نخورم؟ ولی چرا؟ سوالم را با صدای بلند می پرسم: «چرا؟»
    سینه سرخی چند ثانیه ای به من نگاه می کند و با حالتی که انگار تصمیم سختی گرفته است گردنش را تکانی می دهد و به من اشاره میکند که تماشا کنم و به سمت برکه پرواز می کند. به آرامی کنار برکه می نشیند و با تعلل و آهستگی نوک کوچکش را در آب فرو می کند و از آن می نوشد.
    ناگهان نور سبزی از بدن پرنده خارج میشود و به نور سفیدی می پیوندد که از سمت برکه به سمت پرنده درحال خزیدن است. آن دو نور مانند غشایی نازک سطح بدن پرنده را می پوشاند. با حیرت تماشا می کنم که پرها, نوک و پاهای پرنده به داخل بدنش کشیده می شود. بدنش به آرامی کوچک می شود و مانند یک آدامس کش می آید. کشیده و کشیده تر می شود. رنگ خاکستری و نارنجی بدنش کم کم محو می شود و به رنگ زرد شفافی در می آید. چشمان تیله ای و سیاهش کشیده تر و اریبی شکل می شود. رنگ چشمانش شفاف تر میشود و به رنگ زرد پررنگی در می آید. به تدریج می بینم که نور سبز درحال جذب شدن دوباره به بدن اوست و نور سفید رنگ به آرامی به سمت برکه برمیگردد.
    با دهانی باز به مار کوچک زرد رنگی که به جای سینه سرخ روی زمین قرار دارد و با چشمانش به من میگوید "حالا فهمیدی چرا؟" زل میزنم. مار به آرامی به سمت من می خزدد، از بدنم بالا می رود و روی شانه ام چمباتمه می زند.
    به آرامی به همراه مار روی شانه ام به سمت اتراقگاه برمیگردم. با رسیدن به همگروهی های خوابم به آرامی مار را نوازش میکنم و به او می گویم: «هیسس, الان فقط باید صبر کنیم که از خواب بیدار بشن، اونوقت میتونیم بهشون بگیم که تو چی بهم فهموندی» و به ساعتم نگاهی می اندازم. 5 صبح . تا یک ساعت دیگر مه دوباره شروع میشود، اون موقع باید بیدار بشن.
    نگاهی به دوستان خوابم می اندازم و با دیدن جای خالی سجاد خشکم می زند. به سرعت روی چشمان یک گربه تمرکز میکنم و به اطراف نگاه می کنم. ابتدا رد پای سجاد را تشخیص میدهم که به سمت کوله پشتی ها رفته است. به کوله ها نگاهی می اندازم، درشان باز و بهم ریخته است. مقدار زیادی از خوراکی ها خورده شده است و بطری خالی آبی روی زمین افتاده است. آهی میکشم و سری برای تاسف تکان میدهم. به دنبال بقیه ی ردپاها میگردم و با دیدن جهتشان از ترس لحظه ای سر جایم خشکم میزند، سپس با عجله به سمت برکه می دوم.
    از دور سجاد را می بینم که مسحور شده به سمت برکه می رود. با ترس جیغ میزنم: «نههه، سجاااد از اون آب نخور» سجاد بدون توجه به جیغ و دادهای من کنار برکه زانو می زند و با دست جرعه ای از آن آب می خورد.
    نور سبزی از جنگل به سمت سجاد می خزد و همراه با نور سفیدی که از برکه خارج می شود سجاد را احاطه می کند. دست ها و پاهایش به داخل بدنش فرو می رود. قدش کوتاه و کوتاه تر میشود، تا اینکه به اندازه ی یک کف دست می شود. چشم هایش آب میرود و به دو گلوله ی کوچک سیاه و براق تبدیل می شود. پوستش براق و به رنگ سبز بسیار خوشرنگی در می آید. سپس این فرآیند تبدیل با جذب نور سبز به بدنش و برگشت نور سفید به داخل برکه تمام میشود.
    با حیرت به سجاد که در عرض یک دقیقه در جلوی چشمانم به یک قورباغه تبدیل شده است زل میزنم. سجاد نیز با چشمان ترسیده اش به من نگاه میکند و می پرسد: «قوررر؟!»
    همین که یک قدم به سمت سجاد برمیدارم صدای دویدن های شتابزده ای به گوشم میرسد و چند ثانیه بعد سر و کله ی فاطمه و مهدیه پیدا میشود. فاطمه شمشیرش را از غلاف بیرون آورده است و تیری در کمان مهدیه منتظر پرتاب شدن است. احتمالا از صدای جیغ من از خواب بیدار شده اند. فاطمه وقتی خطر جدی ای را نمی بیند با تردید تبرش را پایین می آورد و میپرسد: «اعظم? حالت خوبه? فک کنم صدای جیغ تو شنیدیم.» بدون هیچ حرفی سری تکان میدهم. مهدیه چشمش به برکه می افتد و مشتاقانه قدمی به طرفش برمیدارد.
    جیغی میزنم و جلویش میپرم.
    -اصلا سمت اون برکه نرو!
    -چی? چرا?
    دهانم را باز میکنم که توضیح دهم که برای بار دوم صدای دویدن شتابزده ای به گوشم می رسد.
    به فاطمه اشاره ای میکنم که ساکت باشد. فورا معنی حرکت من را میفهمد و با حالتی سوالی به من نگاه میکند. بدون توجه گوش هایم را به سمت صدا میگیرم و با چشم هایم به تاریکی زل میزنم.
    اینبار میتوانم صدای قدم های دو نفر را تشخیص بدهم، بدون توجه به ایجاد سر و صدا آزادانه در جنگل راه میروند. صدای شکستن شاخه های زیرپایشان را به آسانی با گوش های گربه ای ام تشخیص میدهم. به این سمت می آیند. به تدریج سایه ای مبهم از آن ها را می توانم تشخیص دهم. کمی چشمانم را تنگ میکنم و با تشخیص قیافه ی شان با حیرت و ترس دو قدم به عقب می پرم و به آن ها زل میزنم.


    اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار
    این ملت کتاب نمی‌خوانند....

    احمد شاملو


    A.A
  4. #43
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    راوی: لیلا
    زمان: روز دوم و سوم ماموریت
    مکان: کوهستان
    بقیه: سجاد نرجس محمدمهدی فاطمه2 نگین کیاناز شایان
    موضوع: We found Wonderland, you and I got lost in it, And life was never worse but…


    اولش نور چشممو میزنه، ولی کم کم عادت میکنن و حیرت شروع میشه. هر چی پیش میریم بیش تر به فکرم میرسه دارم خوابگردی میکنم. قندیل ها از سقف شروع میشن و بجای شکل مخروطی معمولشون تا به زمین برسن قطرشون بارها بارها کمتر و بیشتر میشه. نمیشه گفت از چی درست شدن، ولی مات و براقن و هزارجور رنگ سبز بینشون به چشم میخوره. کی فکرشو میکرد جمع کردن بی نهایت رنگ سبز در کنار هم و اضافه کردن چاشنی نور بهشون یهمچین منظره شگفت انگیزی میسازه. کاش برای یه بارم که شده گوشیم عین ادم کار میکرد و میتونستم چندتا عکس بگیرم.
    تنها صدایی که به گوش میرسه پژواک صدای قدمهای ماست که روی سطح ناهموار میپیچه و از بهت درمون میاره. تا وقتی که صدای ترکی از پشت سرمون میشنوم.
    سریع پشت یه قندیل بزرگ پناه میگیریم. دوسه متر اونورتر نوک قندیل کوچیکتری که نیم متری با زمین فاصله داره ترک های بیشتری میزنه و قسمتی از قندیل از هم میپاشه.یه عجیب الخلقۀ دیگه از داخلش پایین میفته و به پشت روی زمین میفته. به طور غریزی سعی میکنه راه بره، و بلافاصله بعد از این که تعادلشو به دست میاره به سمت مرکز حفره به راه میفته، طوری که انگار برای این کار به دنیا اومده باشه. به فاطمه نگاه میکنم. بدون هیچ حرفی میدونم که داره به همون چیزایی فکر میکنه که تو کلۀ منه.
    اولا، چیزی که ما دیدیم یه تولد بود، اینجا منشأ ظهور این موجوداته. این که چطور به وجود اومدن یا چطور اونجا قرار گرفتن چیزایین که شاید هیچوقت نفهمیم، شاید دونستنشون هم هیچوقت به کارمون نمیاد. حالا میتونیم با دید بازتری به قندیل ها توجه کنیم. قسمتی از قندیل ها رنگ های تیره تری دارند، مثل قسمتی که تا چند لحظه ی پیش موجود رو داخل خودش نگه داشته بود. تمام اونا حامل "نوچه" هان.
    تخم‌های چند طبقه... واقعا دلم برای دوربین گوشیم تنگ شده.
    و بزرگترینشون... اون باید نگهبان اصلی باشه. کسی که کنترلشون میکنه.
    دوم اینکه باید دنبالش کنیم، پس یبار دیگه دست فاطمه رو روی شونه م تنظیم میکنم و آروم به راه میفتیم. صدای قدم هامون به هیچ عنوان موجود رو متوقف نمیکنه.
    موجود کنار بزرگترین و عریض ترین قندیل می ایسته. بزرگترین و درخشان ترین، با رنگ های روشنی که به زردی میزنه. این یکی حامل هیچ نوچه ای نیست، سطحش براق تر و شفاف تره و موجود چشم ازش برنمیداره.
    با صدای آهسته میگم: انگار نور طبیعی رو بو میکشن. میپرستنش... خیلی جالبه...
    اما فاطمه به چیزی بیشتر از نوچه ها علاقه منده: چیزی که این همه مدت دنبالش بودیم اینجاست. درست جلو چشممون.
    سرمو تکون میدم. بالاخره.
    بهش نزدیک تر میشیم، از کنار موجود میگذریم و هر دومون لمس میکنیم.
    فاطمه خیلی سریع دستشو میکشه و به انگشتاش خیره میشه. انگار که سوخته باشه. دستکشای منم شروع به سوختن میکنن و به سطحش میچسبن، سعی میکنم دستمو بکشم، دست آزادم رو به کار میگیرم و بند های دستکشو باز میکنم، اما قبل از اینکه بتونم کارمو تموم کنم سطح دستکش از بین میره و... چیزی احساس نمیکنم.
    هیچ سوزشی!
    به طور ناگهانی صدای ترک های بیشتری میشنویم و صدای افتادن موجودات از داخل تخمشون حفره رو پر میکنه. به طور غریزی برمیگردم و با دست بدون دستکشم موجودی که پشت سر گذاشتیم و به طرفمون جهیده پس میزنم. روی زمین میفته و دیگه تکون نمیخوره.
    اونا همه جا هستن، تلو تلو خوران و در تلاش برای حمله به ما...
    فاطمه خنجرشو میکشه تا دست به کار بشه: همینه! باید برش داریم... یه تیکه ش کافیه... درسته؟
    به طور همزمان سعی میکنه سپرشو بسازه ولی تعادلشو از دست میده و میفته. تنها چیزی که درست میشه موج خفیفیه که جریان هوای اطرافمو به هم میزنه.
    خنجر خودمو میکشم و با قدرت به سطح قندیل ضربه میزنم. در کمال تعجب، فلز محکم میشکنه و به گوشه ای میفته. باقی مونده ی خنجرو رها میکنم و دستمو که تیر میکشه تکون میدم.
    فاطمه بیشتر تمرکز میکنه اما موفق نمیشه. ضربه نگهبان خیلی ضعیفش کرده.
    یبار دیگه صدای غرش، چهارستون بدنمو میلرزونه. موجودات بیشتری از تونلهای اطراف حفره بیرون میزنن و نوچه های تازه به دنیا اومده کم کم کنترل پاهاشونو به دست میارن. اگه دستشون بهمون برسه تیکه تیکه میشیم.
    خنجر فاطمه رو به دستش میدم و سعی میکنم بلندش کنم. بیشتر وزن فاطمه رو روی خودم میندازم، دنبال تونلی میگردم که هیچ نوچه از داخلش بیرون نزنه، و به سرعت شروع به حرکت به طرفش میکنیم. فاطمه بیشتر لی لی میکنه. گاهی وقت ها که مجبوره به پای شکسته ش اتکا کنه دندوناشو به شدت به هم فشار میده و چهره ش تو هم میره. لحظه به لحظه نوچه ها نزدیک میشن که صدای انفجاری پشت سرمونو پر میکنه. موج انفجار ما رو به جلو پرت میکنه. یکی از نوچه ها که سریع تر از بقیه حرکت میکرد زیرمون له میشه و بقیه هم عقب تر پرت میشن. سعی میکنم اطرافمو نگاه کنم که صدای فریاد محمدمهدی رو میشنوم: بجنبین!
    به همون تونلی که به طرفش میرفتیم نگاه میکنم. بعد متوجه میشم دست به چه ریسکی زده...
    حرکت میکنیم، چند انفجار کوچک دیگه هم اتفاق میفتن، بعضیاشون به قندیلا اصابت میکنن و قندیل ها فرو میریزن. بدن تکه تکه شدۀ نوچه ها نیمه شکل گرفته و تیکه های کوچیک قندیل رو سرمون میریزه. چندتایی هنوز بهمون حمله میکنن، اما از پس این تعدادشون برمیایم. ورودی تونل حدود دومتر از سطح زمین فاصله داره، من و محمد مهدی به فاطمه کمک میکنیم و بعد من خودمو بالا میکشم، محمد مهدی بسته ای رو از جیبش در میاره و میگه: بدویین!
    با یه تیرکمون دست ساز ساخته شده از چوب و کش بسته رو نزدیک ورودی میندازه تا نزدیک ترین نوچه ها رو هم عقب برونه. بعد کمی فاصله میگیره و یه بسته دیگه رو هم روونۀ نزدیکترین قندیل میکنه. قندیل سقوط میکنه و ورودی رو میبنده. سقف تونل هم کم کم شروع به ریزش میکنه. محمدمهدی خودشو به ما میرسونه دست دیگۀ فاطمه رو روی دوشش میندازه. با سرعت هر چه تمام تر از تونل خارج میشیم و با اشاره ی محمد مهدی راهمونو ادامه میدیم.
    ***
    یه شوخی میگم: بهت امیدوار شدم!
    _ امیدوار چیه! افتخار کن!
    محمد مهدی هم مثل ما از بقیه جدا شده بود. نگهبان بهش ضربه زده بود و به طرف یه تونل پرتش کرده بود. بعد کیانازو میبینه که ازش میخواد تونلو ادامه بده و فرار کنه، ولی وسط راه گمش میکنه. بدون غذا، اما با چراغ قوه. درعوض یه سری خطوط راه آهن زنگ زده رو پیدا میکنه (وقتی اینو گفت دهنمون باز مونده بود). خطوط رو ادامه میده و به یه محوطه میرسه که پر از جعبه های مختلف و چند تیکه کاغذ بوده. چیز زیادی ازشون نمیفهمه اما یه تیکه روزنامه به زبون انگلیسی پیدا میکنه که هرچند خیلی از بخشاش پاک شده و ازبین رفته اما به محمد مهدی میفهمونه یه زمانی توجه انسان ها به این کوهستان جلب شده. یه زمانی قرار بوده اینجا تبدیل به یک میانبر برای راه آهن بشه، اما حضور نگهبان و نوچه هاش که تونل ها رو میساختن ولی خودشون دیده نمیشدن باعث به وجود اومدن خرافات و داستان های ترسناک بین کارگرا میشه. در حدی که شورش میکنن و هیچ سرکارگری از پسشون برنمیاد، و سرمایه گذاران این پروژه رسما بیخیال ساخت راه آهن میشن. بخشی از آهن و مواد منفجره به خاطر سر باز زدن کارگرا برای ورود دوباره به بعضی تونلها باقی میمونن و... دیگه خوش بحال محمد مهدی. یسری اطلاعات از کتابای قدیمی کتابخونه قصر و یه کم مواد کافیه تا بتونه چند بسته برای روز مبادا برای خودش جور کنه.
    هرچند الان دیگه چیز زیادی تو دست و بالش نمونده.
    به محض اینکه فهمید کوله غذا باهامونه شکمی از عذا دراورد. هنوز یه کم آب و غذا برامون مونده، ولی امیدوارم بچه ها آذوقۀ خودشون رو از دست نداده باشن. حداقل بارمون کمتر شده.
    بعد از یک ساعت استراحت فاطمه میگه: حالا چی؟
    میگم: باید برگردیم. باید یه راهی پیدا کنیم که یه قسمت از قندیلو برداریم.
    به دستم که داخل پارچه کنده شده از لباسم پیچیده شده نگاه میکنم و ادامه میدم: من باید برش دارم. اگه بازم مواد منفجره داشتیم...
    محمد مهدی میگه: روش حساب نکنید. هر چی تونستم درست کردم. بقیه شون یا زیادی خطرناک بودن یا به درد نمیخوردن.
    فاطمه میگه: تازه، با اون همه قندیل خطرناکه درست وسطشون از مواد منفجره استفاده کنیم.
    آهی میکشم و میگم: اگه کریستالای محکم نرجسو داشتیم...
    _ لیلا؟
    با شنیدن صدای نگین برمیگردم.
    هیچوقت از دیدن اون قیافه های خاکی و لباسای سوخته و پاره تا این حد خوشحال نشده بودم!
    سجاد که خیلی خونسرد و بی تفاوت نسبت به دویدن بقیه به طرفمون قدم میزنه و دهنش در حال جنبیدنه، نرجس که دستش رو باند پیچی کرده، نگین که لنگ میزنه و کنار لبش زخمی شده و کیاناز که میخواد یه مشت بخوابونه تو صورت محمد مهدی!
    _ کدوم گوری بودی؟!
    لبخند رو لبم خشک میشه. شایان کجاست؟
    دخترا با صوت های مغموم نگاهم میکنن. سجاد هر چی که در حال خوردنش بود رو قورت میده و با لحن غمگینی میگه: بخاطر من.
    _ یعنی چی؟
    نگین ادامه میده: اون هیولا میخواست سجادو بگیره، از همه بهش نزدیک تر بود. ولی شایان توجهشو به خودش جلب کرد و...
    مکث میکنه. نرجس تموم میکنه: چنگکاش درست به قلبش خورد. نتونستیم با خودمون بیاریمش.
    یه دوست دیگه. دوباره.
    بغضمو فرو خوردم و با صدای آرومی گفتم: شایان فقط کلون سجادو نجات نداد، اون همه مونو نجات داد. همۀ اعضای این گروه رو، همۀ پیشتازی ها رو، همۀ دنیا رو. حداقل تا اینجا. بقیه ش با ماست. نمیذاریم شجاعتش هدر بره.
    ***
    هیولای به ظاهر شکست ناپذیری که موفق شده بود سپر فاطمه رو بشکنه یکی از پاهای چنگکدارشو به لطف شمشیر سجاد که با کریستال های نرجس پوشیده شده بوده از دست داده. اینطور که بچه ها میگن، تنها چیزی که تونسته با پوستۀ هیولا روبرو بشه و نشکنه همین کریستال بوده. چیزی که تونسته بود بعضی از سلاح های کمیاب پیشتازی رو هم بشکنه. این اطلاعات حدس من رو درمورد مفید بودن کریستال ها توی به دست آوردن قسمتی از قندیل تایید میکنه.
    نگهبان با از دست دادن چنگکاش کنترل کاملش روی نوچه ها رو از دست داده و یبار دیگه توجهشون به آتیش نگین جلب شده. آتیش نگین به ماده قابل اشتعالی که کیاناز قبل از فرار از جیبش میندازه میرسه و خیلی از نوچه ها رو میسوزونه، به این ترتیب بچه ها فرصت فرار پیدا میکنن. خیلی از مسیرها براشون تکراری بوده، سعی میکنن حدس بزنن ما از کدوم طرف رفتیم. با آزمون و خطا به کیاناز میرسن و بعد صدای انفجار و سقوط قندیل رو میشنون و به طرف ما میان.
    حالا اطلاعات داریم، تا حدی با تونل هایی که تا حالا پشت سر گذاشتیم آشناییم و با مرور کردنشون مطمئن تر میشیم. میدونیم نور طبیعی توجه نوچه ها و تجمع نوچه ها توجه نگهبان رو جلب میکنه (یه طوری هر بار که نوچه ها رو دور خودمون جمع کرده بودیم نگهبان دستور به نابودیمون داده بود). میدونیم میشه ضعیفش کرد و بعد به فکرمون میرسه اسلحه های جدیدی جور کنیم...
    ***
    قلبم به سرعت میتپه. کنار نرجس و محمدمهدی ایستادم و منتظرم. خدا خدا میکنم نگهبان تونلِ ما رو انتخاب نکنه...
    بعد از یه خواب کوتاه، آخرین شیفت مراقبت با من بود. بعد بارها و بارها نقشه ها رو مرور کردیم و تونل ها رو چک کنیم، و حالا وقتشه. حدودای غروب روز سوم، امیدوارم بچه های دیگه، چه اونایی که تو این غارا گیر افتادن، چه اونایی که اون بیرونن و به هیچ وجه نمیخوایم ناامیدشون کنیم، حالشون خوب باشه. امیدوارم همه مون موفق بشیم، به هر قیمتی که بشه.
    به همون چهارراهی که برای اولین بار نوچه ها رو دیده بودیم برگشتیم، تونلی که فاطمه رو به سمتش کشیده بودم پیدا کردیم و از همون تونلی که ازش سقوط کرده بودم با احتیاط بیشتری پایین اومدیم.
    با سرعت بیشتری پیاده روی کرده بودیم و حالا اینجاییم، کمی دورتر از خروجی تونل، نگهبان رو که میبینم که بین قندیل ها چرخ میزنه. تو برقراری تعادلش مشکل داره. چندتا نوچه اطرافش چرخ میزنن. انگار نمیخوان به قندیل بزرگتر زل بزنن، فقط دنبال نگهبان راه افتادن و... هر کاری که میکنن، از اینجا نمیشه فهمید. شاید اگه نزدیک تر بودیم میتونستیم بفهمیم قندیل ها رو چجوری ساختن، چرا نگهبان با نوچه ها فرق داره، چی میخورن و وقتی میمیرن چه اتفاقی براشون میفته. شاید این اطلاعات میتونستن جالب باشن. شاید اگه کتاب ماموریت سالم بود میتونستم یه روز زمستونی از مرزو بخوام برام یه لیوان قهوۀ گرم بیاره و بعد کنار شومینه بشینم و در حالی که مطمئنم کسی مزاحمم نمیشه همه چیزو درموردشون بخونم، ولی حالا مهم نیستن.
    عجیبه که تو یهمچین مواقعی شروع به رؤیاپردازی درمورد برگشتن به این مکان برای کامل کردن کتاب ماموریت کردم. پلک میزنم و ساعتو چک میکنم.
    اول غروب... وقتشه.
    نگهبان توقف میکنه. بعد مسیرشو عوض میکنه و نوچه های دور و برشم راه میافتن.
    نفسم حبس میشه. درست به طرف تونل ما راه افتاده. محمد مهدی استتار میکنه و من و نرجس در حالت اماده باش قرار میگیریم، اما از کنار تونل ما میگذره، از دیوار بالا میره و نوچه هاشم بهمون توجهی نمیکنن. با آینۀ شکستۀ نرجس چک میکنم و مطمئن میشم همه شون داخل تونل بالایی ناپدید شدن. نفس راحتی میکشم و راه میفتیم.
    بدون هیچ باری، با سرعت حرکت میکنیم. بیشتر قندیل های سقوط کرده و جسد نوچه های مرده سمت دیگۀ حفره ن، یعنی سمت تونلی که دیروز بسته شد. درخشش قندیل ها تو این ساعت روز کمتر شده، اما انگار بزرگترین قندیل هیچ وابستگی به نور روز نداره. نرجس با دیدن قندیل دهنش باز میمونه: راست میگی، دوربین میخواد. حیف الان هیچ کدوممون گوشی نداریم.
    بهش اشاره میکنم که حواسشو جمع کنه و کنار محمدمهدی، پشت به من، آماده بایسته. شمشیر نرجس رو تکون میدم، هدف میگیرم و با تمام قدرتم به نوک قندیل میزنم.
    صدای برخورد قندیل و کریستال تمام حفره رو پر میکنه. متوجه میشم چشمامو به طور ناخوداگاه بستم. با دیدن شمشیر شکسته آه از نهادم بلند میشه.
    با عصبانیت کنار میندازمش اما نرجس با خوشحالی میگه: جواب داد!
    به طرفی که هر دوشون نگاه میکنن میچرخم و تیکۀ کوچیک قندیل رو میبینم که کمی دورتر از پام افتاده.
    لبخند میزنم.
    با دستم برش میدارم و از نرجس میخوام دورش یک کریستال بپیچه، تا میخوام داخل کیف کوچیکی که قبلا میزبان شیشه های کیاناز بود بذارمش صدای ترک های شروع میشه.
    با سرعت به سمت تونلی که ازش اومدیم میدویم، اما قندیل ها حالا ضعیف ترن. نوچه ها با سرعت بیشتری فرو میریزن... با تعداد بیشتری... خیلی سریع تر تعادلشون رو به دست میارن و دنبالمون میفتن. به خاطر صدمه دیدن قندیله؟ به محض لمس کردن قندیل اونا شروع به بیرون اومدن میکنن، و شروع به بو کشیدن نور میکنن، پس تعجبی نمیکنم که خیلی زود اطرفمون رو پر میکنن.
    محمد مهدی دو تا از مواد منفجره ش رو تو دستاش گرفته، و دو تای دیگه رو هم به نرجس سپرده: آخرینا. به طور ناگهانی چندتا از نوچه ها به پشت نرجس هجوم میارن و زمین میندازنش... یکی از بسته ها از دستش پرت میشه و مستقیم به یکی قندیل ها میخوره. تکۀ بزرگی از قندیل شروع به سقوط میکنه، بعد تکه های بیشتر دنبالش میفتن...موج برخورد قندیل های دیگه ای رو به پایین دعوت میکنه. میخوام به طرف نرجس برم که داد میزنه: نه! کیف مهمتره!
    میخوام کیفو به محمدمهدی بسپارم اما میبینم خیلی زودتر از من دست به کار شده و ازم دور شده. زیر لبم فحش میدم و ادامه میدم. بارها و بارها نوچه هایی که بهم نزدیک میشن کنار میزنم و دیگه بلند نمیشن، اما هر کدوم که میفتن تعداد بیشتری هجوم میارن. به پشت سرم نگاه میکنم میبینم و جفتشون به راه افتادن. با روحیۀ بیشتری راهمو ادامه بدم.
    نوچه ها سعی میکنن به پاهام بچسبن و جلومو بگیرن، ولی برای متوقف کردن من کافی نیست. صدای فریاد و جیغ نرجسو میشنوم. برمیگردم و توقف میکنم.
    حدود پنج متر عقب تر، نرجس شوکه شده، یکبار دیگه روی زمین افتاده... از محمد مهدی خبری نیست...
    و زیر قندیلی که درست کنار نرجس افتاده خون پخش میشه.
    دیگه هیچی دست خودم نیست. نمیفهمم دارم چی کار میکنم، فقط میبینم، میشنوم، دست و پاهامو حرکت میدم و شاید بعدا بفهمم مفهوم همه اینا چی بوده... نمیفهمم چجوری درحالی که بی هیچ دستکشی، دست های نرجسو گرفتم خودمو به تونل رسوندم. ورودی تونل در حال فرو ریختنه و هیچ مواد منفجره دیگه ای دست نرجس نیست. سریع دستمو میکشم. احساس ضعف میکنم اما همراه با نرجس میدوم.
    میدوم و اشک میریزم.
    صدای جیغی گوشامو پر میکنه.
    ***
    به فاطمه و سجاد میرسیم. بالاخره فاطمه تونسته سپرشو فعال کنه و سجادو امن نگه داره، کلید برگشتمون رو...
    دیگه به هیچ به عنوان مهم نیست چقدر دلش میخواد بهمون کمک کنه، ما با زنده موندنش تا یه مدت کوتاه دیگه خوشحال تر میشیم.
    فاطمه سپرشو گسترش میده و فارق از بارش تیکه های سنگی که اطرافمون رو گرفته حرکت میکنیم. خیلی وقته راه اومدیم، کار بچه ها باید تموم شده باشه.
    نیمه های سراشیبی بچه های دیگه رو میبینیم. نقشه درست عمل کرده بود.
    کمی جلوتر از جایی که ایستادیم همون حفره استالکتیت ها و استالاگمیت هاست که قبلا دیده بودم. کیاناز و نگین کوله پشتی ها و لباس های اضافۀ آغشته به مایع اشتعال زا رو روی استالاگمیت ها رها کرده و آتیش زده بودند، نوچه ها رو به پایین کشونده بودن و بعد سر و کلۀ نگهبان پیدا شده بود. دخترا با آتش و خنجر به پایین هدایتش کرده بودند و در آخر نگین پناه گرفته بود تا کیاناز بلندترین جیغ عمرش رو بکشه.
    تا زمانی که مطمئن نشده بودند نگهبان از بین رفته همونجا مونده بودند.
    فاطمه همه رو زیر پناه سپرش میگیره و سجاد کارشو شروع میکنه. میگه: این دفعه خیلی بیشتر طول میکشه. 7 برابر دفعه های قبلی.
    نگین میگه: مگه 6 تا کلن نشدین؟
    سجاد جواب میده: بعدا میفهمین. بذارین تمرکز کنم.
    دقیقه ها بعد من هنوز گیجم. خودمو از افکارم بیرون میکشم و متوجه میشم نرجس با چشم های قرمز داره صحبت میکنه. اصلا کی شروع کردن؟
    _ من باید میرفتم اون زیر... محمد مهدی منو کنار زد... فکر کردم خودشم امنه...
    نگین با ناراحتی تشویقش میکنه: بعد؟ چطور اومدین برون؟
    _ من زیاد دقیق ندیدم، ولی وقتی لیلا دستمو گرفت و راه افتاد هر نوچه ای که تو چند سانتی متری ما بود میمرد.
    کیاناز به قندیل نگاه میکنه و میگه: احتمالا بخاطر این بوده. انگار قندیل قدرتمونو رو تقویت میکنه. هر چی که باعث میشه لیلا با لمس کردن جون کسیو بگیره اون موقع به فاصله های بیشتر کشیده شده.
    با گلوی خشکم رو به سجاد میگم: چقدر مونده؟
    جواب میده: تقریبا تمومه. تقریبا.
    بلند میشیم. همه مون آماده ایم.
    به فاطمه میگم: تو زودتر برو. زخمی شدی.
    رد میکنه: به سپر احتیاج دارین.
    _ الان زیاد مهم نیست. ریزش سقف تموم شده، خبری از نوچه های زنده مونده نیست. اومدن ماام زیاد طول نمیکشه.
    با تردید قبول میکنه.
    نگاه اخرمو به قندیل میندازم و سجاد به فاطمه اشاره میکنه که رد بشه. با لرزش هوا متوجه میشم سپر محو شده و بعد نگین داخل میره. تو همین موقع یبار دیگه غرشی میپیچه.
    برای اولین بار نمیترسم. هنوز زنده ست، ولی چیزی برای نگران شدن نیست. دستامو مشت میکنم و از بچه ها میخوام سریع تر رد بشن. نرجس خودشو به داخل میندازه، کیاناز به داخل میفرستم و نگاه آخرمو به عقب میندازم. نگهبان، در حال سوختن، و فقط با دو پای چنگگدار باقی مونده از تموم پاهاش، شروع به قل خوردن میکنه. خودمون به داخل میندازم و سجاد بدون معطلی از اون طرف شروع به بستن پرتال میکنه. در حالی که کیف روی دوشم رو دو دستی گرفتم عقب عقب میرم.
    قبل از اینکه پرتال بسته بشه یکی از چنگک ها و بعد قسمتی از تنه و در نهایت سر هیولا از پرتال رد میشه. در کسری از ثانیه چنگکش از جلوی صورتم میگذره و بعد صدای ناله ی بلندی دلم رو ریش میکنه. پرتال بسته میشه و تیکۀ کنده شدۀ هیولا جلوی پاهام میفته. سرمو بلند میکنم و کیاناز رو میبینم که به خون ریخته شده روی دستاش زل زده. خون از خط عمیقی که از روی قلبش گذشته فوران میکنه...


    سخن پایانی: بله... سه نفر مردن تا فهمیدم بازم تمدید شده
    به امید اینکه لذت برده باشید
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  5. #44
    تاریخ عضویت
    2013/08/10
    محل سکونت
    در هر لحظه در همه جا!
    نوشته‌ها
    613
    امتیاز
    16,585
    شهرت
    0
    2,986
    مدیر بازنشسته
    گروه باتلاق
    اعظم جوری نگاهمون میکرد نگار روح دیده بود. البته من سرزنشش نمیکنم. خودم هم اتفاقاتی را که افتاد را نمیتوانم باور کنم. انگار که خواب دیده بودم.
    گفتم: �اعظم فکر نکنم کسی تا شعاع 5 کیلومتری اینجا باشه که صدای جیغتو نشنیده باشه.�
    همین لحظه بود که فاطمه سراسیمه به کنار اعظم آمد و داد زد که: �چی شده اعظم؟ کی بود؟ از اونجا که وایساده بودم چیزی نمیدیدم.� هنوز پشتش به ما بود و مارا ندیده بود.
    اعظم با دستانی لرزان به ما اشاره کرد و فاطمه درجا چرخید و من و نادر را دید. خشکش زد.
    سریع به خود آمد و شمشیرش را کشید و با عصبانیت پرسید: � شما کی هستید؟ چرا خودتونو به شکل دوستای ما درآوردید؟ من با چشمای خودم دیدم که افتادن تو باتلاق و مردن.� معلوم بود که باور ندارد که من و نادر زنده باشیم. فکری خبیثانه به ذهنم رسید و به سمت نادر برگشتم. او هم لبخند من را بر لب داشت. برگشت و با یک حرکت صاعقه ای به فاطمه پرتاب کرد.
    یادم می آید آن اوایل که به قصر آمده بودم این کار نادر باعث میشد که تا 2 ساعت دور قصر از دست فاطمه درحال فرار باشد.
    فاطمه که شکه شده بود ناگهان فریاد زد:� نـــــادر! وایسا ببینم!� نادرم در حالی که میخندید پا به فرار گذاشت.
    چند دقیقه بعد، پس از اینکه همه آرام شدیم و اعظم هم از شک دیدن من و نادر خارج شده بود و مهدیه هم آمد تا ببیند چه خبر شده، نشستیم و اعظم ماجرای سجاد را برایمان تعریف کرد. من با توجه به چیزهایی که دیده بودم میدانستم مشکل کجاست و تصمیم گرفتم چیزهای که دیده بودم را بازگو کنم.
    - به نظر میاد که جنگل سه لایه داره و این باتلاق یه جورایی مثل دروازه برای این سه لایه عمل میکنه. وقتی ما افتادیم توش اینجور نبود که از دروازه رد بشیم. حداقل من اینجور فکر نمیکنم. بیشتر شبیه این بود که از بیرون داریم نگاه میکنیم. لایه اول که ما الان هستیم لایه ظاهره. جسم ممکنه تغییر کنه اما روح و باطنش نه. دو لایه بعد به ترتیب باطن و روح موجوداتن.
    نادر گفت: �با توجه به چیزایی که دیدیم و گفتید من فکر میکنم هر کی از این بخوره 3 بعد وجودیش از هم جدا میشه و اون حیوون درونش توی طاهر بروز میکنه – خنده ای کرد و ادا مه داد – یادتونه ت شهر قبلی سجاد هی بالا پایی میپرید. فک کنم توضیحشو یافتیم.� و از خنده پهلویش را گرفت.
    گفتم: با توجه به اینکه سجاد قورباغه شده، فکر کنم بتونیم بگیم شرایط نگهبانم همین طور بوده. شاید اونم زمانی ادم بوده؟
    مهدیه فکری کرد و گفت:� منطقیش اینه که اگه 3 تا بعدم از هم جدا بشن بازم باهم در ارتباط باشن. اگه نتونیم یه حیوونو کنترل کنیم باطن و روحشو که میتونیم. تو میتونی از قدرتت روی اون دوتای دیگه استفاده کنی علیرضا؟ مخصوصا اینکه احتمل میدیم ادم بوده باشه؟�
    فکری کردم و گفتم:� نمیدونم. میدونم که باید حداقل یه چیزی باید باشه که بتونم لمسش کنم که بتونم روش تاثیر بزارم. هیچ ایده ای ندارم که چی کار دیگه ای میتونیم بکنیم. فاطمه چرا ساکتی رِئیس؟�
    فاطمه از اول بحث ساکت بود و چیزی نگفته بود. کمی دیگر گفت:� داشتم با توجه به چیزایی که فهمیدیم گزینه هامونو بررسی میکردم. تنها کاری که فعلا میتونیم انجام بدیم اینه که علیرضا تنها بره لایه سوم تا نگهبانو قانع کنه که باهامون همکاری کنه و امیدوار باشیم که اونجا باطنشون قابل لمس باشه. بعد ما چهارتا هم این بیرون سعی کنیم شیره رو به دست بیاریم و صبر کنیم تا علیرضا برگرده.�
    چاره ای نداشتیم و من تنها کسی بودم که شانسی برای انجام این کار داشت. پس موافقت کردم.
    ناگهان باتلاق شروع به درخشیدن کرد. سریع از جا پریدم و گفتم: �دروازه داره باز میشه. قبل اینکه نگهبانو مجبور بشید بکشید سه ساعت بهم مهلت بدید. زمان نداریم. برام دعا کنید.�
    فاطمه زد:� صبر کن...� اما من پریده بودم.
    اول فکر کردم که دارم غرق میشوم. اما بعد اطرافم را نوری فرا گرفت. محیط اطرافم غیر قابل توصیف بود. هم زیباترین چیزی بود که دیده بودم هم زشت ترین. دست راستم دشتي بود كه نوري نامعلوم روشنش كرده بود و در دست چپ آسمان تاریک، درختانی بلند، پیچک هایی که دور تنه ی درختان پیچیده بود و آنها را به هم وصل میکرد. اما در عین حال زشتی و سیاهی اینجا و آنجا دیده میشد. وقتی باطن را میبینید، دید جدیدی پیدا میکنید. فکر کنم برای باطن دنیا بودن، با آنهمه گناه و خیانت – اوهوم مجید اوهوم- طبیعیه. به اطرافم نگاه کردم. کمی دورتر دروازه سنگی را دیدم. با خودم گفتم:� لابد راه ورودی لایه سوم همونه..�
    قدم زنان به سمت آن رفتم. طاق عجیبی بود. در دهانه آن حاله هایی سفید موج میزد. انگار روح ها را میتوانستم از این طرف هم ببینم. ناگهان چیزی پشت سرم با صدایی بلند بر زمین افتاد. آرام برگشتم و موجودی را دیدم که انگار از ارتش سائورون بیرون آمده بود. �آره محض اطلاعتون بگم من ارباب حلقه ها رو خیلیم دوست دارم. � چهار نعل داشت به ست من میدوید. من جنگجو بزرگی نبودم و میدانستم در جنگ تن به تن با این چیز شانس پیروزیم به نازکی تار موست. پس عاقلانه ترین تصمیم را گرفتم. به سمت دروازه دویدم.
    نزدیکای دروازه که رسیدم صدایش توجهم را به خود جلب کرد. همان طور که میدویدم به عقب نگاه کردم. ترس را در چشمانش دیدم و سرش را تکان میداد. انگار میخواست جلو من را از رفتن به داخل دروازه بگیرد. اما من سرعتم بیشتر از آنی بود که بتوانم توقف کنم و با آخرین نگاه به او چشمان اندوهگینش را دیدم پیش از اینکه به درون دروازه پرتاب شوم.
    آن طرف دروازه به معنای واقعی کلمه هیچ چیز نبود. هیچِ هیچ. مانند این بود که در فضای خلا شناور شده بودم.
    تقلا کردم.
    سعی کردم دستم را به چیزی برسانم تا آنرا بگیرم.
    سعی کردم شنا کنم. نه میتوانستم برگردم و نه به جلو بروم.
    هر چه بیشتر تقلا میکردم بیشتر معنی نگاه آن موجود را میفهمیدم.
    روح برای چشم ما نیست.
    اصلا از اول هم من نمیتوانستم و قرار نبود که بتوانم به لایه سوم بیایم.
    اشکی از گوشه چشمانم پایین آمد.
    صورت تمامی دوستانم پیش چشمانم ظاهر شد.
    دوستانم که زندگیشان به موفقیت ماموریت من بسته بود.
    صورت گروهم در بیرون. فاطمه، اعظم، نادر و مهدیه.
    من شکست خورده بودم.
    .
    .
    �بچه ها... ببخشید.�
    ویرایش توسط Fateme : 2016/05/12 در ساعت 21:56
  6. #45
    تاریخ عضویت
    2012/12/02
    نوشته‌ها
    319
    امتیاز
    24,777
    شهرت
    0
    1,781
    تایپیست
    بی توجه به بحث فاطمه و مهدیه به چاله ی کوچک و پر از آب زیر درخت بیدمجنون زل زده ام. چجوری یه چاله ی آب اینجا وجود داره؟ اونم بدون هیچ بارونی؟ بی حوصله سری تکان میدهم و بیخیال میشوم. به فاطمه و مهدیه نگاه میکنم که بدون هیچ خستگی ای برای بار دهم بحث های قبلی را از سر گرفته بودند. اوایل منو نادر هم توی بحث ها شرکت میکردیم ولی وقتی که همین بحث برای بار پنجم و ششم و تا دهم دوباره تکرار شد من خودمو کنار کشیدم و نادر بدون هیچ حرفی به سراغ پتوی باربی سالم اما پر از لکه های گل رفت و خوابید.
    -بهترین راه اینه که بازم منتظر علیرضا بمونیم!
    -بیشتر از این نمیتونیم مهدیه. اختلاف زمانی برزیل و پاریس و در نظر بگیر. درسته که الان اینجا کله ی سحره ولی اونجا الان نزدیکای ظهره. ما باید هرچی زودتر شیره رو پیدا کنیم. علیرضا اگه قرار بود بیاد تا الان میومد.
    -شاید علیرضا الان به کمک مون احتیاج داره، بهتر نیست بریم بعد سوم و بهش کمک کنیم؟ اگه از اون راه بتونیم موفق بشیم خیلی راحت شیره رو میتونیم به دست بیاریم.
    -وقتی که علیرضا نتونسته به نظرت ما میتونیم؟ اون قدرتش متقاعد کردنه، از بین ما فقط اونه که شاید بتونه یه تاثیری روی یه روح بذاره. ما نمی تونیم با یه روح بجنگیم!
    -ولی باید تموم سعی مونو بکنیم. ما نمی تونیم اونو ولش کنیم.
    مهدیه بعد از زدن این حرف با بغض روی زمین می نشیند و زانوانش را بغل میکند. فاطمه کنارش می نشیند و دستش را روی شانه اش می گذارد و با ناراحتی میگوید: �میدونم چی میگی. منم هیچ دوست ندارم که یه دوست و تنها ول کنم، ولی الان اولویت ما تموم کردن ماموریتمونه. باید به هر قیمتی که شده این شیره رو به دست بقیه برسونیم.�
    مهدیه بدون هیچ حرفی به روبرو خیره میشود و سری تکان می دهد.
    خب انگار بالاخره این بحث داره به نتیجه میرسه! منو نادر زودتر از مهدیه و به سختی قبول کردیم که انجام این ماموریتو به نجات یکی از همگروهی ها مون ارجحیت بدیم. آهی میکشم و به نادر خواب نگاه میکنم. در خواب مشغول زمزمه کردن چیزهایی نامفهوم است.
    دوباره به آن چاله ی آب نگاه میکنم و فکر میکنم که چجوری این چاله ی آب اینجا به وجود آمده است. با دقت مشغول نگاه کردن به چاله هستم که ناگهان قطره ای آب می بینم که در چاله می افتد، و قطره ای دیگر، و یک قطره ی دیگر. با کنجکاوی به شاخه های بالای سرم خیره میشوم. این آب از این درخت به بیرون می چکد؟ اوه خیلی جالبه. مث این میمونه که درخت داره گریه میکنه.
    بقیه را صدا میزنم. مهدیه و فاطمه به سمتم می آیند. نادر بدون هیچ واکنشی تنها یک غلت میزند و از آن طرف میخوابد. به چاله ی آب اشاره میکنم و موضوع را تعریف میکنم.
    فاطمه چشم هایش را می چرخاند و میگوید: �توی این موقعیت تو داری به اینکه یه درخت میتونه گریه کنه یا نه فکر میکنی؟�
    شانه ای بالا می اندازم و میگویم: �بهرحال بهتر از زل زدن به حرف های ناتموم شما دوتاست!�
    فاطمه دهانش را باز میکند که جوابم را بدهد که ناگهان مهدیه با هیجان می گوید: �وااای، اینجا رو ببین! رنگ قطره های آب قرمز شدن. انگار الان شیره ش داره توی آب میریزه.�
    منو فاطمه به آب زل زدیم. مهدیه درست میگفت، قطره هایی قرمز درحال ریختن در حال چاله ی آب بودند. هر قطره ی قرمزی که در آب می افتاد با پیچ و تابی در تمام آب پخش میشد، به طوری که تا چند ثانیه ی بعد تمام آب های چاله به رنگ قرمز خوشرنگی در آمدند.
    فاطمه زیر لب زمزمه کرد:� شما هم میبینیدش؟� من و مهدیه سری تکان دادیم، شکل مبهمی توی آب تشکیل شده بود. شکل بدن یک زن با موهای بلند. به شکل زل زدم. کم کم احساس میکردم که سرم سنگین می شود. هیچ چیزی از اطراف نمیتوانستم بفهمم. چشمانم سیاهی میرفت و سرم به شدت درد میکرد. ناگهان چنان سردرد شدت گرفت که برای چند ثانیه چیزی نمی توانستم بفهمم یا حس کنم. سردرد کم کم کمتر شد، تا اینکه در آخر از بین رفت. فضای سفید اطرافم کم کم شفاف تر میشد تا اینکه به طور کل از بین رفت. پلکی زدم و ناگهان خودم را چشم در چشم یک جفت چشم سیاه دیدم. میخواستم از ترس عقب بپرم، اما نتوانستم پاهایم را تکان بدهم. دهانم را باز کردم که تا شخص روبرویم را سوال پیچ کنم. اما با کمال تعجب یک صدای دیگر از حنجره ام بیرون آمد و با یک زبان غریبه که به طرز عجیبی میتوانستم آن را بفهمم یک سوال دیگر پرسیدم.
    -نمیشه نری؟
    صدایم از شدت گریه می لرزید. پسر با مهربانی دستانم را گرفت و با صدای آرامی گفت: �میدونی که باید برم. وظیفه مه. دو سال مثل برق و باد میگذره و اون وقت من کنارتم.�
    وظیفه! چه واژه ی بی معنی ای. هر واژه ای که منو از اون دور میکرد بی معنی بود. لعنت به هرچی مسئولیت و وظیفه. دیگر نمی توانستم تحمل کنم که بیشتر از این به چشمانش نگاه کنم. چشمان مهربانش. چطور میتوانستم دو سال بدون این چشم ها زندگی کنم؟ دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. بیشتر از این نمی توانستم تحمل کنم. به سرعت چرخیدم و از او دور شدم و دستانم را روی دهانم مشت کردم تا صدای هق هق گریه ام را خفه کنم. به او پشت کردم و بدون هیچ خداحافظی از او را ترک کردم. میدانستم که فردا صبح می رود و این آخرین باری خواهد بود که او را خواهم دید.
    ناگهان سفیدی ای اطرافم را فرا گرفت و دیدم را کور کرد. با تمام شدن این سفیدی زنی را دیدم که کنارم نشسته بود. زن به کاسه ای اشاره کرد و پرسید: �خب؟ این واس چی خوبه؟�
    -برای کمک به بچه ها وقتی که برای اولین بار میخوان ببینند که به چی تبدیل میشند.
    -و از چی درست شده؟
    -جلبک درختی، پوست درخت گردو، چشم قورباغه، پوست مار، انبه ی له شده و آب مخصوص.
    -چجوری باید اینو بخورند؟
    -باید کنار درخت مادر اینو سربکشند.
    زن سری تکان می دهد و به کاسه ی دیگری اشاره میکند.
    -این واس چی خوبه؟
    -برای درست کردن توهم.
    -از چی درست شده؟
    دهانم را باز میکنم تا جواب بدهم که ناگهان صدای شیپوری را می شنوم. صدای شیپور آماده باش. و بلافاصله بعد از آن صدای شیپور دیگری بلند میشود. صدای شیپور جنگ. احساس میکنم که رنگ صورتم می پرد. با زانوانی لرزان به سرعت از جایم بلند میشوم و بدون توجه به فریادهای زن از چادر به بیرون میدوم. میان افراد قبیله ام که در حال دویدن به سمت میدان اصلی هستند به سختی راهم را باز میکنم و به سمت چادر فرمانده میروم. مادرم را در چادر پیدا میکنم که درحال آماده کردن زره چرمی پدرم است. میخواهد از چادر بیرون برود که دست او را میگیرم و با ترس میپرسم: �مامان؟ چی شده؟ چرا شیپور جنگو زدن؟�
    مادرم با نگرانی میگوید: �جدا شده ها. به نظر میاد به اندازه ی کافی قوی شده اند که دوباره بهمون حمله کنند.�
    -قراره جنگ بشه؟ پس ساشا چی؟ چه بلایی سر اون میاد؟ یه هفته ی دیگه دو سال اون تموم میشه، باید یکی بره جای اون.
    -جنگ نمی تونه زیاد طول بکشه، اونا ضعیفن. شاید تا آخر هفته جنگ تموم بشه.
    و دستش را از دستم بیرون میکشد و من را مبهوت رها میکند تا زره را با سرعت به میدان برای پدرم ببرم.
    جدا شده ها قوم و خویشی بودند که ده سال قبل شورش کردند. زمانی که من تنها یک بچه ی کوچک بودم. آنها مخالف ادامه ی این ماموریت قبیله ای بی فایده بودند. طی خیانتشان به عهدی که بسته بودیم افراد زیادی کشته شدند تا اینکه قبیله را کامل ترک کردند. بعد از آن از هر موقعیتی که میتوانستند استفاده میکردند تا به ما حمله کنند تا بتوانند زمین هایمان را بگیرند. زمین ها و درخت هایمان را. آب مخصوص مان را. و ما با تمام قدرت تا به حال توانسته بودیم آن ها را عقب نگه داریم. آخرین باری که به ما حمله کرده بودند ده سال قبل بود. آن زمان من بچه ی کوچکی بودم ولی یادم است که چنان شکست سختی خوردند که تعداد اندکی از آن ها باقی ماند. آن قدر کم که جرات حمله ی دوباره به ما را نداشتند.
    با قدم هایی لرزان به سمت میدان اصلی میروم. آره مادر درست میگفت، اونا ضعیفن، حتما تا آخر هفته جنگ تموم میشد. فقط چند روز طول میکشه...
    آخر هفته جنگ تموم نشد. هفته ی بعدش هم همینطور. یک ماه بعدش هم همینطور. دو ماه... پنج ماه...هشت ماه.... ده ماه... و بالاخره بعد از یک سال و یک ماه جنگ تموم شد. با یه عالمه تلفات. بیشتر از نصف مردان قبیله کشته شدند تا جدا شده ها عقب نشینی کردند.
    تمام اتفاقات این یک سال و یک ماه مانند فیلمی که روی دور تند گذاشته اند از جلوی چشمانم می گذرد، تا اینکه متوقف میشود. درحال نگاه کردن به چشمان پدرم هستم. دستانش را محکم گرفته ام و التماس میکنم.
    -پدر، خواهش میکنم! یه نفر دیگه رو بفرستین به جای ساشا. اون دو سالش تموم شده.
    پدرم با ناراحتی سرش را تکان میدهد.
    -نمیشه. مردان زیادی کشته شدند. فقط چنتا شیر و یوزپلنگ باقی موندن، نمیتونم روی از دست دادن حتی یکی از اونا ریسک کنم.
    -خواهش میکنم پدر. هرچقد که اون بیشتر اونجا بمونه بیشتر احتمال این پیش میاد که کاملا دیوونه بشه.
    من منی میکنم و با عجله ادامه میدهم: �من داوطلب میشم که جای اون برم. لطفا پدر!�
    -نمیشه. تو یه گربه ای. فقط یه یوزپلنگ یا شیر میتونه بره. حتی اگه میتونستی هم تو آموزش های لازم واس انجام اینکارو نداری. نمیتونی طاقت بیاری.
    -پدر!
    -بسه دیگه، ادامه نده.
    پدرم با تحکم این حرف را میزند و به من پشت میکند و از من دور میشود. با چشمانی گریان به آسمان خیره میشوم. چیکار میتوانم انجام بدهم؟ حتی اگر هم بخوام نمیدونم که چجور باید جایگزین ساشا بشم.
    فضای اطرافم دوباره سفید میشود. همان شب است و پشت دیواره ی پشمی چادر پدر و مادرم ایستاده ام و به حرف هایشان گوش میدهم.
    -یعنی فقط دو راه وجود داره؟ یا اینکه روح قانع بشه که خودشو جمع و جور کنه، یا اینکه ظاهر و باطن باهم رودر رو بشن؟
    -یا به عبارتی فقط یه راه. تا حالا هیچ کسی نتونسته با روح حرف بزنه. هرکسی که به اون قسمت رفته دیگه برنگشته.
    -و اگه اون شخص عقل شو از دست بده چجوری میخوای توی آینده راضیش کنی که پست نگهبانی شو به یکی دیگه بده؟
    صدای آه پدرم را میشنوم.
    -با کشتنش.
    قلبم از حرکت می ایستد. دستم را محکم روی دهانم میگذارم تا کنترلم را از دست ندهم. آن ها چه داشتند میگفتند؟ پدر و مادر خودم درمورد کشتن ساشا حرف می زدند؟ آن هم با دانستن حسی که به او داشتم؟ به زحمت صدای مادرم را می شنوم.
    -چطور میشه همچین حیوونی و کشت؟ شاید باطن و ظاهرشو بتونیم بکشیم ولی روحشو؟
    -درسته نمیشه بلایی سر روحش آورد. توی گذشته هم یه بار همچین اتفاقی افتاد. مردم قبیله به هیچ صورتی نمی تونستند از پس همچین جونوری بربیاند. خیلی ها کشته شدند تا اینکه تونستند کشف کنند که برای کشتن همچین چیزی نیازه که از هر دو طرف بهش حمله کنند. ظاهر و باطن باهم. تا وقتی که از یه طرف بهش حمله میکردند اونقدر قدرت داشت که هیچ کسی نمی تونست از پسش بربیاد. ولی از هردوطرف گیج میشه. هرچی باشه اون یه شخصه و نمیتونه دو جا همزمان بجنگه.
    دیگر طاقت شنیدن بیشتر را ندارم. عقب عقب از چادر دور میشوم. تصمیمم را گرفته ام، الان میدانم که چه کاری میخواهم انجام بدهم. زمانی که قصد دویدن به سمت چادرم را میکنم آخرین جمله ی پدرم را می شنوم. �هراتفاقی که بیوفته، زنده بمونه یا نه، جنگل همیشه به یه نگهبان نیاز داره.�
    درحالی که گریه میکنم به سمت چادرم میدوم. بدون هیچ سر و صدایی وسایلم را جمع میکنم. مقداری غذا برمیدارم و راه می افتم به سمت آن جنگل نفرین شده. راه مخفی ورود به آن را میدانم. یک دریچه ی کوچک روی زمین که برخلاف آن یکی در برای ورود به هیچ تشریفات و مراسمی نیاز ندارد.
    فضای اطراف دوباره سفید میشود و سپس محو. خودم را در جنگل می بینم. شب است. گم شده ام. هوا سرد است. دستانم را بهم میمالم و در آن ها میکنم. صدای آبی را از روبرو میشنوم. با کنجکاوی از میان درختان به دنبال منبع صدا میروم. به محوطه ی سرسبز و کوچکی میرسم. چاله ی کوچکی پر از آب روبرویم است. به سمت آن میروم و زیباترین چاله ی آبی که میتواند وجود داشته باشد را جلوی چشمم می بینم. این صدای آب مجذوب کننده از این چاله ی بسیار کوچک آب به گوش میرسد؟ مجذوب شده جلو میروم و کنار آن زانو میزنم. به آب درخشان جلوی چشمانم خیره میشوم و تصویر خودم را در آن می بینم. ناگهان مسحور شده و بدون هیچ تفکری دستم را در آب فرو میکنم و مقداری از آن را میچشم. آب می تواند مزه ای داشته باشد؟ اگر میتواند خوشمزه ترین آب تمام عمرم را چشیده ام. ناگهان درد عمیقی در سینه ام می پیچد. گلویم... گلویم به شدت میسوزد. آیا آتش گرفته است؟ میخواهم دستم را بالا ببرم و گلویم را چنگی بزنم، ولی نمی توانم. بدنم درحال خشک شدن و سنگین شدن است. حس میکنم که کش می آیم، استخوان هایم خورد میشود. بزرگ و بزرگ تر میشوم. موهای بلند روی شانه ام را حس میکنم که بلند تر می شود و در هم میپیچد و پیچ و تاب میخورد و از همه طرف بر روی زمین می افتد. پاهایم در زمین فرو میرود و رشته رشته میشود. دست هایم بالا میرود، شاخه شاخه میشود و با موهام پیوند میخورند.
    در اوج درد ناگهان درد قطع میشود. سعی میکنم که دستم را تکان دهم، ولی نمی توانم. چه اتفاقی افتاده است؟ به برکه ی روبرویم زل میزنم. کم کم درحال خشک شدن است ولی در آخرین لحظه میتوانم تصویرم را ببینم. ولی این تصویر من بود؟ من به یک درخت تبدیل شده بودم؟ شوک زده میشوم، سعی میکنم تا خودم را از این قفس چوبی رها کنم... ولی نمی توانم... احساس میکنم قلبم تکه تکه میشود. من یک احمق واقعی هستم. قصد نجات او را داشتم که خودم نیز اسیر شدم. اسیر این جنگل نفرین شده. با درک شکستم قطره ای اشک از جایی که زمانی چشمانم بوده است می چکد و در چاله ی آبی که دیگر خشک شده است می افتد.
    فضای اطرافم دوباره سفید میشود. این بار سرم دوباره به شدت درد میگیرد. از شدت درد دندان هایم را بهم فشار میدهم و چشمانم را محکم می بندم. کم کم درد کمتر میشود. با خوشحالی متوجه میشوم که میتوانم بدنم را تکان بدهم. چشمانم را باز میکنم و میخواهم بلند شوم که به دنبال ساشا بروم که ناگهان چشمم به فاطمه و مهدیه می افتد و حقیقت مانند چماقی بر سرم برخورد میکند. به سمت چاله ی کوچک آب برمیگردم و آن را خشک میابم. با بهت به چاله ی خشک زل میزنم که ناگهان قطره ای در چاله می افتد. به شاخ و برگ بالای سرم نگاه میکنم و قطره ی دیگری را میبینم که درحال افتادن است.
    به فاطمه و مهدیه نگاه میکنم. آن ها نیز گیج به اطراف نگاه میکنند. با صدایی آرام میپرسم: �شما هم دیدین؟�
    مهدیه با چشمانی پر از اشک سرش را تکان میدهد و فاطمه تنها با مهربانی دستش را روی تنه ی درخت میگذارد.
    -اون چی بود که ما دیدیم؟
    فاطمه به سوالم پاسخ میدهد: �گذشته ی این درخت. �
    مهدیه میپرسد: �اون قبیله ای که توش زندگی میکرد همون قبیله ی گرگ ها و شیرها بود؟ �
    سری تکان میدهم. نکته ای که یادم رفته بود قبلا بگویم را به خاطر می آورم و میگویم: �فقط گرگ و شیر نبودن. اونا یه جور درجه بندی داشتن. یوزپلنگ، شیر، گرگ، گربه و روباه و چنتا چیز دیگه. اونا طبق حیوونی که میتونستن بهش تبدیل بشند وظیفه ی خاصی و توی قبیله داشتن. مثلا شیر و گرگ مسوول حفاظت از قبیله بودن. �
    فاطمه نتیجه گیری ای میکند: �پس اون قبیله توی گذشته به جز محافظت از جنگل خودشونو قربانی میکردن که نقش نگهبان جنگلو به عهده بگیرند. یعنی اون پسر هنوزم نگهبانه؟ �
    با تاسف سری تکان میدهم که احتمالا همینطوره.
    -پس چرا دیگه اون قبیله کسیو برای جایگزینی اینجا نفرستاد؟
    کمی فکر میکنم. � با اون پسر شیری که حرف میزدم حرفی از اینکه خودشون جایگزین نگهبان میشدند نگفت. ولی گفت که قبلا یه وظیفه ی دیگه داشتند که با مرور زمان دیگه نتونستند بهش عمل کنند. احتمالا منظورش به این بوده. اون زمون این پسر- ساشا- باید اونقد دیوونه شده باشه که فقط راه کشتنش براشون باقی مونده بوده. ولی احتمالا از بس تعدادشون کم شده بوده رئیس قبیله نتونست به خودش اجازه بده که روی از دست دادن اشخاص دیگه ای برای انجام این کار ریسک کنه.�
    مهدیه زیر لب زمزمه میکند: �حالا ما چیکار کنیم؟ � و با درماندگی به ما خیره میشود.
    فاطمه لب هایش را بهم فشار میدهد و با قاطعیت میگوید: �باید اونو به آرامش برسونیم. یادتوته پدرش چی میگفت؟ دو گروه میشیم و از هردوطرف بهش میکنیم.�
    ویرایش توسط JuPiTeR : 2016/05/12 در ساعت 23:16
  7. #46
    تاریخ عضویت
    2013/08/20
    محل سکونت
    اراک
    نوشته‌ها
    252
    امتیاز
    10,379
    شهرت
    0
    1,022
    کاربر انجمن
    وقتی تا گردن فرو رفتم، میدونستم که غرق نمیشم اما بازهم بدنم بی اختیار مقاومت میکرد و مجبور بودم هی به خودم یاداوری کنم که این پایانی نیست که انتظارتو میکشه. و بعد چشمامو بستم یه نفس عمیق کشیدم و خودمو پایین کشیدم. اول حس خفگی بهم دست داد اما کم کم نور سفیدی تمام اطرافم رو گرفت و همینطور زیاد و زیاد تر شد و بعد کم کم به نو سبز ملایمی تبدیل شد که مستقیمن از اسمان روی من که به پشت روی چمن خوابیده بودم میتابید. گرم بود و لذت بخش، دلم نمیخواست بلند شم، حتی یک لحظه خواب جبران تمام بیخوابی هام رو میکرد، پلکم گرم شده بود که صدای جیغ بلندی از جا پروندم و نادر رو دیدم که دو قدم ان طرف تر مثل من گیج و از خواب پریده نشسته بود.
    پرسیدم:" تو هم شنیدی؟ مثه جیغ ادم بود."
    نادر سر تکان داد." اوهوم، مثه جیغ یه زن بود.از سمت پایین تپه، سمت راست تو."
    نگاهی به ان سمت کردم که محوطه بازی بود و نقاط متحرکی که خیلی دور تر از ما بودند." بریم یه نگاهی بکنیم؟"
    بلند شدم و تکه های چمن رو از شنل مشکیم تکوندم. تا اونجایی که یادم میومد قبل از اینکه خودمو تو باتلاق غرق کنم با وجود اون گرما و رطوبت تنم نبود. هرچند وقتی قبول کرده بودم که چنین جایی زیر خروارها گل وجود داره، یه شنل اضافه چیزی نبود که مشکل زیادی ایجاد کنه.
    راه زیادی رفتیم و نکته عجیب این بود که تقریبن هیچ درختی اونجا نبود، زمین پر بود از چمن و انواع گل های کوچک بند انگشتی اما درخت، نه حتی یکی از کوچکترینشون. و برحسب اتفاق ما به همین یک رقم نیاز داشتیم. وقتی نزدیکتر شدیم تونستم چند نفر رو ببینم که همون جایی که صدا ازش میومد جم شده بودن. اونجا زمین صافی بود پر از یه نوع گل بنفش که تا زانوم میرسید و وسطش پنج تا کنده درخت که اون ادما روشون نشسته بودن. وقتی به مرز زمین گلها رسیدیم نادر گفت:" فک کنم بهتر باشه قبل از اینکه بریم توی گلها ازشون اجازه بگیریم شاید ملکشون باشه دوست نداشته باشن واردش بشیم."
    -"درسته، اون وقت توی دردسر بزرگی میوفتیم." و فریاد زنان دستم را بلند کردم و تکان دادم" هــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــی! سلام! شما هم صدای جیغ رو شنیدید؟" هر پنج نفر سرشون رو برگردوندن و یکیشون هم از روی کنده بلند شد و دست تکان داد"بله، دوست ما ان جیغ را کشید. جیغ شادی برای به دنیا امدن دو سنجاب کوچک. به ما ملحق شید. " و دستش را به سمت خودش جمع کرد.
    گلهای روبه‌رویمان انگار که چرخ داشته باشند کنار رفتند و راه کوچکی برای عبود دو نفر باز شد و ما جلو رفتیم. احساسی شبیه آلیس داشتم در سرزمین عجایب. نصف ان راه را که رفتیم توانستم کاملن ان پنج نفر را ببینم، دو زن و سه مرد بودند. با موهای بلند سبز تیره و لباسهای یک تکه بلند. همان مرد اولی دوباره بلند شد و این بار متوجه شدم که چقدر قدش از ما بلند تر است لباسش سبز بود با طرح های گرد بنفش که زیر نور سبز برق میزد. دستهایش را به هم زد و دو کنده کوچک از زمین رشد کردند و او به کنده ها اشاره کرد و گفت:" بنشینید کودکان! مهمان من باشید، گمان کنم تازه به این مکان امده باشید، پس نیاز به معرفی دارید. نام من جابوتیکابا ست، یا انگور برزیلی" و اشاره کرد به زن کنار دستش که لباسش طرح هایی که میوه ای شبیه لیمو داشت "ایشون خانم ابیو" لباس مرد کنار دست خانم ابیو طرح های سرخ و صورتی داشت."اقای اناتو." و زنی که کنارش نشسته بود و لباسش طرح های دوک مانند سبز داشت " خانم سیبا پنتاندرا" و مرد عبوس سراسر سبز پوش کنارش هم " اقای آربل دلا مورته،" و ارام خم شد و از کنار کنده خودش حوله ای بیرون اورد و ان را باز کرد. دو بچه گربه ناز دا خل انرا به مانشان داد. "این هم دو سنجاب جدید. خوب شما چه جور درختهایی هستید؟"
    نادر یکدفعه گفت:"ما؟ ما که درخت نیستیم ادمیم."
    چهره جابوتیکابا درهم رفت " چطور ممکنه؟ شما کاملا شبیه ما هستید و درخت نیستید؟ نمی خواهید بگویید که زاغید، یا سوسک شاخی؟"
    مثا اینکه این ادم های عجیب و غریب چیزها رو با اسمای متفاوتی میشناختن. تا اینجا خیلی چیزهای عجیب و غریب دیده بودم ولی حالا میبایست نقش یک درخت هم بازی کنم.
    سریع پریدم وسط:" نه اقا. ما نه زاغیم، نه سوسک شاخی. ما پیشتازیم یه گونه کمیاب گیاهی. با این حال ما عمر کمی داریم مگر اینکه یه درخت که هم درخت باشه و هم نباشه رو پیدا کنیم و بچسبیم بهش و از شیره اش بخوریم."
    ابروی اقای اربل دلا مورته بالا پرید" یه جور انگلید؟ نکنه انجیر معابد؟"
    واقعن نمیدونستم چی بگم تا اوضاع خراب نشه:"بله اقا ما انجیر معابدیم. ولی ما هیچ خطری برای شما نداریم لطفن بهمون بگید کجا میتونیم یه درخت با برگ و چوب پیدا کنیم؟ زندگی ما و دوستامون به این درخت بستگی داره."

    خانم ایبو به سمت همونجایی که ازش اومده بودیم اشاره کرد. " پشت اون تپه درختی وجود دارد که درخت نیست، راه نمی رود، سخن نمی گوید و نمی بیند، از همه ما عمر بیشتری داره و منتظر ایستاده. شاید شما انتظارش رو تموم کنید. اما مواظب باشد که هیولایی که شبیه هیچ جانوری نیست خودش رو مالک این درخت میدونه و خطرناک تر از اونه که تصورش رو کنید."
    نادر بلند شد و گفت"ممنونیم. دوستامون منتظرمونن. معذرت میخواییم ولی باید عجله کنیم."
    منم بلند شدم و از همون راهی که اومده بودیم برگشتیم.
    ***
    وقتی انقدر دور شدیم که نتونن ببیننمون. با طناب نادر رو به خودم بستمو بلند شدم. از تصور انجیر معابد پرنده خندم گرفت. سرعتم رو زید کردم و دنبال یه درخت گشتم.تپه رو که رد کردیم. نادر فریاد زد و با دستش درخت رو بهم نشون داد. شاید اصلن شبیه درخت نبود، یه تنه بی نهایت بزرگ که ریشه هاش توی اسمون بود و چترش روی زمین پهن شده بود. تنه شاید پونزده متر قطر داشت . چترش هم دایره ای به قطر بیست متر رو پوشش میداد و برگهای هر شاخه با شاخه دیگه متفاوت بود. بعضی از برگها شبیه درخت هایی بود که هر روز میدیدم و بعضی ها رو تا حالا ندیده بودم. نادر با طناب پایین تر از من اویزون بود پس خیلی اروم ارتفاعمو کم کردم تا روی زمین وایسه و بعد سریع نشستم.
    کمانم رو زه کردم و تیر رو اماده نگه داشتم. هیولا یا نگهبان قطعن اینجا بود. نادر هم اماده باش ایستاده بود و به درخت زل زده بود. هیچ ایده ای نداشتم که باید چه کار کنم. حتی نمیدونستم نگهبان چه شکلی داره؟ برتری کامل با نگهبان بود. شاید حالا هم ما را زیر نظر داشت و منتظر بود تا حمله کنه.
    -"شاید باید بریم نزدیک تر؟ ده دیقه ام از ده گذشته" با سر موافقت کردم. جلو رفتن تنها کاری بود که میتونستیم انجام بدیم. به محض اینکه به یه متری چتر رسیدیم، نادر با تعجب به تنه درخت خیره شد و با دست قسمتی رو نشون داد. جایی نزدیک به اسمون روی تنه چیزی داشت تکون میخورد، پیچک ها و پوست درخت کنار رفتن و تونستم موجود انسان مانندی با قدی در حدود دو متر و نیم که پوست خاکستری و سبز، و به جای دست چپش تیغه غول اسای براقی شبیه به شمشیرداشت، رو ببینم. پاهاش رو به اسمون بود و سرش رو به زمین. مردمک عمودی چشمهای موجود دقیقن روی ما دوتا قفل شد و به خودش تکونی داد و پیچکها و رونده هایی که به درخت چسبونده بودنش رو کند. مثل اینکه مدتها بود که کسی اینجا نیومده بود. موها و ریش بلند و سفیدی داشت که کنار گوشهاش تبدیل به زائدی های باله مانندی شده بودند. زره اهنی داشت که در اطراف گردنش توی گوشتش فرو رفته بود انگار که بخشی از بدنش باشه. وقتی از شر تمام ساقه های اطرافش خلاص شد و در کمال تعجب من روی سطح ابی-سبز اسمون فرود اومد و اسمون مثل اب زیر پاش موج های دایره ای زد که همین طور به سمت بیرون باز میشدن. نگهبان سرش را بالا،یا درواقع پایین، اورد و نگاهی یه ما انداخت و بعد خم شد و به سمت ما پرید، سرعتش بی نهایت زیاد بود. مغزم قفل کرد و بعد وقتی فقط دو یا سه متر با ما فاصله داشت بی اختیار از روی زمین بلند شدم و کنار کشیدم. بدبختانه اصلن حواسم به نادری که با اختلاف یه طناب یه متری بهم وصل بود نبود و به محض بلند شدنم نادر هم بلند شد اما محکم به نگهبان خورد و با تو جه به شتابی که هر دو داشتند....خوب اصلن دوست نداشتم جای نادر میبودم. عکس العمل ضربه نادر رو رو به عقب پرت کرد و اونقدر شتاب ایجاد کرد که منم با خودش بکشه و چیزی حدود پونزده متر اونطرف تر زمین بیارتم و نزدیک دو متر روی زمین بکشتم.
    نادر بیهوش شد و نگهبان به سمت اسمون کشیده شد، شاید کمی منگ از ضربه. منتظر نموندم تا دوباره شروع بیاد اینور. اوضاع رو چک کردم، تیرم شکسته بود و فقط هفتا تیر دیگه داشتم، کمان نشکسته بود اما ترک برداشته بود و نمیدونستم این چقد روی عملکردش تاثیر میذاره. سعی کردم با چنتا سیلی نادر رو بهوش بیارم اما بعد از ششمی فهمیدم فایده نداره و بهترین کار این بود که از صحنه دورش کنم و دوباره بلند شدم. نگهبان مثله اینکه هوشیاریش رو به دست اورده باشه دوباره به سمت ما نگاه کرد و نگاهش یک متر عقب تر روی نادر قفل شد و دوباره خم شد، یه حمله دیگه در راه بود. سریع بلند شدم و به سمت درخت رفتم بین شاخه ها درخت بهترین پناهگاه برای نادر بود. اروم نادر رو روی درونی ترین شاخه گذاشتم و طناب رو بریدم تا از هم جدا شیم. نگهبان برگشته بود و سعی داشت از درخت بالا بیاد و به ما برسه. در اون موقعیت فقط به این فکر کردم که باید نگهبان رو از نادر دور کنم. پس انقدر به سمت بالا رفتم طوری که فقط ده متر با هم فاصله داشتیم و از پشت به سمت نگهبان تیر انداختم. تیر پشت زانوی نگهبان نشست که شوکه ام کرد چون گردنش رو نشونه گرفته بودم. با این حال توجهش رو به سمت من جلب کرد. تیر دوم رو به سمت چشم چپش نشونه گرفتم و رهاش کردم اما تیر به پهلوی راستش خورد. بعد از این ماجرا باید بیخیال این کمان میشدم.
    نگهبان فکش رو کاملن باز کرد و نعره بلندی کشید و بعد زبون صورتیش رو به سمت بیرون پرتاب کرد. حتی فکرشم نمی کردم که به من برسه، اما ده متر بلند شد و به شونه چپم خورد، بوی گوشت سوخته رو زودتر از درد احساس کردم و فهمیدم باید خودمو از شر زبون لزج خلاص کنم وگرنه کل شونه‌ام رو میسوزونه و علاوه بر کمان باید بیخیال دستم هم میشدم. اولین چیزی که به دستم رسید یعنی سومین تیرم رو با تمام قدرت روی زبونش کوبوندم و نگهبان با یه نعره دیگه زبونش رو تو کشید و تونستم دستم رو ببینم. اوضاع افتضاح بود. به اندازه دوسانت از پوست و گوشت و استخوان ترقوه ام سوخته بود. حتی همان برتری ضعیف هم از بین رفته بود. به زحمت تیر چهارم رو به اندازه نوک سر تا کمرش بالا تر از سرش و کمی متمایل به راست نشونه گرفتم. تیر رو رها کردم اما بلا فاصله نگهبان احمق شروع به دویدن به سمت درخت کرد و تیر به اسمون خورد و به سمت زمین برگشت. بدون نشونه گیری تیر پنجم رو به سمتش پرتاب کردم که به پاشته اش خورد و متوقفش کرد. نگهبان به سمت من برگشت و یک بار دیگه فکش را باز کرد. نباید هول میشدم تیر ششم را مثل چهارمی نشونه گرفتم و سریع رها کردم، تیر به زبون هیولا خورد اما نتنها سرعتشو کم نکرد که همچنان به سمت من اومد و مستقیم به شکمم خورد. تعادلم رو از دست دادم. احساس سقوط بهم دست داد و به سمت زمین کشیده شدم اما وسط راه به سمت اسمون برگشتم.برخلاف انتظارم اسمون نه نرم که حتی از زمین هم سخت تر بود و فوق العاده سرد، انگار روی یخ افتاده باشم. شدت ضربه باعث زبونم رو گاز بگیرم و مزه خون تمام دهنم رو پر کرد و درد در پهلوهایم پیچید. در ذهنم پیچید احتمالن دنده هام شکسته.
    نگهبان زبونش رو تو کشید به من خیره شد و دوباره شروع کرد به دویدن به سمت من. قصد له کردنم را داشت و من حتی نمیتوانستم تکون بخورم سعی کردم با دست راستم خودم کنار بکشم اما قدرتش رو نداشتم. بعد از چن سانتی متر جا به جایی خودم بیخیال شدم به زحمت با دست چپم کمان رو نگه داشتم و تیر و زه رو با دست چپم کشیدم و رها کرد. تیر دو متر اونورتر توی اسمون فرو رفت. احساس میکردم باید گریه کنم اما بیشتر از گریه خنده ام گرفت به این همه درد و زجر برای چیزی که هیچ فایده ای نداشت، حتی مهم نبود که دیگران موفق شده اند یا نه، ما شکست خوردیم و این یعنی همه شکست خوردن.
    فقط دو متر دیگر باقی مونده بود که نگهبان بهم برسه و بوی تند سوختگی هوا رو پر کرد و من چیزی رو که به کل فراموش کرده بودم به یاد اوردم. نادر. نور تمام فضا رو پر کرد و بعد صدای بلند ترین رعدی که در تمام عمرم شنیده بودم پرده گوشم رو پاره کرد. صاعقه از بالا به نگهبان خورد و از وسط بدنش رو مچاله کرد. احساس کردم از اسمون جدا میشم و به سمت زمین بر میگردم. یه ضربه دیگه و حتمالن دو دنده شکسته دیگه. وقتی نور از بین رفت همه جا مثه شب تاریک شد و زنگ بی انتهایی گوشم رو پر کرد.
    ***



    پ.ن: ادامه دارد...
    [IMG]http://www.upsara.com/images/z12q_imagine_sticker.jpg[/IMG]
  8. #47
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    از گوشه چشم حركتي مي بينم و بدون اين كه سرمو بچرخونم چاقومو پرت مي كنم به سمتش. كله مار درختي رو زمين ميفته و من بي تفاوت راهمو ادامه مي دم.
    با صداي متعجب اعظم وايميسم: فاطمه؟ حالت خوبه؟
    بر مي گردم و با اخم هايي در هم ميگم: نه اصلا!
    اعظم همونطور كه چاقومو در مياره ميگه: چته؟
    دستي به صورتم ميكشم: اعظم! دور و برمونو نيگا كن! وسط يك جنگل احمق جادويي گير افتاديم! بيشتر از هفت ميليارد ادم به خاطر خيانت كسي كه عين برادرمون بود نابود شدن! خونه هميشگيمون رو سرمون اومد پايين! سي تا باقي موندمون قسمت قسمت شديم و الان نمي دونيم وضع بقيه گروه ها در چه حاله اصلا زنده ان يا نه؟! چهار ساعت پيش عليرضا رفت و احتمالا ديگه هيچوقت نمي بينيمش! و يك ساعت پيش هم نصف شديم و نمي دونم نادر و مهديه جون سالم به در مي برن يا نه!
    صدامو ميارم پايين تر: از همه دنيا الان فقط تو موندي برام اعظم! با يك شيره كه بايد به دست بياريم، يك ادم هيولايي كه ديوونه شده و سه چهار ساعت محدود! به نظرت حالم خوبه؟
    همونطور كه اشك تو چشمام لب پر مي زنه ميرم جلو و محكم بغلش مي كنم: فقط ديگه تحمل ندارم هيچ كس ديگه رو از دست بدم...
    اعظم از اين ابراز احساسات ناگهاني شوكه شده و دستاش همونطوري اويزونن. قبل از اين كه به خودش بياد ازش جدا مي شم و با همون صداي جدي و اروم هميشگي ميگم: بيخيال! بيا بريم اين ماموريت لعنتي رو تمومش كنيم...
    حدودا سه و نيم صبح بود كه عليرضا ازمون جدا شد و ساعت هفت بود كه اون تصاوير رو ديديم. هشت صبح با مسخره ترين روش ممكن يعني هركي جفت بياره من و اعظم يك گروه شديم و مهديه و نادر هم با هم گروه دومو تشكيل دادن و قرار شد برن لايه دوم. چون هركس مي خواست ريسك لايه دومو به جون بخره و بقيه در امنيت بيشتري باشن. دروازه ساعت نه و نيم دوباره باز مي شد براي همين مهديه و نادر كنار بيدا(اين اسمي بود كه من روي دختري كه خاطراتشو ديده بوديم گذاشته بودم) موندن و من و اعظم حركت كرديم.
    هر چه به اعماق جنگل فرو مي رويم از جانوران كاسته مي شود. حتي مدتيست كه صداي پرنده ها هم ديگر شنيده نميشود.
    اعظم: فاطمه ساعت چنده؟
    ساعت گوشيمو نگاه مي كنم. پس زمينه اش يك عكس دسته جمعي از پيشتازها جلوي قصره در حالي كه همه شاد و خرم داريم مسخره بازي در مياريم. محمدحسين پاستيل به بغل در عوالم خودش سير مي كنه. ليلا پني رو بغل كرده. اميرحسين خاك و خليه و تازه از سر باغچه اش برگشته و خلاصه هركس تو حاليه. اهي مي كشم و اعلام مي كنم: ده دقيقه به دهه!! دير شددد!
    ساعت ده قرار بود هم زمان حمله كنيم. شروع به دويدن مي كنيم. برعكس حالت عادي كه تراكم درخت ها در اعماق جنگل بيشتر است اينجا درخت ها كم و كمتر مي شوند. محوطه ي بازي جلويمان ظاهر مي شود. نفس زنان مي ايستيم.
    نور سبز اينجا شديد تر از جاهاي ديگر است و درختان دورتا دور باتلاقي بزرگ حلقه زده اند و شاخ و برگ انبوهشان سراسر آسمان را پوشانده. شب تاب ها باعث درخشش فضا شده اند. در وسط باتلاقي عجيب ترين گياهي كه به عمرم ديده ام قرار دارد. شش ساقه ي كلفت كج و معوج تا سقف گياهيي كه درختان درست كرده اند بالا رفته و حتي از آن ها رد شده است. فاصله بين هر يك از شاخه ها با ديگري به اندازه ي يك ادم است. در ميان آن ها فضاي تقريبا خاليي شكل گرفته و در اگر سر آن ها رابهم وصل مي كرديم يك شش ضلعي بزرگ و مخروطي تشكيل مي داد. يك كرم شب تاب وارد فضاي خالي ساقه ها شد. ساقه ي نازكي از ساقه اصلي جدا شد، به حشره ي بخت برگشته چسبيد و دوباره به ساقه اصلي برگشت بي آن كه اثري از كرم شب تاب باقي مانده باشد.
    اعظم: واووو!
    متعجبانه پرسيدم: اين ديگه چه جور درختيه؟ شاخ و برگ نداره؟ گوشت خواره؟
    اعظم همونطور كه داشت با حيرت و شيفتگي نگاهش مي كرد گفت: فكر كنم اين ريشه اشه...
    و از جانورا تغذيه مي كنه و وظيفه نور گرفتن رو هم به عهده داره.
    يك بار ديگه به درخت عجيب نگاه كردم. حق با اعظم بود، ساقه ها بيشتر شبيه ريشه هاي يك درخت بود تا شاخ و برگش. ناگهان همه چيز واضح شد: پس حتما براي همينه كه براي به دست اوردن شيره اش بايد رفت لايه ي دوم چون اينجا ريشه اشه...لابد اون جا تنه اشه. واووو!


    اعظم كه ديگه بررسي ريشه ها رو كنار گذاشت اطرافو نگاه كرد و گفت: خب پس نگهبان كو؟
    سطح باتلاق ارام بود و هيچ موجود زنده اي غير از من و اعظم و شب تاب ها به چشم نمي خورد.
    حدس زدم: شايد بايد بريم نزديك و تحريكش كنيم تا سر و كله اش پيدا شه.


    اعظم كوله اشو زمين گذاشت و دل و روده اشو بيرون ريخت. يك سيب در دست گرفت و به طرفم برگشت: خب حاضري؟
    نگاهي به خودم كردم. همه خنجرها و تيرهام سر جاشون بودن. شمشيرمو از كوله در اوردم و به كمرم بستم. توي فضاي بسته جنگل به كار نميومد اما اينجا احتمالا به درد مي خورد.
    -: حاضرم!
    اعظم: خب اين سيبو ميندازم واسه ريشه اش...اگه گرفتش تو با تيري چيزي شاخه اشو قطع كن چون فكر نمي كنم بتونيم به اون ريشه اصلي ها اسيب بزنيم خيلي قطورن!
    سرمو به موافقت تكون دادم. بند و بساط اضافي مثل گوشيو كنار كوله اعظم از شاخه ي درختي اويزون كردم. كمونمو زه كردم و تيري در چله اش گذاشتم: يك...دو...سه!
    اعظم سيبو پرتاب كرد و سيب وارد محوطه شد. شاخه اي بزرگتر از سري قبل از ريشه جدا شد و به سيب چسبيد. همونطور كه داشت دور سيب حلقه مي شد تير اول بهش خورد، بعد تير دوم و تير سوم باعث شد از ريشه اصلي جدا بشه و بيفته. صداي نعره اي باعث شد ديگه نبينم چه اتفاقي براي ريشه فرعي ميفته. زمين شروع به لرزيدن كرد و روي زمين افتاديم. زميني كه تا چند ثانيه پيش خشك و امن به نظر مي رسيد حالا گلي شده بود.
    اعظم جيغ زد: كل محوطه داره تبديل به باتلاق ميشه! برو رو درختا!
    و تبديل به پرنده اي ابي شد، گل ها رو تكوند و روي يكي از شاخه ها نشست. سريع از جام بلند شدم. گل داشت منو به سمت خودش مي كشيد اما با هر بدبختي كه بود دستمو به تنه درخت گرفتم و ازش بالا رفتم. گلي كه داشت شنلمو سنگين مي كرد تكوندم و به باتلاق نگاه كردم. چشم هاي مشكيش مثل چشم هاي گربه حالتي كشيده داشت. روي سر سبزش پره هاي نارنجي رنگي داشت كه باعث شد فكر كنم يك ماهيه. اما كمي كه بيشتر بيرون اومد متوجه شدم تركيبي بين ماهي و وزغه و دندوناش هم بيشتر شبيه كوسه است تا موجود ديگه اي. موجود دهان وحشتناكشو باز كرد و نعره اي زد. لرزي از بدنم گذشت.
    عقاب سفيدي به سرعت نور در فضا پرواز كرد، نوكي به سرش زد و روي شاخه ي ديگر نشست. جانور يا همون ساشا، تفي به طرفش پرت كرد. اعظم به موقع جاخالي داد و شاخه اي كه روش نشسته بود شروع به ذوب شدن كرد.
    عالي شد! تف اسيدي هم كه داشت! تيري در كمان گذاشتم و قبل از اين كه فرصت كنه دوباره اعظمو هدف بگيره رهاش كردم. توجهش از اعظم برگشت. چشماي سياهش به شكل احمقانه اي دلتنگم مي كرد...ياد چشمايي ميفتادم كه ازشون جدا شده بودم و اين كه قول داده بود زود برميگرده...
    چنگال هايي در گوشتم فرو رفت و به پرواز در اومدم. زبون نارنجي هيولا به شاخه ام گره خورده بود و آتش گرفته بود. نفسمو به سختي بيرون دادم.
    اعظم منو رو شاخه ي ديگه اي گذاشت و با خشم جيغ كشيد كه يعني حواست كجاست!
    گفتم: ببخشيد چشماش منو ياد ساشا ميندازه...
    اعظم دستمو نوك زد و باز جيغ كشيد و رفت. خب ديگه نبايد تو چشماش نگاه مي كردم. خنجر كشيدم و به طرف زبونش كه داشت جمع مي شد پرت كردم.
    هيولا با درد خودشو در باتلاق به اين طرف و ان طرف كوبيد. دلم ريش شد. ساشا...
    اعظم باز به سرش نوك زد. اما هيولا واكنشي نشون نداد احتمالا تمركزش رو در لايه دوم بيشتر كرده بود. اوه مهديه اينا! يكي از تيز ترين چاقوهامو برداشتم و صاف به پهلوش پرت كردم. بازم واكنش نشون نداد. اعظم به حملاتش ادامه داد اما اينطوري فايده نداشت. نگاهم به كوله پشتيمون روي چندتا درخت اون طرف تر افتاد. شايد همون راه حل اولي بازم جواب مي داد.
    شاخه هاي درخت ها طوري بهم گره خورده بودن كه انگار يك حلقه يك متري دور تا دور فضا تشكيل شده بود كه به راحتي مي شد روش حركت كرد. ياد آرنا توي روم افتادم و حس كردم من و اعظم و ساشا گلادياتورهايي هستيم كه فقط شياطين دارن نيگامون ميكنن و هركدوم بميريم اون شاد ميشن. با عجله به طرف كوله رفتم. پتوي باربي رو پاره كردم وبه سر تيري پيچيدمش و با كبريت آتشش زدم.
    تير شعله ور رو تو كمان گذاشتم و يكي از ريشه ها كه نزديك تر بود هدف گرفتم.
    ريشه خشك و قديمي شعله ور شد. چشمان مات هيولا دوباره روشن شد و با تكاني به بدن عجيبش گل باتلاق را روي ريشه پاشاند و اتشش را خاموش كرد.
    جيغ زدم: اعظم!
    اما دير شده بود. قسمتي از گل و لاي روي پرهاي اعظم ريخت و اعظم اون طرف تر روي زمين كنار درختي افتاد. هيولا شروع به حركت به سمت اعظم كرد كه تبديل به ادم شده بود و داشت تلاش مي كرد خودشو از درخت بالا بكشه. بايد براش وقت مي خريدم. سريع وسايلمو جمع كردم و تبر كوتاه ولي تيزمو به طرف باله هاي روي سرش پرت كردم. باله ها بريده شد و خون قرمز اما تيره اي ازش بيرون ريخت. شروع به دويدن كردم. اولين تف پشت سرم جا موند. بدون نگاه كردن خنجر دومو به سمتش روونه كردم. پام به يكي از شاخه ها گير كرد و زمين خوردم. زبون هيولا بالا سرم به درخت خورد. پام گير كرده بود. از طرفي حرارت تنه درخت توي صورتم مي زد و زبون هيولا هم به سمتم ميومد. با يك تكون وحشيانه پامو در اوردم و به جلو پريدم اما زبونش به گوشه ي شنلم گرفت و شروع به سوختن كرد. سريع با پتو خاموشش كردم. چشماي هيولا باز داشت مات مي شد. درخت كه شاخه هاشم سوخته بود اجازه داد نور خورشيد وارد شه. از مدل تابيدن خورشيد مشخص بود كه داره دير مي شه. شاخه هاي پيچكي كه از درختا اويزون بود زير نور خورشيدي كه روشون افتاده بود چشمك مي زدند
    اما ساشا...
    آه عميقي كشيدم. براي ساشا و براي اون دختر ديگه خيلي دير شده بود. بهتر بود كه حداقل روحش ازاد شه و از اين جنون خلاص شه.
    تير و كمونمو طرفي گذاشتم. اعظم الان دقيقا مقابلم بود و جثه ي هيولا باعث مي شد نتونم ببينمش. مهديه و نادر احتمالا داشتن باهاش كلنجار مي رفتن و پاريس الان حوالي غروب بود...
    مرگ اتفاقي بود كه دير يا زود براي همه رخ مي داد. مرگ همراه هميشگيم بود و گاهي كمك مي كرد از مشكلات خلاص شم. دوست داشتم قبل از اين كه اون سراغم بياد و لازم باشه توي تنهايي مثل عليرضا يا توي ترس و وحشت مثل هفت ميليارد ادم كره ي زمين امانتشو بدم و ببره اين من باشم كه سراغ مرگ مي رم. لبخند كجي زدم و زير لب گفتم: به خاطر پيشتاز...
    باقي مانده پتو رو به تير بستم و اتش زدم و ريشه ي ديگه ايو شعله ور كردم. تير و كمان رو به طرفي پرت كردم. با دست چپم پيچك رو گرفتم و از لبه ي شاخه ها پريدم. جانور دهنشو براي نعره اي باز كرد.
    همونطور كه تو هوا معلق بودم شمشيرمو بيرون كشيدم. از گوشه چشم ديدم كه اعظم داشت به موجودي تبديل مي شد اما نتونستم بفهمم چي. پيچك رو رها كردم و با شمشيري برنده درون حلقش افتادم. دهنش بسته شد اما صداي شمشيرم بهم اطمينان داد كه خوب وظيفه امونو انجام دا
    ديم.

    مهديه:


    یکدفعه وسط میدان جنگ ظاهر شدم. نعره بلندی بم خوشامد گفت و صاحب صدا هیولای بزرگی، دقیقن شبیه تصویرش اما بسیار بزرگتر، درست رو به رویم بود، اما ارام به نظر میامد. کمی انطرف تر جسد تکه تکه شده هیولای دیگری افتاده بود و مایع سبز رنگی تمامش را پوشانده بود. هیچ اثری از اعظم یا فاطمه یا علیرضا نبود. فقط قورباغه کوچکی روی زمین بود. به محض اینکه متوجه من شد شروع کرد به ساختن پرتال و بلافاصله بعد از درست شدنش پرید توش. کمی هول کردم، نمیدانستم چه اتفاقی افتاده. پس بقیه کجا بودن؟ یعنی رفته بودن و سجاد رو برای ما گذاشته بودند.؟ اعصابم خورد شده بود و حتی نادر هم پیدایش نمیشد. بدبختی این بود که ساعت پیش نادر بود و من هیچ اطلاعی از زمان نداشتم، با این حال پرتال درست شده بود پس شاید موعدمون شده بود که هیچ کس رو هم نمیدیدم. شاید حتی نادر هم رد شده بود.
    بالاخره تصمیم گرفتم و به سمت پرتال رفتم، شیره در اولویت بود و با وضع موجود باید فرض رو بر این میذاشتم که نادر از پرتال رد نشده. اگر پرتال بسته میشد همه چیز تمام بود، لنگان لنگان به سمت پرتال رفتم اما هیولا با یک نعره دیگر به سمت من برگشت. سعی کردم توجهی نکنم و به راهم ادامه بدهم. فقط چن قدم دیگه و تموم. میتونستم درخشش پرتال رو ببینم.
    در اخرین لحظه هیولا به سمتم اومد و محکم به هم خوردیم، پرت شدم ، درختها و زمین و اسمان به سرعت از جلوی چشمم گذشت. روی زمین کشیده شدم و سرم به چیز سختی خورد ، خون بالا اوردم، احتمالن سرم هم شکست . از هوش رفتم و اخرین چیزی که دیدم قوطی بود که از کوله بیرون افتاده بود و شیره سرخ ازش بیرون میریخت و توی خاک فرو میرفت.

    اعظم: وضعیتم الان عالیه عالیه! خسته، کوفته و زخمی توی یه باتلاق افتاده بودم و یه هیولای عجیب الخلقه درحال تلاش برای کشتن عزیزترین دوستم بود. بهتراز این نمیشد! پهلویم را فشار دادم و سعی کردم خودمو به تنه ی درخت پشت سرم برسونم. به آن تکیه دادم و فکر کردم. یعنی سعی کردم وقتی که دوستم در چند متری من داشت با مرگ دست و پنجه نرم میکرد فکر کنم. و نتیجه گیری افکارم؟ از این چیزی که فکر میکردیم این ساشای نگهبان قوی تر بود. تف های اسیدی، زبان آتشین و بدنی مناسب برای شنا کردن توی باتلاق. و تا جایی که میدانستم هیچ حیوانی توانایی مقابله با همچین موجودی را نداشت. شاید یه اژدها میتونست. ولی اژدها اصلا مناسب جنگیدن توی همچین محیطی نبود. با درماندگی فاطمه را می بینم که پایش به ریشه ای گیر میکند و زمین می افتد. با دیدن نگهبان که با زبانش او را هدف قرار می دهد تصمیمی میگیرم. با این جانور فقط با چیزی شبیه خودش باید مقابله کرد. و خوشبختانه زمانی که با زبانش مرا زخمی کرد تمام اطلاعات مربوط به تبدیل شدن به او به ذهنم منتقل شد. پس با وجود درد سعی میکنم تمرکز کنم. تمرکز زیادی لازم نیست، همینکه بهش فکر میکنم ناخودآگاه بدنم شروع به تغییر میکند، مانند تبدیل شدنم برای اولین بار به اژدها بیشتر فرایند تغییرم ناخودآگاه صورت میگیرد. گویا این موجودات باستانی جاذبه ی زیادی برای نشان دادن خود داشتند.
    زمانی که درحال تغییر شکل هستم با وحشت می بینم که فاطمه با شمشیری در دهان نگهبان می پرد. یا خدا! فاطمه دیوونه شده؟ با دیدن گرد شدن ناگهانی چشمان نگهبان و عقب رفتنش من نیز از پشت به او حمله میکنم و زبان درازم را به سمت او پرت میکنم.
    نگهبان از این حرکت من غافلگیر میشود و برای خاموش کردن آتیش روی پوستش روی گل های باتلاق غلت میخورد. میخواهم دوباره به او حمله کنم که می بینم هیچ حرکت دیگری ندارد. به آرامی به او نزدیک میشوم و با سرم او را برمیگردانم.
    مرده است. اما چگونه؟ حتما کار فاطمه است. باید زمانی که با شمشیر داخل دهانش پریده باشد کاری انجام داده باشد. اما الان فاطمه توی چه وضعیتیه؟ تمرکز میکنم. باید خودم بشوم و سعی کنم فاطمه را از بدن این جسد مرده بیرون بیاورم. اما نمی توانم تغییر کنم.
    با وحشت خودم را از جسد نگهبان دور میکنم و دوباره تمرکز میکنم. اما باز هم نمی توانم. چه اتفاقی افتاده؟ باز هم تمرکز و بازهم شکست. چشمم به جسد نگهبان می افتد و مه سبزی را می بینم که درحال خارج شدن از بدنش و درحال احاطه کردن من است. خشکم می زند و ناگهان به یاد حرف های پدر بیدا می افتم. "هراتفاقی که بیوفته، زنده بمونه یا نه، جنگل همیشه به یه نگهبان نیاز داره."
    با درک کردن این حرف حقیقت خودش را به تلخی نشان می دهد. ما اشتباه بزرگی مرتکب شدیم. نباید نگهبانو میکشتیم. جنگل همیشه به یک نگهبان نیاز دارد و اگه داوطلبی برای اینکار نباشد خودش انتخاب میکند، و توی این مورد مناسب ترین شخص برای جایگزینی من بودم.
    با جذب شدن تمام مه سبز در بدنم ناگهان درد شدیدی در بدنم می پیچد. احساس میکنم که آتش میگیرم. دیوانه وار دور خودم میچرخم و میچرخم. گویی تمام بدنم با چاقویی درحال تکه تکه شدن است. احساس میکنم که قسمت های مهمی از وجودم درحال دور شدن از من هستند. سردرد شدیدی میگیرم و از شدت درد جیغی میزنم. و ناگهان درد قطع می شود. خودم را در یک مرتع سبزمی بینم. مرتعی که یک درخت وارونه در آن وجود دارد و ریشه هایش در آسمان است. اما همزمان می توانم مکان دیگری را نیز ببینم. زمینی گل آلود و جسد جانوری در آن و یک دختر و یک غورباقه. قیافه های آشنایی دارند. اما من کدام یک از این دو هستم؟ گیج درحال فکر کردن به این هستم که چه اتفاقی افتاده است که قورباغه را می بینم که چیزی نورانی درست میکند و در آن ناپدید می شود. دختر نیز درحال رفتن به آن است. آن دختر چگونه جرات کرده است با چنین خیال آسوده و بدون توجه اینگونه قدم بزند؟ با عصبانیت به سمت او میروم. قدم هایش را تند میکند و به سمت آن نورها میدود. اما دویدن روی گل برای او سخت است و من با خزیدن روی گل ها به او نزدیک و نزدیک تر میشوم. میدانم که نمی تواند از دستم فرار کند. تنها یک اشاره ی زبانم کافی است تا او را از آن نورها دور کند. زبانم را از دهانم بیرون می آورم و به سمت او پرتاب میکنم که ناگهان او و تمام اتفاقات گذشته را به یاد می آورم. با ترس تنها می توانم جهت برخورد زبانم با او را تغییر دهم. زبانم به جای اینکه به دور بدن نحیف او بپیچد و او را به سمت من بیاورد با شدت با یکی از دستانش برخورد میکند و او را پرت مي كند.
  9. #48
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    چند ساعتی از برگشتمون می‌گذشت. هر کدوم گوشه‌ای افتاده بودیم. بچه‌ها از گروه‌های دیگه دور آرمان حلقه زده بودن. هر کدوم جوری غمشون رو نشون می‌دادن. بعضیا با گریه، بعضیا هم با سکوت و تلاش برای پس زدن بغض. اشک من بند اومده بود ولی فکرم آزاد نمی‌شد. هرجور فکر می‌کردم بیشتر به این نتیجه می‌رسیدم که اشتباه از من بوده؛ وظیفه من نجات دادن دوستام بود.همین.
    اکثر ماموریت‌ها تموم شده بود ولی هنوز دوتا گروه مونده بودن: گروه فاطمه و وحید.
    کم کم داشت دیر می‌شد و توجه‌ها از آرمان به سمت گروه ‌های نرسیده جلب می‌شد. کسرا نگران مرتب به ساعتش نگاه می‌کرد. نمی‌خواستم به اتفاقای ممکن فکر کنم. فکر کردن به آسیب‌هایی که ممکن بود دیده باشن هم اعصابم رو داغون می‌کرد.
    بچه‌ها از این‌طرف به اون‌طرف می‌دویدن. هر لحظه اضطرابم بیشتر می‌شد. به سختی از جام پاشدم و شروع کردم به قدم زدن.
    ناگهان با صدای فریاد یکی از بچه‌ها که تشخیص ندادم کیه، سرم به سمت راست چرخید. یکی از نسخه‌های سجاد، پر از زخم و جراحت، به سمت چادر سجاد اصلی می‌رفت. همه به سمت چادر دویدیم. جلوی در جمع شدیم، خبری از سجاد فرعی نبود. سجاد اصلی هم متمرکز باقی مونده بود.
    کسرا شروع کرد به فرمان دادن: به نظر می‌رسه یکی از گروه‌ها برگشتن. شاید وضعیت خوبی نداشته باشن! باید هر چه زودتر پیداشون کنیم. شما سه تا! مستقیم برین. لیلا و زهرا و سپهر! جنگل…بقیه هم هر جا میتونین بگردین!
    حانیه تو بمون! مجروحا رو برمیگردونن همین جا!


    بچه‌ها سریع به راه افتادن. روی زمین ولو شدم. باید زودتر خودم رو جمع و جور می‌کردم. احتمالا هیچ‌کدوم وضعیت خوبی نداشتن و به زودی به قدرتم احتیاج پیدا می کردم…اشک توی چشم‌هام جمع شد. دیگه نمی‌تونستیم کسیو از دست بدیم.
    کمی صبر کردم. کسرا مدام از داخل چادر خبر می‌گرفت و برمی‌گشت.
    بعد از چند دقیقه، صدای پایی شنیدیم. پاشدم و کنار کسرا ایستادم. بالاخره گروه وحید از راه رسیدن! نمیتونستم خوشحالی خودمو کنترل کنم! حداقل این گروه همگی سالم بودن.
    سجاد به سمت چادر رفت. کسرا هم همراهش داخل دویید. وحید پرسید: بقیه؟!
    دوباره نگرانی بهم هجوم آورد.
    ـ همه رسیدن ولی از گروه فاطمه فقط نسخه سجاد اومده!
    ـ یعنی چی؟؟!؟!
    جوابی براش نداشتم. خوشبختانه، همون موقع لیلا و زهرا وارد شدن. بدن بی جونی رو به زحمت داخل می‌کشیدن. سریع به اون سمت دوییدم. بدن بی جون رو روی زمین گذاشتن. مهدیه بود. از سرش خون می‌اومد و به نظر وضعیت خوبی نداشت. لیلا بطری رو کنار سرش گذاشت. پرسیدم: بقیه؟!
    لیلا پاسخ داد: تنها پیداش کردیم.
    دستم رو روی سر مهدیه گذاشتم و سعی کردم اضطراب آمیخته به غمم رو دور کنم. زخم در حال بسته شدن بود ولی دیگه برای من انرژی‌ای نمونده بود. کنار کشیدم.
    ـ به هوش میاد…الان دیگه نمی‌تونم.
    به دیوار پشت سرم تکیه دادم.
    امیرحسین از چادر خارج شد. به محض خارج شدن، وحید به سمتش دوید. همدیگه رو محکم در آغوش کشیدن. بلاخره همدیگه رو رها کردن. امیرحسین پرسید:
    ـ بقیه کجان؟
    ـ همه رسیدن، ولی از گروه فاطمه فقط مهدیه اومده.
    ـ منظرت چیه که فقط مهدیه؟
    نمی‌دونستم چه جوابی باید بهش بدم! سرم رو برگردوندم.
    لیلا: دارن دنبالشون می‌گردن.
    سجاد از چادر خارج شد. طبق معمول این اواخر، به زحمت از جام بلند شدم و بهمگی به سمت سجاد هجوم بردیم. هر کی یه سوال می‌پرسید. سجاد هم گیج و ویج فقط این طرف اون طرف رو نگاه می‌کرد.
    جلو رفتم؛
    ـ ولش کنین! یه عالمه چیزی یادش اومده! بزارین اینا رو هضم کنه.
    گوشه‌ای نشوندمش. چند دقیقه پراسترس سپری شد. وقتی دیدم کمی حالش بهتر بوده، شمرده ازش پرسیدم:
    ـ گروه فاطمه چی شدن؟ بقیه‌شون کجان؟
    سجاد چند ثانیه مکث کرد:
    ـ از گروه فاطمه فقط مهدیه برا آوردن باقی مونده بود.
    و بعد خودش متوجه شد چی گفته. همه ساکت شده بودن. دستم رو روی دهنم گذاشتم.
    این نمی‌تونست واقعی باشه! امکان نداشت! امکان نداشت….
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  10. #49
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    نزاشتین جمش کنما!
    پست اختتامیه مونده!
    نفس نفس زنان به اردوگاه رسیدیم...
    بخوبی زامبی هارو پشت سرمون گم کرده بودیم و به خودم افتخار میکردم! به پیرمرد همراهمم همینطور! اونم کارش خوب بود.
    مشکل تازه شروع شده بود...بدوم داشتن کپی امیرحسین نمیتونستیم درختارو کنار بزنیم و وارد چادر بشیم. اطراف را به دنبال وسیله ای برای کمک گشتم و چند شمشیر و یک تبر پیدا کردم. با قدرتم همه را بلند کردم و به سرعت همه را به سمت کوچکترین درخت بردم و آنرا بعد از مدت کوتاهی قطع کردم، بطرز شگفت آوری بقیه گیاهان هم خشکیدند و فرو ریختند! شانس به من رو کرده بود انگار درخت اصلی را قطع کرده بودم. فوری داخل چادر رفتیم و نقشه را درآوردیم... چیزی تا پایان فرصت ماموریت ها نمانده بود.
    آخرین برگه یک نقشه بود، نقشه ی مکانی تاریخی...استون هدج در لندن! همیشه میدانستیم ک این بنا چیز خاصی در خود داشت...پس دروازه زندگی در آنجا بنا شده بود. دیگر همه چیز روشن بود... ما بعد از امروز تنها سه روز فرصت داشتیم ک خودمان را به آنجا برسانیم...
    تنها مشکل زمان نبود! مشکل دوم این بود ک امروز روز اخر ماموریت بود و هنوز برنگشته بودند و دلشوره داشت مرا خفه میکرد... اگر موفق نشده باشند چه؟ یعنی همه چیز تموم شده؟ همشون مردن؟ و بعد به خودم دلداری میدادم ک امکانش خیلی کمه...اونا قوین و باهوش.
    اما استرس شوخی بردار نبود.
    خواستم نقشه رو بزارم لای کتاب ک متوجه پشت اون شدم... پشت اون متن زیادی نوشته بود...
    "برای اتمام ماموریت به یک فداکاری نیاز است. کسی ک مقدر شده تا ماموریت را انجام دهد، قدرت در خونش میتپد. برای اینکه بتواند کارش را انجام دهد، باید جادو را درون جام بنوشد تا به کمال برسد. و برای رسیدن به کمال همیشه فداکاری نیاز است."
    با خودم گفتم: لعنتی... این بازم یه دستور العمل بنظر میاد... کسی ک قدرت در خونش می تپد؟ یعنی کی؟
    صدای ویژپ ویژپ رشته افکارم را پاره کرد، با شنیدن صدای آشنای بازشدن پرتال فورا بیرون رفتم تا با اولین گروه روبه رو شوم...
    خبر فوت آرمان بسیار تکان دهنده بود... اما حریر مجابم کرد وقتی برای سوگواری نداریم... من داستان را برایش گفته بودم هرچند او خودش از خیلی از قسمتهای آن باخبر بود! به هرحال او آینده را میشناخت.
    مشکل دیگر ما قول مجید بود ک هنوز آنرا میشنیدم، اینکه قول داده بود هرجا برویم خواهد امد و مارا شکار خواهد کرد.
    اینکه مارا پیدا کند ممکن بود! همانطور ک ما ناخوداگاه با نوعی حس چندش یا مورمور از حضور زامبی ها و شیاطین باخبر میشدیم، احتمالا مجید هم چنین حسی نسبت به پیشتاز ها داشت و میتوانست مارا پیدا کند! ما دشمنی بودیم ک هرگز گمش نمیکرد... همیشه در دسترس برای شکار، مهم نبود ک کجا قایم شویم، او مارا می یافت.
    حریر ماموریتش را کامل کرده بود و در طی انجام چند حرکت جادویی، مایعی جیوه ای رنگ و غلیظ را از زیر پوستش خارج کرد و درون یک بطری ریخت و به من داد.
    به او درباره ی دستورالعمل های جدید گفتم، مکثی کرد و گفت:
    -قدرت، خون... اگه مجید رو داشتیم مطمن بودم داره درباره اون حرف میزنه...قدرت اونم خون بود...ولی به هرحال چ اون باشه چ نباشه دیگه نداریمش!
    من هم به همین فکر کرده بودم، اما مجید قدرت هایش را به جادوی اهریمنی فروخته بود و معلوم نبود چه کسی با قدرتش متولد میشد، اصلا ایا کسی مانده بود ک بخواهد متولد شود؟
    - نکنه...نکنه منظورش؟
    -منظور چی؟
    -میگم نکنه منظورش از قدرت در خون، یه امپراطور باشه؟
    چرا به ذهن خودم نرسیده بود؟ خودم را ملامت کردم، درست بود، احتمالش بود ک منظور راهنما یک امپراطور باشد چراکه امپراطورها خون خودشان را روی سنگ خون، سنگی متصل به سنگ روح میریختند و اینگونه به عنوان اولین اقراد هر نسل و رهبران اون نسل نامگذاری میشدند، امیرحسین هم یکی از ۴ نفری بود ک خونش امتحانش شده بود
    -یعنی دستور العمل داره درباره ی . . .
    حریر حرفمو کامل کرد:
    - . . . امیرحسین حرف میزنه.
    - بنظر منطقی میاد! و منظورش از جادو هم حتما همون مواد اولیه ایه ک ما از ماموریتها پیدا کردیم! توضیحی نداده ک مراسم خاصی اجرا بشه یا نه پس امیرحسین فقط باید وقتی به استون هدج رسیدیم اونارو توی جامی ک شهرزاد میاره بنوشه و بعد...
    یکبار دیگر همان صدای آشنا از چادر بیرون رفتم وروه دوم را هم دیدم.
    گروه سپهر، اما اینبار بدون سپهر.
    لعنتی، یعنی همه گروه ها حداقل یک تلفات داشتند؟ هرچند به گفته ی نریمان، سپهر هنوز زنده بود.
    نریمان میخواست تا برگردد و سپهر را پیدا کند اما من مانع شدم، دیگر وقتی برای تلف کردن نبود و ما تحت تعقیب بودیم! باید به محض اینکه بقیه میرسیدند اردوگاه را به مقصدمان ترک میکردیم! سه روز بیشتر فرصت نداشتیم.
    در همین لحظات حس کردم امواج هوای بیرون متلاطم میشود، بیرون رفتم و با یک ضربه چاقو به شکمم مواجه شدم! ضربه ی کاری ای نبود اما نمیخواستم اکنون ک حانیه از فرط خستگی بیهوش بود بیدارش کنم...پس با یک بخیه سر و تهش هم آوردم. خوشبختانه از گروه شهرزاد هیچ تلفاتی نداشتیم! البته اگر پیرمند جیگرطلای رقصنده را نادیده بگیریم!
    میتوانستم صدای تیک تاک درون سرم را بشنوم! ساعت ۳ ظهر بود و تنها سه گروه از ۶ گروه بازگشته بودند، برای تحمل راحت تر گذر زمان بیرون رفتم و شهرزاد، حانیه و حریر را که مشغول پیدا کردن جام اصلی با توجه به مشخصات درون کتاب بودند تنها گذاشتم...
    در دستم چاقویی نگه داشته بودم و آنرا تاب میدادم، به یک باره از ناکجا پرتالی بازشد و دختری روی من افتاد... وزن دختر زیاد نبود اما کافی بود تا نوک چاقو بخیه ای ک حریر به زخمم زده را شکاف دهد و کمی در زخم فرو رود...
    خواستم بلند شوم ک نفر دوم هم روی نفر اول و درنتیجه روی من افتاد... چاقو تا وسطهایش در شکمم فرو رفت
    نفر سوم... تا دسته
    نفر چهار که خوشبختانه نفر آخر بود... مثل هندانه که از ساختمان ۶۷ طبقه سقول کند روی همه افتاد! و تقریبا چاقو در بدنم گم و گور شد...
    از روی وزن بیش از اندازه زیادش کاملا مشخص بود ک لیلاس...(#انتقام_گرفته_شد)
    آهی از دهانم خارج شد...گردش واقعا لذت بخشی بود...چاقو تقریبا از سوی دیگر کمرم داشت بیرون میزد ک عصیانگدان گرانقدر لطف نمودند بعد از نیم ساعت خودشان را تکانی دادند و بلند شدند... وقتی همه بلند شدند صدای آشنای فاطمه۲ گفت:
    -بچه ها این یارو ک پرس شده چقد شبیه امیرکسراس
    - نرجس: برای اینکه خودشه خنگ خدا
    لیلا: بلندش کنید بدبختو...
    نگین:
    اهه اینقده غر نزنا تازه از اون سوراخی کوفتی اومدیم بیرون خودت بلندش کن
    صدایی نیامد، اگر به پشت روی زمین بودم و میتوانستم ببینم احتمالا لیلا داشت دستهایش را نشان میداد یعنی نمیتواند به من دست بزند...
    فاطمه۲:
    -خب ک چی؟ اون دستت ک دستکش داره با اون دستت بلندش کن، اصلا به من چه من میرم...
    پشت بندش لیلا هم احتمالا بدنبالش دوید... وبعد هم سایر رفقا صحنه را خالی کردند تا در نهایت یک ربع بعد حریر همراه شهرزاد آمدند و با خودشان سوزن و نخ اضافه اوردند و بعد از بیرون کشیدن چاقو دوباره مرا دوختند
    در این پروسه شهرزاد تنها شکمش را گرفته بود و مثل دیو میخندید...
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  11. #50
    تاریخ عضویت
    2012/08/21
    محل سکونت
    ...
    نوشته‌ها
    404
    امتیاز
    7,066
    شهرت
    0
    2,567
    مدیر ارشد
    راوی
    کیا
    شب اول
    ماموریت خاکستر قبرستان

    گرگ و میش بود، در میان مه و زوزوه ی تندباد به قبرستان قدیمی و مخروبه چشم دوخته بودیم. بوی مرگ و تباهی از جای جای این کاخ حسرت آمال به مشام می‌رسید.طعم گس ترس دهان را تلخ کرده بود و صورتک نازیبای وحشت بر چهره ی پرامیدمان نقش بسته بود. رو به سوی دوستانم کردم و لبخندی از سر اجبار به تردیدها و تشویش های نمایان بر صورتشان زدم. خودم هم دست کمی از آنها نداشتم، اما عشق و وفاداری به دوستانی که با چشمانی پر از امید رهایی به انتظار ما خیره به راه بودند مانع از رها کردن ماموریتمان و بازگشت هر چه سریع ترمان به جمع پر از آرامش و صمیمت خانواده ی پیشتاز می شد. با وجود ترس و وحشتی که به سرعت در دلشان لانه کرده بود و ناشی از این ناشناخته ی سیاه بود، امید و شجاعت و اراده در چشمانشان موج می زد. کجا می توانستم دوستانی وفادارتر از آنها که با وجود خطر آشکاری که هستی شان را تهدید می کرد، دست همراهی به سویم دراز کرده بودند و پشت به پشت هم و رو به سوی خطر در کنارم استوار ایستاده بودند بیابم؟
    به سختی لب گشودم و با خنده ای که گریه را شرمسار می کرد گفتم: «خب دیگه، بهتره راه بیفتیم. چیزای قشنگ قشنگو سوغاتی بردارین برای بچه های قصر.»
    سارا که از قبل سوغاتی های زیادی را اماده کرده بود نیشخندی زد و گفت: «چه بد شد یادم رفت به خاطر اون وسایلی که کش رفتم حلالیت بگیرم.»
    رضا به آرامی گفت: «بذار برگردیم، من نذر می کنم فی السبیل ا... خودم واست حلالیت جمع کنم.»
    لبخند پرتعجبی به خاطر این شوخ طبعی لبانم را غلغلک می داد. با نگاهی به دستان در هم گره خورده ی کیارش که باعث میشد نگرانی را بیش از پیش درک کنم رو به سویش گفتم: «خب رفیق، اون دم و دستگاهتو روشن کن راه بیفتیم.»
    کیارش قفل دستانش را باز کرد، نور سفید مایل به زرد روشنی که چشم ها را خیره می کرد از دستانش به بیرون سرک کشید و محوطه ی مقابل را روشن کرد.
    قدمی به جلو برداشتم و با حس اطمینانی که به خاطر همراهی و حضور دوستانم بود به راه افتادم. در سکوت قبرستان حرکت گروهمان همچون صدای پای لشکری بزرگ در محوطه میپیچید که کمی مرا میترساند شکستن این سکوت واقعا میتوانست خطرناک باشد. چند قدمی بیش تر نرفته بودیم که جواد ایستادو با حالتی پر از بدگمانی ، با دست به سمت چپ گورستان اشاره کرد و آهسته گفت: «فکر می کنم مسیرمون از اون طرفه، از وقتی اومدیم یه حس تاریکی نسبت به اون جا دارم، چیز سیاهی هست که منو به سمت خودش می کشونه.»
    به اطمینان واضحی که در صورتش نمایان بود خیره شدم، به آرامی نگاهم رو به دخمه های ضلع غربی دوختم. حس خوبی نسبت به دخمه ها نداشتم، ولی این راه می توانست اولین قدم برای پیدا کردن خاکستر باشد. راهم را به طرف دخمه ها کج کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حس عجیبی که نسبت به این دخمه ها داستم بیشتر در وجودم سر بر می آورد. با نیم نگاهی به صورت بچه ها متوجه داشتن چنین احساسی در آنها شدم.
    در میان دخمه های متعدد ایستاده بودیم. ابرویی بالا بردم و از جواد پرسیدم: «خب، نظر خاصی درمورد این که وارد کدوم یکی بشیم نداری؟»
    جواد همانطور که به دخمه ها خیره شده بود، به چندتایشان اشاره کرد و گفت: «فقط از اینا این تاریکی رو احساس میکنم. شاید همشون به یه مسیر منتهی می شن.»
    گفتم: «وقت زیادی نداریم که همه رو امتحان کنیم. شاید هر کدوم چند روز طول بکشه، کی میدونه؟»
    چشم هایم را بستم و اجازه دادم شعاع؟؟ قدرتم در محیط اطراف پخش شود و عناصرو ترکیبات مختلف خاک و محیط اطرافم را احسس کردم. خیلی برایم عجیب بود که هیچ موجود زنده ای را نمی توانستم احساس کنم.
    سمت راستم حجم بزرگی از نقره را احساس کردم. به سمت دومین دخمه حرکت کردم. در میان آن همه خاک و سنگی که فقط یک معبر کوچکبرای داخل شدن بود، دروازه ی نقره ای مشبکی وجود داشت.
    بچه ها پرسشگرانه به من خیره شده بودند، با لحنی محکم و مصممم گفتم: «راهمون اینه.»
    سارا پرسید: «از کجا مطمئنی که همین دخمه ست؟»
    جواب دادم: «یه دروازه بین این آوار پنهون شده که طرح ؟؟ عجیبی از یه جونور داره... جونوری که صد در صد مطمئنم خود اون هیولاست.»
    شک نداشتم این دروازه تمثیلی از همان نگهبان خاکستری بود که داشتیم مستقیماً وارد چنگال‌هایش می شدیم.
    دیگر سوالی پرسیده نشد. قدم به طرف دخمه برداشتم و وارد تاریکی سنگین شدم، سیاهی به قدری خوف آور و علیظ بود که شک داشتم خورشید هم بتواند درخششی در این محیط داشته باشد.
    احساس می‌کرد تاریکی دارد وارد وجودم می شود، خنده ی تلخ مرگ ر گوش هایم زنگ میخورد، سردی عجیبیم تن را به رعشه انداخت. با تکان های محکمی که رضا و جواد به من به من دادند به خودم آمدم. رضا با آشفتگی پرسید: «چت شده؟»
    به سختی نگاهم را بالا آوردم و به آرامی زمزمه کردم: «هیچی. راه بیفتیم بریم.»
    و بدون توجه به نگاه های پرسشگرانه و نگران بقیه به راه افتادم.
    ویرایش توسط admiral : 2016/05/22 در ساعت 01:57
صفحه 5 از 6 نخست ... 3 4 5 6 آخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 55

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پروژه تایپ: جلد سوم سه‌گانه ربات‌ها: ربات‌های سپیده‌دم (پیش‌نمایش)
    توسط Leyla در انجمن علمی-تخیلی
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2017/03/12, 23:48
  2. پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2016/06/10, 23:46

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •