ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 6 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 55
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    پیشتازان | دور سوم |«ماموریت»

    آنچه گذشت . . .
    در قسمت قبل خواندیم که مجید، خادم اهریمن، از شکاف موجودی ابتدایی و اهریمنی بیرون کشید ( با قربانی شکافو کمی باز کرد تا این سایز از اهریمنای ابتدایی عبور کنن) و بعد از آلوده کرد دهکده و دنیا به اون ویروس قدرتهای پیشتازی خودش رو فدا کرد و دستش رو قطع کرد تا بتونه ویروس رو با خودش به قصر بیاره.
    * چون میدونید ک فقط پیشتازها بخاطر جادوی قصر میتونن وارد قصر بشن و هر موجود دیگه ای بیاد داخل یه ساختمون خراب شده نه قصر مگه اینکه پیشتاز باشه.*
    و بعد آلودگی رو به سنگ روح برد و قلب قصرو آلوده کرد. و قصر از بین رفت تا پیشتاز که آخرین مانع بین تاتادوم و ارتشش و دروازه ی زندگی بودن هم در دنیای آلوده ی جدید تنها و بی دفاع قرار بگیرن.
    پیشتازها خیلی زود متوجه شدن که بیماری انسانهای جهان رو به موجوداتی وحشی تبدیل کرده و مثل فیلمهای زامبی ای بقیه رو مبتلا میکنه اما وقتی این ویروس وارد بدن پیشتاز میشه بجای زامبی کردنش اونو میکشه که احتمالا بخاطر قدرت درون اونهاست.
    و برای همین بود که انگل مدتها قبل در دست امیرکسرا نتونست دووم بیاره و بیرون اومد.(دقت کنید ک انگل ناقل ویروسه نه خوده ویروس! و ویروس توی تخم های این انگله که وقتی یکی مبتلا میشه ویروسو از طریق تخمهای انگل انتقال میده، پس تخم ها با قدرت پیشتاز ها خنثی میشن و پیشتاز ها ک قدرتشون خنثی شده میمیرن، اما تو بدن انسانها چیزی برای خنثی شدن نیست پس تخمها انگل میشن و اون فرد زامبی میشه.)
    پیشتازها کشف کردن ک شاید اخرین امیدشون دانش خفته در دروازه باشه و برای بیدار کردن دروازه و استفاده از دانشش باید طبق مراسم خاصی عمل کنن.

    ادامه ماجرا . . .
    -بگو دیگه! چی فهمیدی؟
    - باشه بزار برسم به صفحه اش . . . اها اممم ...خب میگه که باید شیش تا نه اول گفته که باید تا قبل از کامل شدن ماه . . . اصلا ماه کامل کیه؟
    فاطمه دست کرد تو جیبش آیفون سیکس پلاس نقره ای شو درآورد که قابش از این قاب جلفای بزرگ باب اسفنجی بود که معلوم نیست قاب گوشیه یا تبلت-_- بعد از چند ثانیه چک کردن برنامه ی صور ماهش گفت: تقریبا هشت روز دیگس.
    علیرضا گفت:
    - یا استقودوس! ما که نمیتونم ظرف 5 روز هر شیش تا ماموریتی که اینجا نوشته انجام بدیم!
    محمد حسین ابراز کرد:
    - خب اگه همزمان انجامش بدیم که میشه دیگه!
    برای اولین بار در عمرم به محمدحسین افتخار کردم که بالاخره تونست از پتانسیل هاش استفاده کنه.
    ولی وقتی دو دقه بعد دیدم پاشو تا مچ تو دهنش فرو برده و داره با دندونش ناخون انگشت شست پاشو میگیره فورا از افتخارم پشیمون شدم.
    علیرضا مجددا گفت:
    -خب گیریم که شش دسته بشیم کی مارو میبره اونجا؟
    - سجاد دیگه.
    - ینی سجاد هی میره میاد و اینا؟ شاید یه گروه بخواد زودتر برگرده؟ چجوری ب سجاد خبر بدیم؟
    محمد حسین که از کندن ناخونش فارغ شده بود ناخونه تو دهنشو تف کرد و گرفت:
    - کاش شیش تا سجاد داشتیم!
    و باز هم خواستم به او افتخار کنم اما قبلش برای اطمینان نگاهش کردم و دست تا آرنج درون دماغ رفته اش را که دیدم باز هم بیخیال شدم.
    ایده ی محمد حسین در ذهنم جرقه ای برای اشتعال شد اما امیرحسین زودتر از من نتیجه گیری کرد!
    - اگه میشد قدرتارو ادغام کرد قدرت کولن سازی عمادو با سجاد قاتی میکردیم اونوقت . . .
    همزمان با او گفتم:
    میتونیم!! اگه تو همزمان قدرت هردوشونو لمس کنی میتونیم!!
    بعد از حل این مشکل به سراغ کتاب رفتیم.
    - خب داشتم میگفتم! باید تا هشت روز دیگه خودمونو به اینجا برسونیم.
    با انگشتم به نقشه ای در صفحه آخر کتاب اشاره کردم.
    - شش تا ماموریته که باید تا حداقل چهار روز آینده انجامشون بدیم... بعد دستاورد ها باید در شبی ک ماه کامله توسط یک پیشتازی خورده بشه و در این موقعیت که میبینید زانو بزنه و ظاهرا همینا باید کافی باشه.
    فاطمه پرسید:
    - و ماموریتا؟
    - اها ببخشید . . . خب اممم اول سیماب ماه! اینجور ک این نقشه نشون میده یجا طرفای کویرای ایرانه، دشت لوت. گفته میشه سه شب قبل هر ماه کامل، ماه در افق این کویر قابل دسترسیه و در لحظه ی غروبش میشه اشعه ی اونو ذخیره کرد. بهش میگه سیماب ماه.
    یه ماموریت هم تو یه جنگله که آرمان چون یمدت خونوادش از دستش عصبانی بودن تو آمازون ولش کردن فهمیده این جنگل آمازونه، باید از یه درخت خاص که کنار باتلاق رشد میکنه شیره گرفته بشه.
    از معبد اساطیری آتنا توی آتن هم باید جام خاصی ک جنسشو ننوشته ولی شکلشو اینجا کشیده . . . ایناهاش. . . اورده بشه تا این مواد توی اون نوشیده بشه. ماموریت بعدی اسمش آب حیاته. ایجور که کشف کردیم نقشه اش با نقشه ی آبشار نیاگارا مطابقت داره، کتاب میگه پشت این آبشار حوضچه ی زندگیه که باید آبشو برداریم. اسم ماموریت بعدی خاکستره خون و استخوان که از یه قبرستان توی دهکده ی نیوجرسی باید بیاریم البته کتاب هیچ اشاره ای به مکان یا نوع این خاکستر نکرده متاسفانه پس باید یه خاکی تو سرمون بریزیم!
    اما ماموریت اخر... قندیل های مردگانه. اینطور که کتاب میگه توی شهر ***(بهش هنوز فکر نکردم) یک غار به داخل زمینه...اینجور که نقشه میگه...البته توی تصویرای ماهواره ای که نگاه کردیم همچین چیزی نبوده . . . ولی ظاهرا غار به محلی زیر زمین راه داره که کتاب بهش گفته آندرسیتی یا شهر مردگان. در عمیق ترین قسمت این مکان قندیل هایی درخشان و بلوری وجود داره. .. بلورایی ک فکر کنم تو آب حل میشن برای همین باید به معجون اضافه بشن. اممم همین دیگه . ..
    حانیه گفت:
    -پس معطل چی هستین؟ زود دست بکار شیم.
    - اها یادم رفت . . . راستش به همین راحتیام نیست... اممم کتاب میگه که . . . میگه که این ماموریتا یسری نگهبانایی داره که از دید انسانها دورن... و برای محافط از مواد اولیه ساخته شدن تا دروازه بدست فرد نااهل باز نشه... و خوب این نگهبانا خیلیم مهربون بنظر نمیان.
    امیرحسین پرسید؛
    - عکسشونو داره؟
    - اره ایناهاش...
    وقتی صفحات تصاویر هیولاهای نگهبان هر ماموریت را نشانشان میدادم علیرضا جیغ کوتاهیدکشید و چشمانش لوچ شد، زیرلب گفت:
    - این همه گودزیلا فراتر از پردازش مغز منه.
    و بعد غش کرد.

    اندکی بعد وقتی متوجه شدیم با تکاندن سارا میتوانیم بیشتر از 200 اسلحه که از اتاق مخفی فاطمه دزدیده بود همه را تجهیز کنیم، اماده ی حرکت شدیم. شش فرمانده؛ لیلا، سپهر، فاطمه، حریر، وحید، شهرزاد به همراه افرادشان اماده بودند.
    به آنها گفتم:
    یادتون باشه حتما یکم اضافه تر بیارید! شاید مجبور بشیم به اندازه دو یا سه نفر معجون درست کنیم ممکنه حتی یکم از معجون هدر بره پس به اندازه کافی جمع کنید.
    قرار بود من کنار امیرحسین و عماد و سجاد اصلی بمانم و از آنها محافظت کنم.
    امیرحسین دست عماد و سجاد را گرفت و چشمانشان را بستند، (امیرحسین قدرتش دزدین قدرت دیگران بود) بعد از مدتی سه سجاد و سه عماد جلوی ما ظاهر شدند، عجیب بود چون توقع شش امیرحسین داشتیم! اما خوشبخاته هر سه عماد و هرسه سجاد قدرت باز کردن پرتال را داشتند و هرکدام همراه یکی از گروه ها راهی ماموریت شدند.
    من، امیرحسین و سجاد و عماد اصلی را درون چادر گذاشتم و خودم مشغول نگهبانی بیرون چادر شدم.
    درحالی ک دوستانم در جای جای دنیا در حال انجام ماموریتهایی خطرناک و طاقت فرسا بودند و خیلی زود، درکمتر از چهار روز دیگر به ما ملحق میشدند.
    ویرایش توسط admiral : 2016/04/12 در ساعت 19:09
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2013/08/20
    محل سکونت
    اراک
    نوشته‌ها
    252
    امتیاز
    10,379
    شهرت
    0
    1,022
    کاربر انجمن
    راوی : مهدیه
    گروه فاطمه
    ماموریت باتلاق امازون
    نور کم کم گسترش پیدا میکرد، داشت حلقه ای را تشکیل میداد که ناگهان ناپدید شد. انگار که اصلا به وجود نیامده بود.
    -"لعنتی، فک نکنم کار کنه."
    اعظم این را گفت و با نا امیدی روی یک کیسه سیمان نشست. برای هفتمین بار پرتال نیمه کاره از بین رفته بود. یک راه حل سریع و اسان حذف شده بود و باقی انها هم بیش از اندازه سخت یا غیر ممکن به نظر می رسیدند.
    -"چقد راه داریم تا جنگل؟"
    فاطمه به جی پی اسش نگاه کرد.
    -"یازده ساعت پیاده، هفت ساعت با ماشین و چهار ساعت با هلیکوپتر."
    گفتم:"ایکاش یه هلیکوپتر داشتیم."
    یکی از پسرهای گروه ،که هیچکدامشان را نمیشناختم، گفت:"نمیشه یکی از این ماشینایی که اینجا ول کردن رو قرض بگیریم؟"
    اعظم جواب داد " برای هفت ساعت بنزین لازم داریم و من که پمپ بنزینی ندیدم." و برای تائید به من نگاه کرد. سرم را تکان دادم. تمام پمپ بنزین ها سوخته بودند.
    فاطمه سرش را بالا گرفت و مستقیم به اعظم زل زد.
    -"میتونی یه حیوون پرنده بزرگ شی؟"
    -"مثلا؟"
    من که هیچ حیوان پرنده بزرگی نمیشناختم. چشمان فاطمه برقی زد و گفت" اژدها."
    ***
    نه میشد به ان چه که میدیدم گفت اژدها و نه میشد نگفت. انتظاری که داشتم چیزی به بزرگی یک ساختمان پانزده طبقه بود، با یک قیافه خشن پر از زخم و اخمی بزرگ. اما چیزی که میدیدم یک اژدهای چهارمتری به رنگ ابی اسمانی بود که پوست بدون فلس و مویش شبیه چرم گاو بود. و صورتی مهربانتر از فاطمه داشت. خیلی سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم ولی نه من که هیچ کداممان موفق نبودیم. خوشبختانه اژدهای اعظم بال های بزرگی داشت.
    فاطمه از میان خنده‌اش گفت:"اینم از هلیکوپترمون."
    اعظم با همان صورت اژدهایانه مهربانش غرید:" مشکل من نیست که شما فک میکنید اژدها باید شبیه اونی باشه که تو هری پاتر هس."
    و پوزه‌اش را به سمت دیگرش کج کرد.فاطمه جلو رفت و سعی کرد از دم اعظم بالا برود.
    -"حالا که اونقدر بزرگ نیستی که تو پنجه هات بگیریمون باید سوارت بشیم و بازهم فکر نکنم هممون جا بشیم."
    -" فک کنم بتونم خودم بیام. از اونجایی که اژدهامون یه خرده کوچیکه ممکنه یکیمون بیوفته و این اصلن خوب نیس. اینطوری به منم بیشتر خوش میگذره. میتونم وسایلمون رو هم بیارم" واقعا دلم میخواست دوباره پرواز کنم،نه به خاطر خوشگذرانی که بعد از تمام این اتفاقها واقعا به استراحت نیاز داشتم. وقتی در اسمان بودم کمتر از همیشه فکر میکردم و حالا بیشتر از همه به این نیاز داشتم تا نگرانی هایم را درباره باتلاق، هیولا و البته امنیت فاطمه فراموش کنم.
    اعظم یک ابرویش را بالا داد"خیلی سنگین نمیشه؟ بعدن هم بهت نیاز داریما."
    -"فک نکنم. قبلن خواهرمو بلند کردم و فک نمیکنم از فاطمه سنگینتر بشن."
    -"خیلی خوب هرجور راحتی. بهتره زود باشید همینطوریم چهار ساعت تاخیر داریم."
    دست کردم توی کوله پشتی و شنلم را بیرون کشیدم. حتی ارتفاعات برزیل هم سرد بود.
    ***
    برخلاف انتظار اژدهای اعظم در اسمان با شکوه بود. نوری که از روی بالهایش میلغزید باعث میشد بیشتر به رنگ اسمان دربیاید انقدر که بترسم اگر عقب بمانم گمشان کنم. یقه شنل را محکم دور خودم پیچیدم. بیش از هر چیز خوشحال بودم که در زمان اتش سوزی بیرون از قصر پرواز میکردم با وجود از دست دادن تقریبا همۀ چیزهای باارزشم ،که اصلا هم کم نبودند، شنلم، تیروکمان،تیردان، کیف جادارم که دفتر هم در ان بود و از همه مهمتر خودم سالم بودم.
    اعظم با پوزه اش به پایین و منطقۀ بی درختی در میان انبوه سبز درخ ها اشاره کرد. زمانش بود.
    هندزفری که در مانائوس پیدا کرده بودم در گوشهایم گذاشتم و ارتفاعم را کم کردم.
    ویرایش توسط Magystic Reen : 2016/04/10 در ساعت 23:02
    [IMG]http://www.upsara.com/images/z12q_imagine_sticker.jpg[/IMG]
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    راوی:امیر کسرا
    گروه: گروه پاریس
    افراد: امیرحسین، خودم و ممد حسین

    پوشیده در رداهای خاکی رنگی برای استتار، از درون کوچه به سمت ورودی موزه پیچیدیم.
    درب فلزی و زنگ زده ی موزه زیر هجوم و فشار به داخل خم شده بود و ما توانستیم به راحتی از میان آن عبور کنیم.
    حیاط اینجا اصلا آنطوری ک بیاد داشتم نبود!
    اولین چیزی ک نظرم را جلب کرد هرم بزرگ شیشه ای که ورودی موزه بود، اما نه به آن شکوه سابق... چندین مشبک شیشه از جایشان در آمده و خیلی های دیگر در جای خود شکسته بودند. باقی شیشه ها یا بسیار خونی، گلی و کثیف بودند و یا دیگر حوصله ی درخشیدن نداشتند.
    و اما محوطه!
    درون محوطه تا چشم کار میکرد در هرجایی جسدی افتاده بود و مگس ها و کلاغ ها بر بالا هرکدام ضیافتی به پا کرده بودند. چند متر آن طرف تر بدن عریان کودکی ک جنسیتش را نمیشد حدس زد افتاده بود.
    زیر تابش خورشید پوست بدنش جگری و قهوه ای سوخته شده بود و تقریبا تمام گوشت و پوستش خشکیده و در روی دنده راست و ساق پای راستش تکه هایی از پوست و گوشت خشکیده کنده شده بود و میشد استخوان بسیار سفید زیر آنها را دید.
    در جایی ک میبایست چشمان زیبای کودک باشد اکنون مامن کرم هایی گوشتالوی سفید_صورتی بود.
    بوی گندی که در محوطه وجود داشت از بوی چاه فاضلاب هم بدتر بود.
    ما که بالای جسد رفتیم سایه ی ما روی بدن کودک افتاد و کرم های فربه از این فرصت استفاده کردند و از درون سوراخ چشمان بیرون خزیدند. دیدن این صحنه باعث شد فاصله بگیریم و به همین خاطر کرمهای چاقی ک دوباره زیر آفتاب قرار گرفتند فس فس کنان درحالی ک بخار از بدنشان بلند میشد به سرعت به هرسوراخ ممکنی درون صورت کودک خزیدند تا از تابش مستقیم دور باشند.
    به سمت ورودی هرم رفتیم، جایی که یکی از میله های هرم بیرون زده بود و روی آن زنی به سیخ کشیده شده بود و دل و روده اش از شکمش آویزان بود و کمی از محتویات شکمش حتی جلوی پای ما ریخته شده بود.
    این یکی کمتر سوخته بود که یا تازه بوده یا اینکه اینجا زیر سایه ی هرم کمتر تحت تابش بود.
    صورت زن روبه پایین بود و موهای طلایی گلالو و خونی اش روی صورتش را گرفته بودند.
    به نگاهی دیگر به آن، من، امیرحسین و محمد حسین به داخل رفتیم.
    تا اینجا من جلو می رفتم چون اینجا را میشناختم و باید راهنماییشان میکردم اما از اینجا به بعد طبق توافقمان امیرحسین جلو میرفت، او کپی بود و از ما خواسته بود اگر اتفاقی افتاد اورا رها کنیم و خودمان را نجات دهیم. اگر او میمرد امیرحسین واقعی فقط درد میکشید. اما اگر ما میمردیم! خب مطمئنا باید چیزی بیشتر از یکم درد را تحمل میکردیم!
    از میان پله های پیچ خورده ی موزه پایین رفتیم و بالاخره به کف موزه رسیدیم. اینجا هم دست کمی از محوطه بیرون نداشت هرچند نور آفتاب کمتر به اینجا میتابید.
    سلانه سلانه از میان اجساد عبور کردیم و با حواسی جمع خودمان را به سالن شماره یک رساندیم.
    بالاخره جستجو باید از یکجا شروع میشد!
    سر در این سالن نوشته بود:
    L'conomie de salle
    گوشیمو در آوردم(سامسونگ گلکسی اس۷ اج سفید صدفی با ۶۴ گیگ حافظه داخلی دارای گواهینامه ip64 با قاب پشتی اما واتسون) و توی دیکشنری این کلمه را سرچ کردم: راهروی صنعت.
    -اینجا نیست بریم بعدی اینجا موزه صنعتشه.
    جلوی راهروی بعد ایستادیم که سر در آن نوشته بود
    historique et a^rt da salle
    -راهرو تاریخ و هنر. فکر کنم همین باشه!
    انتهای راهرو تاریک بود و با به خاطر این بود ک برقی وجود نداشت (ک جلوتر دیدیم برق اضطراری داشت) یا بخاطر شکستن لامپی چیزی تاریک بود.
    چراغ قوه ای ک با خودمون اوردیم روشن کردیم و به داخل راهروری تاریک، خاکی که تمام آثار روی دیوارش یا شکسته یا پاره شده یا بنوعی دستخوش خرابی شده بودند، شدیم.
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    راوي: حانى
    مكان: بيابان
    من، حرير، ارمان، عماد و آوا


    ارمان روي زمين افتاده بود. با بيشترين سرعتي كه ميتونستم خودم رو بهش رسوندم. دستم رو روي جاي نيش گذاشتم و چشمام رو بستم. انرژي اي كه از سر انگشتام خارج ميشد و به سمت بدن ارمان مي رفت رو احساس مي كردم. داشتم از ذره ذره ي تواناييم استفاده ميكردم. ميتونستم بفهمم كه اگه تا چند لحظه ى ديگه حالش بهتر نشه، ديگه كاري از دستم بر نمياد. به لرز افتاده بودم. اخرين ذره هاي انرژي داشت خارج ميشد...و بلاخره به عقب پرتاب شدم...ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم و روي زمين ولو شدم و چشمام سياه شد.
    چند ثانيه بعد چشامو باز كردم. همه دورم جمع شده بودند. كم كم تونستم از جام بلند شم. به راه افتاديم. هيچ زماني براي هدر دادن نداشتيم. راه، لحظه به لحظه طاقت فرسا تر ميشد و ما هم دقيقه به دقيقه خسته تر و كم انرژي تر مي شديم. در اين بين، آوا تونست كمي آب از خاك زيرين به دست بياره؛ اما اينقدر انرژي از دست داد كه مجبور شديم دقايقي استراحت كنيم. در ادامه ي راه، طناب پوسيده اي كه ما رو به هم وصل كرده بود هم پاره شد و زمان زيادي از دست داديم.
    فقط چند ساعت از باقي مونده بود و ما نزديك به هم، به سختي پيش مي رفتيم. پارچه روي دهنم رو بالا تر كشيدم. چشمام رو نيمه بسته كرده بودم و سعي ميكردم تا جاي ممكن به حرير نزديك باشم. تو اين وضعيت فقط گم شدن رو كم داشتم! خستگي داشت بهم فشار مياورد و به زور خودم رو ميكشوندم. سرم رو پايين انداختم تا شن ها كمتر توي صورتم بخورند. عماد ميگفت يك كيلومتر جلوتر به نشونه ها ميرسيم. لشكر از پيش شكست خوردمون، به زور خودشو جلو ميكشيد. نفهميدم چقدر ديگه گذشت. گرما و تشنگي و افتاب شديد، جلوي توجه كردن به هر چيز ديگه اي رو ميگرفتن، اما به بعضي چيزا نميشه توجه نكرد.
    سايه اش روي سرمون افتاده بود. خيلي بزرگتر از اونچه تصور ميكردم. در اولين نگاه فكر كردم كه هيچ شانسي نداريم. پيكر بلندش، كاملا از سنگ بود و چهار چنگك هلالي شكلي خنجري، ازش بيرون زده بود. حتي دندون هاش هم چند برابر ما قد داشتند!
    نفس هر ٥ نفرمان در سينه حبس شده بود. ما تعجب كرده بوديم ولي هيولاي وحشتناك، بي مكث، يكي از خنجرهاش رو به سمت آوا حركت داد، فرياد هشدار اميز آرمان موثر واقع شد و آوا خودش رو كنار كشيد؛ اما خون شن هاي داغ بيابان تر كرد. به سرعت به سمتش دويدم. با اين كه انرژي زيادي نداشتم ولي بايد تمام سعيمو ميكردم. بايد. اگه اتفاقي براش ميوفتاد هيچ وقت خودمو نميبخشيدم.
    ارمان تذكر داد همه انرژيم رو هدر ندم. چپ نگاهش كردم كه براي مبارزه دور شد. كف دستهام رو به پهلوي آوا چسبوندم. ذره ذره پوست به هم ميپيوست و خون بند ميومد. وقتي احساس كردم وضعيتش ديگه خطرناك نيست، دست نگه داشتم. حق با آرمان بود، بايد انرژي نگه ميداشتم. صداي فرياد عماد هم اومده بود. به اون طرف نگاه كردم. حالش خوب بود ولي حرير رو به راه به نظر نمي رسيد. خواستم به طرفش برم كه تكاپوي چنگك هاي هيولاي عظيم الجثه، به سمت ديگه پرتم كرد. شن ها به هوا رفته بودن و ديد كمتر از قبل هم شده بود. هيچ انرژي اي احساس نميكردم. فقط صداها رو ميشنيدم؛ نه چيزي مي ديدم نه توانايي حركت داشتم. انگار كل بيابان در تكاپو بود. بعد از چند ثانيه، تصوير محوي از آرمان بين شن ها ديدم. "يه سوراخ، يه نفر." لحظه اي با بهت بهش نگاه كردم، بعد با فشار از جام بلند شدم؛ سعي ميكردم با بيشترين سرعتي كه ميتونم پشت سرش بدوئم. نزديك و نزديك تر ميشديم. آرمان به طرز عجيبي از چند ثانيه پيش واضح تر به نظر ميرسيد. تا خواستم بفهمم چه اتفاقي داره ميوفته، بنــــــگ! چيزي نميديدم. بعد فقط يه سوراخ بزرگ روي بدن سنگي هيولا. آرمان تو ديدم نبود. وقتو تلف نكردم و سريع داخل پريدم. نزدیک آتش نبودم اما می توانستم گرمایش را حس کنم. آتيش بزرگي بود؛ واقعا بزرگ. من با دست خالي امكان نداشت از پسش بر بيام. سعي كردم سريع فكر كنم؛ آوا تنها راه حل بود. شايد ميتونست كمي خاك روي اتيش بريزه. خواستم سرمو از هيولا بيرون بیارم و آوا رو با خودم به درون نگهبان بیارم اما سوراخ به همین سرعت در حال ترمیم شدن بود و چیزی از آن باقی نمانده بود. رویم را از شکاف ترمیم شده برگرداندم، نفس عميقي كشيدم و سعي كردم بغضمو قورت بدم. فقط خودم بودم. درون بدن غول آسا و غار مانند نگهبان به راه افتادم تا به مرکز،به قلب آتشینش برسم. مثل یک ظرف سنگی توخالی بود،و این ثابت می کرد که تنها چیزی که این نگهبان را به حرکت در آورده آتيششه. عکس العمل نشان میده و چطور حمله می کنه...این هوش هرچند ابتدایی، نشون دهنده درك بود. به آتش رسیده بودم. شعله های عظیم و قدرتمند در آن مرکز می سوختند،حرارت پوستم را اذیت می کرد. اتيش به اين بزرگي با چندتا بطري اب ما خاموش نميشد. همونطور كه نگاهم به اتيش بود، حس اشنايي بهم دست داد. مثل هر وقتي كه كنار يه موجود زنده قرار ميگرفتم... يه حس عجيب... يه تپش... چراغي توي مغزم روشن شد! آره، البته! اين هيولا هم با يه نيرويي حركت ميكرد و هوشمند بود و خودشو ترميم ميكرد! نيروي حيات!!!! بايد خاموشش ميكردم!! بايد از بين ميبردمش! سريع تمركز كردم. نميدونستم بدون لمس كردن هم ميشه خاموشش كرد يا نه! اصلا نميدونستم بايد چي كار كنم. يك دستم رو روي بدنه ي موجود گذاشتم. نه. اين نبود. به سمت اتيش برگشتم. دو دستم رو جلوش گرفتم... تا جايي كه ميتونستم نزديكش شدم... هُرم گرما توي صورتم ميخورد... چشمام رو بستم. انرژي زيادي نداشتم ولي اين تنها شانس ما بود... سعي كردم رو همه ي ناراحتيم و خستگيم و عصبانيتم تمركز كنم... رو خوني كه از زخم آوا بيرون ميزد... روي صورت در هم رفته ي حرير از درد... روي اتفاقي كه اگه شكست ميخوردم، ميافتاد.... غم مخلوط با عصبانيت توي قلبم ميجوشيد و...بامــــب ......
    به عقب پرتاب شدم و به بدن هيولا خوردم. اتيش اول زبونه كشيد و بعد خاموش شد. بدن جونور شروع كرد به ترك خوردن...اول ترك هاي ريز، بعد اين ترك هاي ريز به هم ديگه پيوستن و كم كم شكافايي ايجاد شد. نور خورشيد و بازتابش از روي شن ها چشمم رو ميزد. به سمت نزديك ترين شكاف رفتم و بيرون پريدم. هر لحظه ممكنه بود سنگ ها فرو بريزن. سعي كردم تا ميتونم از اون هيولا دور بشم...روي زانو افتادم و به پايين ريختن سنگ ها خيره شدم. كم كم لبخند پيروزي روي لبم نشست. چرخيدم. بچه ها چندين متر عقب تر، گرد چيزي نشسته بودن و به ريختن سنگ ها نگاه ميكردن. فرياد كشيدم: "تموم شد!!" و خنديدم. ولي روي صورت بچه ها اشك نشسته بود. لبخندم كم كم جمع شد... به زحمت از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم. ميلرزيدم. بين راه زمين خوردم و دوباره پاشدم. وقتي به اندازه ي كافي نزديك شدم، تونستم ببينم بچه ها دور كي نشستن. بدن بي جون آرمان روي زمين افتاده بود. دستم رو روي دهنم گذاشتم. آوا سرش رو توي گردن حرير پنهان كرد اما هق هقش شنيده ميشد. خود حرير هم به پهناي صورتش اشك مي ريخت. عماد با فك محكم شده، به جهت مخالف خيره بود ...چرا اينقدر ناراحت بودن؟ من حتما ميتونستم نجاتش بدم...من تسليم نميشدم...من هنوز اونقدر انرژي دارشتم كه زنده نگهش دارم...بايد بتونم. بايد نجاتش بدم. سرعتمو زياد كردم و دستم رو روي سرش گذاشتم. تمركز كردم ولي... اون احساسو نداشتم... اون تپش نبود... اون نيروي حيات نبود...
    - نه... نـــه....نــــه....
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  5. #14
    تاریخ عضویت
    2013/02/05
    محل سکونت
    اصفهان
    نوشته‌ها
    135
    امتیاز
    8,434
    شهرت
    0
    297
    کاربر انجمن
    راوی: نسیم
    افراد درون داستان: خودم، امیرکسرا، امیرحسین و محمد حسین
    گروه: پاریس
    همانطور که دراز کشیده بودم،صدای پایی شنیدم.چشمامو بستم و خدا خدا کردم خیالاتی شده باشم که دوباره شنیدم.به خشک شانس.اه تازه این راهرو را برای موندن انتخاب کرده بودم و باز سر و کله ی این زامبیا پیدا شد.حالا جا عوض کردنش به کنار فکر دیدن دوباره اون قیافه ها مو را به تنم سیخ میکنه. بعد این همه مدت هنوز نتونستم عادت کنم.باید دوباره برگردم توی کانال هوا.از اونجا متنفرم.بهم احساس خفگی دست میده.منو یاد تابوت میندازه ولی خب چاره ای نیست.برای زنده موندن آدم باید به ترساش غلبه کنه. با بی میلی از جام بلند شدم و از سوراخ روی دیوار نگاه کردم.با تعجب سه پسرو دیدم که با یه چراغ قوه داشتن جلو میومدن.یا خیلی شجاع بودند یا احمق!کی توی تاریکی جلو میره تازه برای زامبیا چراغم روشن کرده بودند!شانس آورده بودند که اینجا فعلا زامبی ای نبود.نمیدونستم برم جلو پیششون یا نه گرچه کم سن و سال میزدند ولی بی دست و پا به نظر نمیومدند.خیلی راحت راه میرفتند.شاید اگه میرفتم پیششون جای امنی سراغ داشتند یا یه کمپی.البته شایدم دزد بودند و میکشتنم مثل سریال واکینگ دد.البته حالا که فکر میکنم چیزی ندارم که بخوان بدزدن ولی اونا یکیشون یه گوشی گلکسی اس 7 اج سفید صدفی داره که من خیلی دلم میخواد بدزدمش!چیه خب گوشی خودم شکست.باشه،باشه دزدی بده.وجدان احمق!به هرحال بعد کشمکش طولانی ذهنیم تصمیم گرفتم برم جلو.از خرابه خواستم بیرون بیام که پام خورد به سنگ و تلق تلق صدا کرد.(سنگ میوفته زمین تلق صدا میده بحثم نکن)هر سه تاییشون برگشتن منم ترسیدم پشت سنگ قایم شدم که صدای جیغ سه تاییشونو شنیدم اومدم بیرون ببینم چی دیدند که جیغ میکشند.نور چراغ افتاد توی چشمم داد زدم کور شدم بکش اونور اه.
    اونی که چراغ دستش بود (بعد فهمیدم امیرحسین اسمشه)چراغو داد اونطرف.رفتم جلو ازشون رد شدم ته سالن برق اضطراری را زدم و برگشتم.داشتن بین خودشون بحث میکردند.پرسیدم چرا جیغ زدید؟
    امیرحسین چراغو خاموش کرد و گفت چیزی نیس نترس.
    یکم چپ چپ نگاهشون کردم که امیرکسرا گفت چیزه سایه ات افتاد روی دیوار امممم خیلی بزرگ بود خب.
    خندیدم و گفتم بی خیال از یه سایه می ترسید ولی از زامبیا نمی ترسید و جیغ میزنید.بیاید بریم الانه که پیداشون بشه.راستی اسم من نسیمه.
    هر سه خودشونا معرفی کردند.بعد کسرا پرسید کجا بریم؟گفتم کانالا ی هوا دنبالم بیاید. رفتیم توی کانالا دوباره همون حس خفگی.بردمشون تالار صنعت که دیروز اونجا بودم.اول از هواکش یه سر و گوشی اب دادم بعد اومدم بیرون و پشت سرم امیرحسین و کسرا و محمد حسین اومدند.رفتیم محل اتراق دیروزم اونجا نشستیم.اول اونها شروع کردند به سوال پرسیدن با همدیگه که تو کی هستی؟چن وقته اینجایی؟پیشتازی هستی؟پن سالته؟دروازه کجاست؟و کلی سوال دیگه که من چیزی متوجه نشدم.فقط از این به اون نگاه می کردم.صدامو یکم بالا بردم و گفتم بسه یکی یکی چی میگید؟پیشتاز چیه؟شماها کی هستین؟
    امیرکسرا ماجرای خودشونو تعریف کرد که هرکدوم یه قدرت خاص دارند و زامبیا از کجا اومدند و چجوری میمیرندو ....
    بعد گفت حالا نوبته توه
    چند ثانیه ای هیچی نگفتم هضم این همه ماجرا خیلی سنگین بود برام.به محمد حسین نگاه کردم و پرسیدم واقعا ترمیم میشی؟
    اونم یه خنده ای کرد و بی هیچی حرفی با چاقو زد توی چشمش و چشمشو از حدقه بیرون آورد.اینقدر ترسیده بودم که حتی نتونستم جیغ بکشم.همینطور که خون از صورتش می چکید(جرات نمی کردم بالاترو ببینم)امیرحسین گفت:اه چندش همه جا را خونی کردی
    کسرا دستمالی دراورد و محمد حسین صورتشو پاک کرد.منم بالاخره جرات کردم و بالا را نگاه کردم و در کمال تعجب چشمشو سالم سر جاش دیدم.چشمکی زد و گفت چیزی برای خوردن داری؟
    من که هنوز توی شوک بودم ناخوداگاه ساندویچ ناهارمو از کیفم دراوردم و دادم بهش.(که بعد پشیمون شدم اینها تعارف سرشون نمیشد اخه)بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و گفتم:
    خب ترجیح میدادم برای اثبات حرفاتون امیرحسین یه گل رز همینجا درست کنه بهم بده یا حتی کسرا منو ببره تو هوا ولی خب اینم یه گزینه بود به هرحال نه که تاحالا صحنه خشن کم دیدم.چپ چپی به محمدحسین نگاه کردم که با بی اعتنایی تمام داشت ساندویچ منو میخورد.
    امیرحسین گفت:خب؟
    خب به جمالت!عرضم به حضورتون که من تنهایی برای تحقیق به پاریس اومده بودم که ماجرا شروع شد.صبح بود میخواستم بیام موزه مثل هر روز که دیدم صدای جیغ از لابی هتل میاد. ترسیدم.پنچره را باز کردم و توی خیابونا نگاه کردم دیدم همه دارن میدوند.یه زامبی را دیدم با قیافه وحشتناک در حالیکه روده هاشو دستش گرفته بود داشت دنبال یه مرد که با اسکیت داشت فرار میکرد میدوید که وسطش تغییر جهت داد و دختری که داشت جیغ زنان فرار میکرد را غافلگیر کرده و سرش را جلو برد و دست دختر را طوری گاز گرفت که خون فوران کرد.با دیدن
    این صحنه ها سر جایم خشکم زده بود.از یکی به دیگری نگاه میکردم.بعد صدای جیغی از اتاق بغلی شنیدم از جا پریدم.رفتم داخل اتاق خواب در را از داخل قفل کردم و بعد رفتم زیر تختم قایم شدم.نمیدانم چند ساعت همانجا دراز کشیدم و به صداها گوش دادم.تا میگفتم دارم خواب میبینم صدای جیغ گوشخراش دیگری را می شنیدم.نمیدونم صداها کی تموم شد.وقتی همه جا ساکت شد فکرهای وحشتناک به سراغم امد.درباره مرگ.امیدی نداشتم.در اون لحظه مثل همیشه این جمله اسکارلت(کتاب بر باد رفته از مارگارت میچل)به ذهنم اومد:بعدا بهش فکر میکنم.
    فکر کردنو کنار گذاشتم از زیر تخت بیرون اومدم.می ترسیدم در اتاقمو باز کنم.به سمت پنجره اضطراری رفتم و از راه پله اضطراری پایین اومدم.خیابونها خلوت بود.آروم توی سایه جلو میرفتم.قدمهام ناخوداگاه به سمت موزه میرفتند.باید میومدم موزه.اینجا جایی بود که از همه جا بهتر تمام جاهاشو حفظ بودم.بالاخره رسیدم و تونستم از طریق کانال هوا این طرف اون طرف برم.فهمیدم باید کلی لباس بپوشم که بویم را بپوشونه.بی سرو صدا باشم و سریع بدوم.
    اینم از داستان من.حالا شما راه حلی برا این اوضاع دارید؟
    کسرا نگاهی به اون دو نفر انداخت و گفت بالاخره یک بار هم شانس با ما بود.ما دنبال یک صفحه از یه کتااب خیلی قدیمی هستیم که توی این موزه است.تا جایی که میدونم باید داخل تالار تاریخ و ثهنر باشه.
    گفتم بزار به تالار کتابها ببرمتون اگه باشه حتما اونجاست.همگی بلند شدیم و از طریق کانال هوا به سمت تالار کتاب ها رفتیم.
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    راوي: فاطمه
    افراد: اكيپ باتلاق
    زمان: عصر روز اول

    دو ساعتي بود كه پشت اعظم سوار بوديم و توي آسمان ها حركت مي كرديم. اوايل صداي بال زدنش و خنكي هوا كلافه ام مي كرد اما الان بهش عادت كرده بودم.
    من تقريبا كنار سرش نشسته بودم و پسرا با فاصله عقب تر بين دوبالش نشسته بودند. فكر مي كردم بازي نادر و عليرضا، كه شامل سر به سر گذاشتن سجاد مي شد، تمومي نداره اما خوشبختانه به خاطر سرما خيلي زود پتوي باربيو استفاده كردن و از شدت خستگي خوابشون برد. در طول مسير با اعظم حرف مي زدم.
    مدتي بود كه به جنگل ها رسيده بوديم اما جايي براي نشستن پيدا نمي كرديم. خستگي رو توي هر بال زدن اعظم احساس مي كردم. حتي چند بار لرزش هايي از تنش رد شده بود. دنبال يك فضاي خالي چشم مي گردوندم كه يكهو فضاي بازي در سمت راست توجهمو جلب كرد.
    -اعظم! اعظم برو سمت راست اونجا!
    اعظم سرشو به اون سمت چرخوند: هومم باشه...
    و با سرش به مهديه هم علامت داد.
    حدود دويست متر با فضاي خالي فاصله داشتيم كه لرزشي از تن اعظم رد شد. اين لرزش بزرگتر از لرزش هاي قبلي بود. بلافاصله يك لرزش ديگه.
    -اعظم؟ حالت خوبه؟
    با صدايي بريده بريده گفت: ا...ار...اره...
    بيش از صد متر از زمين فاصله داشتيم. اگه اعظم همينجا شكلش عوض ميشد فاتحه هممون خونده شده بود.
    صدامو بلند كردم: مهديههههه!
    صدامو نمي شنيد. نگاه كه كردم ديدم هندزفري تو گوششه. يك ساعت و نيم داشتيم پرواز مي كرديم كلشو ول كرده بود و همين لحظه حياتي تصميم گرفته بود اهنگ گوش بده؟؟ لرزش ديگه اي از بدن اعظم رد شد.
    عليرضا از خواب پريد: چي شده؟
    _حالش خوب نيست بقيه رو بيدار كن!
    دستمو روي اعظم كشيدم: اعظم! تحمل كن چيزي نمونده...
    فاصله امون با زمين كمتر شده بود اما هنوزم خطرناك بود. مهديه با سرعت به طرف زمين رفت و وسايلو روي زمين گذاشت. يك لرزش ديگه....سر اعظم داشت تغيير رنگ مي داد.
    زير پامون هنوز درخت بود: عليرضا بپريد! عليرضا كمي ترديد كرد. سرش جيغ زدم: بپر و همزمان خنجرمو در اوردم و به طرف مهديه پرت كردم. خنجر جلوي پاش به زمين نشست و بالاخره توجهش جلب شد. هندزفريشو از گوش كشيد و به طرفمون پرواز كرد. اعظم لرزيد و اين بار ديگه توقفي در كار نبود. شنلمو در اوردم و خودمو اعظمو با شنل بهم گره زدم. سجاد جيغ مي زد و از گردن نادر اويزون شده بود و باعث شده بود هيچكدوم نتونن بپرن.
    با داد به نادر گفتم: سجادو سفت بچسب!
    و بعد جيغ زدم: مهديههههه! بگيرشووون!
    دستمو دور بدن اعظم حلق كردم و ثانيه اي از جيغم نگذشته بود كه اعظم تماما تغيير شكل داد و همه امون با هم سقوط كرديم. اعظم بيهوش بود و من فقط اميدوار بودم كه فكرم جواب بده! خنجرمو كه نيم ساعت پيش از سر بيكاري و محض احتياط بهش طناب بسته بودم كشيدم و به طرف يكي از درختاي تنومند پرت كردم. صداي خنجر توي صداي جيغ خودم گم شد. ٥ متر مونده به زمين با يك تكون وحشتناك وايساديم. تند تند نفس مي زدم. قبل از اين كه فرصت كنم به چيزي فكر كنم طناب پاره شد و منو اعظم بيهوش باز سقوط كرديم. از سر شانسي كه به نظرم فقط يك معجزه ميتونه باشه روي كوله ها افتاديم.
    صداي فريادم به هوا رفت: ااااااااااخ!
    عليرضا بالاي سرمون ظاهر شد و به سرعت شنلو پاره كرد و اعظمو از روم برداشت.
    عليرضا: فاطمه؟ حالت خوبه؟
    حالم بدتر از اوني بود كه بتونم جواب بدم. براي همين به جيغ زدنم ادامه دادم و گذاشتم كه خودش وخامت اوضاع رو متوجه بشه.
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    راوی: خودم
    روز چهارم
    گروه: پاریس
    افراد؛ خودم، امیرحسین، ممد حسین و نگهبان موزه(نسیم)، مجید
    نسیم مارو به سمت راهروی سمت راست هدایت کرد.
    امیرحسین آروم در گوشم زمزمه کرد
    - بهش اطمینان ندارم.
    -منم همینطور ولی فعلا چاره ی دیگه ای نداریم... بچه ها امشب برمیگردن و باید همه چیز آماده باشه وگرنه اونام بیخودی جونشونو به خطر انداختن برای ماموریت.
    بی صدا در راهرو ها دنبال نسیم میرفتیم که در یکی از راهروهای تاریک محمد حسین سوت کوتاهی زد و به گوشه ای دوید.
    من و امیرحسین فورا سراغش رفتیم تا بگیریمش، اون روبه روی مونالیزا ایستاده بود که یک سوراخ در سمت راست گونه ی سمت راستش به وجود آمده بود!.
    -بچه ها این نقاشی معروفه! همون خانوم جیگره ک لبخندش معروفه! کاش زن من بود این...
    - بیا بریم ممدحسین چرت و پرت نگو...
    -نمیام...من اینو میخوام...ماله منه... زنمه... سهممه...حقمه...
    و بعد پرید جلو و موانلیزا را جر داد و تکه صورتش را لوله کرد و درون پیرهنش جای داد.
    من و امیرحسین اینجوری به هم نگاه کردیم105))
    به هرحال همه جای دنیا بودن کسایی ک آثار هنری و تاریخی رو داغون کنن دیگه، حتی بین پیشتازها!
    من و امیرحسین و محمد حسین و زن جدیدش، برگشتیم تا همراه نسیم حرکت کنیم...
    اما نسیم آنجا نبود!
    -لعنتی مگه پشت سرشو نگاه نکرده؟
    -چمیدونم حتما نگاه نکرده...شایدم همین اطراف باشه بیاین تا اخر سالنو بریم.
    پشت سر امیرحسین رفتیم تا به انتهای سالن بزسیم.
    انتهای راهرو یک سالن بزرگ با کاشی های شطرنجی بود که سه راهرو به آن منتهی میشد که ما از یکی از انها امده بودم، دوتای دیگر هم مثل این غرق در تاریکی بودند اما اینجا سه مهتابی در سقف بلند کار گذاشته شده بود ک نور را تامین میکرد و یکی از آنها پت پت میکرد.
    در گوشه ای از سالن نسیم پشت به ما روی چیزی خم شده بود ک از اینجا نمیشد تشخیص داد.
    محمد حسین گفت:
    -نسیم، دخترم بیا زنمو ببین...
    و بعد دست کرد زیر لباسش و جکوند بدبخت را بیرون کشید.
    من و امیر حسین همانجا ایستادیم و محمد حسین به سمت نسیم زفت.
    امیر گفت:
    -امیرکسرا، مطمنی این نسیمه؟ نسیم قدش اینقدر بلند بود؟
    - نمیدونم من که . . .
    و درهمین لحظه جوابمان را گرفتیم وقتی تکه ی کنده شده گوشت و پارچه شلوار نگهبان را دیدیم.
    او نسسم نبود
    احتمالا یکی از نگهبان های نگون بخت زامبی شده بود
    اما محمد حسین این را نمیدانست و دستش را روی شونه ی نگهبان گذاشت
    - نسیم برگرد نگاش کن دیگه...
    با افتخار تکه صورت جکوندا رو جلوی صورتش گرفت.
    زامبی برگشت.
    نصف صورتش رفته بود و چشمان شیشه ای بیروحش را به تکه نقاشی دوخت.
    محمدحسین دیگر آخر نوابغ بود! تکه کاغذی ک جلو صورتش گرفته بود باعث میشد صورت زامبی را نبیند.
    من و امیر از ترس نفسمان را حبس کرده بودم.
    این آخر کار محمد بود.
    - چیه؟ خوشگله زنم؟
    تنها خرخری در جواب شنیده شد.
    - بی سلیقه خیلیم خوشگله که ببین چشماشو و این لبخنده نا...
    وقتی تکه کاغذ را پایین گرفت تا به نسیم! چشمان نقاشی را نشان دهد تازه با چهره ی نسیم!! روبه رو شد.
    آب دهانی ک قورت داد صدایش تا تمام موره طنین انداز شد.
    - نسیم چه زشت شدی... گوش کن نسیم...ما با هم دوستیم خوب؟... یعنی بودیم... الانم میتونیم باشیم... اصلا من قول میدم هر روز بیام اینجا بهت سر بزنم باشه؟... ببین اصلا شمارمم میدم... قول میدم باشه؟...من الان باید برم کار دارم... خب؟ دوستیم دیگه؟
    زامبی در جواب نعره ای زد. و بعد در پاسخ نعره های بیشتری از راهرو ها شنیده شد.
    در دل هرچه فحش و نفرین با ادبانه و بی ادبانه بلد بودم نثار محمد حسین کردم.
    محمد حسین جیغ زد و توی چشمهای زامبی تف کرد.
    بعد خیلی سریع چرخید و به سمت ما دوید.
    زامبی هم معطل نکرد و به دنبالش دوید. چیزی نمانده بود ک محمد حسین به ما برسد تما زامبی سریع تر اقدام کرد و بالا پرید تا روی محمد حسین فرود بیایید.
    او با دندان و چنگال فرود آمد، اما نه روی محمد حسین...بلکه روی زمین.
    با صدای خارتی زمین خورد.
    ناجی محمد حسین، نسیم واقعی، با جعبه ای دور کمرش، پاچه ی شلوار نگهبان را چسبیده بود و اورا زمین زده بود. خیلی سریع به سمت سر زامبی رفت و در یک صدم ثانیه پایش را روی سر آن گذاشت و فشار داد.
    پاشنه ی کفشش درون چشم زامبی فرو رفت و با فشار نحیفی، صدای پلق ترکیدن داد و خونابه بیرون پخش کرد.
    زامبی تقلا کنان سعی کرد نسیم را بگیرد اما نسیم فشار را بیشتر کرد و صدای شکستن یک هنداونه ی رسیده به گوش رسیده و اندکی بعد یک صدا پلق دیگر و جمجمه ی سفید زامبی شکافته شد و مغز آبکی اش به همراه دریای خون کف سالن را پر کرد.
    جسم تیره ای درون مغز زامبی حالت دوده به خود گرفت و قبل از آنکه کاری بتوانیم بکنیم آنجا را ترک کرد.
    - اونا انگلن...من قبلا سعی کردم از تو دماغشون رربیارم ولی وقتی بیاریشون بیرون میمیرن... اونام مثه دود مخفی میشن... اونا از طریق خون و زخم باز منتقل میشن... مثه ویروس ایدز!
    ما زبونمون بند امده بود و فقط تونستیم سر تکان بدیم.
    نسیم جلو آمد و جعبه را به سمتم گرفت.
    - کدوم گو
    حرف رو اصلاح کرد.
    -تا حالا کجا بودین...چرا پشت سر من نیومدین.
    ما نگاهی ملامت گر به محمد حسین که زانوهایش را بغل کرده بود و به تکه نقاشی خونی و مالی شده نگه میکرد و های های گریه میکرد، انداختیم.
    جعبه را باز کردم و تکه کاغد رول شده درون آنرا گرفتم و داخل لباسم گذاشتم.
    -مرسی نسیم میتونی حا...
    تقریبا یک چیز را همگی فراموش کرده بودیم.
    اینکه زامبی قبل از مرگش با فریادی دوستانش را خبر کرده بود...
    و اکنون دوباره نعره های مشتاق انان را شنیدم...اینبار به همراه صدای دویدنشان در راهرو ها.
    نسیم موقعیت را به دست گرفت
    - شما احمقا زود بیایین دنبال من... مرد گنده تو هم پاشو خجالت بکش از هیکلت تا بیشتر از این گند بالا نیوردی
    دقایقی بعد ما جلوی در خروجی هرم شیشه ای موزه بودیم. و داشتیم میخندیدیم و نفس نفس میزدیم و به خودمون میبالیدیدم ک زامبی هارو در یکی از سالنها قال گذاشتیم.
    هر چهارتایمان نفس نفس میزدیم...
    قرار بر این بود ک نسیم همراه ما به کمپ بیایید و بعد از اینکه قدرت مارو دیده بود یکجورایی فکر میکرد پیش ما ممکنه بیشتر شانس زنده موندن داشته باشه و حتی دلش میخواست تمام تلاشش رو برای کمک به ما و جهان انجام بده.
    نسیم خنده ی هیستیریکی کرد و پشت سرش من و امیرحسین و محمد حسین هم به فرار هوشمندانه!!!یمان از دست زامبی های فوق نابغه!!!!!!! خندیدیم.
    درحین همین خنده ها بود ک صدای سفیری شنیدم و بعد صدای فرو رفتن چیزی درون جسمی سخت
    و یک آی کوتاه از بغل دستم و سپس صدای جلز و ولز
    و بعد بوی سوختنی!
    تازه فهمیدم این صدا از دخترک نگهبان کنارمان، ناجی و راهنمای ما، دختر بسیار مهربانی ک تمام تلاشش را کرد تا به افرادی غریبه کمک کند و جانش را بخطر انداخت بود.
    صدا از نسیم بود ک تیری از جنس استخوان میان سینه اش فرو رفته بود.
    درست کنار قلبش...
    تیر با آتشی به رنگ سرخ و سیاه شعله ور بود و خیلی زود شعله های اهریمنی تمام سینه و قسمت گردنش را پوشاند و چیزی نگذشت ک سرتاسر بدنش را گرفت
    اولش تنها یک آه کوچک از دهانش خارج شد اما بعد ضجه هایی نامیدانه...به جلو دوید و دستهایش را بی هدف تکان میداد انگار آتش را خاموش میکرد. اما تنها خودش را بیشتر آتش میزد.
    پوست بدنش در نقاط تماس با آتش اهدیمنی مثل کره ذوب میشد و تاول میزد و حباب های تاول میترکیدند و دوباره این فرآیند تکرار میشد.
    من نمیتوانستم باور کنم.
    دقایقی بعد کپه ی چربی ذوب شده ی رو به رویمان را هم نتوانستم باور کنم.
    باورش سخت بود ک این کپه لحظاتی پیش دختری پر از شور و نشاط زندگی بوده باشد...دختری ک در تمام این مدت اخرین باز مانده ی هم نوعانش بوده...کسی ک تمام تلاشش را کرده بود و تا کنون زنده مانده بود اما حالا بخاطر آمدن ما این زندگی هرچند کوتاه و سختش را هم از دست داده بود.
    اینقدر در شوک بودیم ک حتی قطره اشکی هم از چشمانم سرازیر نشد!
    وقتی بار دیگر صدای سفیر را شنیدم اینبار دیگر در شوک نبود.
    تیر مستقیم به سمتمان می آمد تشخیص اینکه به من میخورد یا دو دوست دیگر از این فاصله سخت بود. زود دستم را بلند کردم و تیر را منحرف کردم.
    تیر با صدای خارت دیگری فرو رفت...
    در یک سینه ی دیگر
    جایی ک نباید میرفت
    در سینه ی کسی ک کنارم ایستاده بود.
    اشتباه کرده بودم، من فکر میکردم تنها نسیم سمت راست من ایستاده بود و اکنون امیر و محمد سمت چپ من هستند.
    حتما محمد حسین هم آنجا بوده اما من ندیده بودمش... پیرمرد اعصاب خورد کن چرا بی صدا جایش را عوض میکرد...
    اما وقتی دیدم تیر دوم بخاطر انحراف من در سینه ی امیرحسین فرو رفته زمان برایم متوقف شد.
    این دیگر غیرقابل تحمل بود! اینکه کسی به دست من کشته شود.
    امیرحسین فریادی نزد.
    خونریزی نکرد.
    فقط محو شد |:
    اینجا بود ک یادم افتاد کپی بوده!
    صدای خنده ای شنیدم...محمد با دستش اشاره کرد و ما کماندار پست فطرت را دیدیم^_^(همیشه میخواستم به مجید اینو بگم! هیچوقت موقعیتش پیش نمیومد )
    مجید فریاد زد
    - اینبار دیگه خطا نمیره.
    تیر را کشید و یکبار دیگر شلیک کرد.
    آنرا رد کردم.
    مجید تیر و کمان را کناز گذاشت و دست چنگال دارش را بالا گرفت. زیر لب لغاتی به زبانی دیگر زمزمه کرد و کف دستش درخشید.
    از بالای سرمان صدای تکان خوردن تکه گوشتی شنیدم و وقتی منو محمد بالا رو نگاه کردیم زنی ک روی هرم بالای سرمان به سیخ کشیده شده بود را دیدیم ک سرش را بلند کرده و داشت خودش را آزاد میکرد.
    عقب عقب رفتیم.
    بقیه ی مردگان محوطه موزه همه اکنون تکان میخوردند.
    آن پسر بچه ای ک کرم ها درون چشمانش مهمانی گرفتنه بودند سلانه سلانه بلند شد و تعدادی از کرمها مثل دانه های برنج از درون چشمش بیرون ریختند.
    لحظه ای نگاه بین من و محمد کافی بود تا هردو پا به فرار بگذاریم... نتیجه ماندن مشخص بود: امیرحسین و نسیم!
    قبل از اینکه کاملا از موزه دور شویم برای آخرین بار قبل از اینکه زامبی ها به دنبالمان بیوفتند، صدای جهنمی مجید را شنیدم:
    هرجا برید شکارتون میکنم. شما هیچ جا نمیتونید قایم بشید، من دنبالتون میام و.... شکارتون میکنم!
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2013/08/10
    محل سکونت
    در هر لحظه در همه جا!
    نوشته‌ها
    613
    امتیاز
    16,585
    شهرت
    0
    2,986
    مدیر بازنشسته
    راوی: علیرضا
    زمان: دم دمای غروب روز اول
    گروه: باتلاق
    افراد: خودم، فاطمه، اعظم، نادر، مهدیه و سجاد.

    همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یه لحظه من خواب بودم و یه لحظه دیگه یه تکون شدید بیدارم کرد و دیدم اعظم داره به شدت میلرزه و فاطمه داره بهم داد میزنه که بپر. اول نفهمیدم چی شد. بعد پریدم و نگاه کردم فهمیدم مشکل کجاست. اعظم زیادی از قدرتش استفاده کرده بود. یادمه اون اوایل که اعظمو دیدم هر وقت که بیش از حد از تغییر شکلش استفاده میکرد مریض میشد. بعدا فهمیدم که اصولا همه ما اگه بیش از حد از قدرتامون استفاد کنیم، اینطوری میشیم. اما اعظم به خاطر نوع قدرتش احتمال اینکه اینجوری بشه بیشتره.
    من سریع شنلمو باز کردم و باهاش برا خودم یه چتر ساختم. تو اون موقعیت نادر و سجادو نمیدیدم. از لای درختا رد شدم و محکم زمین خوردم. اما خوشبختانه چیزیم نشد.
    بعد صدای فریاد فاطمه رو شنیدم. برگشتم و به طرف صدا دویدم. وقتی بهش رسیدم سریع شنلو از روش برداشتم و دیدم به بدن بیهوش اعظم چنگ زده و و با کمر روی کوله پشتیش افتاده. اگه من میشناسمش احتمالا سپری شمشیری چیزی اون تو داره. فقط خدا خدا میکردم چیزیش نشده باشه. فقط از درد داد میزد.
    سریع اعظمو از روش برداشتم و گذاشتم روی زمین بعدم خودشو از روی کوله اش برداشتم و خوابوندم کنار اعظم. یه بررسی کردم دیدم بعدا میتونم به اعظم برسم اما فاطمه هنوز داشت داد میزد. دستشو گرفتم و از قدرتم استفاده کردم که بخوابونمش چون میدونستم با این درد حالا حالا ها ساکت نمیشه خدا میدونه ما کجاییمو فریادعاش توجه چه موجوداتیو به خودش جلب میکنه.
    فاطمه دستش از دو جا شکسته بود. انگار وقتی که با اعظم روی کوله اش فرود اومدن دو سه تا از دنده هاشم مو برداشته بودن. سراسیمه اطرافو نگاه کردم.
    اولین کسی که دیدم مهدیه بود که داشت سعی میکرد خودشو از لای بوته هایی که بینشون گیر کرده بود خلاص کنه و به ما برسونه. اما هنوز اثری از نادرو سجاد نبود.
    بالاخره مهدیه تونست خودشو خلاص کنه و جلو اومد:چی شده؟ حالشون چطوره؟
    گفتم: اعظم جای نگرانی نداره یکم بخوابه میشه مثل روز اولش. اما دست فاطمه رو باید ببندم و تا یه هفته نمیتونه با دست راستش بجنگه. اما بعد چند روز میتونه مثل قبل حرکت کنه. چون دنده هاش نزدیک بود که بشکنن.
    یه صدای خش خش از پشت سرم اومد. مهدیه یه تیر تو کمانش گذاشت و نشونه گرفت. من از شمشیر خوشم نمیومد اما یه داس داشتم که میتونستم ازش استفاده کنم. مسلما نه به خوبی فاطمه اما در حدی که نمیرم. یهو دیدم کله نادر اومد بیرون داد زد: منم! نادر! مواظب باش! یه نفس راحت کشیدیم.
    یهو یه صدای ناله دردناک شنیدم. چجوری تونستم فراموش کنم، نمیدونم!
    سریع مهدیه و نادر و سجادو فرستادم تا چوب جمع کنن برای آتش چون با این اوصاف امشب قرار نبود جایی بریم. منم اون کیسه ای که اعظم از داروخونه برام آورده بودو از توی کوله ام بیرون آوردم و توشو نگاه کردم. چند تا باند برداشتم و اطافو برای چند تا چوب تخت گشتم و 3-4 تا پیدا کردم. کنار فاطمه زانو زدم و دستشو سفت بستم و با تیکه آخر باند دستشو به گردنش بستم. نگران دنده هاش نبودم چون میدونستم زود خوب میشه و تا فردا صبح هم قرار نیست بیدار بشه.
    دوباره اوضاع اعظمو چک کردم. حالش خوب بود. فقط یکم به استراحت احتیاج داشت.
    برای اولین بار به جنگل اطرافم نگاه کردم. ما فقط 2 ساعت تو راه بودیم. اما انگار اژدها از هلیکوپتر سریع تر پرواز میکنه. من کی باشم که اعتراض کنم. هر چی زود تر این ماموریتو تموم کنیم زودتر ممکنه یه فرجی بشه شاید بتونیم نجات پیدا کنیم.
    بقیه با یه خروار چوب برگشتن. پرسیدم: چه خبر؟ چیزی به چشمتون خورد؟
    نادر گفت: نه. چیز خاصی نبود اما تا جایی که چشم کار میکرد درخته.
    مهدیه گفت: قطعا تو آمازونیم.
    گفتم: بالاخره رسیدیم. اما الان فعلا باید تا رسیدن به این باطلاق زنده بمونیم. بیاید. نادر زحمت آتشو میکشی؟
    دستشو به نشانه سلام نظامی بالا برد. یه کپه چوب جمع کرد وسط اون محوطه بعد با یه صاعقه آتیششون زد.
    بعدش اومد کنارم و با سر به سمت جایی که فاطمه و اعظم خواب بودن اشاره کرد و پرسید: حال اون دوتا چطوره؟ خوب میشن؟
    گفتم: نگران نباش. اعظم از خواب که بیدار بشه حالش خوبه. فاطمه هم بعد یکی دو روز استراحت میشه مثل روز اولش اما دستش باید یکم بیشتر بسته بمونه. از دو جا شکسته بود.
    پرسید:حالا باید چی کار کنیم؟
    به سمت نادر و مهدیه هم که تا الان اومده بود و گوش میداد، برگشتمو و گفتم: فاطمه و اعظم تا فردا بیدار نمیشن. فعلا بیاین امشبو نوبتی کشیک بدیم تا چیزی بهمون حمله نکنه تا فردا ک فاطم بیدار بشه و تصمیم بگیریم چی کار کنیم.کشیک اولو من بیدار میمونم. شما دوتا برید استراحت کنید. نبتتون که شد بیدارتون میکنم.
    سری به موافقت تکون دادن و رفتن تا زمانی که میتونن یکم بخوابن. چون اونا هم مثل من میدونستن تو این جنگل خواب راحت غنیمته.

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    راوی: علیرضا
    زمان: دم دمای غروب روز اول
    گروه: باتلاق
    افراد: خودم، فاطمه، اعظم، نادر، مهدیه و سجاد.

    همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. یه لحظه من خواب بودم و یه لحظه دیگه یه تکون شدید بیدارم کرد و دیدم اعظم داره به شدت میلرزه و فاطمه داره بهم داد میزنه که بپر. اول نفهمیدم چی شد. بعد پریدم و نگاه کردم فهمیدم مشکل کجاست. اعظم زیادی از قدرتش استفاده کرده بود. یادمه اون اوایل که اعظمو دیدم هر وقت که بیش از حد از تغییر شکلش استفاده میکرد مریض میشد. بعدا فهمیدم که اصولا همه ما اگه بیش از حد از قدرتامون استفاد کنیم، اینطوری میشیم. اما اعظم به خاطر نوع قدرتش احتمال اینکه اینجوری بشه بیشتره.
    من سریع شنلمو باز کردم و باهاش برا خودم یه چتر ساختم. تو اون موقعیت نادر و سجادو نمیدیدم. از لای درختا رد شدم و محکم زمین خوردم. اما خوشبختانه چیزیم نشد.
    بعد صدای فریاد فاطمه رو شنیدم. برگشتم و به طرف صدا دویدم. وقتی بهش رسیدم سریع شنلو از روش برداشتم و دیدم به بدن بیهوش اعظم چنگ زده و و با کمر روی کوله پشتیش افتاده. اگه من میشناسمش احتمالا سپری شمشیری چیزی اون تو داره. فقط خدا خدا میکردم چیزیش نشده باشه. فقط از درد داد میزد.
    سریع اعظمو از روش برداشتم و گذاشتم روی زمین بعدم خودشو از روی کوله اش برداشتم و خوابوندم کنار اعظم. یه بررسی کردم دیدم بعدا میتونم به اعظم برسم اما فاطمه هنوز داشت داد میزد. دستشو گرفتم و از قدرتم استفاده کردم که بخوابونمش چون میدونستم با این درد حالا حالا ها ساکت نمیشه خدا میدونه ما کجاییمو فریادعاش توجه چه موجوداتیو به خودش جلب میکنه.
    فاطمه دستش از دو جا شکسته بود. انگار وقتی که با اعظم روی کوله اش فرود اومدن دو سه تا از دنده هاشم مو برداشته بودن. سراسیمه اطرافو نگاه کردم.
    اولین کسی که دیدم مهدیه بود که داشت سعی میکرد خودشو از لای بوته هایی که بینشون گیر کرده بود خلاص کنه و به ما برسونه. اما هنوز اثری از نادرو سجاد نبود.
    بالاخره مهدیه تونست خودشو خلاص کنه و جلو اومد:«چی شده؟ حالشون چطوره؟»
    گفتم:« اعظم جای نگرانی نداره یکم بخوابه میشه مثل روز اولش. اما دست فاطمه رو باید ببندم و تا یه هفته نمیتونه با دست راستش بجنگه. اما بعد چند روز میتونه مثل قبل حرکت کنه. چون دنده هاش نزدیک بود که بشکنن.»
    یه صدای خش خش از پشت سرم اومد. مهدیه یه تیر تو کمانش گذاشت و نشونه گرفت. من از شمشیر خوشم نمیومد اما یه داس داشتم که میتونستم ازش استفاده کنم. مسلما نه به خوبی فاطمه اما در حدی که نمیرم. یهو دیدم کله نادر اومد بیرون داد زد: «منم! نادر! مواظب باش!» یه نفس راحت کشیدیم.
    یهو یه صدای ناله دردناک شنیدم. چجوری تونستم فراموش کنم، نمیدونم!
    سریع مهدیه و نادر و سجادو فرستادم تا چوب جمع کنن برای آتش چون با این اوصاف امشب قرار نبود جایی بریم. منم اون کیسه ای که اعظم از داروخونه برام آورده بودو از توی کوله ام بیرون آوردم و توشو نگاه کردم. چند تا باند برداشتم و اطافو برای چند تا چوب تخت گشتم و 3-4 تا پیدا کردم. کنار فاطمه زانو زدم و دستشو سفت بستم و با تیکه آخر باند دستشو به گردنش بستم. نگران دنده هاش نبودم چون میدونستم زود خوب میشه و تا فردا صبح هم قرار نیست بیدار بشه.
    دوباره اوضاع اعظمو چک کردم. حالش خوب بود. فقط یکم به استراحت احتیاج داشت.
    برای اولین بار به جنگل اطرافم نگاه کردم. ما فقط 2 ساعت تو راه بودیم. اما انگار اژدها از هلیکوپتر سریع تر پرواز میکنه. من کی باشم که اعتراض کنم. هر چی زود تر این ماموریتو تموم کنیم زودتر ممکنه یه فرجی بشه شاید بتونیم نجات پیدا کنیم.
    بقیه با یه خروار چوب برگشتن. پرسیدم:« چه خبر؟ چیزی به چشمتون خورد؟»
    نادر گفت:« نه. چیز خاصی نبود اما تا جایی که چشم کار میکرد درخته.»
    مهدیه گفت: « قطعا تو آمازونیم.»
    گفتم:« بالاخره رسیدیم. اما الان فعلا باید تا رسیدن به این باطلاق زنده بمونیم. بیاید. نادر زحمت آتشو میکشی؟»
    دستشو به نشانه سلام نظامی بالا برد. یه کپه چوب جمع کرد وسط اون محوطه بعد با یه صاعقه آتیششون زد.
    بعدش اومد کنارم و با سر به سمت جایی که فاطمه و اعظم خواب بودن اشاره کرد و پرسید: «حال اون دوتا چطوره؟ خوب میشن؟»
    گفتم: «نگران نباش. اعظم از خواب که بیدار بشه حالش خوبه. فاطمه هم بعد یکی دو روز استراحت میشه مثل روز اولش اما دستش باید یکم بیشتر بسته بمونه. از دو جا شکسته بود.»
    پرسید:«حالا باید چی کار کنیم؟»
    به سمت نادر و مهدیه هم که تا الان اومده بود و گوش میداد، برگشتمو و گفتم: «فاطمه و اعظم تا فردا بیدار نمیشن. فعلا بیاین امشبو نوبتی کشیک بدیم تا چیزی بهمون حمله نکنه تا فردا ک فاطم بیدار بشه و تصمیم بگیریم چی کار کنیم.کشیک اولو من بیدار میمونم. شما دوتا برید استراحت کنید. نبتتون که شد بیدارتون میکنم.»
    سری به موافقت تکون دادن و رفتن تا زمانی که میتونن یکم بخوابن. چون اونا هم مثل من میدونستن تو این جنگل خواب راحت غنیمته.
    [SIZE=4][COLOR=#800000][B]
    [LEFT].I don't know where I'm going, But I'm on my way [/LEFT]
    [RIGHT]Carl Sagan-[/RIGHT]
    [/B][/COLOR][/SIZE][CENTER]
    [SA][IMG]http://up.vbiran.ir/uploads/18141143526292613078_photo_2015-06-26_00-26-59.jpg[/IMG][/SA][/CENTER]
  9. #18
    تاریخ عضویت
    2014/11/30
    محل سکونت
    همونجا که همه فیکن :)
    نوشته‌ها
    291
    امتیاز
    11,695
    شهرت
    0
    1,700
    کاربر انجمن
    آرمان
    روز چهارم ماموریت
    دشت لوت(مختصات دقیقش رو از عماد بپرسید
    البته اگه بتونه بهتون بگه !)
    گروه:بچه باحالا! (عذر میخوام دارو دسته ی حریر اینا )
    افتاب لعنتی ! چرا از بین اینهمه جا باید اینجا می بود؟
    هرچقدر هم که از ماجراهای این چند روز براتون بگم کم گفتم...از افتادن تو چاله و چاه(!) تا نیش خوردن این جانب حقیر.
    اخ اخ گفتم نیش خوردن.بزارید اصن براتون تعریف کنم:
    یکی از همین موجودات کویری بود.به کندی در حال قدم برداشتن بودم. عملکرد بدنم بخاطر کمبود آب و البته خورشید سوزان کم شده بود. به طور معمولا خطر رو حس میکردم اما اینجا بود که همه چیز دست به دست هم داد که نتونم حرکت اون موجود کذایی، اون عقرب لعنتی رو حس کنم. در یک لحظه؛ بوووم ! دردی معادل شکسته شدن ترقوه ،ترمیم شدن اون ، دوباره شکسته شدن و تکرار شدن این چرخه به مدت 52 بار رو حس کردم ! لعنتی. شاید تنها چیزی که باعث شد جیغ نکشم احساس شرمی بود که نسبت به سیبیل هام داشتم !
    حانیه اقدام کرد. این دختر خیلی بدرد بخوره...مورفین جادویی عمل کرد اما ضعف زیادی داشتم. به هر حال ایستادم و بقیه رو قانع کردم که مشکلی نیست.
    حس میکردم کاملا به درد نخور هستم.!
    در طول این مدت یه چیزایی از حریر فهمیدم. نگهبان و این داستانا. احتمالا هرکولیه برای خودش ! یه بار هم حریر درباره قدرتم پرسید ،اینکه میتونم متمرکزش کنم یا نه.خواستم بپرسم: کجارو هدف بگیرم؟!! البته به دلیل اینکه کلا بی اعصاب بودیم ساده پاسخ دادم که دلیلی نداره که نتونم! هوووم.. این دختره ی نقشه هایی داره!.
    حساب روزها از دستم در رفته. تلاشی هم نمیکنم که بفهمم. در این لحظه حسابی سردرگمیم . تشنه و البته خسته.
    - عجله کن دیگه !!
    عماد اما...در تقلا برای "عجله کردن" برای پیدا کردن موقعیت مقصدمان و...حالا بزارید زیاد سخت گیر نباشیم، در تلاش برای یافتن موقعیت فعلیمان بود !
    -1 کیلومتر به این سمت. احتمالا نشانه هایی هستش.
    "احتمالا" ! این بچه نباید از این لغت استفاده کنه اونم وقتی که یه لشکر ادم خسته و تشنه بهش نگا میکنن .
    -راه میفتیم.
    حریر قاطعانه دستور میده.
    چند ساعت بعد:
    از اونجایی که راوی حقیرتان متخصص مزه پرانی در هر شرایطیست درحال تزریق یکم خنده به گروه بودم که جهنم نازل شد...
    عظیم الجثه. اگر واقعا بخوام به موجودی تشبیهش کنم در حق آن موجود اجهاف کردم!
    هیولایی عظیم الجثه و سنگی با چهار پا که به خنجری هلالی شکل و تیز می مانست..خب مطمئن نیستم تیز ولی نمیخوام بفهمم ! چشمی نداشت، اما از حرکت سریع و هوشیارانه سرش مشخص بود نابینایی در میزان کشندگیش تاثیری ندارد.
    تنها دندان هاش دوبرابر قد من بود! جالب شد.
    نفسم به شماره افتاده بود. ابهت وصف ناپذیر این موجود در دایره لغات من نمی گنجد.
    این مکث من کسری از ثانیه بود اما موجود در صدم ثانیه اقدام کرد !
    هدف اول، خاک افزار گروه... اوا!
    چرا مفید ترین و البته مبتدی ترین عضو

    گروه را هدف قرار داد؟؟؟فریادی هشدارآمیز زدم. فریادم مانع از زخمی شدنش نشد اما باعث شد جهشی بلند کند و خودش را به کناری پرتاب کند.
    شکافی عظیم در سمت چپ بدنش.
    حریر زمان رو خرید. فریاد کشان به سمت چپ موجود دوید و همین کافی بود تا حانیه اقدام کند. به سمت آوا دویدم. یک نگاه به زخم کردم، کاری بود. حانیه ترمیم رو شروع کرد ولی خطاب بهش گفتم انرژیش رو کاملا هدر نده. فقط یه ترمیم جزئی...چشم غره ای بهم رفت ولی فریاد عماد باعث شد هردو به اون نگاه کنیم. اولین باری بود که از عربده کشیدن این بشر خوشحال شدم!
    اما عماد صدمه ای ندیده بود....لعنتی، حریر !
    عماد کارش رو شروع کرده بود و به صورت پی در پی به نگهبان ضربه میزد. ولی کافی نبود...آوا رو بلند کردم ، دستور دادم؛ اقدام کرد. کلوخ عظیمی به سمت نگهبان پرتاب شد. برخورد کرد. ترک ایجاد شد. گرد و خاک بلند شد؛ترمیم انجام شد !!
    دو حقیقت مهم رو دریافتم. اول اینکه این موجود میتونه خودش رو ترمیم کنه.و دوم اینکه..از جنس سنگه !قوی، نفوذ ناپذیر و ترمیم شونده. آیا درباره بزرگی چنگال های موجود به حد کفایت توضیح داده بودم؟؟!!!!! این دیگر چه موجودی بود؟!
    حواس نگهبان پرت شد. حانیه به سمت حریر قدم برداشت اما نگهبان مانع شد....چرا حمله نمیکنه؟؟!! عماد کجاست؟؟ چرا نمیتونم حریر رو ببینم؟؟ چرا این موجود اینقدر عظیمه؟؟!! خطاب به دخترها گفتم: ده ثانیه...عماد و حریر رو پیدا کنید و متمرکز شید روی سمت راستش. یه سوراخ باز کنید.
    کفایت کرد. دخترا دویدن و من در جهت مخالف حرکت کردم. نگهبان به حد کافی باهوش بود که بدونه من براش خطری نیستم پس من رو نادیده گرفت و سعی کرد به سمت دخترا بچرخه. اما ظاهرا با منور اشنا نبود !
    مستقیما ب سمت سوراخی که نمیدونستم کارش دقیقا چیه گرفتم(گوش بود دماغ بود چی بود عاخه؟؟!! ) و در چند متری منفجر شد ؛ کافی بود. چرخید.و جلو امد. باهوش بودم ! در کلاس های دفاع شخصی فهمیده بودم گاهی برای اینکه از خودت دفاع کنی تا جسمی یا مشتی بهت برخورد نکنه بجای عقب رفتن باید جلو بری تا نقطه ضعف گاردت در دسترس نباشه. موجود به این عظیمی نقطه ضعفی به بزرگی اندازه اش داشت. حدود چند متر مکعب دور از دندان های عظیمش و خارج از دسترس چنگال های رعب انگیزش !
    دویدم و آرزو کردم
    محاسباتم دقیق باشد...هیچوقت ریاضی ام خوب نبود.
    دقیق بود. بین دو چنگال اش قرار داشتم و خوشبختانه چندین متر هم با دندان هایش فاصله داشتم. گردنش به قدر کافی کوتاه بود که نتواند به من برسد. در این فاصله که داشت اوضاع را بررسی میکرد نقشه ام رو عملی کردم. هرچندتا منور که داشتم اتش زدم و به سمت اون سوراخه گرفتم.نزدیک بود که به سوراخ ها داخل شود و کار را یکسره کند. امیدوارم تلاش هایم برای خریدن زمان کافی بوده باشد.
    موجود عصبانی شد. چنگال ها به زمین فشار وارد کرد، قسمت جلویی بدن نگهبان بالا آمد و غرش کرد و چنگال ها بلند شد و با قدرت به شن ها برخورد کرد !
    باران شن ! قشنگه ها. چند صد متر به هوا برخواستم و به زمین نشستم ! چه جای گرم و نرمی !ده متر آنطرف تر حریر رو دیدم.
    گویا موج برخورد چنگال های نگهبان بچه هارو متفرق کرده بود...حریر رو دیدم و..! یاد مکالمه کوتاهی که قبل از این طوفان شن باهاش داشتم افتادم! آتش درون یا ی همچین چیزی!
    اما چطور باید به آتش درونش دست پیدا می کردیم؟ زیاد طول نکشید، نفوذ!
    به حد کفایت فهمیده بودم. بسه. وقتشه یه کاری کنم، شاید آخرین اقدام. چند صد متر با نگهبان فاصله داشتم اما صورت نگهبان به سمت من بود. دویدم و حین دویدن نقشه رو مرور کردم... از عماد و آوا گذشتم، سالم بودند. به سمت حریر اشاره کردم. همچنان دویدم و در سمت چپ حانیه رو دیدم. با تمام وجود خسته بود. فریاد زدم: یک سوراخ. یک نفر!گیج و منگ نگاه کرد و فقط متوجه شد که باید دنبال من بدود.
    اقدام کردم.ناگهان گرمای خورشید بجای انکه آزار دهنده باشد لذت بخش شد.قدم هایم تند تر شد، بدنم داغ شد و خستگی محو.آری این خورشید است!20 متر فاصله...به پشت سرم نگاه کردم و حانیه رو دیدم که با تمام سرعت میدوید و گویا شگفت زده شده بود. 15 متر... به روند جذب سرعت بخشیدم.ده متر...حداکثر جذب شده بود! شن های زیر پایم به هوا پر میخواست و هوای اطراف بدنم از گرما متراکم شد.5 متر...نهایت انرژی.نقطه خروجی رو مشخص کردم.کف دستهایم! آماده...1 متر.پایین گردن جایی که آن را شکم موجود میپنداشتم را هدف گرفتم...آپولو اقدام کرد، و بعد بووووم!
    ...
    مرگ چه حسی داره؟ صبر کنید به اونجا هم میرسیم. چند صد متر به هوا برخواستم و هنگامی که با زمین برخورد کردم فقط فرصت داشتم ورود حانیه به سوراخ را ببینم. سوراخ بزرگی بودا...خب کجا بودیم؟
    آهان. مرگ چه احساسی داره؟ مگه نباید یه نور سفید ببینم؟ نور کو؟ پس چرا اینجا انقدر تاریکه؟!!
    خب راستش تعجب نکردم. از اول میدونستم...به هرحال من میتونم به راحتی انرژی یک بمب هسته ای رو جذب کنم و متمرکز کنم اما این خورشید بود ! در ثانیه هزاران انفجار هسته ای در اون رخ میده. و شاید بشه گفت منم زیادی دووم اوردم، فک میکردم ده متر مونده منفجر میشم !
    به هر حال
    این پایانی بود بر آرمان.
    عضوی از خانواده پیشتاز
    اولین با نام او
    نخستین جذب کننده ی خانواده پیشتاز
    احتمالا اخرین مجذوب کننده ی خورشید.
    نقطه سر خط!
    ویرایش توسط admiral : 2016/04/23 در ساعت 22:21 دلیل: 52 بار
    [CENTER][SIZE=7](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=6](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=5](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=4](:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=3]/:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=2]l:[/SIZE][/CENTER]
    [CENTER][SIZE=1]):[/SIZE][/CENTER]
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2014/03/08
    نوشته‌ها
    336
    امتیاز
    19,797
    شهرت
    0
    2,616
    نویسنده
    ماموریت : باتلاق
    سرگروه : فاطمه
    راوی : نادر

    زمان : شب روز اول نزدیک به نیمه شب
    افراد درون داستان : فاطمه، اعظم، عی رضا، سجاد، مهدیه

    وقتی من، سجاد و مهدیه با چوبهایی که برای آتش جمع کرده بودیم برگشتیم، شب شده بود. در روز، جنگل به اندازه ی کافی تاریک بود؛ حالا که شب رسیده، وضعیت خیلی بدتر هم شده. مجبور شدم برای اینکه حداقل جلوی پامون رو ببینم، جرقه های پی در پی بسازم. اما باز هوا به اندازه ی زیادی تاریک بود.
    مهدیه پاش به ریشه ی تنومند یک درخت گیر کرد و تلو تلو خورد. در همون حال که چوبهای به زمین ریخته رو دوباره جمع می کرد، گفت: "حس خوبی نسبت به آتیش ندارم."
    سجاد که تعجب کرده بود، گفت: " چرا؟! اگه آتیش نباشه از سرما میمیریم و ... ."
    مهدیه حرفش رو قطع کرد و سریع گفت: " و هر جونوری که تو جنگله رو به خودمون جذب می کنیم. با وجود آتیش، هر موجودی که توی این جنگل باشه، جامون رو میفهمه."
    موافق بودم. همه جا تا چشم کار می کرد درخت بود و تاریکی. یه نور غیر معمولی مثل اتیش، توجه هر شکارچی رو جذب میکنه.
    سرانجام مهدیه چوبها رو جمع کرد و دوباره به راه افتادیم.
    بعد از چند دقیقه به محلی که اتراق کرده بودیم، رسیدیم. پارچه ی سفیدی روی پیشونی اعظم بود؛ به نظرم تب شدیدی داشت چون در خواب هذیون میگفت. فاطمه هم خواب بود و رنگ پریده تر از پیش به نظر می رسید.
    علیرضا همینکه ما رو دید، گفت: " آه ... چرا انقد لفتش دادین؟ فکر کردم که دیگه نمی بینمتون. اون چوبها رو بزارید وسط ... آره همونجا. فقط سعی کنین مرتب باشن تا راحت تر بسوزن ... سجاد! گفتم چوبها رو مرتب بزار."
    سجاد زیر لب غرغری کرد؛ بین غرغرها، کلمه ی رییس بازی و بوزینه رو فقط تونستم تشخیص بدم.
    بعد از اینکه چوب ها رو چیدیم، علیرضا با دوتا سنگ چخماق، سعی کرد چوبها رو آتیش بزنه؛ اما چوبها بخاطر نم داشن، اصلا آتیش نمیگرفتن. اعصابش بخاطر آتیش نگرفتن چوبها خرد شده بود و سرما اون رو تشدید میکرد. بخاطر همین، به من تشر زد: "آهای، نادر! هرچه سریعتر آتیش رو روبراه کن."
    با تعجب گفتم: " من؟! چرا من؟ من اصلا بلد نیستم که با چخماق کار کنم."
    علی رضا با عصبانیت گفت: " این رو باید وقتیکه چوب خیس جمع میکردی، به خودت یادآوری میکردی. الان هم اگه نیای، خودم بجای سرما میکشمت."
    - " باشه ... باشه ... . الان آتیش درست می کنم. آروم باش ... ."
    و با بی میلی به طرف چوبها رفتم. چند بار سنگها رو به هم زدم. اما فقط جرقه های کوچولو ساخته میشدن. جرقه هایی که شبیه ... جرقه های خودم!
    چوبها خیس بودن. به خاطر همین اگه بهشون جرقه های الکتریسیته برخورد میکرد، راحت تر واکنش نشون میدادن.
    برای همین مثل همیشه که جرقه میساختم، اول تمرکز کردم. به خودم تلقین کردم که در نوک انگشتام نیرو وجود داره و اونو تقویت کردم و ... جززز.
    صدای آشنا ایجاد جرقه رو حس کردم و بعد از اون صدای ترق ترق دلنشین آتش و بوی دود. چشمهام رو باز کردم و به شعله های آبی رنگ آتش نگاه کردم.
    سجاد گفت : " عجیبه ها! آتیش آبی!! حتما بخاطر چوب هاست."
    علیرضا که هنوز کمی عصبانی به نظر میرسید، گفت: " نه خیر خنگ خدا. فکر کنم ندیدی که نادر چیکار کرد."
    سجاد میخواست جوابش رو بده. اما مهدیه زودتر از سجاد گفت: " اِ ! فاطمه بیداره شده! "
    همگی به فاطمه خیره شدیم. فاطمه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: " آخ ... سرم. من ... ما ... کجاییم؟"
    علیرضا جوری که انگار با خودش حرف میزد، گفت: " عجیبه! قاعدتا نباید تا فردا بهوش میومد." و معجونی رو به فاطمه خوراند. وقتی فاطمه معجون رو خورد، به نظر رسید که حالش بهتر شد؛ چون دیگه نشونه ای از رنگ پریدگی توی چهره ش دیده نمیشد.
    وقتی که خودش هم متوجه شد که حالش بهتر شده است، پتوی باربی را به کناری پرت کرد و بلند شد : " پاشید بریم."
    با تعجب پرسیدم: " چــی؟"
    به من چشم غره ای رفت و گفت: " دیر شده. متوجه هستین اصلا؟! باید سریع رااه بیفتیم."
    علیرضا که سعی داشت از من حمایت کنه، گفت:" اما فاطمه! اصلا فکر خوبی نیست. هیچ کدوممون آمادگی نداریم. اون از اعظم که حالش هنوز وخیمه. این هم از ما که دارم از گرسنگی و خستگی میمیریم. باید انی تصمیم رو تا فردا صبح به تعویق بندازی."
    اعظم، که به کوله ها تکیه داده بود و به نظر می رسید هنوز تب دارد، در خواب گفت: " لواشکمو ... پس بده ... ."
    علیرضا ادامه داد: " می بینی؟ ما کم هم زخمی نشدیم. هرلحظه ممکنه یه ویروس وارد زخمهامون بشه و وضعیت رو از اینی که هست بغرنج تر کنه."
    فاطمه به همه نگاهی انداخت و سپس گفت: " آه ... باشه؛ قبول! ولی امیدوارم متوجه بشین که روزمون به همین راحتی از دست رفت بدون اینکه کار خاصی جز دادن تلفات انجام بدیم. برخلاف میلم حرفهات منطقی بود و ... قبول دارم. امشب رو همینجا میمونیم اما فردا حتی اگه قراار باشه خودم اعظم رو کول کنم، باید راه بیفتیم."
    همگی با هم گفتیم: " قبوله. "
    مهدیه که داشت توی یکی از کوله ها دنبال چیزی میگشت گفت: " هی، بچه ها! کی گرسنشه؟! اینجا چیزای خوبی هست!" و چند بسته پاستیل و شکلات بیرون آورد.
    سجاد با نارضایتی بینی اش را بالا کشید و گفت: " عالیه! قراره چند روز شیکم مون رو با اینا سیر کنیم؟!"
    مهدیه اخمی کرد و گفت: " اگه نمیخوری مشکلی نیست! من با پاستیل اضافی مشکی ندارم." و لبخندی زد.
    بعد از اینکه شام – اگر اسمش را شام بذاریم – رو خوردیم، تصمیم گرفتیم که بخوابیم. اما فاطمه گفت: " صبر کنین! میخواین همینطوری با یه آتیش روشن که هر موجودی رو از یه فرسخی جذب میکنه بگیرین بخوابین؟ نادر، چندتا از شوریکن هات رو بده من."
    من با نارضایتی، چندتا از تیزترین شوریکنهام رو به فاطمه دادم و گفتم: " بیا ... اما، برای چی میخوای اینا رو؟"
    فاطمه لبخندی زد و گفت:" برای این." و یکی از اونها رو به طرف یکی از شاخه های کلفت پرت کرد. شاخه بلافاله کنده شد و با صدای بامبی به زمین افتاد. اعظم که در خواب بود، نسبت به صدای اون واکنش نشون داد و گفت: " منو تهدید نکن ... اون لواشک ... برای منه."
    فاطمه تقریبا شیش شاخه ی دیگه رو هم شکست که هر کدوم با صدای نسبتا زیادی به زمین میفتادن. اما باز اعظم از خواب بیدار نشد. سپس گفت: " شاخه ها رو تیکه تیکه کنید و به دور خودمون حصار چوبی بکشید."
    علیرضا که تعجب کرده بود، گفت: " آ ... آخه چرا؟ امیدوارم اینو بدونی که شاخه، مانع گرگ ها نمیشه."
    فاطمه لبخندی زد و گفت: " آتیش که میشه! کی اون آتیش ... آتیش آبی؟! ... به هرحال. کی اون رو روشن کرده؟"
    من دستم رو بالا بردم. فاطمه یکی از ابروهاش رو بالا برد و گفت: " نادر ... ازت میخوام که بتونی آتیش رو دوباره درست کنی. مرگ و زندگیمون به تو مربوطه. فهمیدی؟"
    - "بـ ... بله."
    - " خوبه ... خب حالا همگی بگیرید بخوابید. من کشیک میدم و درصورت نیاز بیدارتون میکنم. تا جایی که میتونین خستگی تونو به در کنید. "
    پتوی باربی را زودتر از سجاد برداشتم و یک جای خشک رو برای دراز کشیدن انتخاب کردم. سجاد از اینکه من پتو رو برداشته بودم، اخم کرده بود.
    صدای مهدیه را شنیدم که می خندید و با خود میگفت: " احمق!"
    خیلی زود خوابم برد ... .


    خب ... و اگه بعضی هاتون نمیدونین که "شوریکن" چیه، عکس زیرو نگاه کنین.
    Click
    ویرایش توسط abramz : 2016/04/23 در ساعت 18:15
    هوف..
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    راوی: لیلا
    دیگر بخت برگشتکان حاضر: سجاد نرجس محمدمهدی فاطمه2 نگین کیاناز شایان
    مکان: غار
    زمان: روز دوم ماموریت
    موضوع: عزیزم کجایی دقیقا کجایی؟


    # بخش یک
    قبل از اینکه نرجس به سیخ کشیده بشه لباسشو از پشت میگیرم و میگم: �مراقب باش!�
    زیر پاشو که خالی شده نگاه میکنه و قدمشو به عقب برمیگردونه. نرجس شوکش زده، ولی خودشو جمع میکنه و راضی میشم که پیراهنشو ول کنم.
    شایان نور چراغ قوه شو (که هرچند به پای آتش نگین نمیرسه ولی کارمونو پیش میبره) به طرف پایین میندازه و میگه: �او مای گاد.�
    این یکی بعد از اون همه سراشیبی به یک استالاگیمت و استالاکتیت بازار تمام عیار ختم شده. به لبه ی سکوی سنگی نزدیک میشم و نگاه مرددی به زیر پام میندازم. از این زاویه‌ی دید انگار لبه ی کاسه ای ایستادیم که با سوزن های هزار ساله عمودی پر شده. آدمو یاد دارن شان میندازه... که ذهنیت خوبی برای عبور از این قسمت درست نمیکنه.
    میخوام فحش بدم ولی میبینم بدآموزی داره، به جاش به یه اخم پسنده میکنم.
    _ برمیگردیم.
    شایان میگه: �مطمئنی؟�
    نرجس میگه: �ممکنه اینجا باشه.�
    _ عکسشو تو کتاب دیدی، مگه نه؟ جای مخصوصی برای خودش داره. و اینجا نیست.
    _ میتونیم رد بشیم. چند تا تونل اونور باز شدن.
    _ قسمت مرتفع و یکدستش همین یه تیکه ست.
    به گوشه سمت راست اشاره میکنه و میگه: �نه. اون نیم متر خالیه و بعدش بازم سکوها شروع میشن.�
    _ جای پای کمی داریم.
    _ ولی از پسش بر میایم...
    _ امکانش هست یا خودمون سقوط کنیم یا استالا... چیه اسم اینایی که از سقف آویزونن؟
    نرجس میگه: �استالاکتیت، فکر کنم.�
    _ همون. در هر صورت نتیجه یکیه. وقتی شفاگر نداریم بیخود خودتونو به کشتن ندین. برمیگردیم.
    ***
    به همین صورت یه روزه که داریم پیشروی میکنیم. خیلی زود فهمیدیم غار درواقع ورودی یه هزارتوی سنگیه. تونل های زیادن، با اندازه های مختلف. اکثرا اونقدر کوچیکن که شاید فقط بتونیم دستمونو از ورودیشون رد کنیم، و بقیه؟ خیلی راحت میشه چهار نفر رو شونه به شونه هم از بینشون رد کرد. و به طور طبیعی ایجاد نشدن.
    بعد از سراشیبی به یک چهاراهی راهی میرسیم که هر سه راهش رو امتحان کردیم و باید برگردیم به پنجی راهی ای که سه راهشو راهشو امتحان کردیم و بعدش دو راهی که جفتشو امتحان کردیم و بعد ده راهی و دوباره چهار راهی و... یا شاید اول ده راهی باشه بعد پنج راهی....
    امیدوارم علامتی که با گچ (ته کوله های غذا پیدا کردیم) کنار ورودی همه ی تونل هایی که پشت سر گذشتیم زدیم برای گیج نشدنمون کافی باشه.
    اکثر مواقع به تونل های جدید یا تکراری میرسیم، گاهی وقتا به لطف ریزش سقف فقط بن بست، و گاهی وقت ها هم مثل حالا به قسمتهایی خطرناک مثل پرتگاه‌های بی انتها. بعضی از تونل ها از سقف تونل دیگه ای شروع یا تموم میشن، که اکثرا بیخیالشون میشیم.
    نرجس میشینه و من و شایان نگاهی به تونل های دیگه میندازیم. مجبور شدیم برای جست و جو تقسیم بشیم. یه ربع بعد محمد مهدی، نگین و سجادم میرسن، ظاهرا تو این دو ساعت به یه چهار راهی رسیدن و بعد از یه پیاده روی کوتاه از هر چهارتا به بن بست خوردن. فاطمه و نرجس هم گزارش مشابهی دارن.
    همه خسته و گشنه ایم، یه تجدید نیروی کوچیک بد نیست. کیاناز کنسروا رو تقسیم میکنه و بعد سعی میکنیم بخوابیم، اگه بتونیم.
    من که خیلی چیزا برای فکر کردن دارم.
    متوجه میشم بالاخره تونستم مجیدو از لیست سوژه های دست اول مغزم به لیست های رده های پایینتر منتقل کنم. مشکلات بدتریم هست.
    سه روز وقت... و چی میشه اگه تمام این مدت صرف پرسه زدن بین تونل ها بشه؟ چی میشه اگه تونل های بسته شده یا اونایی که بیخیالشون شدیم راه مستقیم به چیزی که دنبالشیم باشن؟ اگر موفق نشیم... یعنی میتونیم سرمونو بلند کنیم و به دوستانمون بگیم تمام این سه روز فقط پیاده روی کردیم؟ اون موقع نه تنها زحمات خودمون بلکه زحمات بقیه رو هم به باد دادیم...
    نتیجه هر چی باشه، ما تمام تلاشمون رو میکنیم.
    به طرز خوشبینانه ای به خودم تلقین میکنم که شاید بشه چند ساعت بیشتر قرض گرفت و با یه رفت و برگشت از طریق پرتال از کمک بقیه استفاده کرد...
    کسایی که شاید الان موقعیت خیلی بدتری نسبت به ما دارن، ممکنه جونشون در خطر باشه... یا جونشونو از دست داده باشن...
    همین "ندونستن"ه که بیشتر از هر چیز دیگه ای عذابم میده.


    # بخش دو: پایان پیشنهادی
    با احساس خفگی چشمامو تا ته باز میکنم و سعی میکنم سرفه کنم. فایده ای نداره... نفسم بالا نمیاد...
    احساس میکنم یچیزی تو دهنم وول میخوره...
    میخوام ناله کنم ولی دستم از همه چیز کوتاهه. آرنجمو تکیه میدم و سرمو به طرف پایین میگیرم و شروع میکنم به تکون دادم سرم. هنوزم فایده ای نداره.
    احساس تهوع بهم دست میده. اسید معده م میزنه بالا...
    دست و پاهامو تکون میدم و بعد چشمام سیاهی میره... دارم خفه میشم، دارم میمیرم....
    گلوم شکافته میشه و درد توی تمام بدنم میپیچه و بعد....


    # بخش سوم: من که میدونم بدون غرغرای من طاقت نمیارن اینا
    با احساس یه دست روی شونه م بلافاصله خودمو کنار میکشم و چشمامو باز میکنم. نرجس با تردید نگام میکنه. میخوام سرش داد بکشم که چرا یه همچین بی احتیاطی‌ای کرده که انگشت اشاره شو روی بینیش میذاره و به روبرو اشاره میکنه.
    بلند میشم و سرمو به همون طرف میچرخونم.
    مغزم هنگ میکنه.
    هان؟
    پلک میزنم.
    شایان و سجاد سریع بلند میشن و اسلحه به دست گارد میگیرن. نگین دستاشو به هم میماله... کیاناز مثل من تازه متوجه شده و فاطمه همین الانشم سپر دفاعیشو فعال کرده.
    بلند میشم و جلوتر از همه می ایستم. آماده م که دستکشامو در بیارم. محمد مهدی رو نمیبینم، احتمالا استتار کرده.
    دو قدم اونورتر موجودی ایستاده نه چندان بزرگتر از یه موش صحرایی، با بدنی شبیه عنکبوتی ده پا که چهارپاش مثل چنگال های خرچنگن، با این تفاوت که هر پا چهار چنگگ دارد. به خاطر رنگ تیره ای که داره، حتی با وجود نور قدرتمندی که نگین و نرجس فراهم کردن، مشخصه که خیلی راحت بین سایه ها مخفی میشه. اما حالا یکجا ایستاده، با چشمای بیشمار و سر پشمالوش به روبرو زل زده... به ما.
    چند ثانیه هیچ کس حرکتی نمیکنه، بعد صدای محمد مهدی از جایی نه چندان دور به گوش میرسه: �نگهبان این جغله ست؟�
    کسی جوابشو نمیده. موجود حرکت میکنه و همه یک قدم به عقب میریم، ولی سپر مانع ادامه حرکت موجود میشه. بارها و بارها تغییر جهت میده و سرشو به سپر میکوبه.
    تمام مدت فقط بر و بر نگاش میکنیم.
    مکث میکنه، بعد چنگگاشو به کار میندازه و داخل زمین فرو میکنه. نفسمو حبس میکنم.
    _ فاطمه! زیر پامون!
    برای یک دقیقه ی عذاب آور هیچ خبری نیست، که یه دفه نگین جیغ میزنه.
    برمیگردم و میبینم قسمت کوچیکی از سقف در حال ریزشه و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم موجود روی سر کیاناز فرود میاد...
    اممم... نه کیاناز میزنه چالمون میکنه
    موجود سقوط میکنه و نزدیک زمین تو هوا معلق میمونه. صدای جیغ محمد مهدی رو میشنوم و موجود از روی سرش پرت میشه بغل کیا... فاطمه؟ نه ام، میاد بغل خودم. روی دستای بی دستکشم میفته و به طور غریزی ولش میکنم، ولی همون زمانم کافیه.
    موجود دیگه حرکت نمیکنه.
    نفس راحتی میکشیم و دور موجود جمع میشیم.
    کیاناز میگه: �همین؟�
    نرجس میگه: �زیادی آسون بود!�
    میگم: �آره.. انگار... فقط باید یه جا مینشستیم که بیاد پیدامون کنه و...�
    محمد مهدی: �دمت گرم! حالا قندیلو از کجا پیدا کنیم؟ میتونستیم دنبالش کنیم و...�
    صدای ناله ی فاطمه رو میشنوم.
    قبل از اینکه به طور کامل برگردم چشمای گرد شده ی سجادو میبینم. �اوه...�
    چشم های خیلی بیشتری از 6 جهت بهمون زل زدن.
    صدام از از ته گلوم درمیاد: �شوخیت گرفته؟�
    ویرایش توسط Leyla : 2016/05/06 در ساعت 02:44
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
صفحه 2 از 6 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 55

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پروژه تایپ: جلد سوم سه‌گانه ربات‌ها: ربات‌های سپیده‌دم (پیش‌نمایش)
    توسط Leyla در انجمن علمی-تخیلی
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2017/03/12, 23:48
  2. پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2016/06/10, 23:46

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •