راوی: لیلا
زمان: شب سیزدهم
مکان: سالن اصلی، اتاقم و بر فراز قصر
افراد حاضر: خودم
موضوع: گردهمایی
پنجره جای احمقانه ای ساخته شده بود، خیلی بالاتر از انکه کسی به ان دسترسی داشته باشد. شاید به جز من، دو سه نفر دیگر. با این حال بسیار بزرگ بود و لبه وسیعی داشت. شده بود جای ثابتم در تمام گردهمایی ها که زیاد هم نبودند. خوبیش این بود که دید خوبی به همه چیز داشتم و به محض تمام شدن جلسه هم میتوانستم سریع از پنجره بیرون بزنم.
وقتی پایین را نگاه میکردم و ان همه چهره خندان می دیدم، دلم بیشتر شور میزد. نمیدانستم چرا اما مدام منتظر اتفاق بدی بودم که میدانستم میافتد. دیر یا زود. خواهرم هم انجا بود، هنوز هم کتفش باند پیچی شده بود. زخم مقاومت میکرد به قدرت شفا. با این حال به صورت طبیعی رو به بهبود بود. بعد از این حادثه نصف تیرهای ماردین را ضبط کردند. با این حال نیم دیگرشان به طرز معجزه اسایی بالای بلندترین قفسه کتاب کتابخانه پنهان شد. هرچند اجازه استفاده کمان و تیردان را داشتم ولی با تیرهای تمرینی ای که از یک لایه پارچه هم عبور نمیکردند.
وقتی انها امدند، شوکه شدم. انگار دلیل دلشوره هایم جلوی چشمم سبز شده باشد. ان اوایل امدنم به قصر دیده بودمشان. اما ان حالت سراسیمه ای که برای جلسه خصوصی رفتند بیشتر نگرانم کرد. چیزی در انتظار بود. یک اتفاق نه چندان خوب.
از پنجره بیرون پریدم. به اندزه کافی در جلسه بودم.
***
از خواب پریدم. خوابهای احمقانه. عجیب این بود که بعد از بیدار شدن هیچ چیز جز ترس به یاد نمی اوردم. ژاکتم را برداشتم و بیرون زدم. باید هوا میخوردم. از نزدیکترین پنجره بیرون زدم. و بالا رفتم و بالاتر. انقدر که برق دریای انسوی جنگل را دیدم، بادی که مستقیم به صورتم میکوبید، حالم را جا میاورد. درست بود که قدرتم نسبت به باقی پیشتازها کم کاربردتر بود و بی خطرتر. اما این لذتی بود که حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم.
روی شیروانی سقف پایین امدم و تا طلوع افتاب همانجا نشستم.