ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 1 از 5 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 43
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    پیشتازان | دور دوم |«شیوع»

    زمانیکه زندگی آرام شود آنها خواهند خوابید
    زمانیکه آنها خوابیده اند فراموش خواهند کرد
    زمانیکه فراموش کنند ما بیاد خواهیم آورد
    ما آنها را فراموش نمیکنیم.
    ما تا آن زمان صبر خواهیم کرد چون زمان برایمان معنا ندارد.
    ما اربابان اهریمنی هستیم.
    زمانیکه آنها ضعیف اند، حمله خواهیم کرد.

    --------------------------------------------------


    Time to wake up!


    تغییر همیشه کنار گوششون بوده، و اونا نادیده ش گرفتن
    با دیدن دنیای آروم و علایقشون، زیادی به همه چیز اعتماد کردن
    خواب موندن
    غافل شدن
    و هیچ هشداری برای بیدار کردنشون کافی نبوده
    تغییر خیلی وقته شروع شده
    دشمن قدیمی و باتجربه شون بازی سیاستشو شروع کرده
    مهم نیست چقدر برای کابوس هاشون آماده باشن، شکست اجتناب ناپذیره
    وقت انتخابه
    تسلیم بشن یا بجنگن؟
    وقت فداکاریه برای چیزی که براش بدنیا اومدن ولی فراموشش کردن.
    وقت یادگیری دویدنه ولی دیگه وقتی برای یادگیری راه رفتن ندارن.

    -------------------------------------------------------------


    سالها از زمانیکه دروازه نابود شد میگذشت.
    سالها از آخرین تلاش تاتادوم که انسانی را فریفته بود. که بذر طمع را در میان انسانها رشد داده بود و اینگونه بهشت آن روزها به دنیای فعلی تبدیل شد. نیوها از دست رفتند و دنیای انسانها به پیشتازان سپرده شد. اما هرچقدر هم پیشتاز باشند قبل از آن انسانند و انسانها همیشه با شرایط کنار می آیند.
    سالها گذشت و دیگر خبری از تاتادوم نبود. بنابراین پیشتاز ها به مرور همه چیز را فراموش کردند و ششصد سال بعد در نسل هفتم پیشتازان، تقریبا کسی حرفی از اهریمن ها نمیزد. آنها افسانه های پیشینیانشان را نمیدانستند. تنها نجواهایی در باد را میشنیدند نجواهایی که بسیار دور پنداشته میشدند اما افسوس که از تنفسشان به آنها نزدیک تر بود.
    شکاف، ترکی کوچک و نازیبا میان دو بعد، میان دو دنیا، میان دو دشمن، انسانها و دنیای اهریمنها.
    شکاف اولین محلی بود که از ان نیروهای اهریمنی سالها قبل انسانهارا فریفتند و برعلیه نیوها شوراندند البته ان زمان هیچ اهریمنی تا کنون حضور فیزیکی بر زمین نداشته و تنها نجواهایشان با آنها بوده.
    و همین نبودنشان باعث غفلت پیشتازها از ماموریتشان شده، و آنها بجای تمرکز بروی ماموریتی که برایش بدنیا آمده بودند به بازیگوشی میپرداختند.
    اما آیا شکاف همیشه یک شکاف کوچک در دل کوهستان سرد باقی میماند؟آیا هرگز همینگونه بسته باقی میماند؟
    به همین خاطر همیشه پیشتازها مراقب آن بودند و اکنون هنوز هم، با وجود غفلت های بسیارشان به آن گوشه چشمی داشته اند و همیشه نگهبانی برای آن بوده.
    ***
    اینارو ممدحسین باید میگفتا هعی بهش پیام دادم گفت نت ندارم -__- یکمشو خودم میگم شاید لاقل این ناهماهنگیاتونو رفع کنه باعث بشه درمورد قصر بیشتر بفهمید:
    در جایی که ما آنرا جهان میگردیم گشتند، 5 کولون که ما به مجموعه ی آنها خدا یا ویگا میگوییم.
    هرجا که توانستند نور زندگی را بنا کردند. پس ما تنها نیستیم، هیچوقت نبودیم، اما آنقدر غرق در این دنیا و خوشی هایمان شدیم که آنهارا بیاد نمی آوریم. آنها هم متقابلا مارو. بجز یک گونه که هیچقوت کسی رو فراموش نمیکنه...
    هرگز نمیتونه کسایی که ازشون نفرت داره رو فراموش کنه. شیاطین.
    قصر پیشتازها مکانی نامعلوم برای سنگرگیری پیشتاز ها بود جایی که کسی نمیدانست چطور به وجود آمده بود.
    قصر در جنگلی واقع بود که هیچ کدام از پیشتازها نمیتوانست وارد آن شود. البته بجای آن جنگل ما حیاط بزرگی داشتیم که فقط کمی از جنگلها درخت کمتری داشت، خود حیاط قصر دو ورودی داشت که یکی از آنها به کوچه ای معمولی ختم میشد که از آنجا قصر مثل یک آپارتمان دو طبقه ی خالی و درب و داغون بود. و دروازه ی پشتی قصر هم به یک پارک جنگلی ختم میشد که از آنجا هیچ بنایی وجود نداشت بلکه تنها طاقی سنگی و فرسوده ورودی بین قصر و آن مکان بود.
    ما بعدها متوجه شدیم که قصر در بعد دیگری واقع شده، در همآن جنگل که خودش برای خودش دنیایی بوده و حتی ساکنینی دارد که آنها هم مثل ما درهمین قصر زندگی میکنند ولی هیچکداممان این را نمیدانستیم... (لطفا کسی تو داستانش حرفی ازشون نزنه تا ممدحسین بیاد توضیح بده-_-)
    همه چیزها را همیشه وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود، همه چیز را، همیشه!
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #2
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    راوی: لیلا
    زمان: شب سیزدهم
    مکان: تالار غذاخوری (یا هرچیز دیگه ای که اسمشه ) و تالار مخفی جلسه
    افراد حاضر: لیلا، شاعر، زهرا، فاطمه، مجید، کسرا، امیرحسین، محمد حسین، وحید، حانیه، اعظم، پنی
    موضوع: جلسه فوری



    قسمت اول: نکاتی که تو آخرین پست تاپیک اول ذکر نشد

    همین که پامو تو قصر گذاشتم احساس کردم دارم خفه میشم. تغییر هوای ناگهانی عوارض خودشو داشت. نفس عمیقی کشیدم. قبل از اینکه بتونم کار دیگه ای بکنم صدای جیغی بلند شد. دست گل جدید سجاد: پنی بیچاره دمش رو توی کوهستان جا گذاشته بود. اگه بگم قلبم ایستاد اغراق نکردم! همون موقع توبه کردم که دیگه بهش قهوه تعارف کنم.
    گربه به خاطر درد و شوکی که بهش وارد شده بود شروع دویدن کرد. با سرعت از بین پاهای بچه ها رد میشد، تا این که یک جفت دست همیشه گوش به زنگ سریع جنبیدن و موجود بی گناه رو بین خودشون گرفتن. اعظم همینطوری که پنی رو نوازش میکرد به خونی که با فشار بیرون میومد خیره شد. دختر دیگه ای دوون دوون خودشو رسوند. گفت: «تاحدودی جلوی خونریزی رو میگیرم. فقط اگه میتونی دمشو برگردون. هر چه زودتر بهتر!»
    همه سرها به طرف سجاد برگشت. یک نفر گفت: «بدون دمشم...*»
    نگاه خشمگینی به طرفش انداختم. یک پسر نسبتا تازه وارد... هر کی بود نیشخندش رو کنار گذاشت.
    _ سجاد! لیلا! اینجا...؟
    صدای مجید بود. دوباره نفس عمیقی کشیدم... و یاد حرف خودش افتادم.
    اولویت ها رو فراموش نکن.
    من احمق... گذاشتم یه گربه حواسمو پرت کنه. هرچند نه هر گربه ای ولی...
    پارچه روی دهنمو پایین کشیدم.
    _ باید یه جلسه بزاریم.
    مجید گفت:
    _ اتفاقا الان یه جلسه داشتیم بیایین بشینید یه چیزی میگم براتون بیارن بخور...
    _ گفتم باید جلسه بزاریم! خصوصی! همین حالا!
    راه افتادم. درحالی که دنبال همه کسانی که ممکن بود توی این جلسه شرکت کنن میگشتم به طرف اعظم و اون دختر دیگه نگاه تشکر آمیزی انداختم. امیدوار بودم سجاد کارشو شروع کنه.
    چقدر هوا خفه کننده بود...
    *حدودا نصف ستون فقرات گربه تو دمشه که باعث میشه تو حرکات سریع تعادلشو حفظ کنه.

    قسمت دوم: جلسه فوری

    همه بودن. چقدر دیدن دوباره شون خوب بود. بالاخره برگشته بودم خونه و... وقتی برای احوالپرسی نبود.
    و یه چهره ی جدید آشنا... نگاهم روی یک نفر قفل شد. خدای من...
    فقط بهش خیره نشو.
    خدایا...این همه اتفاق تو یه همچین روزی...

    تمرکز کردم. جلسه حالت رسمی داشت. جایگاه ها، اختیارات، قدرت ها... همه اینا ازهمین لحظه تا پایان جلسه مفهوم دیگه ای به خودشون میگرفتن. به صورت دوستانم، خواهران و برادرانم نگاه کردم. امیرحسین به صندلی عظیمش تکیه داده بود. از بین چند صندلی که در صدر میز قرار گرفته بودند تنها این صندلی خالی نمونده بود. این رسم ما بود، به احترام بزرگان غایب یا از دست رفته. پیر نامیرای قصر هم با آرامش عجیبی روی صندلیش لم داده بود و چرت میزد. فاطمه با کمر صاف آرنج هاش رو روی میز گذاشته و انگشت هاش رو توی هم قفل کرده بود. مجید رفتار دیگران رو زیر نظر داشت. جدیت و کنجکاوی توی چشم های همه شون موج میزد. درآخر حانیه هم روی صندلی اش نشست و فاطمه شروع کرد: «جلسه رو شروع میکنیم. میدونیم لیلا خیلی وقته اینجا نبوده و همین یکی دو ساعت پیش اتفاقی افتاد که به سختی تونستیم از آشفتگی جلوگیری کنیم و تا حدودی روال رو به صورت روتینش برگردونیم. اتفاقی که واقعا جای بحث داره و لازمه همه حضار از جزئیاتش باخبر باشن، اما برای نتیجه گیری موثرتر بهتره اول گزارش مسئول شکاف رو بشنویم. کسی مخالفه؟»
    برای چند ثانیه تنها اکوی صدای فاطمه بود که در تالار بزرگ، تاریک و مخفی پیچید.
    _ لیلا، گزارشتو میشنویم.
    روی صندلی ام جابه جا شدم، آرنج هایم را به لبه میز تکیه دادم و صدامو صاف کردم.
    _ بعد از سه سال یه اتفاق بی سابقه برای شکاف افتاده. امروز بعد از ظهر شاعر و زهرا مشغول نگهبانی بودن که...
    _ یعنی خودت اونجا نبودی؟
    به طرف مجید برگشتم.
    _ توضیح میدم. زهرا و شاعر نزدیک شکاف بودن و متوجه زمین لرزه میشن. قبلنم چند باری این زمین لرزه های پراکنده اتفاق افتاده بودن، زمین لرزه هایی که فقط حول و حوش شکاف احساس میشدن، اما پنج تا زمین لرزه تو یه روز کاملا غیر عادی بود. شاعر راه میفته که منو خبر کنه اما میفهمه زهرا داره به طرف شکاف میره. بنابراین مسیرشو عوض میکنه اما برای چند لحظه گیج میشه، همه جا رو تار میبینه و گوشاش سوت میکشه. وقتی به حالت اولش برمیگرده به طرف زهرا برمیگرده اما نگاه زهرا فرق میکرده. اونطوری که شاعر توصیف کرده بود چشماش رنگ تیره تری گرفته بود و دستش روی کمانش سفت شده بود. صاف روی زمین ایستاده بود. درست تو یک قدمی شکاف. و بهش خیره شده بود. خود زهرا از اون لحظه چیزی یادش نیست. فقط وقتی بهم رسید احساس وحشتناکی داشت. اگه مجبورش نمیکردم رو یه هدف تمرکز کنه مینشست و زار زار گریه میکرد. چیزی که از زهرا بعیده...
    فاطمه گفت: «خواهشا روی روند اصلی بمون.»
    _ معذرت میخوام. برای جدود سی ثانیه مهم نبوده شاعر چقدر زهرا رو با صدای بلند صدا میکرده یا تکونش میداده، هیچ واکنشی، حتی یه پلک زدن ساده هم مشاهده نمیشه. بعد از اون زهرا به خودش میاد و میپرسه چه اتفاقی افتاده. شاعر از زهرا میخواد از شکاف دور بمونه و اونو دنبال من، توی کلبه میفرسته. من به محض شنیدن ماجرا از زبون زهرا از سجاد خواستم به دهکده بره و ببینه اضطراب غیرمعمولی بین جمعیت مشاهده میشه یا نه، و خودمو به شکاف رسوندم و همه چیز رو بررسی کردم. محیط اطراف کاملا عادی بود. شاعر چندین بار جزئیات رو برام توضیح داد. از اون دو نفر خواستم پنج متر دورتر از شکاف بمونن و خودم نزدیکش شدم. ابعادشو اندازه گرفتم. همه چیز مثل قبل بود. شکاف هنوزم قاعده یک وجبی خودشو داشت و یک متر و نیم از سطح زمین روی دامنه کوه جاخوش کرده بود. بازم چیزی به جز تاریکی از داخلش مشخص نبود. سجاد پیداش شد. نتیجه تحقیقش منفی بود. بلافاصله ازش خواستم با دو پرتال منو به کلبه و بعدش به اینجا برسونه تا گزارش بدم.
    دختر تازه وارد(حانیه) گفت:میشه توضیح بدی منظورت از اضطراب غیر معمول چیه؟
    _ هر از گاهی، با فاصله حداقل 4 و حداکثر 13 ماه اکثر افراد دهکده بی جهت دچار یه اضطراب نامتعارف میشن. فقط افراد دهکده، اگر پیشتازیا رو به عنوان دهکده نشین ها تعریف نکنیم. توی خونه هاشون میمونن، پرده ها رو میکشن و نقاطی از دهکده تو ساعاتی که باید منفجر بشن تو سکوت محض فرو میرن. همه یه دلیلی برای این اضطرابشون پیدا میکنن، از نگرانی در مورد سوراخ شدن جوراب مورد علاقه شون طی ده سال آینده تا افتادن یه اتفاق وحشتناک برای یه عزیز مسافر که بعد از یه مدت کوتاه فراموش میشه. خود افراد دهکده هم تا حدودی متوجه این اضطراب عمومی شدن و یسری خرافات رو بین خودشون درست کردن. چیزایی مثل بیرون اومدن اجنه و ظاهر شدن روح... اینطور مواقع ترجیح میدن تو محیط امنشون بمونن و مزاحم گردش از ما بهترونشون نشن. بخاطر جمعیت کم و دور افتاده بودن دهکده، تو این سه سال خدمت من هیچ غریبه کنجکاوی پیگیر این مسئله نشده.
    مکثی کردم و حرف هایم را در ذهنم دوره کردم، چیزی جا نمانده بود.
    سوالات احتیاطی شروع شد.
    _ هیچ شوخی در کار نبود؟
    _ من افرادمو میشناسم. باهاشون زندگی کردم. میدونن شکاف شوخی بردار نیست.
    _ مطمئنی این فقط یه توهم یا نتیجه مصرف...
    _ بله مطمئنم.
    _ این اتفاق کی افتاد؟ منظورم حالت غیر عادی زهراست.
    _ یک ساعت و نیم پیش.
    حضار نگاهی به هم انداختند.
    امیرحسین با لحن خونسرد گفت: «چیزی که میخوام ازت بپرسم ممکنه بی ربط و عجیب باشه... کسی از شما چهار نفر خواب های عجیبی دیده؟»
    مکث کردم.
    _ منظورت چیه؟
    _ هر خوابی که به نظرتون یه نوع هشدار بیاد.
    با این سوال مطمئن شدم حق با من بوده. باید میومدم.
    اما مجید پوفی کشید. گفتم: «من از سجاد خبر ندارم، و زهرا و شاعر هم زیاد در مورد خواباشون صحبت نمیکنن. یکی دو بار دیدم که شاعر بعد از بیدار شدن برای یه مدت تو فکر بوده... اما در مورد خودم... میشه گفت بله.»
    فاطمه گفت: «میتونی تعریف کنی چیا دیدی؟»
    _ خواب های شخصی... یک سری خاطرات به علاوه تصاویر نا مفهوم و ناآشنا...
    فاطمه گفت: «لطفا واضح و صریح جواب بده.»
    _ من کاملا متوجه اهمیت موضوع هستم اما چیزایی که دیدم کاملا شخصین.
    مکثی کردم و لب هایم را تر کردم.
    _ همه مون از این خوابا داشتیم؟
    مجید گفت: «فسیلو که نمیدونم...»
    همه سرها به طرف محمد حسین برگشت که ذره ای از روی صندلی اش تکان نخورده بود.
    فاطمه جوابمو داد: «ولی انگار فقط ما نیستیم. اکثر بچه های قصر حرفایی درمورد خوابای عجیبشون زدن.»
    حانیه زیر لب گفت: «اونقدر عجیب که نه میتونن و نه میخوان فراموشش کنن...»
    فاطمه گفت: «باید بحث بعدی رو شروع کنیم. حانیه؟ میشه لطفا؟»
    و حانیه همه چیز رو با دقت توضیح داد. از تقلاهایی که به کشف کتابخونه مخفی منتهی شده تا اتفاقی که سرقصر اومد و خیلی زودم ناپدید شد. عجیب بود، قصر خودشو زخمی و بعد ترمیم کرده بود. و اون کتاب عجیب...
    هیچکدوم از اینا رو قبلا نشنیده یا نخونده بودم. دو سال اول زندگیم توی قصر بین اون همه کتاب سر شده بود و هنوزم کافی نبود...
    از نیمه شب گذشته بود که مجید گفت: «نتیجه اکثریتمون اینکه یچیزی داره شروع میشه. و خوب نیست.»
    گفتم: «اکثریت؟»
    فاطمه گفت: «و اطلاعاتمون اونقدر کافی نیست که بتونیم جلوشو بگیریم. تیم تحقیقاتی باید به صورت رسمی همین فردا راهی کتابخونه بشه و کارشو شروع کنه. حتی اگه نشه جلوشو گرفت... باید حداقل از شدتش کم کنیم.»
    گفتم: «نیروهای جدید برای شکاف چی؟»
    امیرحسین گفت: «نیرویی در کار نیست. تا همین جاشم همه چیز زیادی شیر تو شیره. فکر بقیه به اندازه کافی مشغول شده. آشفتگی بیشتری لازم نداریم.»
    _ یعنی چی؟
    _ ما تحقیقمونو شروع میکنیم و تو به پستت برمیگردی...
    _ اگه دوباره تکرار بشه چی؟
    _ سجاد باهات میاد. هر اتفاقی که افتاد اون میاد قصر و گزارش میده. منتها نه با این همه سر و صدا.
    و اون بالاخره حرف زد: «میخواین یجوری رفتار کنین که انگار اتفاقی نیفتاده؟»
    فاطمه گفت: «معلومه که نه. ولی لازمم نیست تا اون حد ماجرا رو بزرگ کنیم...»
    گفتم: «تا اون حد؟ یعنی چی تا اون حد؟ قضیه شکاف ما رو تا سر حد مرگ ترسوند!»
    _ و ما نمیخوایم بقیه هم تا سر حد مرگ بترسن...
    _ ولی باید بترسن! یه قضیه دیگه ام هست! من دوسال بین کتابای این قصر دست و پا زدم و تا حدودی بارم شده که برای قدرتا نظر بدم... به تازه واردا نگاه کنین! اگه موقعیتش پیش بیاد هر کدومشون میتونن برای خودشون خدایی بشن! این حد بالای توانایی ها به یه دلیلی تو یه همچین دوره ای به وجود اومدن... همین طور که مجید گفت یچیزی داره شروع میشه که خوب نیست. اصلا خوب نیست. محتمل ترین منبعشم شکافه!
    صدای فاطمه کمی بالاتر رفت: «نمیبینی؟ ما از یچیز بدتر میترسیم... تو اون اسنادو ندیدی... خود من فقط یه نگاه بهش انداختم. احساس میکنم این همه سال اینجا... زیادی مفید بوده... میترسم دشمنمون خوددقصر باشه!»
    مجید گفت: «بر فرض اینکه اصن چیزی به اسم دشمنی وجود داشته باشه.»
    پرسیدم: «منظورت چیه؟ ما این همه بحث کردیم!»
    فاطمه سرشو تکون داد.
    _ مجید برای بار هزارم، اگه حق با تو باشه و ما حرص بیخود میخوریم چندتا اقدام احتیاطی مشکلی درست نمیکنه. باشه؟
    حانیه ادامه داد: «یا بغل گوشمون باشه... این همه سال از چشممون دور مونده و کارشو پیش برده باشه. یا حتی بدتر از همه...یکی از خودمون باشه»
    مشخص بود قبلا هم بحث های اینچنینی صورت گرفته. برای یک لحظه خوشحال بودم که حداقل صندلی ام رو برای شرکت تو این بحث های سه ساله قابل دونسته ن... و بعد اون فکرو کنار گذاشتم. خواب ها میتونستند فقط خواب باشن و قدرت ها هم میتونستن برای کارای خیلی ساده تر از چیزی که فکرش رو میکردن استفاده بشن... اصراری که برای مخفی شدن یه کتابخونه وجود داشت و مشکلات کوچیکی که به صورت پراکنده تو کارهای پیشتازیان به وجود میومد بچه ها رو به همه چیز مشکوک میکرد، و اتفاقات اخیر فقط مهر تاییدی به بدترین فرضیاتشون بود.
    کسرا زمزمه کرد: «سپهر...»
    فاطمه سرشو بلند کرد.
    _ تو تالار بود. اگه قضیه شکافو فهمیده باشه...
    مجید گفت: «معمولا اینقدر راحت همه چیزو پخش نمیکنه. احتمالا خیلی چیزا رو فهمیده و از اونجایی که سقف قصر سرجاشه... من که میگم اونایی که نباید از این اوضاع کیشمیشی خبر ندارن.»
    گفتم: «درمورد چی صحبت میکنین؟»
    حانیه آهی کشید و گفت: «یه ذهن خون داریم.»
    اوه اوه اوه...
    فاطمه گفت: «باید باهاش صحبت کنم. خودم باهاش صحبت میکنم.»
    و نیم خیز شد.
    _ حرف دیگه ای مونده؟
    آخرین تلاشم رو کردم.
    _ حداقل بذارین زهرا بیاد اینجا. ما نمیدونیم چه بلایی – حالا فیزیکی یا روحی – سرش اومده، حالشم فوق العاده خرابه. میخوام بذارم چند روزی اینجا بمونه. شفاگرمون میتونه یه نگاهی بهش بندازه.
    _ باشه. فوقش یه هفته.
    تقریبا از جاش بلند شده بود که کسرا شروع کرد: «زیاد وقت نداریم... درسته؟»
    _ چی؟
    _ اگه نتونیم جلوشو بگیریم یا حداقل از شدتش کم کنیم... ممکنه خیلیا براش آماده نباشن.
    حانیه گفت: «موافقم ولی همون ماجرای استرس دادن به بچه ها پیش نمیاد؟»
    _ چه سپهر حرفی زده باشه چه نه الان همه میدونن اوضاع کیشمیشیه ولی همه نمیدونن اوضاع "چقدر" کیشمیشیه. تمرین و آموزش بیشتر یذره ترس درست میکنه تا بچه ها رو به جلو بکشونه ولی نه اونقدر که کاملا ناامیدشون کنه.
    مجید از جاش بلند شد.
    _ اوکی... فعلا! یکی فسیلو ببره اتاقش!
    فاطمه هم بلند شد.
    _ فردا شبم باید یه جلسه داشته باشم. شب همگی بخیر.

    قسمت سوم: #

    کسرا خفه ت میکنم
    همین دیگه... جواد برادر بیا بنویس
    ویرایش توسط Leyla : 2016/03/15 در ساعت 21:09 دلیل: شهرزاد= حانیه(مجددا)
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  3. #3
    تاریخ عضویت
    2015/01/22
    محل سکونت
    خوزستان
    نوشته‌ها
    192
    امتیاز
    11,239
    شهرت
    0
    647
    نویسنده

    بپاخیز دارک سایدر«شبح آیس تراک"

    راوی : سوم شخص( نگاهی از دور به دارک سایدر)
    زمان : حال
    مکان : آیستراک

    جزیره ای در آنسوی دنیا، محاصره شده توسط امواج سهمگین و طوفان ها، یک قلعه ی مستحکم بر فراز جزیره،آری... اینجاست کابوس شبانه ی مجرمان، اینجا آیس تراک است. بالگرد ها بر فراز قلعه مانور می دهند و جیپ ها بر روی زمین در حال گپردش شبانه ی خود هستند. اگر با دقت به دیوار ها نگاه کنیم متوجه حضور مخرب ترین سلاح های بشری هستیم. موشک انداز ها و رگبار ها، و اینجاست حضور پر افتخار نیرو های حافظ صلح، آری، بهترین ها برای حفاظت از آیستراک انتخاب می شوند. صدای آژیر های امنیتی نشان از ظاهر شدن یک هواپیما در آسمان منطقه دارد. دقایقی بعد هواپیما بر فرود گاه فرود آمد و انبوه نیروهای امنیتی آن را محاصره کردند. با خروج یک مرد بارانی پوش که چهره ی آن را جهان سیاسی و اقتصادی می شناسد افراد احترام نظامی دادند و پس از عبور مرد بارانی پوش،افراد پشت سر او حرکت کردند. جیمز وارنر، رئیس جمهور ایالات متحده ی آمریکا اینجا بود. تنها به یک دلیل...
    با وارد شدن رئیس جمهور به دیوار های امن زندان، افراد به سمت جایگاه های خود در جزیره رفتند و تنها یک گروه بیست نفره به همراه سه نفر از افسر های ارشد به دنبال او وارد شدند.
    _اون کجاست؟
    افسر نظامی به دنبال او گفت :« جاش امنه قربان، اون در جنوبی ترین نقطه ی قلعه زندانی شده. افراد ما بیست و چهار ساعته رفتارهاشو زیر نظر دارن.»
    _ خوبه. من ببر اونجا افسر،میخوام ببینمش
    _بله قربان
    گروه کوچک راهش را به سوی آسانسور ها طی کرد. با بسته شدن در آسانسور افسر با کمی مکث و تردید، دکمه ی قرمز رنگی را فشار داد. آسانسور به سرعت به سوی پایین شتاب وحشتناکی گرفت و جیمز تعادل خود را از دست داد ولی پیش از آنکه برخوردی محکم با کف زمین داشته باشد توسط دو افسر نظامی گرفته شد.
    _به خاطر خدا مرد! بگو اینجا چه خبره!
    افسر با چهره ای جدی گفت « پوزش می طلبم قربان ولی زندانی در عمق بسیار پایینی قرار داره. ما با چنین سرعت زیادی پنج دقیقه و چهل و هفت ثانیه طول میکشه تا به مقصد برسیم. فکر نکنم انتظار داشته باشید از همان آسانسور ها موجود در کاخ سفید استفاده کنیم.»
    و سپس پوزخندی زد.
    جیمز با پریشانی در حالی که همچنان دستش به شانه ی یکی از افسر ها بود گفت :« مگه چقدر پایینه که اینقدر طول میکشه!اونم با این سرعت جهنمی!»
    افسر برگه ای را به رئیس جمهور داد
    _این توضیحاتی درباره ی زندانیه. اونطور که ما فهمیدیم اون از توانایی های خارق العده ای برخورداره که اگه ساختار زندان نبود تا حالا این جا رو با خاک یکسان کرده بود. نقطه ای که اون زندانی شده به دلیل عمق فراوانی که داخل زمینه یک میدان گرانشی بسیار قوی داره که جلوی هرگونه انتقالات غیر عادی الکترون،امواج گاما و ایکس و هزاران پرتو های فرا طبیعی که به دلیل ناهنجاری های طبیعی به وجود میان و از حد استاندارد خارج میشن رو میگیره. توجه داشته باشید که اون خود به تنهایی از سد دفاعی کاردینال عبور کرده و تونسته اون را به قتل برسونه. متخصصین وقتی فیلم های درون دوربین ها رو دیدن تونستن امواج غیر طبیعی رو ببینن که دور تا دور اون رو در بر گرفته بود. چیزی که دیگران ازش با عنوان قدرت تاریکی یاد میکنن. ما این پرتو ها رو مطالعه کردیم و به نتایج بسیار جالبی رسیدیم. این پرتو ها نور رو محو می کنن. در واقع نور رو که خود از سلسله امواجی تشکیل شده از فرو سرخ تا فرا بنفش هست رو در خود حل کرده و قدرت بیشتری پیدا میکنه. و نکته ی جالبی که ما فهمیدیم اینه که این امواج سر منشأیی نظیر سیاهچاله ها دارن. بلعیدن زمان و مکان،یا بهرته بگم هویت. تو میتونی با این پرتو طبیعت رو وادار کنی تا یک ماده ی جدید بسازه. چیز هایی که قبلا وجود نداشتن. می تونی کاری کنی که چیزی که ذاتا ماده نیست و تنها انعکاسی از نوره جسم پیدا کنه و دارای نوعی ماده بشه. می تونی باهاش فوتون ها رو وادار کنی تا به تشکیل نوعی ماده ی جدید فکر کنن. یا یک چیز هولناک تر، میتونی سایه ها رو وادار کنی تا ذهن و جسم پیدا کنن. اینه که اون رو از بقیه متمایز کرده قربان، اون تاریکی و اشباح و سایه ها رو میتونه کنترل کنه. و تنها چیزی که اونو اینجا نگه داشته شکست روحی و میدان گسترده مغناطیسی عمق زمینه.شاید چیزی که در خواب هاش زمزمه می کنه تعریفی از خودش باشه...دارک سایدر، یک اسم کامل برای فردی با ویژگی های اون.
    با متوقف شدن آسانسور صحبت های افسر به پایان میرسه. با بیرون رفتن افسر نظامی، جیمز نیز پشت سر او از اتاقک مافوق صوت تلو تلو خوران بیرون آمد.افسر او را به سمت اتاقی راهنمایی کرد. در آنجا می توانست او را ببیند. زنجیر شده به دیوار و آویزان به سقف. پس از لحظاتی افسر به او خیره شد
    _حالا بگید چرا به آیستراک اومدید قربان؟ این زندانی مرد خطرناکیه. هیچ وقت دلیل اصرار های کاخ سفید و شورای امنیت ملی مبنی بر زنده نگه داشتن اون رو نفهمیدم.
    جیمز کرواتش را صاف کرد و سپس با لحنی سرد گفت :« کاخ سفید همیشه به افرادی با چنین توانایی هایی نیاز داره سرباز.یادت باشه که آمریکا ی امروز دشمنای خطرناکی داره و اون ها باید کنترل بشن.و چه کسی بهتر از تکتاز ها؟ اون هان که بدون هیچ سر و صدایی قوای نظامی یک کشور رو از پا در میارن. فقط کافیه بهشون هدف بدیم. برو بیارش اینجا افسر. باید باهاش معامله ای بکنم.
    ***
    دقایقی بعد
    مرد جوان با پوزخندی در برابر جیمز وارنر ایستاده بود. دست و پایش با انواع کنترل های الکتریکی بسته شده بود. کافی بود تنها دست از پا خطا کند تا برق وحشتناکی نفس او را برای سی ثانیه بگیرد.
    سکوتی آزار دهنده...
    چندین نگهبان با اسلحه های آماده به کار خود او را هدف گرفته بودند و در برابر او، جیمز وارنر، رئیس جمهور محبوب ایالات متحده ی آمریکا ایستاده بود.
    _بشینید آقای ریلادی
    مرد جوان نشست. سپس باری دیگر دو مرد به چشم های هم دیگر خیره شدند. جیمز شروع به راه رفتن در اتاق کرد
    _حتما خودتون از وضعیتتون خبر دارید آقای ریلادی. با جرم هایی که شما مرتکب شدید، بدون شک جایگاهتون صندلی برقی خواهد بود. ولی با اصرار های ما و سازمان تا حالا دست نگه داشتن. میدونی چرا؟
    _برام مهم نیست. و به نظرم احمقید که هنوز عدالت رو اجرا نکردید. من عدالت رو برای خودم اجرا کردم و چیز خوبی بود آقای رئیس جمهور،کاردینال به سزای اعمالش رسید و دیگه ما شاهد اقتصاد فاسد لندن نخواهیم بود. البته دلایل شخصی هم داشت .
    مرد جوان باری دیگر پوخندی زد و ساکت شد.
    _برگردیم سر بحثمون. کارت تمومه ریلادی! فقط به خاطر اصرار های ما تا حالا زنده ای. و فکر نکن که ما آدم های دلرحمی هستیم..نه! ما به قاتل های کثیفی مثل تو هیچ رحمی نداریم ولی خوش شانسی پسر. استعداد هات به درد سازمان میخوره و همینه که زمینه رو برای یک معامله شکل میده
    مرد جوان با صورتی متعجب به او خیره شد.
    _معامله؟
    _آره ..معامله! تو که جدا فکر نکردی بدون انجام هیچ کاری زنده بمونی. نه! این کارو برامون بکن و ما تو رو آزاد می کنیم ریلادی.
    _چکار؟
    _شانگهای...کلید بورس چین رو برام بدزد و من میذارم زنده بمونی و آزاد باشی. و یک چیز پسر. فکر نکن می تونی فرار کنی. اسم اون همراهت چی بود؟ آها.. خودشه ..نایجل... اون پیشه ماست. ریلادی این کارو برام بکن و من تو رو آزاد میکنم.
    ...


    حاصل آخرین درگیری قلب و مغز من،
    یه اشتباه خوب بود.
  4. #4
    تاریخ عضویت
    2013/08/24
    نوشته‌ها
    462
    امتیاز
    12,747
    شهرت
    8
    1,806
    نویسنده
    شب سیزدهم
    سایرین درون داستان: لیلا، عماد، امیرحسین، سجاد
    مکان: قصر
    همراه عماد رهبران و مسئولان قصر را تعقیب می‌‌کردم و مراقب بودم کسی ما را نبیند. خوشبختانه کسی به دنبال ما دو نفر که بعد از اتفاقی که در جلسه افتاد به سرعت از سالن بیرون زدیم نیامد و همه درحال بحث و گفت‌‌وگو با هم بودند و عده‌ای هم به دور سپهر جمع شده بودند و او را سوال پیچ می‌کردند تا شاید اطلاعاتی از او دربیاورند که خیلی بعید بود.
    راهروهای پیچ‌‌درپیچ قصر را به دنبال رهبران طی کردیم و هر چند وقت یکبار مدتی مکث می‌‌کردیم تا فاصله‌‌ی بیشتری بین ما و آن‌‌ها بیفتد تا نفهمند که تعقیبشان می‌‌کنیم.
    مدتی کوتاهی از این تعقیب و گریز گذشت که وارد یک راهرو بنبست شدیم و دیدیم هیچکس در آنجا نیست. عماد گفت: «مطمعنی اومدن تو همین راهرو؟»
    - آره، مطمعنم اومدن همین جا... .

    - پس کوشن؟

    - احتمالاً یه اتاق مخفی‌‌ای چیزی اینجاها هست.

    چشمانش را مالید، خمیازه‌‌ای کشید و گفت: «خب پس بگرد پیداش کن دیگه...»
    - می‌‌خوام همین کارو بکنم.

    اول تا اخر راهرو را با دقت نگاه کردم و به دنبال شکاف یا اثر دست یا هرچیز دیگری که در پیدا کردن اتاق کمک کند گشتم اما چیزی ندیدم پس با خودم گفتم: «خیلی خوب مخفی شده، اما همیشه باید یه نشونه‌‌ای باشه.» کمی فکر کردم و راه حل را پیدا کردم.
    - عماد بیا اینجا...

    - چیه؟ چی شد؟ پیدا کردی؟

    به زمین اشاره کردم و گفتم: «این ردپای گلی رو نگاه کن. به اینجا که رسیده پیچیده و رفته تو دیوار.» بعد دستم را بلند کردم و به دیوار اشاره کردم و گفتم: «پس در مخفی باید اینجا باشه.» پس هردو نفرمان گوش‌‌هایمان را به دیوار چسباندیم و مشغول استراق سمع شدیم.
    فاطمه: «جلسه رو شروع می‌‌کنیم.» هوفی کردم و گفتم: «چه به موقع... .»
    ****
    فاطمه اعلام کرد: «فردا شبم باید یه جلسه داشته باشم. شب همگی بخیر.»
    به عماد گفتم: «بدو بریم.» و از دیوار فاصله گرفتم؛ اما عماد هنوز به دیوار چسبیده بود، پس دوباره گفتم: «عماد! الان میان، منتظر چی هستی؟» عماد هنوز هم هیچ عکس العملی نشان نمی‌‌داد پس پشت لباسش را گرفتم و کشیدم. عماد محکم روی زمین افتاد و نزدیک بود فریاد بزند که سریع پریدم و دستم را جلوی دهانش گرفتم و گفتم: «خواب بودی؟! آخه الان هم موقع خوابه خنگول؟ بدو بریم الان میان.» سریعا هوشیار شد و خود را از روی زمین بلند کرد و با هم از آنجا فرار کردیم، چند لحظه بعد از اینکه از راهرو بیرون دویدیم دیوار جایی که آنجا مشغول استراق سمع بودیم از هم شکافته شد و اولین نفر امیرحسین بیرون آمد. در شکمم احساس پیچشی بوجود امد. از میان همه‌ی کسانی که در قصر بودند از امیرحسین بیشتر از همه می‌‌ترسیدم. اوایل ورودم به قصر به نشانه‌های دیگران توجه می‌‌کردم و تلاش می‌‌کردم تا قدرت‌هایشان را از روی نشانشان حدس بزنم اما وقتی نشانه‌ی امیرحسین را دیدم و بعد از کلی تلاش بلاخره معنی آن را فهمیدم، با خودم عهد کردم که آن را به هیچکس نگویم و تا لحظه مرگم مانند یک راز در سینه‌‌ام حفظش کنم.
    وقتی من و عماد به اتاقمان رسیدیم و وارد آن شدیم، عماد تقریبا بی‌‌هوش شده بود و من آن را می‌‌کشیدم؛ پس روی تختش انداختمش و نفس راحتی کشیدم. سپس دستم را روی شکمم که قار و قورش دیوانه‌ام کرده بود گذاشتم و از اتاق بیرون زدم تا به سمت غذاخوری بروم و چیزی برای خوردن پیدا کنم.
    به سالن غذاخوری که رسیدم دیدم بچه‌ها اکثراً مشغول ترک سالن هستند و فقط تعداد کمی که کله گنده‌های قصر که جلسه خصوصی داشتند هم جزوشان بودند در سالن بودند.
    غذایم را از یک جن گرفتم و به دنبال جای نشستن نگاهی به میزها انداختم که نگاهم به یک میز در گوشه‌ی سالن افتاد که فقط دو نفر در سکوت پشت آن نشسته بودند و غذا می‌‌خوردند. با وجود اینکه کلی جای خالی در سالن بود رفتم و رو به روی آنها نشستم. هردو سرشان را بلند کردند و نگاهی به من انداختند و سپس دوباره مشغول غذایشان شدند. اندکی که گذشت پسر بشقاب خالی‌اش را بلند کرد و گفت: «من هنوز گشنمه میرم یکم دیگه از این کبابای خوشمزه بگیرم.» دختر سری تکان داد و سپس پسر به سمت آشپزخانه رفت.
    اندکی با خودم کلنجار رفتم تا سر صحبت را با دختر باز کنم پس در آخر گفتم: «من ممکنه بتونم کمکتون کنم.»
    دختر سرش را بلند کرد و گفت: «چی؟»
    تکرار کردم: «گفتم من ممکنه بتونم کمکتون کنم.»
    با شک و تردید پاسخ داد: «منظورت چیه؟»
    - آم؛ من یه چیزایی شنیدم، مثل اینکه شما درباره شکاف نگرانید و فکر می‌‌کنید ممکنه اتفاقی درجریان باشه و... .

    نگذاشت حرفم را تمام کنم و کارد غذا خوریش را به سمتم را نشانه گرفت و گفت: «حتی یک کلمه دیگه هم حرف نزن، تو این‌‌چیزا رو از کجا میدونی؟ نکنه اون ذهن‌‌خوانی که میگن تویی؟! اگر ذهن منو خونده باشی بد بلایی سرت میارم.»
    آب دهنم را قورت دادم و گفتم: «من ذهن‌‌خوان نیستم.» نفسش را بیرون داد و گفت: «پس این‌‌چیزا رو از کجا می‌‌دونی؟» اندکی در سر جایم جا به جا شدم و گفتم: «شنیده‌م... .»
    - از کی؟

    اطراف را نگاه کردم و گفتم: «فکر نمی‌کنم این مورد خیلی مهم باشه، مهم اینه که ممکنه برای کار شما کمکی از من بر بیاد.»
    - اینکه چی مهمه چی مهم نیست به من مربوطه اما... چه کمکی؟

    - خب من... .

    - صبر کن، اینجا خیلی جای مناسبی نیست. بلند شو بریم یه جایی که حداقل تو هوای آزاد باشه، اینجا حس می‌‌کنم دارم خفه می‌‌شم.

    غذایم را نیمه‌‌خورده رها کردم و به دنبال دختر قدم بیرون از سالن گذاشتم. پشت سر او راه رفتم تا اینکه از قصر خارج شدیم و به سمت باغ‌های سیب رفتیم. همینطور در باغ سیب قدم زدیم تا زیر یک درخت کهنسال ایستاد و به سمت من برگشت و گفت: «حالا بگو، اما بدون اگه حرفی بزنی که من تشخیص بدم حرف بی‌خودیه کارت تمومه. فهمیدی؟»
    سرم را تکان دادم و گفتم: «فهمیدم.»
    - خوبه. حالا اول از همه بگو چطور درباره‌ی شکاف میدونی؟

    - تو یه کتاب قدیمی درباره‌ش خوندم.

    - و درباره حرفایی که ما تو جلسه زدیم چی؟

    - شما رو تعقیب کردم تا محل جلسه‌تون رو پیدا کنم و بعدش هم گوش وایسادم و حرفاتونو شنیدم.

    کارد غذاخوری را که با خودش آورده بود بلند کرد و گفت: «کار خوبی نکردی؛ اما چطور اینکارو کردی؟»
    - گفتم که تعقیبتون...

    - منظورمو می‌‌دونی. ممکن نیست دیده باشی که ما چطور وارد اتاق مخفی شدیم یا اینکه جای اتاق مخفی رو دیده باشی. اون موقع حداقل من حواسم بود.

    - خب راستش، یه جفت رد پا روی زمین بود که وقتی اون رو دنبال کردم فهمیدم اتاق مخفی کجاس... .

    - مثل اینکه پسر باهوشی هستی؛ حالا بگو چیکار می‌‌تونی بکنی؟

    - شما خودتون شکاف رو چک کردید و چیز زیادی ازش متوجه نشدین اما اگه من نگاه کنم ممکنه بتونم چیزای بیشتری بفهمم.

    - چطور؟

    - خب من بیناییم یه مقدار فرق می‌‌کنه با بقیه و چیزایی که دیگران ممکنه نتونن اونا رو ببینن یا بهشون توجه کن رو می‌‌تونم ببینم.

    - صبر کن، قدرتت برام آشناس، ما قبلا همدیگه رو ندیدیم؟

    - دیدیم؛ چند سال پیش من رو تو قصر دیدید و بهم گفتید که هر ساعتی از کلی چرخ‌دنده ساخته شده، مهم نیست اون چرخ‌دنده‌ها کوچیک باشن یا بزرگ چون اگه حتی کوچکترین اونا هم نباشه ساعت نمی‌تونه کار خودشو درست انجام بده.

    - اها یادم اومد، تو همونه بچه‌هه‌‌ای که می‌گفت قدرتش به درد نخوره و جاش توی قصر نیست، تازه یک سال هم هست که خانواده‌شو ندیده و احتمال میده اونا فکر کن که تو زلزله شهرشون مرده.

    - تا جایی که می‌دونم خودمم.

    - ولی فکر کردم بلافاصله بعد از اینکه اجازه بیرون رفتنت از قصرو گرفتم فرار کردی و دیگه بر نگشتی، راستشو بخوای تا مدت‌ها خودمو برای اون کارم سرزنش می‌کردم.

    لبخندی زدم و گفتم: «اون موقع پام که به خونه رسید شرایطی پیش اومد که تا تابستون مجبور بودم تو خونه بمونم تازه تابستون هم به سختی و به هزار بهانه تونستم برگردم به قصر که اون موقع هم شما دیگه اینجا نبودید.» البته نگفتم که این وسط محمدحسین بود که کمکم کرد برگردم، چون به هرحال اون هم یک رازه که فقط من و عماد و تقریباً محمدحسین با عقل رو به افولش از اون خبر داریم.
    سرش را خم کرد و با شک و تردید گفت:« به نظر می‌رسه که راست میگی؛ اما در مورد کمکی که گفتی می‌‌تونی بکنی، راستش تو جلسه فرداشب من با امیرحسین حرف می‌‌زنم؛ اگه موافقت کرد تو رو با خودمون می‌‌بریم؛ اگر هم موافقت نکرد تو اجازه نداری کلمه‌ای از چیزایی که می‌دونی رو به هیچکس بگی. مفهومه؟»
    حتی با آمدن اسمش هم همان احساس مزخرف درون شکمم بوجود آمد. سری تکان دادم و گفتم: «ممنون، امیدوارم بتونم کمکی بهتون بکنم.»
    جواب داد: «من هم امیدوارم بتونی کمک کنی و بیشتر از اون امیدوارم که هیچ خبری نباشه.» سپس به سمت قصر حرکت کرد.
    ****
    بعد از اینکه به اتاق مشترکم با عماد برگشتم لباس‌هایم را عوض کردم، آبی به صورتم زدم و روی تخت افتادم. تازه یادم آمد که غذایم را کامل نخوردم و زمزمه کردم: «لعنت، کاش حداقل میزاشت غذامو بخورم.» و پتویم را روی سرم کشیدم و به سرم اجازه دادم تا خستگی خود را با خواب رفع کند.
    چهار چیز بر صاحبان خرد از امت من لازم است :شنیدن دانش, حفظ آن, انتشار آن, و به کار بستن آن.
    حضرت محمد (ص)



    بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
    همیلتون

    من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم.
    سقراط

  5. #5
    تاریخ عضویت
    2015/10/15
    نوشته‌ها
    46
    امتیاز
    3,175
    شهرت
    0
    256
    پليس سایت
    راوی کیارش (خودم)
    مکان :قصر
    زمان: شب سیزدهم
    افراد :خودم بقیرم از دور میبینم

    امروزم یه روز خسته کننده بود
    بعد از چند وقت پیش که نزدیک بود یکی از بچه ها رو کور کنم روش زندگی تو اینجا دستم اومده.
    به کسی کاری نداشته باش تمریناتو بکن بخور بخواب و شب بخیر پایان .
    بعد از دیدارم با یکی از امپراطورها به زندگیه عادیم برگشتم . مثله اینکه اینجا کور و کر شدن یه چیز معمولی و روزمره بوده . حساسیت به خاطر اتفاقی بود که واسه یکی از بچه ها به نام امیر کسرا افتاده بود .همه نگران بودند . انگار میخوان قاتل پیدا کنن . مگرنه کورشدن مسئله بزرگی نیس تازه بعدشم دکتر قصر کارشو درست کرد انگار هیچی نشده .
    پادشاه سریع داستانه منو سرهم کرد مثله اینکه میخواد یه پشه رو از دور سرش دور کنه منم با زبون گرفتم ولش نمیکردم
    از بس گفتم ببخشید که با کلافگی دنبال مگس کشی بود تا منو از اونجا دور کنه.بالاخره منم رفتم.
    با اندکی تجسس درباره قدرتم فهمیدم که بعلهههه قدرته من نوره شایدم لیزر .
    حیف اینو زودتر نفهمیدم مگرنه اون چهارتا شیبیداضافه ای که بقایایه نابودشده ای از موهای جوونی رو سره معلم تحلیلیم بودو واسش لیزر مو میکردم تا با خیاله راحت به یه کله ایینه نگاه کنم .اینجوری تمرکز بقیه هم رویه درس بیشتر میشد و خدمت بزرگی به رشد و تعالی اموزش و پرورش میشد.
    حیف واقعا حیف...
    بعد از این مدت زمان فهمیدم کسی که کور و بینا شده بود کارش کلا فضولیه . احتمالا اشتباه نیومده بود و میخواسته فضولی کنه که نورم بدبختو اونطوری کرد .
    خیلیا دلشون از این کارش پر بود و سرش کلی خوشحال شدند . پسره به هیچ کی رحم نمیکرد.تو کار همه سرک میکشید و میخواسته کار من تازه واردم یکسره کنه اما بد موقع اومد و با یه اتاق نورانی مواجه شد. البته با شناختی که از خودم دارم احتمالا کاری از پیش نمیبرده .من چیزی واسه قایم کردن نداشتم .شاید میتونست واسم کتاب دیفرانسیلمو پیدا کنه .
    امشب تو غذا خوری به ما یه نقشه دادن . نقشه کامله قصر .
    به نقشه زل زدم. واقعا بقل اتاقه من یه دستشوییه. بلاخره از جست و جوی دست شویی راحت شدم. کم کم میخواستم به جنگل رو بیارم. باید از واقعیتش مطمعن شم .به سمت اتاقم راهی میشم تا ببینم واقعیت داره یا نه. وارد راهرو میشم و به نقشه زل میزنم و سریع راه میوفتم اما تو غذا خوری صدای جیغی من از جا پروند. به سمت ناهار خوری برگشتم اما خیلی اروم. نمیخواستم تو دردسرا باشم .من از اکثر ادمایه اینجا ضعیفترم این چندروزه کاملا واسم اثبات شده که رو هم شاید 5 نفرم از من ضعیف تر نباشند . کی دلش دردسر میخواد .اما یهو صداها ارومتر و کمتر میشه و صدایه جیغ یه حیوونم بهش اضافه میشه . شاید یه جشن سورپرایز یا مراسمی چیزیه. اینجا میتونم یه خیری کنمو یه رقص نوری وسط جمع راه بندازم . سرعتم دوبرابر شد .حالا بیشتر شوق داشتم تا ترس.
    تو ناهار خوری اروم بود و فقط صدای پچپچ میومد. بادو نفر نا اشنا و یه گربه که تو وسط معرکه میدویید رو به رو شدم . چقدر خندیدم. گربه داشت مداوا میشد. سیل جوکای مختلف به ذهنم اومد. بعد از چند دقیقه تازه واردین با قدیمیا به بیرون سالن رفتند و منم خنده هام تموم شد.
    همه دور یکی از پیشتازا حلقه زدن منم که کلی دلمو به جشن صابون زده بودم با ناراحتی به سمت اکتشاف دستشویی جدید راهی میشم.
    *****
    بعد از اتمام حجتم با مکان پیدا شده گشنگی به وجودم برمیگرده و با نقشه کشیده شده به غذاخوری برمیگردم.
    با این نقشه احساس میکنم جهان زیر پاهامه.
    خیلی بد موقع رسیدم.اولین چیزی که دیدم این بود که دختر تازه وارد یه چاقو رو سمته یکی از بچه ها گرفته.خواستم راهمو کج کنم و برگردم که گفتم "نه بابا این جا دیگه اون قدرم جنگل نیست به همین راحتی یکیو بکشن فقط بشین ببین چی میشه" . دختره جوری به پسره نگاه میکرد انگار پسر زودیاکه. پسر هم کمی دست پاچه به نظر میومد .رفتمو گوشه ای نشستم .
    تا نشستم خیلی دوستانه پا شدن رفتن. منم برای پسره اشهدش رو خوندم . نگاه کردم دیدم غذاشون مونده. همون بهتر که رفتن این غذا موند واسه من.پسر خوبی بود غذاشو خوردم واس فاتحه میفرستم. جست و خیز کنان به سمت غذاشون رفتم که یهو مرد غریبه ای که با دختر وارد شده بود برگشت اونم یه ذره گیج شده بودو با یه پرس کباب ناب اومده بود. نشست سر سفره با غذاهایی که بهشون طمع کرده بودم. ای لعنت به این شانس .این غذا که به ما نمیرسه. خودمم روم نمیشه از این جنا غذا بخوام یه جورین که من ازشون میترسم . ولش کن گشنه میخوابم .امیدوارم خدا به خاطر اعمال نیکم یه مرغی کبابی چیزی واسم تو اتاقم گذاشته باشه.اون گربهه هم باشه راضیم اون که احتمالا فلج شده بهتر میشه راحتش کنم .
    هم اون راحت میشه هم من به غذا میرسم.

    ناگهان چشمم به دختر چاقو کش افتاد پسرک دمه یک درخت پیر نشسته بودو چاقو کشم داشت به این سمت میومد . منم شجاعتمو جمع کردم و با تمام قدرت از اونجافرار کردم .
    از این مردم هیچی بعید نیس یهو دیدی رو من چاقو کشید.
    برای بار اخر به دستشویی دوست داشتنی رفتم . وقتی به در اتاقم رسیدم پسری که روش چاقو کشیده شده بود رو دیدم خیلی ریلکس رفت به اتاقش.
    منو باش میخواستم جدی جدی واسش فاتحه بخونم .چقدر الکی همه چی رو بزرگ کردم .
    باید بیشتر رو شجاعتم کار کنم .حالا ولش کن برم بخوابم. از فردا درباره شجاعتم کار میکنم
  6. #6
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    امیرکسرا
    آخر شب سیزدهم


    به خوبی میتونستم حس کنم خوابم ولی نمیتونستم بیدار بشم . . . این اواخر دوران سختی بود
    مدتی پیش بخاطر تمرکز روی پیشگویی موجود سیاه پوشی (نکرومنسر) به من حمله کرده بود و نمدونستم چطور اما از طریق رویا که حریر میگفت تصویری از آینده بود دست منو زخمی کرد. تصویر مخوفی بود هنوزم به یاد میوردمش، دنیای آینده ما یک برهوت بود؟ همچین موجودی تو دنیای ما زندگی میکنه؟
    به هرحال بعد از مدت بسیار کوتاهی فهمیدم موجودی مثل انگل در زخم دستم بود که داشت راه خودشو به داخل بدنم باز میکرد، بعد از اینکه از شرش خلاص شدم برای مدت بسیار طولانی بیهوش بودم و بعد هم گذشته ایی که اگرچه فراموشش نکرده بودم اما دائما هم به یادش نبودم، رو مجددا به یاد آوردم.
    درخواب دوباره این خاطرات برایم زنده شدند. دوست قدیمی من . . . دوست؟
    آشنای قدیمی من، دخترک مواد فروش. لیلیان.
    تمام اتفاق در یک لحظه دوباره از جلوی چشمانم گذشت و وقتی مثل یک فیلم به انتها رسید بالاخره اجازه پیدا کردم از خواب بیدار بشم.
    ساعت رو نگاه کردم که تقریبا 3:30 نیمه شب بود.
    این یعنی سرتاسر قصر در تاریکی و خواب به سر میبرد.
    میدانستم امشب دیگر خوابم نخواهد برد برای همین سویشرتی به تن کردم تا کمی هوای تازه بخورم.
    بی سر و صدا با نور صفحه نمایش تلفن همراهم راه خودمو به طرف تراسی که در طبقه ی دوم بود پیدا کردم. مثل همیشه در تراس باز بود(دست گل اعظم از وقتی که با خفاشا رفیق شده خفاشاش شبا برای خودشون جولون میدن! برای همین درو براشون باز میزاره)
    رفتم و به لبه ی تراس لم دادم، تراس بزرگی بود شاید به اندازه اتاق خودم. روی لبه ی اون خم شدم و به حیاط تاریک قصر خیره شدم. وقتی هوای سرد به صورتم میخورد و موهامو ژولیده میکرد احساس خوبی بهم دست میداد. به ماه که امشب کامل شده بود نگاه کردم، امشب هوا فوق العاده بود و ستاره ها . . .
    صدایی از کنار دستم که تاحالا متوجهش نشده بودم گفت: خوابت نمیبره؟
    تقریبا که نه؛ کاملا شوکه شدم و انگار سیلی خوردم برگشتم تا ببینم صدای کیه.
    حتی وقتی فهمیدم صدای کیه بیشتر از پیش شوکه شدم. صدا متعلق به لیلا بود.
    این شوک ها باعث شد زبونم بند بیاد و نتونم جواب بدم به سوالش، خودش خیلی نرم جلو اومد و زیر نور ماه قرار گرفت و خودش حرفشو ادامه داد
    - منم خوابم نمیبره.
    جلوتر رفت و آرنجهاشو به لبه ی تراس تکه داد و به حیاط خیره شد، درست مثل دقایق پیشِِِِِِ من. نفس عمیق و صداداری کشید.
    - اینجا برای صدها سال بدون تغییر مونده، البته احتمالا، ولی نمیدونم چرا این سه سال به اندازه هزار سال تغییر کرده . . . کسی نمیخواد درک کنه ممکنه خطری وجود داشته باشه.
    میخواستم جوابی بدم ولی نمیدونستم چی بگم، چی داشتم که بگم؟ هنوز یجورایی استرس داشتم و تاحدی حس میکردم گوشها و گونه هام سرخ شده.
    - آدمای اینجا عوض شدن . . .
    دنبال یک جواب فیلسوفانه میگشتم که بدم ولی نهایت تلاشم منجر به این جمله شد:
    - زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه.
    یکوری به من نگاه کرد و اخم کرد، بعد سرشو به نشونه ی موافقت تکون داد و دوباره روشو به سمت حیاط برگردوند. درحالی که هنوز با ارنج هاش به لبه ی دیوار تکه داده بود، من خیلی ساده ایستاده بودم گاهی انگشتام و گاهی نیمه ی صورتشو که میتونستم ببینم نگاه میکردم. (استرس داشتم میفهمی؟ استرسسسسسس!)
    تو دلم آشوبی به پا شده بود و در آن واحد هزاران نوع حس در من زبانه میکشید. بالاخره لیلا با آهی بلند شد و گفت:
    - فکر کنم هواخوری برای امشب کافی باشه.
    خیلی آروم حرک کرد و رفت.
    شقیقه هام به سرعت شروع به تپش کردند و ناخوداگاه چیزی که مدتها به زبون نیاورده بودم رو به زبون آوردم.
    - لیلیان . . .
    لیلا جلوی در تراس، پشت به من متوقف شد. فقط کمی سرشو برگردوند و گفت:
    - خیلی وقت بود کسی منو به این اسم صدا نکرده بود . . .
    - و خیلی وقت از آخرین مکالممون میگذشت، این طولانی ترین صحبت ما تو سه سال اخیره.
    لیلا گفت:
    - 4سال زمانه زیادیه، زمان آدما رو عوض میکنه. سرما، برف و کولاک حتی اسخون آدمم نرم میکنه، عقیده ی من که جای خود داره.
    - میخوای بگی . . .
    - دیر وقته، بهتره بریم و امیدوار باشیم خوابمون ببره . . . شب خوش.
    وقتی کاملا رفت خیلی آهسته و زیرلبی گفتم:
    - شب خوش.
    حالا خیلی از اون حس ها از بین رفته بود... ولی شاید تا حدود حسه خوشحالی باقی مونده بود. حسی شبیه به فردی زندانی که به ناگاه میتواند رضایت شاکی اش را جلب کند.
    دوباره به جنگل نگاه کردم و نفس عمیق دیگری کشیدم.
    همانطور که قبلا هم گفته بودم، هوای خوبی بود.
    ویرایش توسط Leyla : 2016/02/17 در ساعت 23:28
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  7. #7
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    قبل از همه چیز: من هنوز نفهمیدم لیلیان یا لیلیام؟

    راوی: لیلا
    زمان: حال (ساعت سه صبح روز چهاردهم) و گذشته (پنج سال پیش)
    مکان: (تو زمان حال) بالکن
    افراد حاضر: خودم و این دانشجوی ساده خونه خراب کن
    موضوع: چطور شد که پامو تو قصر گذاشتم
    قائدتا باید تو تاپیک قبلی نوشته میشد ولی به دلایلی موکول کردیم به اینجا



    خواستم بزنم صفحه ی بعد که یه سایه افتاد روی کتاب. همیشه خدا تو حساس ترین لحظه پیداشون میشد. سرمو بلند کردم. این یکی وضعش بهتر بود. جوونتر، سر به راه تر... لابد از یه خانواده آبرومند. از چشمامش مشخص بود دو به شکه. روال کاری این بود که کنارم رو نیمکت بشینه و احوال بچه های "کلوپ" رو بپرسه، ولی این یکی فقط فقط جلو ایستاده بود و دهنشو باز کرده بود که حرفاشو شروع کنه. یه تازه کار.
    _ چنده؟
    یه نگاه به سر تا پاش انداختم و برگشتم سراغ کتابم.
    یک قدم رفت عقب. زیرچشمی زیر نظر گرفتمش. برگشت و پشتشو نگاه کرد، یعنی زیر نظر بود؟ سوژه ی قلدرای پارک؟ یا بازم آزمون جرئت؟
    دوباره روشو به طرفم برگردوند و گفت: «لیلیام، درسته؟»
    محلش ندادم.
    _ هر چی باشه مهم نیست. ببین، من مشتریم.
    _ برو پی کارت. اینکاره نیستی.
    _ فقط بگو چنده.
    _ نمیفروشم.
    _ تو پولتو میگیری مشکلت چیه؟
    کتاب رو بستم و یه چشم غره بهش رفتم. سر جاش ایستاد. بدبختانه ننر نبود. اگه میخواست خودشو بدبخت کنه، من کی بودم که جلوشو بگیرم؟ فرشته مهربون؟ اصن به نفع من. راست میگفت، من که پولمو میگیرم.
    _ باشه. چندتا؟
    _ چند تا چی؟
    _ چند بسته؟
    _ هان؟ ام...
    برگشت و پشتشو نگاه کرد. چهارتا تا پسر هم سن و سال خودش چند متر اونورتر ایستاده بودن و با پوزخند نگاهمون میکردن. پس موضوع احمقانه جرئته.
    _ یدونه... فکر کنم.
    _ روالو میدونی؟
    _ یعنی چی؟
    _ تو اومدی اینجا کتاب بخری. بسته ام وسطشه. کتابو از کیفم درمیارم و میدم دستت، صفحه هاشو ورق بزن، موادو بردار و پولو بزار توش.
    _ آهان... باشه...
    _ همین الان پولو بذار تو مشتت.
    _ باشه باشه...
    دو دیقه بعد رفته بود. منم برگشتم سر کتابم.
    ***
    _ سلام.
    سرمو بلند کردم. همون بچه چهار روز پیش (بچه... منم بچه م).
    _ بازم میخوای؟
    _ نه.
    _ چی؟
    _ داشتیم بازی میکردیم. موادو انداختم تو جوب.
    فقط نگاهش کردم.
    _ به من چه ربطی داره؟
    _ هیچی همینطوری...
    برگشتم سر کتابم. یجورایی خوشحال بودم.
    _ پس هری.
    _ فقط خواستم بگم اون کتابو نخون.
    با تعجب سرمو بلند کردم.
    _ جالب نیست زیاد. من کل مجموعه شو دارم.
    _ تو چی کار به کتابای من داری؟
    همونطور که آروم آروم دورتر میشد گفت: «خواستی بگو یه کتاب دیگه برات میارم.»
    با نگاهم دنبالش کردم. یعنی چی؟
    زیر لب گفتم: «ابله.»
    ***
    فرداشم پیداش شد. پنج دیقه منتظر بود تا یه مشتری شیک دیگه گورشو گم کنه، بعد اومد سراغم.
    _ یه ماهه از اینورا رد میشم، دقت که میکنم میبینم هیچکدوم از مشتریات داغون نیستن. ماجرا چیه؟
    _ به تو چه؟
    مکث کرد، دیگه برنگشتم سر کتابم.
    _ بیا یه معامله. من یه کتاب میدم مال خودت، تو جوابمو بده.
    _ نخواستم.
    _ منم نمیخوامش. چه فایده داره یه گوشه بیفته...
    _ این کارا واسه چیه؟
    دوباره دست دست کرد.
    _ از اون قبلی بهتره. نویسنده ش داغونه.
    _ نوبل برده بی شعور.
    لبخند زد.
    _ اینم نوبل برده.
    کتابو گذاشت رو نیمکت و راه افتاد. خوب که چی؟ چیزی نمیشه که.
    گفتم: «هوی.»
    سرشو برگردوند.
    _ این یه معامله ست.
    برگشت سر جاش.
    _ قبل از اینکه کار به اونجاها بکشه ساقی رو عوض میکنن. مراقبمن، از دوستام. دنبالشون نگرد... معامله تمومه.
    _ چرا همیشه دستکش میپوشی؟
    اخم کردم.
    _ اینو بگی میرم.
    خیلی خلاصه گفتم: «حساسیت.»
    دیگه چیزی نگفت و رفت. کتاب قبلیو گذاشتم کنار، این جدیده خیلی نو بود.
    ***
    اینطوری که باهم آشنا شدیم. تقریبا همسن بودیم، من 17 اون 19، من مواد فروش کتابخون و اون ترم اول دانشگاه. منم چند تا کتاب براش بردم، اونقدر زبان بلد بود که بتونه تمومشون کنه. بعدش گاهی وقتا غروب درمورد یه کتاب یا هر چیز دیگه ای بحث میکردیم (مودبانه تر البته... دیگه دلیلی برای فرار دادنش نداشتم). اون وقتا کار من تموم شده بود و فرزاد و نویدم برگشته بودن. موضوع بحثمون همه چیز بود، از بچه های مونگول دانشگاهش تا خجسته بازیای رهگذرای پارک. بعدش بدون اینکه بخوام اونقدر صمیمی شدیم که درمورد خانواده هامون حرف بزنیم. خودش چیز زیادی برای گفتن نداشت، از اون ملت مثبت همیشه دنبال کار خوب و زندگی معمولی بی دردسر بودن، ولی من چرا.
    _ مامان و بابام تو خارج مردن. رفتم زیر دست عموم و اومدم ایران، فارسی رو زود گرفتم چون مامان و بابا تو خونه زیاد فرانسوی حرف نمیزدن. ما که پول زیادی نداشتیم، بیشترش رفت برای بدهیای عمو. ولی کافی نبود. آخرش مجبور شدم واسه راضی کردن طلبکار مدرسه رو ول کنم و با نوید و فرزاد بیام سر اینکار.
    _ فرزاد و نوید؟
    _ همکارام. خیلی بزرگتر از من. اونا مثلا علافای این دور و برن، منم دختر خوب کتابفروش. کیه که شک کنه؟
    _ خوب بعدش؟
    _ بعدش چی؟
    _ چرا مدرسه رو ول کردی؟
    _ نگفتم؟
    _ یعنی... چرا بخاطر عموت...
    _ دوستش داشتم. کم لطف نکرده بود.
    _ بود؟
    _ الان زیاد با هم کنار نمیایم.
    _ ام... تا حالا به فکرت زده همه چیزو ول کنی؟
    _ نمیشه. یا باید کلا فرار کنم و غیبم بزنه، یا عین بچه خوب ادامه بدم. منم نسبت به بقیه تازه کارم، کلی آتو داره از عموم. نمیتونم ولش کنم.
    _ چرا نمیری پیش پلیس؟
    _ فکر کردی بقیه نرفتن؟ اوناام زیر پر و بال پلیس بودن و الان خبری ازشون نیست. فقط شایعه ها. به ریسکش نمی ارزه.
    _ میخوای من...
    _ گفتم که، به ریسکش نمی ارزه. نمیخواد قهرمان بازی در بیاری. قضیه جدیه.
    یه مکث طولانی بود.
    _ چرا عموت گذاشت وارد این جور کارا بشی؟
    جوابشو ندادم. تا همینجاشم زیادی گفته بودم.
    و بعدش تو خونه ما یه دعوا راه افتاد، دیگه یادم نمیاد ماجرا چی بود. صدامون بالا رفت. برای اولین بار تو عمرم کتک خوردم. یه مدت عمو با آدمای جدید گشته بود و اخلاقش عوض شده بود. حدس میزدم گرفتار شده. گرفتار مواد.
    _ صورتت چی شده؟
    _ مهم نیست.
    ***
    _ مهم نیست.
    _ چرا مهمه. خیلی بدتر شده.
    _ خوب مشکل تو چیه؟
    _ یعنی چی؟
    _ هیچی ولش کن. من میرم.
    _ صبر کن...
    _ خدافظ...
    ***
    بعدش جام عوض شد، خیلی دورتر از اون پارک. یکی فهمیده بود با یه غریبه صحبت میکنم. میترسید چیزی لو بره، رک و راست گفت اگه میخوام زنده بمونه دیگه نباید سراغش برم. نهایت کاری که میتونستم بکنم چنگ زدن به تضمین دروغی نوید بود. به حرف نوید اعتماد کردن که چیزی نمیدونه و کسرا رو بازجویی نکردن، به گوش بالاتریاام نرسوندن. بعدا واسه نوید جبران میکردم.
    یک ماه بعد به سرم زد پیاده برم خونه، اینطوری بود که دیرتر سر خیابونمون رسیدم. اولش فکر کردم خیالاته، ولی واقعا دو نفر دنبالم میکردن. اگه از کلوپ بودن از همون موقعی که پستمو ول کردم میفتادن دنبالم. پلیس؟
    شناسایی شده بودیم؟
    ناخودآگاه سرعتم کمتر شد. قلبم سریع میزد. وای... نه...
    عمو؟ زن عمو؟
    اگه با مواد پیدام میکردن بدبخت میشدم. زیاد نبودن ولی کمم نبودن.
    شایعه هایی که از فرزاد شنیده بودم یادم اومد... نمیتونستم همون موقع از خدا خواسته باهاشون همکاری کنم.
    دو به شک بودم. خودمو بزنم به اون راه؟ ولی اگه آدرس خونه رو بلد نباشن و بخوان با تعقیب کردن من بفهمن چی؟ اصن شاید پلیس نباشن... ولی بازم مال کلوپ نیستن. دوباره شایعه ها تو مغزم چرخ خوردن.
    تو اون لحظه، زیر اون فشار، هر چی به ذهنم میرسید قمار بود. پس کم خطرترین قمار رو انتخاب کردم.
    با تمام سرعت شروع کردم به دویدن.
    خیابون رو مثل کف دستم بلد بودم. کل نوجوونیم رو اونجا گذرونده بودم. بدون اینکه برگردم میدونستم دارن دنبالم میام. وحشتی که داشتم بیشتر کمکم میکرد. یجوری از کوچه ها پیچیدم و وارد خیابونای شلوغ تر شدم. چند وقت بود که میدوییدم؟ پنج دیقه؟ یه ربع؟
    یک لحظه بعد تو همون پارک بودم. سرعتمو کم کردم و پشتمو نگاه کردم. دیگه اون دو نفرو نمیدیدم. گمم کرده بودن؟ قایم شده بودن؟
    از بین جمعیت خودمو به دکه رسوندم و از در بازش پریدم تو. پیرمرد منو میشناخت. قبل از اینکه اعتراض کنه با التماس ازش خواستم چیزی نگه.
    نیم ساعت بی حرکت موندم و پنجره رو دید زدم. یک ساعت، دو ساعت... باید برمیگشتم؟
    گوشیمو درآوردم. خونه نه... شاید عمو و زن عمو رو مجبور به تظاهر کنن... زنگ زدم به نوید. برنمیداشت. چند بار زنگ زدم. فرزادم همینطور. داشت گریه م میگرفت.
    سه ساعت شد و من همچنان گوشه دکه جمع شده بودم. پیرمرد نگاهی انداخت و گفت: «نمیخوام چیزی بدونم، میخوای بری یا نه؟»
    فقط نگاهش کردم. شکاک و ترسیده.
    _ من باید برم. اگه میخوای امشبو اینجا بمون. ولی درِ دکه...
    سرمو تکون دادم و بعدِ یه لبخند تشکرآمیز زدم بیرون. یه لحظه یه احساس خوب ته دلمو گرفت. کسی که تا حالا باهاش صمیمی نشده بودم بهم اعتماد کرده بود.
    ولی نمیتونستم یه جا بشینم و منتظر بمونم.
    نمیتونستم برم خونه. نمیخواستم. یه دودلی بدون هیچ منطقی تو وجودم بود. اگه زیر نظر بودم... اگه اون دو نفر تو خونه منتظرم بودن...
    چجوری لو رفته بودیم؟ نکنه کار عمو بیشتر از چیزی که فکر میکردم بود؟ من سوتی داده بودم؟
    خواستم از پارک برم بیرون که کسرا رو دیدم. خیلی دورتر، یه کتاب دستش بود. دیر وقت بود. اینجا چی کار میکرد؟
    دور و برمو نگاه کردم. حتی اگرم بازم زیر نظر بودم... اینطوری به جایی نمیرسیدم.
    اگه اونا آدم خوبه بودن مشکلی برای کسرا پیش نمیومد. بازم قمار کردم. دوییدم طرفش.
    _ کسرا...
    سرشو بلند کرد.
    _ لیلیام؟ تو...
    _ مجبور شدم از اینجا برم. ولی اون مهم نیست... ببین... یه مشکلی پیش اومده...
    _ اینجا چی کار میکنی؟ این وقت شب؟
    نصفه نیمه براش توضیح دادم.
    _ خواهش میکنم، فقط یه نگاه بنداز. برو ببین چخبره. زیاد دور نیست. ببین کسی هست یا نه... تو رو خدا...
    _ نه، برو پیش پلیس!
    _ بهت گفتم، نمیشه! تو رو خدا! فقط همین! برات جبران میکنم... بعدشم دیگه نمیام سراغت...
    مکث کرد، کتابشو داد دستم.
    _ همینجا بمون.
    حدود یک ساعت تو سایه درختا موندم و فکر خیال بافتم. چرا نیومد؟ دیر شده... نکنه گرفتنش؟ نکنه براش مشکلی پیش اومده؟ باید برم دنبالش؟ تقصیر منه...
    وقتی پیداش شد تقریبا سکته کردم.
    _ چی شد؟
    _ نمیدونم... در خونه تون باز مونده بود. خیلی سریع از سر کوچه تون رد شدم و فقط همینقدر میدونم.
    زن عمو نمیذاشت در خونه باز بمونه. تکیه دادم به درخت.
    _ پلیس...
    _ نه! یکاریش میکنم...
    کتابو برگردوندم.
    _ ممنون. خیلی ممنونتم. جبران میکنم...
    راه افتادم که ازش دور بشم.
    _ کجا میری؟
    میدونست فامیل و دوست و آشنایی ندارم.
    _ اگه بتونم یکی از بچه های کلوپو پیدا میکنم.
    _ اگه بقیه هم زیر نظر باشن چی؟
    راست میگفت. با بیچارگی نگاهش کردم. مغزم دنبال یه راه حل بود. برگردم دکه؟
    سرک کشیدم. دکه بسته بود.
    _ حداقل امشبو بیا خونه ما.
    _ چی؟
    _ فکر بد نکن. بیا زیر زمین. حداقل همین امشب. ببین... چاره ای نداری. نمیتونی تو خیابون بخوابی. خودت گفتی چیا تو این پارک دیدی و شنیدی. میخوام کمکت کنم. خانواده منم نمیفهمن.
    یه کم اصرار دیگه و آخرش تسلیم شدم. خونه شون زیاد دور نبود، ولی حداقل تو محله ی بهتری بود. یه ساختمون دو طبقه نسبتا قدیمی. خونه ای که واقعا میشد بهش گفت خونه. منو یاد دورانی که تو فرانسه بودم مینداخت.
    دیر وقت بود و کسی ما رو نمیدید. بیشتر چراغا خاموش بودن. کلید زد و بی سر و صدا منو به طرف انباریشون برد. قبلا گفته بود سال چهارمش اونجا رو خلوت و تمیز کرده تا اتاق درس خوندنش بشه. یه جای کوچیک ولی دنج. موکت شده بود و یه میز و قفسه کتاب و یه مبل سه نفر قدیمی هم گوشه و کنارش گذاشته شده بودند. چندتا کارتون هم کنار دیوار روی هم چیده شده بودن. همه پر کتاب. کسرا گفت:
    _ من الان میام. درو ببند. چراغ روشن نکن.
    نیم ساعت بعد لای پتوی مسافرتی با یه معده پر از نون پنیر کیفمو بغلم گرفته بودم و آه میکشیدم. اونم آه کشید. تا اون موقع چیز زیادی نگفته بودیم.
    _ کاش اینطوری نمیشد.
    _ نمیشه کاریش کرد. باید یه راه حل پیدا کنم. ولی بازم ممنون.
    _ مهم نیست.
    چند لحظه مکث کردیم.
    _ این موقع شب تو پارک چی کار میکردی؟
    _ مهمون داشتیم منم حوصله نداشتم.
    و بازم سکوت.
    _ خوابت نمیاد؟
    _ نه. تو برو.
    _ منم خوابم نمیاد. فکرم درگیره.
    چیزی نگفتم. خواست چیزی بگه ولی منصرف شد. گفتم: «بگو. بیخیالش.»
    _ اینجا زیاد گرد و خاک نداره، میتونی دستکشاتو دربیاری.
    _ فرقی نداره. ولی نمیخواستی اینو بگی.
    اولش دست دست کرد، ولی بعد زبونش باز شد.
    _ واقعا چرا عموت راضی شد تو رو بفرسته؟ گفتی دوسش داشتی. پس اونم دوست داشته. با اون بی پولی حاضر شده نگهت داره. چرا گذاشته بری؟
    _ خودم اصرار کردم.
    _ بازم میتونسته نذاره. میتونسته خودش بره. این اتفاقا میتونست نیفته.
    _ خودشم درگیره. گفتم که.
    مشخص بود فکر میکنه مقصر تمام این اتفاقات عمومه.
    _ ولی بازم... آخه تو مدرسه تو ول کردی.
    _ اون موقعشم خودم فراری بودم.
    _ نمیدونم. آخه... چی بگم...
    تسلیم نمیشد. حس کرده بود دارم میپیچونم. نمیدونم چی شد که به فکرم رسید راستشو بگم، میدونستم باورش نمیشه، میدونستم ممکنه ازم فرار کنه و...
    به هر حال، دنیا هیچوقت رو منطق من نچرخیده بود.
    دور و برمو نگاه کردم و یه دستکشو درآوردم. یه مورچه از دیوار بالا میرفت. انگشتمو گرفتم طرفش و آخرش تونستم به کف دستم برسونمش. جایی که نگه دانش روی دستم راحت تر میشد. بهش گفتم: «بیا جلو. خوب نگاه کن.»
    _ چی؟
    تا بیاد تمرکز کردم. با تعجب نگاهم میکرد. دستمو طوری گرفتم که مطمئن بشم همه چیزو میبینه.
    هنوزم برام سخت بود.
    مورچه خودشو به مچ دستم رسوند. ولی قبل از اینکه بتونه بالاتر بره...
    امیر پلک زد.
    _ چی شد؟
    دستمو تکون دادم. مورچه افتاد زمین. حرکت نمیکرد.
    _ من... نفهمیدم...
    روی زمین نشست.
    _ دیدی؟ هیچ فشار فیزیکی روش نبود. اینجا بازم مورچه داره...
    یه دیقه بعد تعداد اجساد به سه رسیده بود و کسرا به من خیره شده بود.
    _ وقتی اومدم ایران سر و کله ش پیدا شد. من و عمو عاشق گربه ها بودیم، سه تا بچه گربه رو نگه میداشتیم. یه روز که تنها بودم... فقط خواستم نازشون کنم، بعدش نفهمیدم چی شد. زن عمو ترسیده بود. قول دادم دستکش بپوشم و دیگه ازش استفاده نکنم، ولی یه وقتایی با مورچه ها ور میرفتم. تونستم یه ذره کنترلش کنم. یه ذره. گاهی وقتا برای خودش کار میکنه. چند سال بعد که میخواستم به عموم کمک کنم، بحث این قدرت عجیبو پیش کشیدم تا قبول کنه از پس خودم برمیام. در بدترین شرایط ممکن... میتونستم از خودم دفاع کنم.
    چیزی نمیگفت. زبونش به زور باز شد.
    _ تردستیه...
    سرمو تکون دادم.
    _ یه حقه.
    _ میتونیم با چیزای دیگه امتحان کنیم.
    پلک زد. انگار داشت باهاش کنار میومد.
    _ و قبل از اینکه بپرسی، نه، آدم نکشتم.
    _ من... نمیخواستم بپرسم.
    _ محض احتیاط.
    _ داری شوخی میکنی؟
    شونه ای بالا انداختم.
    ***
    صبح دیر وقت از خواب بیدار شدم. امیر نبود، شب قبلم گیج و ویج رفته بود بخوابه. بازم گشنه بودم، ولی میتونستم تحمل کنم. یه کتاب از کارتون کنار دستم برداشتم و ورق زدم، کتاب کنکور شیمی بود. از عکساش خوشم اومد. داشتم ورق میزدم که صدای پا اومد. گوش بزنگ شدم. کیفمو بغل کردم و خودمو پشت در رسوندم. چیزی پیدا نکردم که بشه ازش به عنوان اسلحه استفاده کنم. در قبل از اینکه بتونم واکنش نشون بدم باز شد و کله کسرا اومد تو.
    _ زنده ای؟
    _ ترسیدم!
    اومد تو.
    _ خبرای خوب دارم!
    نشست روی مبل.
    _ دیشب زیاد خوابم نبرد. صبح زود اومدم یه سر زدم دیدم خوابی. به فکرم زد یسر برم پارک شاید نوید و فرزاد رو ببینم. و دیدم. نوید دنبالت میگشت. گفتم چی شده و اونم گفت احتمال پنجاه درصد نصفه شب میاد دنبالت. یه اتفاقی افتاده. هر چی اصرار کردم بهم نگفت. چون مطمئن نبود میاد یا نه آدرسو گرفت. فقط میشه منتظر بود.
    _ باشه. مرسی...
    _ یه کیکم آوردم.
    ***
    و نوید نیومد. میخواستم خودم برم خونه یا پارک ولی امیر متقاعدم کرد که یه شب دیگه منتظر بمونم. اونا میتونستن تو خونه منتظرم باشن. بازم یه قمار دیگه...
    ندونستن خیلی سخته. سختتر از اون اینه که مجبور بشی یجا بشینی و منتظر سرنوشت نامعلومت بمونی.
    کسرا میخواست بیشتر درمورد قدرتم بدونه، ولی دیگه چیزی برای گفتن نداشتم. یه شب دیگه ام گذشت، به زور خوابم برد. یچیزی بهم میگفت خیلی زود اتفاقای بدتری میفته.
    ***
    صبح زود کسرا دوباره به پارک سر زد. حدود ساعتای ده بود که برگشت. سریع گفتم: «پیداش کردی؟»
    چند ثانیه چیزی نگفت. سرش پایین بود. یه روزنامه دستش گرفته بود.
    _ چیزی شده؟ عمو...
    سرشو بلند کرد.
    _ شاید... نباید این کارو میکردم....
    طرفش رفتم. یه قدم عقب رفت و خورد به در. اخم کردم. جلوتر رفتم و روزنامه رو گرفتم.
    رو صفحه حوادث باز شده بود. چشمم خورد به یه تیتر پررنگ: قتل مرموز به دست برادرزاده.
    چشمام خیلی سریع از روی کلمات رد میشد. دو شب پیش... دوتا جسد تو یه خونه... بدون هیچ سرنخی از علت مرگ... پلیس حرفی نمیزنه... دختر گم شده... صدای درگیری این مرد و برادرزاده اش شنیده میشده...
    امیر گفت: «اگه بی گناه باشی کمکت میکنن...»
    کمکم میکنن؟
    باورم نمیشد. با چشمای گرد شده نگاهش کردم. با وجود همه اون کارایی که برام کرده بود...
    من بهش اعتماد کرده بودم...
    _ پلیسو خبر کردی؟
    عصبانی شدم.
    _ چه غلطی کردی؟
    _ ببین...
    _ بهت اعتماد کرده بودم! گفتم نگو! کسرا گفتم نگو!
    _ میخواستم بهت کمک کنم!
    _ دروغ نگو! حرف خبرنگارا رو باور کردی...
    بدون اینکه بخوام چشام پر اشک شد. کسرا گفت: «الان میان...»
    کتابا رو از تو کیف درآوردم. دیگه فقط یه گوشی و کیف پولمو داشتم. کیفو برداشتم و زدم بیرون. سر صبح گفته بود کسی خونه نیست.
    صدای ماشین اومد.
    رفتم بالا و وارد خونه شدم. دنبالم دویید.
    _ وایسا!
    سریع پله رو پیدا کردم و خودمو رسوندم بالا.
    _ گفتی با هم کنار نمیاین... اون کتکت میزد.
    بعد طبقه دوم و بعدشم پشت بوم. فاصله لبه پشت بوم تا سقف خونه همسایه زیاد نبود. یه نگاه به حیاط انداختم. کسرا در حیاطو نبسته بود. دو نفر وارد خونه شدن. یکیشون یه خانم چادرپوش بود. کسرا نفس نفس زنون خودشو به در پشت بوم رسوند.
    _ خواهش میکنم. اگه بیگناهی بهم ثابت کن.
    برگشتم. بهش نگاه کردم. همه چیزو ریختم تو نگام.
    _ برو.
    _ ببین...
    _ ازت متنفرم!
    برگشتم و شروع کردم به دوییدن. پریدن از روی یک پشت بوم به پشت بوم دیگه یکی تفریحات بچگیم بود که از اون موقع باهام مونده بود.
    میخواستم برای همیشه از اون خونه دور بشم.
    ***
    تونستم یه ناهار جور کنم. کجا باید میموندم؟ دنبالم بودن... پناهگاهی نداشتم...
    انگار یدفه کل دنیا رو سرم آوار شده بود.
    عمو مرده بود. زن عموام همینطور. مثل دفعه قبل...
    دیگه هیچکسو نداشتم.
    به هق هق افتادم.
    ***
    دوباره نزدیک غروب بود. دیگه جونی نداشتم.
    آدم تا چه حد میتونه تنها باشه...
    چقدر بیچاره...
    چقدر زخم خورده...
    چقدر بی سر پناه...
    نمیدونستم کجا باید برم. حتی نمیدونستم تا الانم تا کجاها اومدم. تو هوای گرگ و میش غروب ناخودآگاه به طرف کوچه تاریکی پیچیدم.
    ماتم برد.
    یه قصر!
    درست جلوی چشمام بود!
    فکر کردم دارم خواب میبینم... پلک زدم... چندین بار... و قصر هنوزم اونجا بود...
    این میتونست یه توهم باشه، یه رویا، هر چی که بود منو به طرف خودش میکشوند. دقیق نمیدونم وقتی اون در کوچک و کهنه رو به داخل هل دادم دنبال چی بودم، شاید داشتم فرار میکردم...
    ولی از یچیزی مطمئن بودم: اینجا خونه جدیدم بود.
    ***
    بعدها تو قسمت حوادث هر روزنامه ای که میتونستم پیدا کنم دنبال اون برادرزاده قاتل و مرموز گشتم. تا یه مدت خیلی کوتاه این مرگ بی دلیل سوژه خوبی برای مشغول نگه داشتن خواننده ها بود، ولی بعد مثل هر سوژه دیگه ای کم کم فراموش شد. یک سال بعد از اومدنم به قصر کم کم داشتم ناامید میشدم که یه کتاب هدیه گرفتم – از قرار معلوم یکی از بچه ها که مثل بقیه نمیدونست چرا اینقدر برای خوندن صفحات حوادث ذوق و شوق دارم فکر کرده بود معتاد داستانای پلیسیم و یه کتاب پروفروش رو بهم هدیه داد.
    داستان کشف و منهل کردن یه باند تولید و فروش مواد مخدر معروف به کلوپ که به ساده ترین روش ها از زیر نگاه پلیس در رفته بود، ولی فقط تا زمانی که بزرگترین اشتباهشو کرد: آزمایش مواد مخدر جدیدش روی انسان ها.
    انسان هایی که از روی جسد همه شون میشد حدس زد مدتیه که مواد شناخته شده ای مثل شیشه رو مصرف میکنن ولی نه در اون حد که باعث مرگشون بشه. به اندازه خوندن پنجاه صفحه طول کشید تا فهمیدم اعتیاد این افراد هدفمند بوده.
    زیردستای خاصشون رو به طرف مواد میکشوندن، و بعد یه سری مواد جدید غیر قابل شناسایی رو داخل مواد همیشگیشون میکردن تا آزمایششون کنن. ظاهرا بدن انسان تا یه دوز مشخصیش رو تحمل میکرد. بیشتر از اون مقدار مرگبار بود. بیشتر مواقع اجساد سوزونده میشدن، ولی بعضیاشونم قبل از اینکه خبر جسد شدنشون به گوش خود کلوپ برسه دست پلیس میفتادن. با پیگیری ارتباط بین اجساد تونستن بقیه سوژه ها رو پیدا کنن و اینجوری به عموی من رسیدن... و زن عموم.
    واقعا برام سخت بود... زن عمو که این همه از مواد نفرت داشت... چطور جلوی چشم من طبیعی به نظر میرسید؟
    میترسید منم گرفتار بشم؟
    اگه پلیس اون شب بلافاصله بعد از شناسایی عمو خونه رو زیر نظر نگرفته بود بعید نبود منم مثل اونا بشم...
    نویسنده کتاب همون خبرنگاری بود که شایعه قاتل بودن من رو پخش کرده بود. تو مقدمه کتاب گفته شده بود که بخشی از داستان اصلی بخاطر یسری مسائل حذف شده، مسائلی که برای من مهم نبودن. هر چیزی رو که لازم بود فهمیده بودم. دیگه نیازی به گشت و گذار بین صفحات روزنامه نبود.
    ***
    و حالا پنج سال میگذره. من اینجام، روی بالکن، محو منظره روبروم، تو فکر سال هایی که پشت سر گذاشتم.
    تو این قصر کسی تنها نمیمونه. همیشه یکی هست که دستتو بگیره... که دستشو بگیری...
    اینجا عوض میشی.
    اینجا فراموش میکنی.
    فراموش میکنی که کسی که بدون اینکه متوجهت بشه سر و کله ش تو چند قدمیت پیدا شده یه زمانی اشتباه بزرگی کرده... و بعدش سه سال پیش پیداش شده و بدون اینکه بخواد تو رو از خونه ت فراری داده.
    فراموش میکنی که نباید باهاش حرف بزنی، که نادیده بگیریش. فقط سرتو تکون میدی و به خودت میگی الان دیگه نادیده گرفتنش فایده ای نداره.
    واقعا از کی تا حالا دنیا از روی منطق من چرخیده که این دومین بارش باشه؟


    پ.ن:
    ویرایش توسط Leyla : 2016/02/18 در ساعت 00:59
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  8. #8
    تاریخ عضویت
    2015/01/22
    محل سکونت
    خوزستان
    نوشته‌ها
    192
    امتیاز
    11,239
    شهرت
    0
    647
    نویسنده
    راوي: دارک سايدر
    مکان: آيستراک + شانگهاي + بازگشت به خانه
    زمان: روز هاي سيزدهم،چهاردهم،پانزدهم
    افراد : خودم + نايجل + کيارش+ ليلا
    سلام، باز هم منم. جواد،ممد،دارک سايدر يا هر مزخرفي که صدام مي کنين. مهم نيست، خوب همتون خوب مي دونيد که يه چيز هايي غير عاديه. شايعاتي دربارهي پيشتاز ها شنيديد . همتون کتاب اول رو خونديد و چيز هاي جالبي رو فهميديد. بذاريد يک مرور کنم. من خانوادم رو از دست دادم و با نايجل به سمت قصر پيشتازان به راه افتادم. بالاخره به قصر پيشتازان رسيدم و خيلي زود خودم رو در سالن هاي تمرين ديدم، در حال ور رفتن با انواع اسلحه ها، و بعد خواب ها شروع شد. نقطه آغازي بر بدبختي هاي من، من راز هاي تاريکي رو درباره ي قتل خانوادم پيدا کردم و به دنبال منشا اين قتل و عام به راه افتادم. خواب هايم نام فردي را برايم زمزمه کرده بودند. کاردينال. من از قصر بيرون رفتم تا انتقام بگيرم. نايجل رو پيدا کردم و در امتحانش موفق شدم. سپس نوبت به نقشه ي نهايي رسيد. همه چيز درست پيش رفته بود. کاردينال در چند قدمي من بود. سيستم هاي امنيتي برج از کار افتاده بود و من با استفاده از قدرتم،کنترل تاريکي و سايه ها، به خانه ي دشمن نفوذ کردم. نگهبان ها رو از پا در آوردم و به هدف نهايي رسيدم ولي وقتي با او رو به رو شدم،با حقايقي بسي ترسناک تر رو به رو شدم. حقايقي که زندگيم را براي هميشه عوض کرد. من قاتل را کشتم ولي توسط نيروهاي حافظ صلح گير افتادم و در بدترين جاي ممکن زنداني شدم...آيستراک، مکاني در آشفته ترين کابوس هايم...کابوس هايي از جنس حقيقت...
    _برگرديم سر بحثمون. کارت تمومه ريلادي! فقط به خاطر اصرار هاي ما تا حالا زنده اي. و فکر نکن که ما آدم هاي دلرحمي هستيم..نه! ما به قاتل هاي کثيفي مثل تو هيچ رحمي نداريم ولي خوش شانسي پسر. استعداد هات به درد سازمان ميخوره و همينه که زمينه رو براي يک معامله شکل ميده
    مرد جوان با صورتي متعجب به او خيره شد.
    _معامله؟
    _آره ..معامله! تو که جدا فکر نکردي بدون انجام هيچ کاري زنده بموني. نه! اين کارو برامون بکن و ما تو رو آزاد مي کنيم ريلادي.
    _چکار؟
    _شانگهاي...کليد بورس چين رو برام بدزد و من ميذارم زنده بموني و آزاد باشي. و يک چيز پسر. فکر نکن مي توني فرار کني. اسم اون همراهت چي بود؟ آها.. خودشه ..نايجل... اون پيشه ماست. ريلادي اين کارو برام بکن و من تو رو آزاد ميکنم.
    نايجل؟! خدايا نه! اون چطور گير افتاده بود؟! منصفانه بود، کليد رو براشون ميبرم و نايجل رو ميگيرم. اون مستحق اين ها نبود. به خاطر من در اين جزيره ي نفرين شده گير افتاده بود. پس از دقايقي کشمکش هاي دروني سرانجام کلمات از دهانم بيرون ريختند.
    _دوازده ساعت بهم فرصت بده دربارش فکر کنم.
    سپس بي آن که منتظر جواب او بمانم از جا بلند شدم و را هم را به سوي سلول طي کردم و زنجير ها را به دستانم بستم. فشار روحي زيادي بهم وارد شده بود و چيزي که در اين لحظه مي خواستم يک خواب بود. خوابي فارغ از هرگونه مسئوليت و استرس... ولي احمق بودم که اينگونه فکر مي کردم.
    تاريکي محض... سپس تصاوير شروع به ظاهر شدن کردند. کوهستاني پوشيده از برف...مراتع پوشيده از علف و جنگل هاي کاج و تصاوير متوقف شدند.زمين سنگلاخي زير پايم بود و در برابرم شکافي ععظيم وجود داشت. جريان سردي از آن به بيرون مي وزيد و موهايم توسط باد به هم ريخته مي شد. درون شکاف تاريکي مطلق بود، تاريکي واقعي که حتي من را مي ترساند...مني که با آن انس گرفته بودم در برابر عظمت شکاف زانو زده بودم. مي توانستم هجوم احساسات و تصاوير را به ذهنم حس کنم... مي توانستم نفس هاي مسمومي را احساس کنم که تا مغز استخوان بدنم را مي لرزاند... انديشه هايي تاريک،زمزمه هايي گمشده در گذر زمان، کابوس هايي سياه، که از ادراکم خارج بود. هيچ درکي از عظمت اين شکاف نداشتم، اين شکاف به کجا مي رفت؟ آيا آنقدر عميق بود تا به ماگماهاي هسته ي زمين برسد؟ اين ها مهم نبود. هرچه بود شکاف انساني نبود. چيزي بود که بايد از آن دوري مي کردم. مي توانستم حس کنم که روحم در تمناي حل شدن در تاريکي شکاف است. مي توانستم خم شدن زانو هايم را احساس کنم. اين تاريکي من را به سوي خود مي کشاند. چيزي که اشتباه بود...چه مي شد اگر تسليم آن مي شدم؟ نه... بايد بديار مي شدم. نايجل به من احتياج داشت... فريادي از عمق وجود زدم
    «برو به جهنم!!»
    مي توانستم دور شدنم از آن شکاف نفرين شده را احساس کنم. بازگشت روحم به بدنم را احساس مي کردم
    با ناله اي از خواب بيدار شدم... تمام آن يک کابوس بود. پوزخندي زدم و با خود گفتم انگار که همين الآن تو کابوس نيستم. با باز شدن در ،فهميدم که دوازده ساعت به پايان رسيده و بايد به جيمز وارنر جواب سوالش را مي دادم. آيا تحملش را داشتم تا باري ديگر در گرداب نا اميدي هايم فرو بروم؟ احمق نشو ريلادي. هيچ کدوم اين ها براي تو نيست. يک دوست به خاطر حماقت تو اينجا اسير و تو مي توني نجاتش بدي. تصميمم را گرفتم.. بدين ترتيب بيست و چهار ساعت بعد در خيابان هاي شانگهاي قدم مي زدم.
    گوش کن پسر، تو بیست دقیقه وقت داری تا کلید رو بدزدی. افراد سازمان ترتیبش رو میدن که در ورودی بر اثر نشت گاز منفجر شه و تو برای فقط بیست دقیقه وقت داری تا تو شلوغی بری داخل و کلید رو برداری. تا مرز های چین CIA هیچ کمکی نمیتونه بهت بکنه.18 ساعت وقت داری تا خودت رو از مرز خارج کنی و به کره جنوبی برسی. سازمان اونجا افرادش رو مستقر کرده.وقتی رسیدی اونجا یک تلفن عمومی پیدا میکنی و کد *824 رو وارد میکنی. یادت باشه ما فقط 18 ساعت بعد از گم شدن کلید وقت داریم. هکر های سازمان برای بیست ساعت حداکثر میتونن تمام سرور ها رو قطع کنن و ما برای بیست ساعت اختیار شبکه ها رو داریم. اگه بیست ساعت گذشت همه چی خراب میشه و میدونی اگه این اتفاق بیوفته چی میشه؟ جسد دوستت با یه گلوله تو مغزش جلوت انداخته میشه. شیر فهم شد؟
    این ها حرف هایی بود که افسر گوشزد کرده بود. و مدام ذهن من رو مشغول کرده بود. اگر موفق نمی شدم؟ حرفش رو نزن ریلادی. تو این کارو میکنی.
    در رو به روی آسمان خراش با شکوه سنترال بانک شانگهای بودم.منظره ی باشکوهی بود که به زودی قرار بود در شعله های آتش محاصره شود. به ساعت مچی ام نگاه کردم. وقتش بود. سی ثانیه...بیست ثانیه...ده ثانیه...پنج ،چهار،سه،دو،یک، و صدای انفجار وحشتناکی جیغ های وحشت زده ی افراد را بلند کرد. ساختمان در محاصره ی آتش بزرگ حاصل از انفجار بود. نوبت من بود. شروع به دویدن کردم و در میان شلوغی از شکافی که تا یک دقیقه ی پیش در ورودی آپارتمان بود عبور کردم. در داخل آتش همه جا را فرا گرفته بود. فقط بیست دقیقه فرصت داشتم. دوان دوان راهم را به سوی آسانسور ها طی کردم. خیلی زود صدای آژیر های ماشین ها و سر و صدای ماموران امنیتی از همه جا به گوش می رسید. زود باش لعنتی. طبق نقشه کلید در طبقه ی بیست و پنجم آسمانخراش بود. آسانسور به آرامی طبقات را طی میکرد. 16 دقیقه... با رسیدن به طبقه ی بیست چهارم وجودم را به دنبال آن نیمه ی تاریک گشتم همانجا بود. در انتظار برای نشان دادن خوی تاریکش. آرام رشته های وجودش را احضار کردم و به خوبی شعله های سیاهی که از کف دستانم بیرون می آمد را دیدم. به سایه ام نگاه کردم. خودش بود. دارک سایدر، در انتظار فرمانی برای مبارزه. سایه هیبتی ترسناک پیدا کرده بود. به آرامی جایی که چشمانش باید بود رنگی قرمز رنگ به وجود آمد و چشمان قرمز سایه به من خیره شد و زمانی که به حرف آمد با بیشترین وحشتم فریادی زدم.
    _به من ملحق شو! ما جهان رو میگیریم.
    با فریاد من در نیز همزمان بزا شد و انجا بود که سایه ی قاتل به سوی ماموران امنیتی که اسلحه هایشان را به سمت آسانسور گرفته بودند حمله ور شد. سایه مانند حیوانی وحشی حمله کرد و تمام آن ها را به کناری پرت کرد. مشت هایش کمر و دست و پای آن ها را می شکست و پاهایش آن ها را به کناری پرت می کرد. وقتی او متوقف شد روی پاهایش ایستاد و آن لحظه بود که پالتوی سیاهی همانند مال من در تن او ظاهر شد. چهره ی سیاهش همانند چهره ی من شد و بدن سیاهش کم کم رنگ می باخت و به سان من میشد. مرد جوان پیش رویم لبخندی زد و گفت _ما یکی هستیم. این رو هیچ وقت فراموش نکن.
    با وحشت گفتم :« تو کدوم خری هستی؟»
    _من سایه ی تو ام ریلادی. وجودی از تو..ذات تاریکت... ذاتی که بهت قدرت میده... و چیزی که موجب میشه تصمیم نهایی رو بگیری. کی خوبه کی بد.من همراه ابدی تو هستم. یار همیشگیت. در تمام خوشی ها و بدی. من برای تو میجنگم. میکشم و نجات میدم بسته به طرز فکر تو داره.
    برای لحظاتی سکوت سپس کلمات از دهانم بیرون ریختند.
    _ تو چی میخوای؟ طرف کی هستی؟ رئیست کیه؟!
    _من زنده بودن تو رو میخوام. پیروزی تو... من یک هویت مستقل نیستم. متصل به تو ام. پس فکر نمی کنم طرف کسی باشم. من سرباز توام. من و تو یکی هستیم. من قدرت تو هستم.
    با پایان یافتن حرف هایش مرد پیش رویم دوباره به همان سایه ی عادی تبدیل شد. آهی کشیدم. و به سمت اتاق ممنوعه به راه افتادم. اشاره ای به در کردم و در توسط سایه ی سیاه رنگ خرد شد. این قدرت مزیت های خودش رو داشت و لبخندی زدم. سیستم های امنیتی به راحتی توسط سایه ی قاتل از کار می افتادند و آنجا تنها من بودم و کلید. با دیدن آن تمام چیز هایی که از یک کلید انتظار داشتم از دست رفت. چیزی که آنجا مجموعه ی پیچیده ای از وسایل و مدار های الکتریکی بود که در مرکز آن انوار قمرز رنگ هیبتی شبیه به یک مغز انسان درست کرده بودند که همزان با کم وز یاد شدن ولتاژ ها نبض داشت. شاهکار صنعت چین. هوش مصنوعی که در بردارنده ی مجموعه ی بیشماری از اثر انگشت ها،مدارک و سهام ها بود. چیزی که تمام اقتصاد آسیا را در بر داشت.ثروتی میلیارد میلیارد میلیارد دلاری. در مرکز تمام آن مدار ها کلید بود. یک یو اسبی به همراه یک اسکنر انگشت. باری دیگر سایه در برابرم پدیدار گشت.
    _به چی فکر میکنی؟
    _این... این ثروت...ثروت خیلی زیادیه.
    سایه قیافه ای عاقل اندر سفیه به خود گرفت و سپس پوزخندی زد و گفت :« همین؟ پسر تو داری درباره ی اقتصاد آسیا حرف میزنی. صحبت از میلیارد ها میلیارد یوروئه. با این ثروت میشه مبانی نظام های سرمایه داری رو از بین برد. اقتصاد اروپاو آمریکا رو به چالش کشید و ابر قدرت های جهاین رو به زیر کشید. بیش از صد کشور در این بورس سرمایه دارن. این بورس تعیین کننده ی عامه سرمایه گذاری های جهانیه. تعیین می کنه که کدوم کشور نابود شه. کدوم کشور عمران پیدا کنه. این بورس میتونه بشریت رو نابود کنه و یا جهان رو زیر ور رو کنه. ولی مشکل اینه که توسط آدم های درستش کنترل نمیشه ها؟ قدرت های برتر همه چی رو برای خودشون میخوان و اینه که همدیگه رو بر علیه هم دیگه بلند میکنه. مسئله اینکه که تو چکار میکنی؟ با این تو میتونی خیلی کارا بکنی. میتونی یک بار برای همیشه، بشریت رو به سمت جایی که میخوای هدایت کنی.»
    _وسوسه کننده به نظر می رسه. اوضاع همینجوریش مشکل هست برام سخت ترش نکن.
    _هرجور مایلی
    و سپس سایه به همان حالت عادی خود بازگشت. یا بهتره بگم وجود تاریکم. هنوز به وجودش عادت نکرده بودم
    حرف هایش روی اعصاب بود. با اطلاعاتی که بمن داد من رو به مرز جنون پیش می برد. این ثروت خیلی زیاد بود. فقط کافی بود تا اون رو کنترل می کردم.بالاخره تصمیمم رو گرفتم. ساعت را نگاه کردم. تنها هفت دقیقه. عددی مقدس. یو اسبی را بیرون کشیدم. حالا تنها چیزی که باقی مانده بود این بود که چه اتفاقی سر اون باید می افتاد. پوزخنی شیطانی زدم و بری اولین بار و آخرین بار در عمرم، چنین ریسکی کردم. انگشتان اسکنر را یافت. و بعد زا ده ثانیه تماس بر آن نوشته ای بر تمام کامپیوتر ها نمایان شد.موجودی به حالت آماده انتقال به حساب در آمد. چنانچه حسابی در کار نباشد با استفاده زا همین اثر انگشت موجودی های خود را در هر بانکی که مایلید کنترل کنید.
    هیچ حسابی در کار نیست. تا وقتی که من اراده داشتم، این ثروت از دنیا محو می شد.چاقویی از کمر بندم باز کردم و نامی را روی بدنه ی فلزی میز حک کردم.
    شبح آیستراک(Icetrack's spectre)
    به آرامی به سمت در ها رفتم ولی با انفجار در و هجوم وحشیانه ی ماموران امنیتی خشکم زد. اسلحه ها بی وقفه شلیک می کردند. سایه دست به کار شد و با موجی از انرژی من را به سمت پنجره ها پرتاب کرد. برخوردی محکم با شیشه ها و سقوطی به سمت اعماق رود خانه ی کثیف شانگهای... جی هایم در زوزه های باد گم شد و میتوانستم سایه ام را درون آب منتظر من ببینم. با چشمان قرمزش... مرگم حتمی بود. چنین سقوطی در یک رودخانهی عمیق... ناگهان درد وحشتناکی را رد کمرم احساس کردم. آتش شلیک اسلحه های ماموران امنیتی که در بالا سرم در کنار پنجره با خشمی مهار نشدنی شلیک می کردند به من رسیده بود. با دردی وحشتناک در آب فرو رفتم. تاریکی شب و کثیفی رود خانه موجب می شد تا تنها هاله ای از موجودات زنده ی مفلوک رودخانه را ببینم. درد بر هوشیاری ام به آرامی مسلط می شد و چشمانم پس از چند ثانیه بسته شد.
    ***
    دردی وحشتناک در بدنم موجب شد تا چشمانم را باز کنم. بالا سرم یک مرد بچینی ژاپنی با همان چشم های بادومی معروفشان بود. با تیر کشیدن دوباره ی بدنم فریادی از درد کشیدم و گفتم :« For the love of god what the hell are you doing?!» مرد چینی به سرعت گفت Excuse me sir
    خدایا شکرت. با یک احمق با زبان چینی طرف نبودم پس با همان زبان انگلیسی پرسیدم :« تو کی هستی؟ من کجام؟! داری چکار میکنی؟»
    مرد هیجان زده گفت :« من مائیک هستم. شما رو تو دریا پیدا کریدم. پس اوردیمتون تو کشتی و الآن شما تو بندر اینچون هستید. کره ی جنوبی.»
    کره ی جنوبی؟! اوه گندش بزنم! 18 ساعت! به سرعت و با ناله ای از درد از روی تخت بلند شدم . مائیک دستانش را برای کمک دراز کرد و کمک کرد تا بشینم. با وحشت پرسیدم:« ساعت چنده؟ امروز چندمه؟!»
    _بیست پنج نوامبر آقا.
    _ساعت؟
    _چهار بعد از ظهر آقا.
    خدایا متشکرم! هنوز یک ساعت وقت داشتم. به زحمت از جایم بلند شدم. ناگهان یاد فلش مموری افتادم. با هراس جیب هایم را گشتم و با مشاهده ی آن آویزان شده به دستبند نقره ای ام آویزان بود ناله ای از سرخوشی کردم. دست هایم به شانه ی مرد چنگ زد و توانستم خودم را نگه دارم. با هیجان گفتم :« باید تلفن بکنم. یک تلفن عمومی. بذار برم.»
    مرد بی نوا با دست و پاچگی گفت :« باشه آقا. خودم می برمت. کجا میخوای بری با این حالت تنهایی.»
    بدین ترتیب، سه ساعت بعد با هوپیما در آیستراک فرود آمدم. فلش از من و نایجل از آن ها،سه نظامی پشت سرم می آمدند و در رو به رویم جیمز وارنر و گارد کاخ سفید، و در پشت سر آن ها نایجل را میدیدم. خدای من اون چقدر عوض شده بود. داغونش کرده بودن.با رسیدن به همدیگه فلش را به سمت جیمز پرتاب کردم و دوان دوان به سوی نایجل دویدم. نایجل پوزخندی بر لب داشت. موهای سرش را زده بودند و تنها ریشی زبر بر صورت داشت. خشم درونم فوران می کرد. اون عوضی ها با نایجل چکار کرده بودن؟! صورتش شکسته بود و به راحتی می شد آثار شکنجه را بر بدنش دید. حتی یونیفرم نارنجی زندانی اش هم نمی توانست آن زخم هار ا پنهان کند. بازگشت چهره ی خشمگین جیمز به همراه اسلحه همانا وانفجار عصبانیت من همانا. جیمز با نفرینی داد زد :« با اون فلش چه کار کردی عوضی!» با لحن سردی جواب دادم :« دیگه تو خواب هم دستت به اون چیز ها نمی رسه جیمز وارنر!» با پایان یافتن سخنان من نگهبان ها اسلحه هایشان راب ه سمت من گرفتند و جیمز به سرعت به سوی بالگردی که آماده ی پرواز بود به همراه گاردش عقب نشینی کرد. دقیقه یا بعد بالگرد در حال دور شدن از جزیره بود.
    پوزخندی زدم و گفتم :« میخواید بازی کنید؟ بذارید تا شروع کنیم. » بدین تریتب باری دیگر، وجود تاریکم را رها کردم. قاتل سیاه رها شده بود تا انتقام دو سال اسارتش در اینجار ا بگیرد. کشتاری وحشتناک. با گام هایی استوار به درون قلعه رفتم و راهم را به سوی اتاق کنترل طی کردم. در آنجا انواع رایانه ها خود نمایی می کرد. ولی در آن جا دکمه ای توجه من را جلب کرده بود. کنسل کردن پروژه. توضیحاتی که در کنار آن نوشته بود توجهم را جلب کرده بود.
    پروژه ی آیستراک رد سال 1997 شروع و در سال 2006 به پایان رسید. این طرح به پیشنهاد شورای امنیت بین الملل ارئه شد و سر انجام در سال 1995 به تصویب رسید تا اینکه در سال 1997 شروع شد و در سال 2006 به مرحله ی بهره برداری رسید. هدف از ایجاد این غیر قابل نفوذ ترین زندان دنیا بود تا در آن تبه کارانی مانند جک ریبور، سایرس گلدان، دانته فریسک و لیبرمن راکوود نگه داری شوند. با این حال همیشه خطر از کنترل خارج شدن آیستراک وجود داشت پس امکان خود سوزی به لیست امکانات این مکانم اضافه شد. خود سوزی یک انفجار اکسیژنی است که طی ده ثانیه این جزیره را نابود میکند.جهت فعال سازی این امکان دریچه ی قرمز را باز کرده و زمان انفجار را با اهرم چرخنده تنظیم کنید.
    توجه دریچه توسط کلید افسر ارشد باز می شود.
    نگاهی به دستبندم انداختم کلید افسر نیز به محتویات آن در قتل و عام پایین اضافه شده بود.
    کلید را درون قفل کردم . با باز شدن دریچه پوزخنندی زدم. اهرم تنطیم زمان از آن بیرون آمد. نیم ساعت برای این کار کافی بود.با فشار دادن دکمه ی قرمز آزیر هایی تمام ساختمان را در بر گرفت. خود سوزی ساختمان تایید شد. تمامی افراد جزیره را ترک نمایید. تا سی دقیقه ی دیگر خود سوزی آیستراک به مرحله ی اجرا می رسد لطفا جزیره را ترک نمایید. لبخندی زدم و به سوی نایجل که در کنار قایق منتظرم بود به راه افتادم.
    *** سی دقیقه ی بعد...
    درون قایقی در دریا با صدای انفجاری مهیب برگشتم و دیم که آتش جزیره را در برگفته. آیستراک به تاریخ پیوسته بود.
    *** ده ساعت بعد ، استون هنج، دروازه ای به سوی قصر پیشتازان
    چشمانم تیره و تار میدید. خونریزی زیادی کرده بودم و در کنارم نایجل هراسان مشغول رانندگی بود. وقتی از فلوریدا به گفته ی نایجل به انگلستان اومدیم سربازان امنیتی ما رو تعقیب می کردن. و می شد گفت طی این تعقیب و گریز ها تقریبا از پا در آمده بودم. نایجل می گفت که دوام بیاور. می گفت دروازه همینجاست. ولی فکر نمی کردم چیزی بتونه انگلستان رو به پرشیا متصل کنه. نه در منطق خیلاتم.با ترمز ماشین نایجل به سرعت پیاده شد و من را از ماشین بیرون کشید ور وی کول خود گذاشت دوان دوان به سوی صخره ها ی استون هنج می دوید. یکی از معدود جاهای مورد علاقه ام. همیشه دوست داشتم آن جا ربه چشم خودم ببینم. بالگرد ها در بالای سرمان رحکت می کردند. ولی نایجل در سریع ترین حالت خود می دوید. با مواجه شدن با فشاری بسیار قوی فهمیدم گفته های او حقیقت داشت. منقبض شدن بدنم را احساس می کردم و ما آن جا بودیم حیاط قصر پیشتزان. چشمانم به آرامی بسته می شد. نایجل رو به دختری کرد و داد زد . دختر در کنارش گربه ای گام بر می داشت. دختر با آشفتگی گفت :« کیارش! بدو برو درمانگر رو خبر کن.. حا..» ولی هیچ وقت جمله اش در گوش هایم شنیده نشد چرا که از هوش رفته بودم. من به خانه رسیده بودم.
    توجه : جهت هرگونه وجود مشکلی اطلاع رسانی شود تا متن ویرایش بشه. با تشکر.
    حاصل آخرین درگیری قلب و مغز من،
    یه اشتباه خوب بود.
  9. #9
    تاریخ عضویت
    2013/08/20
    محل سکونت
    اراک
    نوشته‌ها
    252
    امتیاز
    10,379
    شهرت
    0
    1,022
    کاربر انجمن
    راوی: لیلا
    زمان: شب سیزدهم
    مکان: سالن اصلی، اتاقم و بر فراز قصر
    افراد حاضر: خودم
    موضوع: گردهمایی
    پنجره جای احمقانه ای ساخته شده بود، خیلی بالاتر از انکه کسی به ان دسترسی داشته باشد. شاید به جز من، دو سه نفر دیگر. با این حال بسیار بزرگ بود و لبه وسیعی داشت. شده بود جای ثابتم در تمام گردهمایی ها که زیاد هم نبودند. خوبیش این بود که دید خوبی به همه چیز داشتم و به محض تمام شدن جلسه هم میتوانستم سریع از پنجره بیرون بزنم.
    وقتی پایین را نگاه میکردم و ان همه چهره خندان می دیدم، دلم بیشتر شور میزد. نمیدانستم چرا اما مدام منتظر اتفاق بدی بودم که میدانستم میافتد. دیر یا زود. خواهرم هم انجا بود، هنوز هم کتفش باند پیچی شده بود. زخم مقاومت میکرد به قدرت شفا. با این حال به صورت طبیعی رو به بهبود بود. بعد از این حادثه نصف تیرهای ماردین را ضبط کردند. با این حال نیم دیگرشان به طرز معجزه اسایی بالای بلندترین قفسه کتاب کتابخانه پنهان شد. هرچند اجازه استفاده کمان و تیردان را داشتم ولی با تیرهای تمرینی ای که از یک لایه پارچه هم عبور نمیکردند.
    وقتی انها امدند، شوکه شدم. انگار دلیل دلشوره هایم جلوی چشمم سبز شده باشد. ان اوایل امدنم به قصر دیده بودمشان. اما ان حالت سراسیمه ای که برای جلسه خصوصی رفتند بیشتر نگرانم کرد. چیزی در انتظار بود. یک اتفاق نه چندان خوب.
    از پنجره بیرون پریدم. به اندزه کافی در جلسه بودم.
    ***
    از خواب پریدم. خوابهای احمقانه. عجیب این بود که بعد از بیدار شدن هیچ چیز جز ترس به یاد نمی اوردم. ژاکتم را برداشتم و بیرون زدم. باید هوا میخوردم. از نزدیکترین پنجره بیرون زدم. و بالا رفتم و بالاتر. انقدر که برق دریای انسوی جنگل را دیدم، بادی که مستقیم به صورتم میکوبید، حالم را جا میاورد. درست بود که قدرتم نسبت به باقی پیشتازها کم کاربردتر بود و بی خطرتر. اما این لذتی بود که حاضر نبودم با هیچ چیز عوضش کنم.
    روی شیروانی سقف پایین امدم و تا طلوع افتاب همانجا نشستم.
    [IMG]http://www.upsara.com/images/z12q_imagine_sticker.jpg[/IMG]
  10. #10
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    492
    امتیاز
    33,625
    شهرت
    21
    2,308
    پليس سایت
    زمان: روز چهاردهم
    مکان: خارج قصر، در شهری که قصر در آن واقع است
    راوی: خودم
    شخصیت ها:خودم
    با شدت زیادی از خواب پریدم. عرق سردی تمام وجدوم را فراگرفته بود. نفس هایم تند شده بود و قلبم به سرعت می‌تپید. به سختی از جا بلند شدم و به سمت یخچال کوچکی که در گوشه ای از خانه کوچکم که در حکم آشپزخانه ام بود حرکت کردم. چندلیوان آب سرد خوردم تا حالم جا بیاید. دوباره به سمت تختم رفتم و روی آن نشستم. دیگر خوابم نمی‌آمد. کابوس هایی که پنج سال ندیده بودم دوباره شروع به آزردن من در خواب‌هایم کردند.
    در خواب هایم در محیطی کاملا تاریک شمایل دختر کم سن و سالی را از پشت سر می‌بینم که درحال بازی با چند عروسک است. سپس سنگ‌هایی از آسمان بر روی سر او آوار می‌شود. تمام وجودم برای نجات دادن او فریاد می‌زد اما توانایی تکان خوردن ندارم. و بعد از این که دختر جلوی چشمانم جان می‌دهد. صداها شروع می‌شوند.فریاد های بلندی که تنها یک چیز می‌گویند:"قاتل" . سپس نگاهم به دستانم می‌افتد. دستان خون آلودم. و پس از آن از در حالی که چشم هایم را اشک فرا می‌گیرد از خواب می‌پرم.
    درد عظیمی در سینه ام حس می‌کردم دردی که مدت ها جای آن را پوچی فرا گرفته بود. دردی که بازگشته بود تا دوباره آزارم بدهد. قدرتی نفرین شده در من جریان داشت که روز به روز مرا از خودم متنفر تر می‌کرد. با این که حدود پنج سال گناه و جرمم را فراموش کرده بودم اما ار آثار جانبی ان در امان نبودم.
    گناه بزرگ قتل با اثرش را روی شخصیتم گذاشته بود و من را از آدمی شاد و سرحال به موجودی شکاک و غرق شده در خود تبدیل کرده بود. عذاب وجدان زیادم با این که چیزی از آن به یاد نداشتم تاثیر خود را گذاشته بود.
    داشتم در افکارم غرق می‌شدم که ناگهانی به خود آمدم. خودم را مجبور کردم تا افکارم را تغییر دهم. پس به اتاقم نگاه کرد. اوضاع بهم ریخته آن کاملا نشان می‌داد که پسری به تنهایی در آن زندگی می‌کند که نظافت معانی خاصی برایش ندارد. جالب است در چندسالی که در اینجا زندگی می‌کردم به هیچ وجه متوجه بهم ریختگی آن نشده بودم.
    -چقدر تغییر کردم.
    شروع به خندیدن کردم . حالا که خاطراتم را پس گرفته بودم. پنج سال گذشته برایم دور به نظر می‌رسید و زندگی پیش از آن برایم نزدیک و تر و قابل دسترسی تر بود. حس می‌کنم که شخصیت دوگانه ای یافته‌ام. به سراغ صندوقی ‌می‌روم که دیشب پس از بازگشتم به شهر در گوشه ای از خانه‌ام رها کردم. می‌خواستم که از هیاهوی قصر دور باشم پس به خانه‌ی کوچکی که پس از مرگ خانواده ام با پولی که برایم به ارث گذاشته بودند خریده بودم آمدم.
    در صندوق را باز کردم و شمشیر و سپر سیاه رنگم را درآوردم. برایم سوال بود که چرا سیاه؟ احتمالا به خاطر فلز به کار رفته در آن بود، اما اعتراضی نسبت به آن ندارم. رنگ آن حس جالبی به من می‌دهد.
    شمشیر را از صندوق در آوردم. از قلافش که به سیاهی خود آن بود خارجش کردم و در هواب تکانش دادم. شاید برای انسان های عادی خیلی سنگین بود ولی وزنش برای من اذیت کننده نبود. انگار کاملا مناسب من ساخته شده بود. با آرامی آن را در هوا تکان دادم. مواظب بودم تا با چیزی برخورد نکند چون کوچک ترین برخورد برابر با تخریب چیزی است که با آن برخورد می‌کند. حس فوق العاده ای داشتم.
    سپر را نیز برداشتم، دوباره همان حس به سراغم آمد. اسلحه هایی کاملا متناسب به قدرتم در اختیار داشتم. اسلحه هایی که برای خدمت کردن به من ساخته شده بودند. پس از مدتی که آن ها را بررسی کردم دوباره به صندوق بازگرداندمشان و بر روی تختم دراز کشیدم. از روی تخت به ساعت نگاه کردم چیزی تا ساعت هفت صبح باقی نمانده. باید به قصر بر‌می‌گشتم. امام قبل از آن کاری داشتم.
    در این چندماهی که در قصر بودم تقریبا فراموش کرده بودم که زندگی بیرون چگونه است. فقط چند باری به این خانه آمده بودم. درست قبل از این که به قصر برسم مطلع شده بودم که واجد شرایط ورود به رشته مورد علاقه ام در دانشگاه هستم. تنها دو روز از مهلت ثبت نام آن باقی مانده. برای گذراندن زندگی‌ام مجبورم تا درس بخوانم. مطمئنا با تکیه بر قدرتم توانایی گذراندن زندگی را نخواهم داشت.
    در این فکر بودم که افکار منفی ام دوباره به من هجوم آوردند.آیا قاتل یک کودک معصوم اجازه‌‌ی درمان دیگران و نجات جان آن ها را دارد؟
    آیا با وجود قدرت تخریب گرم توانایی درمان کردن دارم؟ آیا گناهان من قابل بخشش اند؟
    مطمئنم که گناهانم به هیچ وجه پاک نخواهند شد. ولی باید از تمام توانم برای نجات دیگران به هر روشی استفاده کنم که حقیقتا اگر قدرتی که به من امثال من داده شده برای کمک به دیگران نباشد، بیشتر از نفرینی نیست.
    با همین افکار لباس هایم را عوض کردم و از خانه بیرون رفتم تا با پیاده روی به سمت مقصدم کمی هوا هم بخورم.
    ویرایش توسط sir m.h.e : 2016/02/20 در ساعت 06:16
    یه سرباز وقتی که می‌رسه به ته خط تازه تبدیل به وزیر می‌شه
    _________
    چقدر عقده نگه داشتم تو دل پیرم چقدر دویدم و فهمیدم رو تردمیلم
    __________
    من اعصاب بیست سال دیگمو الان دارم از بدن خودم مساعده می‌گیرم
    یاس
صفحه 1 از 5 1 2 3 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 43

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اطلاعیه: افتتاحیه آزمایشی پیشتازان کتاب(پرتال مشترک زندگی پیشتاز و بوک‌پیج)
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2019/03/20, 21:20
  2. مشورت در مورد پیشنهاد به ریک رایردان
    توسط Sadegh Harador در انجمن کتاب‌ها
    پاسخ: 30
    آخرین نوشته: 2014/12/11, 21:03
  3. پیشاپیش به مناسبت روز پزشک...!
    توسط DaReN در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2013/08/23, 13:21

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •