[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.701961)]همونطور كه روي سنگ نشستم و دستمو زير چونه ام گذاشتم تير اندازي بچه ها رو بررسي مي كنم. البته فقط تيراندازي با تيرو كمان نيست با هر نوع اسلحه ايه، مثلا چاقو، خنجر و حتي سنگ.يك عده انگشت شمار واقعا خوبن. يك سريا قابل قبولن با اغماض اما بقيه از دم دارن خلم مي كنن. نه كه اين مشكلو فقط توي تيراندازي داشته باشم باهاشون بلكه توي مبارزه تن به تن هم همينطورن. بي حواس فقط ضربه مي زنن و اصلا برنامه ريزي شده عمل نمي كنن. همين باعث ميشه كه با چند تا حركت خيلي ساده و ابتدايي از پا در بيان. اوايل فكر مي كردم به خاطر جدي نگرفتن ماجراست و از زخمي كردنشون خودداري نمي كردم. اعتراض حانيه هم مبني بر كار تراشي زيادم براش تاثيري نداشت. بهش گفتم ميتونه بهشون كمك هاي اوليه ياد بده و همه بايد بتونيم با يه سري زخماي ابتدايي سر كنيم چون تو ميدون مبارزه هميشه كسايي پيدا ميشن كه اوضاعشون وخيم تره و حانيه نمي تونه به يه خراش كوچيك هفت هشت سانتي هم رسيدگي كنه. اين شد كه معمولا يك ساعت بعد از مبارزه با اسلحه حانيه كلاس كمك هاي اوليه مي گذاشت و همه به هم كمك مي كردن تا زخميا پانسمان شن.
اينطوري شد كه خيلي زود اكثريت جمعيت يه جاييشون پانسمان بود و قصر شبيه قصر موميايي ها شد.
اما سخت گيري من نه تنها باعث بهتر شدن اوضاع نشد بلكه بهونه دستشون افتاد و به خاطر زخماشون مي گفتن نمي تونيم مبارزه كنيم. براي همين روند زخمي كردن رو كنار گذاشتم و با اين اتفاق كلاس هاي حانيه هم زمانش كمتر شد.
بي دقتي هاشون واقعا ناشي از بي حواسي و بي توجهي نبود بلكه مشكل از جاي ديگه اي بود.
طاقتم طاق مي شه. جيغ زنان بلند ميشم:بسه!
جلوشون با كلافگي راه ميرم: اصلا خوب نيست! بعد از يك ماه تمرين هنوز داريم در ساده ترين حالت ممكن مبارزه درجا مي زنيم! مرحله بعدش مبارزه با حيوانات يا شكاره.
صداي اعتراض اعظم بلند مي شه، دستمو به معناي سكوت بالا مي برم و ادامه مي دم: حواسم هست حيوونا اسيب نبينن. بعدش مبارزه با چند نفره و در اخر مبارزه فقط از روي صدا. هنوز نمي تونيد به يك هدف ثابت درست شليك كنيد! با اين وضع بريد تو مبارزه نصفتونم زنده برنميگردين! ديگه نمي دونم چيكار كنم!
صورت هاي همه اشان در هم است. از استرس، ناراحتي از پيشرفت نكردن و برخي هم بهشان برخورده.
رضا دست به سينه و با اخم مي گويد: من نمي فهمم چرا بايد با اين عتيقه جات كار كنيم! بابا دنيا پيشرفت كرده! صد مدل اسلحه وجود داره كن بدي دست بچه دو ساله هم ميتونه باهاش ادم بكشه بعد اون وقت ما هر روز صبح عين كله پوكا بايد كلي انرژي بذاريم كه شمشيرزني و تيراندازيو ياد بگيريم!
چشمانم را در حدقه مي چرخانم: به هزار و يك دليل و مهم تريني كه بايد بدوني اينه كه اسلحه گرم ممنوعه! فكر كنم همين كافي باشه!
محمد ريلاردي قدم جلو مي گذارد: پس چرا اميرحسين اون سري اجازه داد كه...
سرد نگاهش مي كنم: اميرحسين اشتباه كرد!
و براي تمام كردن بحث به طرف هدف ها مي چرخم. چند تير نازك سفيد در قلب و حواشيحش محكم فرو رفته اند.
-اين تيرا مال كيه؟
اعظم از ميان جمعيت بيرون مي و با خجالت مي گويد: مال منن!
-خيلي خوبه افرين معلومه كه حسابي كار كردن با فوكي بارا رو ياد گرفتي.
لبخند خجلي مي زند. يك سينه سرخ مي آيد و روي شانه اش مي نشيند. پلك هايش يك لحظه مي لرزند، موقع دريافت اطلاعات اين شكلي مي شود. ناگهان چيزي در ذهنم جرقه مي زند.
-استراحته! اعظم بيا اينجا.
بقيه غرغركنان ولو مي شوند و چند نفري به تمرين ادامه مي دهند.
با اعظم به قدري از بچه ها فاصله مي گيريم كه از تيررسشان دور شويم. به درختي تكيه مي دهم: اعظم يادته اون اوايل با لمس هر حيوون يا ادمي اطلاعاتشو دريافت مي كردي؟
-: اره يادمه.
-: هومم. تا حالا به اين فكر كردي كه بتوني اطلاعاتو منتقل هم بكني؟
-: يعني چي؟
من: ببين اطلاعات دقيقي كه از هر حيووني داري باعث ميشه مثلا موقع دنبال كردن ردپا دقيقا انواع پرنده ها رو بتوني تشخيص بدي. خب گفتم شايد با لمس بقيه افراد بتوني اون حسي كه وقتي خودت تبديل به حيوانات مي شي يا اطلاعاتشونو مي گيري توي ذهنشون تداعي كني. مثل اين كه يك فلش حاوي اطلاعات جانورشناسي رو بزني به يك روبان فقط به جاي فلش دست توهه و به جاي روبات ماهاييم.
-: خب چه فايده اي داره؟
-: مي دوني با خودم فكر كردم شايد يكي از مشكلات بچه ها اينه كه به نقاط حساس بدن اگاه نيستن. يعني شايد يك همچين تصوير دقيقي از بدن باعث شه كه بتونن روش تمركز كنن.
اعظم: هوممم فكر جالبيه ولي نمي دونم ميشه يا نه!
[/COLOR][COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.701961)]-: خب امتحانش كن
-: اخه مي ترسم خطرناك باشه
لبخند پليدي مي زنم: دنيا بدون ريسك نميشه! منم عاشق ريسكم!
كمي اين پا و اون پا مي شود. از چشمانش مشخص است كه دوست دارد اين ايده را امتحان كند. بالاخره خودش را قانع مي كند.
روي سنگي مي نشيند و با دست به جلويش اشاره مي كند: بيا اينجا بشين كه لااقل با مخ نخوريم زمين.
جلوي پايش دو زانو مي شينم و چشمك مي زنم: نگران نباش! برو ببينم چه مي كنيا!
اعظم لبخند پر استرسي مي زند و چشمانش را مي بندد. اول پلك هايش و بعد بدنش شروع به لرزش مي كنند. دستش را كه بلند مي كند چشمانم را مي بندم.
دست سردش بر پيشانيم مي نشيند. ابتدا فقط سرديش را حس مي كنم. همين كه ميايم نااميد شوم جريان انرژي را حس مي كنم و پلك هايم مي لرزند. طرحي سفيد ارام ارام در فضاي تاريك ذهنم شكل مي گيرد. طرح كه تمام مي شود شروع مي كند به درخشش و بدنم مي لرزد انگار ميخواهد به درخشش طرح جواب دهد. و بعد گربه سفيد در ذهنم شروع به حركت مي كند. دهانش را باز مي كند و ميويي مي كند. باز كردن دهانم دست خودم نيست. ميتوانم حس كنم كه شكمم چقد اسيب پذير شده و گوش هايم بسيار دقيق تر شده و مي توانم ديالوگ هايي را از بين همهمه ي بچه ها تشخيص دهم.
ناگهان طرح خاموش مي شود و ذهنم تاريك تاريك مي شود. سرم گيج مي رود. دستم را به سنگ مي گيرم. با باز شدن چشمانم نور چشمم را مي زند.
اعظم سرش را در دست گرفته و نفس نفس مي زند. سرم را تكان مي دهم و نفس عميقي مي كشم تا سرگيجه ام كمتر شود. دست اعظم را مي گيرم: اعظم؟ حالت خوبه؟
چشمان گربه اي شده اش را بالا مي اورد و با صداي خفيفي مي گويد: خوبم.
از بطري آب همراهم كمي اب به او مي دهم و دراز مي كشم تا حالم بهتر شود.
ده دقيقه بعد اعظم مي گويد: چيزي حس كردي؟
با ياداوريش با هيجان مي نشينم: اره همه چيزو! باور كن حتي ديگه ميتونم به خوبي يك گربه ميو ميو كنم.
و ميو ميويي مي كنم.
اخم هاي اعظم توي هم مي رود: فاطمه! اين فحش خيلي زشتيه خواهش مي كنم تكرارش نكن!
نيشم را خجالت زده باز مي كنم: ببخشيد خب زبان گربه اي بلد نيستم!
ولي مهم اينه كه موفقيت آميز بود!
اعظم: اره فقط خيلي سخت بود!
من: عيب نداره عوضش كلي به بچه ها كمك مي شه هرچيزي اولش سخته!
اعظم: هومم موافقم!
من: تو همينجا باش تا حالت بهت شه من ميرم بچه ها رو تعطيل كنم.
دو روز بعد:
در راهرو ..... راه مي روم. تازه با سپهر دعواي سختي كرده ام. جزو معدود دعواهاييست كه واقعا دعواست! بقيه موارد معمولا داد و بيداد كوچكيست و گاهي هم فقط ظاهر است. بي خبر براي برداشتن شمشيري به اتاق مبارزه رفته بودم كه از وقتي تمرينات در حياط انجام مي شد تقريبا بلااستفاده مانده بود. گاهي هادي با بچه ها مبارزه تن به تن انجام مي داد و بابت اين كار از او ممنون بودم. خودم تا حدي از پس مبارزه ي تن به تن بر مي آمدم اما نمي توانستم اموزشش دهم.
قبل از ورود صداي چكاچك شمشير به گوشم خورده بود اما فكر كرده بودم به خاطر تمرين زياد توهم زده ام.
اما با باز كردن در با سپهر و هادي مواجه شده بودم. سپهر داشت شمشير در دستش را تكان مي داد و توضيح مي داد كه چطور يك ضربه ي تراست بزند. اول شوكه نگاهش كردم و بعد خشم تمام وجودم را فراگرفت!
اموزش بدون هماهنگي با من؟ بدون حضور يا اطلاع درمانگر؟ و بعد يادم به تمام دير امدن ها و بي توجهي هاي هادي افتاد! پس دليلش اين بود!
شمشير سپهر را با پرتاب چاقو به ديوار ميخ كرده بودم و بعد جيغ زده بودم: چطور جرئت مي كني؟ هان؟ و دعواي سختي شكل گرفته بود.
در نهايت در را كوبانده و بيرون زده بودم.
و حالا ناراحت و ارام داشتم در راهرو راه مي رفتم.
تمام اين سال ها همه كاري براي انجام داشتند، كاري كه مفيد باشد. مثل شهرزاد، اميرحسين، تهمورث. يا حداقل در كمترين حالت اين بود كه از ان استفاده مي كردند تا سر به سر بقيه بگذارند و مايه خنده بقيه شوند.
اما من چي؟ من تنها قدرتم مبارزه بود و تهش برايشان يك دوست و همراه بودم. حالا كه فرصتي پيدا شده بود كه بتوانم مفيد باشم كس ديگري هم بود. و وقتي كس ديگري هم باشد ديگر كار تو اهميتي ندارد. اگر بميري يا بري سيستم به خوبي قبل به كارش ادامه مي دهد.
همينطور كه راه مي روم ناگهان پيچكي از زمين سر بر مي آورد. مي توانم بپرم و جاي خالي دهم اما برايم مهم نيست. پيچك دور پايم مي پيچد و از پهلو زمين مي خورم. بي حوصله خنجرم را در مي آورم و مشغول بريدنشان مي شوم.
اميرحسين: چته؟
-هيچي
پيچكي از ديوار پشتم سريع مي جهد و دستم را مي گيرد. اين يكي را ديگر واقعا نه ديده ام و نه حس كرده ام.
اميرحسين: منو نيگا!
بي حوصله نگاهش مي كنم: چيه؟
- ميگم چته
-ميگم هيچي!
-پشت گوشاي منم مخمليه!
-شايد هست نيگا نكردم!
و با دست چپ دست راستم را ازاد مي كنم. همين كه مي آيم خنجرم را بردارم به طرف سقف كشيده مي شوم و اويزان مي مانم.
-اميرحسين ولم كن! اعصاب ندارم مي زنم لت و پارت مي كنماااا!
-خب بزن!
خب خودش خواست! من به او اخطار داده بودم! دندان هايم را روي هم مي سابم و به سرعت چاقو را بيرون كشيده به طرفش دستش پرت مي كنم. قبل از اين كه به او برسد از سقف گل هاي بنفشه پايين مي ريزند و چاقويم غرق در گل زمين مي افتد.
يكهو از سقف رها مي شوم و زمين مي خورم.
امير: ميدوني فكر كردم خيلي منصفانه نيست! حالا بجنگ!
غرشي در گلويم مي پيچد و حمله مي كنم. اميرحسين بسيار پيشرفت كرده. خصوصا ارامش زيادي در مبارزه پيدا كرده كه باعث مي شود بهتر بجنگد.
همه ي چاقوهايم به مدد محصاره ي گل ها به ديوار چسبيده اند. شمشيرم هم در سقف اسير پيچك ها شده. لبخند اميرحسين باعث مي شود جري شوم. به طرف ديوار مي روم شايد بتوانم از قصر اسلحه بيرون بكشم.
دستم را روي ديوار مي گذارم و با تمركز زياد شي را بيرون مي كشم. جسمش عجيب است. وقتي جلو مي آورمش هردو شوكه مي شويم! يك اسلحه ي گرم!
از قبل عصباني بودم ديگر منفجر مي شوم!اميرحسين هم عصبانيست. نفس عميقي مي كشم: هوف! امشب بايد خيلي چيزا رو توضيح بدم!
اميرحسين اخم كنان تاييد مي كند.
----
حالم از عصر تا به حال بهتر شده است. سر ميز شام به سپهر و هادي نگاه نمي كنم. شام مثل هميشه با شلوغي همراه است. همين كه شام رو به اتمام مي رود بلند مي شوم و روي نيمچه سكويي مي روم تا همه مرا ببينند: سلام! لطفا يك چند دقيقه توجه كنيد!
سر وصداي ظرف ها تمام مي شود. : خب من و اعظم متوجه شديم كه اعظم مي تونه اطلاعاتشو تا حدي به بقيه منتقل كنه. قرار شد از اين تواناييش استفاده بشه تا باعث شه كه بهتر بتونيد به نقاط اسيب پذير انسان ها واقف شيد و وضع مبارزه ها بهتر شه. الان اعظم به چندتاتون اين اطلاعاتو منتقل مي كنه و بقيتون هم به مرور زمان.
اعظم بلند مي شود. چهل دقيقه اي طول مي كشد تا به چهار نفر اطلاعات را بدهد. هيجان و شوخي ها در سالن پيچيده. اعظم علامت مي دهد كه خسته شدم.
من: خيلي خب! بقيتون براي بعدا!
صداي اعتراض بلند مي شود. صدايم را بالاتر مي برم: گفتم كافيه! و حالا يك مطلب مهم تر!
اميرحسين بلند مي شود، اسلحه را از كيسه در مي آورد و به دستم مي دهد. سپس دست به سينه كنارم مي ايستد.
سكوت كل سالن را فرا ميگيرد.
-اينو يكي از شماها قاچاقي وارد كرده. و بعد گمش كرده و باعث شده لو بره! خب حالا مي خوام بهتون نشون بدم وقتي اسلحه گرم وجود داشته باشه چي ميشه.
و به سمت سقف شليك مي كنم.
نگين شعله ور مي شود. اعظم همزمان به چند جانور تبديل مي شود. سپهر گوش هايش را مي گيرد و داد مي زند. و به معناي واقعي كلمه اوضاع سالن بهم مي ريزد. حتي من هم دست به اسلحه هايم مي برم و حالت جنگجوييم بالا مي زند كه امير با پيچك دستم را كنار مي زند. چند نفر معدود هستن كه در حالت عادي خودشان باقي مي مانند. يكي از ان ها حانيه است كه به كمك اميرحسين و ليلا و سجاد به بقيه كمك مي كند.
وقتي باز شرايط نرمال مي شود مي گويم: اين اولين دليلش! استفاده از اسلحه گرم بيشتر از اين كه باعث شه دشمن اسيب ببينه تمركز و نيروي خودي رو مختل مي كنه!
صدا مي زنم: رضا؟ محمد ريلاردي؟ بيايد اين جا!
رنگ از رويشان مي پرد. سري تكان مي دهم. حدس مي زنم اين قضيه از كجا اب مي خورد. بالا كه مي ايند مي گويم: محمد مي خوام يك مه تاريك تو سالن ايجاد كني.
سر تكان مي دهد و مشغول مي شود. از نوك انگشتانش تاريكي بيرون مي ريزد و سريع تر از انچه مي انديشم تمام سالن را فرا ميگيرد. صداي تكان خوردن بچه ها را مي شنوم. هيچكس راحت نيست.
-خيله خب رضا. بدون استفاده از چشم ماوراييت، اسلحه رو بگير و از قسمت هدف گيريش نگاه كن. چي مي بيني؟
-: هيچي!
يك عينك ديد در تاريكي به او مي دهم: خب با عينك ديد در شب چي؟
-: بازم هيچي
-: كس ديگه اي هم ميخواد امتحان كنه؟
چند نر اعلام امادگي مي كنند. با كمك محمد به طرفشان مي رويم و همان جواب رضا را تحويل مي گيريم.
رضا: اما من با چشم ماوراييم مي بينم!
من: ولي با وسايل نظامي نمي بيني! محمد تاريكي رو جمعش كن.
تاريكي كه جمع مي شود ادامه مي دهم: پس ديد در تاريكيشم به درد نميخوره چون تاريكي كه دشمن ممكنه ايجاد كنه تاريكي عادي نيست.
به تهمورث مي گويم: ميشه يك جن احضار كني؟
سر تكان مي دهد.
بچه ها را اميرحسين پشت نيمكت ها مي برد و پناه مي دهد. اسلحه را وسط سالن مي گذارم و كنار بقيه مي روم: خوب نگاه كنيد!
جن به طرف اسلحه مي رود و لمسش مي كند. ثانيه اي طول مي كشد و سپس مثل بمب منفجر مي شود. تكه هاي اسلحه و گلوله ها به در و ديوار مي خورد و صداي جيغ بچه ها بالا مي رود. اوضاع كه ارام مي شود بلند مي شوم: اينم يك دليل ديگه! هر موجود ماورايي لمسش كنه منفجر مي شه! و اون موجود اسيب نمي بينه بلكه خودتون اسيب مي بيند. بازم دلايل ديگري هست كه باعث ممنوعيتش شده! اميدوارم ديگه متوجه باشين كه قوانين هردنبيلي و همينطوري نيستن و حتما دليلي دارن!
شب همگي بخير!
و به طرف اتاقم به راه مي افتم. دلم برايش تنگ شده.
[/COLOR]