راوی شاعر خیلی سریع اتفاق افتاد ،پنج بار زمین لرزه تویه یه روز ؛ نگران شدم به سمت شکاف رفتم طعم دهنم تلخ شده بود ، مزه خون رو احساس می کردم . زهرا با چشم های کنجکاوش منو نگاه میکرد . میخواست بیاد پایین ، سمت شکاف ، اما با دست بهش علامت دادم نیاد . به سمتش رفتم و گفتم" من که چیزی متوجه نمیشم چیزی تغییر نکرده باید برم یه خبری بدم تو همینجا بمون من میرم زود بر میگردیم" به راه افتادم که صدای قدم های زهرا منو به خودم آورد برگشتم و نگاهش کردم دیدم نیست به سمت جایی که قبلا ایستاده بود حرکت کردم . زهرا نبود به سمت شکاف نگاه کردم اون داشت تویه شکاف رو نگاه میکرد به سمتش دویدم کمانش تویه دستش بود دستش رو گرفتم به سمت خودم کشیدمش چشماش تاریک بود و خالی... اسمش رو فریاد زدم " زهرا" با دست تکونش دادم " زهرا چی شده یچیزی بگو" طعم تلخی توی دهنم مزه کرد. زهرا رو کشون کشون از اونجا دور کردم . دوباره صداش کردم" زهرا زهرا جواب منو بده" نا خوداگاه شروع کردم به استفاده کردن از قدرتم ، میخواستم جذبش کنم . یه لحظه لرزی از بدنش گذشت و چشماش به حالت عادی برگشت. - زهرا خوبی جواب بده . - خوبم چی شده. - "تو ..تو آخه مهم نیست ." محکم کشیدم تو بغلم . یه لحظه تویه همون حالت بودیم که زهرا گفت" تو حالت خوبه منو بزار زمین. " من بدون اینکه حرکتی کنم ، اونو توی بغلم نگه داشته بودم. یه پام رو لگد زد و درد منو به خود آورد ، زهرا رو ولش کردم . - داشتی میرفتی گزارش بدی یهو منو چرا بغل کردی؟ - تو نزدیک شکاف چیکار میکردی؟ - من ؟؟ نه من که اینجام!! -آره ، من آوردمت به رده پاهات نگاه کن تازه کمانت هم دستته نگاهی به اطراف کرد به کمانش انگار گیج شده بود. گفتم: زهرا خوبی؟ گفت: نمیدونم چی شده من ...من ...یادم نمیاد... حس کردم میخوام بغلش کنم ، اما جلوی این احساس رو گرفتم و بجاش گفتم: تو برو خبر بده یکم هم پیش آتیش بمون من حواسم به اینجا هست. زهرا نگاهی به من کرد نمیدونم تونسته بودم نگرانیم رو مخفی کنم یا نه، لحظه ای به چشمام خیره شد و زمزمه وار گفت: باوشه ؛ و درحالی که داشت دور میشد ادامه داد: تو نمیتونی هیچی رو از من یکی قایم کنی. رفتنش رو دنبال کردم. بعد نگاهم رو به سمت شکاف برگردوندم. حس خوبی به اونجا نداشتم حالا هم این حس بیشتر شده بود. زهرا رفته بود تا لیلا رو بیاره ، من تنها سر پست بودم ، خسته تر از این بودم که بتونم روی پام وایستم . نشستم صدای پای زهرا دیگه شنیده نمیشد. نمیدونم چی شد که چشمام منو همراهی نکرد ، کم کم خوابم برد. تاریک شد، تاریکِ تاریک... دنبال نور میگشتم ، قطره های نور شروع کرد به باریدن . قطره قطره میبارید، دستم رو باز کردم زیر بارون. قرمز شد ...نورها قرمز شده بودن ، کشیده شدم جلو. گیج بودم، بارون تموم شد ، من بودم. روسریه آبی یکی اونجا بود تویه اون تاریکی داشت منو نگاه میکرد. دنبالش گشتم ، نور آره به سمت نور کمی که ازش متساعد میشد رفتم. از خواب پریدم . به اطرافم نگاه کردم درست کنار شکاف بیدار شده بودم. طعم تلخ زیادی توی دهنم حس کردم . از جام بلند شدم به طرف چادر رفتم .نمیخواستم از این اتفاق حرفی بزنم ، نباید به اونا چیزی میگفتم ؛ نباید کسی بدونه تا خودم بفهمم چه اتفاقی افتاده. صدای زهرا منو از افکار بیرون آورد: کجایی محمد... شاعر؟ از چادر بیرون اومدم گفتم" من اینجام" به سمت چادر چرخید و گفت" عجیبه ، ندیده بودم توی چادر بری مخصوصا تنهایی !" حرفی برای گفتن نداشتم شونه هام رو بالا انداختم . به سمت لیلا حرکت کردم که داشت به سمت شکاف میرفت. بعد از سوال و جواب هایی که لیلا از منو زهرا کرد به سمت دهکده راهی شد . گفت که باید مستقیما خودش به قصر برگرده به منو زهرا تاکید کرد که به شکاف نزدیک نشیم گفت ساعت کشیک رو تقسم کنیم بین خودمون . بعد از رفتن لیلا ،به زهرا گفتم" تو برو توی چادر من اول مراقبم" زهرا نگاهی به من کردو نگاهی به چادر کرد گفت" بهتر توهم بیای توی چادر ، از اونجا هم میتونی مراقب باشی" من بدون هیچ حرفی دنبال زهرا راه افتادم . دلم نمیخواست اون بیرون بمونم ، میترسیدم دوباره اون کابوس بیاد سراغم ، دلم میخواست اون لحظه پیش زهرا باشم. توی چادر خیلی ساکت نسسته بود ، یه نگاهم به بیرون بود یه نگاهم به زهرا . سرما رو توی تنش میشد دید . بلند شدم پتو رو پیچیدم دورش و همونجا کنارش نشستم و به آرومی و با تردید دستم رو دورش حلقه کردم . لیلا با سجاد برگشتن به شکاف ،درست بیرون چادر ظاهر شده بودند . زمان زیادی از رفتنشون گذشته بود. وقتی منتظری گذر زمان معنیش رو از دست میده . زهرا تب کرده بود. من توی اون مدت دمای بدنش رو با قدرتم پایین نگه داشته بودم. لیلا وارد چادر شد و پشت سرش سجاد، یه نگاهی به من که کنار تخت زهرا نشسته بودم و دستش تویه دستم بود ، کردن . بعد از یه لحظه درنگ از جام پریدم و با تته پته گفتم: سلام اوون .. ج جور که فکر میکنید نیست ، تب کرده و من داشتم دمای بدنش رو پایین میاوردم... لیلا یه نگاه به من یه نگاه به زهرا و گفت: خب من خیلی بیشتر میبینم. اما مهم این نیست زهرا باید بره قصر اگر حالش خوب نیست اونجا بیشتر بهش رسیدگی میکنن. یه لحظه سکوت که همراه با یه نگاه به زهرا بود ، کردم و گفتم: میخوای بفرستیش به قصر برای اون اتفاق ؟ نه برای حالش، اما مهم نیست من باهاش میرم تنهاش نمیزارم. لیلا یه نگاهی به من و یه نگاهی به سجاد کرد حرفی که توی چشماش بود رو خورد بعد از یه لحظه سکوت گفت: تو میتونی بری موندنت اینجا فایده ای هم نداره تازه بهتره موضوع رو از ذهن تو هم برسی کنن. اروم زهرا رو بغل کردم و با یه نگاهی به لیلا و سجاد که مات مونده بودن ، کردم و گفتم: چرا اینجوری نگاه میکنید حالش خوب نیست من میارمش تبش خیلی بالاست. کنار سجاد رفتم و رو بهش کردم و رو بهش گفتم: خب کی راه میفتیم سجاد یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به لیلا و بعد گفت: برو بیرون منتظر باش من میام زمان زیادی طول نکشید تا سجاد اومد و ما چند لحظه بعد تویه قصر بودیم بدونه توجه به حرف های بقیه که میگفتن اینبار کسی یا چیزی آسیب ندیده به سمت درمانگاه قصر حرکت کردم و صدای سجاد رو نادیده گرفتم که از پشت سرم میگفت: وایستا میتونیم تا درمانگاه هم بریم. با سرعت تمام خودم رو به حیاط رسوندم و بعد از گذشتن از اونجا به ساختمون درمانگاه رفتم وارد سالن شدم صدازدم: کسی اینجا نیست از اتاق کوچیکی صدای یه گربه اومد و بعد جیغ یه دختر به سمت اتاق رفتم و دیدم هانیه و چند نفر دیگه اونجا هستن هانیه یه نگاهی به منو زهرا کرد و گفت: چی شده؟ خیلی سریع و مختصر توضیح دادم او منو به بخش تخت ها برد و گفت: بزارش روی تخت شروع کرد از انرژیش استفاده کردن. همینطور که نگاهش میکردم گفتم: چی شده حالش خوب میشه؟ هانیه یه نگاهی به من کرد و گفت: بهتر تو بری من باید تمرکز کنم حال خوبی نداشتم مزه تلخ آهن مانندی دوباره ته دهنم مزه میکرد. زمزمه وار گفتم : باشه باید برم چیزی رو برسی کنم برمیگردم. نگاهی به زهرا کردم و راهی شدم عجیب بود حس گذر زمان رو از دست داده بودم به سمت اتاق محمد حسین حرکت کردم وقتی به اتاقش رسیدم انگار که منتظرم بود در رو باز کرد و گفت: اینجا دنبال جواب نگرد جایی که سوال هست باید دنبال جواب بگردی. میخواستم چیزی بگم ولی در رویه صورتم بست. حرفش عجیب بود و نا مفهوم حرفش رو زمزمه کردم .اما بازم برام گیج کننده بود به سمت کتاب خونه حرکت کردم و گفتم: شاید منظورش اینه که برم کتاب خونه اونجا دنبال جواب بگردم درسته سوال های زیادی تویه کتاب خونه هست. وقتی به کتاب خونه رسیدم با چیز عجیبی رو به رو شدم . صدای پر زدن یه پرنده میومد به اطراف نگاه کردم با استفاده از قدرتم پیداش کردم درست بین چند تا کتاب تویه قفسه کتاب ها گیر کرده بود داشت سعی میکرد فرار کنه ،جلوتر رفتم یه پرنده کوچیک بود، سیاه با دمی سفید خیلی شییه شاهین بود اما جثه اش کوچیک بود و دمش مثل پرستو دو شاخه بود. بی اختیار لبخند زدم به زهرا فکر کردم گفتم: فکر کنم خوشش بیاد وقتی اینو ببینه ، اما چطور باید میگرفتمش.اروم دستم رو بردم طرفش سرش رو کج کرد و نگاهی به من و بعد دستم کرد صبر کردم هیچ حرکتی نکرد اروم گرفتم اون گذاشتم تویه پیرهنم اول یکم تکون خورد و بعد اروم شد به سمت قفسه کتاب مورد نظرم حرکت کردم . هیچ چیز جدیدی نبود ، نه چیزی که ندونم ؛ همه این چیزها رو قبلا خونده بودم . نه سوالی اینجا نبود . ناخوداگاه یاد حرف محمدحسین افتادم ، سوال کجا بود نه خیلی جاها سوال میتونست باشه من جواب میخواستم. به سمت درمانگاه حرکت کردم . زهرا رو دیدم که رویه تخت نشسته بود .کسی دور و برش نبود کنارش نشستم ، بی اختیار دستش رو گرفتم و گفتم: خوبی؟ تبت اومده پایین. دستش رو از دستم کشید بیرون و گفت: ول کن ، معلومه خوبم :-\ ما کی اومدیم قصر ؟ نگاهش کردم ؛ قلبم به تپش افتاد . گفتم: بهت میگم الان مهم اینه که تو حالت خوب باشه. راستی یه چیزی برات آوردم. دست کردم توی لباسم و پرنده رو بیرون آوردم . خیلی سیاه بود توی نور کم کتاب خونه درست دیده نمیشد . اما اینجا میتونستم ببینم با چشمایه سبزش به من و گاهی به زهرا نگاه میکنه. زهرا بادیدن پرنده لبخند به لب آورد و گفت: نگو که اینو برای من آوردی. گفتم: آره ...اینو توی کتاب خونه دیدمش، فکر کردم میتونه تو رو خوشحال کنه انگار اونجا گیر افتاده بود .بزار ببینیم خودش هم تو رو انتخاب میکنه . آروم گذاشتمش کنار تخت ، منتظرشدم . فکر میکردم پرواز کنه ولی اون همینجور منتظر مونده بود و داشت به زهرا نگاه میکرد. زهرا اروم دستش رو دراز کرد و گفت : منو انتخاب میکنی بیا اینجا... پرنده نگاهی به زهرا کرد و اروم پرید رویه بازویه زهرا لبخند زدم ، لحظه ای مزه تلخ دهنم بیشتر شد . حس کردم حالم داره بد میشه ، نا دیده گرفتمش ، بهش اهمیت ندادم . گفتم: خب حالا باید براش یه اسم انتخاب کنی. من ... حرفم به آخر نرسیده بود که از هوش رفتم. ***
بعد از ماجرا باز به شکاف برگشتیم به زهرا نگاه میکنم که با پرندش درحال بازیه لبخند میزنم خیلی خوشحالم که یکهو زمین لرزه ای دوباره رخ میده پرنده با وحشت به سمت زهرا شیرجه میزنه و بین لباس های زهرا خود رو پنهون میکنه رنگ از رخ زهرا میپره مزه تلخ رو دوباره تویه دهنم حس میکنم.
به سمتش میدوم دستش رو میگیرم فریاد میزنم بدو باید بریم به کلبه تا لیلا و سجاد بیان زهرا تندتر از من میده دستش از دستم درمیاد نزدیک های کلبه بودیم که یه پرتابل باز میشه و زهرا نا خوداگاه به داخلش کشیده میشه منم پشت سرش خودم رو پرت میکنم.
ادامه در داستان لیلا