ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 2 از 5 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 43
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    پیشتازان | دور دوم |«شیوع»

    زمانیکه زندگی آرام شود آنها خواهند خوابید
    زمانیکه آنها خوابیده اند فراموش خواهند کرد
    زمانیکه فراموش کنند ما بیاد خواهیم آورد
    ما آنها را فراموش نمیکنیم.
    ما تا آن زمان صبر خواهیم کرد چون زمان برایمان معنا ندارد.
    ما اربابان اهریمنی هستیم.
    زمانیکه آنها ضعیف اند، حمله خواهیم کرد.

    --------------------------------------------------


    Time to wake up!


    تغییر همیشه کنار گوششون بوده، و اونا نادیده ش گرفتن
    با دیدن دنیای آروم و علایقشون، زیادی به همه چیز اعتماد کردن
    خواب موندن
    غافل شدن
    و هیچ هشداری برای بیدار کردنشون کافی نبوده
    تغییر خیلی وقته شروع شده
    دشمن قدیمی و باتجربه شون بازی سیاستشو شروع کرده
    مهم نیست چقدر برای کابوس هاشون آماده باشن، شکست اجتناب ناپذیره
    وقت انتخابه
    تسلیم بشن یا بجنگن؟
    وقت فداکاریه برای چیزی که براش بدنیا اومدن ولی فراموشش کردن.
    وقت یادگیری دویدنه ولی دیگه وقتی برای یادگیری راه رفتن ندارن.

    -------------------------------------------------------------


    سالها از زمانیکه دروازه نابود شد میگذشت.
    سالها از آخرین تلاش تاتادوم که انسانی را فریفته بود. که بذر طمع را در میان انسانها رشد داده بود و اینگونه بهشت آن روزها به دنیای فعلی تبدیل شد. نیوها از دست رفتند و دنیای انسانها به پیشتازان سپرده شد. اما هرچقدر هم پیشتاز باشند قبل از آن انسانند و انسانها همیشه با شرایط کنار می آیند.
    سالها گذشت و دیگر خبری از تاتادوم نبود. بنابراین پیشتاز ها به مرور همه چیز را فراموش کردند و ششصد سال بعد در نسل هفتم پیشتازان، تقریبا کسی حرفی از اهریمن ها نمیزد. آنها افسانه های پیشینیانشان را نمیدانستند. تنها نجواهایی در باد را میشنیدند نجواهایی که بسیار دور پنداشته میشدند اما افسوس که از تنفسشان به آنها نزدیک تر بود.
    شکاف، ترکی کوچک و نازیبا میان دو بعد، میان دو دنیا، میان دو دشمن، انسانها و دنیای اهریمنها.
    شکاف اولین محلی بود که از ان نیروهای اهریمنی سالها قبل انسانهارا فریفتند و برعلیه نیوها شوراندند البته ان زمان هیچ اهریمنی تا کنون حضور فیزیکی بر زمین نداشته و تنها نجواهایشان با آنها بوده.
    و همین نبودنشان باعث غفلت پیشتازها از ماموریتشان شده، و آنها بجای تمرکز بروی ماموریتی که برایش بدنیا آمده بودند به بازیگوشی میپرداختند.
    اما آیا شکاف همیشه یک شکاف کوچک در دل کوهستان سرد باقی میماند؟آیا هرگز همینگونه بسته باقی میماند؟
    به همین خاطر همیشه پیشتازها مراقب آن بودند و اکنون هنوز هم، با وجود غفلت های بسیارشان به آن گوشه چشمی داشته اند و همیشه نگهبانی برای آن بوده.
    ***
    اینارو ممدحسین باید میگفتا هعی بهش پیام دادم گفت نت ندارم -__- یکمشو خودم میگم شاید لاقل این ناهماهنگیاتونو رفع کنه باعث بشه درمورد قصر بیشتر بفهمید:
    در جایی که ما آنرا جهان میگردیم گشتند، 5 کولون که ما به مجموعه ی آنها خدا یا ویگا میگوییم.
    هرجا که توانستند نور زندگی را بنا کردند. پس ما تنها نیستیم، هیچوقت نبودیم، اما آنقدر غرق در این دنیا و خوشی هایمان شدیم که آنهارا بیاد نمی آوریم. آنها هم متقابلا مارو. بجز یک گونه که هیچقوت کسی رو فراموش نمیکنه...
    هرگز نمیتونه کسایی که ازشون نفرت داره رو فراموش کنه. شیاطین.
    قصر پیشتازها مکانی نامعلوم برای سنگرگیری پیشتاز ها بود جایی که کسی نمیدانست چطور به وجود آمده بود.
    قصر در جنگلی واقع بود که هیچ کدام از پیشتازها نمیتوانست وارد آن شود. البته بجای آن جنگل ما حیاط بزرگی داشتیم که فقط کمی از جنگلها درخت کمتری داشت، خود حیاط قصر دو ورودی داشت که یکی از آنها به کوچه ای معمولی ختم میشد که از آنجا قصر مثل یک آپارتمان دو طبقه ی خالی و درب و داغون بود. و دروازه ی پشتی قصر هم به یک پارک جنگلی ختم میشد که از آنجا هیچ بنایی وجود نداشت بلکه تنها طاقی سنگی و فرسوده ورودی بین قصر و آن مکان بود.
    ما بعدها متوجه شدیم که قصر در بعد دیگری واقع شده، در همآن جنگل که خودش برای خودش دنیایی بوده و حتی ساکنینی دارد که آنها هم مثل ما درهمین قصر زندگی میکنند ولی هیچکداممان این را نمیدانستیم... (لطفا کسی تو داستانش حرفی ازشون نزنه تا ممدحسین بیاد توضیح بده-_-)
    همه چیزها را همیشه وقتی فهمیدیم که خیلی دیر شده بود، همه چیز را، همیشه!
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #11
    تاریخ عضویت
    2015/10/15
    نوشته‌ها
    46
    امتیاز
    3,175
    شهرت
    0
    256
    پليس سایت
    ​زمان: صبح روز چهاردهم
    مکان : قصر
    راوی : کیارش(خودم)
    اشخاص داخل داستان: من امیر کسرا پنیدرحال فرار و لیلا


    ساعت حدودایه 7-8 صبحه .نور چشایه بستمو اذیت میکنه . راه مزخرفیه واسه از خواب بیدار شدن .
    این چه خارشیه که دارم احساس میکنم 40 تا پشه روم دارن رژه میرن . چشامو اروم وا میکنم .یه گربه چاق داره رو پاهام جولان میده.
    چقدر قیافش اشناس . احساس میکنم قبلا یه جا دیدمش . به سرعت از جا میپرم .
    -تو همون گربه دیروزیه ای نه؟دم دراوردی
    از این موضوع خندم گرفت .گربه ی چموش . همیشه از گربه های لوس مثله این بدم میومد . خیلی به ادم میچسبیدن . حس خفگی بهم میدادن.
    -ببینم صاحابت بهت یاد نداده تو اتاقه مردم نری
    +میووووووو
    -باشه باشه حالا خدافظ
    +میو میییییییییییییییییییییییو وووووووو
    گربرو سریع بلند کردمو گذاشتمش بیرون .بعدم همونطور که همتون حدش میزنید راهیه اتاق بقلی شدم(دستشوییه محبوبم یاور همیشگیم).
    بعد از چند دقیقه فهمیدم کاملا بی هدف اومدم اینجا. عادت بدی شده لعنتی .
    دیشب 3 بار از خواب پا شدم اومدم اینجا از غذاخوری کشش بیشتری داره.
    پس از اندکی تفکر در کار کاعنات فهمیدم نه کاری ندارم اینجا ...
    بریم به زندگیمون برسیم .دوباره به اتاقم برمیگردم
    گربهه بازم داره رو رختم جلان میده .لعنتی تو از کجا میای تو. حریم شخصی حالیت نیس. راستی ایین گربه چقدر پشمالوعه .یه ایده خبیثانه به ذهنم میرسه. یعنی الان جایی که دمش دوبارهوصل شده چیجوریه؟بخیه زدن یعنی؟اصلاکچل این چه شکلی میشه . با این فکرای خبیثانه میزارم گربه تو اتاقم بمونه و به سمت اتاق امیر کسرا میرم
    در میزنم.
    -کسی هست
    صدای خواب الود یک نفر بلند میشه
    +چیکا داری دمه صبحی
    کاملا اخلاق سگی صبحگاهی از صداش میریزه
    _کسرا ببخشید سر صبحی زابرات کردم میخواستم بپرسم ریش تراش داری
    + ریش تراش ؟تو که ریشم در نیاوردی . مردک پلید
    -هیچی میخوام موهامو از ته بزنم
    +واقعا
    صداش انرژی گرفت به سرعت با یه ریش تراش دمه در حاظر شد
    +خودت برش گردون میخوام ببینم چیجوری موهایه سرو میزنه
    تو دلم گفتم اره منتظر باش بزار ببینم دفعه بعدی ریشای تورو چیجوری میزنه
    به سرعت به سمت اتاقم دویدم
    درو به ارومی باز کردم . گربه با نگاهی مظلومانه به من نگاه کرد اروم بهش نزدیک شدم .
    _بیا میخوام موهاتو واست درست کنم
    تقریبا 20 سانت با گربه فاصله داشتم که ریش تراشو روشن کردم صدای قیژژژ ریش تراش باعث شد گربه فرار کنه
    _وایساااااا در نرو کاریت ندارم ماها با هم دوستیم
    به سرعت تو راهرو دنبالش دویدم از یه طرف من داد میزدم از یه طرف گربه میومیو میکرد
    کله افراد بیرون سالن به این حرکته مسخره خیره شده بودنو بهت زده پوزخند میزدن .میکشمت گربه ی لعنتی
    گربه تعادل نداشتو تقریبا نصفه دیوارارو واسه مسریابیش چنگ میزد تقریبا بهش رسیده بودم با یه پرش رفتم سمتش که پرید تو بقله یه نفر .
    نمیخواستم بالا رو نگاه کنم حدس میزدم کی میتونه باشه. بلاخره بالا رو نگاه کردم .خودش بود دختر چاقو کش دیروزی. بلند شدم با خشم به من نگاه میکرد به اتاقا زل زدم امیرکسرا از اتاقش بیرون اومد
    +اینجا چه خبره
    خدایا به کدامین گناه . تقریبا یه ربی رو دویدم تا دوباره به نزدیکیه دمه در اتاقم رسیدم باید از قصر فرار میکردم.
    اما دیر بود از یه طرف دختر چاقو کش و از طرفی کسرا پشت سرم بود . تنها راهه مونده دستشویی بود.
    ........
    الان تقریبا 3 ساعتی میشه اینجام . برای اولین بار دارم از این مکان متنفر میشم. بیرونه در صدایه دو نفر میاد که میگن وا کن کاریت نداریم و انتظار دارن منم باور کنم.
    ای لعنتی شنیدم گازای دستشویی باعث میشن ادم کچل بشه . فکر کنم بعد این ماجرا ریزش مو بگیرم . اصلا چطوره کچل کنم اینجوری هم امیر کسرا ولم میکنه هم دختره هم ممکنخ کچل نشم.
    اره تصمیممو گرفتم این تنها راهه
    قیژژژژژژژژژ
    ویرایش توسط kiya : 2016/02/20 در ساعت 17:29 دلیل: دو تا غلط دیکته ای
  3. #12
    تاریخ عضویت
    2012/12/02
    نوشته‌ها
    319
    امتیاز
    24,777
    شهرت
    0
    1,781
    تایپیست
    زمان: شب سیزدهم ساعت ده شب
    افراد حاضر در داستان: حانی، سجاد، پنی و ریتا ^ــ^
    با نگرانی به رفتن لیلا چشم دوختم. یعنی چه اتفاقی افتاده بود که لیلا این چنین بی خبر و ناگهانی برگشته بود و این گونه با عجله درخواست تشکیل یک جلسه را داده بود؟ با شنیدن ناله ی پر از درد گربه ای نگاهم را از دری که چند دقیقه ی قبل لیلا از آن خارج شده بود گرفتم و به گربه ی بیچاره نگاهی انداختم. از شدت درد به خود می پیچید و هم چنان خون با شدت از محل بریدگی خارج میشد. به خاطر فراموش کردن وضعیت وخیم پنی به خود لعنتی فرستادم. چطور توانستم چند دقیقه از او غافل شوم؟ در هرصورت که دیر یا زود می فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. فقط باید منتظر گزارش ریتا میبودم. حداکثر تا آخر شب به اتاقم می آمد. با دستپاچگی به سوی حانیه برگشتم. با اخم و نگرانی به سپهر زل زده بود. معلوم بود او نیز میخواهد به جمعیت اطراف او ملحق شود و او را سوال پیچ کند که چیزی میداند یا نه. نگرانی او قابل درک بود، اما الان وقتش نبود. با صدای بلندی حانیه را صدا میزنم.
    با شوک به طرف من برمیگردد و با به یادآودن وضعیت با عجله به سمت پنی برمیگردد. پنی هنوز از درد ناله می کند. ناله هایش دلم را ریش میکند. سعی میکنم که آرامش کنم. او را نوازش میکنم و در گوشش به آرامی زمزمه میکنم: هیششش آروم باش رفیق قدیمی. الان تموم میشه.
    با آرام گرفتن لرزه هایش به حانیه نگاه میکنم. به نظر می آید کارش را تمام کرده است. دیگر خونی از محل بریدگی بیرون نمی زند. ولی جای زخم هنوز خوب نشده است. حانیه با دیدن چشمان پر از سوالم پاسخ میدهد:
    -فقط خونریزی و بند آوردم و دردشو آروم کردم. اگه بتونیم دم شو دوباره گیر بیاریم احتمالا میتونم دوباره پیوندش بزنم. درغیر این صورت مجبورم زخم شو ببندم و سعی کنم مداواش کنم.
    سری تکان میدهم و با ابرویی بالا رفته از حانیه میپرسم:‌ مطمئنی میتونی دم شو پیوند بزنی؟
    حانیه با استیصال شانه اش را بالا می اندازد: «تا حالا روی یه حیوون امتحان نکردم. ولی احتمالا میتونم.» و با نگرانی به پنی که در آغوش من به خواب رفته است نگاهی می اندازد و ادامه می دهد «البته شانس مداواش با گذشت زمان کمتر میشه.»
    با اخم به پنی نگاه میکنم. جدای از حساسیت شخصی که بر روی حیوانات داشتم، به خوبی میدانستم که پنی برای لیلا بسیار مهم است. سه سال قبل زمانی که میخواست به ماموریت برود، پنی تنها گربه اش بود که مسئولیت مراقبت از آن را به من نسپرد و او را با خود برد. به خوبی میدانستم که اگر اتفاقی برای پنی بیوفتد خشم لیلا غیرقابل کنترل خواهد بود. و این یعنی یه اتفاق خیلی خیلی بد برای همه. و به غیر از آن، پنی اولین گربه ای بود که در زمان ورودم به قصر با او دوست شدم. اولین دوست غیر انسانم. به هیچ وجه نمی توانستم تحمل کنم که بلایی سرش بیاید. و الان فقط یک نفر میتوانست پنی را نجات دهد و گندی که زده بود را جبران کند.
    نگاهم را بین جمعیت حاضر در سالن می گذرانم. اکنون تعداد کمی از آن ها در سالن باقی مانده اند و جمعیت به دور سپهر به طرز قابل ملاحضه ای کم شده است. نگاهم را از سپهر به سمت در ورودی میچرخانم. یعنی ممکن است به اتاقش رفته باشد؟ درحالی که فکر میکنم از کجا پیدایش کنم از پشت سرم صدای پایی را میشنوم که به من نزدیک می شود.. قدم هایی محکم و استوار. موقع راه رفتن یک پایش را محکم روی زمین میکوبد. صدای قدم هایی آشنا. یعنی خودش است؟ فقط او اینگونه راه میرود. با شنیدن صدایش مطمئن میشود که خودش است.
    -به به، ملخ و ببین! چقدر بزرگ شده! به سختی شناختمت! چطوری ملخی؟
    به سمت سجاد برمیگردم. ملخ؟؟! ای خدا هنوز یادشه؟ با کلافگی پوفی میگویم و برایش چشمانم را میچرخانم. چند سال قبل وقتی به شکل ملخ در اتاق سجاد به دنبال چیزی بودم من را گیر انداخت. اگر به موقع به شکل خودم برنگشته بودم معلوم نبود که چه بلایی سرم می آورد.
    -هنوز یادته؟
    سجاد با نیشخندی آزاردهنده پاسخ می دهد: امکان نداره هیچ وقت همچین خاطره ایو فراموش کنم.
    خمیازه ای میشکد و ادامه میدهد: به نظرت میتونم به یه وعده ی غذایی قبل از خواب امید داشته باشم؟ راستی حال این گربه ی لوس چطوره؟
    و با سر به پنی مفلوک اشاره میکند. با به یاد آوردن پنی و سجاد به عنوان عامل به وجود آورنده ی این ماجرا با خشم به او نگاه میکنم. و با به یاد آوردن دلیلی که به دنبال سجاد میگشتم به سختی خودم را کنترل میکنم. درحالی که از شدت عصبانیت میلرزم به آرامی پنی را به آغوش حانیه می سپارم و با دندان هایی کلید شده به سمت سجاد برمیگردم و به او زل میزنم. به یک پرتال برای بازگرداندن دم پنی نیاز بود و تا سجاد این کار را نمی کرد مطمئن میشدم که هیچ وعده ی غذایی دیگری نخواهد خورد.
    **
    با خستگی به سمت اتاقم حرکت میکنم. تقریبا سه ساعت کنار پنی بودم و میشه گفت که الان توی سلامت کامل به سر میبرد. سلامت کامل به همراه دمش سر جاش.
    به ساعتم نگاهی می اندازم. دوازده و نیم نصفه شب. عجب روز افتضاحی بود. با خستگی پله های آخر را طی میکنم و به اتاقم میرسم. یه اتاق خیلی کوچیک توی زیرشیروونی و بالاترین مکان قصر. سرم را خم میکنم و از درگاه کوتاه اتاقم میگذرم. خداروشکر که قد کوتاهی داشتم، وگرنه اصلا نمی تونستم توی اتاق به راحتی راه بروم. سقف اتاق تنها ده سانت بلند تر از قدم بود. و دیوارهایش چوبی به نظر میرسید. وسایل اتاقم بسیار کم و ساده بودند، یک تخت در گوشه. یک میز تحریر که کنار پنجره ی بسیار بزرگ اتاقم بود. پنجره ای که هیچ وقت نمی بستمش. عاشق این پنجره بودم. یکی از دلایل انتخاب این اتاق همین پنجره بود. از این پنجره تمام محوطه ی بیرون قصر قابل مشاهده بود. و یک قفسه ی چوبی که پر از کتاب های درسی بود.
    به سمت کمد لباسم میروم و لباس های آغشته به خون پنی را عوض میکنم. مشغول شانه زدن موهایم هستم که صدایی را از پشت سرم میشنوم. برمیگردم و ریتا رو روی گوشه از میز تحریر قدیمی ام می بینم. معلوم است که از انتظار بی حوصله شده است. به سختی سعی میکنم خستگی را کنار بزنم و روی تغییر شنوایی ام به حد مطلوب تمرکز میکنم. درحالی که خودم را روی تخت می اندازم می گویم:‌ «ببخشید که نیم ساعت منتظرم موندی ریتا. تا الان دستم بند بود.»
    ریتا با درک سرش را تکان میدهد. البته اگر یک سوسک بتواند سر تکان بدهد!
    نام ریتا رو به خاطر حاشیه هایی که به دور چشمانش داشت که بسیار شبیه یک عینک ته استکانی بود، یا شبیه یک مشت بسیار بزرگ که به چشمانش خورده بود، ریتا گذاشته بودم. با اقتباس از روی ریتا استیکره کتاب هری پاتر. ریتا رئیس تمام افرادم بود، و همه ی دوستای کوچولوم تمام اخبار را به گوش اون میرساندند و ریتا هم به گوش من. حافظه ی ریتا واقعا باورنکردنی بود! تمام جزئیات را کلمه به کلمه میتوانست حفظ کند. درواقع من منبع آمار همه ی قصر نبودم، ریتا منبع همه ی اطلاعات بود. از سه سال قبل تا الان کنارم بود و تمام جزئیات را در ذهن فوق العاده اش حفظ کرده بود.
    به ریتا نگاهی می اندازم.
    -خب؟‌ چه خبر؟

    ریتا شاخک هایش را تکان میدهد.
    -دقیقا از کجا شروع کنم؟
    آهی میکشم. این جمله به این معنی بود که امشب حالا حالا ها باید بیدار میموندم و گزارشات تمام روز را می نوشتم. به غیر از گزارشات امروز گزارشات این هفته را هم کامل ثبت نکرده بودم. یک بار مردن آخر هفته ی قبل و زخمی شدنم در اول هفته به شدت منو از کارهام عقب انداخته بود.
    به یاد چند روز قبل در باغ وحش می افتم. با تغییر شکل به آهستگی وارد قفس یک عقاب شدم و در حالی که قصد داشتم او را لمس کنم سعی کردم بدون اینکه از خواب بیدار شود بدون سر و صدا به او نزدیک شوم. خب خیلی موفقت آمیز نبود. اگه حانی اونجا نبود احتمالا الان یه چشم نداشتم. واقعا شانس آوردم.
    سری تکان میدهم و با قدم هایی آهسته به سمت میز تحریرم میروم. صندلی ام را عقب میکشم و دکمه ی لپ تاپم را میزنم. درحالی که منتظرم تا روشن شود سیم شارژر موبایلم را از پریز برق بیرون میکشم و موبایلم را روشن میکنم و آن را چک میکنم. دو اس‌ام‌اس دارم. یکی از طرف ایرانسل و یکی از طرف فاطمه. اس ام اس فاطمه را باز میکنم. "اعظمممم؟؟ عظظظی؟؟ " در جوابش تایپ میکنم "چیه؟؟"
    سی ثانیه بعد جوابش میرسد. " ساعت یک و نیم بیا تالار اصلی."
    ابرویی بالا می اندازم. ساعت یک و نیم؟ چرا؟ چشمانم را میچرخانم و زمزمه وار به خودم میگویم: احتمالا بازم خل بازی های فاطمه ست.
    به ساعتم نگاهی می اندازم. یک ربع به یک است. پس هنوز فرصت برای تایپ هست, مخصوصا برای فهمیدن علت حضور ناگهانی لیلا. گوشی موبایلم را گوشه ی میز میگذارم و ورد را باز میکنم. درحالی که با انگشتانم کیبرد را لمس میکنم خطاب به ریتا میگویم: ببخشید، ولی فک کنم بیشترش میمونه واس فردا. ولی احتمالا اونقد وقت هست که بتونم صورت جلسه ی امروز و بنویسم.


    اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار
    این ملت کتاب نمی‌خوانند....

    احمد شاملو


    A.A
  4. #13
    تاریخ عضویت
    2015/08/23
    محل سکونت
    کرمانشاه
    نوشته‌ها
    107
    امتیاز
    9,258
    شهرت
    0
    536
    کاربر انجمن
    زمان: روز چهاردهم
    راوی: حریر
    موضوع: گیجی و سردرگمی
    افراد حاضر در داستان: حریر، سعید، کیا( وحید)، امیرحسین
    جلسه به پایان رسیده بود. باید آن دندانی که با خودم آورده بودم را به اعظم نشان می دادم،آن را گرفت، لمسش کرد، با شیطنت خندید و آن را به من پس داد. با لبخندی از من تشکر کرد و من هم با خستگی لبخندش را به او برگرداندم و به اتاقم رفتم. شش ساعت تمام خوابیدم. خستگی نمی گذاشت درست فکر کنم پس فکر نکردم. تنها ذهنم را آرام گذاشتم و به خواب رفتم. و وقتی بیدار شدم...آرام بودم. و آن وقت بود که تصاویر هجوم آوردند.
    تصاویر محو و سریع بودند ولی مثل داغی عمیق در ذهنم باقی ماندند...و برخی از آن ها آنقدر تلخ و سیاه بودند که طاقت را از من گرفت. ساعت حدود پنج صبح بود، اما حس خفگی به من هجوم آورده بود و باید بیرون می رفتم. همانطور که اشک می ریختم بیرون زدم، از راهروها گذشتم و خودم را به بالکن داخل راهروی طبقه سوم رساندم. هوای تازه مرا از حالت خفگی نجات داد، و آن وقتت بود که هق هق انباشته شده درون سینه ام بیرون ریخت و به چیزی نزدیک به زجه رسیدم. زانوهایم وزنم را تحمل نکردند، گوشه تراس نشستم و خودم را جمع کردم و گریه کردم.
    نمی دانم چه مدت گذشت اما ناگهان با احساس سرمای زیادی به خودم آمدم. هوا هنوز تاریک بود و من مطمئنم بودم تا چند لحظه پیش شب، شب گرمی بود. چطور ناگهان هوا انقدر سرد شده بود؟ نفس هایم در هوا بخار می کردند، شروع کردم به لرزیدن. نور کمرنگی که از راهرو می آمد و کمی تراس را روشن کرده بود لرزید و سایه ای روی من افتاد...زمین کنار من یخ زده بود و به سرعت در حال گسترش بود! کمی سرم را بلند کردم و عامل ایجاد سایه و یخ را دیدم. پسر جوانی بود با قد بلند و موهایی که جلو چشمش را می گرفت. خم شد که ببیند در این گوشه تراس چه کسی نشسته و مرا دید که باعث چشمانش را ببینم. چشمانی سرد، که از عمقش چیزی دیده نمی شد. چشمانی که نظیرش را هرگز ندیده بودم. نفهمیدم چه رنگی دارد یا حالتش چطور است، فقط لرز تمام تنم را گرفت. به خودم آمدم و متوجه شدم چند دقیقه است که در حال صدا کردن من است:« هی! نمیشنوی صدامو؟ دختر! ای بابا...»
    تکانی خوردم و سریع گفتم:« چی؟ با منی؟ بله بله؟ ببخشید حواسم نبود.»
    از در فاصله گرفت و روبروی من ایستاد:« آره با تو بودم. جز تو کسی اینجا نیست! کی هستی؟ چرا رو زمین نشستی و فکر می کنم بد نباشه توضیح بدی چرا اینطوری آبغوره می گیری؟»
    خب، این پسر زیادی پررو بود!
    -« جواب هر سه تا سوالت یه چیزه: به تو هیچ ربطی نداره.
    مگه اینکه سعی کنی و بهتر بپرسی!»
    کمی مکث کرد، سرش را تکان داد و گفت:« خیلی خب، باشه. کی هستی؟ و چرا گریه می کنی؟»
    چشمانم را چرخاندم، به نظر می رسید تمام تلاشش را کرده :« من حریرم، و پیشگو قصرم. دلیل گریه من... خب مطمئن باش آینده چیزی نیست که بخوای ازش باخبر باشی.»
    سرش را به نشانه تایید تکان داد و دستش را دراز کرد تا به کمکش از جایم بلند شوم. چند لحظه با بدگمانی نگاهش کردم و بعد قبول کردم.
    چیزی که اول به ذهنم رسید، سرما بود. سرمایی که سریع آمد و سپس این تصاویر بودند که حتی خاطره سرما را با خود شست و برد.
    زمینی مسطح، و پوشیده از برف. کولاکی عظیم بود و تنها یک مرد در میان آن همه برف ساکت و آرام ایستاده بود...صورتش از خشم در هم رفته بود و دستانش مشت شده بود، فکش را منقبض کرده بود و در آتش خشم می سوخت. از او نفرت و سرما می ریخت...
    از تصویر بیرون کشیده شدم. نفس نفس زنان چهره اش را درست روبرویم دیدم، و بلافاصله خشم و نفرت را به یاد آوردم. با ترس دستم را از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. قدمی دیگر و سپس پا به فرار گذاشتم!
    نمی شناختمش، و می خواستم بدانم که او چه کسی بود؟ چه چیزی باعث شده بود آن نفرت بر چهره اش بیفتد؟
    با سرعت می دویدم و متوجه پله های روبرویم نشدم. و وقتی که حواسم جمع شد، دیگر دیر شده بود. با سر به سمت زمین رفتم، چشمانم را بستم و منتظر ضربه باقی ماندم که...
    در میان زمین و آسمان به کسی برخورد کردم و در هوا چنگ زدم تا او را بگیرم. آرنجم محکم به صورتش کوبیده شد و او هم تعادلش را از دست داد واز پشت به زمین خورد. و من؟ من خوش شانس بودم که سطح زیرم ناگهان بسیار نرم شده بود!
    :« ای الهی کفن شی! آخ! دماغمو نابود کرد دختر اون آرنج بود یا تیرآهن؟ کمر برام باقی نموند...آیی! ایشالا ریز ریز شی! شادی نبینی به عمرت که فوندانسیون منو به هم ریختی! خیر نبینی دختر انگار یه گله بوفالو از روم رد شدن!»
    من متعجب، با دهانی باز به غرغر های او گوش می دادم و درد ناشی از سقوط را فراموش کرده بودم. او همچنان به غرغر ادامه می داد و من حتی یاد رفته بود که بالشتی که رویش خوابیدم یک بالش انسانی است. با ناله بعدی او از جا پریدم و کنار رفتم.
    با کج خلقی گفتم:« اه بسه دیگه انقدر مثل خاله زنک ها غر نزن! چی شده مگه؟ مگه...»
    با دیدن خونی که از بینی او جاری بود حرف در دهنم ماند. به سرعت به سمتش رفتم.:« ای وای! این...من این بلا رو سرت آوردم؟ جدا شرمندتم. ببینمت؟ خیلی درد می کنه؟ بلند شو، بلند شو ببرمت یه چیزی بزاریم روش. ای بابا حانیه هم که الان خوابه...»
    یک ربع بعد، هردو در درمانگاه نشسته بودیم، تمام خون های ریخته شده روی صورتش را تمیز کرده بودم و کیسه یخی را به آرامی روی بینی اش می گذاشتم. ساکت شده بود و دیگر از آن ناله و نفرین هایش خبری نبود، و من در عذاب وجدان می سوختم.
    با صدای آرام پرسیدم:« خب...نمی خوای خودتو معرفی کنی؟ دورادور تو قصر دیدمت ولی اسمت رو نمیدونم. همینطور قدرتت.»
    کمی از روی درد اخم کرد. « من کیا هستم. از قدرتم هم همین کافیه که بگم می تونم عناصر رو کنترل کنم و تغییر ماهیت بدم. تو حریری؟»
    -«اوهوم خودم هستم. و قدرتت خیلی باحاله، هروقت تونستی یه چشمه نشونم بده!»
    سرش را تکان داد و همانطور که به من زل زده بود گفت:« این وقت...صبح تو راهروها چیکار می کردی؟»
    خواستم جوابش را بدهم، لحظه ای پشیمان شدم ولی بعد دلم را به دریا زدم و شروع به حرف زدن کردم. نمی توانستم بیشتر از این ساکت باشم. حداقل بخشی از آن را که می توانستم بگویم؟ نمی توانستم؟
    -« یه پیشگویی منو از خواب پروند، نپرس چی بود چون نمی تونم بگم.. واقعا نمی تونم. فقط بدون اونقدر بد بود که برای آروم شدن از اتاقم زدم بیرون.»
    -« و...برای همون بود که داشتی تو راهرو می دویدی؟»
    سرم را تکان دادم.:« نه. یه پسری رو دیدم، نمی شناختمش. با چشمای خیلی سرد که فکر می کنم آبی بودن. حس سرما ازش متصاعد می شد... خواست کمک کنه بلند شم و دستم رو گرفت. و من آیندشو دیدم.»
    مکثی کردم، کیسه یخ را روی میز گذاشتم و به او پشت کردم تا چهره نگران و درهم من را نبیند.
    -« من اون پسر رو نمیشناختم، ولی به نظر خطرناک می رسید. من آیندشو دیدم و می تونم بگم اون یه خطره. اون شکلی که اون با تنفر نگاه می کرد، من می دونم می خواست و می تونست هرچیزی بین اون و هدفشه رو نابود کنه.»
    کیا سکوت را شکست:« خب...اون...اسمش رو نمی دونی؟»
    برگشتم و نگاهی به او انداختم.:« وقتی آیندشو دیدم خیلی چیزهای دیگه از خودش فهمیدم.
    اسمش سعید بود،» مکثی کردم.« winter soul.»
    چند دقیقه سکوت حکم فرما شد و سپس کیا آرام سرفه ای کرد و مرا از فکر تصاویری که دیده بودم بیرون کشید.
    کیا نگران به نظر می رسید:« ما...باید به یکی خبر بدیم. باید بزاریم مقامات بالا بدونن اینو.»
    تایید کردم:« هم اینو، هم پیشگویی قبل رو. در حقیقت من نمی تونم الان نگران سعید باشم. یه چیز...یه چیز خیلی خطرناک داره اتفاق میفته. باید به امیرحسین بگم. باید به بقیه بگم!»
    بلند شدم و به سمت در رفتم، و او را هم دیدم که از جا بلند شده است.
    -« تو دیگه کجا میای؟ باید استراحت کنی.»
    پوزخند زد:« استراحت؟ تو این وضعیت؟ بگو که شوخی می کنی.»
    کیسه یخ را برداشت و گفت:« منم میام.»

    در کوریدور ها راه افتادیم. کل مسیر را آن قدر در فکر بودم که نفهمیدم چطور گذشت، و وقتی رسیدیم به کیا گفتم:«اممم...می تونی تو بیدارش کنی؟ امیرحسین معروفه به این که خیلی روی خوابش حساسه. نگران نباش نمی کشتت! دقیق دارم می بینم تصویر رو.»
    لحظه ای چپ چپ نگاهم کرد، و بعد غرغرکنان به سمت اتاق امیر رفت:« من نمی دونم چرا این کارهای سخت رو میده به من! خب نمی شد من حرف می زدم؟»
    فقط چشمانم را چرخی دادم و تصور کردم حرفش را نشنیده ام. بیست دقیقه بعد، کیا و امیرحسین از اتاق بیرون آمده اند. امیرحسین با چهره ای عبوس گفت:« بهتره مهم باشه که این وقت شب...»
    جدی به او خیره شدم. به نظر می رسید متوجه اهمیت موضوع شده است، سرفه ای کرد و گفت:« چی شده؟»
    -« یه پیشگویی مهم. خیلی مهم...از همه پیشگویی های قبلی مهم تره. باید خصوصی بهت بگم امیرحسین.»
    نگاهی به کیا می اندازد:« می تونی جلوی کیا بگی، بهش اطمینان دارم.»
    شانه ای بالا می اندازم. حالا که او مشکلی نداشت من چرا اهمیت می دادم؟
    ما را به داخل اتاق راهنمایی کرد. آن دو نفر روی مبل دونفر نشستند و من روی مبل تک نفره روبروی آن ها. میز کوچکی که آن بین وجود داشت تکیه گاه خوبی برای دستان لرزانم بود، مخصوصا اینکه امشب فشار زیادی بر من وارد شده بود. چشمانم را بستم و گفتم:« برای شنیدن یه پیشگویی، و این که دچار ابهامات نشید باید مستقیما اون رو ببینین. تعریف کردنش مشکلات زیادی رو ایجاد می کنه...دستتونو بدین به من.»
    دست هایشان را گرفتم، و پیشگویی آغاز شد.
    در اتاق کوچک روشنی بودم، پرده های جنس حریر درحال رقص در نسیم بودند. صدای آواز لطیفی به گوش می رسید و آرامش در آنجا موج می زد. نوزادی به آرامی در گهواره جا گرفته بود و زنی کنارش نشسته بود، آواز را او برای کودکش می خواند. خنده های شیرین نوزاد هر لحظه جانی به فضا می داد.
    ناگهان روشنایی شروع به تیره شدن کرد. انگار که ابرها شروع به تجمع در آسمان کردند...و وقتی منسجم شدند، شروع به باریدن کردند.
    اما خاکستر بود که می بارید، نه باران.
    جیغ زن در خانه پیچید.
    صحنه عوض شد، در بیابانی بودم که تا چشم کار می کرد اجساد انسان در آن ریخته بود. با ترس به همه جا نگاه می کردم، اجساد قدیمی بودند و اسکلتی بیشتر از آن ها باقی نمانده بود. دقت بیشتری کردم...من آن زمین ها را می شناختم. آن دیوار های متروکه...اشتباه نمی کردم. آنجا قصر پیشتاز بود.
    از پشت سرم کسی صدایم زد. به عقب برگشتم و نشسته بر روی اجساد، دختر کوچک زیبایی را دیدم. لبخند زد.
    می توانست دوست داشتنی باشد، اگر چشمانش از حدقه بیرون نزده بود.
    شروع به حرف زدن کرد، صدایش خش داشت.
    اگه می خواین یه خونه بهتر بسازین،
    اول باید قبلی رو نابود کنین.»

    و سپس من سقوط کردم. نه از ارتفاعی، بلکه در ذهن خودم. سقوط کردم و با تکانی شدید چشمانم باز شد. نفس نفس می زدم، هر سه نفرمان نفس نفس می زدیم. آن دو با چشمانی گشاد به من خیره شده بودند، و من هم می لرزیدم. زمزمه کردم:
    -«تحمل دوباره این پیشگویی توی این مدت کوتاه کار من نیست...»
    این را گفتم، و از هوش رفتم.
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love rain, but you use an umbrella to walk under it ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love sun, but you seek shelter when it is shining ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]You say you love wind, but when it comes you close your windows ![/FONT][/SIZE][/FONT][/COLOR]
    [COLOR=#141823][FONT=helvetica][SIZE=4][FONT=comic sans ms]So that's why I'm scared,
    when you say you love me...

    «Bob Marley»[/FONT][/SIZE]
    [/FONT][/COLOR]
  5. #14
    تاریخ عضویت
    2015/10/15
    نوشته‌ها
    46
    امتیاز
    3,175
    شهرت
    0
    256
    پليس سایت
    زمان روز 15 ام
    راوی کیارش (خودم)
    افراد: من ,محمد جواد,لیلا ,
    به اینه نگاه میکنم ولی فرقی نمیکنه با کدوم اینه به خودم نگاه کنم . همشون یه تصویرو نشون میدن. این حقیقت تلخ دوران جوونی منو،اینکه موهام را فدای زندگیم کردم. اولش خیلی سخت با موضوع کنار اومدم و شبش داشتم به خودمو دنیا پرت و پلا میگفتم. چرا موهامو زدم, اصلا مدیریت بحران درستی نداشتم .فقط کارو خراب کردم. بدتر از همه لبخندای پلید اون گربه ی لعنتی بود.
    وقتی که کچل شده بودم لبخند پست و پلیدشو دیدم. اره اون بازی رو به بدترین نحو برده بود.و بدتر از این فهمیدم که حرف گربه ی مذکور از برش بیشتری تو قصر برخورداره تا من.
    الان دیگه کمکم دارم به این چهره عادت میکنم چندان بدم نشده هرازگاهی کلمو زیر اب یخ میکنم و خیلیم خوبه. نمیگم عالیه .واقعا چیز دوست داشتنی نیس اما میشه تحملش کرد.
    چشمانم را از اینه برمیدارم و به سمته خروجیه دستشوییه محبوبم راهی میشم تقریبا وقته خوابیدنه. تا خرخره غذا خوردم. از موقعی که کچل کردم برای کم کردن استرسم مثه چی دارم میخورم.چشام مست خوابه. از دستشویی بیرون میام اما یهو گربه رو با صاحابش میبینم
    یا امام رضا خودت به دادم برس.
    دختر با چشمانی بی حس و عصبی نگاهی به من میکنه و از کنارم رد میشه .خوب بهتر خودمو انسان متمدنی نشون بدم
    برمیگردم و به سرعت داد میزنم :
    -بابت گربه ببخشید.
    اروم برگشت و نگاهی به من کرد
    -سلام من کیارشم میخواستم بابت گربه عذر خواهی کنم
    +اسمش پنیه منم لیلام
    -در هر صورت عذر میخوام البته اولش اون شروع کر...
    یهو نظرمو عوض کردم .لازم نیس توجیه کنم مگه اینکه یک قتل ارومو بی سر و صدا بخوام
    - در کل عذر میخوام
    +شانس اوردی بلایی سرش نیومد
    خودمم همینو فهمیده بودم .جو سنگینی حاکم بود.
    ناگهان دو نفر وارد شدن هر دو زخمی بودن و در کف حیاط قصر بودن یکی تقریبا بیهوش بود و دیگری رو به ما در حال فریاد بود و کمک میخواست
    لیلا به سوی من برگشت و گفت
    +کیارش بدو برو درمانگر رو صداش کن حالش خیلی بده
    فرد دوم که هنوز بی هوش نشده بود گفت من میبرمش درمانگاه
    _لازم نکرده اقا تو خودتو برسون درمانگاه ما زکات میدیم شما برو من اینو میارم
    این چه چرت و پرتی بود که من گفتم .من کیو میارم چیو میارم قضیه چیه اینجا کجاس.نه اینکه اهل کار خیر نباشم ولی وقتی یه نگاه به خودم انداختم فهمیدم چه گندی بالا اوردم. تا قبل از اینکه موهامو از نه بزنم به زور میشد گفت که یک قد معمولی دارم اما بعد از اون ماجرا فهمیدم 4 سانتشم موهام بوده والان قدم و به تبعیت هیکلم زیر خط فقر بود نه اینکه این پسر هیکلی بود بلکه من نصفه اون بودم.
    +باشه پس میسپرمش به تو منم با این تا درمانگاه میرم
    و در کسری از واحد گربه و لیلا و مرد از محیط دور شدن
    یا علی اینو دیگه چیکارش کنم. نمیره خونش بیفته گردنم
    به سختی فرد بیهوشو به سمت راهرو کشیدم .مجبور شدم از پله ها به بالا روی زمین بکشمش . فک کنم بعد این ماجرا شکستگی ستون فقراتم به درداش اضافه شه و بدتر از همه رد خونی بود که ازش رو زمین به جا میموند. چقدر خون داری تو مرد.
    دو سه بار وسط مسیر از دستم ول شد . فک کنم اگه هشیار بود مرگو به این ذلت ترجیح میداد.باید بگم تقریبا نصفه قصرو با خونش تزیین کرده بودم. چرا هیش کی پیدا نمیشد کمک کنه. فقط چند تا پله مونده بود که برسم چند بار بدنش که فکر کنم تا الان شده جسدش تو راهرو از دستم به پایین پرت شد. اگه از تیرایی که خورده نمیره از این کارم جان به جان افرین تسلیم میکنه به دم بیمارستان قصر رسیدیم نفسم بالا نمیومد . تمام لباسام غرق خون بود میخواستم همونجا بیوفتم ولی اینجوری همه زحمتام هدر میشد . برای اینکه کسی شک نکنه چیجوری اوردمش نفسمو تازه کردم لباسامو تا جایی که میشد مرتب کردم و دستشو انداختم رو شونم و به سمت درمانگاه بردمش وقتی درو وا کردم مرد دوم اونجا بود و داد زد چرا اینقدر دیر اومدی چرا اینقدر خونش روته چیکارش کردی. حالش خیلی بهتر بود اما مثه اینکه به خودش زحمت نداده بود بیاد کمک . به درمانگر قصر سپردمش
    _زنده میمونه؟
    +جای تیراش زیاد جدی نیس یحتمل زنده میمونه فقط چرا اینقدر شکستگی استخوان داره .اینا اصن به محل تیر خوردناش ربطی نداره
    چهره ام حالتی پوکر فیسانه و اندر صفیحانه گرفت
    _نمیدونم چرااااااا از اولش همینجوری بودش اصن از بس شکستگی داشت میخواستم وسط راه ولش کنم. خیلیی بدبار بود
    +ولی واقعا شکستگیای استخوونش عجیبه
    _نه بابااااا این چه حرفیه که میزنی احتمالا مادر زادیه از بچگی داشتتش...
    ویرایش توسط kiya : 2016/03/07 در ساعت 23:51
  6. #15
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    صبح روز 15 ام
    راوی : امیرکسرا
    افراد در داستان: شهرزاد، حریر، سپهر، خودم و شاید یکی دو نفر دیگه


    صبح روز بعد خیلی حال بهتری داشتم، شاید بخاطر گفتگوی دیشب بوده، که مطمنا همین بوده، و باعث شده کمی از حس گناه روی شانه هایم کاسته شود.
    همه چیز بالاخره میتوانست مثل قبل باشد!
    نتیجه ی جلسه به این رای ختم شده بود که لیلا باید کمی استراحت میکرد و همینطور سجاد و زهرا و محمدرضا
    بنابراین ماموریت این افراد به پایان رسیده و بجای آنها مجید با یک اکیپ راهی شکاف میشدند، سجاد هم همراه آنها میرفت و بعد با زهرا و شاعر باز میگشت و اکیپ مجید جایگزین تیم لیلا میشدند تا آنها برای مدتی ( یا بهتر است بگویم بعد از سالها) طعم آسایش و زنیدگی کنار دوستانشان در قصر را حس کنند. البته هنوز زمان شروع ماموریت جدید تعیین نشده بود!
    آخرای زمان ناهاری، شهرزاد را دیدم که داشت با حریر برای چند نفر از بچه ها داستان سرایی هایی درباره ی معماری با شکوه قصر در نقاطی مخفی میکردند. البته من خیلی به اینها علاقه نداشتم اما برای شهرزاد معماری همه چیز بود.
    همه ما میدانستیم که قصر مکانی جادویی است، اثبات آن نیز ترک برداشتن سقف قصر بود که بعدا خود به خود ترمیم شد، این یکی از قدرت های قصر بود که میتوانست خودش را ترمیم کند ولی هیچکس علتش را نمیدانست.
    رفتم سر میز کنار شهرزاد و حریر نشستم تا به داستان هایشان گوش بدهم ولی وقتی رسیدم دیگر صحبتشان تمام شده بود و شهرزاد داشت ناهارش را تمام میکرد. من هم کمی غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم.
    - سلام امیر
    - اع امیر سلام.
    - سلام شهرزاد، سلام حریر. چه خبر بچه ها؟
    شهرزاد لپش را آنقدر پر از کاهو سکنجه بین کرده بود که با خودم تخمین زدم تا ثانیه ای دیگر لپ راستش را از دست میدهد، اما با مدیریت فوق العاده آنها را بلعید و فشار روی لپش را از بین برد.
    -هیچی تو چه خبر؟ والا جدیدا که شما مدیر پدیرا کاراتون رمزی شده دیگه مارو از خودتون نمیدونین!
    - شهرزاد میدونی که همش بخاطر بچه های تازه وارده که چیزی تو جمع گفته نمیشه...
    - باشه مهم نیست اصلا لازم نیست دیگه منو محرم اسرار خودتون بدونید . . .
    - شهرزاد اصلا همچین چیزی نیست که تو داری . . .
    حریر میان پرید و گفت: امیر، شری داره باهات شوخی میکنه!
    شهرزاد که با لپهای پرش خیلی صدای بانمکی پیدا کرده بود، از گوشه ی لبش شیره ی کاهو پایین چکید، با انگشتش آن را به دهانش برگرداند و خندید: میزاشتی یکم اذیتش میکردیم حریر، من عاشقه حرص دادن امیرکسرام!!
    چشم غره ای بهشون رفتم و به غذام رسیدم؛
    میگم حریر، این اتاقه که هرکی بهش دست بزنه از یجا سر درمیاره کجاست؟
    -اتاق نه و دیوار... بعدشم واقعا تو تاحالا ندیدیش بعد اینهمه مدت؟ صدبار منو حریر تور گذاشتیم . . .
    دوباره چشم غره ای به شری رفتم.
    -خب میدونین که من خیلی اهلش نیستم.
    شهرزاد که انگار یاد چیزی افتاده بود خنده اش گرفت، خواست باز تیکه ای بپراند که حریر زودتر پیش دستی کرد
    - باشه امیر غذاتو بخور میریم نشونت بدیم... من میرم به سپهرم بگم بیاد.
    اومدم بگویم سپهر دیگه برای چی که حریر رفته بود.
    شهرزاد زبانی برایم درآورد و بالاخره از کاهو ها دست کشید و بلند شد و خودش را تکاند.


    حریر و شهرزاد و پنی و من داشتیم از پله ها بالا میرفتیم... ظاهرا سپهر امروز از لیلا سیلی خورده بود و به همین خاطر در اتاقش مانده بود ولی پنی به دنبال حریر آمده بود.
    وقتی به دیوار مذکور رسیدیم شری گفت؛
    دارا دارام! بفرما!
    - اینه؟
    - آره دیگه پ میخواستی کجا باشه؟
    -اینکه دیوار خیلی خاصی نیست!
    -میخوای بهش دست بزن بهت بگم خاصه یا نه.
    تقریبا رفتم بهش دست بزنم که حریر مانعم شد.
    - امیرکسرا شهرزاد بسه توروخدا -__- دست نزن امیرکسرا، معلوم نیست از کجا سر در بیاری.
    بعد دیتشو زیر شالش برد و کلیپسشو در آورد، جلوی چشمم گرفت تا خوب ببینمش و بعد اونو به سمت دیوار پرت کرد.
    و بعد علی رغم توقعم، کلیپس در دیوار فرو رفته بود و دیگر خبری ازش نبود.
    من خیلی خوشم اومده بود... واقعا شنیدن کی بود مانند دیدن!
    اما یک چیزی هم دیده بودم چیزی که ظاهرا از چشم حریر شهرزاد و تمام کسانی که از دیوار استفاده کرده بودند دور مانده بود.
    اما من آن را دیده بودم! نوری سفید و بسیار باریک که به سرعت دقیقا در هنگام برخورد کلیپس با سطح دیوار در گوشه ی سمت راست دیوار جایی ک شری ایستاده بود برای یک صدم ثانیه دیده شد.
    - اون نورو دیدین؟
    حریر گفت: کدوم نور؟
    با دستم به جایی که نور ظاهر شده بود اشاره کردم و گفتم اونجارو نگاه کنید تا من یه چیزی پرت کنم به دیوار خوب دقت کنید شاید اشتباه کرده باشم هرچند احتمالش کمه.
    دور و برم رو چک کردم بدنبال یک وسیله تا پرتش کنم... شی مذکور درست درهمان لحظه جلوی چشمم ظاهر شد
    پنی!
    گربه ی خپل کنار پای حریر بود، سریع آن را برداشتم و بی توجه به جیغش به سمت دیوار پرتش کردم!
    ویژوو.
    شهرزاد به نقطهای ک گفته بودم نگاه نکرده بودم درواقع بخاطر جیغ گربه منو نگاه میکرد و همچین قیافه ای داشت
    بعد گفت: بدبخت شدی امیر... پخ پخ
    حریر گفت؛ اره اره من دیدمش! یه چیزی مثه انتقال نور بود! یه نور سفیده باریک که به دیوار منتهی شد از اون سمت میومد.
    من گفتم: درسته، یه چیز دیگه بدین بهم
    شری هم کیش مویش را به من داد. من به آنها گفتم شما جلوتر برین شری تو هم دوم تر جلوتر از حریر وایسا ببینید نور از کجا میاد.
    و دوباره پرتابش کردم.
    شری داد زد: از اینجا... حریر گفت منم دیدمش.
    آنها باز جلوتر رفتند؛
    اینبار ساعت نازنینم و بعد یک کفشم، جورابم به صورت گلوله شده، آن یکی کفشم، آن یکی جورابم، لنگه کفش حریر، آن یکی لنگه، لنگه دمپایی شری، و آن یکی لنگه... و درنهایت جستجوی ما به یک در با کنده کاری های جالب ختم شد، روی در تصویر یک درخت حک شده بود که شاخه هایش در آسمان پخش شده بود و ریشه هایش کره ای که نماد کوچکی از کره ی زمین بود را فرا گرفته بود. قبلا هم این طرح را در کتاب ها دیده بودم، به آن درخت؛ درخت جهان میگفتند. درختی که ریشه هایش تمام دنیا را درنوردیده و شاخه هایش آسمان هارا لمس کرده، درختی که حیات زمین و روشنایی خورد از اوست. و گفته میشد کره ها و سیاره ها روی شاخه های این درخت سوارند برای همین سقوط نمیکنند. البته تمام اینها افسانه بود.
    - حالا پشت این در چیه ینی؟
    - نمیدونم.
    -چجوری بازش کنیم؟
    -نمیدونم.
    قبلا اینجا نیومده بویدن شما ها مگه؟
    -نمیدونم.
    حریر حرفی نمیزد انگار شدیدا دنبال چیزی روی در میگشت.
    شهرزاد گوشواره اش را درآورد و با آن کف دستش را برید و دست خونینش را روی در گذاشت.
    - دقیقا داری چیکار میکنی عزیزم؟
    - درا با خون باز میشدن قبلا! ولی اینجا کار نمیکنه حتما!
    و بعد حریر فریاد زد، پیداش کردم!
    بعد انگشتش را روی یکی از میوه های درخت فشرد و میوه داخل رفت. صدای کلیکی بهوش رسید و بعد دریچه کنار رفت و مارو با اتاقی پر از نور تنها گذاشت.
    اتاقی که حتی فکرش را هم نمیکردیم وجود داشته باشد.
    اتاق روح!
    اتاقی که وارد آن شدیم به اندازه ی سالن تمرینات بزرگ بود! اولین چیزی که جلب توجه میکرد شی بسیار بزرگی بود که در وسط تالار قرار داشت.
    شی شبیه یک سنگ کروی با مشبک هایی روی سطح آن که با زنجرهایی به سقف وصل شده بود و حول آن زنجیر ها به دور خودش میچرخید(مثل حرکت زمین به دور خودش) داخل مشبک های روی سطح کره تاریک بود ولی گاهی با نوری سفید میتپید و بعد این نور از طریق زنجیر به سقف و از سقف به دیوار ها منتقل میشد.
    درون دیوارها نور از مسیر هایی که بسیار شبیه مویرگ بود عبور میکرد و در نهایت از طریق در از سالن خارج میشد.
    منشا زندگی قصر آن لوسر بزرگ بود.
    درست حدود نیم متر زیر گوی بزرگ حوضی قرار داشت که آب از آن پایین میچکید و درون حفره هایی که روی زمین تعبیه شده بود محو میشد!
    زیر حوض مجسمه های حیوانات مختلف به حال خوابیده قرار داشتند به گونه ای که انگار همه ی آنها حوض را روی پشت خود تحمل میکردند.
    هیبت یک شیر، گوزن، اژدها، اسب، گربه و یک شیطان
    گوی و حوض توسط سه ستون بلند احاطه شده بودند. سقف بالای گوی شیشه ای بود و نور بسیار زیادی از درون آن وارد اتاق میشد.
    وقتی از نزدیک دیوارهارا بررسی کردیم مویرگ هارا واضح تر دیدیم که با هرتپش گوی، که مثل یک قلب نور های سفید را به درون مویرگ های دیوار پمپاژ میکردند، مویرگ ها گشاد میشدند.
    عجیب بود که این مویرگ ها تنها درون این اتاق بودند و در سایر نقاط قصر مویرگ ها دیده نمیشدند، شاید داخل دیوار ها تعبیه شده بودند.
    هر سه ی ما با دهان باز منظره هارا بررسی میکردیم و هیچکدام نمیتوانستیم حرفی بزنیم.
    از روی میزی کنار دیواری که تا انتهایش کتابخانه بود، خنجری پیدا کردم و با آن به سمت یکی از دیوار ها رفتم که بهتر بتوانم مویرگ هارو بررسی کنم.
    قطر این رگها به دو تا پنج سانت میرسید پس شاید کلمه ی مویرگ مناسب نبود، بلکه شاهرگ لغت مناسب تری بود.
    خنجر را بالا بردم و بی توجه به فریاد " چیکار داری میکنی" شهرزاد محکم به یکی از شریانها زدم...
    توقع داشتم تیغه شمشیر بشکن یا دست کم شمشیر روی دیوار متوقف شود و تنها خراشی برجای بگذارد، اما در عوض خنجر تا دسته درون دیوار فرو رفت...
    دیوار اینجا نه از بتون بود نه از گچ... از گوشت بود.
    خنجر را سریع بیرون کشیدم، از شریان بریده شده شیره ی سفید رنگی به آرامی چکیده میشد که روی زمین مثل آب بی رنگ میشد.
    بعد از گذشت چند ثانیه شیره ی دور زخم دیوار خشک شد و دیوار خیلی زود مثل روز اولش شد.
    شری سوتی زد
    - تاحالا همچین چیزی ندیده بودم! از بقیه جاها زودتر ترمیم میشه.
    من گفتم: شاید چون اون گوی قلبه قصره و اینجا بهش از بقیه جاهای قصر نزدیک تره...هرچی هست بخاطر اون سنگ بزرگ و نوره درونشه.
    حریر فریادی زد و بعد به سمتی دوید:
    - بچه ها یه کتیبه اینجاست!.
    من و شری بعد از اینکه بهم نگاه کردیم، فورا به سمت کتیبه دویدیم.
    حریر شروع به خواندن کرد:
    نوشته سنگ روح . . . اه این تیکه اش پاک شده . . .
    -بقیشو بخون خو
    - امممم میگه که.... و بعد او یکی از ریشه های درخت جهان را برید و آن را بشکل گویی بزرگ تراشید. تا برای همیشه محافظی بر . . . این تیکشم پاک شده لعنتی
    -همین؟
    -نه یه چیزای دیگم نوشته . . . مراقب از آن لازمه ی ادامه ی حیاتش است.
    - ادامه ی حیات چی؟
    -چیزی ننوشته . . . فقط همین بود.
    هر سه با گیجی به همدیگر نگاه میکردیم.
    بعد من از روی کنجکاوی به سمت سنگی که حال اسمش را میدانستم، سنگ روح، رفتم.
    از بین دو ستون رد شدم و پاهایم را درون آب زیر حوضه گذاشتم. روبه روی سر شیر بودم و چرخش گوی را از نظر میگذراندم. خنجر را بالا گرفتم و اینبار به نرمی نوک چاقو را به یکی از مشبک های سنگ کشیدم.
    خراش بسیار ظریفی روی آن ایجاد شد اما بعد با صدای قارچی دیکار سمت چپ تالار ترکی به اندازه ی آرنج تا مچ دستم ایجاد شد.
    هرچه منتظر ماندیم بهبود پیدا نکرد.
    و بعد من همه چیز را فهمیدم. به سمت شهرزاد و حریر که داشتند ترک را بررسی میکردند چرخیدم و گفتم:
    من میدونم منظورش ادامه ی حیات چی بوده . . . ما باید از اینجا بریم و هیچ کس، ابدا هیچ کس بجز ما نباید از اینجا چیزی بدونه... باید قسم بخورید که به هیچکس نمیگید . . .
    هر دوی اونها که به حقیقتی که منهم فهمیده بودم، پی برده بودند، سوگند یاد کردند.
    دقایقی بعد ما در را مجددا بسته بودیم و درون سالن بودیم و جیغ دادهای لیلا بر سر کیارش را نظاره میکردیم:
    کیارش یکبار دیگه میپرسم ازت! پنی کجاسسسسسسست
    واژه ی آخر را تقریبا طوری با جیغ ادا کرد که حاضرم شرط ببندم اگر ترکی روی شیشه های قصر می افتاد حتی قلب قصر هم نمیتوانست ترمیمش کند!
    ویرایش توسط Leyla : 2016/03/12 در ساعت 00:05
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  7. #16
    تاریخ عضویت
    2015/01/22
    محل سکونت
    خوزستان
    نوشته‌ها
    192
    امتیاز
    11,239
    شهرت
    0
    647
    نویسنده
    راوی : محمد Dark Sider
    زمان : ظهر روز شانزدهم
    افراد : من،کیارش،لیلا،حانیه،پنی

    هيچ وقت حرف بقيه در باره ي مردن رو باور نکنيد. هيچ مرگ در آرامش و بدون دردي و همه چي آرومه من چقد خوشحالم وجود نداره .
    و نه حتي اون نور هاي سفيد و زيبا رويان بهشتي که با لبخندشون تو رو دعوت ميکنن. و نه حتي گذر خاطرات در پيش روي چشمتون. نه
    چيزي که من حسش کردم به مراتب وحشتناک تر و دردناک تر بود. وقتي که درمانگر با ناشي گري سعي داشت يک گلوله رو از تو دست متلاشي شدم دربياره در حالي که بهوش هستم. وقتي که يک ميله ي شش فوتي در پايم فرو رفته و کمک درمانگر سعي داشت اون رو با کمک گربه ي شيطانيش که ميله رو مي کشيد دربياره اينجاست که جهنم رو احساس مي کنيد و بدتر از اون وقتي که همه فکر ميکنن تو ديگه مردي و ملافه رو روت ميکشن و با ناراحتي و قيافه اي شکست خورده از اتاق ميرن بيرون و باز هم بد تر از اون وقتي يک کچل با نيشخندي شيطاني وارد اتاق بشه و ملافه رو از رو صورتتون برداره و سعي کنه تا حدي گند هايي که به سر و وضعم اورده رو درست کنه که شامل زور زدن براي بر گردوندن دماغ کج شدم به حالت اولش باشه... من قطعا به بي رحمي فرشته ي مرگ ايمان آوردم ولي بدبختي اينجاست که من زندم. نمردم. و اين کچل هنوز بيخيال دماغ من نشده
    احساس مي کنم به حد کافي انرژي دارم که زبانم رو در دهانم بچرخونم و يک فحشي به اين کچل فوضول بدم ولي در کمال بدبختي چيزي که اتفاق مي افته اين نيست. چشم هايم باز ميشه و کلماتي مزخرف بر دهانم جاري ميشه.
    - بي خود زور نزن اين دماغ رو يه هفته کامل هم زور بزني درست نميشه
    سپس دستم رو به زحمت تا دماغم رساندم و با صدايي دهشتناک خورد شدن دوباره ي استخوان را احساس کردم و دماغ به حالت اولش برگشته بود. نگاهي به پسر کچل رو به رويم انداختم. مردک دست در دهان گذاشته بود گويي که به تماشاي يکي از عجايب خداي تعالي نشسته بود. سپس گويا زبانش بالاخره در دهانش چرخيده باشد با پر رويي تمام گفت
    -هنوز زنده اي؟!!
    چشم غره اي به او رفتم و گفتم : ببند نیشتو. به جا این کارا کمک کن قبل از اینکه سقف رو سرم خراب شه بلند شم.
    در کمال شگفتی کچل که از قضا بعدا فهمیدم اسمش کیارشه کمک کرد تا بشینم. نگاهی با حسرت به جین سیاهم انداختم. کچل چپ چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: نگو که میخوای اون پاره پاره رو بپوشی؟!
    نگاهی خشمگین به پسر غریبه کردم. ولی باز هم کم نیاورد و گفت : بیخیال! اگه فکر کردی من اونو میدم بهت کور خوندی.
    سپس از اتاق بیرون رفت و دقایقی بعد با یک دست لباس تیره برگشت. تمام چیزی که اون موقع بهش احتیاج داشتم. به سرعت تیشرت آّی رنگ رو پوشیدم و جین سیاه رو با دکمه های باز روش رها کردم. این جور سبک پوشیدن همیشه مورد علاقم بوده. یک جور هایی حس خفگی رو کم می کرد و بیشتر احساس آزادی می کردم. نگهای به دست های داغونم کردم. خیلی ضایع بود. دستکش های سیاه نایجل روی میز خودنمایی می کرد. اون رفته بود، مطمئن بودم. به سرعت دستکش ها رو پوشیدم و به پسر غریبه نگاهی کردم. که همچنان هاج و واج به من خیره شده بود.
    - تو تا دو ساعت پیش مرده بودی الان چطوری سرپا شدی؟!
    بیخیال! جدا حوصلشو نداشتم توضیح بدم که یه سایه ی جهنمی دورم رو گرفته و مثل یک ویروس در انجام همه ی امور طبیعت اختلال ایجاد میکنه. پس دقیقا حقیقت رو گفتم : نمیدونم.
    سپس از کنارش رد شدم. خیلی خوب بود. من خونه بودم . زنده و از همه مهم تر فارغ از نگرانی های بیهوده ی خارج از خانه.
    راهم را به سوی اتاق قدیمی ام طی کردم. ناگهان در برابر یک اینه توقف کردم. خیلی ضایع بود که با یک سر و وضع جهنمی وارد تالار های قصر بشم.
    همون قیافه ی تکراری و مزخرف. موهای سیاه و لخت به هم ریخته ای که به طرز آزار دهنده ای دوباره روی چشم هامو گرفته بود. هیچ چیزی تغییر نکرده بود..نه چشم ها... مسخره بود ولی اون ها تاریک شده بودن. چشم های قهوه ای روشنم حالا سیاه و تیره بودند. و بد تر از اون اگه دقت می کردم هاله ی تیره ای دورم رو گرفته بود. و چیزی که بیشتر همه خودنمایی می کرد سبز شدن تارهای تیره ای پشت لب هایم بود. ته ریشی که همیشه آرزوشو داشتم حالا به طرز بدی برام بیگانه بود. من با این چهره ای بیگانه بودم. این تغییرات فراتر از حد تصوراتم بود. به کنار آینه نگاهی کردم و با مشاهده ی یک مچ بند سیاه رنگ لبخندی زدم. مچ بند را از دیورا کندم و موهای تیره ام را که از پشت بلند شده بودند با گره ای بستم. هیچ اثری از دم اسبی و .. نبود. فقط موها کوتاه تر به نظر می رسیند. خوبه. قیافم مثل یک سطل جهنمی بود.
    راهم را به سوی اتاق باز کردم. در حالی که از راهرو ها رد میشدم متوجه چهره ی شگفت زده ی افراد و گاها مشکوکنانه ی برخی که تا به حال مرا ندیده بودند شدم. برام مهم نبود. کسی که اونها فکر میکردن مرده زندس. من زندم و اینجا در خانه هستم.
    حاصل آخرین درگیری قلب و مغز من،
    یه اشتباه خوب بود.
  8. #17
    تاریخ عضویت
    2013/08/24
    نوشته‌ها
    462
    امتیاز
    12,747
    شهرت
    8
    1,806
    نویسنده
    شب 13 و کل روز 14
    افراد داخل داستان: عماد، وحید، کیارش، حانیه، خودم
    احساس رهایی می‌کردم. انگار تمام بندهایی که مرا به جسمم وصل می‌کردند را بریده بودند و در فضایی لایتناهی پرتم کرده بودند. هیچ چیزی در اینجا وجود نداشت نه نوری، نه جسمی، نه هوایی، هیچ چیزی... فقط آگاهی من در این مکان حضور داشت.
    در آرامش اطرافم غرق شدم و از اینکه دیگر خبری از نورهای رنگارنگ و شکل‌های عجیب و غریبی که در زمان بیداری حتی وقتی چشمانم را می‌بندم جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند نیست، لذت می‌برم تا اینکه چیزی آرامشم را به هم زد. انگار به جهتی کشیده شدم. ترس در وجودم ریشه دواند. چطورممکن است...؟! تا الان هیچ‌وقت این اتفاق برایم نیفتاده بود؛ هیچ چیزی نمی‌توانست آرامشم را در این نقطه‌ی عمیق از ذهنم به هم بزند... چه خبر شده بود؟! تصاویری از جلویم عبور کردند. تصاویری از خودم در سنین مختلف؛ ابتدا عکسی از نوزادی با چشمان درشت آبی که در آغوش مادرش جا خوش کرده بود و با دقت به نقطه‌ای خیره شده بود از جلویم عبور کرد؛ سپس تصویر تغییر کرد و کودک خردسالی را دیدم با همان چشم‌ها، درحالی بر روی پشت بام یک ویلای کنار دریاچه ایستاده بود به دوردست‌ها خیره شده بود؛ این تصویر هم گذشت و اینبار کودک را دیدم که کمی بزرگتر شده بود و موهای مجعد خرمایی‌اش بلند شده بودند. او پشت بوته‌ای قایم شده بود و بادقت چهار سفیدپوش را زیر نظر داشت. باز هم تصویر گذشت و من اینبار کودک را دیدم که در ابتدای دوره بلوغ بود و صورتش پر از جوش شده بود، اما هنوز هم مانند گذشته چشمان آبی سیرش را باکنجکاوی به اطراف می‌گرداند و کنار پیرمردی چروکیده، درمیان برف‌ها راه میرفت. تصویر دیگری پس از این تصویر آمد که دوباره همان کودک را نشان می‌داد که اینبار تغییر چندانی با قبل نکرده بود اما عضلات فک منقبض شده و حالت صورتش نشان از عزم راسخ او در مسیری که می‌خواست در آن قدم بگذارد داشت و اینبار هم پیرمرد چروکیده در تصویر بود که دست کودک را گرفته بود، رو به رویش نشسته بود و در چشمان تابناکش خیره شده بود و با جدیت با او سخن می‌گفت. این تصویر هم مانند برق گذشت و جایش را به تصویر دو جوان داد که یکی از آنان که همان چشمان آبی را داشت، با لبخندی دستش را در کیسه‌ای که دیگری به او تعارف کرده بود می‌کرد و از بالای پشت بام به پایین خیره شده بود و به دنبال چیزی می‌گشت. عمر این لحظه هم به پایان رسید و تصویر گذشت. تصویر بعد من را با همان سر و وضعی که موقع به خواب رفتن داشتم نشان میداد که به بیرون از تصویر و به من خیره شده بود. اینبار تصویر عبور نکرد و باقی ماند و جوان همینطور به من خیره شده بود. سپس جوان دستش را از تصویر بیرون آورد و جایی را که باید دست من قرار می‌داشت را گرفت، درصورتی که در اینجا من نباید جسمی داشته باشم اما همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد و بعد من جانشین خودم درون تصویر شدم. دستانم را بلند کردم و با تعجب به آن‌ها خیره شدم. چه شده بود؟ آیا من بیدار شده بودم؟ یا این یکی از خواب‌هایی بود که من تاقبل از زمانی که یاد بگیرم خواب‌هایم را کنترل کنم و به جای دیدن آن‌ها فقط در گوشه‌ی ساکت و تاریکی از ذهنم، خودم را دفن کنم؛ می‌دیدم؟! هرچه که بود عجیب بود. چشمانم را از روی دستانم برداشتم و به محیطی که در آن بودم نگاه کردم. من در قسمتی از قصر بودم که تا به امروز ندیده بودم و فقط از روی معماری و حالت دیوارها و درها تشخیص دادم که در قصر هستم. باز هم کششی حس کردم. باید به نقطه‌ای می‌رفتم. پا‌هایم خودکار شروع به حمل من به آن نقطه کردند. بی هیچ اختیاری در راهروهای خالی قصر پیش می‌رفتم تا اینکه بلاخره متوقف شدم و به سمت دیوار سمت راستم چرخیدم و وارد آن شدم. پشت دیوار یک اتاق مدور کوچک بود که با نور کریستال‌هایی که از سقف بیرون زده بودند روشن شده بود و در مرکز آن یک موجود سایه‌ای ایستاده بود. سایه‌ای که به‌نظر می‌رسید کاملا سه بعدی است؛ من هم دقیقا به سمت آن می‌رفتم و نمیتوانستم مانع پاهایم شوم چون اگر میتوانستم قطعاً از این مکان جهنمی و آن موجود فرار می‌کردم. وقتی به چند قدمی موجود رسیدم توقف کردم. صدایی در ذهنم پیچید: «ذهن تو به طور غیر معمولی قدرتمنده. نفوذ به خواب‌های تو تقریباً غیرممکن بود و من رو خیلی به‌سختی انداخت؛ اما بلاخره تونستم با تو ارتباط برقرار کنم.» اول امتحانی دهانم را باز و بسته کردم که ببینم آیا اختیار آن در دست خودم هست یا خیر؛ بعد از اطمینان پیداکردن از آن جواب دادم: «شما کی هستید؟ اینجا چه خبره؟»
    - من یک زمانی کسی بودم اما الان فقط یک سایه هستم، یک شبح که باید وظیفه‌ای که سال‌هاست منتظر انجامش بوده رو انجام بده و فقط اون‌وقت می‌تونه به ارامش برسه.
    - خب اون وظیفه چیه؟
    - پیداکردن تو.
    - من؟! مگه من کی هستم؟
    - همون کسی هستی که باید باشی. سال‌ها پیش به من وظیفه داده شد که منتظر کسی باشم که در اون تصاویری که به تو نشون دادم هست و من بعد از مدت‌ها انتظار تو رو پیدا کردم.
    - من خیلی وقته تو قصر هستم. چرا قبل از این منو پیدا نکردید؟
    - در ضمن من نمی‌توانستم به ذهن تو نزذیک بشم چون تو محافظت می‌شدی، اونم به شکلی که من توانایی ارتباط برقرار کردن با تو از پشت اون حفاظ‌ها رو نداشتم.
    - خب توسط کی؟
    - نمی‌دونم؛ اما الان اون حفاظ‌ها کمرنگ شدن و من تونستم با تو ارتباط برقرار کنم. چیزی که به من سپرده شده تا به تو بگم اینه که سپر اولین دستورالعمل توست. اون رو دنبال کن.
    سپس شبح سکوت کرد و کم‌رنگ و کم‌رنگتر شد تا وقتی که اثری از آن باقی نماند. همان‌موقع صدای موسیقی‌ای بلند شد که دیوارهای قصر را می‌لرزاند و باعث می‌شد تکه‌هایی از کریستال‌های سقف بر روی زمین بیفتند. به طور غیر منتظره‌ای زیر پایم خالی شد و من در گودال عمیق و تاریکی پرت شدم؛ همینطور که پایین و پایین‌تر می‌رفتم فریاد می‌کشیدم...
    از خواب پریدم و با اطراف نگاه کردم. صدای زنگ صبحگاهی تلفن همراهم بود که بیدارم کرده بود. پس ان را خاموش کردم، با بدنی لرزان بلند شدم و به سمت حمام رفتم تا دوشی بگیرم و اندکی آرام بشوم.
    بعد از یک دوش آب گرم بیرون امدم و به سمت عماد رفتم که دست‌هایش را پشت سرش گذاشته بود و از روی تختش به من نگاه می‌کرد.
    به سمتش رفتم و صبح بخیری به او گفتم و سپس چشمم به ساعت روی پاتختی افتاد.
    - چرا نرفتی صبحونه بخوری؟ فقط نیم‌ساعت دیگه وقت مونده‌ها...
    - منتظر تو بودم. یک ساعت تو حموم بودی... خوابت برده بود؟
    - نه یه مقدار تو فکر بودم و زمان از دستم در رفت.
    - تو فکر چی؟ خبریه؟
    - نه فقط یه خوابی دیشب دیدم که فکرمو مشغول کرد.
    - توکه می‌گفتی خیلی وقته که خواب نمی‌بینی.
    گفتم: «یه مقدار اوضاع پیچیده بود، تو راه که می‌ریم سمت غذاخوری برات تعریف می‌کنم.» و از روی تخت بلند شدیم و لباس‌های مرتب‌مان را از کمد بیرون اوردیم و پوشیدیم و درآخر وسایل ضروری که همیشه در قصر حمل می‌کردیم را هم برداشتیم و به سمت غذاخوری رفتیم. در راه سیر تا پیاز خواب را برای او تعریف کردم.
    تا ظهر مشغول بحث و گفت و گو درباره خوابم با عماد بودم تا اینکه اخر به این نتیجه رسیدیم که بهترین کار ممکن این است که سری به کتابخوانه بزنیم و سعی کنیم از نماد‌های باستانی روی سپرم سر در بیاوریم پس بعد از خوردن هول هولکی نهار به کتابخانه رفتیم و شروع به گشت و گذار میان قفسه‌های کتاب کردیم تا شاید بتوانیم یک لغت‌نامه یا هرچیزی که بتواند به ترجمه نماد‌ها کمک کند پیدا کنیم. همینطور که میان قفسه‌های کتاب قدم می‌زدم و کتاب‌هایی که ممکن بود به دردم بخورد را برمی‌داشتم چشمم به کتابی در بالاترین طبقه‌ی قفسه افتاد که عنوانش داستان پیدایش بود. با توجه به خاکی که رویش نشسته بود به نظر می‌رسید مدت مدیدی کسی به خود زحمت نداده تا نگاهی به محتوای درونش بیاندازد. به دست‌های پر از کتابم نگاه کردم و با خودم گفتم: «اول باید اینا رو بزارم پیش بقیه، تا بتونم بیارمش.» همان موقع سر و کله‌ی عماد پیدا شد. وقتی به چند قدمی من رسید گفت: «چیز به درد بخوری پیدا کردی؟»
    - اِی! یه چندتایی.
    سپس با سر به کتابی که چند لحظه پیش عنوانش را خوانده بودم اشاره کردم و گفتم: «ببین می‌تونی اونو برام بیاری؟» لبخندی گوشه لبش نشست و گفت: «معلومه که می‌تونم.» سپس دستانش را به هم مالید و لبخندش گسترش یافت. به او گفتم: «ببین عماد تو که دستت نمی‌رسه چطوره... .» حرفم را قطع کرد و گفت: «ببین داداش، خودم بلدم چجوری از اون بالا بیارمش.» پس سکوت کردم و تماشا کردم که عماد چه کاری می‌خواهد انجام دهد. همین‌طور که آن لبخند شیطنت‌وار روی لبانش بود چشمانش را بست و تمرکز کرد. ناگهان سه عماد دیگر از هیچ‌کجا ظاهر شدند. عماد تعظیمی کرد و گفت: «حالا ببین چیکار می‌کنم.» همان موقع بود که سه عماد دیگر از سر و کول عماد اصلی بالا رفتند و هرکدام بر روی شانه‌ی دیگری ایستاد و اخرین ان‌ها نیز روی شانه‌های عماد ایستاد. نردبان عمادی تلو تلو خوران به سمت قفسه مورد نظر رفت و بالاترین عماد کتاب را برداشت. همان لحظه حانیه را دیدم که از انتهای راهرو پیدا شد و چشمش به نردبان عمادی افتاد بعد به من نگاه کرد و انگشتش را روی لبانش قرار داد و به من علامت داد که ساکت باشم. من هم نگاهم را از او گرفتم و به بالاترین عماد نگاه کردم. عماد همین‌طور از آن بالا ژست کسانی که عقل کل هستند را گرفته بود به من گفت: «حالا بگو اون پایین چی می‌خواستی بگی؟» حانیه که پاورچین پاورچین از پشت سر عمادها نزدیک شده بود همینکه بالاترین عماد این حرف را زد با پاشته پا پشت زانوی عماد اصلی زد و نردبان عمادی از هم پاشید. هر سه کپی عماد پس از برخورد با زمین غیب شدند و فقط عماد اصلی باقی ماند که با صورت به زمین افتاد. همین‌طور که سرم را تکان می‌دادم گفتم: «می‌خواستم بگم نردبونی که اون‌جا بود رو ورداری و بزاری اینجا... .» و با سرم به نردبانی که تنها چند قدم ان‌طرفتر بود اشاره کردم. سپس همراه حانیه از خنده روده بر شدم. از شدت خنده اشک در چشمانم جمع شده بود که عماد برخواست کتاب را که اندکی ان‌طرف‌تر افتاده بود را برداشت روی انبوه کتاب‌های روی دستم گذاشت و گفت: «خیلی نامردی رضا!»
    - به من چه! حانیه گفت هچی نگم.
    عماد به حانیه نگاهی انداخت و حانیه نیز شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «تلافی شوخی مسخرت بود، تازه شانس اوردی کفش اسپرت پام بود.» بعد به کتاب‌های روی دستم نگاه کرد و گفت: «چه خبره؟ دنبال چیزی می‌گردید؟» گفتم: «دنبال یه چیزی می‌گردیم که بشه باهاش یه چیزی رو ترجمه کنیم.» نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و گفت: «الان با این طرز گفتنت به نظر خودت من می‌تونم کمکی بهتون بکنم؟» جواب دادم: «یه متنی به زبون این...» و چرخیدم تا بتواند سپرم که برای راحتی پشتم گذاشته بودمش را نشان اودهم.
    - حالا شد یه چیزی؛ بزار ببینم من این زبونو تو اون کتابخونه‌ای که جدیدا پیدا کردیم دیدم.
    - همون کتابخونه‌ای که دیشب گفتن؟
    - اره همون... .
    - اوکی! اول به این چیزایی که فعلا جمع کردیم یه نگاهی می‌ندازیم بعد می‌ریم اونجا. تشکر بابت پیشنهادت.
    برایم سری تکان داد و بدون توجهی به عماد که ایستاده بود و با ناراحتی به او نگاه می‌کرد روی پاشنه پایش چرخید و از راهی که امده بود رفت، هنوز چند قدم دور نشده بود که سرش را چرخاند و به عماد گفت: «یکم از رضا یاد بگیر، ببین دیگه از اون شوخیای مسخره‌ای که قبلا می‌کرد انجام نمیده. اصلاح شو!» و راهش را کشید و رفت. عماد انگار که بخواهد خفه‌ام کند برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «ببین یه بلایی... .»
    - یه دیقه ساکت شو عماد.
    - چرا؟
    - چه شوخی کردی با حانیه؟
    - کار خاصی نکردم فقط یه جورایی پریدم جلوش.
    - همین؟!
    - ام؛ اره... ولی این ربطی به اینکه تو...
    - عماد، عماد، عماد... یعنی این‌همه مدت ما با هم هزار نفرو فیلم کردیم، تو هنوز از این روشای بدوی استفاده می‌کنی؟
    - بابا من حال حوصله نیم‌ساعت نقسه کشیدنو نداشتم.
    - که اینم شد نتیجه ش...
    - الان این حرفات باعث میشه که من یادم بره نامردیتو؟!
    قدم زنان از او دور شدم و گفتم: «بزار دستامو خالی کنم تا بهت بگم.» و به سمت جایی که من و عماد بقیه کتاب ها را گذاشته بودیم رفتم و وقتی به میزی از جنس چوب گردو که دو صندلی از همان جنس در دو طرفش قرار داشت که نشیمنگاه و تکیه‌گاهشان با پارچه‌های مخملی فیروزه‌ای رنگ پوشانده شده بود رسیدم کتاب‌ها را کنار سایر همنوعانشان گذاشتم و برگشتم تا با عمادی که اخم کرده و دستانش را در هم گره کرده بود، رو به رو شوم و سپس به او گفتم: «بیا بریم یه شوخی با حانیه بکنیم که شاید یادت بیاد چجوری شوخی کنی.»
    اول حانیه را پیدا کردیم که همان جایی که معمولا بود روی مبل راحتی‌ای نشسته بود و رمان مورد علاقه‌اش را می‌خواند. سپس کسی را با قیافه‌ای مرموز دیدم که خیلی خوب نمی‌شناختمش ولی یکی دو بار شنیده بودم که به او وحید می‌گویند. او درحالی که یک لیوان قهوه در دست و یک دفتر شعر زیر بغلش بود به آن سمت می‌آمد. یک محاسبه‌ی سر انگشتی کردم و دیدم موقعیت او برای کاری که قصد انجامش را داریم عالی است، پس به عماد که با فاصله از نرده‌های نیم طبقه‌ی دوم کتابخانه کنارم ایستاده بود و مانند من پایین را نگام می‌کرد. گفتم: «ببین چی داریم! اونجا... یه شخص محترم به این خوشتیپی و لباسای تمیز و اتو کشیده همراه یه لیوان قهوه که این‌طوری که من می‌بینم حسابی هم غلیظه و پاک کردنش از روی لباس سفید مثل همونی‌که اون خانم محترم تنشونه واقعا مشکله.» و با اشاره به حانیه که غرق مطالعه بود نیشخندی زدم. عماد با آرنج به شانه‌ام زد و گفت اون کچله رو نگاه کن و با دستش به پسر کچل ریزنقشی اشاره کرد که کتابی را جلوی صورتش گرفته بود و با خودش حرف می‌زد، وقتی لبخوانی کردم دیدم که دارد خودش و گربه‌ها و زمین و زمان را نفرین می‌کند. به عماد گفتم: «بعله اونجا هم یک فرد محترم داریم که مثل اینکه واقعا ناراحته و یه شوخی خوب می‌تونه به روحیه اون کمک کنه. به نظرت چند درصد امکانش وجود داره که اون یه برخورد کوچیک با دوست قهوه به دستمون داشته باشه؟» قیافه متفکری به خود گرفت و گفت: «خیلی کم.»
    - و اگر ما یه کمک کوچولو کنیم چی؟
    - صد درصد.
    انوقت مشت هایمان را به هم زدیم و وارد عمل شدیم.
    وقتی جیغ بنفش حانیه بلند شد من و عماد پشت میزمان نشسته بودیم و مثلا کتاب‌های مقابلمان را مطالعه می‌کردیم. عماد چشمانش را باز کرد و گفت: «حیف شد ندیدیش دیدنی بود پسر...» و شکمش را گرفت و از خنده با صورت در کتاب مقابلش فرو رفت. گفتم: «نگران من نباش فیلمش رو گوشیم ضبط کرده فقط باید برم و گوشیمو بردارم.» و از سرجایم بلند شدم تا بروم و گوشیم را از جایی که گذاشته بودم بردارم. تا وقتی برگشتم دو سه دفعه فیلم اتفاقی که افتاده بود را دیدم. پسر کچل که انگار از چیزی فرار می‌کرد از کنار وحید رد می‌شد و وحید هم از کنار حانیه رد میشد در همین موقع یک پا از هیچ کجا جلوی پاهای کچل ظاهر شد و کله کچل او هم دقیقه به لیوان دست وحید خورد و محتوای لیوان هم توی صورت حانیه خالی شد. همه این اتفاقات در چند ثانیه رخ داد و هیچکس هم نفهمید که ما در این اتفاق نقشی داریم؛ تمام.
    وقتی روی صندلیم نشستم عماد هنوز شکمش را گرفته بود. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «از خنده پوکیدم. میشه نشونم بدی که یه بار دیگه هم ببینم چیشد؟»
    - بیخیال شو؛ الانم خیلی از وقتمونو هدر دادیم پای این چیزا، ما مثلا اومده بودیم که اینو ترجمه کنیم.
    و سپرم را از پشتم در اوردم و روی میز انداختم.
    کار خواندن کتاب‌ها و جست و جو در ان‌ها به دنبال معنی نمادهای باستانی هیچ نتیجه‌ای در بر نداشت و فقط تا نیمه شب وقت‌ما را گرفت. وقتی که کتاب‌ها تمام شدند هم به اتاقمان برگشتیم اندکی تنقلات از یخچال اتاقمان که پر از چیپس و پفک و ماست‌موسیر و بستنی و هرچیزی که فکرش را بکنید بود برداشتیم تا قار و قور شکممان که به دلیل نخوردن شام سرزنشمان می‌کردند را ساکت کنیم. بعد خوابیدیم و من هم مانند گذشته هیچ خوابی ندیدم.

    ویرایش توسط AVENJER : 2016/03/11 در ساعت 23:48
    چهار چیز بر صاحبان خرد از امت من لازم است :شنیدن دانش, حفظ آن, انتشار آن, و به کار بستن آن.
    حضرت محمد (ص)



    بر روی زمین چیزی بزرگتر از انسان نیست و در انسان چیزی بزرگتر از فکر او.
    همیلتون

    من تنها یک چیز می‌دانم و آن اینکه هیچ نمی‌دانم.
    سقراط

  9. #18
    تاریخ عضویت
    2013/08/23
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    495
    امتیاز
    97,773
    شهرت
    8
    3,651
    مدیر تایپ و اسکن
    راوی: لیلا
    غروب چهاردهم
    مکان: قصر
    حضار نگون بخت: لیلا، پنی بینوا، سجاد، شاعر، زهرا، کسرا
    موضوع: ادامه جلسه
    پیش توضیح: میکشمش

    پنی خرخر میکنه. بین گوشاشو نوازش میکنم و ادامه میدم: «یه ساعت میخوای بری یذره غر بزنی و زهرا رو بیاری دیگه... انبار قهوه میخوای چی کار؟ سر صبح سه تا قوری خالی کردی. مرزو سکته کرد مرد و هنوز داشتی کیک میخوردی...»
    سجاد دستکشاشو محکم میکنه و میگه: «خسیس نباش دیگه... یه لیوان!»
    زیر لب میگم: «ارواحِ...»
    سرمو تکون میدم.
    _ به شاعر بگو نقشه ها بالای کابینته. حواسش باشه به صندوق چوبی کنار پنجره اتاقم دست نزنه... اصن نگاهشم نکنه. واسه روز مباداست. واسه خودشم خطرناکه. این آذوقه ها رو همین امشب جیره بندی کنین. یکی از دهکده پیداش شده دم به دیقه درمورد درآمدمون سوال پیچمون میکنه. دروغ بچه پولدارای تارک دنیا کم کم داره تکراری میشه... کمتر تو چشم باشیم بهتره. به زهرا بگو وسیله کم بیاره. موقتی اینجاست. سه تا تیردون برنداره بیاره اینجا... شکار گورخر که نمیخوایم بریم...
    _ خیله خوب باشـــه. تو از کی اینقدر حرف میزنی!
    _ باز نری تو شهر...
    _ لیلا! ای بابا! اونقدر خنگ نیستم دیگه! با این همه اسباب وسط شهر پرتال باز کنم؟ از صبح تا حالا صبر کردیم که هوا تاریک بشه بعد...
    _ باشه باشه...
    صدای تپ بلندی به پا میشه و به طرف سرزو برمیگردیم. یه متر بالای زمین معلقه و به زبون جنی به هر چی گونی سنگینه فحش میده. بعد از اینکه فحشاش تموم میشه برمیگرده سر کارش.
    تازه یادم میفته که بپرسم: «چجوری میخواین ببریشون حالا؟ میخواین هی کولشون کنین و برین و برگردین؟»
    کلاهشو سرش میکنه و به پنج گونی پلاستیکی جلوی پاش نگاه میکنه.
    _ نه. این جنا رو هم که نمیشه برد اونور... کسی ببینتشون پدرمون درمیاد. نمیتونستن کلبه رو تو یه جای بسته تری بسازن که اینقدر نگران دیده شدن پرتال نباشیم؟ تازه اونم چوبی... با یه ذره جرقه‌ی پرتال میره هوا. مجبوری گفتم کسرا بیاد یه کمکی برسونه. میتونه تظاهر کنه گونی رو کولشه درحالی که فقط یجوری معلق نگهش میداره.
    پس اینطور... یکبار دیگه گربه بین دستام خرخر میکنه. بهش حسودیم میشه. همیشه خدا همینقدر خجسته و بیخیاله. بجز وقتایی مثل امروز صبح که... خدایا! این تازه واردا چشونه آخه...
    سجاد انگشتانش را باز و بسته میکنه و نگاهی به ساعتش میندازه.
    _ کسرا دیگه باید پیداش بشه.
    جرقه ها کار خودشونو شروع میکنن. چشم های پنی به سرعت باز میشه، و گوش ها و بعد از اون سرش به طرف جرقه های نزدیک به هم که کم کم دارند شکل یه دایره رو به خودشون میگیرند میچرخونه، از بین دستام خیز برمیداره و به دور ترین فاصله ممکن فرار میکنه. دستامو میندازم. سجاد نگاه شرمگینی تحویل نگاه خشمگینم میدهد و سر کارش برمیگرده.
    کمی طول میکشه و بعد فضای سیاه داخل دایره کاملا مشخصه. دست به سینه شکل گرفتن پرتال رو تماشا میکنم و اماده میشم که حرفای آخرو بزنم که متوجه میشوم کسی وارد پرتال شده.
    قلبم برای یک لحظه می ایستد... اگه یکی از مردم دهکده باشه...
    سر و کله زهرا پیدا میشه و جفتمون نفس راحت میکشیم. اخم میکنم و آماده سرزنش زهرا میشم ولی مهلت نمیده: «دوباره... اتفاق افتاد! همین الان!»
    همونجا روی زمین ولو میشه. نفس نفس میزنه... شاعر کجاست؟
    سجاد پرتال رو باز نگه میداره و به طرفش میره.
    _ چی شده؟
    _ شاعر؟
    زهرا نفس عمیقی میکشه و با بیشترین سرعتی که میتونه صحبت میکنه: «فقط زلزله بود. جفتمون نزدیک شکاف بودیم و فهمیدیم. فقط میتونستیم خودمونو به کلبه برسونیم و منتظر شماها بمونیم. قبل از اینکه برسیم جرقه ها پیداشون شد. شاعرم داره میاد.»
    پلک میزنم. دوباره؟
    رو به پرتال میگم: «اون برای چی میاد؟» دستشو میگیرم و بلندش میکنم. کسرا هم پیداش میشه، با دیدن زهرا سرعتشو بیشتر میکنه.
    _ چی شده؟
    سریع تصمیم میگیرم.
    _ با زهرا برو داخل. برات تعریف میکنه. بچه های شورا رو جمع کن. جلسه رو باید زودتر برگذار کنیم.
    به طرف سجاد برمیگردم. شاعر تقریبا از پرتال رد شده. جلوشو میگیرم.
    _ باید یکی بمونه!
    _ چی؟
    _ هر اتفاقی که برای زهرا افتاده یه معاینه کوچیک براش ضروریه. سجاد باید بمونه منم باید تو جلسه باشم...
    _ منم باید اینجا باشم!
    مکث میکنم. پس اینطور...
    میگم: «زهرا خیلی زود برمیگرده.»
    شاعر منو نادیده میگیره و به طرف قصر میدوه. یاد حرف سجاد میفتم، خیر سرت مسئولی. گربه تم واسه خودش ول میچرخه...
    به طرف سجاد و پرتال منتظرش برمیگردم.
    _ چاره ای نیست... اگه اتفاق تازه ای افتاد روی یه برگه بنویس و ببا پرتال بفرست... میدونم انرژی زیادی ازت میگیره ولی چاره ای نیست. خیلی نزدیک شکاف نشو، در حدی که بتونی زیرنظرش بگیری. فردا ساعت نه صبح اینجا باش. نامه رو کجا میفرستی؟
    _ آشپزخونه، پیش گرزو. همیشه خدا یجا نشسته.
    _ بهش میگم هر وقت نامه ای گرفت بلافاصله به دستم برسونه. آذوقه رو بعدا جابجا میکنیم.
    موندم چجوری تو این هیر و ویری خنده ش میگیره.
    _ بهتر! باز چارتا فحش جدید از سرزو یاد میگیریم!
    ***
    صندلی ها جابجا میشن. بازم منتظر حانیه ایم. یه بحث دیگه تو راهه. برخلاف دیروز نمیتونم کوتاه بیام، بقیه ام اینو میدونن.
    سعی میکنم حرفا رو پیشبینی کنم، کاری که شاید برای بقیه هم یه عادت شده و شاید حتی بهتر از من عمل کنن.
    کی موافقت میکنه؟ شاید حانیه بتونه با معالینه زهرا یچیزی به نفع من پیدا کنه... احتمال دخالت دادن سپهر هم هست. اگه بشه با چیزایی که زهرا دیده مجید رو راضی کنم...
    حتی احتمالش هست که صندلیم رو از دست بدم. شاید برای همیشه...
    ویرایش توسط Leyla : 2016/03/12 در ساعت 21:01
    ...though the truth me vary, this ship will carry out body safe to shore

    little talks - the monsters and men
  10. #19
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    نوشته‌ها
    524
    امتیاز
    14,029
    شهرت
    8
    3,225
    مدیریت کل سایت
    از وقتي اتاقم نابود شده بود تبديل شده بودم به شبح قصر. بيشتر شب رو توي قصر پرسه مي زدم. بعد از سالها توي قصر بودن بيشتر جاهاشو مي شناختم و خاطره داشتم. مرور كردنشون هرچند زجراور بود اما بهتر از خوابيدن تو اتاق هاي مختلف بود. توي هر اتاقي كه ميرفتم انگار در و ديوارش مي خواستن بهم فشار بيارن. شايد اتاق هاي مختلف با توجه به توانايي هاي افراد ساخته شده بود و براي همين بود كه همه يك علاقه ي خاصي به اتاقشون داشتن. از قصر بعيد نبود كه حتي اتاقاش هم هوشمند باشن.
    بعد از دو شب كه نصفه شب از در و ديوار اتاقي كه توش بودم اسلحه بيرون ريخت و دست بر قضا اگه به موقع از يك چاقو كه به يه سرش زنگوله اي وصل بود جاخالي نداده بودم الان مرده بودم، تصميم گرفتم شبا رو توي قصر پرسه بزنم.
    درخششي توجهمو جلب كرد. گوشه پله دسته ي طلايي يه خنجر از ديوار بيرون زده بود. روش الماسي بود كه وسطش هاله اي طلايي داشت و اون هاله ي طلايي مدام مي چرخيد و تغيير حالت مي داد.
    نوك قبضه اشو گرفتم. برخلاف هميشه كه بايد يه مدتي با اسلحه ور برم تا ديوار بالاخره رهاش كنه اين دفعه خيلي راحت و سريع بيرون اومد. خنجري شيري رنگ بود با كنده كاريي هايي عجيب.
    ضربان قلبم بالا رفت. ظهور بي سابقه ي اسلحه ها توي اين چند روز به اندازه كافي برام نگران كننده و جاي تعجب بود؛ از همين چند ساعت پيش هم كه ليلا و سجاد با يك گزارش عجيب از كنار شكاف اومده بودن ذهنم بيشتر درگير شده بود. سيستم قصر پيچيده تر از اوني بود كه ماها بتونيم كامل ازش سر دربياريم. شايد اون هم خطريو حس كرده بود و مي خواست ما رو با اسلحه هايي كه طي ساليان سال جمع كرده بود پشتيباني كنه.
    يك آن به شكل احمقانه اي دلم براش سوخت. فكر كن سالهاي سال پذيراي ادماي مختلف باشي و دونه دونه اشون به مرور زمان بميرن و تازه هيچوقت هم حرفاتو و نشانه هاتو درك نكنن. دستم رو گذاشتم روي ديوار: نگران نباش همچيز درست ميشه.
    دستمو كه اومدم بردارم وسيله اي سنگين بهش چسبيده بود. ترسيدم و خواستم دستمو جدا كنم اما انگار وسيله سفت گرفته بود. بعد از ده دقيقه تقلا و زور زدن بالاخره دستم از ديوار جا شد و همراهش يك زره تمام عيار نقره اي بيرون اومد.
    از نفس افتاده روي پله ها نشستم و بهش نگاه كردم. دستام شروع به يخ زدن كرد. اوضاع بدتر از چيزي بود كه فكر مي كردم. تا حالا نشده بود كه يك زره به سمتم جذب شه.
    حالم كه بهتر شد بلند شدم و به طرف كتابخونه رفتم. خوشبختانه هيچكس شب گردي به سرش نزده بود. راهروي سوم قفسه ي سوم طبقه اول. پشت اخرين كتاب يك مكعب خيلي كوچك بود. با فشار دادنش يكي از قفسه هاي چسبيده به ديوار كمي كنار رفت. داخل شدم و قفسه رو سر جاي خودش برگردوندم.
    نوري كه از انتهاي راهروي تاريك مي اومد نشون دهنده ي اين بود كه اعظم هم اون جاست. شمعي روشن كردم و سريع به طرف سالن رفتم.
    اعظم روي يكي از صندلي ها نشسته بود و با يكي از سوسك ها داشت حرف مي زد. احتمالا ريتا بود. سرش را بلند كرد و گفت: دير كردي خواهر! نگران شدم! اولش رفتم تالار اصلي ديدم نيومدي فهميدم منظورت اينجا بوده. كجا بودي؟
    زره رو بالا گرفتم و تكونش دادم.
    اعظم: اين چيه؟
    كمي مي خندم: زرهه ديگه!
    -نه منظورم اينه كه از كجا اورديش؟
    دستش را مي گيرم و به طرف غربي سالن مي كشانم: بيا برات تعريف مي كنم.
    همونطور كه روي آينه ي قدي سالن با خنجر خط مي انداختم براي اعظم ماجرا را تعريف كردم. البته ميانش اعظم نسبت به كارم اعتراض مي كرد اما ادامه دادم. با تمام شدن ماجرا اخرين خطوط را هم كشيدم.
    اعظم: يعني ميخواي بگي اوضاع...
    با صداي باز شدن آينه حرفش ناتمام ماند.
    دالاني نه چندان بزرگ نمايان شد.
    اعظم: فاطمه اين جا كجاست؟
    وارد دالان مي شوم و مي گويم: انباري منه بيا.
    صداي ميويي ميايد. سرم را مي چرخانم و پني را مي بينم. اعظم خم مي شود و گربه توي بغلش مي پرد. مشخص است كه گوشه اي از سالن خوابش برده بوده و با صداي آينه بيدار شده.
    -اعظم بذارش تو سالن انباريم خطرناكه ها!
    -گناه داره فاطمه بس كه پسرا اذيتش مي كنن به اينجا پناه اورده بذار بيارمش خودم مراقبشم.
    هوفي مي كشم و قبول ميكنم.
    چند دقيقه كه در دالان جلو مي رويم فضا بازتر مي شود و بالاخره به انباري مي رسيم.
    دور تا دور انباري را قفسه هايي چوپي پوشانده و اسلحه ها رويش مرتب شده اند و كنار هر يك كاغذي چسباندم كه كاركردش را توضيح مي دهد.
    يك توده اسلحه هم وسط سالن است كه اخيرا پيدا شده اند و هنوز نرسيدم دسته بنديشان كنم. دسته بنديشان كار زمان بر و گاهي خطرناك است. بعضي هايشان قسم خورده اند يا نيروهايي فراتر از يك شمشير عادي دارند. به خاطر همين از كسي هم نمي توانستم كمك بگيرم.
    اعظم سوتي كشيد و پني را زمين گذاشت: عجب جاييه! چرا اينقد مخفيه؟
    -:به هزار و يك دليل! يكيش اينه كه دم دست بچه ها نباشه! اون يكيش اينه كه اگه غافلگير شديم بتونيم بيايم اينجا و از اينجا دوباره حمله كنيم و و و! تازه يه خروجي هم به حياط داره كه اگه يه وقت اسلحه لازم شديم بتونيم سريع منتقلشون كنيم.
    اعظم به طرف توده شمشير ها مي رود و مشغول تماشايشان مي شود. من هم خنجر شيري را روي اسلحه ها مي گذارم و درگير جا دادن زره در يكي از قفسه هاي خالي مي شوم.
    اعظم: اين چيه فاطمه؟
    خنجري كه زنگوله داشت در دستش است. سريع مي گويم: اعظم تكونش...
    قبل از اين كه حرفم تمام شود زنگش به صدا در ميايد. سرم سنگين مي شود و زمين مي افتم.
    ****
    با احساس چيزي خيس روي صورتم چشمانم را يواش يواش باز مي كنم. پني دارد صورتم را ليس مي زند.
    بلند كه مي شوم سراغ اعظم مي رود. قبل از اين كه اعظم بشيند و باز زنگ خنجر به صدا در بيايد مي پرم و خنجر را مي گيرم.
    من: دختر نمي گي يهو يكيمون مي ميريم؟ اين جا پر از چيزاي خطرناكه!
    و شروع مي كنم دور زنگش چسب زدن.
    اعظم چشم هايش را با دست مي مالد و خميازه مي كشد.
    من: اعظم ساعت چنده؟
    خوابالو مي گويد: پنجه تقريبا!
    خنجر را توي قفسه مي گذارم و كنارش مي نويسم: خواب آور.
    وقتي بر مي گردم مي بينم پني دارد خنجر شيري عجيب را ليس مي زند. نفسم را با فشار بيرون مي دهم. عجب چايي شيريني خوردم كه اين دوتا رو با خودم اوردمااا! تا به كشتنمون ندن بيخيال نمي شن.
    خنجر را از جلوي پني برميدارم. در عين عجيب بودنش هيچ چيز خاصي در آن حس نمي كنم. اعظم جلو مي آيد.
    -ميشه ببينمش؟
    كمي با خنجر ور مي روم، نه مثل اين كه واقعا فقط يك خنجر معموليست. خنجر را به اعظم مي دهم.
    به محض گرفتنش چشمانش كدر مي شود و عضلاتش منقبض مي شود. نفس هايش تند مي شود. با استرس تكانش مي دهم: اعظم؟ اعظم؟؟
    تمام تنش مي لرزد.
    كمي صبر مي كنم. معمولا موقع تغيير شكل اين حالت را پيدا مي كند اما بسيار گذرا و خفيف.
    حالش ادامه پيدا مي كند. كم كم رنگ چهره اش دارد عوض مي شود.
    هر تغيير شكلي كه هست برايش بسيار سخت است. با خودم فكر مي كنم: شايد هواي آزاد حالش را بهتر كند.
    روي دست بلندش مي كنم. يك لحظه نفسم مي گيرد. هر جانوري كه دارد به آن تبديل مي شود سنگين وزن است. پني درست جلوي پايم خوابيده. بعدا بر مي گردم و از انباري درش مي آورم. به زور و با بدبختي به طرف دري كه به حياط منتهي مي شود مي روم و بازش مي كنم.
    از چند پله اندكي كه دارد پايين مي روم. حالا موهاي اعظم محو شده اند و پوستش رنگ طلايي به خود گرفته.
    وسط حياط كه مي رسم مي گذارمش روي زمين و عقب تر مي روم. صداي ناله اعظم بلند مي شود.
    با استرس نگاهش مي كنم.
    "اگه نتونه كامل تغيير شكل بده چي؟ اگه بيشتر از توانش بهش فشار بياد؟"
    انفجاري از نور باعث مي شود رويم را بچرخانم. پشت سرش وحشتناك ترين غرش عمرم را مي شنوم.
    با حيرت به طرف اعظم نگاه مي كنم و زير هواي روشن و تاريك صبحگاهي اژدهايي طلايي و عظيم مي بينم.
    دونه دونه پنجره هاي قصر روشن مي شود و سر و صدا از قصر بلند مي شود.
    به طرف اژدهاي طلايي مي روم. مي پرسم: اعظم؟ حالت خوبه؟
    سر تكان مي دهد.
    دروازه ي حيات باز مي شود و كل ساكنين قصر به حياط مي ريزند. همه در حالت نيمه اماده باشند. در دست نگين اتش است و بعضي اسلحه به دست دارند.
    نگاهي به شرق مي كنم و نور خورشيد را مي بينم كه بالا مي آيد. ياد زره مي افتم.
    صدايم را بالا مي برم: نترسيد اعظمه!
    همه نفس راحت مي كشند.
    تك تكشان را نگاه مي كنم و مي گويم: از همين الان كلاس مبارزه برقراره! خيلي وقته توي تمرين كردن همه امون تنبلي كرديم! هركس زودتر بقيه رو شكست داد مي ره صبحونه و حتي اگه شده تا ناهار همين جا مي مونيد تا بتونيد كسيو شكست بدين!
    به قيافه هاي نالانشان نگاه مي كنم. خستگيشان را درك مي كنم اما حس مي كنم پنجره هاي قصر مثل چشم به من خيره شده اند.
    - شنيدين؟ حالا با هم جفت شين! زود بااااشين از صبحونه خبري نيستا!
    و مشغول هدايتشان مي شوم.
    ویرایش توسط Fateme : 2016/03/18 در ساعت 17:36
  11. #20
    تاریخ عضویت
    2012/02/07
    محل سکونت
    بندرعباس
    نوشته‌ها
    1,093
    امتیاز
    16,745
    شهرت
    4
    7,179
    مدیریت کل سایت
    راوی: امیرحسین
    زمان: صبح روز پانزدهم
    مکان: قصر

    حضار: امیرحسین(خودم)، پنی، وحید

    ناگهان چیزی رویم افتاد و از خواب پریدم و به صورت غریزی آن جسم را به شدت با دست از خودم دور کردم.
    صدای جیغی که شنیدم باعث شد از قبل هم وحشت‌زده‌تر شوم. با نگاه ب دیوار اتاق، پنی را دیدم که داشت نفس نفس میزد و کنج دیوار افتاده بود.
    بلند شدم تا ببینم چش شده؛ به محض نزدیک شدنم، به من حمله‌ور شد و چنگ انداخت و ولم نمی‌کرد عقب عقب رفتم و سعی کردم او را از خودم جدا کنم و وقتی بالاخره موفق شدم، از دیدن صحنه رو به رویم رنگم پرید. به سرعت به سمتش دست دراز کردم تا‌ پنی را بگیرم ولی دیر شده بود.
    پنی از پنجره اتاقم بیرون افتاده بود. با عجله به سمت پنجره رفتم و نگاهی انداختم. پنی در حال افتادن در جنگل بود، با قدرتم شاخه‌ی یکی از درخت‌ها را به همراه چندتا از برگ‌هایش بزرگ کردم و به سمت محل فرود احتمالی پنی فرستادم، پنی به موقع افتاد روی برگ‌ها اگر یک لحظه دیر جنبیده بودم کارش تمام بود.
    پنی از روی برگ‌ها بلند شد و به پایین پرید، نفس راحتی کشیدم.
    حالا که خیالم از بابت پنی راحت شده بود، درد پنجول‌هایش را بیاد آوردم.
    - گربه لعنتی
    چقدر می‌سوخت باید سری به حانیه می‌زدم، ولی قبل از آن باید فکری به حال این دیوار ترنسپورت می‌کردم، سری قبلی با همین دیوار ترنسپورت محمدمهدی رویم افتاده بود، من هم ریشه از سقف رویانده بودم و او را گیر انداخته بودم و دهنش هم با ریشه بسته بودم و از سقف آویزانش کرده بودم.
    و به خوابم ادامه داده بودم و بعد از بیدار شدن رفته بودم و فراموشش کرده بودم تا فردای آن روز که وقتی بیدار شدم با محمدمهدی چشم در چشم شدم.
    وقتی از شر ریشه‌ها خلاصش کردم، یک نگاه با تنفر به من انداخت و غش کرد.
    فکری به ذهنم رسید، به قدرتم کانال زدم و تمرکز کردم، از آن‌جایی که پنی و محمدمهدی ظاهر شده بودند ریشه‌هایی مانند تار عنکبوت ظاهر شدند، لبخندی زدم، اگر کسه دیگری ظاهر میشد در آن‌ها بدام می‌افتاد.
    در حالی که بر روی زخم‌ها دست می‌کشیدم با خودم بلند بلند گفتم:
    -آخ چقدر می‌سوزه، گربه‌ی عوضی
    با این اتفاق به کلی ماجرای دیشب را فراموش کرده بودم و همین‌طور خوابم را، باز هم از همان خواب‌ها...
    از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق حانیه رفتم تا کاری با زخم‌ها بکند، در راه وحید را با دماغ شکسته دیدم و زدم زیر خنده
    - عنتر با خودت چیکار کردی؟
    وحید نگاه چپی انداخت و به من گفت:«تو چت شده با دار و درخت کشتی می‌گرفتی یا گل و بوته اوخت کردن؟»
    - نه بابا این گربه بی‌شعور اومده بود اتاقم....
    بعد از رد و بدل کردن ماجراهایمان به اتاق حانیه رسیدیم و بعد از در زدن و کسب اجازه وارد شدیم...
    ویرایش توسط Leyla : 2016/03/13 در ساعت 16:57

صفحه 2 از 5 نخست 1 2 3 4 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 43

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اطلاعیه: افتتاحیه آزمایشی پیشتازان کتاب(پرتال مشترک زندگی پیشتاز و بوک‌پیج)
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2019/03/20, 21:20
  2. مشورت در مورد پیشنهاد به ریک رایردان
    توسط Sadegh Harador در انجمن کتاب‌ها
    پاسخ: 30
    آخرین نوشته: 2014/12/11, 21:03
  3. پیشاپیش به مناسبت روز پزشک...!
    توسط DaReN در انجمن مناسبت‌ها
    پاسخ: 1
    آخرین نوشته: 2013/08/23, 13:21

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •