ورود به حساب ثبت نام جدید فراموشی کلمه عبور
برای ورود به حساب کاربری خود، نام کاربری و کلمه عبورتان را در زیر وارد کرده و روی «ورود به سایت» کلیک کنید.





اگر فرم ثبت نام برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.









اگر فرم بازیابی کلمه عبور برای شما نمایش داده نمی‌شود، اینجا را کلیک کنید.





صفحه 5 از 11 نخست ... 3 4 5 6 7 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 108
  1. #1
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت

    زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»

    سلام دوستان؛
    اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
    خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛



    قوانین:


    ۱- اسپم ممنوع حداقل محتوای پستتون باید ۱۲ خط باشه
    ۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
    ۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
    ۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه
    ۵- به داستان هم کاری نداشته باشید و لطفا فقط شخصیت خودتون رو معرفی کنید
    ۶- قدرتهاشون اکثرا با قدرت های بچه ها دیگه تداخل داشت به همین خاطر گفتیم اول هماهنگ کنید.
    ۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
    ۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
    ۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!
    ۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
    این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
    قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
    قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.


    متن مخفي!


    توصیه‌های نویسنده:
    ۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید
    ۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.
    3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه


    4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!)


    توجهات شما:

    1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه
    2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!

    3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
    4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
    5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
    6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه


    به نام خدا


    چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
    کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.
    تا کولون‌ها آمدند. (colon)
    پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.
    موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!
    به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.
    کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.
    کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.
    و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
    زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
    کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.
    برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.
    زمین را.
    کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
    محلی برای شروع.
    و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)
    دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.
    دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
    ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
    بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
    سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.
    و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
    وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
    انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.
    درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
    روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
    زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
    هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
    تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
    نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
    ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.
    سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
    آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.
    بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
    این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
    نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.
    داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
    او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
    و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.
    و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.
    از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.
    اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
    در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
    از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.
    قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.
    بر این سان داستان پیشتازان،
    آغاز شد!
    ویرایش توسط Hermion : 2016/01/07 در ساعت 10:36
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  2. #41
    تاریخ عضویت
    2013/08/31
    محل سکونت
    تهران
    نوشته‌ها
    423
    امتیاز
    30,869
    شهرت
    0
    1,777
    کاربر انجمن
    -عماد
    - بله مادر؟
    - با غذات بازی نکن!
    - چشم مادر
    - خوبه... حالا گوش بده... من فردا باز هم راهی یه سفر کاریم! پدرتم که میدونی تا اخر ماه اینده به خونه نمیاد. سعی کن بچه ی خوبی باشی...
    - چشم مادر
    - دفعه پیش هم همین رو گفتی ولی مدیر مدرسه امروز حرفای دیگه ای میزد!!
    مادرم در مورد حرف های امروز مدیر در مورد شیطنت های من در یک ماه اخیر کرده بود. کل شیشه های کلاسم رو شکسته بودم. دفعه قبل از آن هم تمام میز های کلاس بقلی را برگردانده بودم؛ ولی کسی هیچ وقت دلیل شیطنت های من رو نمی فهمید.
    -ببخشید مادر. شعی میکنم تکرار نشه.
    - خوبه. تو که میدونی من و پدرت چقدر سرمون شلوغه و نمی تونیم دائم به تو رسیدگی کنیم.
    - بعله مادر مثل همین پریروز که از سفر یک ماهتون برگشتید و سفر کاری 5 ماه ی پدر.
    - درست صحبت کن.
    - ببخشید مادر.
    از روی میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
    مادرم پرسید: کجا میری؟
    جواب دادم: ببخشید مادر اشتها ندارم.
    در اتاق رو روی خودم بستم و قفل کردم. چراغ رو روشن نکردم. حوصله روشنایی نداشتم. روی زمین نشستم و به روبرو خیره شدم. خسته شده بودم از تنها. من تک فرزندم و پدر و مادرم دائما در حال سفرند و من خدمتکار های عمارتمان رو بیشتر از آنها میبینم.
    دوستی هم در مدرسه ندارم. نمیدانم چرا فقط چون پدرم صاحب شرکت اس اچ پراجکته همه من رو به چشم یه جدا افتاده میبینن. هر کسی هم که سعی کرده با من دوست بشه فقط به خاطر پول خانواده ام بوده.
    به تاریکی روبرویم خیره شدم. هیچ دوستی نداشتم. تنها دوست من خودم بود. خود رو روبرویم تصور کردم. بعد از یک دقیقه خیره شدن به تاریکی بالاخره توانستم خودم رو کاملا واضح روبرویم ببینم.هر وقت تنها هستم همین کار رو میکنم. شروع کردم با خودم حرف زدن. از بچگی اینطوری با خودم حرف میزدم.

    • شنیدی مامان چی گفت؟
    • اره.
    • خیلی خودخواهن! هیچ وقت به فکر من نیستن
    • شک دارم بابا اصن از وجود ما خبر داشته باشه!
    • اره.
    • بیخیال! بهش فکر نکن... به این فکر کن که فردا چیکار کنیم حال بده!
    • اره... اون پسره. همون که عینکیه. اون بود که منو لو داد سر قضیه شیشه ها. فک کنم یه کمی نیاز به نصیحت داشته باشه!
    • ایول
    • بزن قدش

    دستم رو بردم جلو و به دست من خیالی کوبیدم. برای یک لحظه حس کردم که دستم چیزی رو لمس کرد. تعجب کردم. وقتی نگاه کردم دیدم دیگه من خیالی رو نمی تونم ببینم. احتمالا تمرکزم رو از دست داده بودم. معمولا بعد یه مدت که حواسم پرت میشه تصویر خودم رو که تصور میکنم غیب میشه.
    بلند شدم و روی تخت رفتم تا بخوابم. فردا روز سختی در پیش بود.
    روز بعد داخل مدرسه کل زنگ اول رو دنبال اون پسر عینکی ای بودم که من رو لو داده بود. می دونستم که یک سال از من کوچیکتره. برای همین توی کلاسای سال های پایین تر پیداش کردم. زنگ های بعد رو هم داشتم به این فکر می کردم که چجوری بهش بفهمونم که تو کار بزرگترا دخالت نکنه!
    همینجوری داشتم تو مدرسه دنبالش میکردم که دیدم رفت سمت دستشویی و عینکش رو کنار پنجره کلاس بقل دستشویی گذاشت.
    یه جرقه ای تو ذهنم زد. از کلاس یک ماژیک برداشتم و روی عینکش شکلک کشیدم و گذاشتم سر جاش
    . وقتی شکلک ها رو جلوی چشمش دید نزدیک بود گریش در بیاد. بچه ی لوسی بود. شانس بد من هم یکی از دوستاش که اون نزدیکی بود، دیده بود که من شکلک ها رو کشیدم.
    طبیعتا زنگ ناهار رو در دفتر ناظم سپری کردم. ناظم گفت: برای چی این کار رو کردی؟ جمله ای کاملا کلیشه ای!
    من هم که دیگر حوصله ی ناظم رو نداشتم داد زدم: برای این که دلم خواست! و فرار کردم.
    داخل کلاس خودمان رفتم. در کلاس را هم بستم که کس متوجهم نشود. ارام سر جایم نشستم و با عصبانیت به فکر رفتم. باز هم تنها بودم. خودم را روبروی خودم تصور کردم.

    • مثل این که نشد زیاد حال کنیم.
    • اره. شانس رو میبینی. رفیقش همراهش بود!
    • ولش کن زیاد مهم نیست.
    • اره. ولی...

    در کلاس باز شد و یکی از همکلاسی هایم وارد شد. پرسید: اهای شما دوتا! زنگ ناهار کسی حق نداره داخل کلاس باشه! برید بیرون!.
    برگشتم تا ببینمش. ناگهان حالت چهره اش عوض شد. از حالت از خودراضی به تعجب و بعد به ترس تغییر کرد.

    • چی میگی...

    یک لحظه مکث کردم. گفت شما دوتا! اما کسی غیر از من داخل کلاس نبود. برگشتم و دیدم که تصورم هنوز روبرویم نشسته. اما این غیر ممکن بود. اون چطوری تصور من رو دیده بود؟

    • چ... چه طور ممکنه! این.. تو... تو دیگه چی هستی!

    این را گفت و فرار کرد. من با تعجب سر جایم نشسته بودم. وقتی دوباره سرم را برگردندم تصورم رفته بود. اما اون پسر چجوری دیده بودش؟ این غیرممکن بود. باز هم به خودم فکر کردم و خودم رو در کنارم تصور کردم. وقتی ظاهر شد، بلند شدم و با هم از در کلاس خارج شدیم. در راهرو دو تا از بچه ها من رو دیدند. اما از تعجبشان فهمیدم که در اصل من ها رو دیدند! هر دو فرار کردند. من هم به دنبالشان دویدم. سرم رو برگرداندم و در کمال تعجب دیدم که تصورم هم که کپی من بود به دنبالمه. جا خوردم و وایسادم. فکری به سرم زد. تصور کردم که کپی من ناپدید می شود. پلک زدم و لحظه ی دیگر انجا نبود.
    به حیاط رفتم. دیدم که ناظم دنبال من است. حوصله اش را نداشتم. فرار کردم و ناظم به دنبالم دوید. در مدرسه باز بود. از در مدرسه بیرون رفتم. ناظم داد زد: صبر کن بچه! اما من توجهی نکردم و به دویدن ادامه دادم. ناظم دنبال من می آمد. از خیابان مدرسه بالا رفتم. سر خیابان دو پلیس ایستاده بودن. ناظم به دنبال من داد زد: بگیرینش! داره فرار میکنه! پلیس ها متوجه من و ناظم شدن و به دنبالم دویدن. قبل از این که به من برسن داخل یک کوچه رفتم. و سپس به یک کوچه دیگر رفتم. همینجور من در میان کوچه ها و میدویدم و ناظم و پلیس ها به دنبال من بودند. به یک دو راهی رسیدم. نمی دانستم چکار کنم. ناگهان فکری به سرم زد. یک کپی از خودم تصور کردم و با کمال تعجب به سرعت به وجود آمد. گفتم: من از این راه میرم. صبر کن تا بهت برسن بعد از اون راه برو! به نشونه فهمیدن سرش رو تکون داد و من شروع کردم به دویدن. صدای پلیس ها رو می شنیدم که سوت میزدن. انگار پاهام به طور خود به خود حرکت می کردن. این مسیری بود که هیچ وقت نرفته بودم.
    همینجور به دویدن ادامه دادم تا به یک بن بست رسیدم. با خودم گفتم : لعنتی! و برگشتم. از یک راه دیگر وارد یک کوچه تنگ شدم. وسط کوچه ایستادم تا نفسی تازه کنم. خیلی دویده بودم.
    سلام کوچولو.
    برگشتم و یه پیرمرد رو دیدم که روی پله های جلوی یک خانه قدیمی و کلنگی نشسته بود.
    گفتم:شما؟
    گفت: کارت خوب بود. یکم پاستیل میخوری؟!

    • من از غریبه ها چیزی نمی خوام!
    • اما مطمئنی که من یه غریبم؟ عماد؟

    با تعجب و با لکنت گفتم: ا...اسم منو از کجا میدونی؟
    پیرمرد خندید و گفت: می فهمی! من محمدحسینم ولی خوب از اونجایی که یکم زیاد عمر کردم میتونی بهم بگی بابابزرگ!
    به قیافه چروکیده و فرتوتش نگاه کردم و گفتم :احیانا فسیل صدات نمی کنن؟

    • چرا... پشت سرم فسیلم میگن! اوه این پاستیل لیموییا عالین!

    تو ذهنم با خودم گفتم: اخه فسیل تو مگه دندونم داری که پاستیل بخوری!
    پیرمرد خندید. من نفهمیدم به من خندید یا واقعا بالاخونه رو فروخته!
    خب پسرم، صحبت بسه فکر کنم الانه که آقای ناظم برسه! بیا داخل
    -دا...خل؟
    پیرمرد در خانه قدیمی را باز کرد و من را به داخل هل داد. چیزی که اونجا دیدم...
    فوق العاده بود.
    ****
    به رضا نگاه کردم. داخل فکر رفته بود. انگار نه انگار که کار مهمی داریم. خواب بود کلا! هرچند نمی تونم سرزنشش کنم. اینجور مواقع خودم هم یاد ورودم به قصر می افتم. بهش سقلمه زدم: چیه؟ تو فکر بودی؟


    • هیچی فقط خاطرات قدیمی.
    • به جای فکر کردن به این چیزا بیا پاستیل بخور، از محمدحسین گرفتم.

    یه پاستیل از توی کیسه برداشت. از این بالا همه جمعیت معلوم بودن. چیزی توجهشو جلب کرد و گفت: خب پاستیل خوری تموم شد بریم سراغ کارهای روزانه.
    و به چیزی داخل جمعیت اشاره کرد. تو ذهنم گفتم: دوباره! و کپی های خودم رو در میان جمعیت احضار کردم و به حالت مراقبه نشستم تا از دریچه چشم اونها ببینم.

    - - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

    -عماد
    - بله مادر؟
    - با غذات بازی نکن!
    - چشم مادر
    - خوبه... حالا گوش بده... من فردا باز هم راهی یه سفر کاریم! پدرتم که میدونی تا اخر ماه اینده به خونه نمیاد. سعی کن بچه ی خوبی باشی...
    - چشم مادر
    - دفعه پیش هم همین رو گفتی ولی مدیر مدرسه امروز حرفای دیگه ای میزد!!
    مادرم در مورد حرف های امروز مدیر در مورد شیطنت های من در یک ماه اخیر کرده بود. کل شیشه های کلاسم رو شکسته بودم. دفعه قبل از آن هم تمام میز های کلاس بقلی را برگردانده بودم؛ ولی کسی هیچ وقت دلیل شیطنت های من رو نمی فهمید.
    -ببخشید مادر. شعی میکنم تکرار نشه.
    - خوبه. تو که میدونی من و پدرت چقدر سرمون شلوغه و نمی تونیم دائم به تو رسیدگی کنیم.
    - بعله مادر مثل همین پریروز که از سفر یک ماهتون برگشتید و سفر کاری 5 ماه ی پدر.
    - درست صحبت کن.
    - ببخشید مادر.
    از روی میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
    مادرم پرسید:« کجا میری؟»
    جواب دادم:« ببخشید مادر اشتها ندارم.»
    در اتاق رو روی خودم بستم و قفل کردم. چراغ رو روشن نکردم. حوصله روشنایی نداشتم. روی زمین نشستم و به روبرو خیره شدم. خسته شده بودم از تنها. من تک فرزندم و پدر و مادرم دائما در حال سفرند و من خدمتکار های عمارتمان رو بیشتر از آنها میبینم.
    دوستی هم در مدرسه ندارم. نمیدانم چرا فقط چون پدرم صاحب شرکت اس اچ پراجکته همه من رو به چشم یه جدا افتاده میبینن. هر کسی هم که سعی کرده با من دوست بشه فقط به خاطر پول خانواده ام بوده.
    به تاریکی روبرویم خیره شدم. هیچ دوستی نداشتم. تنها دوست من خودم بود. خود رو روبرویم تصور کردم. بعد از یک دقیقه خیره شدن به تاریکی بالاخره توانستم خودم رو کاملا واضح روبرویم ببینم.هر وقت تنها هستم همین کار رو میکنم. شروع کردم با خودم حرف زدن. از بچگی اینطوری با خودم حرف میزدم.

    • شنیدی مامان چی گفت؟
    • اره.
    • خیلی خودخواهن! هیچ وقت به فکر من نیستن
    • شک دارم بابا اصن از وجود ما خبر داشته باشه!
    • اره.
    • بیخیال! بهش فکر نکن... به این فکر کن که فردا چیکار کنیم حال بده!
    • اره... اون پسره. همون که عینکیه. اون بود که منو لو داد سر قضیه شیشه ها. فک کنم یه کمی نیاز به نصیحت داشته باشه!
    • ایول
    • بزن قدش

    دستم رو بردم جلو و به دست من خیالی کوبیدم. برای یک لحظه حس کردم که دستم چیزی رو لمس کرد. تعجب کردم. وقتی نگاه کردم دیدم دیگه من خیالی رو نمی تونم ببینم. احتمالا تمرکزم رو از دست داده بودم. معمولا بعد یه مدت که حواسم پرت میشه تصویر خودم رو که تصور میکنم غیب میشه.
    بلند شدم و روی تخت رفتم تا بخوابم. فردا روز سختی در پیش بود.
    روز بعد داخل مدرسه کل زنگ اول رو دنبال اون پسر عینکی ای بودم که من رو لو داده بود. می دونستم که یک سال از من کوچیکتره. برای همین توی کلاسای سال های پایین تر پیداش کردم. زنگ های بعد رو هم داشتم به این فکر می کردم که چجوری بهش بفهمونم که تو کار بزرگترا دخالت نکنه!
    همینجوری داشتم تو مدرسه دنبالش میکردم که دیدم رفت سمت دستشویی و عینکش رو کنار پنجره کلاس بقل دستشویی گذاشت.
    یه جرقه ای تو ذهنم زد. از کلاس یک ماژیک برداشتم و روی عینکش شکلک کشیدم و گذاشتم سر جاش
    . وقتی شکلک ها رو جلوی چشمش دید نزدیک بود گریش در بیاد. بچه ی لوسی بود. شانس بد من هم یکی از دوستاش که اون نزدیکی بود، دیده بود که من شکلک ها رو کشیدم.
    طبیعتا زنگ ناهار رو در دفتر ناظم سپری کردم. ناظم گفت:« برای چی این کار رو کردی؟» جمله ای کاملا کلیشه ای!
    من هم که دیگر حوصله ی ناظم رو نداشتم داد زدم:« برای این که دلم خواست!» و فرار کردم.
    داخل کلاس خودمان رفتم. در کلاس را هم بستم که کس متوجهم نشود. ارام سر جایم نشستم و با عصبانیت به فکر رفتم. باز هم تنها بودم. خودم را روبروی خودم تصور کردم.

    • مثل این که نشد زیاد حال کنیم.
    • اره. شانس رو میبینی. رفیقش همراهش بود!
    • ولش کن زیاد مهم نیست.
    • اره. ولی...

    در کلاس باز شد و یکی از همکلاسی هایم وارد شد. پرسید:« اهای شما دوتا! زنگ ناهار کسی حق نداره داخل کلاس باشه! برید بیرون!.
    برگشتم تا ببینمش. ناگهان حالت چهره اش عوض شد. از حالت از خودراضی به تعجب و بعد به ترس تغییر کرد.

    • چی میگی...

    یک لحظه مکث کردم. گفت شما دوتا! اما کسی غیر از من داخل کلاس نبود. برگشتم و دیدم که تصورم هنوز روبرویم نشسته. اما این غیر ممکن بود. اون چطوری تصور من رو دیده بود؟

    • چ... چه طور ممکنه! این.. تو... تو دیگه چی هستی!

    این را گفت و فرار کرد. من با تعجب سر جایم نشسته بودم. وقتی دوباره سرم را برگردندم تصورم رفته بود. اما اون پسر چجوری دیده بودش؟ این غیرممکن بود. باز هم به خودم فکر کردم و خودم رو در کنارم تصور کردم. وقتی ظاهر شد، بلند شدم و با هم از در کلاس خارج شدیم. در راهرو دو تا از بچه ها من رو دیدند. اما از تعجبشان فهمیدم که در اصل من ها رو دیدند! هر دو فرار کردند. من هم به دنبالشان دویدم. سرم رو برگرداندم و در کمال تعجب دیدم که تصورم هم که کپی من بود به دنبالمه. جا خوردم و وایسادم. فکری به سرم زد. تصور کردم که کپی من ناپدید می شود. پلک زدم و لحظه ی دیگر انجا نبود.
    به حیاط رفتم. دیدم که ناظم دنبال من است. حوصله اش را نداشتم. فرار کردم و ناظم به دنبالم دوید. در مدرسه باز بود. از در مدرسه بیرون رفتم. ناظم داد زد:« صبر کن بچه!» اما من توجهی نکردم و به دویدن ادامه دادم. ناظم دنبال من می آمد. از خیابان مدرسه بالا رفتم. سر خیابان دو پلیس ایستاده بودن. ناظم به دنبال من داد زد:« بگیرینش! داره فرار میکنه!» پلیس ها متوجه من و ناظم شدن و به دنبالم دویدن. قبل از این که به من برسن داخل یک کوچه رفتم. و سپس به یک کوچه دیگر رفتم. همینجور من در میان کوچه ها و میدویدم و ناظم و پلیس ها به دنبال من بودند. به یک دو راهی رسیدم. نمی دانستم چکار کنم. ناگهان فکری به سرم زد. یک کپی از خودم تصور کردم و با کمال تعجب به سرعت به وجود آمد. گفتم:« من از این راه میرم. صبر کن تا بهت برسن بعد از اون راه برو!» به نشونه فهمیدن سرش رو تکون داد و من شروع کردم به دویدن. صدای پلیس ها رو می شنیدم که سوت میزدن. انگار پاهام به طور خود به خود حرکت می کردن. این مسیری بود که هیچ وقت نرفته بودم.
    همینجور به دویدن ادامه دادم تا به یک بن بست رسیدم. با خودم گفتم :« لعنتی!» و برگشتم. از یک راه دیگر وارد یک کوچه تنگ شدم. وسط کوچه ایستادم تا نفسی تازه کنم. خیلی دویده بودم.
    « سلام کوچولو.»
    برگشتم و یه پیرمرد رو دیدم که روی پله های جلوی یک خانه قدیمی و کلنگی نشسته بود.
    گفتم:«شما؟»
    گفت:« کارت خوب بود. یکم پاستیل میخوری؟!»

    • من از غریبه ها چیزی نمی خوام!
    • اما مطمئنی که من یه غریبم؟ عماد؟

    با تعجب و با لکنت گفتم:« ا...اسم منو از کجا میدونی؟»
    پیرمرد خندید و گفت:« می فهمی! من محمدحسینم ولی خوب از اونجایی که یکم زیاد عمر کردم میتونی بهم بگی بابابزرگ!»
    به قیافه چروکیده و فرتوتش نگاه کردم و گفتم :«احیانا فسیل صدات نمی کنن؟»

    • چرا... پشت سرم فسیلم میگن! اوه این پاستیل لیموییا عالین!

    تو ذهنم با خودم گفتم:« اخه فسیل تو مگه دندونم داری که پاستیل بخوری
    پیرمرد خندید. من نفهمیدم به من خندید یا واقعا بالاخونه رو فروخته!
    «خب پسرم، صحبت بسه فکر کنم الانه که آقای ناظم برسه! بیا داخل»
    -دا...خل؟
    پیرمرد در خانه قدیمی را باز کرد و من را به داخل هل داد. چیزی که اونجا دیدم...
    فوق العاده بود.
    ****
    به رضا نگاه کردم. داخل فکر رفته بود. انگار نه انگار که کار مهمی داریم. خواب بود کلا! هرچند نمی تونم سرزنشش کنم. اینجور مواقع خودم هم یاد ورودم به قصر می افتم. بهش سقلمه زدم:« چیه؟ تو فکر بودی؟»


    • هیچی فقط خاطرات قدیمی.
    • به جای فکر کردن به این چیزا بیا پاستیل بخور، از محمدحسین گرفتم.

    یه پاستیل از توی کیسه برداشت. از این بالا همه جمعیت معلوم بودن. چیزی توجهشو جلب کرد و گفت:« خب پاستیل خوری تموم شد بریم سراغ کارهای روزانه.»
    و به چیزی داخل جمعیت اشاره کرد. تو ذهنم گفتم: دوباره! و کپی های خودم رو در میان جمعیت احضار کردم و به حالت مراقبه نشستم تا از دریچه چشم اونها ببینم.
    [CENTER]viva la vida
    vive la vie
    long live the life
    زنده باد زندگی
    人生を生きます
    [/CENTER]
  3. #42
    تاریخ عضویت
    2015/03/27
    محل سکونت
    FarAway
    نوشته‌ها
    126
    امتیاز
    6,070
    شهرت
    0
    724
    f.s
    کاربر انجمن
    تاریخ: روز چهارم از شروع داستان
    مکان: قصر
    زمان: حال و گذشته
    راوی: مهسا
    نوع ماجرا: یادآوری محور اتفاقات زندگی مهسا

    جریانات امروز مجالی برای خوردن غذا برام نذاشت. پس تا وقتی که شب سایه شوم و تاریکشو روی سر قصر بندازه به تمرین مشغول بودم. به محض ورود به قصر، سکوت و خلوتی اون مشخص بود! با یه نگاه به سالن غذاخوری و سکوت غیرعادیش میشد فهمید که اعظم و حانی و حریر غایبن. یه گوشه‌ی خلوت نشستم و شروع کردم که نهایت لذتو از غذام ببرم. حقیقتا دست‌پخت جن‌های آشپزخونه محشر بود.
    بعداز اتمام غذام میخواستم سالنو ترک کنم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم. برگشتم و شهرزادو دیدم که بهم نگاه میکنه. اهمیتی ندادم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
    گردباد کوچیکی که تحت کنترل من بود، شمع‌ها رو یکی د‌ر میون خاموش می‌کرد. از این ساعت به بعد، قصر نیاز به روشنایی زیادی نداشت چون همه کم‌کم برای خواب آماده میشدن! از جلوی اتاق سولماز رد شدم، سرو صدایی نبود، پس یا تو اتاقم منتظر من بود یا میخواست بازم تا دیروقت تو کتابخونه بمونه. در اتاق تاریک و سوت و کورم رو بازکردم و با همون لباس‌ها روی تخت افتادم.
    پرده‌های تخت دورتادورمو گرفتن. با یه نگاه به اتاق میشد فهمید که بیشتر وسایل داخل قفسه‌های دردار چیده شده‌بودن تا با قدرتم بهشون آسیبی نرسه ولی یه سری کتابو چندتا خرده‌ریز دیگه همچنان روی عسلی و کمد بودن.
    خاطرات و افکار رهام نمیکردن!
    - خاطره وقتی که بخاطر ناراحتی زیاد من، از قصر رفتیم.
    - خاطره وقتی که پدرم تعریف کرد تو یه میتینگ، اتفاقی دختری رو پیدا کرده که ی پیشتازیه و میتونه از سطوح مختلف رد شه و پدرم اونو به قصر برده.
    - خاطره وقتی که اون (he) منو تا حد مرگ ترسوند و منم از ترس با یه جریان قوی کوبیدمش به دیوار و خونی که از چشم‌ها و بینیش بیرون زد. زمانیکه خانوادم موضوع رو فهمیدن خیلی خوشحال بودن که قدرت من بالاخره فعال شده. انگار آسیب شدیدی که به اون زدم اصلا اهمیت نداشت!
    و در آخر افکار مربوط به دیشب. خوابی که کل هفته منو درگیر خودش کرده بود. سیاهپوشی که از عمق بهترین رویاهام بیرون میومد و منو اسیر تعقیب و گریز وحشتناکی میکرد. تعقیب و گریزی که حس میکنم دیشب و با گرفتن من به پایان رسید.
    با صدای حرکت شدید پرده تختم، به خودم اومدم. دوباره درگیر افکار و احساساتم شده‌بودم. لعنت به این قدرت بی‌ثبات.
    ولی... ولی یک چیز ذهن منو رها نمی‌کنه. حس می‌کنم این همون کابوسیه که کل این هفته میدیدم یا شایدم نه، تقریبا مطمئنم تفاوت‌هایی داشت. یعنی کابوس با گرفتن من تموم شده؟
    از ترس اینکه دوباره به وسایل بی‌حفاظ اتاق آسیب بزنم، خارج شدم و شروع کردم به قدم زدن داخل راهرو تا موضوعی رو برای فکر کردن پیدا کنم که ذهنمو آزاد کنه!
    حس میکردم چشمای ناپیدایی بهم خیره شدن. خاصیت فضای قصره. چیزه عجیبی درمورد قصر وجود داره که حتی تازه‌واردها هم متوجهش میشن.
    گربه پشمالوی نازی از کنارم رد شد. خم شدم و نوازشش کردم ولی بعد بیاد آوردم که خیلی چیزها تو قصر اونطور که بنظر میان نیستن.
    وقتی که من به قصر برگشتم، جمعیت خیلی بیشتری اینجا بودن با قدرت‌های متنوع‌تری. و حالا بعداز اون چیزی که از سر گذروندم آروم آروم باور میکنم که من حقیقتا به اینجا تعلق دارم!
    ویرایش توسط f.s : 2016/01/12 در ساعت 15:26
    [CENTER][IMG]http://www.8pic.ir/images/33838584135123073412.jpg[/IMG]
    [/CENTER]
    [CENTER];Dear My Problems
    [/CENTER]
    [CENTER].My [SIZE=4][COLOR=#ff0000]GOD[/COLOR][/SIZE] Is [COLOR=#ff8c00][SIZE=4]Bigger[/SIZE][/COLOR] Than [COLOR=#ffd700][SIZE=4]You[/SIZE][/COLOR]
    [/CENTER]
  4. #43
    تاریخ عضویت
    2012/08/21
    محل سکونت
    ...
    نوشته‌ها
    404
    امتیاز
    7,066
    شهرت
    0
    2,567
    مدیر ارشد
    چند دقیقه ای میشد ک نشسته بودیم و به همدیگه زل زده بودیم...
    ینی اونا ب من زل زده بودنو و منم ب اونا...هرچند اونا دونفر بودن و چشام داشت روشون رژه میرفت...
    1..2..1..2..پیری..دخی...پیری...دخی.. .ک چشام درد گرفتن از شدت حرکت و سرم تیر کشید ... چشمامو بستم و پرسیدم : نمیخواین حرف بزنین؟
    پیری با صدای آروم و عمیقی پرسید : پسرم سرت چطوره؟؟؟ما قبل از این ک بیاریمت تو اتاق پیش پزشک بردیمت و معاینت کرد...شکر خدا اتفاقی نیفتاده...
    جواب دادم : مرسی از جبران آسیبی ک بهم زدین ... نه چیز خاصی نیست یکم تپش دارم همین
    دختره نخودی خندید و گفت : چیز خاصی نبودش یه ته خنجر سرتو ناز کرد چیزی نشده ک
    جلدی جواب دادم : خدا قسمت کنه شمادوتام از این نوازش پر مهر بی نصیب نمونین تا لذتشو با عمق وجود درک کنید
    دختره زیر لبی خندید و گفت : خب حالا گذشت تموم شد...محمد میشه شروع کنی؟
    پیرمرد با نگاهی ژرفناک و محکم بهم نگاه کرد و گفت : 400 هزار سال پیش زندگی وجود نداشت.....
    .
    .
    .
    و اینطور شد ک قلعه ی پیشتاز کار خودش رو شروع کرد...

    داستان جالب و عمیقی بود...همچین تصوری از زندگی و حیات و دنیا و نیروهاش نداشتم...
    ولی خب برای من چه اهمیتی داشت...بود و نبود خودم و بقیه چ ارزشی داشت ک بخوام برای خوشبختی بقیه تلاش کنم؟
    درسته یه کار با ارزشه ولی جز من خیلیای دیگم هستن که میتونن باشن و وجود من ضرورتی نداره...
    وقتی افکارمو مطرح کردم پیری جواب داد : پسرم نیروهایی که داری به دلیلی بهت هدیه شدن....به خاطر علت و ضرورتی بهت داده شدن...اگر امثال ما برای حفظ این دنیا و صلح پایدار تلاش نکنن کی میخواد دنیارو از نابودی نجات بده؟ و .....
    وای پسر چقدر حرف میزنه این پیرمرده...شاید چون حرفاش حق و درسته نمیتونم تحمل کنم...منی که به بی مسئولیتی و آزادی مطلق و بی هدفی عادت کردم...
    دختره با نگاهی موشکافانه داشت بررسیم میکرد...اصلا خوشم نیومد...انگار متوجه افکارم شده بود....
    یهو پیرمرده حرفاشو قطع کرد و با یه لبخند گفت : پسرم حضور تو در اینجا دلیلی بر اجبار جنگیدنت نیست...حضورت فقط به خاطر خودته...که بهت کمک کنیم کنترل کامل نیروهاتو در دست بگیری...هرموقع دیدی نمیخوای ادامه بدی آزادی که راهتو انتخاب کنی و بری...
    میمونم...
    تنها فکری ک ب ذهنم خطور کرد...ضرری نداره که...کمکم میکنن کنترل قدرتمو ب دست بگیرم...بعدشم هرچه پیش آید خوش آید
    پرسیدم : اتاق من کجاست؟
    لبخندی صورت هردو ی اون هارو روشن کرد و دختره بهم گفت : هرجایی ک دوست داشته باشی...قصر پر از اتاقه...
    - آخرین طبقه چطور؟
    جواب داد : مشکلی نداره..اما چرا اونجا؟؟؟
    ساده جواب دادم:از شلوغی و سرو صدا و حضور بقیه خوشم نمیاد
    دختره دوباره پرسید : اما چطور میخوای بری اونجا؟؟؟راه پله از زمان آخرین انفجار قصر بسته شده و کسی نمیتونه بره اونجا...باید پرواز کنی تا برسی...همچین کاری مگ میتونی بکنی؟
    با یه نیشخند گفتم: پرواز ک نه ولی خب یه کاری مثل اون...درهرصورت مهم نیست...آسانسور واسه همین اختراع شده
    دخترک گفت : اما ما آسانسوری نداریم باهوش خان
    دوباره یه نیشخند محو : یکی میسازم
    پیرمرده از جاش بلند شد و گفت : پس ما میریم تو هم هرجایی ک مناسبه استراحت کن بعدا میبینمت
    هردو بلند شدن و رفتن...بعد از بستن در صدای دختره رو میشنیدم ک میگفت...محمد چرا قبل از اومدن یه فین حسابی نمیکنی انقد آب دماغت ولو نباشه؟؟؟
    پیرمرده گفت : پااااستییل
    در پس هر تاریکی نوریست ، نوید روشنایی

    آنگاه که سرنوشتم تغییر کند

    من آن را دوباره خواهم ساخت ؛ با قدرتم

    چرا که قدرت از آن من است

    آنگاه که درهای سرنوشت بسته شوند

    تنها من محرم خواهم بود

    ای دست های ناپیدای سرنوشت

    من شمارا به مبارزه میطلبم
  5. #44
    تاریخ عضویت
    2015/01/22
    محل سکونت
    خوزستان
    نوشته‌ها
    192
    امتیاز
    11,239
    شهرت
    0
    647
    نویسنده
    تاریخ: اوایل غروب شب سوم
    مکان : تالار های قصر
    زمان : حال
    راوی : محمد
    اشخاص داخل داستان : خودم، ملکه سرخ، ، محمد حسین(صحبتی از امیر حسین،هادی،ملکه سرخ)
    نوع ماجرا : فهمیدن حقایق
    در حالی که از صحبتم با ملکه ی سرخ روی برج، پله های تودرتوی برج را به سوی پایین طی می کردم به ورودی مخفی در درون دیوار رسیدم. لبخندی زدم و زمزمه کردم، �به نام اولین نیو!�
    با کنار رفتن دیوار راهم را به سوی تالار اصلی باز کردم تا زا آنجا به طبقه ی زیر زمین بروم .
    راهم را به سوی طبقه ی زیر زمین باز کردم.ولی در برابر در وروردی به حیاط وسوسه ی رفتن به بیرون من را شکست داد و راهم را به سوی حیاط باز کردم. درختان با وزش نسیم شبگاهی تکان می خوردند و سایه های متحرک را ایجاد می کردند. با اینکه از راز های قصر مطلع شده بودم ولی هیچ وقت علت تشکیل قصر را نفهمیدم...چرا؟ این قصر با وجود زیبایی اش ، در برابر حمله ی قوم تاتادوم حقیر می نمود. با توضیحاتی که نایجل دربارهی تاتادوم داده بود فکر می کردم که وقتی به قصر برسم به دژی تسخیر ناپذیر با دیوار ها و برج های بلند می رسم. یک جور هایی در ذهنم این دژ را تروی افسانه ای می دانستم ولی وقتی با آن رو به رو شدم، به طرز عجیبی در برابر انتظاراتی که ازش داشتم حقیر می نمود.
    سنگی را از زمین برداشتم و به دیوار پرتاب کردم. با متلاشی شدن سنگ گلی به تله ای از خاک لبخندی زدم.آن روز مثل هر شب دیگری کت جین سیاه و تیشرت آبی تیره و شلوار لی سیاه پوشیده بودم. از این ترکیب خوشم می اومد. با باز گذاشتن دکمه های کت حس رهایی پیدا می کردم.
    نگاهی دوباره به آسمان کردم و با مشاهده ی فاطمه روی برج که به من خیره شده بود لبخندی زدم و برایش دست تکان دادم. سپس روی سکوی سنگی نشستم و به نور ماه خیره شدم.برای دقایقی در حالی که به هوهوی جغد ها گوش می دادم دستی را بر شانه ام احساس کردم. روی باز گرداندم و دیدم که آن پیر مرد، محمد حسین است. لبخندی زدم و برایش جا باز کردم تا او هم بنشیند.سکوی سنگی جایی خوب رای مشاهده ی آسمان بود. بعد از اینکه محمد حسین نشست نگاهی به ماه انداخت و سپس بسته ی پاستیلی را از جیبش در آورد و تعارف کرد.
    با لبخندی چند دانه برداشتم و دوباره به ماه خیره شدم و همزمان شروع به خوردن پاستیل ها کردم. در حالی که دوتایی مشغول خوردن بودیم، محمد حسین به حرف آمد و گفت
    _پس قدرت کنترل شب ،تاریکی و از این حرفا ها؟
    خنده ای کردم و گفتم
    _آره دیگه، همین چرتو پرتا.
    ناگهان لبخند از صورت محمد حسین پاک شد و گفت
    _محمد هیچ وقت قدرت هاتو مسخره نکن. هیچ وقت نادیدشون نگیر. همه ی ما قدرت هایی داریم که به دردمون میخورن، چرا فکر می کنی این قدرت به درد نمی خوره پسر؟تاریکی، ترس، سایه ها و اشباح، این ها چیز های عکس روشنایین پسرم. تو توانایی اینو داری که موجودات تارکی رو کنترل کنی، اون ها رو به جون هم بندازی و جلوی هجومشون به ما رو بگیری. من سال ها عمر کردم و با اون موجودات رو به رو شدم پسرم! به جرئت می تونم بگم که اصلا نمیخوام دوباره باهاشون رو به رو بشم. اون ها خطرات پنهان و خاموش دنیان. چیز هایین که هیچ وقت نمی خوای باهاشون رو به رو بشی. این بچه هایی که اینجان همه قدرت هایی دارن که شاید به نظر تو باعث بشن خیلی برتر توئن. ولی ما اینجا هممون مساوی هستیم. هیچ قدرتی بر قدرت دیگری برتری نداره، در یک جا، قدرت طوفان به کار میاد،در یک جا مهارت ملکه ی سرخ به کار میاد، در یک جا قدرت بدنی هادی به کار میاد و در جایی دیگر قدرت رهبری امیر حسین به کار میاد، و در یکجا در انتها دنیا، در لبه ی تاریکی این تویی که وارد عمل میشی محمد. یا بهتره بگم ساینار!
    ناگهان خشکم زد! ساینار! او از کجا می دانست این اسم رو؟ من یک سال تمام به دنبال معنی آن میگشتم و هیچی پیدا نکردم، نایجل هم نمی دانست منظور آن مرد نقاب دار چه بود ولی حالا محمد حسین آن را بیان کرده بود.با حالتی عصبی گفتم
    _از کجا میدونی؟! لعنتی من این رو به احدی نگفته بودم، تو این راز لعنتی رو از کجا میدونی؟ معنیش چیه؟! ساینار چیه؟ آقا بهم بگو! خواهش می کنم! من به خاطر این اسم سلاخی شدن خانوادم رو دیدم!بهم بگو!
    لحنم التماسی شده بود ولی وقتی با چهره ی محمد حسین رو به رو شدم فهمیدم که کار از کار گذشته... دوباره به همان حالت عجیب پاستیل خوریش افتاده بود و نمی فهمید چه می گویم. با دستم سیلی به صورتم زدم و آهی کشیدم. ناگهان نگاهی را رویم احساس کردم. باز گشتم و فردی را در آستانه ی در در حالی که به ما خیره شده بود دیدم...
    ویرایش توسط Dark 3had0W : 2016/01/12 در ساعت 17:12
  6. #45
    تاریخ عضویت
    2013/02/28
    محل سکونت
    قلعه ى هاگوارتز،برج گريفيندور
    نوشته‌ها
    965
    امتیاز
    7,473
    شهرت
    0
    5,842
    معاون سایت
    شهرزاد دوباره مثل قبل شده بود؛ اعظم عوارضی نشون نداد و فردا شب دور همیه؛ اینا ینی همه چی خوبه.
    اتاق تمرین خالی بود؛ فاطمه پیداش نبود و کار خاصی هم نداشتم؛ پس تصمیم گرفتم سری به محوطه‌ی بیرون بزنم. از پله‌ها پایین میومدم که دیدم فاطمه به کمک دوتا از بچه‌ها کسی رو روی زمین میکشه. لباس معمولی تنش بود که یعنی بیرون بوده؛ وای نه!
    ـ زندس؟؟؟؟؟
    فاطمه دستی به صورتش کشید:
    ـ احتمالا.
    ـ احتمالا؟؟؟ هی می‌گم می‌ری بیرون با خودت خنجر نبر! آخرش این قصر لو می‌ره هممون باید برگردیم همون‌جایی که بودیم!
    ـ چی چیو لو می‌ره؟ پیشتازه.
    ـ یعنی چی؟
    ـ ینی یکم زودتر از موعد آوردمش... خودش ممکن بود طولش بده؛ بیا بهش برس تا بعدا برات تعریف کنم.
    سری تکون دادم. با کمک بچه‌ها روی تخت یکی از اتاق‌های طبقه‌ی همکف خواباندیمش. دستم به سمت سرش رفت؛ فاطمه سری به تایید تکون داد. قدرت همیشه راه خودشو پیدا می‌کنه.
    دست به محل ضرب‌خوردگی کشیدم؛ چیز خاصی نبود.
    ـ چند دقیقه دیگه بیدار می‌شه. کاری با من نداری؟
    ـ نه. مرسی؛ بقیه‌اش رو حل می‌کنم.
    ـ بعدا تعریف کنی چی شد ها.
    ـ موقع ناهار می‌بینمت.
    از اتاق بیرون رفتم و در رو پشت سرم رها کردم. حس محوطه‌گردی پریده بود. تصمیم گرفتم سری به امیرحسین بزنم. دو سه روزی می‌شد که این اطراف ندیده بودمش.
    باید از پلکان غربی می‌رفتم که یکراست به اتاق امیر می‌رسید. پله‌های این قسمت برخلاف پلکان اصلی، از چوب طبیعی و روشنی ساخته شده بود. کنار پلکان پنجره‌ای تا طبقه‌ی سوم ادامه داشت و منظره‌ای از قسمت پر درخت محوطه رو نشون می‌داد. اطراف امیر همیشه همه‌چیز سبز بود.
    به بالای پله‌ها رسیدم و تقه‌ای به در زدم. صدایی نیومد؛ دستگیره رو پایین کشیدم و درو جلو هل دادم. کمی جلو رفت و بعد به چیزی گیر کرد. خودمو داخل کشیدم بسته‌ی بزرگی که پشت در قرار داشت رو کمی هل دادم تا در باز بشه و داخل بشم.
    لباس‌ها اینور و اونور ریخته بودن؛ کاغذای لوله شده و چند تا وسیله‌ی عجیب غریب که من هیچ‌وقت ازشون سر در نمی‌آوردم ولی امیر همیشه باهشون سر و کله می‌زد؛ شاخه‌های گل طبیعی و گلدون‌های جور و واجور و رنگ و وارنگ. بلاخره پیداش کردم. نزدیک یه لوح سرشو روی میز گذاشته بود و آروم خرناس می‌کشید. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و خودمو کنترل کردم که سرش جیغ نکشم. یه بار نشد درست بخوابه!
    به سمتش رفتم و یه کمی تکونش دادم؛ یه لحظه خرناسش قطع شد و نفس عمیقی کشید. بعد دوباره شروع کرد!
    نه اینجوری نمی‌شد!
    ـ امیر! امیرحسین! ظهر شد!
    هم‌زمان تکونش می‌دادم.
    بلاخره یکمی صداش در اومد.
    ـ هنوز می‌خوام بخوابم.
    ـ پاشــــــو!
    سرشو جابه‌جا کرد که بخوابه؛ ولی من تیر خلاصو زدم.
    ـ حیف شد! آخه سالانه* داره تموم می‌شه!
    سریع صاف سر جاش نشست؛ بعد هم از جاش پرید و دستی به موهاش کشید.
    ـ هنوز که جمع نکردن؟
    ـ نترس! یه ساعتی مونده به ناهار!
    برگشت و چشم‌غره ی غلیظی برام به نمایش گذاشت.
    دستامو بالا گرفتمو گفتم:
    ـ پشت در منتظرم! یه دستی به سر و روت بکش ورودی جدید داریم!
    ـ پشت در بمون! من دارم می‌خوابم!
    ـ امیــــرحسیــــــــن!
    ـ شب بخیر!
    و این دفعه روی تختش ولو شد.
    چند لحظه با حرص بهش خیره شدم... و بعد در حالی که پاهام رو به زمین می‌کوبوندم از اتاق بیرون رفتم و در رو بهم کوبیدم.


    * نوعی غذا با تن ماهی
    Some girls watched Beauty and The Beast and wanted the prince
    I watched it and wanted the library
    متن مخفي!


  7. #46
    تاریخ عضویت
    2014/04/04
    محل سکونت
    قم
    نوشته‌ها
    557
    امتیاز
    10,266
    شهرت
    2
    1,907
    نویسنده
    _خب، شاید بتونیم با هم معامله کنیم .... ببین، من هرچی می خوای بهت می دم، تو هم می تونی منو زنده بزاری. بهت قول می دم زندم از مردم بیشتر از مردم .... آخخخخخ چرا می زنی؟
    مشت دوم مرد غول پیکر به شکمم خورد. خودم را از سر راه مشت سوم کنار کشیدم و با تمام قدرتی که داشتم شروع به دویدن کردم، آن غول هم به دنبالم آمد. شابدم هم نیامده بود. ( در چنین موقعیتی، آدم باید ابله باشد که پشت سرش را نگاه کند ) که من ابله نبودم.
    میدانستم میخواهم چه کار کنم. تمام آن کوچه ها را مثل کف دستم میشناختم. در چنین موقعیتی، آن کوچه و پس کوچه ها برای من مثل یک بهشت بود. میگویید چرا؟ بخوانید تا بفهمید. سی ثانیه بعد، به بهترین چیزی رسیدم که می توان به آن رسید: یک بن بست.
    ایستادم و منتظر ماندم. کمی بعد غول هم از راه رسید. با لبخندی مسخره گفت: بالاخره گیرت انداختم، خرگوش کوچولو.
    _فکر کنم همینطوره، ولی نمی خوای امتحان کنی؟
    جمله ام به میانه نرسیده بود که مرد نصف فاصله اش را با من از بین برده بود. اعتراف می کنم که یک لحظه واقعا ترسیدم، اما فقط یک لحظه. زیرا کمی بعد از ان یک لحظه، من بیهوش شدم.... اما قبل از بیهوشی، زورگیر را دیدم که سرش به دیوار برخورد کرد. هیچ اثری از من نبود!
    ***
    زمانی که به هوش آمدم، اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد اینبود که دیگر در شهر نبودم. نگاهی به اطرافم انداختم. در دو طرفم مزارع وسیعی بودند و جلویم، دروازه ای که نمیدانستم برای چه آنجاست. آن طرف دروازه جاده و مزرعه بود و این طرفش هم مزرعه و جاده. دومین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که با صورت روی زمین افتاده ام. زمانی که بلند شدم تمام لباس هایم خاکی شده بود و از چند جا پاره بود. ل-ع-ن-ت-ی. خدا می داند به چه زحمتی آن ها را دزدیده بودم. سومین چیزی که توجهم را جلب کرد پیرمردی بود که روی صندلی ای ساده، کنار دروازه نشسته بود. گفت:
    _پس بالاخره بیدار شدی. یکم دیر اومدی، ولی من خیلی صبورم. کس دیگه بود بهت اجازه نمی داد داخل بشی.
    با طعنه گفتم:
    _داخل چی؟ اون ور جاده؟
    _خیلی باهوشی! و الحق که با این لباسایه دزدی از همه خوشتیپ تری.
    از روی صندلی بلند شد، از دروازه گذشت. چند قدم راه نرفته بود که به سمت من برگشت و گفت:
    _می خوای اینقد اونجا وایسی که مثه من بشی؟ یا می خوای که دنبالم بیای؟
    صدایش من را از افکارم بیرون کشید. گفتم:
    _دنبالتون میام.
    نمی دانم چرا از کلمه دنبالتون استفاده کردم. کم پیش می آید که با جمع بستن اسم کسی به او احترام بگذارم. در هر صورت، به دنبال پیر مرد راه افتادم.
    خودتو اذیت نکن. زندگی کوتاهه. اما عوض بقیه رو اذیت کن. خیلی حال میده.
  8. #47
    تاریخ عضویت
    2014/04/28
    محل سکونت
    قبرستون
    نوشته‌ها
    304
    امتیاز
    172,578
    شهرت
    2
    1,885
    معاون سایت
    دست زخمیم را بستم تا خون در قصر نریزد، قبل از اینکه به قصر برم شاخه ای گل چیدم، میدانیتم حانیه خیلی گل دوست دارد.
    به اتاقش ک رسیدم در زدم. @Hermion
    -بیا تو
    اتاق حانیه یکی از زیبا ترین اتاق های قصر بود، پرده ی سفید پرچینی ک قسمت بالای آن تکه های کرم رنگ به فرم سند بادی بود، پرده ای کاملا مجلل با منگوله های طلایی آویزان از دو طرفش.
    حانیه روی صندلی کنار آینه ی بزرگی ک روی میزش بود نشسته بود و به من نگاه میکرد.
    موهایش را بازکرده بود و تنها شالی سبک روی سر داشت. پيراهن ابي روشن به تن كرده و رويش روپوشي ابي تيره پوشيده بود.
    به چشمانش ک نگاه کردم خستگی را در چشمانش دیدم، زیر چشمهایش کمی گود شده بود و سفیدی چشمانش قرمز شده بود ک بسادگی میشد فهمید از فرط خواب تمنا میکنند.
    - چیشده؟
    -هیچی اومدم سر بزنم بهت ببینم حالت چطوره، بنظر خسته میایی...
    -آره امروز از قدرتتم زیاد استفاده کردم حسابی خسته شدم.
    از اینکه دستم را به او نشان دهم منصرف شدم.
    دیوارهای اتاق حانیه کرم رنگ بود و چراغ آویزی زیبا و بلورین داشت. میز آینه اش منبت کاری شده و به رنگ قهوه ای با رگه های کرم رنگ بود. تخت خواب بزرگ و پف پفی اش اتاقش را بامزه كرده بود.بالشش سفید رنگ و ملحفه ی روی تختش سفید آبی با گلدوزی های طلایی و سرخ انواع گلها بود. تقریبا در هر متر از اتاقش یک گلدا با گلهای طبیعی بود ک باعث میشد عطر اتاقش درتمام طبقات بپیچد.
    اگرچه تنها حانیه در این اتاق بود اما ابعاد اتاق، آنرا در دسته ی اتاق های بزرگ قصر جای میداد.
    حانیه هنوز ب من نگاه میکرد.
    - مزاحمت نمیشم بهتره استراحت کنی.
    - باشه مرسی ک سر زدی.
    حانیه از روی صندلی بلند شد و دامن پيراهن بلندش روی فرش قرمز رنگ با پرزهای بلند و نرم وسط اتاقش پهن شد. با قدرتم شاخه گلی را ک در دست داشتم جلو بردم و آنرا به دستش دادم. چشمانش را بست و آنرا بویید. برایم عجیب بود ک در ازن عطرستان!! میتوانست بوی آن را تشخیص دهد.
    ساقه ی آنرا کنی کوتا کرد و درون شیشه آب کنار تختش گذاشت. خودش هم روی تختش رفت.
    شب بخیری گفتیم و من همانطور كه از اتاق خارج مي شدم چراغ را خاموش كردم.
    وقتی در اتاقش را بستم متوجه سوزش دستم شدم.
    به سمت اتاقم در طبقه ی چهارم رفتم. در اتاقم را پشت سر بستم تا کسی مزاحمم نشود، زخم کوچکی بود خودم میتوانستم آنرا بخیه بزنم. از جعبه ی پزشکی سوزان را به پرواز در اوردم و نخ بخیه را در آن قرار دادم. پارچه ی دور دستم را باز کردم و سوزن را با قدرتم به سمت لبه های زخمم هدایت کردم اما قبل از آنکه سوزن را درون پوستم بکنم حرکت چیزی زیر پوستم را حس کردم و درد شروع شد. میتوانستم تیغ ها و حرکت موجودی زنده را درون گوشتم حس کنم، موجود درشتی بود که از زیر پوستم انهنای بدنش مشخص بود، چیزی مثل یک کرم به اندازه ی شست دست.
    سعی کردم با قدرتم آنرا سر جایش نگه دارم اما با اینحال چنگال داشت و وول میخورد و درد شدیدی به من وارد میکرد، انگار داشت گوشتم را تکه تکه میکرد.
    قبل از آنکه به ذهنم برسد در کیف چاقوی جراحی دارم گلدانی را به پرواز دراوردم و بعد آنرا رها کردم وقتی شکست یکی از بزرگترین تکه هایش را به سمت زخم نزدیک کردم و با دست سالمم آن تکه شیشه را گرفتم و بعد کمی جلوتر از موجود روی دستم را بریدم. خون فوران کرد اما برای اینکه دیدم به زخم را باز کنم خون هار به کناره های زخم راندم. انگشت شست و اشاره ی دست سالمم را درون زخم کردم و چنگال های موجود را در انگشتانم حس کردم.
    کرم ک از باخبر شده بود بزودی گیر می افتد دست و پا میزد و سعی میکرد از مسیر انگشتانم حرکت کند، وحشیانه دست پا میزد و اگر دهان داشت مطمنا گاز هم میگرفت. بالاخره در موقعیتی مناسب با وجود درد شدید و جانکاهم، آنرا در انگشتانم محکم کردم و آنقدر با دست و قدرتم به آن فشار آوردم تا چفت چنگالهایش از روی گوشت دستم باز شد و بیرون آمد.
    کرمی گوشالو و سفید رنگ که خون سرتاسر بدنش را پوشانده بود، البته کاملا هم کرم نبود چون مثل سوسک دست و پاهای سیاه و چنگال داری داشت که تیکه های ریز و درشت گوشت دستم به آنها گیر کرده بود.
    با نفرت آنرا درون شومینه ی اتاقم پرت کردم و بالافاصله درون آتش چلز و وز کنان روی تکه های چوب و ذغال سوخت و خاکستر شد.
    دوباره حواسم معطوف دستم شد... تقریبا چیزی از گوشت پوست در آن قسمت نمانده بود و میتوانستم استخوان را ببینم، شریان های اصلی دستم پاره بود و تقریبا یک لیتر تا همینجا خون از دست داده بودم. تمام قوایم را جمع کردم و انتهای رگ هارا مسدود کردم اما هنوز مویرگ هایی باز بودند و نمیتوانستم آنهارا هم ببندم، انرژی زیادی نداشتم به سرعت به طرف راه پله رفتم و وقتی چند پله پایین رفتم سرگیجه پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت، پاهایم سست شده بودند و دیگر تحمل وزنم را نداشتم کرختی تمام بدنم را تحت پوشش قرار داده بود دهانم را باز کردم تا فریاد کمک بزنم تنها خر خری از آن خارج شد. قدرتم را به روی شریان هایم از دست دادم و خون دوباره با سرعت بیشتر بیرون زد.
    همانجا روی پله ها سقوط کردم و هیچی چیز جز سیاهی نمیدیدم. گوش هایم سوت میکشید و صدای محیط را نمیشنیدم.
    کم کم آرام گرفتم، نفس کشیدنم آرام و آرامتر میشد تا دیگر نتوانستم آنرا حس کنم.
    دیگر چیزی نمانده بود و تا دقایقی دیگر، من میمردم
    ویرایش توسط Fateme : 2016/01/10 در ساعت 16:48
    فقط برای کشف #nobody ها زنده هستم و نفس میکشم!
  9. #48
    تاریخ عضویت
    2015/01/22
    محل سکونت
    خوزستان
    نوشته‌ها
    192
    امتیاز
    11,239
    شهرت
    0
    647
    نویسنده
    تاریخ : شب سوم
    مکان : تالار های قصر
    زمان : حال
    راوی : محمد
    اشخاص داخل داستان : خودم، امیر کسرا
    نوع ماجرا: زخمی شدن کسرا
    در حالی که از پله ها بالا میرفتم تا به اتاق خوابم برسم صدای ناله ای وحشت افزا را شنیدم. به سرعت شروع به دویدن کردم و پله های آخر را طی کردم که در آن جا با امیر کسرا، یکی از ارشد های قصر در حالی که بدنش از شدت درد می لرزید و از دستش خون خارج می شد رو به رو شدم. بوی تاریکی و عذاب را حس می کردم. باید کمکش می کردم ولی من که چیزی از درمانگری نمی دانستم. به سرعت به سمتش رفتم و نبضش را گفتم، نبضش ضعیف و نا منظم بود. دستش را نگاه کردم. پوست و گوشت در آن قسمت به طور کامل از بین رفته بود. می توانستم سایه هایی تاریکی که ناشی از فعالیت یک موجود تاریک در آنجا بود را مشاهده کنم.اثرات باقی مانده از حمله ی مهاجم جلوی ترمیم زخم را می گرفتند. اینجا بود که نوبت من می رسید. باید کمکش می کردم.
    دستم را به دور زخمش فشار دادم و سرش را بالا گرفتم تا خون بهتر به زخم برسد. سپس به دنبال وجود تاریکم، ذهنم را جست و جو کردم. طی این مدت آن را بین حصار هایی زندانی و تحت کنترل قرار داده بودم. به آرامی راه را برایش باز کردم و اجازه دادم تا خود را نشان دهد. با بیرون آمدن دارک سایدر از ذهنم ،می توانستم از دید قدرتمندم استفاده کنم. سایه هایی متحرک و سیاه را در دور زخم مشاهده می کردم. با این حال من لرد آن ها بودم. باید از من اطاعت می کردند. فریادی ذهنی و سایه ها محو شدند. با لبخندی شاهد رسیدن خون به زخم و تلاشش برای ترمیم زخم بودم. از اینجا به بعد وظیفه ی درمانگر بود. بدنش را بلند کردم و به سوی درمانگاه حمل کردم. در راه چند نفر از بچه ها با تعجب مرا می دیدند که بدن بیهوش کسرا در ا حمل می کنم. آن ها نیز مرا همراهی کردند و کمکم کردند تا به درمانگاه ببرم. پس از چند لحظه با رسیدن به در ورودی ، بدن بیهوش امیر را به بچه ها سپردم و خود به درون سایه ها عقب نشینی کردم. تا همین حالایش بیش از حد جلب توجه کرده بودم. کار من تمام شده بود و باید به اتاقم میرفتم. پس از دقایقی در تخت خوابم در حالی که به زخم امیر فکر می کردم به خواب رفتم...
    خواب هایی آشفته... غیر از این چه انتظاری داشتم؟ من آن روح رو آزاد گذاشته بودم و حالا نوبت او بود تا کنترل خواب هایم را بدست بگیرد. جهانی سیاه و تاریک، سرشار از موجوداتی ناشناخته،، همه من را صدا می زدند. در این میان خاطراتی گنگ و مبهم برایم نمایش داده می شد و این حس سقوط بود که در میان خواب ها مرا در بر می گرفت. زمزه های بیـا،بیــا... مدام در ذهنم می پیچید و آخرین چیزی که دیدم چشمان سرخ رنگ مرد نقاب دار بود... ساینار...
    ویرایش توسط Dark 3had0W : 2016/01/12 در ساعت 17:13
    حاصل آخرین درگیری قلب و مغز من،
    یه اشتباه خوب بود.
  10. #49
    تاریخ عضویت
    2012/08/21
    محل سکونت
    ...
    نوشته‌ها
    404
    امتیاز
    7,066
    شهرت
    0
    2,567
    مدیر ارشد
    وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم ... از اتاق خارج میشم و به سمت راه پله ها میرم...
    وااو پسر چقدر پله داره ... کی میره این همه راهو...
    ایده ای ب ذهنم میرسه...همیشه یه گوی فلزی تو کیفم دارم ک باهاش روی قدرتم تمرین میکنم..
    یه گوی از آلومینیوم خالص که به سختی تو دست جا میشه...
    شکل گوی رو تجسم میکنم و یه شکل جدید بهش میدم...مثل یه سینی صاف و مسطحش میکنم ... به نازکی برگ کاغذ و به پهنای چند پا ....
    میذارمش رو زمین و قدم میذارم روش....صاف میایستم و انرژیمو متمرکز میکنم رو فلز مسطح و به آرومی به سمت بالا حرکتش میدم ... به آرومی از زمین فاصله میگیرم و میرم بالا دقیقا مثل آسانسوری ک دارم خودم کنترلش میکنم فلز رو بالا و بالاتر میبرم تا آخرین طبقه ... یه طبقه ی متروک که بر خلاف بقیه ی طبقات از چندین اتاق تشکیل نشده و فقط یه در تو این طبقه وجود دارم فلز رو از محوطه ی راه پله جلو تر میبرم و از روش میپرم پایین....
    با کمی تمرکز و دقت دوباره سطح فلزی رو به شکل یه گوی کوچک متراکم در میارم و تو کیفم میذارم....
    به سمت در میرم و بازش میکنم...صدای قیژ قیژ باز شدن در حاکی از متروکه بودنش تو سالهای اخیره...در رو کامل باز میکنم و قدم میذارم داخلش...
    وااااو پسر .... نفسم از تعجب بند میاد... چه اتاق بزرگی ... اتاق نه... به این میگن سالن اتاق چیه....
    یه اتاق خیلی بزرگ 5 ضلعی...یه پنت هاوس که یه ضلعش به طور کامل شیشه ای و یه نمای فوق العاده از جنگل و محوطه ی قصر رو نشون میده....ضلع سمت راستی که با یه دیوار کوتاه از ضلع ضلع سمت چپ جدا شده .... یه تخت اشرافی بزرگ با پرده های آویزون و ستون های کناریش...که یه دوتا پاتختی کنارشه .. با یکم فاصله یه مجموعه کمد که قسمت بزرگی از دیوار رو اشغال کرده بود و در امتداد کمد ها سرویس بهداشتی و حمام قرار داشت ... ضلع سمت ضلع شیشه ای که با یک دیوار کوتاه از اون ضلع و ضلع ورود جدا شده بود تماما از یه دیواره ی طلایی و سرخ تشکیل شده بود شبیه نشیمن میومد و تماما مبل و میز پذیرایی و یه محل فوق العاده برای استراحت و آرامش... ضلع روبه رویی دیوار شیشه ای خالی بود و بدون هیچ وسیله ای ... محوطه ی وسط سالن پر از وسایل شکسته و دور انداختنی بود ... وضع اتاق با وجود بزرگی و زیبایی ک داشت ب شدت افتضاح بود و نیاز به تمیز کاری داشت..
    هووووف کارم زیاده...نشد که یه بار همه چی فراهم باشه...
    برام جای سواله ک چرا این اتاق با وجود این همه فضا و زیبایی متروکه مونده بود و برخلاف بقیه ب شدت کثیف و غبار گرفته...
    باید در این مورد از اون پیرمرد سوال میکردم...

    ( عکس اتاق بعدا ضمیمه خواهد شد )
    در پس هر تاریکی نوریست ، نوید روشنایی

    آنگاه که سرنوشتم تغییر کند

    من آن را دوباره خواهم ساخت ؛ با قدرتم

    چرا که قدرت از آن من است

    آنگاه که درهای سرنوشت بسته شوند

    تنها من محرم خواهم بود

    ای دست های ناپیدای سرنوشت

    من شمارا به مبارزه میطلبم
  11. #50
    تاریخ عضویت
    2013/08/03
    نوشته‌ها
    633
    امتیاز
    27,109
    شهرت
    1
    3,905
    مدیر گرافیک
    چند ماه از اقامتم در قصر میگذشت . تقریبا به همه چیز عادت کرده بودم . به جسد های محمد حسین که گاه و بیگاه در راهرو ها پایم بهشان گیر میکرد و نقش زمین میشدم ، به اشیا معلقی که در حیاط از این سوه به آن سو میرفتند ، از صداهای بلند انفجاری که هربار از یکی از بخش های قصر می آمد و...
    میخواستم پیش امیر حسین بروم تا گزارش آخرین پیشرفتم در تاثیر گذاری روی مواد را بدهم که دیدم محمد در راهرو در حالی که کسی را کول کرده است به سختی حرکت میکند ، کمی که نزدیک تر شد متوجه شدم که امیر کسراست . پشت سر آن ها ردی از خون به جا مانده بود . وحشت زده شدم ، میخواستم به سمتش بدوم که کمکش کنم که ناگهان دیدم از پشت سر آن ها ، سپهر نیز برای کمک به سمتشان می دوید . لعنت به این شانس ! هیچ علاقه ای نداشتم که امشب تمام خاطرات شخصی ام آشکار شود ، در این چند ماهی که در قصر بودم تمام توانم را برای دوری از سپهر بکار گرفته بودم . از او خوشم میامد ولی خاطرت و افکاری داشتم که نمیخواستم فاش شود . حد اقل نه حالا!
    دیدم چند نفر دیگر هم برای کمک به سمت محمد و کسرا رفتند و امیر کسرا را چند نفری به سمت درمانگاه بردند.
    خیالم راحت شد ، به سمت اتاق حانیه دویدم که اورا باخبر کنم ، میدانستم که در درمانگاه نیست . راهرو ها را با سرعت یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم که در راهروی منهتی به طبقه ی حانیه ناگهان پایم به چیزی گیر کر دو نقش بر زمین شدم . سریع بلند شدم و جسد محمد حسین را روی زمین دیدم که پاستیل هایش در سرتاسر راهرو پخش شده بودند . الان کسرا مهم تر بود ، به در اتاق حانیه رسیدم و بدون وقفه چند بار پشت سر هم با صدای محکم در زدم . کسی جواب نداد ، این بار با تمام توانم در زدم . حانیه وحشت زده در را باز کرد ، اجازه صحبت به او ندادم : امیرکسرا تو درمانگاهه ! بدجوری خون ازش رفته عجله کن
    حانیه بدون هیچ حرفی با همان لباس خوابش از اتاق خارج شد و دنبال من در راهرو دوید .پله ها را یکی در میان پایین آمدیم در پاگرد که کمی ایستادم تا حانیه به من برسد ، نگاهی به پله های طبقه بالایی انداختم . دیدم که کسی سوار بر سینی ای نقره ای از طبقه ششم بالا میرود . صورتش را ندیدم ولی چیزی درباره او بسیار آشنا به نظر میرسید .

    با حانیه به در درمانگاه رسیدیم ، حانیه وحشیانه در درمانگاه را بازکرد و به سمت تختی رفت که امیر کسرا در آن قراردداشت و اطراف او افراد زیادی جمع شده بودند . در میان جمعیت چشمم به سپهر افتاد ولی نخواستم با او چشم در چشم شوم تا شاید مرا نبیند . حانیه جمعیت را کنار زد و به سراغ دست امیر کسرا رفت .دستش را محکم در دستش گرفت و با تمام نیرو تمرکز کرد . بعد از چند دقیقه دستش را رها کرد . خونریزی بند آمدن بود ولی هنوز گوشت های دستش قلوه کن شده بود و منظره ای وحشتناک داشت . حانیه سپس به او یک بسته خون متصل کرد تا خون از دست رفته بدنش جبران شود . سپس دستش را ضد عفونی و باند پیچی کرد .
    سپهر با هراس پرسید : خوب میشه؟
    حانیه با بغض جواب داد: نمیدونم ، خون زیادی ازش رفته ، باید صبر کنیم ببینیم بهوش میاد یا نه . فک کنم بتونم کم کم گوشت دستشم با قدرتام ترمیم کنم . هرچند شاید مثل اولش نشه ، احتمالا جاش میمونه
    [LEFT][INDENT=2].If Plan A didn't work, the alphabet has 25 more letters[/INDENT]
    [/LEFT]
صفحه 5 از 11 نخست ... 3 4 5 6 7 ... آخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 108

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پیشنهادات، انتقادات و درخواست راهنمایی
    توسط JuPiTeR در انجمن ارتباط با مديران( اطلاعیه‌ها و فراخوان‌های مدیریت)
    پاسخ: 526
    آخرین نوشته: 2022/10/27, 10:45
  2. پیروز شدن در شکست
    توسط saeed_mindi در انجمن دل‌نوشته
    پاسخ: 5
    آخرین نوشته: 2018/01/09, 02:44
  3. پاسخ: 6
    آخرین نوشته: 2015/05/03, 00:38
  4. دیگر فرصتی برای پیاده روی صبحگاهی نمانده است...
    توسط the ship در انجمن مطالب جالب و دانستنی‌ها
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2014/11/21, 03:51
  5. هدست پیشرفته ضد حملات صرع و افسردگی
    توسط youra در انجمن خبر خونه
    پاسخ: 0
    آخرین نوشته: 2012/10/15, 23:37

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •